Thursday, December 16, 2010

ماجرای کفشهای نو


ماجرای کفشهای نو

یکی از عادات ناپسند بعضی از شرکت کنندگان در پایان مراسم نماز و یا ختم و عزاداری مسلمانان در مساجد پوشیدن پاپوشهای نو دیگران بجای کفشهای کهنه خودشان است (البته بشرطی که کفش اندازه پایشان باشد).ا
در طول عمر خود بارها شاهد این عمل زشت بوده و مشاهده کرده ام که فرد کفش گم کرده که انتظار چنین پیشامدی آنهم در مسجد و محل عبادت متدینین را نداشته با پای لخت و گاهی نیز قرض گرفتن یک کفش پوش کهنه بخانه رفته است.ا
غرض از ذکر مطلب بالا اتفاق مشابهی است که در همین راستا برای اینجانب هنگامیکه ده سال بیشتر از سنم نمیگذشت روی داد. داستان ازاین قرار بود که آن سال بدلیل قبولی در امتحانات، پدرم یک جفت کفش ورنی بسیار زیبا برایم خریده بود. برای من که درطول سالهای عمرم تا آن زمان جز گیوه پاپوش دیگری به پا نکرده بودم داشتن و پوشیدن یک جفت کفش ورنی میتوانست ایده آل و بیش از اندازه خوشحال کننده باشد.ا
درست دو ماه پس از خرید کفش مزبور باتفاق پدرم برای شرکت در یک مراسم ختم به مسجد محل رفتیم. طبق معمول آن زمان کفشها را در بیرون صحن مسجد از پا در آورده مانند دیگران در کناری نهادم و وارد مسجد شدم.ا
قبل از ورود به مسجد پدرم هشدار داد که بهتر است کفشهایت را با خودت داخل مسجد بیاوری ولی چون مشاهده کرده بودم که اکثر شرکت کنندگان کفشهای خودرا دربیرون میگذارند زیاد پند پدر را به گوش نگرفتم.ا
پس از خاتمه مراسم و خروج از مسجد اثری از کفش ورنی خود ندیدم. وقتی پدرم سرگشتگی مرا در یافتن کفش دید و دانست که کفش را نیافته ام عصبانی از اینکه گفته اش را بگوش نگرفته ام از مردی بنام آشیخ عباس که متولی و همه کاره مسجد بود درمورد کفش من پرس و جو کرد ولی او ضمن اظهار بی اطلاعی از موضوع زیر لب رباینده کفش را به باد فحش و ناسزا گرفت.ا
چاره ای نبود، از آنجائیکه نتوانستم هیچگونه پاپوشی هم اندازه پایم پیدا کنم بدون پاپوش رهسپار خانه شدم و از روز بعد مجبور شدم به همان گیوه های کهنه سال قبل که خوشبختانه هنوز دور نینداخته بودم بسنده کنم.ا
اثر منفی این حادثه در ذهن من قابل تصور نبود. چون قادر نبودم دزد را شناسائی کنم درنهایت نسبت به تمام کسانیکه درمراسم عزاداری شرکت کرده وخودرا مسلمان و معتقد به دین اسلام میدانستند، بدبین شدم
شاید سرزنشم کنید که اینگونه قضاوت سریع در مورد تمام شرکت کنندگان در مراسم عزاداری مسجد عادلانه نیست ولی از دید کودکی که اعتقاد به باورهای مذهبی میرفت تا تار و پود وجودش را اشباع کند میتوانست چنین احساسی دراو ایجاد و باورهای اورا سست نماید.ا
لازم به گفتن است که با همان سن کمی که داشتم یک پا تکبیرگوی مسجد بهنگام نمازهای مغرب و عشاء بودم واز این بابت همیشه مورد توجه وتشویق پیشنماز محل قرار داشتم.ا
مدتی از مفقود شدن کفشها گذشت ولی فکر اینکه چه کسی میتوانسته آنها را صاحب شده باشد همچنان آزارم میداد. از آنجائیکه مطمئن بودم کفشها وسیله کسی ربوده شده که بایستی هم سن و سال خودم باشد از آن ببعد با دقت خارج از اندازه ای به پای بچه های هم سن و سال خود در محل چشم میدوختم بطوریکه گاهی اوقات توجه بیش از اندازه من با تعجب رهگذران مواجه میشد تا اینکه یکروز درکمال ناباوری کفش ورنی خودرا درپای پسر آشیخ عباس متولی مسجد دیدم.ا
چون در وهله اول برایم باور کردنی نبود برای اطمینان ازصحت آن بسمت او رفتم تا از حدس خود مطمئن شوم ولی او که متوجه نزدیک شدنم شده بود با سرعت پا به فرار گذاشت. درنگ جایز نبود باید اورا متوقف و کفشهایم را از پایش در میآوردم. در یک چشم برهم زدن خود را به او رسانده به زمینش انداختم و تا رفت به خوش بیاید کفشها را از پایش در آوردم.ا
پسر آشیخ عباس خیلی سعی کرد تا کفشها را ازچنگم در آورد ولی برای من که درکمال ناباوری کفشهایم را یافته و رباینده آنرا نیزشناخته بودم امکان نداشت به آسانی آنها را از دست بدهم. ناچار از کشاکش بیش از اندازه ما هنگامه ای برپا شد و چیزی نگذشت که سرو کله آشیخ عباس پیدا و چون او هم نتوانست کفشها با زور از من بگیرد کار به آمدن پاسبان و رفتن کلانتری محل کشیده شد.ا
در کلانتری پدرم نیز که از موضوع خبردار شده بود حاضر شد و برای اثبات مالکیت کفشها اظهار داشت که کفشها را از بازار کفاشها خریده است ولی آشیخ عباس درتمام مدت با بیشرمی تمام به مقدسات عالم قسم میخورد که او خود کفشها را از مشهد برای پسرش خریده است.ا
نهایتا" برای اثبات ادعای ما با یک پاسبان بسراغ بازار کفاشها و کفاش فروشنده رفتیم. کفاش در وهله اول اقرار کرد که کفش را از او خریده ایم ولی بر اثر داد و فریاد آشیخ عباس که اصرار بر خرید آن از مشهد داشت دچار تردید شد واز فروش آن به ما اظهار بی اطلاعی کرد.ا
در کلانتری از ما خواستند چنانچه کاغذ خرید کفشها را داریم ارائه دهیم که متاسفانه بیاد نیاوردیم آنرا چه کرده ایم. نتیجه این شد که کفشها در کلانتری ماند تا کاغذ خرید آن و یا سندی که ثابت کند کفش را چه کسی خریده است پیدا شود.ا
اصرار غیر اخلاقی و عجیب آشیخ عباس بر مالکیت کفش بیش از پیش مرا نسبت به دینداران و خداشناسان بدبین کرد چرا که باورم نمیشد مردی چون آشیخ عباس که شب و روز خودرا در مسجد میگذراند و روح وقلبش بایستی مملو از باورهای دینی باشد آنقدر دروغگو و خدانشناس باشد (چون درجریان بازجوئیها بارها خدا و پیغمبران را برای اثبات گفته هایش به شهادت میگرفت).ا
این حادثه و اینکه حالا بایستی برای اثبات مالکیت کفشهایم سندی ارائه کنم بیش از هر چیز اعصابم را تحت فشار قرار داده بود بخصوص که پسر آشیخ عباس هر روز در کوچه و بازار محل مسخره ام میکرد و معتقد بود که پدرش بزودی کفشها را از کلانتری خواهد گرفت.ا
در یکی از این برخوردها که بیش از تحمل من بود تاب نیاورده با او درگیر شدم و در حین زد و خورد از شدت ناراحتی سنگی را که در دست داشتم محکم به سرش کوفتم و درنهایت ما را با سر شکسته و خونین او به کلانتری محل بردند. آنشب را در کلانتری گذراندم تا روز بعد ما را با تشکیل پرونده به دادگستری بفرستند.ا
روز بعد همراه با کفشها در دفتر قاضی حاضر شدیم. قاضی درمرحله اول به من هشدار داد که به دلیل زخمی کردن پسر آشیخ عباس سه ماه باید در زندان بمانم. وقتی صحبت مالکیت کفش شد و قاضی صحبت از رسید خرید کفش کرد ترس از سه ماه در زندان ماندن ناگهان بخاطرم آورد که رسید کفش را در کجا گذارده ام.ا
اولین باری که کفش را خریده و به پا کردم چون کفشها قدری گشاد بودند برای اندازه کردن آنها قدری کاغذ ازجمله کاغذ خرید کفشها را لوله کرده با فشار در نوک کفش قرار دادیم. درحالتی که آرزو میکردم پسر آشیخ عباس کاغذ ها را از نوک کفش خارج نکرده باشد موضوع را آهسته با پدرم درمیان نهادم و وقتی قاضی درخواست رسید کرد پدرم موضوع را به او یادآورشد. قاضی بلافاصله دستور داد نوک کفش را بگردند و چنانچه کاغذی دیدند بیرون بیاورند. خوشبختانه رسید هنوز همانجا بود و با دیدن آن قاضی حق را به ما داد و آشیخ عباس را تهدید کرد که برایش به اتهام دزدی و درغگوئی شش ماه زندان بنویسد. درخاتمه قاضی مجازات مرا برای مجروح کردن پسر آشیخ عباس بدلیل مبارزه برای اثبات حقم ندیده گرفت و پسر آشیخ عباس را نیز بدلیل سن کم و اینکه فریب پدرش را خورده بود مورد عفو قرار داد. من و پدرم نیز خوشحال از یافتن کفشها و رسوا کردن خدا نشناسی چون آشیخ عباس از دادگستری روانه خانه شدیم
نوامبر 2010

