Monday, March 16, 2009

شهید زنده 1


"شهيد زنده"

توضیح کوتاهی درمورد داستان

شهید زنده سرگذشتی است واقعی که حوادث آن از ابتدا تا انتها در زمان جنگ ایران و عراق برای یکی از فرزندانم روی داده است. هنگامیکه او سرگذشت خودرا برایم تعریف میکرد گاه از شنیدن وصف دسیسه های خطرناکی که بعضی از مقامات ارتشی برای از بین بردن جوانان تحصیل کرده ای که ضرورت زمان آنها را در صفوف ارتش جمهوری اسلامی جای داده بود و یا زمانیکه او از کشتارهای وسیع هموطنانمان در جبهه های جنگ که اغلب آنها را جوانان نو باوه تشکیل میدادند واینکه چگونه اجساد آنها تا مدتها در میدانهای جنگ مانده و اغلب طعمه حیوانات درنده میشد، تعریف میکرد بخود میلرزیدم. درتمام مدت خدمت سربازی او که دو سال بطول انجامید هر زمان که صحبت از حمله های سراسری ارتش بگوشمان میرسید بی اختیار اورا از دست رفته میپنداشتیم. یکبار که بیش از دوماه از او خبری بدستمان نرسید هراسان و نگران از وضع او به پادگان اصفهان رفتم، در آنجا وقتی از همقطارانش شنیدیم که گروه آنها در محاصره نیروهای عراقی است دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتم، با اینکه دوستانش سعی داشتند با گفتن مطالبی امیدوار کننده مرا از زنده ماندن او مطمئن سازند ولی در چهره های آنها میخواندم که خود نیز باین امر باور ندارند.ا
گرچه دراین نوشتار قادر نبوده ام آنچه را که شنیده ام بروی کاغذ بیاورم و درمواردی از نوشتن بعضی مطالب آزار دهنده وغیر انسانی افراد خودداری کرده ام ولی چون براین باورم که گاهی مشت میتواند نمونه ای از خروار باشد سعی کرده ام تا آنجا که میتوانم از شرح وقایع اصلی چیزی کاسته نگردد.ا


(قسمت اول)

ا 1 - شروع دوران سربازی و آموزشهای رزمی

دو سال از شروع جنگ بين ايران و عراق گذشته بود، آبادان و خرمشهر و قسمت زيادي از غرب كشور در اشغال نیروهای عراق قرار داشت. كشتار مردم بيدفاع ایران در شهرها وسیله موشکها و هواپیما های عراقی و کشتار سربازان ايراني نیز در جبهه ها بدست دشمن بيداد ميكرد.ا
در آنموقع رفتن به خدمت سربازي جرئت ميخواست و نرفتن آنهم خيانت بكشور محسوب ميشد، در عين حال برای فارغ التحصیلان دانشگاهها نیز چاره ديگري هم جز رفتن به خدمت سربازی وجود نداشت چرا كه در صورت نداشتن ورقه خاتمه خدمت خروج از کشور برایشان امکان پذیر نبود.ا
یکسال قبل از به حکومت رسیدن جمهوری اسلامی موفق به اخذ لیسانس ریاضی از دانشگاه تهران شده بودم ومدتی طول کشید تا توانستم از یکی از دانشگاههای آمریکا پذیرش بگیرم. درکوران گرفتن کمک هزینه تحصیلی از وزارت آموزش عالی انقلاب در رسید و چیزی نگذشت که جنگ ایران و عراق شروع شد و درپی آن خروج از کشور برای فارغ التحصیلان موکول به رفتن سربازی و خدمت نظام وظیفه گردید.ا
راهی جز معرفی خود بیکی از حوزه های نظام وظیفه نداشتم لذا پس از مشورت با والدينم در اوائل پائيز همان سال خودرا به يكي از حوزه هاي نظام وظيفه تهران معرّفي كردم.ا
خيلي سريع سرم تراشيده شد و با يكدست لباس سربازي بزرگتر از اندازه اندامم و يك جفت پوتين که خوشبختانه باندازه پاهايم بود بخانه برگشتم.ا
مدّت سه روز بمن فرصت دادند تا لباسها را اندازه کرده و روز چهارم همراه با سایر وسایل مورد احتیاجم، خودرا به پادگان فرح آباد در شرق تهران معرّفي نمایم.ا
روز چهارم با روحیه ای نه چندان شاد برای معرفی خود به پادگان رفتم که پس از انجام کارهای مقدماتی مرا بیکی از خوابگاهها فرستادند. درآنجا ناگهان خودرا درمیان عده زیادی از دانشجویان هم دوره ی خود دیدم که این امر در بالا بردن
روحیه ام اثر فوق العاده ای داشت.ا

سه ماه دوران تعليمات را در آن پادگان و درمیان دوستان قدیمی خود گذراندم ودر پايان آن دوره با درجه ستوان دوّمي براي خدمت به مركز توپخانه اصفهان اعزام شدم.ا
خوشحال از اينكه مركز توپخانه اصفهان از صحنه هاي جنگ و كشتار به دور است فوری وسایل سفر را آماده و رهسپار آنجا شدم که خوشبختانه در آنجا نیز با تعداد زيادي افسران وظيفه كه مانند من از پادگانهای مختلف به آنجا اعزام و دوران خدمت را در آنجا میگذراندند، یافتم. اغلب آنها داراي مدارك ليسانس و دكترا از دانشگاههاي ايران و يا خارج ازکشور بودند.ا
مدّت چهار ماه که همچون برق گذشت، در آنجا با كاربرد انواع سلاحهاي سنگين توپخانه وموشكهاي سام 6 وسام7 آشنا شدم و پس از آن مأموريّت يافتم بعنوان افسر توپخانه به يكي از پادگان هاي ارتش در غرب ايران بنام (اعظم پناه) بروم.ا

ا 2 - پادگان اعظم پناه در غرب کشور

این پادگان یا قرارگاه در نزدیک کرمانشاه قرار گرفته بود. وظيفه آن دفاع در مقابل ورود هواپيماهاي عراقي بخاك ايران در محدوده حفاظتي خود بود. ادوات و سلاحهاي رزمی در اين پادگٌان عبارت بود از دو دستگاه تانك شيلكا مجهّز به دستگاههاي گيرنده رادار وكامپيوتر وادوات پيشرفته دیگری براي دفاع هوائي وتعدادي مسلسلهاي سنگين و تيربارهاي مخصوص، موشک اندازهای کاتیوشا كه درمواقع لازم ميتوانست بخوبي دردفاع هوائي عليه هواپيماهاي عراقي مورد استفاده قرار گيرد.ا
فرمانده پادگان افسري بود از ابوابجمعي ارتش با درجه سرواني و يك ستوان دوّم ارتشي نيز سمت معاونت اورا داشت و من بعنوان يك افسر وظيفه، مسئول حفظ و نگهداري سلاحهاي پادگان بودم. ابوابجمعي اين پادگان را نيز حدود یکصد و بیست نفر پرسنل از سرباز و گروهبان و استوار تشكيل ميدادند که البته این تعداد ثابت نبود و هر از گاه با آمدن تعدادی پرسنل جدید و اتمام مأموریت عده ای دیگر تغییر مینمود
ماههاي اوّل ورودم از اينكه دانستم محلی است آرام و بي خطر که از جبهه هاي جنگ نيز دور ميباشد بسيار خوشحال شدم مضافا" اينكه هر دو ماه يكبار براي يكهفته نيز ميتوانستم بعنوان مرخّصي بتهران بروم و ازخانواده و دوستانم ديدار كنم. افسر فرمانده و معاونش نيز ماهي يكبار براي مرخِصي ميرفتند كه البتّه مدّت آن براي فرمانده پادگان بيشتر از ما بود زیرا بطوریکه اظهار میداشت او مجبور بود براي ارائه گزارش به افسران مافوقش ديدارهائي داشته باشد كه لاجرم احتياج به زمان بيشتري داشت.ا
مدّت شش ماه خدمت درآن قرارگاه را در آرامش گذراندم و کم کم این باور در من پا میگرفت که خدمت سربازی آنطور که قبلا" شنیده بودم سخت و ناراحت کننده نیست بخصوص که بارها مشاهده میکردم هواپيماهاي عراقي بدون اینکه به قرارگاه ما حمله کنند از آسمان آن ناحيه عبور میکردند ولي حتّي يكبار هم پدافند هوائي ما براي ممانعت از عبور هواپیماهای عراقی اقدامی بعمل نمیآورد در صورتيكه با وسائل كامپيوتري و مدرني كه در پادگان وجود داشت براحتي ميتوانستيم هواپيماهاي دشمن را رديابي كرده سرنگون نمائيم.ا

