Tuesday, May 27, 2008

دو روی سکه

دو روی سکه

مریم عزیزم
داستان شماره سه را خواندم، چقدر خوب نوشته بودی، بی اختیار مرا بیاد آنزمان انداخت، زمانی که تو ناگهان خانه را ترک کردی.ا
درباره اولین عیدی نوشته بودی که درحال برگزاری آن با حسین ونیما بودید. ناراحت بودی از اینکه کتاب چه باید کرد لنین را نخوانده ای، راجع به خرید شیرینی عید با حسین صحبت میکردی و اینکه چطور باید خودتون را جلوی همسایه ها مثل یک خانواده واقعی نشان بدهید. خیلی جالب بود چون من و مادرت هم دراولین عید بعد از رفتن تو همین وضعیت را داشتیم، باید به فامیل و در و همسایه نشان میدادیم از آمدن عید خوشحالیم و ما هم مثل هرسال در تدارک تهیه آن بودیم تا کسی نفهمد در درونمان چه میگذرد، کسی حتی نزدیکترین فرد فامیل هم نبایستی اینرا میفهمید. تو آن روی سکه بودی ما هم اینروی سکه، تو روی شیر بودی و ما روی خط. میدانی که شیر همیشه برنده است و خط بازنده. تو برنده بودی چون میدانستی چه میکنی، با آگاهی کامل قدم در راهی که آرزو میکردی گذاشته بودی ولی رفتن تو برای ما یک شوک بود چرا که بهیچوجه انتظار آنرا نداشتیم. با رفتن تو ضربه یکباره وارد شده بود.ا
من چون قبلا" چیزهائی حدس زده بودم توانستم ضربه را تحمل کنم ولی مادرت خیر. او بیکباره خرد شد، شکست، تمام شد. تا مدتها وقتی بخانه میآمدم اورا میدیدم که در گوشه ای نشسته ساکت و آرام بزمین چشم دوخته، خیلی خوب میدانستم بچه فکر میکند. به دختری که از دست داده بود. باین فکر میکرد که چرا اینطور شد. چه اشتباهی کرده بود که دخترش آغوش گرم اورا رها کرد و ساکن خانه تیمی شد. خانه ایکه بوی مرگ میداد، ممکن بود هر آن نارنجکی باشتباه در آن خانه منفجر و یا چشم ناپاکی وجود چند چریک را در آنجا باطلاع مأمورین ساواک برساند، خوب نتیجه معلوم بود.ا
درحالیکه چانه اش میلرزید، لبهایش را جمع میکرد و شکوه وار نگاه سرزنش کننده ای بمن میدوخت - او هنوز هم مرا در این رابطه مقصر میداند - سپس آرام و بیصدا سیل اشک را رها میکرد، اشکی که چشمه اش تا مدتی طولانی خشک نشد.ا
با اینکه روی دیگر سکه و خط بودیم ولی نمیخواستیم کاملا" بازنده باشیم، از فردای روزیکه خانه را ترک کردی جستجو برای یافتن تو شروع شد با این امید که شاید بتوانیم تورا بخانه باز گردانیم حالا چطور، اینرا بدرستی نمیدانستیم. اینجا بود که ما هم آرزو میکردیم ایکاش کتاب چه باید کرد را خوانده بودیم.ا
برای اینکه بیادت بیاورم مادرت در آنزمان چه حالی داشت جمله ای از خودت میاورم هنگامی که مادر شده بودی. برایم درباره فرهاد نوشته بودی که: "فکر میکنم اگر یکروز او زن بگیره و بره، نمیدونم چطوری دوری اورا تحمل کنم".ا
نوشته بودی خیلی چیزها را از من آموختی، حق با تو بود، این عیب از من بود که بد آموزی کردم، مادرت هم همیشه مرا بخاطر این موضوع سرزنش میکند.ا
نوشته بودی که در باغچه خانه تیمی تان گل کاشته بودی، میدانم که اینکار را دیگر برای تظاهر نکرده بودی، عشق به گل و گیاه در خون تو بود، چیزی بود که از مادرت بارث برده بودی.ا
در نظر داشتم این چند سطر را در قسمت اظهار نظرها در سایت خسرو بنویسم ولی بهتر آن دیدم بطور جداگانه با دختر عزیزی که دوباره یافتمش گپی زده باشم.ا
یکی از دوستانت در قسمت اظهارنظرها جمله ای نوشته بود که بینهایت به دلم نشست. نوشته بود: "هیچ زرادخانه ای تاکنون نتوانسته سلاحی بقدرت قلم بسازد". عزیز دلم حالا که طپانچه و نارنجک را از پر کمرت باز کرده ای پس قلم را کنار مگذار. بنویس و بنویس و بنویس.ا
فدای تو بابا
24 August 2007

Tuesday, May 20, 2008

محلل و اعتیاد

محلل و اعتیاد

I
حاج ابوتراب یا الله گویان از چهارچوب درب خانه که همچون کاروانسرا همیشه باز بود وارد حیاط شد و مستقیما" بسمت اطاق پنجدری زهراخانم در انتهای حیاط رفت.ا
از وقتی زهرا را سه طلاقه کرده بود دیگر جرأت نمیکرد شبهای جمعه از او دیدن کند ولی چون مالک خانه بود ببهانه وصول کرایه ها - که همسر مطلقه اش را مأمور وصول آنها کرده بود - هر ماه سری به او میزد و ضمن گرفتن پول دیداری نیز از او تازه میکرد.ا
اینطور مواقع همیشه جعبه ای شیرینی و یا یک پاکت میوه با خود میبرد تا زهرا بداند حاجی هنوز هم اورا دوست دارد و تنها اصرار وفشار همسر وبزرگان فامیل اورا مجبور به طلاق اوکرده وگرنه حاجی هنوز هم همان حاجی قدیمی است و مرغ روحش همواره در هوای او پرواز میکند.ا
زهرا نیز که خود بر این موضوع وقوف کامل داشت بدون اینکه از بابت سه طلاقه شدن ناراحت و غمگین باشد هنگام دیدارها خودرا زیباتر از پیش میآراست وبا روئی خندان وطنازی هرچه تمامتر با حاجی روبرو میشد. او که در دوران ازدواج با زرنگی خاص خود نقاط ضعف حاجی را شناخته بود از بابت طلاق بیمی بخود راه نمیداد وخودرا برای آینده ای که میدانست زیاد دور نیست و بنفع او رقم خواهد خورد آماده میساخت.ا
اوکه میدانست حاجی بیشتر از هرچیز به سینه های زیبای او توجه دارد هنگام دیدارها تا آنجا که میتوانست سر وسینه خودرا آشکار و در برابر دید او قرار میداد ولی درعین حال طوری رفتار میکرد که حاجی جرئت نداشت از چهارچوب درب اطاق پا پیش گذارد. او ضمن گرفتن پاکت میوه وتشکر از حاجی فورا" کرایه های جمع آوری شده را که در پاکتی پیچیده بود در دست او نهاده از او میخواست هرچه زودتر آنجا را ترک کند.ا
حاجی که در آتش عشق زهرا میسوخت و درهر دیدار شوقش برای در آغوش کشیدن او بیشتر میشد زبان به شکوه میگشود که: "زهراجان، باور کن هنوز از دل و جان دوستت دارم، زن و بچه ها و فامیل، شب و روزم را سیاه و دیوانه ام کرده بودند، همونها مجبورم کردند طلاقت بدهم، حالا هم حاضرم دوباره رجوع کنم، قسم میخورم اگر حاضر به قبول تقاضایم بشوی هرچه بخواهی بتو خواهم داد".ا
واقعا" هم حاجی حاضر بود برای رسیدن دوباره به زهرا هراندازه پول لازم باشد خرج و هر کاری او بخواهد انجام دهد.ا
گاهی حاجی سعی میکرد وارد اطاق شده اندام زیبای زهرا را چون قبل در آغوش کشد ولی هربار زهرا با لطافتی خاص و بکاربردن کلماتی ازاین قبیل که: "حاج آقا، مواظب باش همسایه ها مواظب هستند" و یا "حالا دیگه ما بهم حرام هستیم" مانع ورود حاجی باطاق میشد. او خوب میدانست با التهاب وحرارتی که حاجی برای درآغوش کشیدنش دارد درصورت ورود باطاق براحتی نمیتواند اورا از سر باز کند و این چیزی بود که نقشه های اورا برای زندگی آینده اش بهم میریخت.ا
زهرا از ترس اینکه مبادا همسایه ها گوش خوابانده صدای آنها را بشنوند اغلب سرش را نزدیک گوش حاجی برده آهسته میگفت: "حاج آقا، حالا دیگه کار از این حرفها گذشته، تو مرا سه طلاقه کرده ای و نمیتوانی باین آسانیها برای همسری دوباره رجوع کنی" و بعد هم اضافه میکرد: "خودت بهتر میدانی که حالا ما برای رسیدن بهم، احتیاج به یک محلل داریم" و حاجی را بیچاره تر از قبل در پاشنه درب اطاق حیران برجای مینهاد، چرا که حاجی باورش نمیشد آن محلل هرکه باشد پس از بدست آوردن این زن زیبا اورا بآسانی طلاق دهد و با خود می اندیشید: "حتما" باید یک دیوانه باشد".ا

II
تو بازارچه نواب همه حاج ابوتراب را میشناختند. او با سه دهنه مغازه خواربار فروشی معروفتر از آن بود که لازم به معرفی باشد. مردی بود سلیم النفس و خوش برخورد که همیشه با قیافه ای بشاش و خندان با مشتریان خود روبرو میشد. سالهای جوانی را پشت سر گذارده و با داشتن زن و تعدادی فرزند ریز و درشت سر در لاک خود داشت، اهل محل اورا بدرستی و دیانت میشناختند و حاضر بودند پشت سرش نماز بخوانند.ا
او صرفنظر از مغازه خواربار فروشی و خانه و زندگی شخصی یک خانه بزرگ مشتمل بر ده اطاق دریکی از کوچه های همان محله خریده بود و اطاقهای آنرا برای اجاره دراختیار مستأجرین قرار میداد.ا
مشکل او از زمانی آغاز شد که زن میانه سال مطلقه ای بنام زهرا خانم وارد محل شد ویکی از اطاقهای اورا برای سکونت اجاره کرد. چون حاجی بدلیل مشغله زیاد خود نمیتوانست بوضع خانه اجاره ای برسد مش قاسم - پیرمردی که از سالها قبل ساکن همان خانه بود - را مأمور اجاره دادن اطاقها و وصول کرایه ها کرده بود.ا
هنگامیکه برحسب تصادف در آخر یکی از ماهها برای سرکشی بوضع خانه رفت برای اولین بار با زهرا روبرو شد. او که مانند همیشه انتظار داشت با زنی تکیده و مغموم همچون زنان دیگر خانه - که اغلب کارگر حمام بودند و یا درخانه های مردم رختشوئی میکردند - روبرو شود ناگهان خودرا درمقابل زنی جوان، شاداب و بینهایت زیبا و کاملا" متفاوت با دیگر مستأجرین دید و از همان نگاه اول دست و بالش لرزیده دل باو باخت. او بیدرنگ برای اینکه از حال و روزگار زهرا باخبر شود از مش قاسم خواست تا درمورد او تحقیق کرده نتیجه را باطلاع او برساند.ا
چند روز بعد همینکه دانست زهرا زنی تنها و بیوه میباشد شوق بیشتری برای دیدار او پیدا کرد و دراولین قدم به مش قاسم سفارش نمود اطاق پنجدری انتهای حیاط را برای زهرا آماده کرده بدون دریافت مبلغ بیشتری اجاره، دراختیارش بگذارد.ا
هنوز چند هفته ای از آمدن زهرا باین خانه نگذشته بود که مستأجرین خانه متوجه شدند حاجی که تا آنموقع برای مرمت و تعمیر خرابیهای خانه اقدامی نمینمود ودرخواست تعمیرات را پشت گوش میانداخت حالا هر روز برای تعمیر خرابیها و بزک کردن در و دیوارها دستورات جدید میدهد و خود نیز برای بازدید آنها هرچند روز یکبار سری بخانه میزند وانجام کارها را سخت کنترل میکند.ا
اینهمه تلاش برای رسیدگی بوضع خانه نمیتوانست از چشم مستأجرین دور بماند و دلیل آنرا با آمدن زهرا خانم بی ارتباط نمیدانستند و ناخودآگاه نسبت باو علاقمند شدند. دراین میان زهرا خانم نیز که با شامه تیز خود متوجه این تغییرات شده بود سعی میکرد هرچه بیشتر با حاجی گرم گرفته هراز گاه با چرب زبانی اورا برای خوردن چای و شیرینی و رفع خستگی باطاق خود دعوت نماید که حاجی نیز اغلب با خوشروئی و اشتیاق دعوت اورا پذیرفته دقایقی چند با او بگفت و شنود می نشست.ا
دراین نشست و برخاستها حاجی زهرا را زنی فهمیده، خوش صحبت و مهربان دید بهمین دلیل روز بروز بیشتر باوعلاقمند شده جذب محبتهای او میشد وتا آنجا که میتوانست سفارشات لازم را برای راحتی او به مش قاسم میکرد.ا
رفت و آمدهای مکرر حاجی برای مرمت خانه و درحقیقت دیدار زهرا بتدریج سبب صحبتهای درگوشی بین مستأجرین واهالی محل و شایعات کم و بیش درست و نادرستی در مورد آنها گردید بخصوص زمانی که شایع شد حاجی زهرا خانم را صیغه کرده است.ا
از آنجائیکه ماه برای همیشه زیر ابر نمیماند بتدریج ماجرای عشق وعلاقه بیش از حد حاجی به زهرا نیز برملا شد و همه اهل محل بخصوص همسر حاجی فهمیدند که او زهرا را مخفیانه عقد کرده است. چیزی که آنها هنوز نمیدانستند این بود که حاجی برای راضی کردن زهرا باین امر سه دانگ از سند خانه اجاره ای را نیز پشت قباله اش انداخته است. البته این امر برای رضایت زهرا به ازدواج انجام گرفته بود زیرا حاجی مردی شصت ساله و پا توی سن گذاشته بود در صورتیکه زهرا بیش از سی و پنج بهار از سنش نمیگذشت ودر اوج سالهای زیبائی و طراوت زندگی خود بود.ا
وقتی زن حاجی از موضوع خبردار شد چون کوهی از آتش فشان بر سر حاجی فرود آمد و درخانه آتش بپا کرد ولی حاجی بدروغ برای او قسم خورد که فقط زهرا را برای مدتی کوتاه صیغه کرده است و با این تدبیر مدتی آتش جنگ را در خانه خاموش نمود ولی از آنجائیکه شورعشق او روز بروز نسبت به زهرا بیشتر میشد و هدایای خریداری شده توسط او هر روز بیشتر سر و سینه زهرا را زینت میداد اول از همه مستأجرین خانه و سپس اهالی محل و دست آخر هم زن حاجی خبردار شدند که کار از صیغه واین حرفها گذشته و عشق زهرا حاجی را چون موم در دستهای او قرار داده است.ا
چون سالی از این ماجرا گذشت و حاجی اغلب شبهای جمعه پس از تعطیل مغازه مستقیما" نزد زهرا میرفت همسرش بدست و پا افتاد تا با بستن درب خانه بروی حاجی در شبهای دیگر اورا مجبور به طلاق از زهرا کند ولی این سیاست نتیجه منفی ببار آورد وحاجی هرچه بیشتر جذب محبتهای زهرا شد تا اینکه درنهایت برای فیصله بخشیدن باین رسوائی که داستانش میرفت تا از خانه و محله به بیرون نفوذ کند به پا درمیانی بزرگان فامیل کشید و حاجی هم که آبروی چندین ساله خود را درخطر میدید درحالیکه هنوز قلبی انباشته از عشق زهرا داشت با توصیه فامیل ودریک تصمیم غافلگیرانه او را سه طلاقه کرد.ا
این اقدام سبب شد تا مدت زمانی آبها از آسیاب ریخته زن حاجی خوشحال ازاینکه زهرا سه طلاقه شده و دیگر سر راه حاجی قرار نخواهد گرفت زندگی عادی خودرا شروع و برای دور کردن زهرا از معرکه از حاجی خواست اورا از خانه اجاره ای اخراج کند ولی در کمال ناباوری شنید که زهرا مالک سه دانگ از خانه است و مستأجر بحساب نمیآید.ا
دراین میان حاج ابوتراب ما که درنتیجه فشار فامیل پا روی عشق سوزان خود گذارده و زهرا را سه طلاقه کرده بود پس از گذشت چند ماهی دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و بسراغ زهرا رفت و از او خواست تا با رجوع مجدد موافقت کرده دوباره همسرش گردد ولی زهرا هر بار باو خاطر نشان میساخت که این عمل دیگر آسان نیست و احتیاج به محللی سر بزیر و مطیع دارد.ا
درنهایت حاجی برای اینکه بهانه ای برای دیدن او داشته باشد از اوخواست اجاره ماهیانه اطاقها را جمع آوری کرده در آخر هرماه پس از کسر هزینه ها نیمی از آنرا برای خود برداشته بقیه را دراختیار او بگذارد.ا

III
روزها با همین وضعیت از پی هم میگذشت و حاجی هربار که برای دیدن زهرا میرفت ضمن خرید هدایای بیشتری برای او درخواست خودرا برای دوباره زیستن با او تکرار میکرد. یکروز که حاجی بیشتر از هر موقع دیگر درپاشنه درب اطاق زهرا خانم ایستاده وعجز و لابه میکرد، زهرا برخلاف همیشه اورا برای خوردن چای بداخل اطاق دعوت و ضمن پذیرائی از او خواست درصورتیکه تمام سند خانه را باسم او کند راهی برای دوباره زیستن با او پیدا خواهد نمود. حاجی هم که بی تاب وصل او بود قسم خورد و وعده داد درصورت انجام این امر بتمام خواسته های او عمل خواهد کرد.ا