Tuesday, November 9, 2010

شوق زندگی

شوق زندگی

از همان وقتی که سر از تخم بیرون آورد دلبسته و وابسته او شدم. ساعتها ناظر تلاش بدون وقفه اش بودم که سعی میکرد خودرا از زندانی که رابطه اورا با دنیای آزاد قطع می نمود نجات دهد. وقتی توانست سرش را از تخم بیرون بیاورد مدتی طول کشید تا موفق به باز کردن چشمها شود، نگاه مشتاقی به اطراف خود کرد تا بداند شکل و شمایل دنیائی که قرار است مدتی در آن زندگی کند چه وضعی دارد، هنگامیکه نگاهش به من افتاد نمیدانم چه دید که همانجا ثابت ماند. درست به خاطر دارم همان نگاه بود که باعث شد دل به او ببندم. درنگاهش چیزی بود که ناخودآگاه مرا تکان داد، چرا که در آن نگاه شور زندگی، عشق به حیات و تلاشی خستگی ناپذیر برای زنده ماندن و زندگی کردن دیدم.ا
هرچه بود همان نگاه برای تسخیر قلب من کافی بود، نگاهش فریاد میزد: "هی، آدمیزاد این منم که آمده ام تا زندگی را آغاز کنم" راست میگفت، او حامل صفاتی بود که من از مدتها قبل آنرا در خود نمییافتم، درست فهمیدید، شوق به ادامه زندگی را میگویم. در طول عمر خود هرچه را که میبایست کرده باشم انجام داده بودم و دلم برای بیش و کم آن التهابی نداشت. اطرافیانم هم میدانستند که ازاین موجود فرسوده جز ضرر و دردسر چیزی عاید کسی نخواهد شد، البته چون احترامم را داشتند در حضورم چیزی به زبان نمی آوردند ولی دیده بودم تا سرم را برمیگردانم با چشم و ابرو اشاراتی گذرا به یکدیگر میکنند یعنی اینکه: "یارو دیگه رفتنی است".ا
از مطلب دور شدم، داشتم راجع به تولد آن جوجه میگفتم که با آمدن خود شهدی ازعشق و امید به زندگی در جانم ریخت. گویا با عشق به او، عشق به زندگی نیز وجودم را پر کرد. آنقدر در کنار سبد تخم مرغها نشستم تا بطور کامل از تخم بیرون آمد. احتیاجی به شستن و تمیز کردن نداشت چرا که خودش این کار را بطور غریزی انجام داد، تو گوئی از قبل آنرا آموخته بود.ا
در وهله اول گرمای بدن مادرش اورا بسوی خود کشید، درحالیکه جیک جیک میکرد با پرهای زرد رنگ قناری مانند خود به زیر پر و بال مادرش رفت ولی طولی نکشید که سرش را بیرون آورد وپس از نگاهی از روی خریداری به محیط اطراف خود با دو پرش از سبد بیرون آمد و قبل از اینکه بتوانم مانعش شوم خودرا به حیاط خانه رساند و با شوقی باور نکردنی شروع به آزمایش پاهای ظریف و شکننده خود نمود ودویدن را ازاین طرف به آن طرف حیاط شروع نمود. نمیدانم چرا ناگهان نگرانی شدیدی وجودم را فرا گرفت، نگران سلامتی و جان او. همین کافی بود تا ثابت کند دل به او بسته ام.ا
در خانه ما عوامل زیادی وجود داشت که میتوانست برای او خطر آفرین باشد، حوض آب، سوراخهای فاضلاب حیاط و آشپزخانه، زیرزمین خانه با وجود موشهای خانگی و حوادث ناشناخته دیگری که هرکدام از آنها برای جوجه ای که تازه از تخم در آمده و دست چپ و راست خود را نمیداند میتوانست خطر آفرین باشد.ا
چون هنوز تعدادی تخم داخل سبد بود و مرغ مادر برای گرم نگهداشتن آنها نمیتوانست سبد را تر ک کند لذا حفظ جان او و تهیه خورد و خوراکش را من بعهده گرفتم. در حیاط برایش ظرفی از ارزن گذاشتم تا سد جوع کند. با تبعیت از غریزه ذاتی خود با سرعت به سوی آن آمد ولی تلاش نا موفقش برای دانه برچیدن سبب شد تا ظرف وارونه گشته ارزنها روی زمین بریزد. مثل اینکه ترسیده باشد ظرف را رها کرد و وارد باغچه خانه شد و با چنگالهای ظریف خود شروع به زیر و رو کردن خاکها کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.ا
برایش ظرف آبی کنار باغچه گذاشتم تا رفع تشنگی کند ولی توجهی به آن نکرد، روی لبه حوض پرید و گردنش را دراز کرد تا از آب حوض بنوشد. به مجرد اینکه عکسش توی آب افتاد ترسید و خودرا عقب کشید، چیزی نمامده بود پایش بلغزد و توی حوض بیفتد ولی خودرا نگهداشت. در تمام مدت چشم از او بر نمیداشتم تا اگر افتاد اورا از آب بگیرم. تمام این لحظات برایم دلهره آور و ناراحت کننده بود. ولی او توجهی به آنچه که برمن میگذشت نداشت، شاد و سرحال به کار خود ادامه میداد. نمیدانم چرا و بچه دلیل حاضر نبود از تسهیلاتی که من برایش فراهم کرده بودم استفاده کند.ا
بتدریج حس کردم مواظبت از او برایم شیرین و سرگرم کننده ولی شاق و دلهره آور است. روزها از پشت پنجره اطاق اورا زیر نظر میگرفتم، زمانیکه میدیدم کنار مادرش توی سبد و در زیر بالهای مادرش آرام گرفته منهم احساس آرامش میکردم، در اینطور مواقع تنها چیزی که از او میدیدم سرش بود که از لای پرها بیرون آمده بود.ا
با دیدن من فوری جای گرم و نرم خودرا ترک و به حیاط می آمد و کار همیشگی خودرا که گشت و گذار در حیاط وباغچه خانه بود شروع میکرد. دوست داشتم اورا گرفته قدری نوازش کنم و به او نشان دهم که چقدر دوستش دارم ولی او که این تمایل را فهمیده بود کمتر به من نزدیک میشد وهشیار بود تا چنانچه نزدیکش شوم فرار کند و درمیان گل و گیاه داخل باغچه پنهان گردد.ا
یک روز دیدم دو عدد از تخمهای باقیمانده در زیر مرغ مادر سر باز کرده وجوجه ها سعی داشتند از تخم خارج شوند. مادرشان نیز که خسته و فرسوده بنظر میرسید از سبد بیرون آمده و در حیاط مشغول خوردن ارزنهائی بود که روی زمین پخش شده بود. این امر فرصتی به جوجه های جدید داده بود تا آزادانه به کند و کاو خود برای بیرون آمدن از داخل پوسته تخمها ادامه دهند. چشم از آنها برداشتم و به جستجوی جوجه شیطان خود در حیاط خانه برآمدم ولی چون اثری ازاو ندیدم به گمان اینکه داخل باغچه پنهان شده تا مرا بیازارد اورا به حال خود گذاردم.ا
هنگامیکه برای انجام کاری عازم بیرون رفتن از خانه بودم ناگهان چشمم به گربه براق همسایه افتاد که بر سر دیوار خانه نشسته و با نگاهی خائنانه حیاط خانه ما را زیر نظر دارد. از روزی که جوجه زیبای من سر از تخم بیرون آورده و جیک جیک کنان در حیاط جست و خیز میکرد جای او بر سر دیوار بود و ساعتها به انتظار می نشست.ا
از آن جائیکه دیوار حیاط صاف وبلند بود فکر نمیکردم بتواند پائین آمده خطری برای جوجه ها فراهم کند ولی با اینهمه اغلب نهیبی به او زده از سر دیوار میراندمش.ا
یک روز که برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودم. پس از بازگشت طبق معمول به حیاط آمدم تا سری به جوجه ها بزنم. مرغ مادر در سبد نشسته بود ولی مقداری از پرهای ریخته او در سطح حیاط و سر و وضع آشفته او نشان ازحادثه ناخوش آیندی میداد. جوجه های تازه از تخم در آمده زیر پر و بال مادر خود بودند ولی پرنده زیبای من دربین آنها نبود، برای یافتن او سری به باغچه زدم ولی سکوت کاملی که بر باغچه و کل خانه مستولی بود لرزه بر اندامم انداخت.ا
نگاهم به سر دیوار افتاد. گربه همسایه را دیدم که بر سر دیوار نشسته و مرنو میکشد. آه از نهادم برآمد، پس سکوت خانه و ظاهر پریشان مرغ مادر بی دلیل نبود، او به تنهائی برای نجات جوجه هایش سخت تلاش کرده بود. برای یک لحظه باین فکر افتادم که آن گربه چطورتوانسته ازسردیوار پائین بیاید و به جوجه ها حمله کند، نگاهی به اطراف کردم ومتوجه درخت پر شاخ و برگ میان حیاط شدم که بعضی از شاخه هایش تا کنار دیوار سر کشیده بود.ا
تصور اینکه پرنده نازنینم، با همه شادی و شوقی که به زندگی داشت توسط چنگالهای بی رحم آن گربه جانی تکه پاره شده باشد خونم را به جوش آورد، اولین چیزی که به دستم رسید برداشته بطرفش پرتاب کردم. او هم که خشم دیوانه وار مرا دید جستی زد و فرار را برقرار ترجیح داد.ا
در غم از دست دادن پرنده نازنینم کنار باغچه نشستم و سر را روی دستها گذاردم. باورم نمیشد که به این زودی اورا از دست داده باشم. ناگهان صدای جیک جیکی از داخل باغچه به گوشم رسید، هراسان و خوشحال از جا جستم. باورنمیکردم درست شنیده باشم. رو برگرداندم و اورا دیدم که از داخل باغچه بیرون آمد و برخلاف همیشه به طرف من دوید. دستهایم را بطرفش دراز کردم و او را چون جان شیرینی درمیان دودست گرفته به سینه ام چسباندم.ا
قلبش چنان میزد که ضربان آنرا توی دستم حس میکردم، معلوم بود سخت ترسیده است. با صدای ضعیفی جیک جیک میکرد، گویا شکایت میکرد که چرا اورا تنها رها کرده ام. دستم را برای نوازش به سر و گردنش کشیدم، با دیدن اثر خون بر انگشتانم پی بردم که پنجه های آن گربه بیرحم بر اندام پرنده من اثر مخربی برجای گذارده بود. جای درنگ نبود بایستی هرچه زودتر بر زخمهایش مرهم مینهادم.ا
آن روز هرچه توانستم برای بهبود زخمهای او انجام دادم ولی جوجه نازنینم روز بعد درگذشت. او با تمام شور و شوقی که به زندگی داشت نتوانسته بود بر ترسی که از دریده شدن وسیله آن گربه در جانش دویده بود جان سالم بدر برد. او حتی تصور این را هم نمیکرد که با بودن درندگانی چون آن گربه گرسنه که تنها برای ماندن وتنازع بقا میکوشند زندگی تا این اندازه کوتاه باشد.ا
دلم سخت شکسته بود ولی خوشحال بودم که بقیه جوجه ها توانسته اند از آسیب گربه فوق در امان بمانند. لازم بود تا بیشتر از جان آنها محافظت شود، چوب بلندی تهیه کردم و از روز بعد ضمن رسیدگی به وضع خورد و خوراک جوجه ها منتظر میماندم تا چنانچه گربه خائن همسایه بر سر دیوار ظاهر شود درسی به او بدهم تا دیگر خوردن جوجه را فراموش کند.ا
محمد سطوت
شانزدهم سپتامبر 2010
m_satvat@rogers.com

