Friday, June 13, 2008

ترس و تهور

ترس و تهور

در زمان حکومت شاه سابق، قبل از عقد قرارداد الجزیره که هنوز شاه ایران و صدام حسین عفلقی دست برادری بهم نداده بودند، گهگاه نیروهای ایران و عراق در نوارمرزی برخوردهای جسته گریخته ای با هم داشتند که اغلب براثر شبیخون زدنها وتیراندازیهای سربازان دوطرف عده ای کشته و یا زخمی میشدند.ا
در یکی از مأموریتهای اداری که بمنظور بررسیهای زمین شناسی ارتفاعات غرب کشور در اطراف قصر شیرین و پل ذهاب رفته بودیم یکروز صبح با یکی از همکاران زمین شناس خود بنام شاپور ذاکری عکسهای هوائی منطقه را زیر بغل زدیم وسوار بر یکدستگاه لندرور اداری یکی از جاده های کوهستانی را درپیش گرفتیم تا بطرف منطقه مورد نظر خود که روی نقشه علامتگذاری کرده بودیم، برویم
جاده نامناسب ودارای بریدگیهای عمیق و خطرناک بود لذا بلحاظ جلوگیری از لغزیدن در گودالها از راننده خواستیم تا آنجا که میتواند آهسته و با احتیاط حرکت کند، ازاینرو ظهر آنروز و هنگامیکه آفتاب بمیان آسمان رسیده بود بمنطقه مورد نظر رسیدیم، لندرور را فوری کنار جاده گذاشتیم وبا برداشتن وسایل، کار را سریعا" از همانجا شروع کردیم.ا
اواخر تابستان بود، باد ملایمی میوزید و گرمای هوای کوهستان را تعدیل میکرد. خوشحال از این موقعیت برای جبران زمان از دست داده بدون اینکه استراحت کنیم تا عصر آنروز منطقه وسیعی را نمونه برداری و روی نقشه علامتگذاری کردیم. با پایان گرفتن کار برای اینکه بتوانیم قبل از تاریکی شب بشهر و کمپ خود باز گردیم بکنار جاده، جائیکه لندرور را گذاشته بودیم برگشتیم و پس از چند دقیقه استراحت سوار شده براه افتادیم.ا
نظر باینکه جاده صبح آنروز بسیار خراب و پر دست انداز بود با پیشنهاد همکارم جاده ناشناخته دیگری را از روی نقشه انتخاب واز راننده خواستیم با سرعت حرکت کند تا قبل از تاریک شدن هوا به جاده اصلی برسیم.ا
پس از یک ساعت رانندگی و چند بار پیچیدن به راست و چپ برای یافتن راهی درست درجهت شهر وجاده اصلی دریکی از پیچهای تند راننده ناگهان پا روی ترمز گذاشت و اتومبیل را متوقف کرد بطوریکه دراثر اصطکاک چرخهای اتومبیل با جاده خاکی گرد و غبار زیادی بلند شد که همراه با کوران بادی که براثر حرکت اتومبیل و توقف ناگهانی آن ایجاد شده بود بجلو رفت که تا مدتی قادر بدیدن مقابل خود نبودیم.ا
دراینموقع راننده هراسان فریاد کرد: "جاده را بسته اند، هیچ نمانده بود ماشین چپه شود".ا
پس از برطرف شدن گرد و خاک متوجه شدیم در چند قدمی اتومبیل جاده را با سنگ چین بسته اند.ا
در آنزمان گاهی راهزنان برای دزدی جاده ها را میبستند. تصور کردیم حتما" بستن جاده باید کار راهزنان باشد ولی ناگهان سر یک سرباز را دیدیم که از پشت سنگ چینها ودرحالیکه با یک مسلسل کلاشینکف ما را نشانه گرفته است، بیرون آمد
راننده هراسان گفت: "سرباز عراقی است. مثل اینکه وارد خاک عراق شده ایم".ا
سرباز از پشت سنگر با فریاد کلماتی بزبان عربی ادا میکرد و معلوم بود ما را تهدید میکند. چون زبان عربی نمیدانستیم چیزی از گفته هایش نمی فهمیدیم ولی راننده که اهل قصر شیرین بود و تا اندازه ای عربی می فهمید گفت: "او ما را تهدید میکند و میگوید وارد خاک عراق شده ایم".ا
ما که باورمان نمیشد در خاک عراق باشیم از راننده خواستیم برایش توضیح دهد که ما زمین شناس هستیم و امروز برای مطالعه و نمونه برداری از سنگها اینجا آمده ایم ولی سرباز قبل از اینکه راننده برای توضیح آنچه را باو گفته بودیم دهان باز کند برای ترساندن وتسلیم کردن ما به خواسته اش رگباری گلوله به هوا خالی و دوباره اسلحه را بسوی ما نشانه گرفت.ا
