Sunday, January 6, 2008

زنده بگور (2)ا

(زنده به گور (2

1
پادگان پیرانشهر

یکی از پادگانهای مهم جمهوری اسلامی در غرب کشور پادگان پیرانشهر بود که در شمال سردشت قرار داشت. وظیفه نیروهای مستقر دراین پادگان ضمن مقابله با یورش و حملات پیشمرگان حزب دموکرات کردستان و نیروهای کومله، درهنگام لزوم کمک به نیروهای ارتش بود که در خطوط اول جبهه با نیروهای عراقی میجنگیدند.ا

نظر به موقعیت سوق الجیشی حساسی که این پادگان داشت، حکومت اسلامی ایران سعی براین داشت تا پادگان فوق را از هر نظر مجهز و برای کمک رسانی به نیروهای خط اول جبهه آماده سازد ولی حملات چریکی و شبیخون های مکرر نیروهای حزب دموکرات کردستان و کومله به مواضع ارتش و پاسداران در آن نواحی و بخصوص به ابوابجمعی پادگان، توان نظامی بالقوه پادگان را کاهش و فعالیتهای نظامی آنرا تضعیف مینمود.ا
نظر باینکه درآنموقع جمهوری اسلامی، ارتش را برای مقابله با پیشمرگان کرد اصلح نمیدانست چند گردان از نیروهای سپاه را برای مقابله با آنها در پادگان مستقر نموده بود تا از آنها برای تعقیب و ردیابی نیروهای پیشمرگان کرد و نقاطی که امکان پنهان شدن آنها میرفت استفاده کند. پاسداران مزبور دراینگونه مأموریتها اغلب از سربازان کارآزموده ارتش که در کاربرد سلاحهای مختلف مهارت داشتند نیز سود میبردند.ا
همانطور که گفتیم مشکل بزرگ نیروهای مستقر دراین پادگان پیشمرگان کرد بودند که با عملیات ایذائی خود خواب راحت را از آنها میگرفتند. شبی نبود که با آر پی جی پادگان را نکوبند و سربازان و درجه داران را زخمی نکرده و یا از پای در نیاورند. درموقع حملات شبانه هیچکس جرأت خروج از پادگان را نداشت زیرا درتاریکی بدون اینکه قادر باشند دشمن را ببینند هدف گلوله های مرگبار آنها قرار میگرفتند، روزها نیز گروههای تجسس نمیتوانستند ردی از حمله کنندگان بدست آورند. بارها بعد از حملات شبانه دهات و روستاهای اطراف پادگان را تخلیه و خانه ها را یک بیک زیر و رو میکردند ولی موفق به یافتن هیچگونه سلاح و یا ردی از حمله کنندگان نمیشدند. کم کم کار بآنجا رسید که سربازان قبل از غروب آفتاب بپادگان باز میگشتند تا در گذرگاههای تاریک مورد حمله های ناگهانی و یا اصابت گلوله های نامرئی پیشمرگان کرد قرار نگیرند. وحشت مرگ آنچنان بر ابوابجمعی پادگان سایه انداخته بود که دیگر هیچ گروهی حتی جرأت رفتن به مأموریتهای تجسسی برای یافتن شبیخون زنندگان را نیز نداشت چرا که در هر مأموریت تجسسی چند تن از آنها آماج گلوله های پیشمرگان قرار گرفته کشته میشدند.ا
یکهفته قبل از اینکه علی باین پادگان منتقل شود، فرمانده آن از پادگانهای ارتش در مهاباد و رضائیه تقاضا کرده بود برای مقابله با حمله های شبانه "یاغیان کرد" تعدادی از سربازان تعلیم دیده خودرا برای کمک بآنجا بفرستند. در پاسخ باین درخواست تعدادی سرباز از پادگانهای مزبور به پیرانشهر اعزام شدند که علی نیز یکی از آنها بود.ا
در بدو ورود سربازان به پادگان، پاسداران که از رسیدن نیروهای کمکی خوشحال شده بودند اعزام شدگان را با سلام و صلوات و شیرینی پذیرا شدند و آنها را بین آسایشگاهها تقسیم کردند، البته قبلا" به پرسنل موجود سفارش کرده بودند تا درباره وقایع جاری چیزی بافراد تازه رسیده نگویند.ا
دراولین قدم علی مجبور شد هر صبحگاه مدتی به وعظ و خطابه آخوند حزب الهی پادگان گوش و برای سلامتی رهبر جمهوری اسلامی دعا نماید و چند بار در روز در صف نمازگزاران که به پیشنمازی یکی از بچه آخوند ها برگزار میشد شرکت کند زیرا در غیر اینصورت چون وصله ای ناهمرنگ دربین پرسنل پادگان بشمار میآمد.ا
در مسجد پادگان از نظافت خبری نبود - همان مشکلی که علی در دوران دبیرستان از آن رنج میبرد و برای فرار از آن تمام مدت با مدیر و معلمین خود درگیری داشت - غذای هفتگی نیز تعریفی نداشت و اغلب روزها نان و سیب زمینی با خرما تقسیم میکردند.ا
یکدست لباس پاسداری باو دادند ولی ترجیح داد تا لباسهای سربازی خود را بر تن داشته باشد زیرا شنیده بود پیشمرگان کرد حتی المقدور از کشتن سربازان خودداری کرده آنها را اسیر میکنند تا بعد با اسرای کرد مبادله نمایند.ا
نیمه های دومین شب با صدای انفجار مهیب آر پی جی از خواب بیدار و هراسان در پی دیگران بسوی پناهگاهها روان شد وخیلی زود دانست واقعیت امر از چه قرار است.ا
صبح روز بعد دریافت حملات شب گذشته سه کشته و ده مجروح داشته که حال دونفر از مجروحین نیز تعریفی ندارد. او که بامید مرخصی بیشتر خودرا از چاله به چاه انداخته بود تازه داشت از خواب خوش بیدار ومتوجه میشد مرتکب چه اشتباهی بزرگی شده است.ا