وقتی گاو صفرعلی زائید

وقتی گاو صفرعلی زائید

در ده ما رسم بود وقتی یکی ازدهقانان با مشکلی روبرومی شد یا دچار مصیبتی می گشت مثلا" گرگ به گله اش می زد و یا محصولش دچار آفت می شد می گفتند "فلانی گاوش زائیده".ا
آن روزهم وقتی همسایه ام گفت که گاو صفرعلی زائیده واقعا" ناراحت شدم چون می دانستم حوادث نامطلوبی ازاین قبیل می تواند دهقان فقیری چون صفرعلی را که از مال دنیا جزقطعه زمینی کوچک و یک گاو شیرده چیز دیگری ندارد خیلی زود از پا در آورد.ا
زمین صفرعلی در جوار ملک آقای صارمی یکی از مالکین عمده آن ناحیه قرار داشت. این همجواری نه تنها سودی برای او نداشت که مجبور بود گاه و بی گاه برای از دست ندادن نعمت این هم جواری روی زمین ارباب بیگاری هم بکند.ا
با شنیدن خبر بالا حدس زدم بازهم آقای صارمی برای او دردسر ایجاد کرده ولی همسرم توضیح داد که موضوع طور دیگری است و گاو شیرده صفرعلی واقعا" زائیده و گوساله زیبائی نصیب آن ها شده است. خبر خوشحال کننده ای بود و برای اولین بار به خود نوید دادم که این بار ضرب المثل فوق درست عمل نکرده است.ا
صفرعلی وهمسرش ازاین که یک عضو جدید به خانواده آن ها اضافه شده از خوشحالی سر از پا نمی شناختند، عضوی که می توانست در آینده ممر درآمد بیشتری برای کمک به قوت و غذای آن ها باشد.ا
کارشان شده بود پذیرائی ازاین موجود تازه به دنیا آمده. از صبح تا غروب چشم از او برنمی داشتند. بچه های صفرعلی علوفه های بیابان را در خانه انبار کرده بودند تا مبادا حیوان گرسنه بماند. هرچه صفرعلی به آن ها می گفت: "او هنوز بچه است و باید شیر بخورد" گوش نمی دادند و سعی داشتند مقداری از علوفه ها را به خورد او بدهند.ا
اولین روزی که همسر صفرعلی دید گوساله قادر است درکنار مادرش طول طویله را طی کند احساس قدرت بیشتری در پاهای خود کرد.ا
هنوزعمر گوساله به یک ماه نرسیده بود که صفرعلی با دریافت نامه ای از بخشداری محل خنده شوق از لبش دور شد و حس بدی از دریافت آن وجودش را انباشت.ا
از آن جائی که سواد خواندن نداشت به ناچار برای اطلاع از مضمون نامه درب خانه مرا - که تنها آموزگار روستا بودم - کوبید ونامه بخشداری را نشانم داد تا برایش بخوانم.ا
نامه با این مضمون شروع می شد: "نظر به این که آقای صارمی همسایه شما ادعا کرده از بابت گوساله تازه متولد شده درمزرعه شما حقی دارد لذا به منظور رسیدگی به درخواست ایشان و اطلاع از چگونگی امر بهتر است در روز...... ساعت........ دردفتر بخشداری محل حضور یابید".ا
صفرعلی هراسان چند بار جمله "آقای صارمی از بابت گوساله تازه متولد شده شما حقی دارد" را با خود تکرار کرد و پرسید: "ایشان چگونه می تواند ازبابت گوساله ای که گاو من به دنیا آورده حقی داشته باشد".ا
چون جواب قانع کننده ای برایش نداشتم نامه را به او برگرداندم تا به بخشداری محل مراجعه و شخصا" از جریان امر با اطلاع گردد.ا
صفرعلی روز موعود در ساعت معین دردفتر بخشداری محل حاضر شد، نماینده آقای صارمی هم آمده بود، احتیاجی نبود درمورد مفاد نامه از آقای بخشدارسؤالی شود چون نماینده ارباب بلافاصله مختصر و مفید توضیح داد که: "آقای صارمی براین باور هستند که گاو شما توسط گاو ایشان باردار شده لذا با توجه به سهم پدر دراین رابطه قسمتی از گوساله شما به ایشان تعلق می گیرد".ا
آقای بخشدار متعاقب توضیحات ایشان اضافه کرد: "درصورتی که موضوع اثبات شود قانونا" نیمی از گوساله شما به ایشان تعلق خواهد داشت".ا
صفرعلی که هنوز اصل موضوع را به درستی درک نکرده بود پرسید: "از کجا معلوم که گاو ایشان گاو بنده را باردار کرده باشد".ا
نماینده ارباب دلیل آورد که: "دراین حوالی گاو نر دیگری به جز گاو آقای صارمی وجود ندارد تا فاعل این عمل باشد".ا
صفرعلی که دلیل همسایه را درباره باردار شدن گاوش از گاو نر ارباب قانع کننده دید جز این که سکوت کند چاره ای نداشت در نتیجه از بخشدار پرسید: "خوب حالا چه باید بکنم".ا
بخشدار نگاهی به نماینده ارباب کرد تا از نظر او دراین مورد آگاه گردد. نماینده ارباب که قبلا" فکر همه چیز را کرده بود اظهار داشت: "اگر ایشان موافق باشند می توانیم گوساله را سر بریده گوشت آن را به نسبت سهم هر کدام تقسیم کنیم".ا
صفرعلی مطمئن بود که همسایه طماع با این ادعا تنها قصد آزار اورا دارد وگرنه سهمی از گوساله ای که تازه به دنیا آمده و گوشتش هنوز دندان گیر نیست دردی از کسی دوا نخواهد کرد لذا رو به نماینده ارباب کرد وگفت: "آخر پدر آمرزیده، این گوساله که هنوز گوشتی برتن ندارد تا نصیبی از آن ببریم".ا
نماینده مالک اظهار داشت: "خوب می توانیم صبر کنیم تا بزرگ و قابل بهره برداری شود".ا
صفرعلی پرسید: "تا آن موقع چه باید بکنیم".ا
نماینده جوابداد: "برای نگهداری از او می توانیم مشترکا" وارد عمل شویم به این معنی که شش ماه از سال نزد شما وشش ماه درمزرعه ارباب" باشد و فوری اضافه کرد: "البته برای این کارهم می توانیم قراردادی تنظیم کنیم که هر دو طرف ملزم به انجام آن باشید".ا
صفرعلی که فکر نمی کرد برای گوساله ای که گاوش به دنیا آورده مجبور به امضای قراردادی به منظور شرکت درنگهداری او باشد و سرش از حرف های نماینده ارباب طمعکارش گیج می رفت پرسید: "چه نوع قراردادی".ا
آقای نماینده که گویا قرارداد را هم از پیش تهیه کرده بود فوری آن را از جیب بیرون آورد و جلوی صفرعلی گذاشت".ا
بازهم وظیفه آقای بخشدار بود تا آن را برای صفرعلی بخواند. متن قرارداد به شرح زیر بود:ا
- هرکدام از طرفین تقبل میکنند یک نیمه سال از گوساله نگهداری و مراقبت نمایند. هزینه های برآمده ازاین نگهداری کلا" بعهده نگهداری کننده میباشد.ا
- هرگونه کوتاهی در نگهداری گوساله که سبب بیماری و یا مرگ او گردد موجب پرداخت خسارت و جریمه از طرف نگهداری کننده به طرف مقابل می باشد.ا
- یک دامپزشک ورزیده درتمام مدت باید گوساله را زیر نظر داشته باشد.ا
- چنانچه ثابت شود یکی از طرفین توان اجرای قرارداد را ندارد طرف دیگر اجرای کامل آن را به عهده خواهد گرفت. درچنین وضعیتی حق تملک حیوان به طور کلی از طرف دیگر سلب خواهد شد.ا
وقتی خواندن قرارداد به پایان رسید صفرعلی که هنوز از قانون و مقررات درباره گاوی که از گاو دیگر باردار شده باشد اطلاعی نداشت و مطمئن بود این برنامه نیز برای سلب مسئولیت او از حق داشتن گوساله می باشد بدون این که به درخواست بخشدار - که از او می خواست امضای خودرا پای قرارداد بگذارد - اعتنائی کند. از بخشداری خارج شد.ا
هنگامی که به طرف خانه خود می رفت از اینکه اجازه داده بود گاوش چند روزی برای چرا از مزرعه خارج شود به خود لعنت می فرستاد. حالا از او انتظار داشتند پای قراردادی - که او را از داشتن گوساله ای که گاوش زائیده بود محروم می کرد - امضا بگذارد.ا
ازآن به بعد هرگاه همسایه ها از حال و روز او می پرسیدند در جواب آن ها تنها سری تکان می داد و می گفت: "گاوم زائیده".ا
محمد سطوت
20 آگوست 2010