ا 3 - رازي كه نبايد فاش ميشد

در يكي از روزهائیکه فرمانده و معاونش به مرخصی رفته و من بعنوان جانشين فرمانده در پادگان انجام وظیفه میکردم تصميم گرفتم گشتي در محوّطه پادگان زده از اطراف آن بازديد کنم، در هنگام عبور از پشت يكي از تانکهاي شيلكا متوجّه قطع يكي از كابلهائي شدم كه قاعدتا" بايستي بداخل تانک ميرفتند و چون ببازديد تانک دوّم رفتم كابل آنرا هم همانند قبلی قطع شده يافتم.ا
ظاهر محل بريدگي نشان نميداد كه كابل بتازگي قطع شده باشد، فكر كردم شايد كابلها مربوط به برق تانک باشند ولي وقتي بداخل تانک رفتم و رادار آنرا روشن كردم همه چيز حالت عادي داشت و آثاري از قطع برق در آن ديده نميشد. با خود گفتم نكند كابلهاي قطع شده اصلا" در ارتباط با تانک نبوده و مربوط به چيز ديگري میباشند بخصوص كه متوجه شدم كابلها وسیله خاك استتار شده اند ولی چون انتهاي ديگر كابل را دنبال كردم پي بردم به گيرنده رادار متصل ميشود از اينرو ديگر برايم مسلّم شد كه كابلها درارتباط با وسايل داخل تانک هستند ولي هنوز نميتوانستم دریابم که چرا قطع شده اند وچرا تاكنون از طرف فرماندهي پادگان براي ترميم آن اقدامی انجام نگرفته است.ا
دراين فكر بودم كه ناگهان چيزي بخاطرم آمد و ذهنم را نسبت به موضوع تا اندازه ای روشن كرد و دريافتم قطع كابلها نبايد بي ارتباط با آن باشد.ا
در اوایل ورودم به پادگان وقتي براي بازديد يكي از تانکها و چگونگي كار آن رفته بودم متصدّي تيربار تانک برايم توضيح داد كه در هنگام حمله هوائي ما ميتوانيم وجود هواپيماهاي دشمن را كه به محدوده ما نزديك ميشوند در روي صفحه رادار تانک ببينيم و حتّي ميتوانيم فاصله دقيق آنرا نيز بدست آوريم و در بهترين زمان ممكن آنرا هدف تيربارهاي خود قرار دهيم ولي دريكي از شبها پس از باخبر شدن از حمله هوائي وقتي با او بداخل تانک رفتم با اينكه صداي هواپيما ها را بوضوح ميشنيدم ولي روي صفحه رادار چيزي كه وجود آنها را نشان دهد مشاهده نكردم و وقتي از متصدّي آن سؤال كردم گفت: "ممكن است بدليل نا مساعد بودن هوا رادار نتوانسته رديابي كند".ا
حالا با ديدن كابلهاي قطع شده و توضيحات متصدّي تيربار احساس بدي پيدا كرده بودم زيرا دریافتم بی مناسبت نبود که آنشب نتوانستم وجود هواپيما ها را روي صفحه رادار مشاهده كنم. با خود گفتم: "بايد كاسه اي زير نيم كاسه باشد" زیرا چطور امكان داشت فرمانده پادگان از اين امر بي اطّلاع مانده باشد ولي بلافاصله اين فرض را رد كردم چون ميدانستم او در مورد سلامت كار تمام وسائل و ابزار بخصوص رادار و تيربار تانکها مسئوليّت مستقيم دارد و محال بود او را از اين نقص بي خبر گذاشته باشند.ا
نميدانستم چه بايد ميكردم، آيا بايستي فورا" با بي سيم فرمانده را در جريان ميگذاردم يا اصلا" موضوع را نديده گرفته و از كنارش ميگذشتم ولي از طرفي خود منهم بعنوان يك افسر توپخانه درآنجا مسئول حفظ و كاربرد صحيح سلاحها بودم و محل بريدگيها نيز نشان ميداد با كارد و يا وسيله برنده ديگري قطع شده اند لذا تصميم گرفتم در وهله اوّل موضوع را با متصدّي تيربار تانک در ميان بگذارم.ا
فورا" اورا خواستم و كابلها را نشانش دادم و علّت را جويا شدم. او كه معلوم بود با ديدن كابلهاي قطع شده خودرا باخته ازوجود بريدگيها اظهاربي اطّلاعي كرد وگفت: "تا آنجا كه من ميدانم هميشه دستگاهها بخوبي كارميكرده اند".ا وقتي باو خاطرنشان كردم: "در شب حمله با اينكه ما صداي هواپيما ها را ميشنيديم ولي چيزي در روي صفحه رادار نديديم" و بعد اضافه کردم: "تو فكر نميكني اين موضوع در ارتباط با قطع كابلها باشد".ا
چون او خاموش ماند وجوابي نداد فهميدم عیب كار از جاي ديگري است و تصميم گرفتم هرچه زودتر فرمانده پادگان را در جريان امر قرار دهم.ا
ميدانستم چنانچه بخواهم اين موضوع را با بي سيم باطّلاع او برسانم - بايستي برايش پيغام ميگذاشتم - مسلّما" ديگران نیز از موضوع باخبر میشدند و اين براي او كه مسئول مستقيم حفظ و حراست وسائل پادگان بود خالي از خطر نمي بود از اينرو صبر كردم تا پس از بازگشت از مرخّصي موضوع را با او درميان بگذارم.ا
هفته بعد با آمدن او، ابتدا اورا به پشت تانکها بردم و كابلهاي قطع شده را نشانش دادم و سؤال كردم آيا او ميدانسته كه كابلها قطع شده اند.ا
او با ديدن كابلها فريادي از تعجّب كشيد و نشان داد كه بي نهايت جا خورده است و اوّلين سؤالش اين بود كه: "آيا من با كس ديگري در اين مورد صحبت كرده ام".ا
وقتي دانست جواب من منفي است و با ديگري دراين مورد صحبتي نكرده ام خيلي خوشحال شد و از من تشكّر كرد و گفت: "خودم همين امروز مراتب را بمقامات بالا گزارش خواهم داد و براي تو هم درخواست تشويق با درج در پرونده ميكنم".ا
چند روز بعد عدّه اي از مركز آمدند و كابلها را عوض كردند و بزودي همه چيز روبراه شد ولي بعدا" دريافتم كه آنها گزارش كرده اند: "كابلها توسّط موشهاي صحرائي جويده وقطع شده اند".ا
اطّلاع از اين امر شك مرا در مورد بريدگي عمدي كابلها بيشتر نمود و با اينكه ديگر از كابلها صحبتي بميان نيامد ولي از آن ببعد حس كردم آتمسفر پادگان ديگر مثل سابق نيست و رابطه فرمانده با من خيلي خشك و نظامي شده است.ا
يكروز هنگاميكه پادگان را بقصد استفاده از مرخصي ماهانه ترك ميكردم فرمانده گفت: "در دو هفته آينده خود من در پادگان هستم، اگر مايل باشي ميتواني بيشتر از يكهفته در مرخّصي بماني چون اينجا كار زيادي نداريم".ا
خوشحال شدم، ولي وقتي از او خواستم ورقه مرخّصي ام را از هفت روز بمدّت ده روز تغيير دهد - چون برگه مرخّصيها معمولا" هفتگي بود - گفت احتياجي بتعويض ندارد من آنرا ده روزه بمركز گزارش خواهم كرد.ا
شوق سه روز مرخصي بيشتر و بودن مدت بيشتري دربين خانواده و دوستان مرا از محكم كاري در گرفتن ورقه كتبي مرخصي بمدت ده روز باز داشت. غافل از اينكه آنها با اين سه روز مرخّصي بيشتر خواب بدي برايم ديده اند و درنظر دارند بوسيله آن زمينه را براي اجراي مقاصد شوم خود آماده سازند.ا
پس از ده روز خوشحال و خندان به پادگان باز گشتم ولي از فرمانده خبري نبود، وقتي از معاون او جويا شدم گفت او هم بعد از تو بمرخّصي رفته است. روز بعد از يكي از استوارها شنیدم كه فرمانده سه روز پيش پادگان را ترك كرده و هنگام رفتن بآنها گفته كه منتظر من است و نميداند چرا تأخير كرده ام.ا
من بلافاصله ورودم را وسيله بي سيم باطّلاع مركز رساندم ولي درنهايت تعجّب دو روز بعد تلگرافي بدستم رسيد كه تأخير مرا حمل بر بي انضباطي و فرار از خدمت در زمان جنگ تلقّي كرده بودند.ا
از حيرت برجاي خود خشك شدم، تازه فهميدم ابراز محبّت فرمانده در مورد استفاده از مرخّصي بيشتر بدون دادن ورقه كتبي در حقيقت دامي بوده براي من كه حدس زدم نبايد بي ارتباط با مسئله فاش شدن موضوع (كابلهاي پاره) باشد. از اينكه فريب خورده بودم از خود بیزار شدم، چرا بايد براي سه روز مرخّصي بيشتر فریب فرمانده را خورده باشم ولي ديگر كار از كار گذشته بود وچاره اي نداشتم جز اينكه منتظر بمانم و ناظر ادامه اين سناريو باشم كه نهايتا" بكجا خواهد انجاميد.ا
با آمدن فرمانده دريافتم او خود تأخير مرا بمركز گزارش كرده است. او با بيشرمي تمام منكر موافقت شفاهي خود با ازدياد مرخّصي من شد و اشاره كرد كه بايد منتظر توبيخ از طرف مقامات بالا باشم.ا
- زمانی که در پادگان اصفهان بودم افسران وظيفه و دوستانم در آن پادگان بمن گوشزد كرده بودند كه: "افسران ارتش نظر خوبي با افسران وظيفه ندارند و هميشه آنها را مخل كارهاي خود ميدانند از اينرو بايستي مواظب باشي تا خيلي بآنها نزديك نشوي و بهيچوجه هم نبايد بآنها اعتماد كني" كه متأسّفانه من اين پند گرانبها را بدست فراموشي سپرده و بفرمانده خود اعتماد كرده بودم -ا