روز بعد شنید در دنباله یک جلسه اضطراری تصمیم گرفته اند بزودی همه متجاسرین را دستگیر و منطقه را از وجود آنها پاک نمایند. درپی این تصمیم چهار گروه ضربت از سربازان تازه رسیده هرکدام را بفرماندهی یک پاسدار تشکیل دادند تا باطراف رفته کار تجسس و شناسائی متجاسرین را آغاز نمایند. نظر باینکه حدس میزدند حمله کنندگان باید از ساکنین روستاهای اطراف باشند لذا در اولین قدم روستاهای اطراف را خانه بخانه مورد تجسس دوباره قرار دادند.ا
هرکدام از گروههای تجسس مجهز به دوربینهای قوی، بی سیم و مسلح به تفنگ و مسلسل های یوزی و آر پی جی بودند که سوار بریک خودرو ارتشی روانه محل مأموریت خود شدند.ا

2
تعقیب و تجسس

علی بهمراه یکی از گروههای تجسس بسوی روستائی در شمال منطقه که حدود چهارکیلومتر با پادگان فاصله داشت براه افتادند. دراین روستا قبلا" یک گروه ده نفری از پاسداران مستقر بودند که حرکات مشکوک اهالی و رفت و آمدهای آنها را تحت نظر داشتند.ا
حدود هشتاد نفر دراین روستا زندگی میکردند که باستثنای دوازده مرد جوان و میانسال بقیه آنها را زنها و کودکان و پیرمردان تشکیل میدادند.ا
پس از رسیدن به روستای مزبور دریافتند که پاسداران مستقر در آنجا رد یک گروه از مهاجمین را درارتفاعات نزدیک سردشت یافته درتعقیب آنها رفته اند و از گروه تجسسی نیز خواسته بودند تا هرچه زودتر به تعقیب کنندگان ملحق شوند.ا
آنها بلافاصله سوار شده با سرعت بطرف منطقه ایکه آدرس گرفته بودند روان گشتند. در گروه آنها یک سرباز اهل رضائیه و سرباز دیگر از بچه های همدان و پاسدار فرمانده نیز اصفهانی بود. آنها از دیدن یک بچه تهرانی دربین خود سخت تعجب میکردند چون معتقد بودند بچه های تهران دارای پارتی های با نفوذ هستند و کمتر بسربازی میروند، ضمنا" هیچگاه آنها را بخطوط اول جبهه نمیفرستند. علی اینها را میشنید و دم بر نمیآورد و دردل میگفت: "خودم کردم که لعنت برخودم باد."ا
راه پیرانشهر به سردشت و بانه جاده ایست باریک و خاکی و پر دست انداز که یک طرف آنرا کوههای بلند و سربفلک کشیده فرا گرفته و درطرف دیگر آن دره های بسیارعمیقی قرار دارد. در بعضی نقاط جاده آنقدر باریک میشود که تنها یک وسیله نقلیه قادر است از آن عبور کند و رانندگی در آن مهارت و تجربه کافی لازم دارد. نزول برف در زمستان و بارندگیهای مداوم در فصل بهار سبب شسته شدن جاده و مسدود شدن آن میگرددد که تا مدتی کار عبور و مرور را در آن غیر ممکن میسازد.ا
پاسدار فرمانده رانندگی را خود بعهده داشت و چون قبلا" دراین جاده ها رانندگی کرده بود بوضع آن آشنائی کامل داشت و خودرو را بخوبی هدایت میکرد ولی برای علی و دیگران عبور از آن جاده ترسناک که در منظر آنها دالان مرگ بحساب میآمد، جز خوف و دلهره چیز دیگری در بر نداشت. علی در صندلی عقب نشسته چشمهای خودرا بسته بود و هر آن انتظار میکشید خودرو آنها با سر بدرون دره سرازیر شود. دیگران نیز حال بهتری از علی نداشتند و دم فرو بسته بودند زیرا صحبت با راننده را در آن شرایط صلاح نمیدانستند.ا
پس از سه ساعت رانندگی بقریه کوچکی که درکنار جاده و پای دامنه کوه قرار داشت رسیدند. از یکی از اهالی درمورد عبور یک خودرو ارتشی و سواران آن سؤال کردند و متوجه شدند ساعتی قبل ازکنارآن قریه عبورکرده اند.ا
هوا بتدریج رو بتاریکی میرفت و رانندگی هرلحظه مشکلتر و خطرناکتر میشد، سربازان از پاسدار راننده خواستند شب را درآن قریه توقف کرده روز بعد بحرکت ادامه دهند ولی پاسدار با این بهانه که ممکن است شبانگاه از طرف کردان مورد حمله قرار گیرند ماندن در آن قریه را صلاح ندانست وگفت: "باید هرچه زودتر راه افتاده خودرا بگروه قبلی برسانیم" و درپی این تصمیم فوری پشت فرمان خودرو نشست و براه افتاد.ا
هرچه جلوتر میرفتند جاده باریکتر و دست اندازهای آن بیشتر میشد از اینرو با اینکه راننده سعی داشت سریع رانندگی کند ولی موانع طبیعی جاده مانع از حرکت سریع خودرو بود.ا
تاریکی هوا بتدریج سبب شد تا راننده برای دیدن مسیر خود از چراغ استفاده کند چیزی که بارها خود بر استفاده از خطر آن هشدار داده بود.ا
