Saturday, January 3, 2009

آش نذری

آش نذری

هنوز چند روزی از نقل و انتقال به منزل جدیدم واقع در گذر حاج امیر آقا نگذشته بود که متوجه شدم ساکنین آن محله از نظر مذهبی بسیار متعصب ومعتقد به انجام تمام تکالیف دینی خود بوده و صد درصد مصر میباشند تا تمام واجبات و حتی مستحبات دینی را با موشکافی تمام انجام دهند.ا
با اینکه برای آدمی مثل من که در هیچ زمینه ای سخت گیر نبودم و همه تکالیف دنیوی و حتی دینی ام را بطور معمول برگزار میکردم بسیار مشکل بود تا در چنین محله ای زندگی کنم ولی بدلیل نزدیکی به محل کارم ناچار دل بدریا زدم و منتظر ماندم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.ا
در اولین مرحله با احمد آقا همسایه روبروئی منزلمان که در بازارچه محل دکان سبزی فروشی داشت آشنا شدم. مردی بود آرام که همیشه ته ریشی صورت اورا میپوشاند، زیرا تراشیدن آنرا حرام میدانست. تمام مدت (بجز مواقعی که درمغازه کار میکرد) تسبیحی شاه نعمت اللهی دستهای اورا زینت میداد و ذکر الله را تا زمانیکه بیدار بود واجب میدانست. ا
او مانند تمام ساکنین محل باور داشت ک انجام تکالیف دینی، خود یکنوع امر بمعروف است ازاینرو هنگام خواندن نماز صدای تکبیرش تا چند خانه آنطرف تر میرفت و یا هنگامیکه قرآن سر میگرفت تا چند کوچه آنطرف تر اهالی متوجه میشدند که آشیخ احمد درحال ندبه بدرگاه خداست.ا
هنگام بازگشت بخانه با اینکه میدانست جز همسرش فرد دیگری در خانه نیست ولی محض احتیاط با صدای بلند یا اللهی از ته گلو ادا میکرد تا چنانچه زن نا محرمی درخانه باشد فوری چادر سر کند زیرا از شما چه پنهان از عقوبت گناه دیدن موی عریان زنها و آتش جهنم پیامد آن بینهایت هراس داشت. بدون کلاه داخل توالت خانه نمیشد ومعتقد بود برای دخول درچنین مکانی اول باید پای چپ را جلو گذاشت. ا
هنگام تماس با همسایگان و همچنین با مشتریان مغازه اش برخوردی کاملا" دوستانه داشت ولی امان از آن روزی که متوجه میشد فردی از افراد محل تکالیف دینی خودرا انجام نمیدهد، اینجا بود که آشیخ احمد نه تنها حاضر نمیشد با او نرد دوستی بریزد بلکه زبان به لعن او نیز میگشود وچنانچه در زیر گذر، گذارش باو میافتاد، پشت باو میکرد.ا
با تمام اینها تعجب میکنید اگر بگویم وقتی متوجه شد این بنده حقیر زیاد پایبند انجام تکالیف دینی خود نمیباشم عکس العمل نا هنجاری از خود نشان نداد و برخوردهایش با اینجانب کاملا" دوستانه و درحد ادب بود وهر گاه مرا در بازارچه و یا زیر گذر میدید صمیمانه اظهار ارادت میکرد و با صدائی که سعی داشت از ته گلو ادا شود میگفت:"
جناب آقای صابونی سلام عرض میکنم، انشاء الله که حال مبارک خوب است".ا
چون در طول عمر همیشه معتقد بوده ام کار دنیا جمع اضداد است حدس زدم برخورد آشیخ احمد نیز با بنده بایستی در رابطه با همین فرمول باشد ولی در یکی از روزها که با همسرم موضوع را درمیان گذاردم او مرا از اشتباه در آورد واظهار داشت: "دلیلش اینست که هر وقت آش میپزم یک کاسه برای خانم آشیخ احمد میبرم و به او میگویم:"نذری است، خوردنش ثواب دارد".ا

از شما چه پنهان آشیخ احمد نیز چنان بخوردن آش نذری منزل ما عادت کرده بود که تا قدری در ارسال آن تأخیر میشد بزبان میآمد وپیغام میفرستاد: "آقای صابونی چند وقت است که از آش نذری شما نخورده ایم، امیدوارم اشکالی در پختن آن پیش نیامده باشد" که البته اینجانب برای گسسته نشدن روابط دوستانه با ایشان فورا" به خانمم ندا میدادم که: "لطفا" دست بکار شو که آشیخ احمد سخت نگران است".ا