ا 4 - سناریوی توبیخ
حرکت یک ستون نظامی از قرارگاه به مرکز توپخانه اصفهان

يكهفته بعد فرماني از مركز برايم رسيد با این مضمون كه مأمور هستم يك ستون از نيروهاي موتوري قرارگاه را حرکت داده بسمت اصفهان ببرم و در آنجا تحويل فرمانده پادگان نمایم. اين ستون شامل يكدستگاه تانک شيلكا، سه دستگاه تيربار هوائي، دو كاميون حامل مهمّات، يكدستگاه موشك انداز كاتيوشا همراه با تعدادي پرسنل ارتشی و متصدّيان دستگاهها بود.ا
حركت دادن اين ستون از آن پادگان و رساندن و تحويل آن بپادگاني در اصفهان كار ساده اي نبود. در آن شرائط كاروانهاي نظامي تنها از طرف هواپيماهاي عراقي مورد تهديد قرار نميگرفتند بلكه از طرف پيشمرگان كرد و گروههاي مخالف حكومت مانند مجاهدين خلق نيز در خطر بودند. ميدانستم گمشدن و يا از دست دادن هر كدام از وسائل ستون همراه با تشكيل دادگاه صحرائي زمان جنگ و احتمالا" مجازات اعدام میباشد.ا
كم كم سناريوي توبيخ برايم شكل ميگرفت و به حقيقتي پي ميبردم كه متأسفانه آنرا بفراموشی سپرده بودم و آن این بود که در محیط های نظامی بایستی (کور بود، کر بود، لال بود) و حالا بايد تاوان کنجکاویهای خودرا بازپس میدادم از اینرو بدون كوچكترين واكنشي آماده شدم تا ستون را حركت داده باصفهان برسانم و منتظر باشم تا بعد چه پيش خواهد آمد.ا
نظر باينكه كوچكترين تجربه اي در هدايت يك كاروان نظامي نداشتم با يكي از استواران قديمي ارتش بنام (كريمي) كه در مدّت اقامتم در پادگان مناسباتي دوستانه با او برقرار کرده بودم و او هم قرار بود با من باصفهان بيايد گفتگو كردم، او كه در طول خدمتش چند بار با يك چنين كاروانهائي بمأموريّت رفته بود قول داد براي سالم رساندن ستون بمقصد مرا ياري دهد لذا چند روز بعد با آماده شدن ستون و طبق برنامه بسوي اصفهان حركت كرديم. قبل از عزيمت وهنگام خداحافظي با فرمانده پادگان او پاكت نامه اي بمن داد تا بمجرد رسيدن به مقصد آنرا بفرمانده پادگان اصفهان بدهم.ا
از قرارگاه اعظم پناه دو راه براي رسيدن به اصفهان وجود داشت. يكي از سمت شرق، يعني كرمانشاه (باختران) - همدان - اراك كه راهي هموار ولي طولاني و پر رفت و آمد بود و ديگري از طرف جنوب يعني كرمانشاه - خرم آباد - اليگودرز كه ازميان ارتفاعات و راههای پر پیچ و خم آن میگذشت وکوتاهتر بنظر میرسید و عبور و مرور كمتري در آن دیده میشد.ا
با نظر استوار کریمی راه كوتاهتر را انتخاب و از طريق خرم آباد بسوي اصفهان حركت كرديم. او معتقد بود سپاه پاسداران راههاي كوهستاني غرب كشور را در كنترل دارد لذا عبور از آن راهها بيشتر مقرون بصلاح میباشد.ا
ساعت شش صبح يك روز تابستانی كاروان از قرارگاه براه افتاد و پس از طي مسافتي حدود هفتصد كيلومتر از راههاي كوهستاني و نا هموار عصر روز چهارم باصفهان رسيد. در تمام مدّت در يكی از جيپهای ارتش در جلو ستون حركت و آنرا زیر نظر داشتم، از استوار کریمی نيز خواسته بودم در انتهاي ستون حركت كرده آنرا از پشت مراقبت نمايد.ا
حركت ستون بدليل وجود جادّه هاي خاكي و نيز حركت آهسته تانکها بكندي صورت ميگرفت لذا چهار روز و چهار شب در راه بوديم و در تمام اينمدّت نتوانستم جز چند ساعتي چشم بر هم گذارم. خوشبختانه مشكلي در راه پيش نيامد و همانطور كه گفته شد تمام راه زير نظارت وحفاظت دائم سپاه پاسدارن بود و همه جا با شادباش و كمك آنها مواجه بوديم، گاهي نيز بدليل حركت كاروان نيروهاي بسيجي كه از شرق بغرب وبسوي خط اوّل جبهه ميرفتند ناچار مدّت زمان كوتاهي توقّف ميكرديم.ا
پس از رساندن ستون به پادگان اصفهان و تحويل آن خسته و كوفته به آسايشگاه رفتم، دوشي گرفتم و تا عصر آنروز خوابيدم، خوشحال بودم كه از اين آزمون خطرناك بسلامت جسته ام.ا
لازم بود از استواركريمي بخاطر كمكهاي ارزنده ای که درطول راه نموده بود تشكّر كنم لذا روز بعد كه با افسران وظيفه همقطارم بمناسبت سالم رساندن ستون به پادگان بزمي ترتيب داده بوديم از او هم دعوت كرديم تا به پاس اقدام انسان دوستانه اش وبعنوان يك دوست صميمي ما را در آن بزم همراهي كند.ا
بعد ها از افسران وظيفه و همقطارانم شنيدم كه وجود اين استوار مجرّب در مأموريّت فوق - كه مورد احترام همه سربازان و افسران بود - رل عمده اي در بسلامت رسيدن كاروان ما داشته است كه البتّه محبّتهاي بعدي او نيز باعث شد تا صدق گفتار دوستان بر من ثابت وبيشتر از او سپاسگزار شوم.ا
در جوف پاكتي كه برای فرمانده پادگان اصفهان آورده بودم حكمي بود مبني براينكه در پادگان قبلي ديگر بوجود من احتياجي ندارند، باين ترتيب محل خدمت جديد من تا مأموريّت بعدي ميبايستي در اصفهان باشد.ا
بعنوان تشويق در انجام مأموريّت و رساندن سالم ستون بمقصد دو هفته مرخّصي بمن دادند كه در آن شرايط بيش از
هرچيز بآن احتياج داشتم و لازم بود تا با دور شدن از آن محيط پر تنش قدري اعصاب كوبيده و تحت فشار خودرا
ترميم نمايم لذا با احساس كسي كه از بند رسته است چمدانم را برداشته بتهران آمدم، غافل از اينكه اين مرخّصي نيز
بهانه اي براي دوركردن من از اصفهان و صدور حكم ديگري براي اعزام من به خطوط اوّل جبهه و بقول همقطارانم در اصفهان مأموريّتي بدون بازگشت بود.ا

ا 5 - ادامه سناریوی توبیخ
اعزام به جبهه دارخوین بعنوان افسر دیده بان
بعد از دو هفته پر انرژي و سرحال باصفهان برگشتم و بمجرد ورود دريافتم كه استوار (كريمي) از دوستانم سراغ مرا گرفته است. با دیدن او دريافتم حكمي برايم صادر كرده اند كه بعنوان افسر ديده بان بايستي هرچه زودتر خودرا به حوزه مأموريّتم در منطقه دارخوين كه از خطوط اوّل جبهه جنگ در خوزستان بود معرّفي نمايم.ا
برق از سرم پريد و لذّت دو هفته مرخّصي را فراموش كردم، دوباره كابوس وحشتناك گذشته بسراغم آمد زيرا دريافتم هنوز تاوان پي بردن به خطاي ديگران را بطور كامل نپرداخته ام و آنها باين زوديها دست از من برنميدارند.ا ميدانستم پست افسر ديده بان در خط اوّل جبهه آنهم در جبهه دارخوين برابر با مرگ است، شنيده بودم قبل از رسيدن من بپادگان اصفهان يكي از افسران وظيفه در همين جبهه شهيد شده و آنها درنظر داشتند مرا بجاي او بفرستند. وحشت مرگ دوباره همه وجودم را فرا گرفت از اين رو دوباره دست بدامان استوار (كريمي) شدم كه اگر ميتواند براي جلوگيري از رفتن من بدارخوين كاري بكند.ا
بعد از ظهر آنروز كه چون سالي پر دلهره بر من گذشت او بسراغم آمد و گفت: "من از نامه هاي رسيده دانستم افسري را براي مأموريّت در پادگان امام حسين در سر پل ذهاب لازم دارند، فوري حكم آنجا را براي تو گرفتم، بهتر است تا دير نشده بآنجا رفته خودرا معرّفي كني".ا
گفتم: "پس تكليف حكم دارخوين چه ميشود".ا
گفت: "تو اگر فوري به سر پل ذهاب بروي آنها فرد دیگري را براي دارخوين پيدا خواهند كرد".ا
با اينكه ميدانستم رفتن بپادگان امام حسين نيز رفتن بخط اوّل جبهه است ولي چون نسبت به بيابانهاي مرگزای دارخوين وضع بهتري داشت لذا بین بد و بد تر، بد را انتخاب کردم. فوري وسائلم را برداشتم و با در دست داشتن حکم مأموریت جدید عازم سرپل ذهاب شدم.ا
بعدها از دوستانم در پادگان اصفهان شنيدم پس از رفتن من افسري كه مسئول بردن من بدارخوين بوده از اينكه حكم مرا تعويض كرده اند بشدّت عصباني شده است ولي ديگر كار از كار گذشته و من به مأموريّت جديد رفته بودم و نميتوانستند حكم اجرا شده را لغو كنند.ا
اين مسئله ضمنا" بمن ثابت كرد كه يك استوار دفتري در ارتش ميتواند خيلي كارها انجام دهد كه شايد بسياري از افسران عاليرتبه از انجام آن عاجز باشند.ا
ادامه دارد