پس از گذشتن از یک پیچ، در ارتفاعات بالای کوه روشنائی یک چراغ بچشم دیده شد. پاسدار راننده که از تاریکی شب و سکوت آن کوهستان که تنها صدای موتور خودرو آنرا میشکست بطور محسوسی وحشت زده بود و سعی میکرد خودرا کنترل کند با دیدن نور در ارتفاعات فریادی از خوشحالی کشید و گفت: "این نور باید از دوستان ما باشد که در آنجا انتظار ما را دارند" و با فشار بر پدال خودرو با سرعت بیشتری بحرکت درآمد تا هرچه زودتر خودرا بآنها برساند.ا
علی و سایرین نیز که خوف و وحشتشان از آن کوهستان کمتر از پاسدار راننده نبود با دیدن نور و اینکه ممکن است از نیروهای خودی باشند از شوق بفریاد درآمدند ولی هنوز صدای فریاد خوشحالی آنها بپایان نرسیده بود که ناگهان صدای چند گلوله در فضا پیچید و متعاقب آن سر راننده بروی فرمان خم شد و یکی دیگر از سربازان نیز که در صندلی جلو نشسته بود بپهلو در غلطید. تا علی و دیگر سربازانی که در صندلی عقب نشسته بودند خواستند از حرکت خودرو که حالا بسوی دره راه کج کرده بود، جلو گیرند خودرو با سر بدره غلطید و درحین سقوط پس از چند بار اصابت با صخره ها و پیچ و تاب متعدد بقعر دره فرو رفت و در رودخانه خروشانی که در خط القعر آن جریان داشت شناور گردید.ا
معلوم نبود کسانی از سرنشینان خودرو به بیرون پرتاب شدند یا خیر ولی چند روز بعد ساکنین روستاهای پائین دست رودخانه جسد چند سرباز را درکنار آن یافتند که متلاشی شده و قسمتی از بدن آنها طعمه جانوران وحشی شده بود. آنها بلافاصله یافتن اجساد را به پاسگاه ژاندارمری منطقه اطلاع دادند.ا
































(1) زنده به گور

(1)زنده به گور

1
شناسائی جسد دوست
ساعت هشت بعد ازظهر روز جمعه بود، تازه از دیدار خانواده عمویم بخانه آمده و خودرا برای دیدن یک فیلم ایرانی که قرار بود در تلویزیون نشان دهند آماده میکردیم که زنگ تلفن بصدا درآمد. پدرم گوشي را برداشت و پس از لحظه اي كوتاه بمن اشاره كرد و گفت: "با تو كار دارند."ا
گوشي را گرفته خودم را معرفي كردم. مخاطب كه صدايش بطور محسوسي ميلرزيد ازآنطرف سيم گفت: "من عموي علي هستم ميتوانم از شما خواهش كنم هرچه زودتر بمنزل ما بيائيد."ا
عموي علي را ميشناختم، پرسيدم: "موضوع مهمي پيش آمده است."ا
گفت: "بله، ولي چون نميتوانم با تلفن توضیحی بدهم، وقتي اينجا آمديد شما را درجريان خواهم گذاشت."ا
چون حس كردم آنقدر ناراحت است که نميتواند توضيح بيشتري بدهد اصرار نكرده گفتم: "بسيار خوب هم اكنون لباس پوشيده راه ميافتم" و گوشي را گذاشتم.ا
بي اختيار دلم به شور افتاد. ميدانستم علي در جبهه است، دو هفته قبل نيز تلفني با اوصحبت كرده بودم. بمن گفته بود براي استفاده از مرخصي بيشتر تقاضا كرده اورا بخط مقّدم جبهه بفرستند چون ميتواند مرخصی بيشتري گرفته زمان طولانی تری برای دیدن من و خانواده اش درتهران بماند.ا
از او خواهش کرده بودم: "علي اينكار را نكن، جنگ شوخي نيست، بيخود خودت را توي دردسر نينداز" ولي او كه شنيده بود به ازاء هر دوهفته زندگي در سنگر و خط اول جبهه ميتواند يك هفته بیشتر مرخصي داشته باشد تصميم خودش را گرفته و بمقامات بالاتر قبولي خودرا براي رفتن به خط اول جبهه اعلام داشته بود.ا
پدر و مادرعلي سالها قبل متارکه کرده بودند، پدرش با همسر ديگري كه دو فرزند هم داشت ازدواج كرده و ديگر قادر نبود به علي و برادرش امير كه با مادر خود زندگي ميكردند از نظر مالی کمک کند. علي و امير درس ميخواندند ومادر آنها نيز با کار آشپزي درخانه های مردم خرج خود و بچه هايش را تأمين ميكرد.ا
اطلاع داشتم عموي علي در شهرآرا زندگي ميكند و از نظرمالي وضع خوبي دارد. او تا آنجا كه ميتوانست به زن برادر خود و فرزندانش كمك ميكرد از اينرو بيشتر اوقات ميتوانستم علی و امیر را در منزل عمویشان پيدا نمايم.ا
چون بي اندازه مشوّش و نگران بودم از پدرم خواهش كردم تا لباس ميپوشم او هم ماشين را آماده كند تا باتّفاق بخانه عموي علي برويم، راستش آنقدر نگران ومتوحّش بودم كه فكر نميكردم بتوانم شخصا" رانندگي كنم.ا
فاصله منزل ما تا شهرآرا زياد نبود، تا بخانه آنها برسيم نتوانستم يك لحظه آرام بگيرم وهزار جور فكر از مغزم گذشت، يعني ممكن بود علي هم مثل خيلي از بچه هاي محلّه ما تركش خورده و يا بنحوي ديگر زخمي شده باشد. اگر اينطور بود چرا عموي علي چيزي نگفت، اينكه ديگر براي همه مردم آن روزگار عادي شده بود - كه امروز بچه هايشان را به جبهه بفرستند و فردا يا دو روز ديگر تركش خورده و زخمي و يا حتي شهيد تحويل بگيرند - چیزی كه براي رژيم جمهوري اسلامي ایران ارزش نداشت جان بچه هاي مردم بود.ا