یکی دیگر از خصوصیات منحصر بفرد آشیخ احمد این بود که عادت داشت همیشه از کاسبهای محل گله کند، که: خدا را فراموش کرده وکم فروشی و گرانفروشی میکنند" ولی البته درمورد اکبر آقا قصاب محل که رستم صولت و دست به کارد بود بسیار محافظه کارانه رفتار مینمود و وقتی صحبت از بد فروشی او کرده میگفتم: "دیده ام که لثه ها را لای گوشت مخفی کرده بدست مردم میدهد" سرش را آهسته جلو میآورد و میگفت: "آقای صابونی، اجر اورا به خدا حواله کنید".ا
چون ساکنین محل دارای اقامت چندین ساله درمحل بودند لذا بتدریج با وصلت های خانوادگی، با یکدیگر نسبت نزدیک پیدا کرده و بیشتر اوقات از حال هم با خبر بودند وتا اتفاقی برای یکی از آنها میافتاد در مدت چند ساعت همه اهل محل از آن آگاه میشدند.ا
در یکی از روزها ناگهان خبری مانند بمب در محله ترکید و موج انفجار آن از سر دیوارها نیز گذشت و آثارش محلات همسایه را نیز تکان داد.ا
خبر این بود که بعضی از اهالی محل مشاهده کرده بودند ملا صالح پیشنماز مسجد آن ناحیه در پشت دیوار خانه ای ایستاده می شاشد.ا
آشیخ احمد که خبر را شنید، همانند یک رادیو ترانزیستوری درمدتی کوتاه خبر را در محل پخش کرد. او حتی طاقت نیاورد تا این بنده از خانه خارج شوم، صبح اول صبح خودرا به پشت در خانه من رساند و دق الباب کرد و چون بیرون آمدم بدون مقدمه ماجرای شاشیدن ملا صالح پشت دیوار خانه یکی از اهالی را برایم شرح داد.ا
کمتر اتفاق افتاده بود که برای خواندن نماز به مسجد محل بروم ولی آگاه بودم که ملا صالح مردی است فروتن و سلیم النفس که دفترخانه ای در محل دارد و کارش خواندن خطبه ازدواج و طلاق برای اهالی محل است و درعین حال مسجد محل را نیز اداره و پیشمازی میکند. مردی بود خیرخواه که در کارهای عام المنفعه برای مردم همیشه پیشقدم بود و اغلب بعد از نماز، موعظه ای میکرد ودرمورد انجام تکالیف دینی مردم را ارشاد مینمود ولی تکیه کلامش همیشه این بود که: "بشر جایز الخطاست و خداوند نیز رحمان و رحیم است و گناهان بندگانش را می بخشد".ا
در جواب آشیخ احمد که با حرارت علیه ملا صالح شعار میداد گفتم: "آشیخ، حالا اینقدر سخت نگیر، آدمیزاد جایز الخطاست، حتما" وضع طوری بوده که ملا صالح دسترسی بجای دیگری نداشته ونمیتوانسته خودرا کنترل کند".ا
آشیخ درحالیکه سرش را بعلامت انکار تکان میداد گفت: "خیر آقا، جایز الخطا یعنی چه، او نه تنها پشت دیوار مردم کاری خلاف انجام داده بلکه اینکار را ایستاده انجام داده که برای یک فرد مسلمان و متدین، گناه بزرگی محسوب میشود" و اضافه کرد: "او که خود مردی است روحانی و میداند ایستاده شاشیدن گناه دارد نمیبایست کارش را ایستاده انجام میداده".ا
با خبر شدم که از فردای آنروز آشیخ احمد هر کجا رسیده فوری باب صحبت را به خطای ملا صالح کشانده و تا آنجا که درقدرت او بوده به آن شاخ و برگهای رنگین داده است.ا
نتیجه روشن بود، در محله ایکه جای مهر نماز روی پیشانی همه اهالی جا انداخته بود حادثه ای چنین، قابل بخشش نبود. هنوز چند ماهی از وقوع حادثه نگذشته بود که رونق کار پیشنمازی ملا صالح فروکش کرد و رفت و آمد به دفترخانه او نیز متوقف شد، حتی بعضی از اهالی که اغلب پای صحبت افرادی همچون آشیخ احمد می نشستند باین باور رسیدند که ملا صالح باید خلع لباس شود.ا