IV
یکی از ساکنین خانه حاجی آخوندی بود بنام آشیخ علی که سالها قبل از ده بشهر آمده ودر یکی از اطاقهای حاجی سکونت اختیار کرده بود. مردی بود میانه سال که تنها میزیست و سرگرمی او چون دیگر همکارانش کشیدن تریاک بود.ا
او نیز چون حاجی از روزیکه چشمش به زهرا افتاده بود دل باو داده و آرزوی همبستری با او هوش و ذهنش را پر کرده بود ولی چون مال و منالی نداشت رقابت با حاجی را در شأن و قدرت خود ندید واز همان روز اول بر آرزوی خود مهار زد وصلاح خودرا در آن دید که دل به تنها وسیله تفریح خود که همان کشیدن تریاک بود خوش کند.ا
روزهائی که هوا خوب بود پنجره اطاقش را باز و سینی محتوی منقل و بساط کشیدن تریاک را روی ایوان جلو اطاق مینهاد و ضمن مرتب و مشتعل نمودن ذغالها بستی روی حقه وافور نهاده با طمأنینه مشغول کشیدن تریاک میشد.ا
ولی از زمانیکه شنید حاجی زهرا را سه طلاقه کرده آرزوی وصل این زن زیبا دوباره چنگ به دلش زد و کششی بیش از حد نسبت به زهرا وجود اورا انباشت. او بخوبی میدانست که حالا دیگر حاجی از معرکه و از دور رقابت دور شده و میدان برای ترکتازی او باز است.ا
در یکی از روزها که مثل همیشه پس از آماده کردن کار مشغول دود کردن وافور بود زهرا خانم که حالا چون مالک واقعی خانه عمل میکرد درحالیکه چادر بکمر بسته و یک روسری گلدار هم موهای سرش را پوشانده بود قدم زنان در جلوی درگاه اطاق شیخ حاضر و با لحنی ملامت آمیز اورا مخاطب ساخت وگفت: "آشیخ، باز هم که دود و دم راه انداختی، نمیدانم تو کی میخواهی ازاین اعتیاد خانه براندازت دست برداری".ا
آشیخ علی پس از اینکه آخرین نفس را نیز از حقه وافور گرفت و با انبر مسلح به یک قطعه ذغال آتشین محل چسباندن تریاک را لیسید لب از وافور برداشت و درحالیکه دود غلیظ آنرا از سوراخهای بینی و دهان بیرون میداد جوابداد: "زهرا خانم، اگه قراره خونه ای برافته اون خونه ی خودمه نه خونه ی شما" و با این کنایه باو فهماند که حالا دیگه اورا صاحب خانه میداند نه حاجی ابوتراب را.ا
زهرا خانم که قصدش از ملامت شیخ در واقع بازکردن باب آشنائی و نزدیکی با او بود برای اینکه قدری از زهر کلام خود بکاهد بگفته خود اضافه کرد: "همسایه ها جسته گریخته از این دود و دم شکایت دارند و از من خواسته اند اینرا بتو بگویم".ا
آشیخ که به فراست دریافته بود زهرا بعد از سه طلاقه شدن بیشتر دور و بر او میچرخد گفت: "زهرا خانم، خودت میدانی که من تنها و یالقوزم و هیچ کاری جز روضه خوانی و کشیدن تریاک ندارم.ا
زهرا این بار با لحنی که نشانه دلسوزی بود گفت: "آخه که چی، اینهم شد تفریح که آدم زحمت بکشه پول درآره بعد همه را بده تریاک بخره و دود کرده به هوا بفرسته".ا
آشیخ علی با کمی دلخوری پرسید: "خوب، میگی چکار کنم؟".ا
زهرا که جواب را از قبل آماده کرده بود فوری گفت: "خیلی راحته آشیخ، ترکش کن".ا
آشیخ سری تکان داد و گفت: "شما همینو بلدی که بگی ترکش کن، اولا" که آسون نیست، خوب حالا ترکش هم کردم، بعدش چی، کجا برم، چکار کنم، هر روز بیام اینجا تو ایوون خونه تنها بشینم و همسایه های تو رو سرشماری کنم".ا
زهرا که بهدف اصلی خود از این بحث نزدیک شده بود با لحنی محبت آمیز گفت: "آشیخ چرا تنها، مثل همه مردها زن بگیر و تشکیل خونواده بده، بچه مچه راه بنداز، قول میدم دیگه هوس کشیدن تریاک از سرت بیرون بره".ا
آشیخ علی برای اینکه منظور زهرا را از این راهنمائیها بهتر بفهمد و از راز دل او بیشتر باخبر شود پرسید: "آخه چه کسی را بگیرم که حاضر بشه با من یک لا قبا زندگی کنه".ا
زهرا خانم درحالیکه دستش را روی سینه های برجسته اش فشار میداد و قیافه حق بجانبی بخود گرفته بود، گفت: "آشیخ، نگران نباش، تو حقه وافور رو بزن زمین وبشکن، من خودم پا درمیانی کرده برات زن پیدا میکنم" وبعد با چشمان سیاه خود که سرمه آنرا سیاه و جذاب تر کرده بود نگاهی پرسشگرانه که تا اعماق وجود شیخ را لرزاند، باو کرد و از جلوی درگاهی اطاق او دور شد. زهرا کلمه "خودم" را آن چنان بزبان آورده بود که قلب شیخ علی را لرزاند بطوریکه حیران و با دهان باز رفتن زهرا خانم را تا مدتی دنبال کرد.ا

V
زهرا از گفته های شیخ دانسته بود او فامیل ویا بستگان نزدیکی در شهر ندارد و با زرنگی خاص خود درک کرده بود که شیخ از او خوشش میآید و طعمه خوبی برای انجام منظورش میباشد لذا از زمانیکه به حاجی قول داده بود محللی سر براه پیدا کند هر از چند گاه جلو درگاه ایوان او حاضر و با زبان طنز و شوخی سعی میکرد اورا قانع کند تا از کشیدن تریاک دست بردارد ومطمئن بود با زیبائی خدا دادی که دارد سرانجام بمنظور خود خواهد رسید.ا
در یکی از روزها که اورا درحال کشیدن تریاک دید خندید وگفت: "آشیخ خیلی دلم میخواهد بدانم تو از کشیدن تریاک چه لذتی میبری".ا
شیخ علی هم که از شوخ زبانی این زن زیبا لذت میبرد با خنده جواب داد: "خوب اینکه کاری نداره، بیا یک بست هم برای تو بچسبانم تا بدانی من چه حالی میکنم".ا
زهرا خانم ابرو بالا انداخت و با ملاحت جواب داد: "وا، خدا مرگم بده، یعنی میگی منم تریاکی بشم".ا
شیخ علی جوابداد: "خوب چه عیبی داره خانم، تازه با یک بست که آدم تریاکی نمیشه".ا
زهرا خندید و با عشوه و خیلی خودمانی جواب داد: "آره جون خودت، همه تریاکیها از همان یک بست اول شروع میکنند".ا
شیخ علی هم درحالیکه پک غلیظی به وافور زده دود آنرا بخارج میفرستاد گفت: "زهرا خانم، تنها هستم و تفریحم همین دود کردن تریاکه، کارم ضرری برای کسی نداره" او ضمن گفتن این جمله روی کلمه "تنهائی" قدری تکیه کرد.ا
در یکی از روزها بالاخره زهرا خانم طاقت نیاورد و در جواب شیخ با حالتی از قهر و دلخوری پاسخ داد: "ولی بمن ضرر میزنه" و با همان حال از او دور شد.ا
VI
چند روز بعد هنگامیکه شیخ علی وارد منزل شد در میان حیاط زهرا را دید که ایستاده ضمن خوش و بش کردن با زنان همسایه صدای قهقهه اش فضا را پر کرده است. از فرم لباس وآرایش مناسبی که کرده بود متوجه شد باید از یک مهمانی و یا مجلس جشنی بازگشته باشد. اولین بار بود که او را با آرایش و بدون حجاب میدید. صورت سفید و گونه های برجسته اش که با سرخاب کمی به قرمزی میزد با موهای مشکی او که فر خورده دور گردن صافش پراکنده بود اورا بسیار زیباتر و جوانتر از سن و سالش نشان میداد. بی اختیار پایش از رفتن باز ماند وبرای اینکه بیشتر حظ بصر کرده باشد ایستاد و پرسید: "چه خبر شده که خانمها اینقدر خوشحال و خندانند".ا
زهرا فوری جواب داد: "مجلس عقد دختر نورعلیخان با پسر قصاب محله بود، ما را هم دعوت کرده بودند".ا
آشیخ گفت: "خیر است، انشاء الله همیشه از این خبرها باشه".ا
زهرا فوری گفت: "امیدوارم بعدش نوبت شما باشه".ا
لحن کلام او طوری بود که یکباره آتش به جان شیخ زد و احساس تمایل عجیبی برای تصاحب کردن این زن زیبا در خود احساس نمود و چون با دیدارهای اخیر زهرا از او باین باور رسیده بود که زهرا نیز اورا میخواهد و این خواست خودرا بارها با ایماء و اشاره بزبان آورده است لذا دیگر تأمل را جایز ندانست و گفت: "زهرا خانم،اگر زن خوشگلی مثل شما پیدا کنم همین الان میبرمش محضر".ا
زهرا که موقعیت را برای اجرای نقشه اش مناسب دید شکفته تر از قبل از ته دل خندید و فوری گفت: "اگر آن زن خوشگل بخواد تو اعتیادت را ترک کنی، چی؟".ا
آشیخ که بیتاب بود فوری جوابداد: "فوری ترکش میکنم".ا
زهرا خانم که بمنظور خود رسیده بود فوری جوابداد: "آشیخ علی، مرد است و قولش".ا

VII
صبح روز بعد آشیخ علی در مقابل چشمان حیرت زده زهرا وساکنین خانه حقه وافور در دست وارد حیاط شد، آنرا سردست بلند کرد و با شدت بر زمین کوبید وشکست و بساط جنبی آنرا نیز به زهرا سپرد تا هرطور مایل باشد آنها را از بین ببرد. خود نیز وضو گرفت و هنگام نماز قسم خورد تا از کشیدن تریاک دست بردارد.ا
مستأجرین که شاهد ماجرا بودند دریافتند بزودی شاهد عقد وازدواج زهرا با آشیخ علی خواهند بود و برحال حاج ابوتراب افسوس میخوردند که بعد از این ازدواج و از دست دادن زهرا چه خواهد کرد.ا
زهرا که مایل به هیاهو نبود از شیخ خواست بی سر وصدا با یکدیگر به محضر رفته صیغه عقد را جاری کنند شیخ علی که خود نیز برای این وصلت عجله داشت و تنها به همبستری با زهرا فکر میکرد با درخواست او موافقت نمود منتها از او خواست پس از چند روز به ده رفته از بستگانش دعوت نماید تا برای شرکت در جشن عروسی به شهر آمده شاهد ازدواج او با همسر زیبایش باشند، زهرا نیز که این برنامه را با نقشه خود مناسب میدید بیدرنگ آنرا تصویب نمود.ا
کار بهمان ترتیب انجام شد و بعد از چند روز آشیخ شال و کلاه کرد و به زادگاه خود رفت تا از فامیل و بستگانش دیدن و ضمنا" از آنها برای آمدن بتهران و شرکت در جشن عروسی دعوت بعمل آورد تا خدای نکرده بعضی ازمردم محل که دهانشان چفت و بست ندارد و حرف مفت میزنند نگویند آشیخ علی از زیر بته بعمل آمده و قوم و خویشی ندارد.ا
زهرا خانم نیز خوشحال از اینکه بالاخره بمنظور خود از این ازدواج رسیده است بیصبرانه منتظر دریافت خبری از آشیخ شد.ا
چون پس از گذشت چند هفته از آمدن شیخ خبری نشد اول از همه مش قاسم جویای حال شیخ از زهرا خانم شد. زهرا که چندان راغب به آمدن شیخ نبود درجواب اوگفت: "آخه چند سالی میشد که شیخ به ده نرفته بود، لابد مشغول دید و بازدید از بستگان خود میباشد و بزودی باز خواهد گشت ولی چون هفته ها به ماه تبدل شد و از بازگشت شیخ خبری بدست نیامد ناچار تلگرافی باین مضمون برای بستگان او فرستاد:ا
"آشیخ علی، نگران سلامتی ات هستیم، ما را بی خبر مگذار. زهرا".ا
چند روز بعد تلگرافی با این مضمون بدست زهرا رسید:ا
"با کمال تأسف دو هفته قبل آشیخ علی پس از یک بیماری سخت عمرش را بشما داد، دکتر ها مرگ او را بر اثر ترک ناگهانی تریاک تشخیص داده اند - برادرش حسینعلی".ا




تپه سلام

(تپه سلام)

I
آنها که بکوههای پس قلعه رفته اند قدری بالاتر از سر بند به پهنه وسیعی که در رأس یک بلندی در کنار گذرگاه کوهنوردان قرار گرفته است، میرسند.ا
هنگام عصر که کوهنوردان از بند یخچال و ارتفاعات پس قلعه و یا از قله توچال باز میگردند برای رفع خستگی لحظاتی چند بر روی این تپه به استراحت میپردازند.ا
کوهنوردان نام این تپه را (تپه سلام) گذارده اند، چرا که این مکان در حقیقت میعادگاه آنها هنگام صبح و صعود بارتفاعات پس قلعه و توچال ویا عصرها هنگام بازگشت از آن ارتفاعات میباشد.ا
در شمال این تپه پرتگاهی صاف و عمودی مشرف به رودخانه پس قلعه وجود دارد که با دیواره سنگ چین شده ای بارتفاع هفتاد تا هشتاد سانتیمتر تپه را محصور و از پرتگاه جدا میکند.ا
هنگام غروب که کوهنوردان به این محل میرسند کوله پشتیها را زمین نهاده به خوردن غذا و نوشابه هائی که احتمالا" در کوله پشتی آنها باقیمانده است، میپردازند. ضمن اینکار عده ای نیز که درنواختن ساز دهنی، گیتار و یا ویولون مهارت دارند با نواختن آهنگهائی دلنشین باعث سرور و نشاط دیگران شده به رقص و پایکوبی میپردازند.ا

II
صبح روز جمعه با سعید روی همین تپه قرار ملاقات داشتم. از هنگام آزاد شدن از زندان اورا ندیده بودم. آنروزقراری با او داشتم تا ضمن یک پیاده روی در کوه از حال و روز او در مدتی که از زندان بیرون آمده باخبر شوم.ا
سعید از کارگران قدیمی چاپخانه بود و بدلیل فعالیت در سندیکای چاپ، اغلب کارگران اورا میشناختند. او جوانی بلند بالا، خوش قیافه و قوی هیکل بود. از میان ورزشها به کوهنوردی و شکار علاقه بسیار داشت ودر بیشتر برنامه هائی از این دست شرکت مینمود.او در عین حال درکنار فعالیتهای کاری و سندیکائی یکی از کادرهای فعال سازمان جوانان و حزب در شرایط مخفی آنروز نیز بود و من اورا بیشتر دراین رابطه میشناختم.ا
در راه کوه با همسرش سیمین آشنا شد. دختر دانشجوئی که اغلب جمعه ها باتفاق برادر و دوستانش بکوه میآمدند. آشنائی آنها خیلی زود به عشقی آتشین تبدیل شد بخصوص که سیمین و خانواده اش ازطرفداران جدی حزب بودند و این مهم سبب شد تا قبل از اینکه آنسال بپایان برسد سعید وسیمین ازدواج کنند.ا
تا مدتی هر جمعه آنها را در بند یخچال و آبشار پس قلعه میدیدم که شانه بشانه یکدیگر از صخره ها بالا میروند وگهگاه نیز در پای آبشار پس قلعه پتوئی پهن کرده سر در دامن یکدیگر نهاده اند.ا
سیمین دختری باریک و کشیده وبسیار زیبا بود و چون در خانواده ای سطح بالا و تحصیل کرده پرورش یافته و خود نیز تحصیلات عالی داشت بیانش شیرین و جذاب بود. بچه ها بشوخی میگفتند: "خیلی لفظ قلم صحبت میکند".ا
وقتی با سعید بکوه میآمدند میشد صدای خنده و قهقهه های آندو را از راه دور شنید و چون هر دو دوستان زیادی دربین کوهنوردان داشتند کمتر تنها دیده میشدند واغلب عده ای از کوهنوردان آنها را همراهی میکردند.ا
سیمین سال سوم دانشکده علوم رشته بیولوژی را بپایان رساند و تصمیم داشت برای دوره فوق لیسانس نام نویسی نماید. شنیده بودم سعید نیز تصمیم دارد از فعالیتهای سیاسی کاسته شبها بکلاس درس برود. او که از خانواده ای کم درآمد بود پس از دریافت گواهینامه ششم ابتدائی برای کمک بخانواده خود شروع بکار در چاپخانه نمود و با وارد شدن درفعالیتهای سیاسی دیگر فرصتی برای فراگیری تحصیلات کلاسیک برایش باقی نماند ولی با هوش سرشاری که داشت ضمن کارهای سیاسی وآشنائی نزدیک با روشنفکران و نویسندگانی که در حزب فعالیت میکردند ومطالعه کتابهای آنها خیلی زود ازنظر دانش سیاسی و معلومات علمی در ردیف بهترین کادرهای سیاسی حزب درآمد.ا
با شنیدن این خبر دانستم که او خواندن درسهای کلاسیک را دراثر فشار سیمین و خانواده اش شروع کرده است که مایل بودند دامادی تحصیل کرده داشته باشند.ا
سعید در راه کوه هیچگاه صحبتی دراین باره نمیکرد ولی از خلال گفته هایش میتوانستم بفهمم که ازاین بابت زیاد خشنود نیست ولی از کوشش دست نکشید و بتحصیل ادامه داد.ا
در سال ششم دبیرستان بود و خودرا برای امتحانات آخر سال آماده میکرد که از بد روزگار دستگیر وبه زندان افتاد.ا
دراولین ملاقاتی که از او داشتم وقتی از جرمش پرسیدم گفت دراین اواخر فعالیت چندانی نداشته ونمیداند بچه جرمی دستگیر شده و بازجوها نیز از این بابت چیزی باو نگفته اند ولی حدس میزد در رابطه با دستگیری بعضی از همکارانش لو رفته باشد.ا
III