نورچشمي های آخوندها وسران رژيم درپاريس ولندن وعشرتكده هاي معروف آنجا با صرف بيت المال كيف ميكردند ولي جگرگوشه هاي مردم بايستي در جبهه هاي دارخوين و ارتفاعات فلك الافلاك و باطلاقهاي مرگ آفرين مرزي شلمچه طعمه تك تيراندازان عراقي و بمبهاي شيميائي آنها شوند و هر روز صداي شيون و ناله از هركوي وبرزن بخاطر از دست رفتن عزيزي بلند شود. اگراتّفاقي براي علي افتاده و يا حتي شهيد شده است چرا واضح بمن نگفتند، چون ميدانستند او دوست صميمي منست نميخواستند اين خبر را يكمرتبه بمن بدهند ولي چرا اينموقع شب بمن تلفن کردند، میتوانستند روز بعد این خبر را بمن بدهند. شنیدن اخباری از این دست هنگام شب بسیار خوف انگیز تر از روز است.ا
نميخواستم روي مسئله شهيد شدن علی زياد فكر كنم و بخودم تلقين ميكردم كه شايد موضوع اصلا" مربوط به علي نباشد زيرا من با برادرش امير هم دوست بودم و كلا" با همه اعضاء خانواده آنها ارتباط نزديك و صميمانه اي داشتم و اغلب آخر هفته ها با آنها و حتي با خانواده عمويش به پيك نيك ميرفتيم.ا
همينكه بخانه آنها رسيدیم پياده شده بداخل رفتم و چون فكرميكردم ممكن است موضوع خانوادگي باشد و نميخواهند ديگري درجريان قرار گيرد از پدرم خواهش كردم در اتومبيل منتظر من باشد.ا
با راهنمائی عموی علی باطاقی که همه اهل خانه و حتي پدر وبرادرعلي هم آنجا بودند، وارد شدم. با دیدن قيافه های افسرده و گرفته آنها دانستم بايد اتّفاق ناخوش آیندی رخ داده باشد چرا كه همه مغموم و ماتمزده سر بزیر داشتند.ا
سلامي كرده وارد شدم و بدون اينكه راجع به احضارم توضيحي بخواهم بيصدا درگوشه اي نشستم و زير چشمی حاضرين را نگاه كردم و منتظر بودم تا يكي ازآنها لب بسخن گشوده دلیل احضار مرا بیان کند، جرأت نميكردم سكوت اطاق را شكسته در مورد احضارم سؤالي كنم تا اينكه پس از لحظاتي كه برايم چون قرني گذشت عموي علي سربلند كرد وگفت:ا
"مي بخشيد ازاينكه اينموقع شب باعث زحمت شما شديم ولي چون موضوعي پيش آمده كه براي اطلاع دقيق از آن شايد وجود شما نيز لازم باشد لذا شما را خبر كرديم تا زحمت كشيده اينجا بيائيد."ا
او پس از لحظه اي سكوت كه گويا ميخواست جملات را براي گفتن مرتب كند گفت: "بما خبر داده اند چند روز قبل علي را با سه سرباز ديگر بتعقيب عدّه اي از پيشمرگان كرد به ارتفاعات سردشت ميفرستند و چون پس از چند روز از بازگشت آنها خبري نميشود عده ای را برای جستجو میفرستند، جستجوگران پس از مدتی تعدادي اجساد متلاشي شده را كه توسط اهالي در كنار رودخانه پيدا شده بود، مييابند. آن اجساد را به سردخانه تهران آورده اند ولي چون شناخته نشده اند لذا از ما و ديگر خانواده هاي سربازان مفقود شده خواسته اند به آنجا رفته اجساد را شناسائي كنند. من يكبار بآنجا رفته ام ولي نتوانستم جسد علی را شناسائی کنم ازاينروفكركردم چون شما دوست صميمي علي بوده ايد شايد بتوانيد در شناسائی جسد او - درصورتیکه متعلق به علی باشد - بما كمك كنيد."ا
با اينكه سعي داشت موضوع را طوري بيان كند كه براي من نقطه اميدي برجاي گذارد ولي بي اختيار رعشه اي غير قابل كنترل سراسر وجودم را فرا گرفت. چيزي را كه تا ساعتي قبل نميخواستم باور كنم حالا داشت به يقين تبدیل ميشد و از من میخواستند در شناسائي جسد بهترین دوستم علي بآنها كمك كنم.ا

2
سالها بود علي و خانواده اش را ميشناختم، ما با هم در دبيرستان همكلاس بوديم. علي با مادر و برادر كوچكتر از خودش امير در دو اطاق كرايه اي در طبقه دوم خانه اي نه چندان دور از خانه ما زندگي ميكردند از اينرو اكثر روزها پس از تعطيل كلاس بخانه ما ميآمد و يا من نزد او ميرفتم و تكاليف درسي خودرا انجام ميداديم و يا گاهي اوقات به موسيقي و آهنگهای کلاسیک روز گوش ميداديم.ا
او عاشق موزيك بود و بیشتر پولش را برای خريد نوارهاي موسيقي خرج میکرد. با اينكه زياد بدرس و كتاب توجّه نداشت ولي چون از هوش وافري برخوردار بود دركلاس هميشه نمره هاي خوب ميگرفت. پسري جسور و حاضر جواب بود و توان قبول زورگويي را بهیچوجه نداشت از اين رو بعضي ازآموزگاران دل خوشي ازاو نداشتند و عدم رضایت خودرا با ندادن نمره در امتحانات میان دوره ای سال باو نشان میدادند.ا
بخاطر دارم در درس فقه و عربی اغلب غیبت میکرد، معلّم او که آخوندی حزب الهی بود چند بار باوهشدار داده بود كه درصورت ادامه غيبت در امتحان باو نمره نخواهد داد ولي چون علی در امتحان كتبي آخر سال در درس فقه بهترين نمره را آورد معلّم با این ادعّا كه او تقلّب كرده حاضر نبود نمره ای را که استحقاق داشت باو بدهد. قرار شد با حضور مدير و ناظم دبيرستان دوباره از او امتحان شفاهي بعمل آيد و درصورتیکه نمره خوب آورد همان را در كارنامه اش بنويسند. اين امتحان انجام گرفت وعلی از آزمون سربلند بيرون آمد و نمره خوب گرفت.ا