m_satvat@rogers.com










شهید زنده 2


"ا "شهید زنده
(قسمت دوم)

ا 6 - سر پل ذهاب وپادگان امام حسین
روز بعد در پادگان امام حسين در سر پل ذهاب خود را به فرمانده آن بعنوان افسر توپخانه و ديده بان معرّفي كردم

در آن موقع پادگان امام حسين كنترل تمام نقاط مرزي ايران و عراق در غرب استان باختران (كرمانشاهان) را بعهده داشت. اين پادگان توسّط سپاه پاسداران اداره ميشد و فرماندهي آنرا پاسداري بنام سرگرد همت كه از افسران ارتش در زمان شاه بود و بعد از انقلاب به سپاه پاسداران پيوسته بود بعهده داشت.ا
كار نيروهاي مستقر در اين پادگان حفاظت منطقه از نفوذ پيشمرگان كرد حزب دمكرات كردستان و كومله و جلوگيري از خرابكاري نيروهاي متعلّق به سازمان مجاهدين خلق بود، ضمنا" به نيروهاي ارتش مستقر در مرزهاي غربي ايران و عراق بمنظور جلوگيري از پيشروي نيروهاي دشمن نيز كمك مينمود.ا
از آنجائيكه در اوائل جنگ سپاه پاسداران به نيروهاي ارتش اطمينان نداشت، براي حمله به سنگر نيروهاي عراقي از نيروهاي پياده بسيج و سپاه سود ميبرد و از نيروهاي زرهي و توپخانه ارتش نیز بعنوان پشتيبان استفاده ميكرد، باين ترتيب كه قبل از حملات مقطعي و شبيخونها از آنها ميخواست سنگر نيروهاي عراقي را زير آتش توپخانه قرار دهند تا نيروهاي سپاه و بسيج بتوانند به سنگر هاي دشمن حمله كنند و يا در مواقع عقب نشيني از ارتش ميخواست نيروهاي عراقي را با آتش توپخانه بکوبند تا آنها را از تعقيب نيروهاي خودي باز دارند و پاسداران بتوانند با دادن تلفات كمتري بعقب برگردند. البتّه در هنگام حمله های سراسری همیشه این ارتش بود كه در خط جلو حركت ميكرد و نيروهاي سپاه و بسيج بعنوان نيروهاي كمكي انجام وظيفه ميكردند.ا
در پادگان امام حسين تعدادي افسر وظيفه نيز هركدام با سمتي انجام وظيفه ميكردند و چند طلبه جوان هم در پادگان رفت و آمد داشتند كه بعدا" دانستم مبلّغين مذهبي پادگان ميباشند.ا
دراین پادگان نیز چون دیگر پادگانها بایستی روزي سه بار براي خواندن نماز به مسجد پادگان رفته در پشت سر يكي از آخوند ها نماز بخوانم ولي رفته رفته ببهانه هاي مختلف از رفتن به مسجد خودداري و در آسايشگاه مانده كتاب ميخواندم.ا
مرخّصيهاي اين پادگان نيز چون گذشته يكهفته براي هردو ماه بود. در چهارماه اوّل اقامتم دراين پادگان با چند پاسدار به مأموريتهائي كوتاه رفتم كه طولاني ترين آنها سه روز وعمدتا" ديده باني از وضعيّت دشمن و تهيّه و ارائه گزارش از نقل و انتقالات آنها بود و هر بار بدون برخورد با مشكلي سالم بپادگان باز ميگشتم.ا
دریکی از روز بوسیله فرمانده پادگان احضارشدم، او گفت: "چون قرار است دست بيك حمله بزرگ بزنيم تو بايد در رأس يك گروه به مأموريّتي جديد بروي، محل اين مأموريّت در ارتفاعات كوه "بازي دراز" ميباشد كه در حال حاضر قسمتي از آن در اشغال نيروهاي عراقي است، گروه شما بايستي وضعيّت دشمن و حركات آنها را ساعت به ساعت برايمان گزارش كند" و سپس اضافه كرد: "براي همه شما درانجام اين امر الهي موفقيّت كامل آرزو ميكنم، شما نيز توكّل بخدا كنيد، اميدوارم سالم به پادگان باز گرديد".ا
جاي مذاكره نبود و با اينكه ميدانستم مأموريّت خطرناكي است ولي در ارتش جاي چون وچرا نيست و مجبور بقبول آن بودم پس بله قرباني همراه با سلام نظامي گفتم و از در بيرون آمدم تا مقدّمات كار را طبق دستور فرمانده آماده كنم.ا