Monday, May 10, 2010

جرقه های امید در نا امیدی

جرقه های امید در نا امیدی

آن روز وقتی عازم محل کار شدم هیجان عجیبی داشتم. از یک جهت خوشحال که درکنکور دانشگاه قبول شده ام وازطرف دیگر نگران این که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک ودرنتیجه گذران زندگی بدون درآمد غیرممکن میگردید.ا
چند سالی بود که در چاپخانه سازمان برنامه کار میکردم. رئیس چاپخانه مردی بد خلق و بسیار خشن در کار بود، کوچکترین خطا را از کارگران بر نمی تابید و خطاکار را به شدت تنبیه میکرد. در تمام مدتی که درچاپخانه کار میکردم هیچگاه ندیده بودم در برخورد با کارگران لبخندی بر لب بیاورد. دیده بودم که کارگران خاطی را اغلب به زیر مشت و لگد میگیرد و آنها را به سختی میکوبد. وقتی برای سرکشی به وضع کارها وارد چاپخانه میشد کارگران از ترس سر ها را پائین می انداختند و خدا خدا میکردند خشم او دامنشان را نگیرد چرا که دیده بودند گاهی با دیدن وسیله ای نا مرتب ویا کثیف بر سر کارگری که با آن وسیله کار میکرد فریاد میکشد و گاه گوش اورا گرفته می پیچاند و مجبورش میکند دست از کار کشیده وسیله کار خودرا تمیز کند.ا
اطلاع داشت که شبها به کلاس درس میروم ودرصدد هستم تا دیپلم بگیرم ولیاطلاع نداشت که در کنکوردانشگاه شرکت وقبول شده ام. خوشبختانه توانسته بودم پس ازچند سال تحمل فشار درس توأم با کار از خان کنکور نیز گذشته وارد دانشگاه شوم ولی حالا با مشکل بعدی آن یعنی نداشتن وقت نمیتوانستم در ساعات درس دانشگاه حاضر شوم.ا
او درعین حال مخالف سرسخت تبلیغات سیاسی در چاپخانه نیز بود، چنانچه میفهمید کارگری منتسب به یکی از احزاب سیاسی به خصوص حزب توده میباشد فوری عذرش را خواسته اخراجش میکرد.ا
گرچه تا آن موقع از کارم رضایت داشت ولی نمیدانستم از فعالیتم در سندیگای چاپ اطلاع دارد یا خیر، قلبم به سختی می طپید وخیلی از مسائلی که قبلا" برایم بی اهمیت بود و از بروزش نمیترسیدم حالا برایم تبدیل به کابوسی نفس گیر شده ودست و پایم را میلرزاند. هیچگاه فکر نمیکردم روزی در کنکور دانشگاه قبول و مجبور شوم برای بدست آوردن امکان حضور در کلاسها دست به دامان این و یا آن شوم.ا
البته باید اشاره کنم که رئیس چاپخانه درکنار تمام خشونتهائی ذاتی اش از صفات مثبتی هم برخوردار بود. به حفظ سلامتی کارگران خیلی بها میداد، چون میدانست با سرب و انتیموان و گرد و غبار برخاسته از آنها کار میکنند دستور داده بود تا هر روز یک لیتر شیر به آنها بدهند و چنانچه کارگری رضایت اورا فراهم میکرد از دادن اضافه حقوق و پاداش به او خودداری نمیکرد.ا
تصمیم داشتم نزد او رفته مشکلم را با او درمیان بگذارم و ببینم موافقت میکند ضمن رفتن به دانشگاه روزی چند ساعت نیز به چاپخانه آمده کارکنم.ا
مطمئن نبودم حاضر شود امکانی برای رفتن به دانشگاه در اختیارم بگذارد ولی شوق نشستن درکلاس درس استاد در کنار سایر دانشجویان ایده آلی بود که شبهای زیادی را با عشق به رسیدن آن به صبح رسانده بودم. با خود میگفتم: "اگر موافقت کند حاضرم شبها تا صبح در چاپخانه برایش کار کنم".ا
وقتی به پشت درب اطاقش رسیدم و به پیشخدمتش گفتم که میخواهم او را ببینم نمیدانم در قیافه ام چه دید که گفت: "ناراحت نباش، امروز سرحال است". رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد و گفت: "میتوانی بروی تو".ا
با قدمهائی لرزان وارد اطاق شدم. تنها عاملی که در آن موقع به من امید میداد این بود که فکر میکردم ازاینکه بشنود یکی از کارگران چاپخانه اش در کنکور دانشگاه قبول شده خوشحال میشود و امکان دارد جوهر انسانیت و کمک به او در وجودش جرقه زند.ا
وقتی جلو میزش رسیدم سرش را بلند کرد و منتظر ماند تا دلیل دیدن او را بیان کنم. تمام نیروی خودرا جمع کرده برایش گفتم که در کنکور دانشگاه قبول شده ام.ا
قدری بمن نگاه کرد و پرسید: "میخواهی کارت را ترک کنی؟".ا
این جمله را طوری بیان کرد که فهمیدم مایل به رفتن من نیست لذا فوری اضافه کردم: "البته مایل به ترک کار نیستم ولی مجبورم روزها به دانشگاه بروم".ا
قدری مکث کرد و پرسید: "چند روز درهفته به کلاس میروی".ا
جوابدادم: "هنوز به درستی نمیدانم ولی فکر میکنم کمتر ازچها روز درهفته نباشد".ا
دوباره پرسید: "چند ساعت در روز درس داری".ا
جوابدادم: "گویا چهار یا پنج ساعت".ا
بعنوان موافق گفت: "خوب میتوانی بعد از ساعات درس به چاپخانه آمده کارکنی".ا
از خوشحالی آماده پرواز بودم، باورم نمیشد به این زودی با رفتنم به دانشگاه موافقت کرده باشد. میخواستم هماندم اورا در آغوش گرفته ببوسم ولی ترسیدم با اینکار اورا از تصمیمی که گرفته پشیمان کنم. حالا قادر بودم هم درس بخوانم و هم کارم را داشته باشم. چیزی که تا چند لحظه قبل کوچکترین امیدی به آن نداشتم. تشکری کرده عازم خروج از اطاق شدم. هنوز به درب خروجی نرسیده بودم که ناگهان صدایم زد.ا
وقتی برگشتم از پشت میزش برخاست و چند قدم بمن نزدیک شد، بعد آهسته و شمرده گفت: "تنها از تو میخواهم در چاپخانه به گوش باشی و اسم کسانی که کارگران را به اعتصاب و خرابکاری تحریک میکنند به من بدهی".ا
گفته اش چون آواری بر سرم خراب شد. تمام امیدی که تا چند لحظه قبل برای رفتن به دانشگاه قلبم را پر کرده بود ناگهان فرو ریخت. او انتظار داشت درمقابل کمکی که به من میکند برایش جاسوسی کنم، کاری که بی نهایت از آن نفرت داشتم.ا
حالا دیگر آرزوئی جز ترک چاپخانه و دور شدن از رئیسی که مرا تا این اندازه دون و فرومایه فرض کرده بود، نداشتم. چشم در چشمش دوختم و خیلی محکم درجوابش گفتم: "لطفا" برای این کار فرد دیگری را پیدا کنید" و بلافاصله اضافه کردم: "اگر ناراحت هستید میتوانم از فردا سرکار نیایم".ا
انتظار نداشت جوابی دراین حد به او بدهم، به تندی گفت: "خیلی خوب برو سر کارت".ا
آرام و خونسرد از اطاقش خارج شدم. وقتی به چاپخانه که در طبقه پائین دفتر او بود برمیگشتم تصمیم داشتم از همان ساعت در فکر یافتن کارشبانه ای باشم تا بتوانم به کلاسهای درس دانشگاه نیز برسم.ا
روز بعد هنگامی که خودرا آماده میکردم تا نزد رئیس چاپخانه رفته اعلام کنم که دیگر کار نخواهم کرد رئیس حسابداری که پیرمرد خوشروئی بود خندان و حوشجال نزد من آمد و گفت: "لباست را بپوش تا با هم به دفتر من برویم" و بلافاصله اضافه کرد: "رئیس چاپخانه دستور داده از امروز دردفتر من کار کنی، روزبه دانشگاه بروی و پس از اتمام کلاسها به دفتر من آمده چند ساعتی کمکم کنی".ا
آرامشی شعف انگیز سراسر وجودم را فرا گرفت، بار دیگر گرمای شادی بخش امید قلبم را پر کرد، پی بردم برخلاف آنچه که درمورد رئیسم فکر کرده بودم موجود سرد و گرم چشیده و فهمیده ایست، از پاسخ منفی من به درخواستش نه تنها نرنجیده که شرمنده نیز گشته و به این طریق خواسته جبران کند.ا
به این ترتیب روزها به دانشگاه میرفتم وپس از اتمام کلاس به دفتر حسابداری آمده کار میکردم. پس از شش ماه درکار حسابداری نیز ورزیده شده از همه نظر رضایت رئیس چاپخانه را فراهم نمودم بطوریکه پس از اخذ دانشنامه از دانشگاه از من خواست تا تمام وقت در قسمت حسابداری چاپخانه به کارم ادامه دهم ولی چون دانست علاقمندم در رشته تحصیلی خود فعالیت کنم کمکم کرد تا دریکی از ادارات دولتی شغلی مناسب با رشته تحصیلی ام بیابم.ا
فروردین 1389
m_satvat@rogers.com