سیمین و برادرش را روزهای جمعه همچنان در کوه میدیدم و از حال سعید و وضعیت او در زندان از آنها سؤال میکردم. سیمین میگفت که: "او همچنان بلاتکلیف در زندان بسر میبرد". وقتی از وضع تحصیلی خودش میپرسیدم جواب میداد: "مشغول ادامه تحصیل در رشته فوق لیسانس بیولوژی میباشد.ا
سال دوم زندان سعید بپایان رسید. سیمین دیگر بکوه نمیآمد. یکبار برادرش را درکوه دیدم و از حال سیمین جویا شدم. گفت سخت مشغول گذراندن دوره تحصیلی است. از حال سعید پرسیدم گفت خبری از او ندارد، تعجب کردم زیرا باورم نمیشد که او از وضع شوهر خواهرش بی اطلاع باشد. با خود فکر کردم حتما" وضع سعید بدتر از قبل شده و او نمیخواهد با گفتن آن مرا ناراحت کند.ا
برای دانستن حال سعید که بی اندازه برایم مهم بود تصمیم گرفتم بملاقاتش بروم. چند هفته بعد موفق باین امر شده اورا در زندان دیدم. ضمن صحبتها از وضعش پرسیدم سری تکان داد وگفت: "چون مدرکی علیه من ندارند نتوانسته ام محکومم کنند و همچنان پا درهوا مانده ام".ا
از حال سیمین پرسیدم و گفتم مثل اینکه او دیگر بکوه نمیآید گفت: "مشغول تحصیل است و فرصت زیادی برای تفریح ندارد" خواستم بیشتر در مورد سیمین از او سؤال کنم که متوجه شدم زیاد راغب نیست و دیگرادامه ندادم.ا
چند ماه بعد در راه کوه به سیمین برخوردم که با جوانی خوش قیافه قدم زنان از کوه بالا میرفتند. با این تصور که از دوستان سعید است جلو رفته سلامی کردم. سیمین خیلی سرد و خشک جواب سلامم را داد و مثل اینکه اصلا" مرا نمیشناسد همچنان براه خود ادامه داد. با تعجب ازاین نحوه برخورد فهمیدم مزاحم هستم لذا سر بزیر انداخته براه خود ادامه دادم.ا
چند هفته بعد که موضوع را با یکی از دوستان سعید درمیان گذاردم گفت: "آن جوان سیاوش نام دارد وهمکلاسی سیمین است ولی آنطور که بنظر میرسد رابطه آنها از همکلاسی فراتر رفته است"ا
با ناباوری موضوع را یک شایعه فرض کرده سعی کردم فراموشش کنم ولی در ملاقات دیگری که چند ماه بعد با سعید داشتم بمن گفت: "سیمین تقاضای طلاق کرده است".ا
با تعجب پرسیدم: "آخر چرا، شما که یکدیگر را خیلی دوست داشتید".ا
گفت: "چه میشود کرد، گاهی اینطور پیش میآید".ا
پرسیدم: "خوب تو چه جواب داده ای؟".ا
خیلی ساده و مختصر جوابداد: "موافقت کردم. سیمین و پدرش قرار گذاشته اند هرچه زودتر آخوندی را به زندان بیاورند تا خطبه طلاق را همینجا بخواند".ا
سرم داشت سوت میکشید گفتم: "آخر نمیتوانستند صبرکند تا تو از زندان آزاد شوی".ا
زهر خندی زد و گفت: "حتما" نمیتوانسته اند صبرکنند. از طرفی وضع منهم زیاد معلوم نیست شاید آنها بخواهند سالها مرا دراینجا نگهدارند".ا
گفتم: "آخر تو از سیمین نپرسیدی برای چه اینقدر برای گرفتن طلاق عجله داری".ا
قیافه اش درهم رفت و سرش را پائین انداخت. فکر کردم نمیخواهد جواب دهد. اصراری نکردم ولی خودش پس از لحظه ای که معلوم بود درگیر مبارزه سختی با درون خود میباشد جوابداد: "چون میخواهد با سیاوش ازدواج کند".ا
ناگهان ذهنم بروزی برگشت که سیمین و سیاوش را درکوه دیده بودم. بخود گفتم: "پس خبرهائیکه شنیده بودم واقعیت داشته و شایعه نبوده است".ا
پرسیدم: "خودش اینرا بتو گفته"ا
گفت: "پس فکر کردی از کس دیگری شنیده ام".ا
بی مهابا گفتم: "آخر این بیشرمی است که همسری با این نحوه از شوهرش طلاق بخواهد و با شهامت باو بگوید میخواهد همسر دیگری اختیار کند".ا
سعید زهر خند دیگری زد وگفت: "هیچ میدانی سیاوش نیز از کادرهای فعال حزب است و مرا خوب میشناسد زیرا مدتی باهم در یک منطقه فعالیت میکردیم".ا
زانوهایم لرزیدن گرفت. باورم نمیشد فعالین و اعضاء حزب که با اصول روابط اجتماعی و خانوادگی آشنا هستند و بآن احترام میگذارند دست به نامردیهائی از این قبیل بزنند.ا
آن ماه بپایان نرسیده بود که سیمین و پدرش باتفاق یک آخوند بزندان رفتند و طلاق سیمین را گرفتند. چند ماه بعد نیز با سیاوش - که فرزند یک خانواده ثروتمند و مرفه بود - ازدواج و برای یک ماه عسل چند هفته ای به اروپا پرواز کردند.ا
با اینکه دستگاه ساواک در آنزمان برای اغلب دستگیر شدگان پرونده های زیادی جعل و با همان پرونده ها افراد را بزندانهای طویل المدت محکوم میکرد نتوانسته بود علیه سعید پرونده بسازد و شش ماه بعد اورا آزاد کردند.ا

IV
درست درساعت مقرر سعید کوله بر پشت بروی تپه قدم نهاد. همانطور کشیده و باریک بود و قدری لاغر تر از قبل بنظر میرسید. کوله پشتی خودرا زمین گذاشت و چون سالهای گذشته سینه هایش را چند بار با هوای تازه کوهستان پر و خالی نمود.ا
پس از اینکه با من قدری خوش و بش کرد فوری کوله پشتی را به پشت انداخت و گفت: "بهتر نیست زودتر بالا برویم".ا
گفتم: "چرا که نه، برای همین بکوه آمده ایم".ا
او که همیشه صبور بود و در حرکاتش هارمونی خاصی دیده میشد آنروز قدری شتابزده بنظر میرسید و چشمهای خودرا بدون هدف باطراف میدوانید. پرسیدم: "منتظر کسی هستی؟".ا
گفت: "نه، نه" و پس از لحظه ای ناگهان پرسید: "اخیرا" سیمین را در کوه ندیده ای".ا
فهمیدم نگران برخورد با او میباشد لذا گفتم: "نه" و اضافه کردم: "منهم مدتی است بکوه نیامده ام".ا
ساکت شد و بآرامی جاده خاکی بند یخچال را بزیر پا گرفت. سرش پائین بود وقدمهایش را شمرده و آرام برمیداشت. اورا بحال خود رها کردم تا بدون مزاحمت در افکار شیرین و یا غمناک گذشته خود غوطه زند.ا
پس از مدتی رو بمن کرد و گفت: "راستش نمیخواستم امروز بکوه بیایم ولی چون میدانستم تو منتظرم هستی راه افتادم".ا
گفتم: "کار خوبی کردی چون پیاده روی در کوه روحیه آدم را تقویت میکند" و اضافه کردم: "مخصوصا" برای تو که مدتی در زندان واز هوای تازه کوهستان محروم بودی".ا
تا به آبشار پس قلعه برسیم از دوران زندان وحوادث آن برایم تعریف کرد و گفت با تمام شکنجه ها و فشارهای زندانبانان روحیه بچه ها خیلی خوب است و مقاوم هستند.ا
در کنار آبشار پس از یافتن گوشه ای خلوت بساط نهار را راه انداختیم و تا عصر آنروز چند بار تن بآب خنک آبشار زدیم و سرحال تر از صبح آنروز بسمت پائین راه افتادیم.ا
در بازگشت نیز سعید دوباره نگران بنظر میرسید و مرتب اطراف خودرا زیر نظر داشت. مطمئن بودم تنها نگران روبرو شدن با سیمین است ولی بروی او نیاوردم و همچنان جاده را زیر پا گذاشته پائین آمدیم.ا
وقتی به تپه سلام رسیدیم طبق معمول از سرعت حرکت خود کاسته وارد محوطه آن شدیم و جائی برای نشستن پیدا کردیم.ا
عده ای از کوهنوردان نیز اینجا و آنجا نشسته بودند، بعضی از آنها که سعید را میشناختند دور او جمع وضمن اظهار خوشحالی از آزادیش اورا زیر سؤال گرفتند. سعید هم خندان و شاداب به یک یک آنها جواب میداد.ا
آفتاب میرفت تا از تارک کوههای بلند دربند خودرا بالا کشد که یکی از کوهنوردان ویولون خودرا سردست گرفت و نواختن آهنگی شاد و ضرب دار را شروع کرد و حاضرین برای همکاری با او شروع به دست زدن نمودند. دراینحال ناگهان چشمم به سیمین افتاد که با برادر وتنی چند از دوستانش به جمع پیوستند.ا
بطرف سعید برگشتم. اورا دیدم که متوجه سیمین شده وبرایش دست تکان میدهد ولی وقتی بطرف سیمین نگاه کردم عکس العملی از او ندیدم، فکر کردم سعید را ندیده است ولی شتاب او در جمع و جور کردن دوستانش برای ترک تپه نشان میداد که باحتمال زیاد سعید را دیده و برای احتراز از برخورد با او درصدد است هرچه زودتر آنجا را ترک کند.ا
سعید بفراست موضوع را دریافت و نگاهی شرمگین بمن کرد. گویا ازاینکه دیده بودم برای سیمین دست تکان داده خجالت کشیده بود.ا
دراین میان نوای ویولون دوستمان همچنان شور و حالی به جمع داده بود و همه یکپارچه همراه با آن دست میزدند و میخواندند. بعضی از پسرها و دخترها نیز با ریتم آهنگ وارد میدان شده شروع برقص کردند.ا
دراینموقع بعضی از حاضرین که ساز دهنی داشتند نیز وارد معرکه شده با نوازنده ویولن همراه شدند. این امر باعث شور و حال بیشتری درجمع شد و تعداد بیشتری برقص و پایکوبی پرداختند.ا
من که چشم از سعید برنمیداشتم وحالات اورا بعد از رفتن سیمین زیر نظر داشتم ناگهان اورا دیدم بمیان جمع پرید و شروع برقص کرد، آنهم رقص لزگی که قبلا" از او ندیده بودم، حدس زدم باید در زندان یاد گرفته باشد.ا
رقص او باعث شد تا عده ای از کسانیکه درمیان دایره میرقصیدند از جمع خارج شده برای او جا باز کنند. نوازندگان نیز برای شور و حال دادن برقص او هرچه بیشتر در ساز خود میدمیدند.ا
سعید نیز برای هماهنگی با نواها هرچه بیشتر باندام خود کش و قوص میداد و دور خود میچرخید ولی ناگهان در یک چشم بهم زدن از میان دایره خارج و با پرشی بلند روی دیواره سنگ چین کنار تپه که مشرف به دره بود پرید و سپس با یک حرکت خارج از انتظار بطرف فضای باز دره جست زد وبسرعت از نظرها ناپدید شد.ا
در یک آن آهی غیر ارادی از سینه جمع بیرون آمد. آنها که مشغول دست زدن و شادی بودند مانند برق گرفته ها برجای خود خشک شدند.ا
من که خود بیشتر از دیگران شوکه شده و آنچه را که دیده بودم باور نمیکردم با سرعت بطرف سنگ چین لب دره پریدم. ناباورانه فکر میکردم شاید او روی سنگی یا لبه دیواره ای از کوه پریده و خواسته باشد با جمع شوخی کند!! ولی بدبختانه جز تاریکی محض و چراغ قهوه خانه های پائین دره که کورسو میزدند چیزی ندیدم.ا
چند تن از دوستان سعید با سرعت از جاده ایکه بطرف رودخانه وقهوه خانه های کنار آن میرفت پائین رفتند باین امید که شاید او را زنده یافته به بیمارستان برسانند.ا
موضوع فورا" به کلانتری دربند اطلاع داده شد وچند ساعت بعد مأمورین نجات جسد متلاشی شده سعید را درکنار رودخانه یافتند.ا
مأمورین کلانتری برای پی بردن به علت امر فورا" شروع بتحقیق از کوهنوردان حاضر در صحنه کردند. آنها میخواستند بدانند کسی باعث سقوط او شده ویا سقوط او غیر ارادی انجام گرفته است ولی چون همه جوابها را یکسان یافتند نهایتا" علت را خودکشی تشخیص دادند.ا
پرونده بزودی بسته شد ولی اکنون پس از گذشت چندین دهه هنوز این حادثه چون یک ابهام بزرگ برایم باقیمانده که آیا سعید واقعا" براثر فشارهای روحی و ناکامی در عشق دست به خودکشی زد و یا پرش او بدره یک اشتباه بصری بوده است.ا

نظر یک خواننده:ا
تپه سلام را خواندم، خیلی زیبا نوشته شده است، هرچند که آقای سطوت واقعه ای بسیار تراژیک را بقلم کشیده است، برای من جالب حافظه ایشان در بیان جزئیات است. با توجه بشرائط آن زمان بنظر من سعید دست به خودکشی زده است. آنچه که به خطای بینائی مربوط میشود بنظر من او در همان زمان که عاشق سیمین شد این خطای بینائی را مرتکب گردید. سعید