ا 7 - مأموریت بدون بازگشت

صبح يكي از روزهاي اواخر تابستان همان سال با سه سرباز و يك گروهبان كه مأمور و متصدّي حمل دستگاه بي سيم بود سوار بر يك کاميون ارتشي بسوي محل مأموريّت خود رهسپار شديم. راننده پاسداري بود كه درعين رانندگي سمت راهنماي گروه را نيز بعهده داشت و قرار بود پس از رساندن ما به منطقه مأموريّت، خود به پادگان باز گردد.ا
راه از جادّه هاي كوهستاني و باريك و پر دست انداز ميگذشت از اينرو كاميون براي احتراز از لغزش و سانحه بسيار آهسته و با احتياط حركت ميكرد. راننده در حين رانندگي برايمان از وضع منطقه و خطرات آن صحبت ميكرد و ميگفت: "حركت در اين جادّه ها هنگام شب بسيار خطرناك است زيرا پيشمرگان كرد تمام اين جاده ها را در طول شب كنترل ميكنند" و اضافه ميكرد: "در موقع حركت بايد خيلي مواظب باشيد چون دشمن درطول تمام جاده ها و معابر عبور ومرور منطقه ده ها مين كار گذاشته بطوريكه ما هنوز نتوانسته ايم كشته هاي خودرا بطور كامل از ميادين جنگ ودرّه ها جمع آوري كنيم".ا
در بين راه ناظر دهات مخروبه و خالي از سكنه و پلهاي در هم شكسته و بريدگيها و گودالهاي عميق در جادّه ها بوديم كه ضمن صحبتهاي راننده دانستم همه آنها نه براثر جنگ با دشمنان عراقي كه حاصل سالها جنگ خانگي و برادركشي داخلي است.ا
ساعت هشت بعد از ظهر خسته و كوفته از تكان خودرو در جادّه هاي ناهموار و هراسان از عاقبت كار خود دراين مأموريّت به يكي از قرارگاههاي سپاه كه در دامنه كوهي قرار داشت رسيديم. راننده گفت: "ازاينجا ديگر حركت با وسيله نقليّه امكان پذير نيست و بايد كاميون را رها كرده پياده براه خود ادامه دهيم".ا
پياده شديم و پس از قدري استراحت و نوشيدن يك چاي داغ كه پاسداران برايمان تهيّه كرده بودند هريك وسائل خودرا به دوش گرفته راه باريكي را كه از ميان درّه میگذشت در پيش گرفتيم. پس از ساعتي پياده روي كه هر لحظه آن توأم با دلهره و انتظار انفجار مين در زير پايمان بود در كنار راه روي تخته سنگي نشستيم تا كمي استراحت كنيم. با اينكه مدّتها از وقت خوردن غذا گذشته بود ولي بهيچوجه احساس گرسنگي نميكردم و در عوض براي رفع تشنگي شديد يك قمقمه آب را تا ته سر كشيدم.ا
پس از اينكه گروه نفسي تازه كرد دوباره از ميان درّه اي ديگر بسوي خط الرأس كوهي كه در جلو داشتيم رو ببالا حركت كرديم. هوا تاريك شده بود و جز روشنائي ستارگان در بالاي سرمان چيزي نميديدم - اجازه نداشتيم از نور چراغ قوّه استفاده كنيم - و بدنبال پاسدار راهنما در يك كوره راه باريك بجلو ميرفتيم، ضمنا" سعي داشتيم براي احتراز از انفجار مينهاي احتمالي درست پا در جاي پاي او بگذاريم.ا
دراين موقع با وزيدن نسيم از مقابل بوي عفني بمشامم خورد بطوريكه مجبور شدم بيني خودرا با دستمال بپوشانم. از راهنما كه او هم بيني اش را گرفته بود علّت را پرسيدم ولي قبل از اينكه او جوابي به سؤال من بدهد يكي از نفرات گروه بازویم را گرفت و گفت:"جناب سروان بهتر است نگاهي به اطراف خود بياندازي".ا
بي اختيار بدور و برم نگاه كردم و در روشنائي نور ستارگان سياهي اجسادي را ديدم كه اينجا و آنجا بر روي زمين افتاده بودند. سربازي كه با من صحبت ميكرد با صدائي كه از وحشت ميلرزيد گفت: "بوي عفونت از اجساد مرده هائيست كه دور و بر ما روي زمين افتاده اند".ا
من كه خود متوجّه اين امر شده بودم از راهنما توضيح خواستم. او گفت: "كاملا" درست است و ما بمنطقه نيروهاي دشمن وارد شده ايم و بهمين علّت نيروهاي ما تا كنون نتوانسته اند اجساد كشته ها را از صحنه جنگ خارج كنند".ا
پرسيدم: "اگر اينجا منطقه نيروهاي دشمن است چرا ما وارد آن شده ايم".ا
او درحاليكه آهسته صحبت ميكرد گفت: "تا چند روز قبل اين درّه و ارتفاعات اطراف آن در اشغال دشمن بود ولي ما توانستيم با يك (پاتك) آنها را عقب برانيم. در حال حاضر هم هنوز منطقه بخوبي از وجود آنها پاك نشده و ممكن است اينجا و آنجا سنگرهاي آنها فعّال باشد از اينرو بايستي فقط شبها و با احتياط از اين درّه عبور كرد. البتّه وقتي بالاي كوه رسيديم خودتان بيشتر متوجّه وضعيت منطقه خواهيد شد".ا
ديگر صحبتي نكرديم و بدنبال او از همان كوره راه بسوي خط الرأس برفتن ادامه داديم. حالا ديگر اجساد را بهتر ميديديم. درحاليكه از بوي عفن اجساد حالت خفگي داشتم با خود گفتم: "مرد، اين ديگر از آن مأموريتّهاي بدون بازگشت است و نخواهي توانست زنده از اين قتلگاه باز گردي".ا
نزديك به خط الرأس كوه بداخل راهروئي نقب مانند خزيديم و بصورت خميده و با سرعت بحركت ادامه داديم. درانتهاي راهرو كه حدود چهارصد متر طول داشت در پناه يك صخره بزرگ به محوّطه اي بوسعت چهار در چهار و با ارتفاع دو متر رسيديم كه يك افسر و چند سرباز در آنجا منتظر ما بودند و دانستيم كه بمقصد رسيده ايم.ا
راهنما ما را به هم معرّفي كرد و توضيح داد كه مأموريّت آنها خاتمه يافته و قرار است شما سنگر ديده باني را تحويل گرفته بجاي آنها انجام وظيفه نمائيد. آنها خوشحال از اينكه زمان بازگشت فرا رسيده و ميتوانند از اين جهنّم مرگ خارج شوند و ما هراسان و نگران از اينكه بايد در اين بيغوله كه ممكن بود گور آينده ما باشد با مرگ دست و پنجه نرم كنيم.ا
من قدري با افسر آنها درباره موقعيّت اين سنگر نسبت بسنگرهاي عراقي صحبت كردم. او مرا بگوشه اي كه دوربين مخصوص ديده باني در آنجا قرار داشت برد و دره ها وارتفاعات مقابل را نشانم داد كه من با وجود تاريكي شب بخوبي توانستم سنگر نيروهاي عراقي را در آنطرف دره ببينم.ا
او گفت: "درحال حاضر ارتفاعات مقابل وكف دره در اشغال آنهاست، اغلب صداي موسيقي وگاهي صحبتهايشان هم بگوش ما ميرسد". و بعد اضافه كرد: "بطوريكه ما متوجّه شده ايم آنها اخيرا" دست به نقل و انتقالاتي زده اند و گويا خيال حمله اي ديگر دارند بهتر است شما در تمام مدّت شبانه روز آنها را زير نظر داشته باشيد و وضعيّت آنها را ساعت به ساعت به پادگان گزارش کنید". ضمنا" برايم توضيح داد كه: "توپخانه و خمپاره اندازان و نيروهاي ما در درّه پشتي سنگر دارند و شما درصورت لزوم ميتوانيد مختصّات هدف را بآنها داده بخواهيد نيروهاي دشمن را هدف آتشبارهاي خود قرار دهند".ا
معلوم شد هر دو روز يكبار آب و غذا از قرارگاهي در درّه پشتي برايمان خواهند آورد و چنانچه چيز ديگري نیزاحتياج باشد ميتوانيم صورت بدهيم تا بياورند.ا
چون ديروقت بود و ما هم از راه رسيده و خسته بوديم آنها صلاح ديدند آنشب را نيز آنجا مانده و به ديده باني ادامه دهند و سحرگاه روز بعد قبل از روشن شدن هوا محل را ترك گويند. ایده خوبي بود چون ما ميتوانستيم خستگي راه را از خود دور نموده و تا تحويل پست ديده باني قدری اعصاب خودرا ترميم نمائيم.ا
در گوشه ای از محوّطه كيسه خواب خودرا پهن كردم و درآن ولو شدم و بلافاصله از فرط خستگي بخواب عميقي فرو رفتم و با اينكه در نيمه هاي شب گهگاه صداي انفجار گلوله هاي توپ بيدارم ميكرد ولي دوباره بخواب ميرفتم.ا
سحرگاه بيدارم كردند، فوري از جا برخاستم و راهنما و ديده بان قبلي و سربازان اورا ديدم كه درحال ترك قرارگاه هستند، افسر ديده بان پس از يادآوري چند نكته مهم دیگر با من و ديگران روبوسي كرد و باتّفاق سايرين آنجا را ترك کردند.ا