Tuesday, April 27, 2010

چند خاطره شیرین از لرستان

چند خاطره شیرین از لرستان


سال ها قبل با عده ای از همکاران وزارت نیرو برای بررسی آب های زیر زمینی منطقه فهلیان از توابع شهرستان ممسنی که مرکز آن نورآباد میباشد، رفتیم.ا
شهرستان ممسنی بخشی از استان فارس محسوب می شود که بیشتر ساکنین آن را لرهای ممسنی تشکیل می دهند و به گویش خاصی از زبان لری تکلم می کنند. مردم آن به شجاعت و جنگجوئی معروف هستند و در زندگی برروی اسب سابقه طولانی دارند. به این مهم در همان روزهای اول ورودمان پی بردیم و دانستیم که مردان این سرزمین دغدغه ای جز اسب و تفنگ ندارند.ا
نام نورآباد ازنام آتشکده نور که در چند کیلومتری نورآباد در تپه و یا تل نور قرار دارد گرفته شده و یکی از آثار قدیمی منطقه میباشد.ا
کشاورزی در منطقه بسیار رونق دارد و آب رودخانه فهلیان و کتی زمین های زیر کشت آن را که اغلب گندم و برنج است مشروب می سازد
لباس های محلی زنان ممسنی بسیار زیبا و دارای سابقه ای تاریخی از دوران باستان می باشد. کتیبه ها و سرستون های زیادی در ممسنی دیده شده که مربوط به دوران قبل از تاریخ میباشند.ا
--------
پس ازاستقرار درمنطقه خانه ای اجاره و در صدد برآمدیم تا مثل همیشه چند نفر را برای کمک به شناسائی راههای منطقه، پختن غذا، حمل وسائل سنگین که مجبور بودیم هر روز با خود حمل کنیم استخدام نمائیم. برای این کار به هرکس آدرس دادیم و هرچقدر اعلامیه بر در و دیوار چسباندیم که احتیاج به چند کارگر داریم و حاضریم دستمزد خوبی نیز به آن ها بپردازیم کسی درب خانه ما را نکوبید. مانده بودیم که بالاخره چه باید بکنیم. هر روز نمی توانستیم برای خوردن غذا به تنها قهوه خانه فهلیان برویم چرا که بعضی روزها دیر وقت از کار باز میگشتیم و درب قهو خانه را بسته می دیدیم.ا
دریکی ازروزها وقتی مشکل خودرا با کدخدای یکی ازدهات سر راهمان درمیان گذاشتیم خنده ای کرد وگفت: "آخر چرا شما صحبت از استخدام کارگر می کنید، مگر نمی دانید که لرهای ممسنی شغل کارگری را دوست ندارند، بهتر است برای استخدام آن ها کلمه ناتور (نگهبان) به کار ببرید چون لرهای این جا عاشق ناتوری هستند".ا
روز بعد که کاغذی با خبر استخدام ناتور به پشت درب خانه چسباندیم همان طور که کدخدای ده مذکور گفته بود صفی طویل از مردان عاشق ناتوری برای استخدام پشت در خانه ما تشکیل شد و به این ترتیب مشکل نداشتن کارگر( به بخشید ناتور) را حل کردیم منتها چون مردان استخدام شده از بابت آشپزی تجربه ای نداشتند برای طبخ غذا هنوز مشکل داشتیم که خوشبختانه و یا بدبختانه با به وجود آمدن حادثه بعدی آن هم حل شد.ا
ضمنا" باید به این نکته نیز اشاره کنم که ناتورهای استخدامی تا مدتی از ما تفنگ می خواستند و معتقد بودند که شغل ناتوری بدون تفنگ معنی ندارد، ما نیز با این بهانه که هنوز تفنگ ها را برایمان نفرستاده اند آن ها را به کار می گرفتیم.ا
---------
یکی از همکاران ما درهمان روزهای اول بر اثر یک سانحه رانندگی در جاده به سختی زخمی شد و اورا برای مداوا به تنها درمانگاه فهلیان بردیم و پس از پانسمان سر و صورت و بازوی ضرب دیده اش درخانه بستری کردیم.ا
ناچار بودیم برای مواظبت از او و پختن غذا یکی از همکاران را روزها درخانه بگذاریم تا ضمن طبخ غذائی مناسب حال او برای بقیه نیز قوت لایموتی تهیه کند که متأسفانه با ماندن آن دو در خانه جمع آوری اطلاعات وکارهای صحرائی
گروه به تعویق می افتاد.ا



رقص زنان لر در ممسنی




روز دوم بستری شدن او وقتی از کار صحرائی باز میگشتیم با کمال تعجب عده زیادی زن و مرد را مشاهده کردیم که درجلوی خانه ما اجتماع کرده اند.ا
وحشت زده از این که چه اتفاقی ممکن است برای دوستانمان افتاده باشد داخل خانه رفتیم و با منظره بسیار جالبی روبه رو شدیم. عده زیادی از اهال محل به اتفاق همسران و دختران زیبای خود گرد رختخواب دوستمان جمع شده و ضمن صحبت با او صدای خنده شان تا بیرون خانه میرفت. وقتی دلیل اجتماع آنها را پرسیدیم خبر یافتیم اهالی محل پس از شنیدن خبر تصادف همکار ما اولا" برای عیادت از او آمده بودند. ثانیا" چون فهمیده بودند کسی را برای مواظبت از او وطبخ غذا نداریم مقدار زیادی غذا درخانه خود طبخ کرده برایمان آورده بودند.ا
صحنه جالبی که بیش از همه آن ها ما را شاد کرد این بود که دوست مجروح ما با دیدن آن همه عیادت کننده زیبا درد خودرا فراموش و با روحیه ای شاد روی تخت نشسته بود و با آن ها خوش و بش می کرد. وقتی از او پرسیدم: "مگر زبان آن ها را میفهمی" جوابداد: "از صبح تا حالا کلی اصطلاحات زبان لری را یاد گرفته ام " و اضافه کرد: "این ها آن قدر با محبت و شاد هستند که برای ارتباط با آن ها احتیاجی به زبان ندارم".ا
البته این مهم با اقدام خارج از انتظاری که بعدا" از آن ها دیدیم به همه ما ثابت شد، چرا که دو نفر از همسران کارگرانی که در استخدام ما بودند حاضر شدند تا هر روز مقداری غذا درخانه طبخ کرده برای ما بیاورند و مشکل ما را دراین رابطه نیز حل کنند.ا
---------
مردی که به عنوان راهنما برای ما کار میکرد جوانی بود با قدی متوسط و چهارشانه و به تمام معنی ساده دل و شاد. روزها که همراه ما می آمد در تمام مدت با صدای آهسته اشعاری به زبان لری می خواند و سر تکان می داد که نشان از شادابی روح او می داد. آن طور که خود تعریف می کرد تازه ازدواج کرده وعاشق همسرش بود.ا
دریکی از روزها اورا غمگین دیدم، گرفته بود و دیگر آواز نمی خواند. وقتی از او دلیل آن را پرسیدم اول چیزی نمی گفت ولی در نهایت به زبان آمد و گفت: "زنم از خانه قهرکرده و رفته".ا
گفتم: "خوب این که مشکلی ندارد، برو ببوسش، دستش را بگیر و بیار خانه".ا
گفت: "هرکاری می کنم برنمی گردد".ا
وقتی دلیل آن را پرسیدم جواب نمی داد. چون همسر او یکی از زنانی بود که برای ما غذا می پخت روزی از او پرسیدم: "چرا از شوهرت قهر کرده ای".ا