مادرعلي پس از جدا شدن از شوهرش بدون اينكه كمكي از او دريافت كند با كار درخانه هاي مردم زندگي خود و دو پسرش را ميچرخاند. امير برادر كوچك علي خيلي زود درس و كتاب را كنار گذاشت و بدنبال كار رفت. او نیز مانند برادرش تیزهوش بود وبرای کسب در آمد شغل مكانيكي اتوموبيل را انتخاب كرد و خيلي زود راه پول درآوردن را یاد گرفت ومقداري از هزينه هاي علي را تقبل کرد بشرطی که برادر بزرگترش بتحصیل ادامه دهد.ا
نقطه ضعف علي بي توجّهي او بوضع مالي خانواده بود و پولهائيرا كه از مادر و برادرش ميگرفت بي مهابا خرج ميكرد، دراين رابطه بارها اورا نصيحت كردم كه در مصرف پولهایش حد انصاف را نگهدارد و از اين راه به خانواده خود كمك كند ولي او به سر و وضع خود بی اندازه توجه داشت و تا آنجا که میتوانست برای خرید لباس خود پول خرج میکرد، دستگاه ضبط و پخش استريو خریده بود و از اولين كساني بود كه نوارهاي روز را خريده گوش ميداد.ا
بدلیل ابتلا به بیماری تیفوئید در کلاس چهارم دبیرستان موفق به گذراندن امتحانات نشده در همان کلاس ماندم. علی بکلاس پنجم رفت ويكسال از من جلوافتاد ولي اين باعث نشد تا ارتباط ما قطع گردد وبرنامه هاي درسي و تفريحمان همچنان بالاتّفاق ادامه پیدا کرد. او تصمیم داشت بعد از اتمام تحصيلات متوسطه خودرا براي كنكور دانشگاه آماده و رشته پزشكي را انتخاب کند.ا

3
ترس و دلهره از جنگ
در آنموقع تنور جنگ بين ايران و عراق بسيار داغ بود و هر روز جوانان را دسته دسته به قربانگاه ميفرستادند بطوريكه مصائب و اثرات مخرّب آن در مدارس بخوبي نمودار بود. خانواده هاي حزب الهي كه سخت تحت تأثير تبليغات حاكمان رژيم بودند بچه هاي خردسال و معصوم خود را با سماجت به جبهه ميفرستادند و آن بينوايان از همه جا بيخبر را بدست پاسداران ميسپردند تا به جبهه ببرند، پاسدارانيكه خود از رفتن بجبهه هاي جنگ ميترسيدند وكارشان فقط اعزام گوشت دم توپ براي جبهه ها بود. اين نوجوانان هيچگونه اطلاعي از نحوه بكاربردن سلاحها و رسوم و مقررات جنگ نداشتند و قبل از اينكه دریابند موضوع ازچه قراراست اسلحه اي بدست آنها میدادند وروانه خطوط اول جبهه ها ميكردند و آن بينوايان قبل از اینکه از خواب غفلت بیدار شوند شهيد و يا اگرخوش شانس تر بودند ترکش خورده و مجروح با از دست دادن عضوی از اعضاي خود از جبهه بخانه باز ميگشتند. روز بروز تعداد تصاوير شهدا بر در و ديوارهاي مدرسه زیادتر ميشد و در كلاس درس با معلولين بيشتري مواجه بوديم.ا
عدّه اي از معلّمين و مديران ابن الوقت نيز ازاين موقعيّت بهره گرفته افتخار ميكردند كه مدرسه آنها ركورد بيشتري از شهدا و معلولين را در لیست خود دارد و هر روز اول صبح پس ازخواندن سرود جمهوري اسلامي از شهامت و فداكاري شهدا در جبهه هاي جنگ عليه كفّار داد سخن ميدادند و شاگردان را تشويق به رفتن جبهه ها ميكردند. بعضي از معلّمين نیز خود از گردانندگان كميته ها بودند و هر روز پس از تعطيل دبيرستان براي كار به كميته ها ميرفتند، آنها نه تنها دانش آموزان را براي رفتن به جبهه ها در فشار ميگذاشتند بلكه زیرکانه يكي از كلاسهاي دبيرستان را تبديل به مسجد كرده از شاگردان ميخواستند هر روز چند بار براي خواندن نماز به آنجا بروند، با این تمهید شاگرداني كه از رفتن به مسجد و خواندن نماز امتناع ميكردند شناسائی کرده نام آنها را درلیست شاگردان نامسلمان و ضد حکومت نوشته برایشان پرونده درست میکردند.ا
من و علی برای خواندن نماز به مسجد دبستان نمیرفتیم. علی میگفت: "من تاب تحمل بوی عرق پائی را که از حصیرها بلند میشود ندارم" بهمين علّت هميشه با مدير و ناظم وكميته چي ها درگيري داشتيم. مدير ما كه از اوباشان زمان شاه بود و در جمهوري اسلامي تغيير موضع داده طرفدار خمینی و جمهوری اسلامی شده بود شاگردان را در مقابل عدم اطاعت از دستوراتش تهديد به ضرب و جرح و مشت و لگد ميكرد. يكروز يكي از شاگردان را كه درمقابل او ايستادگي كرده بود با ضربات مشت از پاي درآورد و بعد هم اورا از دبيرستان بيرون انداخت.ا