ا 8 - زندگی در سنگر

پس از رفتن آنها نگاهي به اطراف سنگر خود انداختم، گروهبان مخابراتچي و سربازان نيز ساكت و خاموش بيكديگر نگاه ميكردند، بدون اينكه چيزي بيكديگر بگوئيم ميدانستيم در دل آن ديگري چه ميگذرد. بالاخره بعنوان فرمانده دسته سكوت را شكستم و از سربازان خواستم بساط چاي و صبحانه را مهیا کنند تا در صورت امكان صبحانه اي بخوريم. در همين حال با دوربين ارتفاعات اطراف را رصد كردم و درنزديك خط الرأس كوه مقابل سنگرهاي دشمن را در فواصل معيّن مشاهده نمودم، آنها نيز مانند ما از فرورفتگيهاي كوه براي استتار استفاده كرده و يا خود گودالهائي حفر و براي حفاظت از كيسه هاي شن در جلوي آن سود برده بودند.ا
در حين خوردن صبحانه دوباره نگاهي باطراف سنگر خودمان انداختم، محوّطه مناسبي در دل كوه بود كه صخره عظيمي از بالا آنرا حمايت ميكرد، دو ديواره سنگر را بدنه كوه ميپوشاند و جلو و يك سمت ديگر آن وسيله دو رديف كيسه هاي شن از كف تا نزديك سقف مسدود شده بود، يك دوربين ديده باني مخصوص سنگر ها در بين كيسه هاي شن جا سازي شده بود كه ما ميتوانستيم منطقه اي را بوسعت بيش از 250 درجه سانتيگراد در ديد خود داشته باشيم، در سمت چپ سنگر نيز معبري وجود داشت كه منتهي به نقب روبازي ميشد كه بيش از يكمتر عمق داشت و براي رفت و آمد مورد استفاده قرارميگرفت. درجلوي سنگرما نيزپرتگاهي بود كه با شيب 180 درجه پائين ميرفت كه خود مانع غير قابل عبوري براي نفوذ دشمن بسنگر ما بود.ا
دو روز يكبار برايمان آب و غذا ميآوردند كه بيشتر نان و پنير وغذاهاي كنسرو شده بود و هر از گاهي نيز بسته هائي شامل كشمش و نخودچي و يا گندم بو داده و خرما كه ازجمله هداياي مردم براي رزمندگان درجبهه ها بود، روزهاي اوّل آنها را بدون توجه بگوشه اي ميانداختيم ولي بعدها وضعي پيش آمد كه همين خوراكيها جان ما را از مرگ نجات داد. نامه هاي پستي و بسته هاي ارسالي نيز از همين راه بدستمان ميرسيد.ا
بزودي با زندگي در آن سنگر مأنوس شديم، روزها و شبها طبق برنامه زمان بندي شده سنگرها و خطوط ارتباطي دشمن را در ارتفاعات و درّه هاي روبرو زير نظر ميگرفتم و نقل و انتقالات آنها را با بي سيم به قرارگاه نيروهاي خودي در درّه پشتي گزارش ميكردم. چند بار كه وجود تعدادي تانگ و سكوهاي پرتاب كاتيوشا را در خط جلو ديديم بلافاصله محل دقيق آنها را اطّلاع داديم كه توپخانه هاي ما آنها را زيرآتش گرفته منهدم كردند ووقتي خبرنابودي آنها را مخابره كرديم غريوشادي دوستانمان را از بي سيم مي شنيديم و چون در چندين مورد اطّلاعات ما در مورد محل سلاحهاي سنگين عراقيها و سنگرهايشان بسيار دقيق بود و منجر بنابودي آنها شد اطّلاع دادند كار ما مورد رضايت فرماندهان قرار گرفته و برايمان درخواست تشويق نموده اند.ا
رضایت فرماندهان سبب میشد تا برای پی بردن به وضع نیروهای دشمن که خارج از دید ما در سنگر دیده بانی بودند گهگاه به سنگر نیروهای خودی درارتفاعات اطراف میرفتیم و با دوربینهای قوی چشمی که در اختیار داشتیم موقعیت نیروهای دشمن را بررسی و با بی سیم به قرارگاه دره پشتی گزارش میکردیم که این امر نیز بیش از بیش مورد رضایت فرماندگان قرار میگرفت.ا
هنوزچند روزی از زندگي در سنگر نگذشته بود که متوجّه موجودات ديگري در آنجا شديم و آن موشهاي كوچكي بودند كه بدون ترس از ما دور و برمان ميگشتند و بدون اجازه سر در ساكهاي خوراكي ما ميكردند و شريك جيره غذائي ما بخصوص تنقّلات اهدائي مردم بودند.ا
بعد از دوهفته اقامت در سنگر تقاضا كرديم براي رفتن به حمّام و شستشو بقرارگاه ارتش در درّه پشتي برويم كه چون موافقت شد در يكي از نيمه شبها پس از سفارشات لازم به ديگران دو به دو براي انجام اين امر به قرارگاه پائين درّه رفتيم.ا
دربين راه ديگر اثري از اجساد نديديم كه معلوم شد پس از آمدن ما منطقه را پاك كرده اند. پس از ساعتي بقرارگاه رسيديم و بلافاصله براي گرفتن دوش بيك حمّام صحرائي رفتيم تا قبل از روشن شدن هوا بتوانيم دوباره بسنگر ديده باني باز گرديم.ا
هنگام بازگشت متوجّه گروهي از نيروهاي بسيجي شدم كه مشغول وضو گرفتن براي خواندن نماز بودند. درميان آنها پسر بچه هاي كم سن وسالي را ديدم كه حدس زدم بايستي از دانش آموزان مدارس باشند.ا
پنج هفته از مأموريّت ما در آن سنگر گذشته بود كه متوجّه نقل و انتقالات بسيار وسيع نيروهاي دشمن در خطوط اوّل جبهه شديم و با اينكه آتشبارهاي ما شبانه روز آنها را ميكوبيدند نميتوانستند از وسعت آن جلوگيري کنند بطوريكه پس از انهدام هر سلاحي روز
بعد يكي ديگر در جاي آن ميديديم و معلوم بود خودرا آماده ميكنند تا دست بيك حمله شديد بزنند و نقاط سوق الجيشي از دست داده را دوباره باز پس گيرند.ا
ديگر نميتوانستيم لحظه اي استراحت كنيم و لازم بود لحظه به لحظه وضعيّت آنها را رصد كرده بمركز اطّلاع دهيم. رابط ما نيز كه هر دو روز يكبار ميآمد اطّلاع داد نيروهاي خودي نيز مواضع خودرا تقويت مينمايند تا در صورت حمله كه قريب الوقوع تشخيص داده ميشد براي دفاع آماده باشند.ا
در يكي از دفعاتي كه براي گرفتن حمّام بقرارگاه رفتم لازم شد با يكي از افسران توپخانه در مورد حسّاسيّت وضع قدري صحبت كنم. او معتقد بود براي اينكه بتوانيم مواضع دشمن را در شبها نيز زير آتش بگيريم بايستي مختصّات دقيق آنها را در شب نيز داشته باشيم و چون ميدانست در تاريكي شب نميتوانيم مختصّات دقيق را باو بدهيم پیشنهاد کرد هر روز قبل از تاريكي هوا مختصّات سنگرهاي دشمن را محاسبه كرده باو بدهيم تا او بتواند همان مواضع را در طول شب نيز زير آتش بگيرد و امكان جابجا كردن نيروهاي جديد را در شب نيز غير ممكن سازد.ا
روزهاي بعد با خبر شديم سيل نيروهاي بسيجي همه روزه بسوي قرارگاه روان است و فرماندهي قرارگاه كه يك افسر پاسدار بود آنها را در گروههاي ده يا بيست نفره بسرپرستي يك پاسدار به سنگرهاي تازه تأسيس در ارتفاعات اطراف ميفرستد تا جلو نفوذ احتمالي دشمن را بگيرند.ا
در حاليكه با كار شبانه روزي سعي ميكرديم از دشمن غافل نبوده باو امكان تعرّض و پيشروي ندهيم با خود فكر ميكردم: "آيا ما قادر هستيم با اين پسر بچه هاي نوباوه كه هنوز طرز بكاربردن اسلحه را ياد نگرفته اند و هيچگونه تجربه اي در جنگيدن با نيروهاي ورزيده و كاركشته دشمن ندارند پيروز شويم، آنهم با رهبري پاسداراني كه خود هيچگونه اطّلاعي از تاكتيكهاي دفاعي و زرمي ميدان جنگ ندارند".ا
متأسّفانه جوابش را قبلا" با ديدن اجساد كشته ها در راه رسيدن به سنگر خود مشاهده كرده بودم، شواهد بعدي نيز ثابت كرد كه پيروزي بر دشمن در اين رزمگاه آسان بدست نخواهد آمد.ا
بالاخره در سحرگاه يكي از روزهاي سرد پائيز با شنيدن صداي انفجارهاي پي در پي در اطراف خود خبر يافتيم حمله شروع شده است، گويا توپخانه دشمن قرارگاه و سنگرهاي اطراف ما را زير آتش گرفته بود. ما نيز بيكار ننشسته وبا دادن مختصّات نيروهاي دشمن اورا ميكوبيديم. آنروز براي اوّلين بار بسنگر ديده باني ما نيز شليّك شد كه گلوله ها بصخره بالاي سرمان برخورد ميكرد و مقداري زيادي سنگ و خاك بپائين و داخل درّه موجود فرو ميريخت. خوشبختانه صخره بالاي سر ما بسيار بزرگ و حافظ خوبي براي سنگر ما بود مضافا" اينكه آوار خراب شده آن مستقيما" روي سر سربازان دشمن كه در پائين درّه چادر زده بودند فرو ميريخت.ا
صداي انفجار خمپاره و گلوله هاي توپخانه سر و صداي مهيبي بآن كوهستان خاموش داده بود، جائيكه سالها جز صداي جريان آب در رودخانه هاي آن و گهگاه زوزه جانوري وحشي سكوت آنرا درهم نميشكست. خوشبختانه شب هنگام صداي انفجار ها خاموش ميشد و طرفين بدون قرارداد نوشته شده اي براي آتش بس آتشبازي را متوقّف ميكردند ولي سحرگاه روز بعد دوباره گلوله باران خيلي سخت تر از روز قبل آغاز ميگرديد.ا
روز سوّم نيروهاي عراقي دست به پيشروي زدند و درّه هاي حد فاصل ارتفاعاتي را كه ما بر آن سنگر داشتيم اشغال كردند بطوريكه سنگر نيروهاي خودي بسختي مورد تهديد قرار گرفت. ديگر توپخانه ما قادر نبود مواضع آنها را كه هر روز جابجا ميشدند كوبيده و نابود كند.از طريق بي سيم شنيديم كه قرارگاه پائين درّه نیز مورد تهديد قرار گرفته و نفرات در حال تخليه و عقب نشيني بدرّه ديگري هستند. سنگر هاي موجود در امتداد خط الرأس ما نيز مورد تهديد قرار گرفته و بسختي مقاومت ميكردند.ا