یکی از دختران لر ممسنی
=======


ابتدا از دادن جواب امتناع می کرد ولی هنگامی که به او گفتم شوهرت بی نهایت غمگین و خواهان بازگشت نو به خانه می باشد گفت: "اگر مرا دوست دارد چرا کتکم می زند".ا
متوجه شدم که جوان لر اشتباه بزرگی کرده لذا از او خواستم نزد همسرش رفته ضمن معذرت از او تعهد کند که دیگر اورا نیازارد.ا
جوان که معلوم بود همسرش را بسیار دوست دارد روز بعد نزد همسرش میرود ومعذرت میخواهد ولی همسرش که سخت آزرده شده بود بازهم راضی به بازگشت نمی شود. جوان که راه به جائی نداشت دست به دامان ما شد واز ما خواست به اتفاق نزد پدر دختر رفته از او بخواهیم با دخترش صحبت کرده اورا راضی به بازگشت نماید.ا
پدر دختر حرفی نداشت و قلبا" دلش می خواست دخترش با شوهر خود آشتی کرده به خانه او باز گردد ولی دخترش به هیچ وجه رضایت نمی داد تا اینکه یک روز او و شوهرش را به دفتر کارمان آوردیم و به او گفتیم که شوهرش از کاری که کرده سخت پشیمان و حاضر است جبران کند بنابراین بهتر است تو هم اورا بخشیده به خانه باز گردی. دخترک پس از مقداری امتناع از پذیرفتن معذرت شوهر خود نهایتا" قبول کرد به خانه شوهر برگردد ولی گفت: "او باید یک قاقوز کاغذ) بنویسد"ا
فهمیدیم می خواهد از شوهرش تعهد کتبی بگیرد پس رو به شوهرش کرده از او خواستیم درمورد عدم تعرض به همسرش کتبا" تعهد بدهد. چون جوان سواد درست و حسابی نداشت و نمیتوانست نامه بنویسد ناچار متن نامه را برایش نوشتیم تا امضا کند ولی همسرش اعتراض کرد و گفت که او خود باید بنویسد لذا نامه را جلوی جوان گذاشتیم ومنتظر ماندیم تا او با کوره سوادی که داشت آن را روی کاغذ کپیه و در آخر امضا کند و به این ترتیب مشکل را حل کردیم.ا
روز بعد وقتی جوان برای کار آمد اورا خوش و خندان دیدیم و معلوم شد همه چیز به خیر و خوشی پایان یافته است.ا



نمائی از قلعه سفید ممسنی
======


---------
درخاتمه بد نیست به داستان جوک مانندی که در مورد علاقه مردان این سرزمین به اسب و تفنگ وجود دارد اشاره کوتاهی بنمائیم.ا
سال ها قبل عده ای از محققین در صدد بودند بر روی علاقه مردان این سرزمین به اسب و تفنگ تحقیق کرده به کمک سواد آموزی و ایجاد علاقه در آن ها به کشت و کار آن ها را ساکن شهر و زندگی در شهرها نمایند لذا عده ای از آن ها را در اردوگاهی جمع و سعی در سواد آموزی و تربیت آن ها در زمینه های مختلف زندگی جمعی نمودند.ا
در پایان هر دوره از آن ها می پرسیدند که پس از بیرون رفتن از آن جا چه خواهند کرد که متاسفانه هربار با همان جواب همیشگی که: "پس از بیرون رفتن یک اسب وتفنگ می خریم و به کوه می زنیم" رو به رو می شدند. تا این که در یکی از مراحل یکی از تعلیم دیده گان جواب میدهد: "دلم میخواهد پس از بیرون رفتن از این جا به کار کشت و زرع بپردازم".ا
محققین خوشحال ازاین جواب که نشان از موفقیت آن ها می داده برای اطمینان بیشتر از او می پرسند: "خوب، بعد از کشت و زرع و برداشت محصول چه خواهی کرد" که او جواب می دهد:ا
خوب معلومه، محصولم را می فروشم و با پول آن یک اسب و یک تفنگ می خرم و می زنم به کوه".ا"