علي سال آخر دبيرستان را تمام كرد. سه ماه فرصت داشت تا خودرا براي كنكور ورفتن به دانشگاه آماده كند درغيراينصورت بايستي بيدرنگ بسربازي ميرفت، ضمنا" كسانيكه در خردادماه آنسال ازعهده قبولي در امتحانات ششم دبيرستان برنميآمدند فرصت اينرا داشتند كه در شهريورماه شانس خودرا يكبار ديگرامتحان كنند و چنانچه رد ميشدند بايستي فورا" خودرا بمناطق سربازگيري معرفي میکردند در غير اينصورت غايب ويا فراري محسوب شده با آنها طبق مقررات زمان جنگ رفتار ميشد.ا
مصيبت از آنجا آغاز شد كه علي نتوانست در كنكور قبول شود چرا كه چهل درصد از سهميه دانشگاهها به معلولين و خانواده شهدا اختصاص داده شده بود و بيست درصد نيز از آن منسوبين و بستگان هيئت حاكمه و خانواده ملاها بود، چهل درصد باقيمانده سهم چند مليون شركت كننده دركنكور میشد كه تازه پس از قبولي بايستي از هفت خان آزمونهاي مذهبي نيز بگذرند.ا
چند ماهي گذشت. علي روزها كمتر درخيابان ظاهر ميشد وچنانچه كاري داشت سعي ميكرد شبها انجام دهد، گاهي اوقات بخانه ما ميآمد وچند روزي آنجا ميماند. شبها با ماشين من باينطرف وآنطرف ميرفتیم ولي هميشه دلهره داشتيم از اينكه با يكي از پاترول هاي سپاه پاسداران برخورد وما را براي شناسائي متوقّف کنند.ا
جوانها بدون شناسنامه ويا برگ خاتمه خدمت و يا معافي از سربازي از خانه بيرون نميرفتند چون درصورت نداشتن اين مدارك بلافاصله دستگير و تحويل مناطق سربازگيري ميشدند. آنجا نيز فورا" سرشان را تراشيده روانه خط اوّل جبهه ها ميكردند.ا
يكروزعلي بخانه ما آمد و گفت: "من ديگر ازاين وضع خسته شده ام و ميخواهم هرچه زودتر خودرا بيكي ازحوزه هاي سربازگیري معرفي كنم."ا
گفتم: "قدري صبر كن شايد جنگ تمام شود."ا
گفت: "من مطمئنم اين جنگ لعنتي باين زوديها تمام نميشود. تازه صحبت از تدارك يك حمله سراسري ديگر ميكنند."ا
گفتم: "با اينهمه ميتواني بازهم استقامت كني تا جنگ قدري از تب و تاب بيفتد. بالاخره اينها نميتوانند اين جنگ را تا آخر دنيا ادامه دهند."ا
ولي گوش علي بدهكار نبود او كه سر پر شوري داشت و هيچ چيز نميتوانست اورا دربند كند از اينكه دريكجا بماند احساس خفگي ميكرد. ميگفت: "زنده بگٌور شده ام، دیگر از نور و روشنائي وحشت دارم، هميشه فكرميكنم يكي در تعقيبم است، هرآن انتظار دارم ماشين يكي از اين پاسداران جلوي پايم ترمز و ازمن برگ شناسائي بخواهد. ديگر از سايه خودم هم ميترسم. حتي در خانه نيز آرامش ندارم، هروقت درب خانه را ميكوبند فكر ميكنم پاسداران هستند كه براي بردن من آمده اند. در محل نيز بچه هاي فضول حزب الهي زياد هستند و ميدانند كه من ديپلم گرفته و بسربازي نرفته ام. ضمنا" اگر خدمت سربازي را انجام ندهم امكان رفتن بخارج را هم نخواهم داشت."ا
ميگفت: "مادرم گفته نمیگذارم به سربازي بروی ولي راه ديگري براي خروج از اين بن بست بنظرم نميرسد. اگر بسربازي نروم همه راهها برويم بسته است و قادر بهيچ كاري نيستم، تا كي ميتوانم درخانه خودم را زنداني كنم."ا
روزي مادر علي نزد من آمد وگفت: "شما بهترين دوست او هستيد و ميتوانيد اورا نصيحت كنيد تا ازاين ديوانگي دست بردارد، من ميدانم او خسته شده و حوصله نشستن در خانه را ندارد ولي امروز جنگ است و گلوله دشمن با كسي شوخي ندارد اين پاسداران از خدا بيخبر هم كه دلشان براي جوانان مردم نميسوزد، آنها فقط ميخواهند آمار بدهند كه فلان تعداد سرباز را بجبهه جنگ فرستاده اند. درماه گذشته كوچه ما سه شهيد داشت كه دوتاي آنها عضو يك خانواده بودند. خواهش ميكنم هرطورميتوانيد اورا از رفتن بسربازي منصرف كنيد."ا
من علي را ميشناختم وميدانستم او واقعا" صبرش تمام شده و ديگر بهيچ عنوان نميتوان اورا از تصميمش منصرف كرد ولي با اينهمه بمادرش قول داده گفتم: "بسيارخوب من سعي خودرا خواهم کرد."ا
شنيده بودم آنهائيكه خودرا بحوزه هاي نظام وظيفه ارتش معرفي ميكنند ميتوانند دوران خدمت خودرا درپشت جبهه بگذرانند و كمتر احتمال اعزام بخط اوّل جبهه را داشتند از اينرو درمقابل اصرارعلي باوگفتم: "حالا كه تصميم خودرا گرفته اي سعي كن خودرا بحوزه هاي نظام وظيفه ارتش معرفي كني شايد كاري در پادگانها گرفته واز خطر دور باشي."ا
علي گفت: "منهم همين خيال را دارم و نميخواهم بخط اوّل جبهه بروم."ا

4
اعزام به خدمت سربازی
علي رفت و بعد از چند روز اورا ديدم كه با يكدست لباس سربازي شاد وخندان بخانه ما آمد وگفت: "قرار است سه ماه درپادگان لشگر خدمت كنم و بعد تقسيم ميشويم نميدانم كجا ولي آنطوركه بنظر ميرسد مارا بين پادگانهاي مرزي تقسيم خواهند كرد."ا