راننده که سخت ترسیده بود گفت: "این آدم دیوانه است و نمیشود با او بحث کرد، بهتر است هرچه میگوید انجام دهیم وگرنه همه ما را به مسلسل می بندد" و سپس اضافه کرد: "او از ما میخواهد بدون مقاومت تسلیم شده با او به پاسگاه مرزی عراق برویم".ا
چاره ای نداشتیم چون همانطور که راننده میگفت ممکن بود سرباز دیوانگی کرده همه ما را بکشد لذا از لندرور پیاده شده دستها را بالا بردیم.ا
سرباز چند قدم جلو آمد و از ما خواست بقسمت عقب لندرور برویم، او خودش درکنار راننده جای گرفت ودرحالیکه انگشتش روی ماشه اسلحه بود لوله مسلسلش را از روی لبه صندلی در مقابل سینه ما گرفت و از راننده خواست بدون حرکت اضافی در یکی ازجاده ها که گویا بطرف پاسگاه مرزی عراق میرفت حرکت کند.ا
راننده بدون درنگ اتومبیل را در همان جهتی که او نشان داده بود براه انداخت ولی من از او خواستم درصورت امکان آهسته تر حرکت کند زیرا ممکن بود با خرابی جاده و تکانهای شدیدی که به اتومبیل وارد میشد انگشت سرباز که سخت به ماشه مسلسل چسبیده بود براثر یکی از تکانها حرکت کرده رگبار دیگری از اسلحه خارج شود که البته نتیجه کاملا" معلوم بود، درعین حال حرکت آهسته اتومبیل فرصتی بما میداد تا درمورد عواقب این واقعه پیش بینی نشده قدری اندیشه کرده شاید بتوانیم راهی برای فرار از آن پیدا نمایم.ا
سرباز عراقی که مردی میانه سال و تنومند بود همچنان با ابروهای گره خورده و خشمگین روی صندلی جلو نشسته وچشم از ما و راننده برنمیداشت، گهگاه نیز بر سر راننده داد میزد و ازاو میخواست سریعتر حرکت نماید.ا
اینطور بنظرم رسید که او خود نیز شدیدا" از عکس العمل ما وحشت دارد، لرزش دستهای او که سعی میکرد آنرا کنترل کند وهمچنین بیتابی او برای زودتر رسیدن به پاسگاه مرزی عراق بخوبی این حالت اورا نشان میداد.ا
روشنائی روز بتدریج میرفت تا با تاریکی شب جا بجا شود. دید راننده کم بود و ناهمواری جاده و پیچ و خم های آن نیز که گهگاه از میان بستر رودخانه ها و آب برده گیها میگذشت اجازه نمیداد تا او بتواند بر سرعت اتومبیل بیفزاید.ا
من و همکارم ساکت و بیحرکت روی صندلی عقب دور از سرباز عراقی نشسته بودیم و جرئت نمیکردیم صحبت کنیم چون با هر کلمه ایکه از دهانمان خارج میشد سرباز عراقی با تهدید به شلیک اسلحه توأم با غرشی از بیخ گلو ما را دعوت به سکوت میکرد.ا
ترس از عاقبت کار این واقعه غیر مترقبه و خارج از انتظار چنان اعصابم را خرد کرده بود که قدرت هیچگونه عکس العمل و اقدام دفاعی را درخود نمییافتم، تنها ساکت نشسته وچشم به سرباز و لوله اسلحه اش دوخته بودم زیرا میدانستم هرگونه حرکت مشکوک از جانب من و یا همکارم سبب میشود تا سرباز ماشه را فشرده ما را روانه آن دنیا کند.ا
در تاریک روشن هوا وبعد از گذشتن از یک گردنه، ناگهان چراغهای بیشماری پدیدارشد. اینطور معلوم بود که به دشتی وسیع رسیده ایم، چراغهای فراوانی که در منظر ما پدیدار شده بود حکایت از وجود آبادیهائی بزرگ درمیان دشت میکرد که بطور قطع همه آنها متعلق بکشور عراق بودند.ا
سرباز با دیدن چراغها بی اراده فریادی از خوشحالی کشید و کلماتی را بزبان آورد که راننده برایمان ترجمه کرد و گفت: "میگوید بیکی از پاسگاههای مرزی نزدیک میشویم".ا
دراین موقع که سرباز سر بعقب برگردانده بود تا شاید بحساب خود زمان رسیدن تا پاسگاه را محاسبه کند ناگاه شاپور که به سرباز نزدیکتر بود از جا برخاست و در یک حرکت سریع و ناگهانی لوله اسلحه سرباز را با دو دست گرفت و آنرا رو به سقف اتومبیل گرداند و هماندم نیز صدای رگبار گلوله ها که سقف را سوراخ میکرد بلند شد.ا
چون دیدم سرباز عراقی قویتر است و این امکان وجود دارد که هر آن اسلحه را از دست همکارم خارج و باو شلیک کند از جا برخاسته خودرا روی سرباز انداختم و گردنش را با دستهایم گرفتم، راننده نیز بلافاصله اتومبیل را متوقف وخود بکمک ما آمد ودریک چشم بهم زدن سرباز عراقی را که سخت برای نجات خود تلاش میکرد خلع سلاح و برای محکم کاری دست و پایش را با طنابی که نمیدانم راننده از کجا پیدا کرده بود بستیم.ا