Thursday, April 1, 2010

قیام سی ام تیرماه سال 1331


قیام سی ام تیر ماه سال 1331

با بچه های چاپخانه قرار گذارده بودیم در تظاهراتی که قرار بود روز سی ام تیر ماه در میدان بهارستان برگزار میشود، شرکت کنیم. تظاهرات به طرفداری از دولت ملی دکتر مصدق بود و حزب توده برای اولین بارتصمیم گرفته بود با شرکت دراین تظاهرات از دولت او حمایت کند. دلیل آن شاید این بود که حزب مشاهده میکرد رابطه آیت الله کاشانی رهبرمذهبی آن زمان با مصدق به سردی گرائیده وشاه و ارتش نیز متفقا" در مقابل دکتر مصدق و ملیون ایستاده و در صدد هستند تا دولت اورا سرنگون و دست آورد هائی را که براثر ملی شدن صنعت نفت حاصل گردیده زیر پا نهند.ا
یک هفته قبل شاه طی حکمی دکتر مصدق را از نخست وزیری برکنار و احمد قوام را به جای او برای تشکیل دولتی جدید انتخاب نموده بود. ملیون که این انتخاب شاه را بر نمی تافتند برای اولین بار علیه حکم شاه و دولت احمد قوام به پا خاسته و اعلام کرده بودند که روز سی ام تیرماه تظاهراتی به طرفداری از دولت دکتر مصدق در میدان بهارستان ترتیب خواهند داد.ا
گرچه عده ای از بچه های چاپخانه که مذهبی و طرفدار دکتر مصدق بودند هنوز به ما که طرفدار حزب بودیم اعتماد و اطمینان نداشتند و باورشان نمیشد که ما هم قصد همکاری با ملیون را داشته باشیم ولی چون به عینه میدیدند که شاه و ارتش خیال سرنگون کردن حکومت مصدق و خانه نشین کردن اورا دارند، حاضر شده بودند همکاری ما را پذیرفته و شانه به شانه ما در میدان بهارستان حاضر شوند.ا
سیاست اتحاد و همکاری جمعی سبب شده بود تا همه مردم در جبهه واحدی علیه حکومت قوام به پا خیزند. این واقعیت را ازجمعیت انبوهی که در میدان بهارستان اجتماع کرده بودند میشد مشاهده میکرد.ا
وقتی به میدان بهارستان رسیدیم از دیدن کامیونهای مملو از سرباز که جلوی ساختمان مجلس شورای ملی ایستاده بودند حدس زدیم ارتش تصمیم به مقابله با مردم گرفته و شاه به قوام السلطنه اختیار تام داده تا خیلی محکم در برابر اعتراض مردم برای ابقای پست نخست وزیریش به ایستد.ا
اکبر را اول خیابان فتحعلیشاه پیدا کردم، با برادرش ایستاده بود و به انبوه جمعیت که چون موج دریا تکان میخورد نگاه میکرد وقتی مرا دید جلو آمد و گفت: "فکر میکنی تیراندازی بشه".ا
جوابدادم: "همه چیز امکان دارد" و اضافه کردم که: "اون کامیونهای پر از سرباز را برای خوش آمد گوئی به مردم که نیاورده اند".ا
اکبر گفت: "قراره شرنگ (مهندس احمد قاسمی) سخنرانی کنه، ممکنه به طرفش تیراندازی کنند".ا
جوابدادم: "امکانش زیاده ولی ما چه میتوانیم بکنیم".ا
دندان قروچه ای از روی خشم کرد و گفت: "کاش اسلحه هامون را میآوردیم".ا
خنده ام گرفت و گفتم: "پسر خوب یک یا دو اسلحه کمری درمقابل تفنگهای شمار زیادی سرباز چه میتواند بکند".ا
جوابداد: "نمیدانم فقط این احساس را دارم که یک جوری باید جلوی زور را بگیریم".ا
اکبر و اصغر دو برادرغیوری بودند که همیشه برای مقابله با اوباش چاقو به دست احزاب سومکا و پان ایرانیست آماده بودند و درمتینگ هائی که از طرف حزب برگزار میشد به عنوان گارد حفاظت انجام وظیفه میکردند.ا
دراین موقع صدای یکی از سخنرانان که با یک بلندگوی دستی صحبت میکرد به گوش رسید و معلوم بود سخنرانان کار را شروع کرده اند.ا
مدتی بود که ارتش و پلیس در متینگ هائی که از طرف حزب برگزار میشد حاضر میشدند ولی تا زمانی که درگیری بین اوباش مسلح - که اغلب طرفدار احزاب طرفدار شاه بودند - و مردم ایجاد نمیشد مداخله نمیکردند ولی امروز وضع با گذشته کاملا" فرق داشت و حکومت قوام برای زهرچشم گرفتن از مردم و ابقای پست نخست وزیری خود حاضر به انجام هرکاری بود وبه نظر نمیرسید خیال کوتاه آمدن داشته باشد.ا
دراین موقع اکبر را دیدم که چهارپایه به دست از میان جمعیت نزدیک میشود. چهارپایه را که نمیدانم از کجا یافته بود درکنار بدنه یکی از درختان کنار نهر آب نهاد و با قد بلند خود دست برد و اولین شاخه را گرفت و با سرعت خودرا از درخت بالا کشید و روی آن نشست و نگاه سریعی به صف اول تظاهرات و کامیونهای سرباز انداخت و با خشم فریاد زد: "سربازها پیاده شده و درمقابل مردم صف آرائی کرده اند".ا
دراین موقع جمعیت با شنیدن نام دکتر مصدق از زبان سخنران درحالیکه مشتها را بالا برده بودند فریاد "زنده باد" سر دادند. هنوز چند لحظه از آرام شدن همهمه جمعیت نگذشته بود که ناگهان صدای تک تیرهای گلوله ها بلند شد و جمعیت چون موجی سهمگین خودرا به عقب کشید. برای اینکه زیر دست و پا نروم خودرا به پشت درختی که اکبر از آن بالا رفته بود رساندم و اکبر را دیدم که خودرا از شاخه درخت پائین انداخت وفریاد زد: "بی شرفها مردم را به گلوله بسته اند".ا
فرارجمعیت به طرف خیابان شاه آباد چنان سریع بود که جرعت نمیکردم از پشت درخت خارج شوم. اکبر نیز پهلوی من ایستاده و نگران برادرش بود که به منظور حمایت از سخنران به جلو رفته بود.ا
دراین موقع حادثه ای اتفاق افتاد که خون در رگهایم از حرکت باز ایستاد. مردی که در فاصله چند متری ما ایستاده و فرار جمعیت را مشاهده میکرد ناگهان مانند درختی که پایه آن را با تبر زده باشند سرنگون شد، قبل از اینکه افتادن او توجهم را جلب کند موهای پشت سرش را دیدم که همراه با قسمتی از مغز خون آلودش جدا و به زمین ریخت، گلوله به پیشانی او خورده و همراه با محتویات مغز از پشت سرش خارج شده بود.ا
با اینکه بارها زخمی شدن مردم را در درگیریهای خیابانی دیده بودم ولی منظره فوق چنان اثر ناراحت کننده ای برمن گذاشت که قادر به کنترل خود نشده همانجا بر زمین نشستم و به درخت تکیه دادم. اکبر که او هم افتادن مرد را دیده بود فوری چند نفر را به کمک طلبید وجسد مرد را برای اینکه زیر دست و پا نرود از زمین بلند کرد و به طرف خیابان صفیعلیشاه برد تا بعد فکری برای رساندن اوبه خانواده اش بنماید (نمیخواست جسد آن مرد بدست پلیس بیفتد).ا
وقتی برگشت و رنگ پریده مرا دید کمک کرد تا به چاپخانه چهر که در همان نزدیکی بود بروم. در آنجا متوجه شدم قسمت زیادی از پیراهن سفیدم آغشته به خونی شده که همراه با محتویات مغز آن مرد بیچاره روی آن ریخته است، فوری آنرا از تن خارج نموده زیر شیر آب دستشوئی شستم تا وقتی به خانه میرسم مادرم از دیدن خونها روی آن خودرا نبازد.ا
پس از گذشت سالها از آن حادثه هنوز یاد آوری صحنه فوق سخت آزارم میدهد و قادر نیستم آن را به فراموشی سپارم.ا
کشتار آن روز توسط ارتش ضربه شدیدی بر حیثیت شاه و دربار وارد نمود بطوریکه شاه ناچار شد بلافاصله قوام را برکنار و دکتر مصدق را دوباره برای تشکیل دولت دعوت نماید.ا
(شمه ای از خاطرات سیاسی)