ا 9 - وضعیت بحرانی و محاصره سنگر

روز ششم رابط خبر آورد كه وضع بحراني است و سنگرهاي ما يكي بعد از ديگري در حال سقوط هستند. قرار است فرماندهي دستور عقب نشيني از مواضع فعلي را صادر نمايد، او ضمنا" تأكيد كرد رسانيدن آذوقه و ملزومات بشما سخت مشكل شده زيرا خط ارتباطي ما و شما در حال حاضر در تير رس دشمن قرار گرفته است.ا
نميدانستيم چه بايد بكنيم، زيرا سنگر ديده باني ما نيز در تير رس قرار گرفته و بآن شلّيك ميشد معلوم بود سربازان دشمن از داخل درّه بما تيراندازي ميكنند چون سنگرهاي موجود در ارتفاعات مقابل از ما بسيار دور بودند و نميتوانستند ما را هدف قرار دهند، از قرارگاه نيز هنوز دستوري در مورد عقب نشيني ما و ترك سنگر نيامده بود.ا سه روز ديگر گذشت، جنگ با همان شدّت ادامه داشت و ما متأسّفانه كاري بيشتر از آنچه قبلا" ميكرديم نميتوانستيم انجام دهيم، از رابط نيز خبري نبود خوشبختانه هنوز ذخيره آب و غذا باتمام نرسيده بود، فقط نگران خط ارتباطي بوديم كه اگر بدست دشمن ميافتاد ارتباط ما نيز با ساير نيروها قطع و در محاصره ميافتاديم.ا
تازه هوا تاريك شده بود كه سه نفر رزمنده بسيجي هراسان بداخل سنگر ما خزيدند و از ما درخواست آب و غذا كردند و گفتند از سنگري در امتداد خطوط ما ميآيند و دو روز است كه چيزي براي خوردن نداشته اند. ضمنا" از ما خواستند با بي سيم براي آنها درخواست آب و غذا كنيم.ا
بآنها گفتم ما نيز وضعي بهتر از شما نداريم و بعد از اينكه يك قمقمه آب و يك قوطي كنسرو با دو بسته از تنقّلات بآنها داديم به نقب
خزيدند و رفتند. بعد از رفتن آنها وضع خودمان و آنها را با بي سيم باطّلاع قرارگاه رسانديم كه جواب دادند بزودي برايمان كمك خواهند فرستاد.ا
شب هنگام كه صداي توپخانه ها خاموش شده بود از يكي از سربازها خواهش كردم بساط چاي را آماده كند تا چيزي بخوريم، دراين موقع صداي فريادي به گوشمان رسید که اوّل نتوانستيم بفهميم از كجاست و چه ميگويد ولي با قدري دقّت متوجّه شديم صدا از داخل درّه ميآيد و يكنفر بزبان عربي فریاد میزند. دانستيم از نيروهاي عراقي مستقر در داخل درّه ميباشد. چون عربي نميدانستيم بجاي خود باز گشته مشغول خوردن غذا شديم. صداي فرياد دوباره بلند شد، اين بار كلمات شمرده تر شنيده ميشد چون دقّت كرديم نام خميني را شنيديم.ا
يكي از سربازها گفت: "مثل اينكه آنها سربازان عراقي طرفدار خميني هستند و ميخواهند بما بفهمانند كه طرفدار ما ميباشند".ا
گفتم: "فكر نميكنم اينطور باشد چون اگر طرفدار ما هم بودند در حال حاضر جرأت ابراز آنرا آنهم با صداي بلند نداشتند من تصوّر ميكنم چون دستشان بما نميرسد به خميني فحش ميدهند
تا ما را عصباني كنند". عربده كشي آنها تا مدّتها ادامه داشت و چون جوابي از ما نشنيدند خاموش شدند.ا
روز بعد دوباره درخواست آب و غذا كرديم گفتند درحال حاضر خط ارتباطي شما زير كنترل نيروهاي دشمن و در محاصره است و رابط اخير هم در آن مسير كشته شده لذا نميتوانند فعلا" بما غذا برسانند و بايستي قدري بيشتر صبر كنيم و اضافه كردند اگر خودتان كسي را بفرستيد ميتوانيم وسيله او برايتان غذا و آب ارسال داريم و ضمنا" اشاره كردند تنها راه دسترسي بقرارگاه صعود به خط الرأس كوه در شب و رسيدن به قرارگاه از درّه پشتي ميباشد.ا
ما ميدانستيم نيروهاي دشمن بعلّت صعب العبور بودن كوهي كه ما بر آن سنگر داشتيم نميتوانستند بر آن صعود كنند چون امكان داشت از طرف سنگر نيروهاي ما هدف قرار گيرند ولي از داخل درّه تمام سنگرهاي موجود در آنرا زير آتش داشتند حتّي در شب نيز با پرتاب شعله افكن عبور و مرور درآنرا كنترل ميكردند.ا
فاصله سنگر ما تا خط الرأس كوه زياد نبود و ميتوانستيم در فاصله زماني كوتاه از آن بالا برويم، منتهي اگر همانوقت شعله افكنها روشن ميشد شانس زنده ماندن بسيار كم بود ولي نظر باينكه ذخيره آب نزديك باتمام بود يكي از سربازان كه ورزيده تر از ديگران بود حاضر شد شب هنگام بقرارگاه رفته غذا و آب بياورد.ا
سرباز مزبور بعد از تاريك شدن هوا سريعا" بداخل نقب خزيد و از آبراهه ايكه در بالاي آن قرار داشت شروع ببالا رفتن كرد و پس از مدّتي كه ريزش سنگريزه ها متوقّف شد دانستيم به بالاي كوه رسيده است. خوشحال ازاينكه بسلامت رفته است از داخل نقب بسنگر باز گشتيم. هنگامیکه بسنگر رسیدیم متوجه شدیم سربازان دشمن دوباره بازي با اعصاب را شروع كرده اند و اين بار نه تنها به خميني كه بتمام سربازان ترسوي ايراني و زن وبچه آنها فحش ميدادند، حالا ديگر يك فارسي زبان آورده بودند تا بهتر گفته هايشان را بفهميم و بقول معروف "شير فهم شويم" و چون جوابي نميشنيدند هر از گاه چند رگبار مسلسل نيز برايمان خالي ميكردند تا شايد خواب راحت را نيز از ما بگيرند.ا
سحرگاه روز بعد قبل از روشن شدن هوا سر و كلّه سرباز با يك كوله بار از مواد غذائي و چند قمقمه آب پيدا شد كه بيدرنگ بساط چاي را براه انداختيم و مشغول خوردن صبحانه شديم. در همين حال طبق معمول هر روزه صداي انفجار گلوله ها نيز شروع شد و با لرزش شديد كوه و ريختن مقداري آوار از بالاي آن فهميديم ديگر وجود ما در آنجا برايشان قابل تحمّل نيست.ا
آنروز چند بار انفجار گلوله ها در بالاي سرمان تكرار شد ولي خوشبختانه نميتوانست صدمه اي بما بزند و تير اندازي با تفنگ و مسلسل نيز فقط كيسه هاي شن را ميآزرد از اينرو دغدغه اي از بابت فرو ريختن سنگر خود نداشتيم ولي از عاقبت كار ميترسيديم و ميدانستيم در صورت پيشروي بيشتر نيروهاي دشمن و اشغال ارتفاعاتي كه روي آن سنگر داشتيم در محاصره كامل قرار گرفته و اسير ميشديم.ا
شب بعد با شروع عربده كشيها متوجّه شديم صدا خيلي بما نزديك شده، مثل اين بود كه سربازان عراقي سعي كرده بودند خودرا از ديواره درّه بالا بكشند از اينرو از يكي از سربازان خواستم ضامن تنها نارنجك جنگي را كه دراختيار داشتيم كشيده آنرا بپائين درّه پرتاب كند.ا
نارنجك با صداي مهيبي در پائين درّه منفجر شد و عربده جوئيها را قطع كرد ولي پس از چند لحظه سكوت ناگهان صداي رگبار مسلسلها كه سنگر ما را نشانه گرفته بودند سكوت فضا را شكست و معلوم شد دشمن بهيچوجه انتظار چنين عكس العملي را از جانب ما نداشته است.ا
آنشب تا صبح صداي شلّيك گلوله ها و پرتاب شعله افكنها يك لحظه قطع نشد و بقول يكي از سربازها اگر نگذاشتند ما بخوابيم، خودشان هم نتوانستند با اين سر و صدا ها يك لحظه چشم برهم بگذارند.ا
- دراينجا بايد باين نكته اشاره كنم كه ديده بانها حق ندارند بدشمن شلّيك كنند و اصولا" حق حمل اسلحه را ندارند ازاينرو نيروهاي دشمن بهيچوجه انتظار پرتاب نارنجك از طرف ما را نداشتند - ولي اين امر باعث شد تا برنامه شبانه عربده جوئيها قطع شود و بجاي آن شلّيكهاي شبانه به سنگر ما و پرتاب شعله افكنها در سرتاسر شب جاي آنرا بگيرد.ا
چند شب بعد كه يكي از سربازها عازم رفتن بقرارگاه براي آوردن غذا بود يك گروه هفت نفره بسيجي كه بيشتر آنها نوباوگاني خردسال بودند هراسان و ژوليده با بدنهائی زخمي بداخل سنگر ما آمدند و آب و غذا خواستند، آنها اظهار ميداشتند سه روز است غذا نخورده و از دو روز قبل آب هم ننوشيده اند.ا
وضع آنها بسيار رقّت آور بود بطوريكه هنوز از راه نرسيده دونفر آنها از حال رفته در گوشه اي افتادند. وقتي بآنها گفتم ما هم چيزي براي خوردن نداريم و درصدد هستيم يكنفر را براي آوردن غذا بفرستيم دونفر از آنها حاضر شدند با سرباز مزبور رفته براي گروهشان غذا بياورند.ا
پاسدار فرمانده آنها در وهله اوّل موافق رفتن آنها نبود چون باور داشت اگر آنها براي آوردن غذا بروند ديگر باز نخواهند گشت و از منطقه فرار خواهند کرد ولي چون باو گفتم براي زنده ماندن افراد گروهشان راه ديگري وجود ندارد موافقت نمود.ا
پس از رفتن آنها از او پرسيدم از كجا اينقدر اطمينان دارد كه آن دو زرمنده فرار خواهند كرد گفت: "اينها خيال ميكنند اينجا براي شب نشيني آمده اند، با شنيدن صداي گلوله همه زرد كرده گريه سر ميدهند. يكي نيست بمن بگويد چرا با اين ترسوها به جبهه جنگ آمده ام".ا
خواستم باو بگويم: "برادر، جنگ كار بچه ها و حتّي تو هم نيست، آنهائيكه جوانان را بسيج كرده بدست تو ميدهند تا بجبهه بياوري خودشان حتّي يكروز هم بجبهه نرفته اند و از جنگ و كشتار آن خبر ندارند" ولي بهتر آن ديدم سكوت كرده براي خودم بيشتر از اين دشمن نتراشم زيرا تا همين جا نيز پرونده خوبي نداشتم لذا چند بسته نخودچي كشمش و يك قمقمه آب بآنها دادم تا برسيدن غذا و آب كافي قدري رفع عطش كنند.ا
بعد از اينكه آنها هركدام در گوشه اي افتاده و خوابيدند با قرارگاه تماس گرفتم و وضع و موقعيّت آنها و شرايط ناهنجار خودمان را شرح دادم و از آنها در مورد ادامه ويا ترك سنگر كسب تكليف كردم. جواب مختصر و كوتاه بود: "تا اطّلاع ثانوي سنگر خودرا ترك نكنيد".ا
فرداي آنشب و روز بعد نيز خبري از سرباز اعزامي و دو رزمنده بسيجي نشد، آب و غذا براي خوردن نزديك باتمام بود و صداي انفجار گلوله هاي توپ كه سنگر ما را نشانه میگرفت يك لحظه قطع نميشد، آنروز و شب بعد هم سربازان دشمن از پائين درّه بسنگر ما و كيسه هاي شن شلّيك ميكردند، گرسنگي و تشنگي - چون مجبور بوديم در خوردن آب صرفه جويي كنيم - همراه با بيخوابي خسته و بيحالمان كرده بود. از سرباز اعزامي و كمك نيز خبري نبود و بما نيز دستور ترك سنگر را نميدادند و فقط ميگفتند بزودي كمك دريافت خواهيد كرد.ا
شب سوّم بيحال در سنگر نشسته بودم. براي رفع گرسنگي دست در ساك خود كردم و خوشحال از يافتن مقداري نخودچي و كشمش آنرا مشت كرده در دهان ريختم و مشتي هم بديگران دادم تا جاني بگيرند، روز بعد وقتي براي يافتن بقيّه آن خوراكيها دست در ساك كردم و ته مانده آنها را براي خوردن بيرون آوردم مقدار زيادي فضله موش مخلوط با ته
مانده تنقلات در ساک ديدم، امكان دور ريختن نبود فضله موشها را از آن دور كرده بقيّه را در دهان ريخته خوردم.ا
روز بعد از جابجائي نيروهاي دشمن فهميدم در محاصره كامل هستيم و مراتب را با بي سيم به اطّلاع قرارگاه رساندم و تأكيد كردم چنانچه در اوّلين فرصت سنگر را ترك نكنيم اسير خواهيم شد وموافقت آنها را براي ترك سنگر گرفتم. قرار شد پس از تاريك شدن هوا آنها مواضع دشمن را در ارتفاعات نزديك ما زير آتش توپخانه بگيرند تا ما بتوانيم سنگرخود را ترك كنيم.ا
خوشحال از موافقت آنها وسائل را جمع كرديم و آماده تاريك شدن هوا شديم. حالا دشمن بما نزديكتر شده بود و صفير گلوله ها از همه طرف شنيده ميشد. جرأت نداشتيم بدهانه معبر نزديك شويم و آرزو ميكرديم تا رسيدن شب نتوانند بسنگر ما نزديك شوند. منتظر آخرين فرصت بوديم تا سنگر ديده باني را ترك كنيم.ا
وقتي تاريكي شب در رسيد آماده خروج شديم ولي گويا دشمن فكر ما را خوانده بود چون با پرتاب شعله افكن منطقه را روشن ميكرد و دراين شرايط خروج ما از سنگر خالي از خطر نبود از اينرو با قرارگاه تماس گرفتيم و با دادن مختصّات نيروهاي دشمن خواستيم آنها را زير آتش بگيرند تا ما فرصت فرار داشته باشيم.ا
پس از مدّتي كه براي ما خيلي طولاني بنظر رسيد صداي انفجارها نشان داد مواضع دشمن زير آتش ماست از اينرو ديگر معطّل نشده از داخل معبر بسوي آبراهه رفتيم و در زير پرتو شعله افكنها بسوي بالا و رأس كوه خزيديم. درست بخاطر ندارم چقدر طول كشيد تا به بالاي كوه رسيدیم و ازآنطرف سرازير شدیم ولي در تمام مدّت صفير گلوله ها را بوضوح در اطراف خود مي شنيدیم و اميد نداشتیم از اين معركه زنده بيرون رویم. خوشبختانه هر سه نفر ما سالم به سراشيبي ديگر كوه رسيده روانه قرارگاه گشتيم. از گروه پنج نفره بسيجي تنها پاسدار فرمانده و دونفر از افرادش توانستند جان سالم بدر برند كه بدنبال ما روانه قرارگاه گشتند.ا