ملا صالح که وضع را چنین دید وپی برد مریدانش موعظه های اورا که بر روی جایز الخطا بودن آدمها تکیه میکرده است بگوش نگرفته اند متأسف از عمری که بیجهت در پای آنها هدر داده، برای حل مشکل و درعین حال تنبیه آنها حیله ای بکار برد و از اهالی محل دعوت نمود تا دریکی از اعیاد مذهبی که بسیار نزدیک بود در منزل او حضور بهمرسانند، ضمنا" تأکید کرد، ظهر همانروز میتوانند از آش نذری که در منزل او پخته میشود نیز میل و یک کاسه نیز برای اهل و عیال خود ببرند.ا
موضوع داغی بود. روز عید و خوردن آش نذری و بردن یک کاسه نیز برای اهل خانه، چیزی بود که هیچ یک از ساکنین محل نمیتوانستند آنرا ندیده بگیرند از اینرو موضوع شاشیدن ملا صالح در پشت دیوار مردم بخصوص ایستادن و...... بکلی فراموش شد و روز عید موعود تمام اهالی از کوچک و بزرگ با دردست داشتن کاسه هائی نه چندان کوچک رو بخانه ملا صالح روان شدند.ا
به ملا صالح خبر دادند: "چه نشسته ای که قوم نذری خوران دسته دسته عازم خانه تو هستند" ملا سری تکان داد و گفت: "باید میدانستم که این قوم، مریدان آش نذری هستند، نه مریدان پای منبر من".ا
آنروز در حیاط خانه ملا صالح جای سوزن انداختن نبود، مردم از در و دیوار خانه بالا میرفتند و همگی بالاتفاق از خصوصیات والای ملا صالح صحبت میکردند تو گوئی یکباره آنچه که ملا صالح را از نظر مردم انداخته از صفحه ضمیرشان پاک شده بود.ا
ساعت به ساعت بر تعداد مردم و ازدحام آنها افزوده میشد. آنها میدیدند که از دودکش آشپزخانه منزل ملا دود غلیظی بالا میرود و بخود نوید میدادند که این دود از پختن آش نذری متصاعد میگردد.ا
چون ساعتی از ظهر گذشت و خبری ازتوزیع آش بین مردم نشد بتدریج صدای اعتراض جمعیت اول از فرد فرد شرکت کنندگان و بعد از مدتی بصورت دسته جمعی شروع شد ولی هنوز از ملا صالح خبری نبود تا همانطور که قول داده بود قبل از توزیع آش نذری برای مردم صحبت کند.ا
دراین میان آشیخ احمد از همه عصبانی تر بود و دمبدم ندا در میداد و ملا صالح را برای ایراد خطبه دعوت میکرد.ا
وقتی ملا صالح مطمئن شد که باندازه کافی اهالی محل در حیاط منزل او گرد آمده اند از اطاق خود خارج و پس از قرار گرفتن روی یک بلندی، خطاب به جمعیت فریاد زد: "آی اهالی محل و مریدان پای منبر من، فکر میکنم بخاطر داشته باشید که من مردی با خدا و متدین هستم وسالهاست که کار ازدواج و طلاق شما را در دفترخانه ام سر و سامان داده و درعین حال با پیشنمازی خود، به مسجد محل شما اعتبار و حیثیت داده و همیشه راهنمای مشکلات شما بوده ام".ا
همه با صدای بلند فریاد زدند: "همینطور است که میگوئید، شما همیشه بهترین راهنما برای مردم این محل بوده اید".ا
ملا صالح ادامه داد: "من همیشه بشما میگفتم که بشر جایز الخطاست، تنها فرشتگان خطا نمیکنند".ا
جمعیت که شکمشان از فرط گرسنگی ریسه میرفت و منتظر بودند صحبتهای ملا هرچه زودتر پایان پذیرفته آش نذری بین مردم توزیع شود همگی فریاد زدند: "احسنت، احسنت، صحیح میفرمائید".ا
ملا صالح گفت: "ولی شما با دیدن یک خطا از من، همگی گریختید و دیگر به مسجد و پای وعظ من نیامدید".ا
جمعیت که دیگر از فرط گرسنگی طاقتشان طاق شده بود همگی فریاد زدند: "جناب ملا، اشتباه کردیم، خطا کردیم، حق با شماست".ا
ملا که بمنظور اصلی خود رسیده بود رو به جماعت ادامه داد: "شما نتوانستید خطای مرا ندیده بگیرید، حال من چگونه میتوانم از خطای شما بگذرم" وبعد اضافه کرد: "من به مریدانی که با یک شاش ترکم کنند و با یک آش دوباره برگردند، احتیاج ندارم، حالا بهتر است هرچه زودتر خانه مرا ترک کنید".ا
اکتبر 2001