Monday, May 19, 2008

مذهب و فعالیتهای سیاسی

مذهب و فعالیتهای سیاسی

در دوران حکومت دکتر محمد مصدق که فضای سیاسی کشور اندکی باز شده بود احزاب مختلفی مانند حزب ایران، حزب زحمتکشان، نیروی سوم، پان ایرانیست، سومکا، فدائیان اسلام، جبهه ملی، حزب ملت ایران و گروههای ریز و درشت دیگری وابسته باین و یا آن حزب شروع بفعالیت سیاسی کرده بودند.ا
حزب توده ایران نیز بطور غیر علنی و در لوای جمعیت مبارزه با استعمار و خانه صلح برای جذب کارگران و روشنفکران شهری درتهران و شهرستانها با تشکیل متینگها و راهپیمائی های بزرگ فعالیت خودرا آغاز نموده بود.ا
اکثر احزاب موجود (باستثنای حزب توده) برای جذب مردم ضمن تبلیغات سیاسی بار مذهبی نیز بهمراه داشتند و ازاین رهگذر درمیان توده های مذهبی ومتدین باسلام جائی برای خود باز کرده وبا تمام نیرو درمقابل حزب توده - که تنها با شعار دفاع از حقوق کارگران و زحمتکشان فعالیت میکرد و با ملی شدن صنعت نفت که شعار اصلی دولت مصدق بود و همچنین مسائل مذهبی روی موافق نشان نمیداد - ایستاده بودند.ا
در گرماگرم مبارزات آنروز تازه هفده بهار از عمر خودرا پشت سر گذارده بودم و بعنوان کارگر چاپخانه ضمن فعالیتهای سندیکائی و حزبی هر دو هفته یکبار نیز در جلسه های حزبی ویا کلاسهائی بحث و مناظره که درخانه اعضاء حزب برگزار میشد شرکت میکردم.ا
با اینکه در یک خانواده کاملا" مذهبی بدنیا آمده بودم و کلیه افراد فامیلمان را تجار و کاسبکاران بازاری تشکیل میدادند که اغلب مومن به اسلام و شیعه بودند و خود نیز همیشه حضور فعالی در مساجد برای نماز جماعت و شرکت در هیئتهای مذهبی داشتم ولی همه اینها مانع از آن نشد تا پس از شروع فعالیتهای سیاسی تن بقبول فلسفه ماتریالیستی و باورهای ضد مذهب ندهم.
پس از شروع کار در چاپخانه و تماس با کارگران حزبی که مذهب را درونمایه دست سرمایه داران و امپریالیستها میدانستند کم کم از آموزشهای مذهبی نیز که در خانه آموخته بودم روی برگرداندم تا آنجائیکه اغلب با پدر و مادر خود به بحث درمسائل مذهبی میپرداختم وسعی داشتم آنها را از آنچه بآن معتقد بودند تهی نمایم.ا
مادرم که سخت پای بند مذهب بود وهر دو روز یکبار به کلاسهای درس قرآن میرفت بتدریج نسبت بمن بد بین میشد و درهر فرصتی بمن یاد آوری میکرد که: "حرفهای تو کفر است، نه خدا را قبول داری نه پیغمبران را، نه نماز میخوانی نه روزه میگیری" و بعد اضافه میکرد: "آیا میدانی در دین اسلام زندگی کردن با یک چنین فردی کراهت دارد".ا
تدریجا" متوجه شدم که او ظرفهای غذای مرا از ظرفهای خودشان جدا کرده است، یعنی اینکه من از نظر او مرتد باسلام و نجس میباشم.ا
پدرم بدلیل کار در محیط کارگری و تماس با محرومیتهای آنها روشن بینی بیشتری در بحثها داشت و چنانچه مستقیما" به معتقدات مذهبی او حمله نمیشد در مسائل سیاسی با من موافق بود و مرا تأیید میکرد.ا
او همیشه بمادرم توصیه میکرد: "زیاد سر بسرش نگذار، درست است که نماز نمیخواند ولی او پسر خوبی است، میبینی که ضمن کار درس میخواند و میخواهد برای خودش چیزی بشود، چشمش پاک است و مانند بعضی از جوانهای فامیل دنبال دخترهای مردم نیست، ما را از نظر مالی حمایت میکند، من مطمئنم که او بالاخره راه خودرا پیدا خواهد کرد".ا
هر از گاه جلسات حزبی در خانه ما برگزار میشد. شرکت کنندگان معمولا" از جوانان کارگر بودند. با اینکه مادرم نظر مساعدی با حضور آنها در منزل نداشت - چون آنها را هم مثل من کافر و مرتد میدانست - ولی تحمل میکرد و اعتراض خودرا نشان نمیداد تا اینکه در یکی از روزهای تعطیل که جلسه کلاس کادر برای بحث درمورد مسائل حزبی درخانه ما برگزار شده بود وعده زیادی دختر و پسر جوان درآن شرکت داشتند مشاهده میکردم مادرم باتفاق خاله ام که در آن روز مهمان ما بود بدفعاتی چند از پشت شیشه داخل اطاق را زیر نظر میگیرند تا بدانند اینهمه دختر و پسر در آن اطاق چه میکنند. برای آنها که وجود دختر و پسر را درکنار هم مثل پنبه و آتش میدانستند قابل قبول نبود که این جوانان چون دوستانی یکدل تنها برای آشنا شدن با مسائل حزبی دور هم جمع شده اند.ا
چون حرکات آنها و زیرنظر گرفتن های داخل اطاق که نشان از نگرانی آنها میداد مرتب تکرار میشد دوستان من صلاح در آن دیدند تا جلسه را زودتر از موعد ختم و از خانه خارج شوند. هنگام خروج ناگهان با قیافه های خشمگین و دژم پدر ومادر و خاله ام روبرو شدند که جارو بدست و آماده حمله از آنها میخواستند تا دیگر در آن خانه قدم نگذارند چون در غیر اینصورت کلانتری محل را از وجود آنها باخبر خواهند کرد.ا
این حادثه که غرور مرا جریحه دار و نزد دوستانم شرمنده ساخته بود باعث شد تا رابطه من با پدر و مادرم را سخت تیره ساخته و بعنوان اعتراض مدتی خانه را ترک و درمنزل یکی از دوستان ساکن شوم.ا
دو ماه از خانه دور بودم ولی از آنجائیکه لازم بود خانواده ام را از نظر مالی حمایت کنم و هم از نظر عاطفی سخت بآنها وابسته بودم درنهایت بخانه بازگشتم ولی سردی روابط بین ما همچنان ادامه داشت و من تا آنجا که لازم نبود با آنها صحبت نمیکردم.ا
یکشب هنگامیکه دراطاق خود مشغول مطالعه بودم مادرم به اطاقم آمد و گفت: "امروز پدرت در محیط کار بیمار شده و دوستانش اورا بخانه آورده اند. اینطور که دکتر کارخانه گفته گویا سکته خفیفی کرده و حالش خوب نیست بهتر است باطاقش رفته از او عیادت کنی".ا
از شنیدن این خبر بشدت نگران شدم، میدانستم او سابقه بیماری قلبی دارد و باحتمال قوی نظر دکتر کارخانه درست بوده است. فورا" باطاقش رفتم، سلامی کرده در کنار بسترش نشستم و جویای حالش شدم. او درحالیکه با صدای ضعیفی صحبت میکرد جواب سلام مرا داد و متقابلا" جویای حال من شد و پرسید چرا شبها مانند گذشته بدیدارش نمیروم و حتی غذا را بتنهائی دراطاق خودم میخورم.ا
بهانه آورده گفتم روزها کارم زیاد است و شبها بجای بحثهای بی نتیجه که سبب کدورت شما میشود بهتر میبینم دراطاق خود مانده مطالعه کنم.ا
دراینموقع حس کردم میخواهد از جا برخیزد به کمکش رفتم تا برخاسته بنشیند ولی او مرا در آغوش گرفت و درحالیکه بسختی میگریست از اقدامی که چندی قبل نسبت باخراج دوستانم از منزل انجام داده بودند اظهار ندامت کرد.ا
من درحالیکه سعی میکردم اورا ساکت و از ریزش اشکش جلوگیری کنم باو گفتم: "اصلا" مهم نیست و من آنرا بطور کلی فراموش کرده ام" ولی او ضمن گریستن ادامه داد و گفت که مرا بسیار دوست دارد و بوجود من افتخار میکند، گفت مرا پسری خوب و درستکار میداند و حتی قسمتی از عقاید ضد مذهبی مرا نیز قبول دارد.ا
او درحالیکه اشک میریخت اضافه کرد: "من دیگر پیر شده ام و پایم لب گور است، سعی نکن عقاید مذهبی ام را از من بگیری، من از وقتیکه خود را شناخته ام به این دین و مذهب اعتقاد داشته ام، آنها اگر خوب هستند و یا بد مال من هستند و من با آنها زندگی کرده ام تا باین سن و سال رسیده ام، حال اگر آنها را از دست بنهم آیا چیز دیگری هست تا بجای آنها بگذارم. با از دست دادن آنها خلاء بزرگی در جان و روحم بوجود خواهد آمد، آیا تو انتظار داری من اینگونه بمیرم. تو میدانی تنها لذت و تفریح من در زندگی شرکت در هیئتهای مذهبی و مساجد بوده است، در زندگی بجز سختی نکشیده ام و تنها دلخوشی ام اینست که در هنگام مرگ مثل یک مسلمان بمیرم، تنها دراین حالت است که احساس آرامش و خوشبختی میکنم، از تو هم انتظار دارم مرا درک کرده دراین روزهای آخر عمرم مثل یک پسر خوب کمکم کنی".ا
درست بخاطر ندارم که منهم با او گریستم یا نه ولی وقتی اورا ترک میکردم سخت منقلب بودم. باطاقم برگشتم، احساس کردم چیزی از درون تکانم میدهد و بینهایت مشوش هستم. پدرم هیچگاه با این لحن با من سخن نگفته بود. با خود اندیشیدم: "راستی چرا تا حالا باین امر توجه نداشتم که اگر عقاید و باورهای مذهبی اورا که سالهاست با خونش عجین شده سست نمایم چه چیزی دارم که جایگزینش کنم آنهم در مدتی کوتاه و بدون مقدمات ذهنی و عینی.ا
بی اختیار بیاد مصریان قدیم افتادم که عقیده داشتند اگر بعد از مرگ قبر و کفن نداشته باشند روح آنها در بادی برهوت سرگردان شده و بعذاب ابدی گرفتار خواهند شداز اینرو قبل از مرگ سعی میکردند پولی ذخیره و برای خود قبر و کفن خریداری نمایند. بزرگترین غم آنها در زندگی نداشتن قبر و کفن بعد از مرگشان بود.ا
کتابی روی زانوانم باز کردم تا بخوانم ولی نتوانستم. چیزی قلبم را میفشرد، با باورهایم ضربه شدیدی وارد شده بود. با خود اندیشیدم: "آیا من تا بحال در اشتباه بوده ام و بیهدف مشت بدیوار کوبیده ام؟ چرا باید به باورها و اعتقادات مذهبی دیگران حمله کنم، باورهائیکه با آنها متولد شده اند. آیا خودم تاب تحمل حمله به اعتقاداتم را دارم، اعتقاداتی که فقط مدت کوتاهی از قبول آنها میگذرد و هنوز هم ابهاماتی در مورد آنها داشتم. اصلا" چرا من مدعی دین و مذهب دیگران هستم، مگر نه اینکه مذهب و دین یک باور شخصی است و هرکس میتواند درخلوت خود هر مذهبی را که بخواهد انتخاب نماید. چرا من نباید بعقاید دیگران احترام گذارده و از آنها هم بخواهم بعقاید من احترام بگذارند. یک مبارز سیاسی که به اصول طبقاتی و سوسیالیسم اعتقاد دارد و در آرزوی جهانی با عدالت اجتماعی و صلح و آرامش و برابری میباشد چرا باید با ضربه زدن بعقاید دیگران آنها را بیازارد. آیا من از دیگران چنین انتظاری را نسبت بخود دارم؟".ا
روزها و ماههای اول براحتی نمیتوانستم و نمیخواستم تن باین دگرگونیها بدهم و گهگاه با سرسختی تمام سعی در انکار آن داشتم و میخواستم خودرا بطریقی توجیه کنم ولی نهایتا" تسلیم شدم و خودرا مقهور این واقعیت یافتم که باورها و اعتقادات را نمیتوان یک شبه زمین گذاشت و احتیاج به زمان طولانی و زمینه های اجتماعی و ذهنی فراوان دارد. با خود عهد کردم درباره آن بیشتر بیندیشم و مطالعه وسیع و عمیقی را دراین زمینه پیش گیرم.ا

فرار از دوزخ (قسمت اول)ا

فرار از دوزخ (قسمت اول)ا

دمیدن در تنور جنگ - I

جنگ ايران وعراق به اوج خود رسيده بود. رهبران جمهوري اسلامي كه دیگر امیدی به پيروزي برارتش صدام و قدم گذاردن بخاک کربلا را نداشتند هر روز از رادیو پيام ميدادند: "جوانان عزیز جبهه ها را پر كنید و آنرا خالي نگذارید".ا
آنها و صدام براي كشتار بيشتر جوانان ايران و عراق مسابقه ميدادند، براي آنها از هم پاشيدگي خانواده ها، يتيم شدن كودكان، بيوه گشتن نوعروسان و داغدار نمودن مادران هيچكدام اهميت نداشت، آنها فقط بمنافع خود دراين جنگ لعنتي فكر ميكردند و بالهاي خودرا دراكولا وار بر آسمان ايران و عراق گسترده بودند.ا
پاسداران رژيم در هركوچه و برزن آماده شكار جوانان بودند چرا كه آنها ديگر حاضر به پر کردن جبهه ها و کشته شدن نبودند.ا
جوانان نوزده ساله كه به سن سربازي رسيده بودند جرأت خروج از خانه هاي خودرا در روز روشن نداشتند وشبها نيز با هول وترس براي ديدار دوستان و يا انجام كاري از خانه خارج ميشدند.ا
دراين ميان خانواده هاي حزب الهي نيز بلاي جان مردم و جوانان شده همچون چشم و گوش دستگاه حكومتي عمل ميكردند و جوانان را در محلّه ها نشان كرده لو ميدادند. اكثر آنها يك يا چند جوان خودرا در جبهه ها از دست داده و با اينكار در صدد گرفتن انتقام از ديگر خانواده ها بودند، ديگر هيچكس در امان نبود، هرروز اينجا وآنجا جواني را دركوچه وخيابان ربوده و بدون درنگ روانه جبهه ها ميکردند.ا
لازم بود جوانان كم سن وسال هميشه شناسنامه خودرا بهمراه داشته باشند چرا كه درغيراينصورت توسط پاسداران دستگير و فورا" به سربازخانه ها فرستاده میشدند تا پس از تراشيدن سر بجبهه ها اعزام شوند. گاه اتّفاق ميافتاد تا خانواده اي از مفقود شدن جوانشان اطّلاع يابند و بتوانند اقدامي درجهت بازگرداندن او از جبهه بنمايند جوان بخت برگشته شهيد شده بود.ا
خانواده هائيكه دستي به دهان داشتند و يا پس از سالها صرفه جوئی توانسته بودند براي خود خانه اي بسازند، آنرا به نصف قيمت ميفروختند تا قادر باشند قبل از اینکه فرزندشان دربیابانهای بی آب و علف دارخوین و یا مردابهای مرگزای مرزی بین ایران و عراق طعمه سوسمارها و یا تک تیراندازان عراقی شوند پولی به قاچاقچیان از خدا بیخبر - که در آنموقع مثل قارچ درگوشه و کنار کشور روئیده بودند - پرداخت نموده فرزندشان را از راه کوه و دریا از کشور خارج نمایند و چه بسا که مشكلات جدیدی از این راه براي آنها بوجود ميآوردند.ا
قاچاقچيان، جوانان را از مرزهاي تركيه، افغانستان، بلوچستان و يا بنادر جنوب خليج فارس و درياي عمّان بكشورهاي همسايه ميبردند و در آنجا با تهيّه پاسپورتهاي جعلي آنها را روانه كشورهاي امن وپناهنده گير مينمودند.ا
كار براي همه پناهجويان نيز بهمين منوال و به آساني انجام نميگرفت. بعضي از آنها قبل از اينكه بمقصد برسند دستگير شده به ايران عودت داده ميشدند و يا قاچاقچيان پس ازدريافت پول كه معمولا" بين چهار تا شش هزار دلار بود آنها را در بيابانها رها كرده و خود ناپديد ميشدند و عدّه اي كه بد شانس تر بودند در تيراندازيهاي مرزي زخمي شده و يا بهلاكت ميرسيدند.ا
بارها شنيده شد كه قاچاقچيان پناهجويان را در تاريكي شب درجزاير كوچك خليج فارس كه دراثر جذرآب دريا بوجود ميآمد بعنوان اينكه بمقصد رسيده اند پياده ميكردند و ساعتي بعد كه آب دريا بالا ميآمد همگي در ميان امواج غرق ميشدند، وضع آنهائيكه از راههاي كوهستاني ميرفتند بهتر از ديگران نبود زيرا اغلب با خطر كولاك و سرما و گاه هجوم حيوانات درنده روبرو بودند.ا
بعضی از آنها نیزادّعا ميكردند شما را بي خطر ويا با كمترين خطر از مرز رد ميكنند و اغلب آنها نيز تمام دستمزد خودرا يكجا و يا دراوّل كار مطالبه ميكردند.ا

تهیه مقدمات خروج از کشور - II
شهاب پس از گرفتن دیپلم دبیرستان از قبولی در کنکور دانشگاه و ادامه تحصیلات عالی درایران باز ماند. برای ادامه تحصیل درخارج وخروج از کشور نیز احتیاج به برگ خاتمه خدمت و یا معافیت از سربازی داشت که متأسفانه فاقد هر دوی آنها بود لذا آخرین راهی که درمقابل او قرار داشت رفتن به سربازی و اعزام بجبهه های جنگ بود که تنورش همچنان گرم و در کشتار جوانان بیداد میکرد.ا
من و همسرم بهیچوجه حاضر نبودیم تنها فرزندمان را روانه جبهه های جنگ کنیم لذا یا بایستی شهاب را درخانه زندانی میکردیم ویا بناچار او خودرا بیکی از پاسگاههای سرباز گیری معرفی و روانه جبهه میشد.ا
لازم بود برای حل مشکل او چاره ای بیندیشیم. همسرم میگفت: "دراین چند ماهه اخیر سه تا ازهمسایه های ما بچه هاشان در جبهه های جنگ شهید شده اند. من بهیچوجه حاضر نیستم تنها جگرگوشه ام را بجبهه بفرستم تا او هم مانند آنها شهید شود". بعد با گریه ادامه داد، خانم انصاری که فرزندش در جبهه جنگ شهید شده بمن التماس میکرد که: "خانم، شما را بخدا اجازه نده شهاب عزیزت بجبهه بره و پس از چند روز جسد پاره پاره شده اش را مانند بهرام من تحویلت بدهند"ا
به همسرم گفتم: "منهم با فرستادن او به جبهه های جنگ مخالفم ولی تو میدانی که همسایه های حزب اللهی ما شهاب را میشناسند و میدانند که او بسن سربازی رسیده است لذا این امکان وجود ندارد که اورا درخانه مخفی نمائیم، همین امروز یا فردا است که برای بردنش درب خانه را بکوبند".ا
همسرم گفت: "هرطور شده باید اورا بوسیله قاچاقچیها از ایران خارج کنیم".ا
گفتم: "اولا" که ما درحال حاضر فرد مطمئنی را برای اینکار نمیشناسیم. ثانیا" خارج کردن او از کشور بوسیله قاچاقچیان نیز کار آسانی نیست و صرفنظر از هزینه های مالی آن خالی از خطر نمیباشد".ا
ولی در نهایت چون راه بهتری بنظرمان نرسید پس از شور و مشورت با عده ای که فرزندان خودرا وسیله قاچاقچیان بخارج فرستاده بودند شخصی را بنام هادوی بما معرفی کردند که با قاچاقچیان در ارتباط بود و میتوانست بما دراین رابطه کمک کند.ا
بعلت ضیق وقت، رابطه با او خیلی سریع انجام و پس از مقداری بحث درمورد قیمت کار و پرس و جو از چگونگی انجام آن قرار شد با دریافت مبلغ دویست هزار تومان در دو نوبت - نیمی در تهران و نیمی در ترکیه - شهاب را از طریق مرز بازرگان به ترکیه برساند.ا
چون حاضر نبودم فرزندم را یکه و تنها دراختیار قاچاقچیان قرار دهم قرار شد خود نیز تا تبریز شهاب را همراهی کنم و پس از عبور از مرز بازرگان او را در ترکیه تحویل گرفته براعزام او به آلمان و یا کانادا نظارت کامل داشته باشم.ا
پس از انجام کارهای مقدماتی، دريكي ازشبهاي سرد زمستان سال 1366 (ژانويه 1988) باتفاق رابط و شهاب با اتوبوس تهران - تبريز روانه آن ديار شدیم. برف زيادي جادّه را پوشانيده بود و سرما بيداد ميكرد ولي راننده كه معلوم بود تجربه زيادي در راندن اتوبوس دارد با شناسائي دقيق به وضعيّت جادّه و پیچهاي خطرناك آن با سرعت و مهارت رانندگي ميكرد.ا
برخلاف گفته رابط كه براي گرم كردن بازار خود ما را از كنترل شديد مأمورين پليس و پاسداران در بين راه تهران - تبريز ميترساند با هيچ كنترلي دربين راه برخورد نكرده بدون هیچ مانعی صبح روز بعد به تبريز رسيدیم.ا
بلافاصله پس از رسيدن به تبریز در هتلي اقامت كردیم تا پس از استراحت مختصري شهاب را به قاچاقچيان اصلي كه فقط رابط آنها را ميشناخت بسپاریم. ا
عصر روز بعد قاچاقچيان كه از قبل با رابط قرار ملاقات داشتند در محل مورد نظر حاضر و شهاب را تحویل گرفته با خود بردند، من و رابط نيز خودرا آماده کردیم تا با اتوبوسي كه غروب همانروز از تبريز روانه ماكو و مرز بازرگان میشد حرکت کنیم.ا