m_satvat@rogers.com

جنبش سبز و پل ارتباطی

جنبش سبز و پل ارتباطی

هنگامیکه هموطنان عزیز ما برای حمایت از جنبش اخیر مردم ایران که در اعتراض به نحوه انتخابات ریاست جمهوری انجام گرفته و نام (جنبش سبز) بر آن نهاده بودند در میدان لستمن اجتماع کرده و شعارهائی از قبیل آزادی انتخابات و شمارش دوباره آرای مردم را میدادند با مخالفت عده ای دیگر از هموطنانمان که در گوشه میدان جمع شده بودند روبرو میگشتند.ا
از آنجائیکه کار اعتراضات بتدریج بالا گرفت و بعضا" کار به فحش و کلمات رکیک کشیده شد نزد یکی از آنها که جوانی پر خروش بود رفتم و از او خواهش کردم تا چنانچه موافق باشد بجای فحش و بد و بیراه گفتن قدری درباره موضوع مورد اعتراض او با هم صحبت کنیم. او ابتدا تن به صحبت نمیداد زیرا به زعم او منهم مانند دیگران عامل جمهوری اسلامی و برای تبلیغ بنفع رژیم به کانادا آمده بودم ولی وقتی مقداری از پیشینه خود برایش تعریف کردم و مطمئن شد که عامل و جاسوس حکومت اسلامی ایران نیستم تن بقضا داد تا قدری باهم صحبت کنیم.ا
وقتی گوشه خلوتی یافته نشستیم بلافاصله از او پرسیدم: "نظر شما در مورد این جنبش چیست و آنرا چگونه می بینید؟".ا
جوابداد: "این جنبش ساخته و پرداخته دست آخوند ها است و درنظر دارند باین وسیله چند روزی دیگر خودرا روی پا نگهدارند".ا
گفتم: "هیچ تاکنون عکسهائی را که از تظاهرات میلیونی مردم در اینترنت و یا روزنامه ها چاپ شده دیده ای".ا
جوابداد: "آری بیشتر آنها را دیده ام".ا
پرسیدم: "خوب، در مورد آنها چی فکر میکنی".ا
جوابداد: "معتقدم که مردم از دست حکومت بجان آمده اند و دیگر حاضر نیستند آنرا بپذیرند".ا
پرسیدم: "آیا در بین شعارهائی که آنها میدادند هیچ شعاری دائر بر براندازی حکومت دیده ویا شنیده ای".ا
جوابداد: "خیر" و بعد بلافاصله اضافه کرد که: "آنها نمیگذارند مردم شعار براندازی بدهند".ا
پرسیدم: "چه کسانی مانع میشوند تا مردم شعار سرنگونی رژیم را بزبان نیاورند".ا
جوابداد: "همان آقای موسوی و کروبی و دوستانشان که امروز رهبری جنبش مردم را بدست گرفته اند".ا
گفتم: "دختران و پسرانی که در خیابانها آماج گلوله های پاسدارها و بسیجی ها قرار گرفته و هر روز تعدادی از آنها کشته میشوند دیگر از چه باید بترسند که شعارهای دلخواه خودرا بزبان نیاورند" واضافه کردم که: "در روزهای اخیر خود میرحسین موسوی بارها اعلام کرده که من بهیچوجه رهبر جنبش نیستم و مردم خود خواستهایشان را که آزادی انتخابات و بازخوانی دوباره رأی ها میباشد در خیابانها بیان میکنند".ا
او گفت: "ولی اخیرا" مردم شعارهائی از قبیل (مرگ بر دیکتاتور) بزبان میآورند، همین میرساند که خواهان سرنگونی حاکمان جمهوری اسلامی هستند".ا
گفتم : "خوب فرض کنیم که اینطور باشد و مردم خواهان سرنگونی حکومت باشند با چه امکاناتی میتوانند حکومتی را که سراپا مسلح است و بقولی بیست ملیون بسیجی هم در چنته دارد با دست خالی سرنگون کنند" و اضافه کردم: "فرض کنیم که اینکار را هم کردند، تو کدام فرد مصلحی را سراغ داری تا پس از سرنگونی رژیم در رأس حکومت بنشیند".ا
انتظار داشتم نام رهبر گروه خودشان را بزبان آورد ولی او عاقلتر از آن بود که چنین کند جوابداد: "خوب نه ولی بالاخره کسی را برای اینکار پیدا خواهند کرد".ا
از او سؤال کردم: "چند سال داری".ا
جوابداد: "بیست و هشت سال".ا
دانستم که هنگام انقلاب و تغییر رژیم هنوز بدنیا نیامده بود لذا گفتم: "دوست عزیز وقتی انقلاب در گرفت من همسن پدر تو بودم، من و تمام کسانیکه آن انقلاب را دیدیم امروز از اینکه بنحوی نتوانستیم از موفقیت آن بدست آخوندها جلوگیری کنیم سخت پشیمانیم و همانطور که می بینی درحال حاضر داریم تاوان آنرا در غربت پس میدهیم"
از او سؤال کردم: "آیا انقلابی را سراغ داری که درنهایت آلوده دستهای پلید مردمان ابن الوقت نشده و فرزندان خودرا به چوبه های دار نسپرده باشد".ا
چون جوابی نداد برایش از حوادثی که در یکصد سال گذشته بعد از هر انقلابی در دنیا اتفاق افتاده است صحبت کردم. برای او انقلاب کمونیستی شوروی را مثال زدم که پس از هفتاد سال سرنگون شد چرا که زالو هائی بعنوان رهبر در ارکان آن نفوذ کرده و بتدریج خون آنرا چنان مکیدند که پایه های آن سست و درنهایت از پای درآمد. ترفه آنکه عده ای از همان رهبران با ترفندهای بالیستیکی خود سرمایه های مالی کشور شورا ها را به یغما برده و امروز بزرگترین مافیای مالی دنیا را تشکیل داده اند.ا
برایش گفتم که انقلاب در چین و کره شمالی پس از چند دهه رنگ عوض کرد. گرچه اینروزها هنوز آنها نام کمونیست را بر تارک خود دارند ولی سالهاست که رهبران آنها راه خودرا تغییر داده و سیستم سرمایه داری کلان را انتخاب کرده اند.ا
انقلاب کبیر فرانسه را روبسپیر و یارانش بفلاکت کشاندند و درآخر نیز سرشان بزیر گیوتنی رفت که خود ساخته بودند.ا
نلسون ماندلا 25 سال در زندان ماند ولی هیچگاه از انقلاب در آفریقای جنوبی صحبت نکرد چرا که میدانست تا زمانیکه اکثریت مردم بوظایف خود و رهبرانشان آشنا نشده باشند انقلاب ها پس از مدتی راه عوض میکنند.ا
باو گفتم که در انقلاب مشروطیت ایران هم عدم شناخت مردم از رهبران باعث شد تا کار دوباره بدست آخوند ها و ملاکین زمان بیفتد.ا
وقتی مشاهده کردم با دقت به سخنانم گوش میدهد برایش توضیح دادم که امروزه روز دیگر دوران انقلاب ها و خشونتها بپایان رسیده و مردم سعی دارند از طریق اتحاد و همبستگی با یکدیگر حکومتها را با اعتصاب و اعتراضهای توده ای در فشار بگذارند و خواستهای خودرا به آنها دیکته کنند.ا
بیش ازیکصد و پنجاه سال جنگ و انقلاب در اروپا (از 1780 تا 1945) جز خرابی و بیخانمانی نتیجه ای برای مردم آن سامان نداشت ولی پس از آن مردم اروپا توانستند با اتحاد و یکپارچگی و اعتصابات همگانی حکومتها را مجبور به دادن امتیازاتی از قبیل بیمه بیکاری، بیمه درمانی، تحصیل رایگان و حق و حقوقهای مدنی و اجتماعی فراوانی بنمایند که بدست آوردن آنها پس از انقلابات خونین آن دوران بدست نیامده بود.ا
باو گفتم که نسل جوان ایران همانند تو که اکثر آنها پس از انقلاب بدنیا آمده اند باین حقیقت واقف شده اند که درصورت براندازی رژیم آخوند ها کفتارهای فراوانی منتظر بهره برداری از نتایج آن هستند پس بهتر آن می بینند که با استفاده از اتحاد مردمی خود وحمایت آندسته از رهبران مذهبی همچون میرحسین موسوی، مهدی کروبی، آیت الله منتظری، کدیور و خیل عظیمی از ملی- مذهبی ها که تعدادشان نیز کم نیست و بدلیل مخالفت با آیت الله خامنه ای از حکومت کنار رانده شده اند با فشار بر رهبر و دست اندرکاران حکومتی، آنها را بدادن امتیازاتی در جهت خواستهای خود مجبور و به آنها بفهمانند که با زور و قلدری نمیتوانند مردم را مجبور به اطاعت از خود بنمایند.ا
جنبش سبز تا کنون نشان داده که پتانسیل همبستگی واتحاد دربین مردم ما تا چه اندازه بالاست و ما با چنین پتانسیلی میتوانیم آنچه را که آرزو میکنیم بدست آوریم. این پتانسیل را نه انقلاب بلکه سی سال سیاست غلط دست اندرکاران حکومت اسلامی برای مردم ما فراهم کرده است.ا
جنبش سبز در بدو حرکت خود بهیچوجه خواستی جز آزادی انتخابات و خواندن دوباره آراء مردم نداشت. شعارهای خیابانی در روزهای بعد از انتخابات صرفنظر از (رأی من کو) بیشتر حول و حوش آزادی انتخابات و مخالفت با تقلب در انتخابات دور میزد، اشتباه حکومت دراین بود که با اصرار بردرست بودن شمارش آرا و پافشاری برانتخاب احمدی نژاد بعنوان رئیس جمهور و در روزهای بعد با تیراندازی بسوی مردم و کشتار جوانان، جنبش را به جلو راند و شعارها روز بروز خشن تر واز تأکید برتقلب در انتخابات دور و تبدیل به شعار (مرگ بر دیکتاتور) گردید ولی با این حال آنها بهیچوجه شعار سرنگونی و براندازی نداده اند.ا
تظاهرات ماه های بعد چون شرکت مردم درنماز جمعه، روز قدس و حتی اخیرا" 13 آبان نشان داد که جنبش سبز زنده و پویاست و هر روز که میگذرد با قدرت وپتانسیلی بیشترهمچنان به جلو میرود و درحالیکه همچنان شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر روسیه را آواز میدهند ولی جز آزادی بیان، آزادی زندانیان سیاسی و حق انتخاب نماینده های واقعی خود انتظار دیگری از حکومت ندارند.ا
تجربه انقلاب بهمن سال 1357 بهمه ما نشان داد که خشونت و براندازی ثمری ببار نخواهد آورد و بهتر آنست که برای رسیدن به دمکراسی و فضای باز سیاسی راههای مسالمت آمیز و عاری از خشونت را انتخاب کنیم.ا
پس از گذشت سی سال از تسخیر سفارت آمریکا درایران شمار بسیاری از احزاب و گروههای سیاسی باین نتیجه رسیده اند که تسخیر سفارت مزبور و اسارت اعضای آن عملی ناپسند و غیر انسانی بوده و در سخنرانیها و اطلاعیه هایشان آنرا تقبیح نموده اند.ا
در خاتمه و قبل از اینکه از دوست هموطنم جدا شوم از او خواهش کردم بهتر است از این ببعد بجای فحش و بکار بردن کلمات ناپسند علیه یکدیگر با هم به صحبت بنشینیم چرا همه ما ایرانی و از یک آب و خاک هستیم و بپاس اینکه بسخنانم گوش داده بود گفتم: "حال اجازه بده برای رفع خستگی داستانی برایت تعریف کنم، چون اورا مشتاق دیدم گفتم:"درروزگاران گذشته دو برادر پس از فوت پدر وارث قطعه زمین بزرگی شدند و تصمیم گرفتند تا با کمک یکدیگر آنرا برای کشت و زرع آماده نمایند. پس از گذشت چند هفته، روزی بدلیل یک گفتگو و مشاجره آنی برادر کوچکتر عصبانی شد وکانالی در وسط زمین کند و آب در آن انداخت تا ارتباط خودرا با برادر بزرگ خود قطع کند.ا
وقتی برادر بزرگتر چنین دید نجار ده را خبر کرد تا برای مقابله با کار برادر کوچکتر حصاری دور زمین خود بکشد تا دیگر چشم بروی برادر خود نیندازد.ا
نجار که آن دو برادر را از قبل میشناخت و از روابط صمیمانه آنها آگاه بود قبول کرد تا حصار را برای برادر بزرگتر بکشد.ا
برادر بزرگتر پس از دستورات لازم به نجار راهی شهرشد تا چیزهائیرا که لازم داشت خریداری کند، وقتی برگشت درکمال تعجب دید که نجار بجای حصار پلی روی نهر برادر کوچک ساخته است، با دیدن پل خودرا آماده کرد تا جلو رفته به کار نجار اعتراض کند ولی درهمین وقت برادر کوچکتر از راه رسید و چون پل را روی نهر دید بگمان اینکه برادرش برای ارتباط دوباره با او دستور ساختن آنرا داده است نزد برادر بزرگتر آمد و اورا در آغوش گرفت و از او درباره کاری که کرده بود عذر خواست برادر بزرگتر نیز وقتی چنین دید متقابلا" برادر کوچکتر را بوسید و کدورتها بپایان رسید.ا
وقتی نجار وسایل خودرا جمع میکرد تا از آنها خداحافظی کند برادران از او خواستند تا مانده و شام را با آنها بخورد ولی نجار معذرت خواست و گفت که سخت گرفتارم وباید بروم. برادران از او پرسیدند که گرفتاری او چیست گفت: "پلهای زیادی هست که باید بسازم".ا
چون ساعتی از شب گذشته بود و مردم درحال ترک میدان لستمن بودند از جا برخاستم تا از دوست جوانم خداحافظی کنم. وقتی دستم را برای خداحافظی بطرفش دراز کردم آنرا با صمیمیت فشرد و خواهش کرد تا در روزهای آینده بازهم یکدیگر را ببینیم.ا
آبان سال 1388