حالا این ما بودیم که میبایستی سرباز را برده تحویل نگهبانان مرزی ایران بدهیم. درنگ جایز نبود، اورا کف لندرور خواباندیم و درحالیکه با اسلحه خودش اورا تهدید بمرگ میکردیم راه برگشت بطرف خاک ایران را درپیش گرفتیم.ا
خوشبختانه صبح آنروز قبل از حرکت باک بنزین لندرور را پر کرده بودیم و بنزین کافی برای بازگشت داشتیم تنها نگرانی ما گم کردن راه برگشت بود و اسارت دوباره بدست سربازان گشتی عراق.ا
پس از چند ساعت رانندگی درجاده کوهستانی مرزی و عبور از دره ها و مسیلهای خشک و پر نشیب و فراز نهایتا" بجاده اصلی قصر شیرین رسیدیم و بلافاصله سرباز اسیر را تحویل پاسگاه مرزی آنجا دادیم و بهمراه آن آنچه را اتفاق افتاده بود را برای افسر فرمانده پاسگاه تعریف کردیم که بی اندازه خوشحال شد زیرا بطوریکه بعدا" برایمان گفت در چند ماه گذشته سربازان عراقی با شبیخونها و نفوذ به خاک ایران باعث رعب و وحشت اهالی شده چند نفر را نیز اسیر کرده با خود برده بودند.ا
مدتی در پاسگاه معطل شدیم تا افسر فرمانده اسم و مشخصات ما را باضافه شرح واقعه در چندین صفحه یادداشت و پس گرفتن امضاء از ما بطرف کمپ خود حرکت کردیم.ا
در روزهای بعد شرح واقعه در روزنامه های محلی با عکس همکارمان که با رشادت و تهور به سرباز حمله کرده و اسلحه را از چنگش خارج نموده بود چاپ و افسران رکن دو و ساواک محلی نیز به کمپ آمده از ما بعنوان افرادی متهور و وطن پرست تقدیر کردند.ا
پس از پایان مأموریت و بازگشت بتهران نیز از طرف وزیر ورؤسای ادارات مربوطه مورد تشویق و تقدیر قرار گرفتیم.ا
****
پس از واقعه اسف بار فوق که خوشبختانه براثر از خودگذشتگی همکارم شاپور پایان شادی بخشی داشت بحثهای فراوان و ضد و نقیضی در محیط اداری راجع باین حرکت اودرگرفت چرا که همه شاپور را فردی آرام وصلح جو وبقول معروف (بی دست و پا) میشناختند ودرطول سالها همکاری با او هیچگاه خصوصیتی شبیه تهور و از خود گذشتگی دراو ندیده بودند و شنیدن اینکه او درچنان موقعیت خطیری اقدام به گرفتن سلاح از دست سرباز عراقی کرده برایشان باور کردنی نبود.ا
پس از هفته ها بحثهای طولانی و بی نتیجه وساختن بعضا" جوکهای خنده دار برای او در یکی از روزها شاپور خود، احساسش را در آن لحظه بخصوص اینطور برایمان تعریف کرد: "اینرا قبول دارم که فردی شجاع و متهور نیستم ولی باید بدانید که گاهی اوقات ترس از خطر میتواند بانسان قدرتی بدهد که بقول معروف (کوه را از جا برکند) و بقول شیخ اجل سعدی: وقت ضرورت چو نباشد گریز دست بگیرد لب شمشیر تیز
در حقیقت من ترس اینرا داشتم که پس از تحویل به پاسگاه مرزی عراق بجرم ورود غیر قانونی بخاک آنها و جاسوسی زندانی شویم (عکسهای هوائی و نقشه های منطقه را میتوانستند بنام مدارک جاسوسی در پرونده ما بگذارند).ا
مقامات امنیتی عراق مسلما" دلایل ما را که برای مطالعات زمین شناسی در منطقه کار میکرده ایم باور نمیکردند ومیتوانستند با شکنجه و فشار از ما اقرار بگیرند که برای جاسوسی بخاک عراق وارد شده ایم. این امکان نیز وجود داشت که با همان جرم ما را اعدام کنند. لذا با اینکه درآن لحظه تمام بدنم از شدت ترس میلرزید در یک آن تصمیم گرفتم بسرباز عراقی حمله و سعی کنم اسلحه را از دستش بگیرم. مطمئن نبودم بتوانم دراینکار موفق شوم ولی فکر کردم درصورت عدم موفقیت و کشته شدن بدست سرباز عراقی نتیجه بدتر از دستگیری و پوسیدن در زندانهای آنها نخواهد بود پس بمجردی که سرباز عراقی برای یک لحظه از ما غافل شد لوله اسلحه اش را گرفتم و خوشبختانه با کمک دیگر همکارم و راننده موفق شدیم سرباز مسلح را خلع سلاح کنیم". ا