عبور از مرز بازرگان - III
بعد از راهی کردن شهاب بلافاصله دوعدد بلیط اتوبوس تبریز- ماکو تهیه و عصر همانروز باتفاق رابط بطرف ماکو ومرز بازرگان روانه شدیم.ا
در راه کنترل بسیار سخت بود بطوریکه دو بار پاسداران مأمور درپاسگاههای خوي وماكو، اتوبوس را متوقّف و برگ هويت يك يك مسافران و پاسپورتهاي آنها را بازرسي كردند.ا
جوانهائي كه بسن سربازي رسيده بودند و زنان مجرّد سخت مورد سوء ظن بودند، پاسداران آنها را به زير سؤال ميگرفتند و دلیل مسافرتشان را جويا ميشدند و چنانچه مدارك قابل قبولي مانند برگ معافيّت ازسربازي و يا خاتمه خدمت ارائه نميدادند بايستي از اتوبوس پياده و تا روشن شدن وضعيّتشان در پاسگاه هاي مزبور تحت نظر مانده و يا بتهران اعزام وروانه جبهه هاي جنگ گردند.ا
زنان مجرّد نيز در صورتيكه در خوي و يا ماكو فاميل و يا بستگان معتبري نمیداشتند اجازه عبور نداشته مجبور به بازگشت بودند. (زنان شوهر دار براي عبور از مرز بایستی سند رسمي ازدواج وموافقت شوهرشان را براي خروج از كشور ارائه میدادند).ا
رفتار پاسداران كه جواناني بیست تا سی ساله بودند با جوانان و زنان مجرد بسيار موهن و زننده بود. آنها ظاهرا" وظيفه داشتند مانع از خروج جواناني شوند که خدمت سربازی را انجام نداده ویا برگ معافیت از خدمت در دست نداشتند و يا ازخروج دختران و زنان تنها كه مدارك لازم را براي خروج از کشور نداشتند، جلوگیری کنند، ولي از آنجائيكه آنها همه مسافرين را بچشم ضد انقلاب و ضد رژيم ميدیدند اغلب با یکنوع بدبینی هیستریک سؤالاتي بیمورد وخارج از حدود وظيفه خود از آنها میکردند.ا
آنها ضمن پرسیدن آدرس خانه و محل كار مسافرین اضافه میكردند: "آيا اوّلين بار است كه به تركيّه سفر ميكني؟ آيا مسافرت تو در ارتباط با كارت ميباشد؟ معمولا" چند بار در سال از كشور خارج ميشوي؟ آيا بكشورهاي ديگر نيز ميروي يا خير؟". سؤالاتي از این قبیل كه اصولا" درارتباط با وظيفه آنها نبود ولي هیچکدام از مسافران جرأت اعتراض نداشتند و مطمئن بودند در صورت اعتراض هم كسي جواب قانع كننده ای بآنها نمیدهد و تنها به لحظه اي فكر مي كردند كه بتوانند هرچه زودتر بمقصد رسيده از شر چنین سؤالهاي خسته كننده ای خلاص شوند.ا
ضمن توقّف اتوبوس در پاسگاه ها براي انجام بازرسي كه معمولا" بيش از يكساعت بطول ميانجاميد راننده مجبور بود اتوبوس را خاموش و درب را باز بگذارد. این امر باعث میشد تا هوای سرد خارج وارد اتوبوس شده چون تازیانه بربدنهای گرم مسافرین فرود آید.ا
اكثر چمدانها بايستي از صندوق کناری اتوبوس خارج و يك بيك بازرسي ميشد و لازم بود صاحب چمدان پياده شده چمدان خودرا باز ولوازم داخل آنرا درمعرض ديد پاسداران قرار دهد. ناگفته معلوم بود که در سوز وسرماي پانزده درجه زير صفر باز وبسته كردن چمدانهای مملو ازلباس و سوغاتي كار آسانی نبود. رقّت انگيزتر اينكه هنگام بازرسي، لباسهاي زير زنان كلا" در معرض ديد قرار ميگرفت و پاسداران كه بهمه چيز مشكوك بودند گاهي بمنظور يافتن اشیاء مشكوك، چنگ در لباسها ميزدند. کسی نمیدانست منظور آنها از چنگ زدن درلباسها واقعا" يافتن چيز مشکوکی درميان آنها است یا شايد بدليل جواني از اين كار لذّت ميبرند و يا اصولا" اينكار را با هدف توهين وآزار صاحبان چمدانها كه از نظرآنها ضد انقلاب بشمار میآمدند، انجام ميدهند.ا
اين نوع بازرسي دوبار در پاسگاههاي خوي و ماكو بعمل آمد وچهار نفر از مسافرين كه شانس عبور از اين خانها را نداشتند بجا ماندند. طرفه اينكه پاسداران پاسگاه ماکو كه بفاصله حدود چهارساعت از پاسگاه خوی قرار گرفته بود بازرسيهای قبلی را قبول نداشته و خود جداگانه و بار ديگر كار بازرسي را از اوّل تا بآخر انجام میدادند و درجواب اعتراض يكي از مسافران كه گفت: "چند ساعت قبل چمدان من در پاسگاه خوي از زير و رو بازرسي شد چرا دوباره بايستي اينجا بازرسي شود" پاسدار با حالتي عصبي و انتقامجويانه جواب داد: "چمدان شما مشكوك است، بايستي آنرا داخل پاسگاه برده بطور كامل بازرسي كنيم" و رو به پاسدار دیگر كرده گفت: "حسين، اين آقا را پياده كن تا درست و حسابي بكارش رسيدگي كنيم".ا
مسافر مزبوركه متوجه شد به درد سر افتاده فوري بالتماس افتاد و خواهش كرد هرچه ميخواهند بكنند ولي اورا دراين سرما نگه ندارند.ا
درساعت ده ونيم شب به مرز بازرگان رسيدیم. تمام مسافران خسته وكوفته و سرما زده از اتوبوس پياده شدند، چمدانها را تحويل گرفته به سالن ترانزيت مرزي رفتند تا پاسپورت خودرا ارائه و پس از تأیید و خوردن مهر خروج برای بازرسی چمدانها و خروج از مرز آماده شوند.ا
سوز و سرما و كولاك درآنشب بيداد ميكرد بطوريكه توقّف در خارج از سالن ترانزيت امكان پذير نبود. داخل سالن نيز بقدركافي گرم نبود ولي مسافران ناچار هريك بگوشه اي خزيده به استراحت و يا خوردن و آشاميدن غذا پرداختند.ا دستشوئي و منبع آب آشاميدني خارج از سالن ترانزيت و در نقطه مقابل آن قرار داشت، مسافران بايستي براي تهيّهآب و يا رفتن به دستشوئي از سالن خارج شده پس از طي مسافتي ازميان كاميونها ووسايط نقليّه پارك شده در محوّطه و در كولاك و سرماي كشنده آنشب بقسمت دیگر محوّطه رفته احتياجات خود را برطرف نمايند.ا
دراين حال به شهاب فكر ميكردم كه در آن شرايط بايستي از كوهستانهاي مرزي عبور كرده خودرا بتركيّه برساند. اندیشیدم: "آيا این اشتباه نبود که زندگي فرزند خود را بدست عدّه اي قاچاقچي داده ام تا اورا از ایران خارج کنند. اگر خداي نكرده اتّفاقي برايش بيفتد چطور ميتوانم خودرا ببخشم".ا
با اينكه لباس وكاپشن گرم پوشيده بودم ولي احساس سرما میکردم، در سالن ترانزيت ازدحام مسافران و بوی عرق بدن آنها تنفّس را برايم مشكل كرده بود، از سالن نیز نمیتوانستم بیرون بروم، باطراف نظري انداختم و نهايتا" جاي خلوت تري را درانتهاي سالن و نزديك درب خروجي يافتم، درگوشه اي نشستم و سعي كردم براي گذراندن وقت چشمها را برهم گذارده چرتی بزنم.ا
اينطور كه رابط بمن گفته بود، مأمورين مرزي بايستي پاسپورت يك يك مسافران را بررسي كرده با تلفن و يا بي سيم درباره پرونده اشخاص با اداره مركزي در تهران تماس گيرند و در صورت صحّت مدارك، مهر خروج در آنها بزنند.ا
اداره گذرنامه و يا پاسگاه مرزي بازرگان در آنموقع مجهز به سيستمهای كامپيوتري نبودند و کنترل پاسپورتها بایستی از طریق تلفن و یک بیک انجام میشد لذا احتياج به زمانی نسبتا" طولاني داشت.ا
مآمورين گمرگ مرزي از خستگي مسافرين در سالن ترانزيت استفاده ديگري نيز ميكردند باين ترتيب كه عدّه اي از افراد خلافكار كه به كرّات از مرز عبور کرده بودند و از اين رهگذر با مأمورين مرزی آشنائي قبلي داشتند وجهي كه عمدتا" ارز خارجي بود درلاي اوراق پاسپورت جاي داده براي آنها ميفرستادند و دقايقي بعد پاسپورت خودرا با مهرخروج دريافت كرده موفّق ميشدند فوري چمدان خودرا به قسمت كنترل بار داده از شر حمل ونقل و حفظ وحراست آن در سالن ترانزيت آسوده گردند.ا
رابط که این شگرد ها را خوب ميدانست پس از اينكه پاسپورت خودرا سريع دريافت نمود به من نيز توصيه کرد مبلغ بیست دلار لاي پاسپورت خود بگذارم تا كار بررسي آن سريعتر انجام گيرد ولي من كه از قانوني بودن پاسپورت خود اطمينان داشتم توجّهي باين امر نكرده پس از چهارساعت انتظار كه چون قرني برمن گذشت آنرا مهرخورده تحويل گرفتم و موفّق شدم به قسمت بار رفته چمدان خودرا تحويل دهم.ا
كار كنترل چمدانها در گمرك ايران نيز آسان نبود و چمدانها يكبار ديگر از زير تا بالا كنترل میشد، لازم بود در مورد مواد غذائي داخل چمدان توضيح دهیم كه مثلا"چرا درشرايط جنگ وكمبود مواد غذائي دركشور با خود آجيل و پسته و يا چاي و گز بخارج ميبریم.ا
پس از عبور از گمرك ايران به گمرك تركيّه كه دو ساختمان بهم چسبيده بود رفتیم، خوشبختانه آنها با دريافت دو عدد پرتقال و يك مشت آجيل بدون بازكردن چمدانها مهر ورود در پاسپورتهايمان زدند و از ساختمان خارج شدیم.ا
دربيرون گمرك اتوبوسها درانتظار مسافر بصف ایستاده بودند ولي نظر باینکه روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودم و ضمنا" نگران فرزندم شهاب بودم پیشنهاد کردم فوري يك سواری كرايه كرده بسوی شهر بایقرا روانه شویم.ا
پس از رسیدن بشهر بایقرا شب را در هتلی گذراندیم وصبح روز بعد پس از صرف صبحانه سواری دیگری کرایه و با آن بطرف روستای مورد بحث و منزل قاچاقچی (سعید) براه افتادیم، جائیکه قرار بود شهاب را در آنجا تحویل
بگیریم.ا
انتظار در منزل قاچاقچی -IV

هنگامیکه بمنزل او رسيدیم دانستیم هنوز خبری از رسیدن شهاب ندارند. سعید بما گفت: "پيك ما هنوز نيامده و از مسافر شما خبري نداريم" و چون مرا سخت نگران ديد برای دلداری اضافه کرد: "هنوز دير نشده و جاي نگراني نيست، احتمال دارد تا روز بعد رسیدن اورا بما اطلاع دهند".ا
چون نمیتوانستیم دوباره بشهر باز گردیم قرار شد شب را در منزل سعید كه خانه اي روستائي بود بگذرانیم.ا
سعید مردی بلند قد و چهارشانه از كردهاي ايراني ساكن تركيّه بود كه در شهر بايقرا در مرز ايران و تركيّه زندگي ميكرد. او بدلیل آشنائی کامل براههای عبور و مرور کوهستانهای مرزی ضمن کار کشاورزی و دامپروری با کمک اعضای فامیل خود در روستاهای مرزی ترکیه و ماکو اغلب در برابر دریافت مبلغی پول، ايرانيان فراري را از مرز عبور داده به تركيّه ميبرد.ا
سعید ما را با روئی خندان پذیرا شد و یکی از اطاقهای خودرا در اختیار ما گذاشت و برای گرم کردن فضای اطاق فورا" بخاری فلزی را که با سوخت حیوانی کار میکرد روشن نمود و برای رفع نگرانی من گفت: "هنوز دیر نشده، احتمالا" تا شب رسیدنشان را بما اطلاع خواهند داد".ا
نهار و شام را مهمان او بودیم، هنگام خواب سعيد براي آخرين بار سوخت در بخاري گذارد و بما تأكيد كرد: "چون پس از مدتي سوخت بخاري تمام و خاموش خواهد شد بهتراست با لباس بزیر لحاف برويد تا سردتان نشود".ا
همانطور که او گفته بود پس از خاموش شدن بخاری اطاق سرد شد. از فكر وخيال خوابم نميبرد و در زير سنگيني چند لحافی که رویم انداخته بودم مرتّب از اين پهلو بآن پهلو ميغلطیدم، عادت نداشتم با لباس بخوابم ضمنا" كيف پولم نيز كه حاوي مبالغ زيادي دلار بود در جیب شلوارم برجسته شده ناراحتم ميكرد.ا
براي گرم شدن سر را زیر لحاف بردم ودرآن دميدم، خسته و ناراحت با خواب كلنجار ميرفتم و زیر لب به كسانيكه جنگ را براه انداخته و مردم را از خانه و كاشانه خود آواره كرده بودند لعنت ميفرستادم.ا
صبح روز بعد از صداي رفت وآمد دیگران بيدار شدم. سعيد را در اطاق ديدم، اوليّن سؤالم اين بود: "آيا پسرم رسيده است".ا
سعيد گفت: "هنوز خبري نرسيده ولي احتمالا" تا يكي دو ساعت ديگر پيك خواهد آمد، آب را گرم كرده ايم بهتر است دست و صورتتان را شسته براي خوردن صبحانه آماده شويد انشاء الله تا آنوقت خبري خواهد رسيد".ا
هواي اطاق سرد بود و ميلرزيدم ولي بناچار از جا برخاسته بيرون رفتم، برف همه جارا پوشانده بود. با آب گرم سر و صورت را شستم و به اطاق برگشتم، بخاري را روشن كرده بودند و صبحانه كه عبارت از نان داغ خانگي وپنير و كره بود در سفره وسط اطاق آماده بود، از كتري چاي كه روي بخاري ميجوشيد ليواني چاي برايم ريختند. چند نفر از بستگان سعيد نيز دركنار سفره نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند.ا
در حين خوردن صبحانه متوجّه گفتگو و مشاجره رابط و سعید شدم. گویا رابط حاضر نبود مبلغی را که قبلا" با سعید قرار گذارده بود باو بپردازد. وقتی دلیل آنرا از رابط پرسیدم دانستم او از سعید انتظار ودکا با صبحانه داشته که سعید امتناع و باو میگفت: "من مسلمان هستم ودر خانه ام بکسی مشروب الکلی نمیدهم".ا
لازم به گفتن است كه در تمام طول مسافرت رابط كه مردي ميخواره بود همه جا با خود يك بطر ودكا حمل ميكرد و درهر فرصتي بقول معروف دمي به خمره ميزد. قبل از حركت از تهران نيز کاملا" مست بود بطوريكه بوی دهانش مسافران را ناراحت کرده بود بطوریکه چند بار صدای اعتراض آنها بلند شد. دربين راه تبريز تا مرز بازرگان نیز همه جا نگران اين بودم كه پاسداران با استشمام بوي الكل از دهان رابط اورا دستگير وکار اعزام پسرم بترکیه نیمه تمام رها شود.ا
سعید و برادرانش برخلاف رابط كه موجودی کثيف و نادرست بود وبعد ها دانستم براي بدست آوردن پول بهر كاري دست ميزند، انسانهائي شريف و درستكار بودند وبرای حفظ جان مسافران وسالم رساندن آنها بمقصد سخت احساس مسئوليت ميكردند و تا آنها را سالم بمقصد نميرساندند از پاي نمي نشستند. درست است كه آنها دراينكار منافعي داشتند وبابت عبور هر نفر از مرز مبالغي از رابط دريافت ميكردند ولي گويا رابط تنها ثلث مبلغ دريافتي را بآنها ميداد وبقيّه را خود تصاحب میکرد.ا
ساعت ده صبح بود كه یکی از برادران سعيد خبرآورد شب گذشته شهاب از مرز گذشته و در یکی از دهات مرزي استراحت كرده و حالا در راه است و احتمالا" تا يك ساعت ديگر خواهد رسيد. از شنیدن این خبر خوشحال از جا پریدم وآورنده خبر را بوسيده يك اسكناس بیست دلاري كف دستش گذاشتم.ا
نزديك ظهر بود كه شهاب با چهره اي خسته از راه پيمائي و بيخوابي و سياه شده از سرما بآنجا رسيد. درحالیکه اشک در دیده داشتم اورا درآغوش گرفته بوسيدم و گفتم: "از اینکه سالم می بینمت بسیار خوشحالم. ميدانم این دو روز گذشته اوقات سختی را گذرانده ای ولي بايد بدانی كه خوشبختانه سخت ترين قسمت مسافرت را طی کرده و از دوزخ جمهوري اسلامي خارج شده ای. مطمئن باش ازاين ببعد تا رسيدن به آلمان و يا كانادا همه جا با تو خواهم بود". سپس ازاو خواستم غذا خورده استراحت كند تا با رابط بیرون رفته ترتیب بقیه کارها را بدهیم.ا
بیدرنگ همراه رابط براي تهيّه بليط اتوبوس و رفتن به استانبول به ميدان دهكده رفتیم، ضمنا" خبر رسيدن شهاب را فورا" با تلفن بتهران و همسرم اطّلاع دادم.ا
رابط براي شهاب يك پاسپورت جعلي كه با مهر ورود به تركيّه ممهور شده بود در ماكو تهيّه و توسّط يكي ازقاچاقچيان آورده بود تا او درتركيّه بي هويت نباشد وضمنا" بتواند با آن به نقاط ديگر سفر كند. اگرچه پاسپورت تهيّه شده متعلّق به شخص ديگري بود كه عكس شهاب را ناشيانه روي عكس اصلي آن چسبانده بودند ولي هرچه بود بهتر از هيچ بود و وجود اورا درتركيّه توجيه ميكرد.ا
روز بعد با شهاب و رابط و همچنين سعيد عازم استانبول شدیم و غروب همانروز بآن شهر افسانه اي رسیدیم. خوشبختانه در راه هيچگونه كنترلي ازطرف پليس راه بعمل نيامد و بدون حادثه اي بمقصد رسيدیم و بلافاصله در يك هتل اقامت كردیم تا روز بعد راهي براي اعزام شهاب به نقطه اي ديگر از دنيا پيدا كنیم.ا