ازاينكه اورا شاد و خندان ميديدم خوشحال شدم. آخر هفته ها كه او بمرخصي ميآمد دوباره سرگرميها و تفريحات مانند گذشته دنبال ميشد وما بدون دغدغه ازگشتهاي ثارالله بهركجا كه ميخواستيم ميرفتيم. البته چند بار توسط پاسداران متوقّف شديم ولي او با نشان دادن ورقه مرخصي ازسربازي ومن با كارت تحصيلي براه خود ادامه داديم.ا
پس از سه ماه دوره خدمت در پادگان لشگر،علي را به يكي از پادگانهاي ارتش مستقر در رضائيه فرستادند. دوهفته از رفتنش ميگذشت كه بمن تلفن كرد وبا خوشحالي گفت: "اوضاع خيلي خوبست، اينجا كار من تعمير ماشينهاي تايپ است وضمنا" گهگاه نامه هم تايپ ميكنم وفرماندهان از كار من بسيار راضي هستند."ا
ميدانستم علي اطّلاعاتي در مورد كار ماشينهاي تايپ دارد ولي فكر نميكردم بتواند آنها را تعميرهم بكند، بهرحال اين از زرنگي او بود كه با دانستن اين حرفه جائي براي خودش در پادگان رضائيه پيدا كرده بود.ا
دوماه يكبار بمدّت يكهفته بتهران ميآمد و فورا" سراغ مرا ميگرفت و با ديدن من با همان شور هميشگي اش از وقايع پادگان و زندگي در رضائيه برايم داستانها ميگفت.ا
زمان بسرعت ميگذشت و بدون پيش آمد ناملایمی دوران سربازي علي به نيمه نزديك ميشد. ولی متأسفانه ناگهان خوشی زیر دلش زد و ازاينكه نميتوانست مدّت بيشتري مرخّصي گرفته بتهران بيايد بيتابي و فرماندهان پادگان را به پارتي بازي و رفيق بازي متّهم ميكرد. او ميگفت: "هركس با فرمانده رفيق است و يا باو رشوه ميدهد هر هفته غيبت ميكند ولي من بايد عاطل وباطل در پادگان بمانم و براي رفتن بمرخصي روزشماري كنيم."ا
امير برادر او سعي كرد هر از گاه به رضائيه رفته و چند روزي را با او بگذراند ولي هيچكدام اينها نتوانست علي را راضي كند تا دست از شكايت برداشته آرام بگيرد. چند بار اورا نصيحت كردم كه آرامش خودرا حفظ کرده ازشكايت دست بردارد چرا كه اگر فرماندهانش بفهمند مسلّما" آرام نخواهند نشست و او وضع موجود را هم از دست خواهد داد.ا
بدلیل گرفتاریهای تحصیلی مدّتي از او بيخبر بودم تا اينكه يكروز تلفن كرد وگفت: "ميخواهم تقاضا كنم مرا به پادگان پيرانشهر در شمال سردشت و نزديك مرز بفرستند زيرا آنجا خط اوّل جبهه است و بازاء هر دوهفته مأموريت يكهفته مرخّصي ميدهند در اينصورت ميتوانم بيشتر بتهران بيايم."ا
مو برتنم راست شد چرا كه نميتوانستم باور كنم او ميخواهد با پاي خود سراغ مرگ برود. سعی کردم هرطور شده اورا از تصميمش منصرف كنم ولي چون خط تلفن خراب بود وخش خش ميكرد وارتباط بخوبی برقرار نمیشد نتوانستيم صحبت كنيم و تلفن قطع شد.ا
بلافاصله با امير (برادرش) تماس گرفته از او خواستم به رضائيه رفته بهر وسيله كه ميتواند علي را از اينكار منع كند ولي او نيز با توجه به گرفتاريهاي شغلي نتوانست بموقع خودرا برضائيه برساند و وقتي بآنجا رسيد باو گفتند علي هفته قبل بپادگان ارتش در پيرانشهر اعزام گرديده است.ا
5
در سردخانه پزشکی قانونی
با ماشين عموي علي بسوي سردخانه پزشكي قانوني براه افتاديم. پدر و برادر علي هم در صندلي عقب ماشين ساکت نشسته بودند. درعين حال كه همه عمق فاجعه را حدس ميزديم ولي هنوز نميخواستيم آنرا باور کنیم و كورسوي اميدي در قلب همه ما روشن بود و آرزو ميكرديم اجساد موجود ازآن علي نباشد.ا
آدميزاد موجود غريبي است، درعين حال كه شريف و نوعدوست و داراي احساسات لطیف و انسان دوستانه ایست ولي در زمان بروز فاجعه و هنگامیکه پاي متعلّقاتش پيش ميآيد مرگ را براي همسايه ميخواهد.ا
درست يادم هست هنگام حمله های هوائي توسّط هواپيماهاي عراقي، مردم وحشت زده ازاينكه ممكن است بمبها برخانه و كاشانه آنها بريزد به نقاط امن و یا زيرزمينها پناه ميبردند ولي پس ازاتمام حملات از پناهگاهها خارج واز اينكه بمبها برخانه دیگران افتاده و خانه آنها را خراب نکرده آرامش خودرا باز یافته زندگی روزانه خودرا شروع میکردند و یا چنانچه حمله ها خواب خوش شبانه آنها را بهم زده بود دوباره به بستر رفته میخوابیدند، تنها اظهار همدردي آنها در مورد آسيب ديدگان حملات هوائی اين بود كه آهی از سینه برکشیده ميگفتند: "آي بيچاره ها."ا
ما همه با این امید که هيچكدام از اجساد متعلّق به علي نباشد به سردخانه رسيديم، خانواده های دیگری نیز غمزده و نگران در بیرون محوطه انتظار میکشیدند.ا
خودرا به مسئول مربوطه معرفی کردیم. مسئول شناسائي اجساد پس از كنترل مدارك ما و نامه سپاه پاسداران، ما را به سالن طويلي كه دو طرف آن قفسه هائي كشو دار قرار داشت راهنمائي كرد. قبل از ورود به سالن دستمالهائي برای بستن جلوي بينی بما دادند زیرا بوی قوی کافور كه براي ضد عفوني كردن اجساد بكار رفته بود شامه را سخت آزار میداد.ا
