Thursday, December 16, 2010

ماجرای کفشهای نو


ماجرای کفشهای نو

یکی از عادات ناپسند بعضی از شرکت کنندگان در پایان مراسم نماز و یا ختم و عزاداری مسلمانان در مساجد پوشیدن پاپوشهای نو دیگران بجای کفشهای کهنه خودشان است (البته بشرطی که کفش اندازه پایشان باشد).ا
در طول عمر خود بارها شاهد این عمل زشت بوده و مشاهده کرده ام که فرد کفش گم کرده که انتظار چنین پیشامدی آنهم در مسجد و محل عبادت متدینین را نداشته با پای لخت و گاهی نیز قرض گرفتن یک کفش پوش کهنه بخانه رفته است.ا
غرض از ذکر مطلب بالا اتفاق مشابهی است که در همین راستا برای اینجانب هنگامیکه ده سال بیشتر از سنم نمیگذشت روی داد. داستان ازاین قرار بود که آن سال بدلیل قبولی در امتحانات، پدرم یک جفت کفش ورنی بسیار زیبا برایم خریده بود. برای من که درطول سالهای عمرم تا آن زمان جز گیوه پاپوش دیگری به پا نکرده بودم داشتن و پوشیدن یک جفت کفش ورنی میتوانست ایده آل و بیش از اندازه خوشحال کننده باشد.ا
درست دو ماه پس از خرید کفش مزبور باتفاق پدرم برای شرکت در یک مراسم ختم به مسجد محل رفتیم. طبق معمول آن زمان کفشها را در بیرون صحن مسجد از پا در آورده مانند دیگران در کناری نهادم و وارد مسجد شدم.ا
قبل از ورود به مسجد پدرم هشدار داد که بهتر است کفشهایت را با خودت داخل مسجد بیاوری ولی چون مشاهده کرده بودم که اکثر شرکت کنندگان کفشهای خودرا دربیرون میگذارند زیاد پند پدر را به گوش نگرفتم.ا
پس از خاتمه مراسم و خروج از مسجد اثری از کفش ورنی خود ندیدم. وقتی پدرم سرگشتگی مرا در یافتن کفش دید و دانست که کفش را نیافته ام عصبانی از اینکه گفته اش را بگوش نگرفته ام از مردی بنام آشیخ عباس که متولی و همه کاره مسجد بود درمورد کفش من پرس و جو کرد ولی او ضمن اظهار بی اطلاعی از موضوع زیر لب رباینده کفش را به باد فحش و ناسزا گرفت.ا
چاره ای نبود، از آنجائیکه نتوانستم هیچگونه پاپوشی هم اندازه پایم پیدا کنم بدون پاپوش رهسپار خانه شدم و از روز بعد مجبور شدم به همان گیوه های کهنه سال قبل که خوشبختانه هنوز دور نینداخته بودم بسنده کنم.ا
اثر منفی این حادثه در ذهن من قابل تصور نبود. چون قادر نبودم دزد را شناسائی کنم درنهایت نسبت به تمام کسانیکه درمراسم عزاداری شرکت کرده وخودرا مسلمان و معتقد به دین اسلام میدانستند، بدبین شدم
شاید سرزنشم کنید که اینگونه قضاوت سریع در مورد تمام شرکت کنندگان در مراسم عزاداری مسجد عادلانه نیست ولی از دید کودکی که اعتقاد به باورهای مذهبی میرفت تا تار و پود وجودش را اشباع کند میتوانست چنین احساسی دراو ایجاد و باورهای اورا سست نماید.ا
لازم به گفتن است که با همان سن کمی که داشتم یک پا تکبیرگوی مسجد بهنگام نمازهای مغرب و عشاء بودم واز این بابت همیشه مورد توجه وتشویق پیشنماز محل قرار داشتم.ا
مدتی از مفقود شدن کفشها گذشت ولی فکر اینکه چه کسی میتوانسته آنها را صاحب شده باشد همچنان آزارم میداد. از آنجائیکه مطمئن بودم کفشها وسیله کسی ربوده شده که بایستی هم سن و سال خودم باشد از آن ببعد با دقت خارج از اندازه ای به پای بچه های هم سن و سال خود در محل چشم میدوختم بطوریکه گاهی اوقات توجه بیش از اندازه من با تعجب رهگذران مواجه میشد تا اینکه یکروز درکمال ناباوری کفش ورنی خودرا درپای پسر آشیخ عباس متولی مسجد دیدم.ا
چون در وهله اول برایم باور کردنی نبود برای اطمینان ازصحت آن بسمت او رفتم تا از حدس خود مطمئن شوم ولی او که متوجه نزدیک شدنم شده بود با سرعت پا به فرار گذاشت. درنگ جایز نبود باید اورا متوقف و کفشهایم را از پایش در میآوردم. در یک چشم برهم زدن خود را به او رسانده به زمینش انداختم و تا رفت به خوش بیاید کفشها را از پایش در آوردم.ا