تلاش برای اعزام شهاب به آلمان - V
خوشحال بودم که شهاب صحیح و سالم به ترکیه رسیده است ولی کار هنوز تمام نبود و میبایست هرچه زودتر او را که با یک پاسپورت جعلی درترکیه بسر میبرد بیک کشور پناهنده گیر و امن روانه میساختم.ا
درچند هفته اقامتم در استانبول تعداد زیادی ازجوانان ایرانی را مشاهده کردم که برای فرار از جبهه های جنگ و کشته شدن دربیابانها و باطلاقهای مرزی، ایران را بطور غیرقانونی و بدون داشتن پاسپورت و مدارک شناسائی ترک کرده بترکیه آمده بودند. آنها از ترس گرفتارشدن بدست پلیس ترکیه هر روز ازاین هتل بآن هتل و یا از خانه ای بخانه دیگر نقل مکان میکردند و در جستجوی راهی بودند تا هرچه زودتر خودرا بکشورهای پناهنده گیر برسانند. ضمنا" متوجه شدم افراد شیادی همانند رابط با نام دکتر و مهندس و با این ادعا که میتوانند برای آن جوانان پاسپورت معتبر تهیه وآنها را بکشورهای کانادا، آلمان، سوئد و نروژ و یا استرالیا بفرستند پول زیادی از آنها گرفته و پس از مدتی ناگهان ناپدید میشوند. تعداد زیادی از آن جوانان فریب خورده را دیدم که با از دست دادن اندوخته خود برای تأمین معاش و بدست آوردن پولی که بتوانند روزی بیکی از کشور پناهنده گیر روانه شوند حاضرند تن بهر کار سختی بدهند از اینرو سعی داشتم زمان را از دست نداده هرچه زودتر شهاب را روانه کشور دیگری نمایم.ا
رابط در هر فرصتی نزد من میآمد و پیشنهاد میکرد حاضر است درمقابل دریافت سه هزار دلار شهاب را در مدت دو هفته به آلمان بفرستد ولی چون در طول مسافرت از تهران تا ترکیه با خصوصیات پلید او آشنا شده بودم و میدیدم در ترکیه نیز جز شیادی و خالی کردن جیب مردم هنر دیگری ندارد بهتر دیدم قبل از اینکه با او وارد معامله دیگری شوم از سعید نیز درباره درستی کار او استفسار نمایم.ا
وقتی نظرم را باو گفتم جوابداد: "من چند سال است که رابط را میشناسم، او جز آوردن مشتری برای من کس دیگری را نمیشناسد و قادر به اعزام فرزند تو بخارج از ترکیه نیست. او تنها بدنبال فریب شماست تا پولی بگیرد، بهتراست چند روزی صبر کنید تا من فرد دیگری را برای اینکار پیدا و بشما معرفی کنم".ا
چون همه ما در یک هتل اقامت داشتیم رابط هر روز هنگام خوردن صبحانه نزد من میآمد و ضمن تعریف از خود - که توانسته شهاب را سالم و بدون خطر از مرز بگذراند!! - وبا ذکر اینکه در ترکیه دوستانی دارد که در یک چشم برهم زدن کار اعزام جوانان را به آلمان درست میکنند، پیشنهاد خودرا درمورد اعزام شهاب به آلمان تکرار میکرد.ا
پس از گذشت چند هفته با چند تن از قاچاقچیانی که وسیله سعید معرفی شده بودند تماس برقرار کردم ولی چون همه آنها کل پول را در اول کار میخواستند ناچار به پیشنهاد رابط روی موافق نشان داده مبلغ یکهزار دلار بعنوان علی الحساب بابت اعزام شهاب باو دادم، او هم قول داد درمدت یکهفته کار اعزام او را درست کند.ا
رابط پس از دریافت پول کمتر خودرا نشان میداد. وقتی پس از گذشت یکهفته از او درمورد کار شهاب جویا شدم. جوابداد: "تنها راهی که درحال حاضر بنظرم میرسد اینست که شهاب را به آنکارا بفرستیم تا او خودرا به پلیس آنجا معرفی و تقاضای پناهندگی کند. من دراداره پلیس آنکارا دوستانی دارم که میتوانند فوری ترتیب پناهندگی پسر شما را بدهند. بعد از آن ما میتوانیم اورا از طریق سازمان ملل به کانادا و یا آلمان بفرستیم".ا
هنگامیکه این موضوع را با سعید در میان گذاشتم او سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "این راه مخصوص کسانیست که پولی در بساط ندارند لذا خودرا به پلیس ترکیه معرفی و تقاضای پناهندگی میکنند تا در صورت قبولی، مجوزی برای ماندن در ترکیه بدست آورند. شما که حاضرید برای ارسال پسرتان به آلمان و یا نقاط دیگر پول بپردازید دیگر چه لزومی دارد او خودرا به پلیس معرفی و تقاضای پناهندگی کند. تازه درصورت معرفی به پلیس و تقاضای پناهندگی از کجا معلوم که با تقاضای او موافقت شود. از طرفی این خطر نیز وجود دارد که اورا زندانی ودرنهایت بایران باز گردانند".ا
حرفهای سعید بعلاوه مشاهدات من از وضع پناهندگان ایرانی و زندگی مشقت بار آنها در استانبول که مجبور بودند برای صرفه جوئی در مخارج روزانه بصورت گروههای ده- دوازده نفره در یک آپارتمان کوچک زندگی و با کمبود مواد غذائی و بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم کنند گوشی را دستم داد که از دست رابط کاری ساخته نیست و باید شخص دیگری را که قادر بانجام اینکار باشد بیابم.ا
اطلاع داشتم یکی از دوستان قدیمم سالهاست در استانبول زندگی میکند لذا آدرس اورا یافته روز بعد باتفاق شهاب نزد او رفتیم.ا
او از دیدن ما بسیار خوشحال شد و هنگامیکه شنید برای چه منظوری بترکیه آمده ایم گفت:ا
"ناراحت نباش، من چند نفر را میشناسم که کارشان اعزام جوانان به آلمان و یا کاناداست ومیتوانند پسر تورا هم بیکی از این کشورها بفرستند".ا
باو گفتم: "مبلغ يكهزار دلار بابت فرستادن شهاب به آلمان به یکنفر پول داده ام".ا
او ضمن اظهار تأسف از این بابت گفت: "مهم نیست، سعی میکنیم آنرا از او پس بگیریم" و قرار گذاشتیم روز بعد با یکدیکر بدیدن یکی از اشخاصی که او میشناخت برویم.ا
روز بعد با شهاب ودوستم بدیدن قاچاقچی مورد بحث رفتیم. از ترکهای ایرانی بود که سالها قبل بترکیه هجرت و باتفاق خانمش آرایشگاه بزرگی را اداره میکردند. دوستم ما را باو معرفی کرد ومنظور ما را از آمدن بترکیه برایش شرح داد.ا
او نگاهی به شهاب کرد و گفت: "چون مو مشکی است فرستادن او به کانادا امکان ندارد ولی میتوانم اورا به آلمان بفرستم" و برای اینکار هم درخواست سه هزار دلار پول کرد.ا
دوستم با اشاره بمن باو گفت: "ایشان از بابت مبلغ اعتراضی ندارد ولی نمیتواند همه پول را اول کار بپردازد. اگر موافق باشید مبلغ یکهزاردلار اول کار میپردازد و بقیه را پس از رسیدن شهاب به آلمان خواهد پرداخت".ا
آن شخص مثل تمام قاچاقچیان تمام مبلغ را اول کار میخواست ولی نهایتا" چون دوستم را میشناخت و او پرداخت مابقی پول را ضمانت میکرد قرار شد از همان روز برای اعزام شهاب به آلمان اقدام کند.ا
چون خیالم از بابت اعزام شهاب راحت شده بود روز بعد باتفاق دوستم بسراغ رابط رفتیم و باو گفتم: "چون فعلا" ازاعزام شهاب منصرف شده ام آمده ام تا هزاردلارم را پس بگیرم.ا
او كه بفراست دریافت من شخص ديگري را براي اعزام پسرم به آلمان پیدا كرده ام ضمن بدگوئي از آن شخص ادعا کرد: "اگر دوهزار دلار دیگر بمن بدهی من حاضرم شهاب را در طول سه روز آینده به آلمان بفرستم". ولی چون اصرار مرا برای دریافت پول دید گفت: "فعلا" پولی دردست ندارم، باید چند روزی صبر کنید تا از مشتریان دیگرم گرفته بشما بدهم".ا
دو روز بعد از وقايع بالا سعيد نزد من آمد و گفت: "امروز قرار است رابط هتل را ترك كرده بجاي ديگري برود شنيده ام او پاسپورت پسرتان را با پرداخت رشوه به متصدّي هتل گرفته تا با خود ببرد، اگر او پاسپورت پسرتان را ببرد وضع اقامت او بدون پاسپورت دراینجا به خطر خواهد افتاد".ا
(در استانبول چنین معمول است که متصديان هتل پاسپورت مشتريان را گرفته نزد خود نگهميدارند تا در صورت مراجعه مأمورين پليس به آنها ارائه دهند لذا روزیکه ما وارد هتل شديم پاسپورتهايمان را به متصدّي هتل داده بویم)ا
از او پرسیدم: "حالا چه بايد بكنم؟".ا
گفت: "بهتراست نزد متصدّي هتل رفته ازاو بخواهي پاسپورت پسرتان را به شما بازگرداند، اگراو گفت آنرا به رابط داده ام اورا تهديد كن كه به پليس اطلاع خواهي داد، چون او حق ندارد پاسپورت شما را به كس ديگري بدهد".ا
فورا" به متصدّي هتل مراجعه كرده و حرف پليس را بميان كشيديم و او كه سخت ترسيده بود همانروز پاسپورت پسرم را از رابط گرفته بما داد. آنجا بود كه به انسانيّت سعيد بيشتر پي بردم.ا
رابط كه متوجّه شده بود ديگر باو اعتماد نداريم همانروز بدون اطّلاع ما هتل را ترك كرد و آدرسي از خود برجاي نگذارد ولي من ضمن اينكه با قاچاقچی دوّم تماس داشتم و او مقدمات اعزام شهاب را به آلمان آماده ميكرد سعي داشتم محل سكونت رابط را نيز پيدا كرده پولم را از او پس بگيرم.ا

شهاب در راه المان - VI
بالاخره روز حركت شهاب به آلمان فرا رسيد. قاچاقچی یک بلیط هواپیما برای او تهیه کرده بود که یک توقف کوتاه
در یوگوسلاوی داشت. قبل از پرواز ما را بدفترش دعوت و اطلاعات لازم را درمورد اینکه در فرودگاه از چه قسمتی باید عبور كند دراختیارش گذاشت. او هم مانند دیگران ادّعا ميكرد بعضي از مأمورين پاس كنترل با او دوست هستند و در مورد كسانيكه از طرف او اعزام ميشوند سختگيري نميكنند. بعدها متوجه شدم تمام ادعا هاي قاچاقچیان درمورد آشنائي با مأمورين فرودگاه و پاس كنترل دروغ است و هر كس يك پاسپورت ولو قلاّبي هم داشته باشد ميتواند از پاس كنترل پلیس ترکیه عبور نمايد وهيچ احتياجي به سفارش اين و يا آن فرد نيست وحتّي درصورت وجود مشكل ميتوانند با گذاشتن بیست يا پنجاه دلار لاي پاسپورت براحتي مهر خروج دريافت نمايد.ا
قبل از پرواز براي اينكه شهاب بتواند دلیلی براي پناهندگي در آلمان ارائه کند روي قطعه كاغذ سفيدي برايش به فارسی وانگليسي نوشتم: "من عضو سازمان فدائيان خلق ايران هستم و ميخواهم به آلمان پناهنده شوم".ا
ازاو خواستم اين جملات را به انگليسي حفظ كرده پس از رسيدن به آلمان به مأمورين اداره مهاجرت بگويد. او هم آنها را حفظ و هنگام خداحافظي در فرودگاه استانبول كاغذ را بمن برگرداند. منهم بدون توجّه آنرا در جيب جلوي كاپشنم گذاردم.ا
پس از رفتن او به هتل بازگشتم و تا عصر آنروز نگران وضعش بودم تا اينكه از آلمان تلفني اطّلاع داد سالم بمقصد رسيده است.ا
بطوريكه بعدها برایم تعريف كرد در فرودگاه بلگراد هنگام سوارشدن هواپیما مأمور پاس كنترل به پاسپورت او ظنين ميشود ولي خوشبختانه زياد كنجكاوي نكرده مهر خروج در آن ميزند.ا