من با تصوری که از فیلمهای تلویزیونی داشتم منتظر بودم مسئول مربوطه یکی از کشوها را بیرون کشیده جسدی را نشانمان دهد ولی ناگهان در انتهای سالن با صحنه عجيبي روبرو شدیم. اجساد زيادي از سربازان كه هنوز لباس اونیفورم بر تن داشتند چون توده اي از الوار رويهم ريخته شده بودند.ا
وقتي درباره آنها از مسئول شناسائي اجساد سؤال کردیم گفت: "كفن شهيد لباس اوست لذا احتياجي به خارج کردن لباس و شستن آنها نبوده است."ا
با قدري جستجو شماره ای را که بگردن یکی از اجساد بود نشان داد و گفت: "اين جسد بايد متعلق به شما باشد" وخود بكناري رفت تا فضاي مناسب را براي ديدن ما فراهم آورد. همه بهم نگاه ميكرديم و هيچكدام جرأت جلو رفتن و نگاه كردن به جسد را نداشتيم، بالاخره عموي علي كه قويدل تر از بقيّه بود جلو رفته نگاهي بجسد انداخت ولي بلافاصله خودرا عقب كشيد و با وحشت بما نگاه كرد زیرا نیم بیشتری از گوشتهای صورت جسد از بین رفته و اورا شبیه اشباح مخوفی که در فیلمهای سینمائی نشان میدهند، کرده بود. مأمور راهنماي اجساد بلافاصله جلو آمده توضيح داد: "بدليل اينكه جسد چند روز در فضاي باز مانده ومقداری از آن فاسد ويا احتمالا" توسط جانوران آسيب ديده است بدرستي قابل تشخيص نيست و بايستي از روي علائمي مثل دندان ويا خالهاي روي بدن ويا هرعلامت مشخصه ديگري كه شما با آن آشنا هستيد شناسائي شود و چنانچه لازم است جسد را تكان دهيد بمن بگوئيد تا بشما كمك كنم."ا
پدرعلي گفت: "او در پشت سرش نزديك گردن يك خال بزرگ داشت". مأمور مربوطه سر جسد را بلند كرد ولي جزاستخوان جمجمه چيزي ديده نشد. من گفتم اين اواخر او از درد دندان ميناليد وميگفت يكي از دندانهاي كرسي اش را با پلاتين پر كرده اند. پس از كنترل دندانهاي جسد اثري از پركردگي دندانها مشاهده نشد وچون همه مطمئن شدند جسد متعلّق به علي نيست مسئول اجساد دربين جسد ها بدنبال شماره ديگري گشت و چون آنرا پيدا كرد گفت: "این جسد را هم نگاه کنید، شايد متعلّق بشما باشد و بعد توضيح داد چون آنها را با هم يافته اند ممكن است شماره هاشان با يكديگرعوض شده باشد."ا
درحاليكه از بوي شديد كافور و ديدن اجساد فاسد شده حال تهوّع داشتيم بسراغ جسد دوّم رفتيم.ا
حالا اميد بيشتري در دلها زنده شده بود از اينرو كار شناسائي جسد دوّم با سرعت بيشتري انجام گرفت ولي با مشاهده دندانهاي جسد آه از نهاد همه برآمد چون هم دندان و هم خال پشت گردن همه با مشخّصات علي مطابقت داشت. با اينكه قسمتهاي زيادي ازگوشت صورت و بدن او از بين رفته بود ولي دراينكه جسد ازآن علي بود ترديدي باقي نماند لذا بسرعت از سالن سردخانه بيرون آمديم. حالا ديگربراي هيچكدام ازما شكّي باقي نماند كه علي راازدست داده ايم.ا
بمجّرد بيرون آمدن از سردخانه اوّلين كسي كه شروع به شيون كرد امير بود. او برادر بزرگش را از دست داده بود نالان و گریان فریاد میکرد: "من درس را رها كردم تا اورا كمك كنم بجائي برسد حالا جسد تكّه پاره اورا بمن نشان ميدهند". او بخودش لعنت ميفرستاد كه چرا زودتر برضائيه نرفته بود تا علي را از رفتن بمنطقه باز دارد. هركدام از ما بنحوي در غم از دست دادن او مي گريستيم. من به كوته فكري علي ميانديشيدم كه چطور خودرا در دام جنگ انداخت. من حالا با توجّه به مکالمات تلفنی او باورم شد که اعزامش بپادگان پيرانشهر توطئه اي بوده كه فرمانده هایش از قبل طرح ريزي کرده بودند. باحتمال زیاد بعضي از سربازان پادگان براي نزدیکتر کردن خود بفرمانده حرفهاي علی را راجع بخلافكاريهاي موجود در پادگان بگوش فرماندهان رده بالا رسانده و آنها براي تنبیهش - با اشاره به مرخّصي زياد - اورا تشويق برفتن بمنطقه جنگي كرده بودند و علي ساده دل هم فريب آنها را خورده و در دام مرگ آنها افتاده بود.ا
امير ميگفت: "حالا من چطور بمادر اطلاع دهم، اگر بفهمد چه خاكي بر سرميكند."ا
گفتم: "مگر تا حالا باو نگفته ايد."ا
گفت: "نه، چون خودمان هم تا حالا مطمئن نبوديم."ا

6
در مجلس سوگواري علي چند نفر حزب اللهي از مسجد حضور و مأموریت داشتند تا احساسات مادران و خانواده شهيد را كنترل كرده آنها را از حمله و توهين برهبران رژيم بازدارند. آنها براين موضوع پاي میفشردند كه شهيد شما اکنون دربهشت است و بايستي بوجود او افتخار كنيد ولي ناله هاي جگرخراش مادر علي نه تنها نشاني ازافتخار نداشت بلكه نشانه تنفر مادران داغديده نسبت برژيم جمهوري اسلامي و رهبران از خدا بيخبر آن بود.ا
ادامه دارد