پسر آشیخ عباس خیلی سعی کرد تا کفشها را ازچنگم در آورد ولی برای من که درکمال ناباوری کفشهایم را یافته و رباینده آنرا نیزشناخته بودم امکان نداشت به آسانی آنها را از دست بدهم. ناچار از کشاکش بیش از اندازه ما هنگامه ای برپا شد و چیزی نگذشت که سرو کله آشیخ عباس پیدا و چون او هم نتوانست کفشها با زور از من بگیرد کار به آمدن پاسبان و رفتن کلانتری محل کشیده شد.ا
در کلانتری پدرم نیز که از موضوع خبردار شده بود حاضر شد و برای اثبات مالکیت کفشها اظهار داشت که کفشها را از بازار کفاشها خریده است ولی آشیخ عباس درتمام مدت با بیشرمی تمام به مقدسات عالم قسم میخورد که او خود کفشها را از مشهد برای پسرش خریده است.ا
نهایتا" برای اثبات ادعای ما با یک پاسبان بسراغ بازار کفاشها و کفاش فروشنده رفتیم. کفاش در وهله اول اقرار کرد که کفش را از او خریده ایم ولی بر اثر داد و فریاد آشیخ عباس که اصرار بر خرید آن از مشهد داشت دچار تردید شد واز فروش آن به ما اظهار بی اطلاعی کرد.ا
در کلانتری از ما خواستند چنانچه کاغذ خرید کفشها را داریم ارائه دهیم که متاسفانه بیاد نیاوردیم آنرا چه کرده ایم. نتیجه این شد که کفشها در کلانتری ماند تا کاغذ خرید آن و یا سندی که ثابت کند کفش را چه کسی خریده است پیدا شود.ا
اصرار غیر اخلاقی و عجیب آشیخ عباس بر مالکیت کفش بیش از پیش مرا نسبت به دینداران و خداشناسان بدبین کرد چرا که باورم نمیشد مردی چون آشیخ عباس که شب و روز خودرا در مسجد میگذراند و روح وقلبش بایستی مملو از باورهای دینی باشد آنقدر دروغگو و خدانشناس باشد (چون درجریان بازجوئیها بارها خدا و پیغمبران را برای اثبات گفته هایش به شهادت میگرفت).ا
این حادثه و اینکه حالا بایستی برای اثبات مالکیت کفشهایم سندی ارائه کنم بیش از هر چیز اعصابم را تحت فشار قرار داده بود بخصوص که پسر آشیخ عباس هر روز در کوچه و بازار محل مسخره ام میکرد و معتقد بود که پدرش بزودی کفشها را از کلانتری خواهد گرفت.ا
در یکی از این برخوردها که بیش از تحمل من بود تاب نیاورده با او درگیر شدم و در حین زد و خورد از شدت ناراحتی سنگی را که در دست داشتم محکم به سرش کوفتم و درنهایت ما را با سر شکسته و خونین او به کلانتری محل بردند. آنشب را در کلانتری گذراندم تا روز بعد ما را با تشکیل پرونده به دادگستری بفرستند.ا
روز بعد همراه با کفشها در دفتر قاضی حاضر شدیم. قاضی درمرحله اول به من هشدار داد که به دلیل زخمی کردن پسر آشیخ عباس سه ماه باید در زندان بمانم. وقتی صحبت مالکیت کفش شد و قاضی صحبت از رسید خرید کفش کرد ترس از سه ماه در زندان ماندن ناگهان بخاطرم آورد که رسید کفش را در کجا گذارده ام.ا
اولین باری که کفش را خریده و به پا کردم چون کفشها قدری گشاد بودند برای اندازه کردن آنها قدری کاغذ ازجمله کاغذ خرید کفشها را لوله کرده با فشار در نوک کفش قرار دادیم. درحالتی که آرزو میکردم پسر آشیخ عباس کاغذ ها را از نوک کفش خارج نکرده باشد موضوع را آهسته با پدرم درمیان نهادم و وقتی قاضی درخواست رسید کرد پدرم موضوع را به او یادآورشد. قاضی بلافاصله دستور داد نوک کفش را بگردند و چنانچه کاغذی دیدند بیرون بیاورند. خوشبختانه رسید هنوز همانجا بود و با دیدن آن قاضی حق را به ما داد و آشیخ عباس را تهدید کرد که برایش به اتهام دزدی و درغگوئی شش ماه زندان بنویسد. درخاتمه قاضی مجازات مرا برای مجروح کردن پسر آشیخ عباس بدلیل مبارزه برای اثبات حقم ندیده گرفت و پسر آشیخ عباس را نیز بدلیل سن کم و اینکه فریب پدرش را خورده بود مورد عفو قرار داد. من و پدرم نیز خوشحال از یافتن کفشها و رسوا کردن خدا نشناسی چون آشیخ عباس از دادگستری روانه خانه شدیم
نوامبر 2010