کابوس دیگری در راه بازگشت بوطن - VII
پس از اطمينان از رسيدن شهاب به آلمان و دادن اين خبر به تهران باتفاق دوستم سراغ رابط رفتیم تا پولم را از او بگيرم ولي پس از مراجعه متوجّه شدیم بهيچوجه حاضر به پرداخت آن نیست. دوستم معتقد بود بهتر است پليس را درجریان کلاهبرداریهای او بگذاریم ولي با تجربه ایکه در آن مدت کوتاه در ترکیه بدست آورده بودم ميدانستم سر و کار پیدا کردن با پلیس ترکیه بیش از هزار دلار برایم هزینه دربرخواهد داشت و از طرفی چون کار اعزام شهاب سرانجام یافته بود درنگ نکرده عازم تهران شدم تا مابقي پول قاچاقچی را تهيّه وبه نماينده او درتهران بدهم لذا بدون درنگ برای تهیه بلیط اتوبوس استانبول- تهران براه افتادم.ا
روز بعد اتوبوس ساعت دو بعداز ظهر بطرف ايران حركت كرد و صبح فرداي آنروز به مرز بازرگان رسيد. طبق روال گذشته مسافران با چمدانها از اتوبوس پياده شده به محوّطه پاركينگ رفتند تا اتوبوسها بطور جداگانه بازرسي و مسافرين با چمدانها نیز اوّل به گمرك تركيّه وسپس بقسمت گمرك ايران رفتند تا مورد بازرسي قرار گيرند.ا
همانطوركه پيش بيني ميشد خيلي سريع از گمرك تركيّه گذشته به سالن ترانزيت ايران آمدم ولي دراينجا بود كه متوجّه شدم بايستي مانند دفعه قبل مدّتي نسبتا" طولاني توقّف داشته باشم تا كار كنترل چمدانها و پاسپورتها بدقّت انجام گيرد. اوّل فكر كردم شايد سه ويا چهارساعت بيشتر طول نخواهد کشید و خودرا براي عصر آنروز آماده كردم ولي هنگام عصر متوجّه شدم كار كنترل باين زوديها بانجام نخواهد رسید و این امکان وجود دارد که تا نيمه شب ادامه يابد. چون نميتوانستم ساعتها در هواي كثيف سالن ترانزيت توقف نمايم وازطرفي بدليل سرماي هوا توقّف دربيرون نيز امكان پذير نبود باتّفاق عده اي ديگر از مسافران به هتلي در آن نزديكي رفتيم تا قدري استراحت و درعين حال رفع گرسنگي كنيم.ا
حوالي نيمه شب دوباره به سالن ترانزيت برگشتيم و شنيديم كار كنترل اتوبوس تمام شده و مسافران بايستي بنوبت به قسمت گمرك رفته ضمن ارائه پاسپورت خود چمدانها را براي بازرسي بگشايند.ا
مسافرانيكه در آنزمان با اتوبوس بتركيّه مسافرت ميكردند بخوبي متوجّه اين نا همگوني رفتار مأمورين مرزي ايران با مأمورين گمرك تركيّه ميشدند. مأمورين گمرك ايران همه را بچشم دزد و قاچاقچي ميديدند و تمام چمدانها و البسه را اعم از زير و رو يك بيك كنترل ميكردند و گاهي اوقات كه بديواره ضخيم چمدانها مشكوك ميشدند آنها را ميشكافتند. اگر مسافري دستگاه ضبط و يا تلويزيون كوچك و قابل حملي با خود داشت آنرا ضبط ميكردند و درصورت اعتراض و پافشاري مسافر روي قطعه ای كاغذ رسیدی باو ميدادند تا بعدا" مراجعه كرده وسايل خود را تحويل بگيرد كه البتّه اينكار به جوك بيشتر شبيه بود و مسافر نامبرده ميبايست وسائل خودرا براي هميشه فراموش كند.ا
در مدّت انتظار در سالن ترانزيت شاهد رفتار زننده و دور از انتظار پاسداران با مسافرين و بخصوص خانمها بودم. هرجا پاسداران زناني را در جمع مردان ميديدند فوري جلو رفته و از رابطه آنها با يكديگر سؤال ميكردند و در صورتيكه نسبتي با هم نداشتند بطور زننده اي آنها را ازجمع مردان جدا و ازآنها ميخواستند ديگر به جمع مردان نزديك نشوند.ا
در بين مسافرين اتوبوس خانمهائي بودند كه تنها مسافرت ميكردند، يكي ازآنها دختربچه كوچكي بهمراه داشت. گويا شوهر او از مرد سالمندي كه دوست نزديك آنها بوده و در همان اتوبوس سفر ميكرده خواهش ميكند در طول مسافرت مواظب همسر و کودکش باشد و درصورت امکان بآنها كمك كند. مرد نامبرده در سالن ترانزيت بدليل بيتابي بچه از گرما و هواي کثيف داخل سالن اورا بغل كرده با خانم جوان به خارج از محوطه ميروند و ضمن قدم زدن با يكديگر به صحبت ميپردازند كه ناگهان پاسداري عصباني و منقلب بآنها نزديك شده از آنها مدارك شناسائيشان را طلب ميكند و چون متوجّه ميشود نسبتي با يكديگر ندارند آنها را به پاسدارخانه برده و تهديد بزندان و شلاّق ميكند. هرچه مرد نامبرده سوگند ميخورد كه غرض او از همراهي آن خانم مطلقا" كمك باو و كودكش بوده مفيد واقع نميشود و بالاخره با وساطت عدّه اي از مسافران كه شهادت ميدهند رفتار آنها در تمام طول راه عادي بوده نهايتا" آزاد ميشوند ولي از آنها تعهّد ميگيرند ديگر بهم نزديك نشوند.ا
اين حوادث سبب شد تا بعد از آن مسافران مرد جرأت نزديك شدن به جمع خانمها را نداشتند و در سالن ترانزيت هر کدام بگوشه ای خزیده بودند.ا
ساعت يك بعد از نيمه شب اتوبوس از مرز بازرگٌان بطرف ماكو وتبريز حركت كرد. بازي وحشتناك كنترل و بازرسي يكبار ديگر شروع شد. در پاسگاه ماكو دوباره پاسداران بالا آمده و بهركس مشكوك ميشدند اورا براي كنترل بيشتر به اطاقك پاسگاه ميبردند. دوباره راننده ميبايستي اتوبوس را خاموش ودرب را بازميگذاشت. باز هم سرماي نيمه شب تا مغز استخوان مسافران نفوذ ميكرد. راننده كه اين بار از اهالي تركيّه بود خود بيشتر رنج ميكشيد ولي گويا باين وضع عادت داشت ودر حاليكه خودرا در يك لباس گرم پيچيده بود بيصدا در پشت فرمان نشسته منتظر بود تا باو اجازه حركت بدهند.ا
بازهم كنترل چمدانها كه اين بار سخت تر از بار قبل بود بيش از دوساعت طول كشيد. زنان بيشتر مورد حمله و تهاجم بودند. پاسداران از آنها ميخواستند توضیح دهند چرا بتركيّه و يا اصولا" به خارج ازكشور رفته اند. آيا در آنجا داراي دوستان ويا آشناياني بوده اند ويا فقط براي گردش و تفريح رفته اند. لحن اين سؤال ها طوري بود كه شنونده را ميآزرد و بطور مستقيم و غير مستقيم آنها را مورد توهين و آزار قرار ميداد. چون بيشتر اين سؤالها در اطاقك پاسدارخانه انجام ميگرفت کسی اطلاعي از آن نداشت ولي پس از اينكه خانمها با چشمهاي گريان بداخل اتوبوس ميآمدند مسافران ميفهميدند كه آنها گفت وشنود سختي را پشت سرگذاشته اند وضمن گريستن شمه اي از آنها را براي دوستانشان تعريف ميكردند.ا
اتوبوس دوباره براه افتاد و تا مسافران خواستند خودرا گرم كرده چرتي بزنند وازخستگي و فشار اعصاب بياسايند به پاسگاه خوي رسيديم.ا
مسافران بتصوّر اينكه اينجا ديگر كار زيادي با آنها ندارند پس از توقّف اتوبوس از جايشان تكان نخوردند ولي خاموش شدن موتور وبازشدن درب اتوبوس و نهيب پاسداريكه در روي پلّه اتوبوس ايستاده بود خواب را از سر همه پراند و دانستند هنوز كابوس بازرسي وكنترل تمام نشده و بايد خودرا براي بار ديگرآماده سؤال و جواب نمايند.ا
اين بار هم مسافران مورد بازجوئی قرار گرفتند. از آنها سؤال ميشد كي بخارج رفته اند وچه مدّت آنجا اقامت داشته اند و در مدّت اقامتشان درآنجا چه ميكرده اند. چند نفر را به اطاقك پاسگاه بردند و ضمن بازجوئي وبررسي اوراق هويتشان ازآنها خواستند لباسهاي خودرا از تن خارج کنند تا پاسداران بتوانند تمام لباسهاي آنها را از زير ورو كنترل كنند. اينكار را حتّي درمورد زنان نيز انجام دادند وبا توجّه باينكه پاسداران همگي مرد بودند ميشد شئامت عمل آنها را بخوبي درك كرد.ا
اين بار جواني را كه چند سال در آمريكا تحصيل میكرده و براي ديدار خانواده اش به ايران بازميگشته به اطاقك پاسگاه بردند و پس از مدّتي بازجوئي از راننده خواستند چمدان اورا پائين بگذارد. باو گفتند: "تو باید اينجا بمانی تا ما بيشتر درباره تو تحقيق كنيم و بدانيم چند سالي كه در آمريكا بوده ای چه ميكرده ای". جوان بيچاره كه راه بجائي نداشت شماره تلفن خودرا بمن داد تا در تهران بخانواده اش تلفن كرده اطّلاع بدهم كه بر سر او چه آمده است. او ميگفت: "بستگانم فردا در ترمينال تهران منتظر آمدن من هستند".ا

نارنجکی که منفجر نشد - VIII
سپيده صبح برآمده بود كه اتوبوس حركت كرده بسوي تبريز براه افتاد. صبحانه را در رستوراني بعد از تبريز خورديم و سپس بسوي تهران حرکت کردیم. از خود پرسيدم: "آيا كابوس تمام شده است". مطمئن نبودم ولي چون ديگر روز دميده بود وآفتاب گرماي لذت بخش خودرا از پنجره اتوبوس نثار تن خسته مسافران ميكرد سرم را به پشتي صندلي تکیه داده بخواب عميقي فرو رفتم. تا رسيدن بتهران اتّفاق غير منتظره اي نيفتاد و عصر همانروز به ترمينال ميدان آزادي رسيديم.ا
جمعيت زيادي باستقبال مسافران آمده بودند. آنهائيكه عزيزان خودرا مييافتند با شادي و شعف در آغوششان ميگرفتند. بچه ها وشايد هم بزرگترها با اميد دريافت سوغاتي چمدانها را بطرف ماشينهاي سواري ميكشيدند، آنها نميدانستند اين چمدانها از چه خانهائي گذشته اند و بچه بهائي از جنگ اعصاب براي آورندگانشان تا اينجا رسيده اند.ا
چمدان كوچك حاوي لباسهايم را برداشتم و تاكسي گرفته بخانه رفتم. همه منتظر شنيدن اخبار جديدي درباره شهاب بودند. گفتم جز اخباري كه تلفني بآنها دادم خبر ديگري ندارم و دو روز است كه در راهم بهتر است دوشي گرفته استراحت كنم.ا
روز بعد وقتي براي بيرون رفتن از منزل كاپشنم را پوشيدم دستم به جيب جلو سینه ام خورد احساس كردم کاغذی در آنست، با این فکر که ممکن است لاشه بلیط اتوبوس باشد آنرا بیرون آوردم ولی ناگهان مانند برق گرفته ها برجاي خشك شدم. قطعه كاغذي بود كه روي آن نوشته بودم: "من عضو سازمان فدائيان خلق ايران هستم و ميخواهم به آلمان پناهنده شوم".ا
عرق سردي بر اندامم نشست، راستي اگر دربين راه بمن ظنين شده مانند ديگران جيبهايم را ميگشتند چه اتفاقی میافتاد، با چه دليل ومدركي ميتوانستم بآنها ثابت كنم كه اين جملات را براي توجيه پناهندگي پسرم بروی کاغذ نوشته ام. بطور قطع سرنوشت من به گونه اي ديگر رقم ميخورد و بجاي آغوش گرم خانواده سرماي سلّولهاي انفرادي را در پيش رو داشتم. با خود گفتم: "راستي كه بازي سرنوشت با انسانها چه ميكند". از خوش شانسي خود شاد گشتم و آنرا به فال نيك گرفتم چرا كه درتمام طول راه بدون اينكه خود بدانم "يك نارنجک آماده انفجار در جيب داشتم".ا






فرار از دوزخ (قسمت دوم)ا

(فرار از دوزخ (قسمت دوم

I
گذر از بیراهه ها
شهاب داستان عبورش را از کوههای مرزی ایران و ترکیه در استانبول بشرح زیر برایم چنین تعریف کرد:ا
- قاچاقچیانی که برای بردن من آمده بودند دو برادر جوان همسن و سال خودم و از کردهای ایرانی مقیم روستای بایقرا نزدیک مرز ایران بودند که با برادر بزرگ خود در آنجا زندگی و با دامداری امرار معاش میکردند. برادر بزرگتر آنها مردی بود بنام سعید که بدلیل اقامت طولانی در آن نواحی وکار قاچاق راههای کوهستانی مرزی و گریزگاههای آنرا بخوبی میشناخت لذا با کمک برادران و بعضا" تنی چند از افراد فامیل خود در ماکو ایرانیان فراری را از ایران به ترکیه میبرد.ا
سفر با یک اتومبیل پیکان مدل پائین شروع شد. یکی از دو برادر بنام قادر کار رانندگی را بعهده داشت و دیگری بنام سالم درصندلی جلو کنار برادر خود نشست، من نیز بتنهائی در صندلی عقب جای گرفتم.ا
ضمن راه من که تصور دیگری از قاچاقچیان داشتم باورم نمیشد که این دو برادر جوان وظیفه گذراندن مرا از مرز کشور داشته باشند. فکر میکردم شاید اینها وظیفه دارند در محلی دیگر مرا به قاچاقچیان اصلی بسپارند از اینرو ساکت و بیحرکت درحالیکه از عاقبت کار خود بیمناک بودم در صندلی عقب نشستم تا ببینم کار انتقالم از ایران به ترکیه بکجا میکشد و قاچاقچیان اصلی چه کسانی هستند و چگونه قادر خواهند بود مرا از راههای غیر قانونی بترکیه برسانند.ا
پس از قدری رانندگی در جاده آسفالته تبریز - خوی، راننده اتومبیل را بیکی از راههای فرعی که خاکی و پر دست انداز بود هدایت کرد و با حد اکثر سرعتی که امکان داشت بآن پدال زد.ا
جاده خلوت بود و وسیله نقلیه ای در آن حرکت نمیکرد ولی پس از طی مسافتی بدلیل تاریک شدن هوا و تکانهای شدید اتومبیل از راننده خواهش کردم درصورت امکان آهسته تر رانندگی کند ولی او جواب داد باید از تاریکی شب استفاده کنیم و هرچه زودتر خودرا به یکی از روستاهای اطراف ماکو برسانیم تا در صورت برخورد با پاترول سپاه پاسداران قادر باشیم در یکی از خانه ها پنهان شده خودرا از نظر آنها مخفی نمائیم.ا
پس از ساعتی رانندگی، راننده با دیدن نور چراغ یک اتومبیل که از جهت مقابل میآمد بدون اینکه از سرعت خود کم کند ناگهان براست پیچید و وارد یک زمین زراعتی شد وضمن خاموش کردن چراغها، اتوموبیل را نیز متوقف وبا فریاد از من خواست پیاده شده روی زمین دراز بکشم.ا
من بدون اینکه بدانم موضوع از چه قرار است فورا" از اتومبیل خارج و روی زمین دراز کشیدم.ا
چیزی نگذشت اتوموبیلی که از جهت مقابل میآمد بآنجا رسید وبدون اینکه توقف کند با همان سرعت از کنار ما گذشت.ا
پس از رفتن اتومبیل دو برادر از من خواستند بلند شده سوار شوم. من در حالیکه بپا ایستاده و گرد و خاک از لباسها میتکاندم با ناراحتی بر سر راننده فریاد زدم: "این چه وضع رانندگی است، تو که نزدیک بود اتوموبیل را سرنگون و همه را به کشتن دهی".ا
راننده که خود نیز کاملا" متوحش بنظر میرسید جوابداد: "اگر آن اتومبیل، پاترول سپاه پاسداران بود حالا همه ما گیر افتاده بودیم".ا
دوباره سوار شده براه افتادیم. این بار سالم جای خودرا با من عوض کرد و مرا جلو فرستاد تا از تکانهای شدید اتومبیل در امان باشم.ا
پس از طی مسافتی ناگهان قسمت انتهائی اتوموبیل اول براست و سپس بطرف چپ منحرف شد بطوریکه چیزی نمانده بود اتومبیل در گودال کنار جاده سرنگون شود. راننده با ناراحتی اتومبیل را متوقف و از آن پیاده شد وپس از نگاهی به چرخهای عقب درحالیکه بزمین و زمان فحش میداد گفت: "یکی از لاستیکها پنچر شده، باید آنرا عوض کنیم".ا
درنگ جایز نبود. فورا" جک و وسایل تعویض تایر را از صندوق عقب خارج کرده مشغول تعویض چرخ شدیم. من نیز که حالا نگران عاقبت کار خود بودم برای تعویض چرخ که بارها درایران بتنهائی انجام میدادم بکمک آنها رفتم تا هرچه زودتر کار را تمام کرده براه افتیم.ا
پس از تعویض چرخ دوباره براه افتادیم. همکاری در تعویض چرخ باعث شد تا بین من وآن دو برادر قدری صمیمیت برقرار گردد. وقتی براه افتادیم با لحنی دوستانه و برای اینکه اطمینان حاصل کنم آنها قاچاقچیان اصلی هستند یا نه پرسیدم: "آیا قرار است شما مرا تا ترکیه همراهی کنید".ا
قادر جواب داد: "همینطور است، ما راهنمای شما هستیم". ا
حالا که مطمئن شده بودم بایستی تا رسیدن بمقصد با این دو برادر همراه باشم با لحنی دوستانه تر پرسیدم: "شما که گویا مرتب دراین راه آمد و شد میکنید و از ناهموار بودن جاده بخوبی مطلع میباشید چرا یک ماشین بهتر با لاستیکهائی نو نمیخرید تا هم جان خودتان و هم جان مسافرینتان درخطر نباشد".ا
سالم برادر کوچکتر راننده که در صندلی عقب نشسته بود جوابداد: "آخر برای رساندن افرادی مثل شما آنقدر پول بما نمیدهند که قادر باشیم ماشین نو هم بخریم".ا
من با تعجب گفتم: "پدر من دویست هزار تومان برای رساندن من بترکیه به رابط پول داده است، حتما" نیم بیشتر آن بشما میرسد."ا
او جواب داد: "ولی رابط تنها مبلغی درحدود هفتاد هزار تومان بما میدهد". راننده اضافه کرد: "تمام هزینه های راه و جا و مکان و خورد و خوراک شما و رابط نیز تا زمانیکه بطرف استانبول حرکت کنید بپای ماست".ا
دهان من از تعجب بازماند، باورم نمیشد که آن دو برادر بمن راست میگویند چون بتصورمن بایستی بیشترین مبلغ پرداختی پدرم به این دو برادر و خانواده آنها برسد زیرا سخت ترین قسمت کار بعهده آنها است.ا
درتاریکی محض اتومبیل چهره دو برادر را نمیدیدم تا صحت و سقم گفته های آنها را از چهره شان بخوانم ولی از لحن صحبت آنها حدس زدم باید حقیقت را بگویند و ناگهان احساس محبت و صمیمیتی شدید نسبت بآنها در خود احساس کردم و از اینکه ساعتی قبل بر سر راننده فریاد کشیده بودم شرمنده گشتم زیرا متوجه شدم این دو برادر برای بدست آوردن مبلغی نه چندان زیاد چطور جان خودرا بخطر انداخته با مخاطراتی از قبیل مرگ و درصورت گیرافتادن و لو رفتن بدست پاسداران با زندان روبرو میشوند.ا
با لحنی که حاکی از همدردی بود از راننده پرسیدم: "چند سال داری".ا
جواب داد: "بیست و چهار سال".ا
پرسیدم: "چند کلاس درس خوانده ای".ا
جوابداد: "دیپلم دبیرستان را گرفته ام" و بعد اضافه کرد: "سالم هم بیست و دو سال دارد ولی بعد از تمام کردن کلاس دهم درس را رها کرد وبا هم درکار زراعت و دامداری به برادرمان کمک میکنیم".ا
پرسیدم: "از اینکه دست به این کار غیرقانونی و خطرناک میزنید نمیترسید؟"ا
قادر خیلی محکم جوابداد: "می بخشید که اینرا میگویم ولی شما شهریها که در ناز و نعمت زندگی میکنید از وضع زندگی سخت ما روستائیان مرزی خبر ندارید. زندگی ما سراسر با خطر روبروست. هر روز و هر شب با ژاندارمهای ترکیه و پاسداران ایرانی در کشاکش و نبرد هستیم. البته ما کردها خود نیز خطر را دوست داریم و از آن استقبال میکنیم".ا
سالم اضافه کرد: "ما میدانیم درایران چه میگذرد و جنگ چه بروز مردم آورده است. از اینکه میتوانیم جان جوانانی چون شما را که مایل به کشته شدن در جنگ بیحاصل ایران و عراق نیستید نجات دهیم احساس خوبی داریم، تصور ما اینست که از اینراه به هموطنان خود کمک میکنیم".ا
حالا حس میکردم نه با دو قاچاقچی انسان که با دو دوست همسن و سال خود سفر میکنم. دوستانیکه حاضر شده اند برای نجات جان من، جان خودرا بخطر اندازند زیرا مبلغی را که بابت اینکار دریافت میکردند بهیچوجه ارزش چنین از خود گذشتگی را نداشت.ا
چیزی نگذشت که در تاریکی شب سواد کوره دهی از دور پیدا شد. راننده وارد یکی از کوچه های دهکده شد و درجلوی خانه ای توقف کرد و به من گفت: "لطفا" شما همینجا بنشینید تا ما برگردیم و با برادرش وارد خانه شدند".ا
من خسته از تکانهای راه سر بر پشتی صندلی نهادم و چشمها را بستم تا کمی استراحت کنم. پس از گذشت دقایقی چند دو برادر باز گشتند و با خود یک فلاسک چای و مقداری غذا پیچیده در دستمالی آوردند و بدون درنگ پیکان را روشن کرده براه افتادند.ا
پس ازاینکه بقدر کافی از دهکده دور شدند راننده رو به من کرده گفت: "بستگان ما خبر دادند دقایقی قبل یکی از پاترولهای سپاه پاسداران به ده آمده و خانه ها را یک بیک گشته اند".ا
برادرش اضافه کرد: "آنها بخوبی میدانند جوانانیکه از جنگ فعلی ایران و عراق متنفرند وحاضر برفتن جبهه ها نیستند از همین راهها برای خارج شدن از کشوراستفاده میکنند لذا این راهها و دهکده های بین راه را مرتب زیر نظر داشته کنترل میکنند".ا
پس از ساعتی رانندگی و اطمینان از اینکه دیگر خطری وجود ندارد راننده پیکان را وارد یک بریدگی درکنار جاده کرد و به من گفت: "میدانم خیلی خسته شده ای، حالا میتوانیم یک چای داغ با نان وپنیر بخوریم و دوباره براه بیفتیم، وقت زیادی نداریم و هر آن ممکن است با یکی از پاترولهای گشت سپاه روبرو شویم" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "هر طور شده باید امشب خودرا به ماکو رسانده در خانه یکی از بستگانمان مخفی و شب را بروز برسانیم".ا
تکانهای شدید راه مرا تشنه و دهانم را خشک کرده بود، یک چای داغ با کمی نان و پنیر حالم را بهتر کرد و زودتر از همه آماده حرکت شدم.ا
راننده بقچه غذا را جمع کرد تا بیدرنگ براه افتیم. باد سردی در بیرون میوزید و ازلای دربها بداخل پیکان نفوذ میکرد. با اینکه لباس گرم بتن داشتم و یک کاپشن آمریکائی روی آن پوشیده بودم ولی بعد از خوردن غذا احساس سرما کردم و قبل از اینکه بتوانم خودرا کنترل کند لرزشی شدید تمام بدنم را فرا گرفت.ا
راننده که حال مرا چنان دید از صندوق عقب اتومبیل یک پتوی سربازی بیرون آورده بمن داد تا خودرا در آن بپیچم.ا
پیکان بلافاصله براه افتاد و با سرعت طول جاده خاکی مقابل خودرا که گهگاه با پیچهای تند بچپ و راست منحرف میشد بزیر چرخهای خود گرفت. من پتو را بخود پیچیدم و بهتر دیدم تا چشمها را برهم نهاده لحظه ای بیاسایم.ا
شب از نیمه گذشته بود که بیکی از روستاهای اطراف ماکو رسیدیم. اتوموبیل در مقابل یکی از خانه های ده توقف کرد. باتفاق دو برادر بداخل خانه رفتیم. دریکی از اطاقها رختخوابی پهن بود. راننده بمن گفت: "چند ساعتی وقت داریم تا قدری خوابیده استراحت کنیم، چون صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا بایستی دوباره حرکت کنیم و پیاده بکوه زده بطرف مرز راه بیفتیم".ا
من که بینهایت خسته و خواب آلود بودم پوتینهای خودرا از پا خارج و با همان لباسها بداخل تشک شیرجه رفتم و لحظه ای بعد خواب عمیقی مرا درخود فرو برد.ا
ساعت چهار صبح مرا بیدار کردند و پس از خوردن چای با قدری نان و پنیر براه افتادیم. قادر یک کلاه نمدی مخصوص روستائیان آن نواحی بمن داد وگفت: "پس از قدری راه پیمائی بدامنه های کوه حد فاصل ایران وترکیه میرسیم. شب گذشته مقدار زیادی برف باریده وهوا در دشت و کوهستان بسیار سرد است. بهتر است سرت را با این کلاه بپوشانی تا هم گرم شوی و هم از دور مانند یک روستائی بنظر برسی".ا