"ا 10 - "شهید زنده

در قرارگاه با ديدن ما غريو شادي از رزمندگان برخاست، ما را در آغوش گرفته غرق بوسه میكردند و به ما "شهيد زنده" میگفتند. در آنموقع بود كه به حقیقت امر واقف وپي برديم در محاصره كامل دشمن بوده ايم و هيچكس اميدي به زنده ماندن ما و بازگشتمان نداشته است.ا
چون در اثر خزيدن در شیار سنگهای کوه كه با شتاب و از هول جان انجام گرفته بود لباسهايمان كاملا" پاره و قسمتهائی از بدنمان در معرض ديد قرار داشت بلافاصله تقاضاي چند دست لباس براي خود و افرادم كردم تا پس از كمي استراحت به حمّام رفته لباسهاي خودرا تعويض كنيم.ا
نظر به اینکه از اصفهان خبر داده بودند خانواده ام از غيبت من نگران و مشوّش هستند به مجرد رسیدن به پادگان امام حسین، با كسب اجازه ازفرمانده پادگان وبا اخذ يكماه مرخّصي بپاداش كارخطيرمان درسنگر ديده باني که منجر به دریافت عنوان "شهيد زنده" شده بود، بدون درنگ بسوي تهران حركت كردم.ا
بعد از اتمام مرخّصي و بازگشت دوباره به پادگان امام حسین حکمی با این مضمون بدستم رسید که: "نظر باینکه درعمليّات جنگي ارتفاعات "بازي دراز" با شجاعت و از خود گذشتگی خواب راحت را از چشم دشمنان بعثي عراق گرفته اید از طرف ارتش جمهوری اسلامی به لقب "شهید زنده" مفتخر میشوید".ا
با دریافت این حکم لبخندی تلخ بر لبانم نشست، از خود پرسیدم: "آیا واقعا" این حکم نشان میدهد که از نظر ارتش جمهوري اسلامي تطهير شده و ديگر قتلم واجب نیست؟".ا
متأسفانه چیزی نگذشت که دریافتم حکم فوق هم نتوانسته چیزی را تغییر و آتش کینه گردانندگان ارتش جمهوری اسلامی را خاموش کند،ا
پس از اتمام خدمت سربازی هنگامیکه با در دست داشتن پاسپورت معتبر و پذیرش از یکی از دانشگاههای آمریکا عازم خروج از کشور بودم در فرودگاه مهر آباد بدون ارائه هیچگونه دلیلی از خروجم جلوگیری و پاسپورتم را ضبط کردند.ا

حدود یکسال بدون اینکه اطلاع دهند جرمم چیست از دادن پاسپورتم خودداری و درمراجعات مکرر تنها جواب میدادند: "پرونده ات در دست مطالعه است" تا اینکه پس از گذشت یکسال نهایتا" موفق به دریافت پاسپورت خود و خروج از ایران گشتم.ا
بقيّه دوران سربازي را در پادگان اصفهان گذراندم و گهگاه براي مأموريتّهائي کوتاه مدت بمناطق جنگي اعزام میشدم.ا



m_satvat@rogers.com