عبور از کوهستانهای مرزی -II

کلاه را بر سر گذاشتم و باتفاق قادر و سالم کوره راه دشت را که از میان مزارع اطراف دهکده میگذشت بزیر پا گرفتیم. هوا ابری و سرد بود و سوز کشنده ای میوزید ولی با بالا آمدن تدریجی روز بتدریج هوا آرام شد وسرما از آن تب و تاب افتاد و حرکت در جاده نیز به گرم شدن بدنم کمک کرد بطوریکه پس از ساعتی راهپیمائی از عرق خیس شده و صورتم گل انداخته بود.ا
قبل از حرکت هر کدام از دو برادر یک ساک محتوی غذا و آب با خود برداشتند و یکی هم به من دادند تا درطول راه از آن استفاده نمائیم. ضمنا" بمن گفتند هوشیار باش چنانچه جیپ و یا یکی از پاترولهای سپاه را دیدی فورا" خودرا داخل گندمزارها انداخته از دید آنها مخفی شو. دو برادر نیز خود مرتب جاده را زیر نظر داشتند و مترصد بودند تا درصورت دیدن پاترول سپاه مرا مخفی نمایند.ا
پس از چند ساعت راهپیمائی از پناه مزارع خارج و در پهنای دشت راه بسوی ارتفاعات مقابل را که چون تابلوئی زیبا بنظر میرسید درپیش گرفتیم. حالا دیگر جز قطعه سنگهای نسبتا" بزرگ و بریدگی آبراهه ها حفاظ دیگری برای پنهان شدن در اختیار نداشتیم. جاده باریک و زمین زیر پایمان ناهموار و سنگلاخ بود. دو برادر هر کدام یک کفش کتانی ورزشی بپا داشتند و راحت و سبک قدم برمیداشتند ولی من که پوتین آمریکائی بپا کرده بودم پس از ساعتی راهپیمائی از سنگینی آن به عذاب آمدم و از دو برادر خواستم تا قدری نشسته استراحت کنیم. آنها مخالفت کرده گفتند: "ما وقت زیادی نداریم وباید قبل از تاریک شدن هوا خودرا بپای ارتفاعات مقابل برسانیم". ولی قادر که فهمید ناراحتی من از بابت سنگینی پوتین هاست پیشنهاد کرد درصورت تمایل میتوانم آنرا با کفش کتانی او عوض کنم.ا
من که از سنگینی پوتینها جانم بلب آمده بود خوشحال از این پیشنهاد فورا" پوتین خودرا از پا خارج و با کفش کتانی او عوض کردم. خوشبختانه پایمان هم اندازه بود وبا تعویض آن از جای برخاسته با سرعت همراه آنها براه افتادم.ا
هر چه به ارتفاعات نزدیکتر میشدیم شیب راه بیشتر و کف بستر جاده سخت تر و ناهموارتر میگردید. چون نفسم بشماره افتاده بود اجبارا" در فواصل کوتاه ایستاده نفس تازه میکردم. قبل از اینکه بپای ارتفاعات برسیم از قادر پرسیدم: "میشه قدری استراحت کرده چیزی بخوریم".ا
قادر نگاهی به برادر خود کرد و درحالیکه میخندید جوابداد: "مانعی ندارد، فقط یکی دو لقمه نان و پنیر و یک چای، چون اگر شکمها را پر کنیم بالا رفتن از این ارتفاعات برایمان مشکل خواهد شد".ا
در پناه سنگی نشستیم. قادر از ساک خود مقداری نان و پنیر و یک فلاکس چای بیرون آورد تا ضمن خوردن آن استراحتی هم کرده باشیم.ا
ضمن خوردن غذا نظری به ارتفاعات مقابل انداختم و از قادر پرسیدم: "گویا امشب باید از این کوه بالا برویم".ا
قادر درحالیکه با انگشت یکی از دره ها را نشان میداد پاسخ داد: "پاسگاه مرزبانان ایرانی در میان آن دره است. ما نمیتوانیم از آن دره عبور کنیم زیرا ما را خواهند دید. ما باید دره را دور بزنیم و از راه میان بر به پشت آنها برسیم وبعد خودرا به خط الرأس کوههای حد فاصل ایران و ترکیه رسانده از کنار پاسگاه مرزی ترکیه عبور نمائیم. معمولا" چون هوا سرد است مرزبانان ترکیه شبها از پاسگاه خود خارج نمیشوند و ما میتوانیم براحتی از کنار آنها عبور کنیم ولی مرزبانان ایرانی شب و روز جاده را تحت نظر دارند و گهگاه نیز گشتیهای خودرا باطراف میفرستند، از اینرو مشکلترین قسمت کار ما تنها گذشتن از پاسگاه مرزی ایران است".ا
پس از قدری استراحت دوباره براه افتادیم. روز کوتاه بود و شب بزودی از راه میرسید و مجبور بودیم قبل از تاریکی هوا خودرا بدهانه دره مورد نظر برسانیم.ا
در اینموقع ناگهان بارش برف شروع شد و ذرات ریز آن صورت گرم و عرق کرده ما را زیر ضربات خود گرفت ولی چون هوا آرام بود و باد نمیوزید از بارش آن لذت برده براه خود ادامه دادیم وهنگامیکه بدهانه دره رسیدیم تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود.ا
از قادر پرسیدم: "چراغ قوه دارید".ا
جواب داد: "چراغ قوه داریم ولی بهتراست تا آنجا که امکان دارد از آن استفاده نکنیم چون هر نوری در تاریکی توجه پاسداران مرزی را جلب کرده بطرف آن خواهند آمد".ا
دوبرادر راه را بخوبی میشناختند و سریع در جاده حرکت میکردند. پس از مدتی چشمان من نیز بتاریکی عادت کرد و جاده باریکی را که براثر عبور و مرور دامها ایجاد شده بود بخوبی تشخیص میدادم ولی ذوب برفی که بر سر و صورتم مینشست همراه با عرق پیشانی توأما" داخل چشمانم رفته از قدرت دیدم میکاست در نتیجه گاهی پایم به سنگی گرفته سکندری میخوردم.ا
دو برادر که در اینمدت کوتاه نسبت بمن علاقمند شده بودند برای مراقبت از من یکی در جلو و دیگری در عقبم راه میسپردند تا چنانچه لغزیدم از سقوطم جلوگیری کنند. من نیز سعی میکردم تا بیشتر دقت کرده دقیقا" پا، جای پای قادر که در جلوی من حرکت میکرد بگذارم و از لغزش خود جلوگیری کنم.ا
گاهی دو برادر مجبور میشدند خط القعر دره را رها کرده از دامنه کوه بالا روند. اینطور مواقع شیب راه بقدری زیاد میشد که من مجبور بودم بدفعات برای بالا رفتن از دستهای خود نیز کمک بگیرم و گاه برای تازه کردن نفس چند دقیقه ای ایستاده تجدید قوا کنم. دیگر قادر نبودم بدرستی جهات خودرا تشخیص دهم زیرا در آن سکوت مرگزا و کشنده کوهستان که فقط صدای لغزیدن سنگی بزیر پا آنرا می شکست، تنها تاریکی بود و سنگ وبرف زیر پا و لغزیدن های مکرر.ا
سوز سرما وبارش برف که حالا بشدت میبارید بر صورتم تازیانه میزد. ماهیچه پاهایم سخت شده و نرمش همیشگی خودرا از دست داده بود بطوریکه بسختی میتوانستم آنرا حرکت دهم. نفسم بشماره افتاده و مجبور بودم هرچند قدم یکبار بایستم و نفس تازه کنم. فکر میکردم هر آن ممکن است قلبم از کار بیفتد. تنها صدائی که زنده بودنم را گواهی میداد صدای ضربان قلبم بود که در آن سکوت هولناک کوهستان بگوشم میرسید.ا
با خود فکر میکردم: "آیا این درست بوده که اختیار زندگی خودرا بدست آن دو برادر داده ام تا مرا از جهنم جمهوری اسلامی خارج نمایند؟ اگر درمیان این کوهها با حیوان درنده ای روبرو شویم و یا با مأمورین مرزی برخورد نمائیم آیا این دو برادر مرا رها نخواهند کرد، درست است که آنها درمقابل این خدمت خود پولی دریافت میکنند ولی این طبیعی است که هرکس بهنگام خطر در وهله اول جان خود را بدر میبرد".ا
پس از چهار ساعت راهپیمائی که چون قرنی برمن گذشت یکی از دو برادر مژده داد که از پاسگاه مرزی ایران گذشته ایم و پیشنهاد کرد حالا دیگر میتوانیم درپناه سنگی نشسته چیزی بخوریم.ا
گرسنه نبودم. قمقمه آب را از ساک خود بیرون آوردم وبدون توجه به هشدار دو برادر که از من خواستند نیمی از آنرا برای بقیه راه نگهدارم تمامش را تا انتها سرکشیدم.ا
خستگی تحمل ناپذیر وجودم را فرا گرفت. همانطور که نشسته بودم به تخته سنگی که در پشت سرم قرار داشت تکیه زدم و چشمها را بستم. دیگر هیچ چیز نمیخواستم جز خواب، خوابی عمیق و سنگین........ا
ناگهان متوجه شدم کسی تکانم میدهد. چشمها را باز کردم. قادر را دیدم که مرا صدا کرده میگوید: "شهاب، شهاب، بلند شو، باید برویم، گویا عده ای در تعقیب ما هستند و بطرف ما میآیند".ا
درحالیکه هنوز گیج بودم از جا برخاستم و بدنبال آنها روان شدم. نور یک چراغ قوه گهگاه فضا را روشن میکرد. برف بند آمده بود و هوا آرام بنظر میرسید.ا
قادر برایم توضیح داد: "گویا رد پای ما را روی برفها دیده اند و در پی ما میآیند".ا
پرسیدم: "شما که گفتید ما از پاسگاه مرزی ایران گذشته ایم".ا
پاسخ داد: "همینطور است ولی احتمال دارد مأمورین گشت آنها باشند ازاینرو باید هرچه زودتر خودمان را به مرز ترکیه برسانیم تا درصورت دیدن ما نتوانند دستگیرمان کنند".ا
".پرسیدم:"آنوقت تکلیف ما با مأمورین مرزی ترکیه چه میشود
جوابداد: "اگر آنها ما را دستگیر کنند بداخل خاک ترکیه میبرند و شما میتوانید از آنها تقاضای پناهندگی کنید، احتمال اینکه آنها شما را تحویل مقامات ایرانی بدهند خیلی کم است".ا
پرسیدم: "خوب با شما چه خواهند کرد".ا
قادر خندید و گفت: "ما را هم پس از چند سال زندان رها میکنند".ا
او آنقدر این جمله را آسان ادا کرد که من خنده ام گرفت و باو گفتم: "مثل اینکه زندان رفتن برای شما مثل رفتن به تعطیلات آخر هفته است".ا
هر سه نفر خندیدیم. خواب بکلی از سرم پریده بود وبا انرژی بیشتری بدنبال دو برادر حرکت میکردم. پس از قدری پیشروی دیگر از نور چراغ خبری نبود و دوباره سکوت و خاموشی کوهستان را فرا گرفته بود.ا
حالا میتوانستم خط الرأس کوه مقابل را بخوبی تشخیص دهم. از قادر پرسیدم: "حتما" باید تا بالای آن کوه برویم".ا
جوابداد: "همینطور است، ولی چون ما از خط القعر دره میرویم احتیاجی نیست تا آن بالا برویم" و بعد اضافه کرد: "اگر بدون توقف برویم تا دو ساعت دیگر بآن بالا میرسیم".ا
دیگر صحبتی نکردیم و براهپیمائی ادامه دادیم. چیزی نگذشت که روشنائی چند چراغ از دور پیدا شد. قادر بازوی مرا گرفت و گفت: "آن چراغها را می بینی".ا
جوابدادم: "آری"ا
قادر گفت: "این چراغها متعلق به پاسگاه مرزبانان ترکیه است" و اضافه کرد: "حتما" تا حالا خوابیده اند ولی با اینهمه باید خیلی آهسته و بی سر وصدا از کنارشان بگذریم".ا
پرسیدم: "چطوره که آنها مأمور گشت ندارند".ا
قادر با خنده جوابداد: "برای اینکه آنها میدانند کسی از ترکیه به ایران فرار نمیکند. ایرانی هائی هم که از اینراه بترکیه میروند با خودشان دلار میبرند که اینهم باز بنفع مردم ترکیه است".ا
بتدریج به قله کوه و خط الرأس آن نزدیک میشدیم. حالا دیگر ساختمان پاسگاه بخوبی دیده میشد. قادر دوباره بمن هشدار داد: "از اینجا باید خیلی با احتیاط و بیصدا حرکت کنیم وضمن حرکت چشم از ساختمان پاسگاه بر نداریم زیرا هر آن ممکن است یکی از مرزبانان از پاسگاه خارج و ما را ببیند، دراینصورت هیچ چاره ای جز بازگشت نخواهیم داشت" سالم تأکید کرد: "ممکن است بسوی ما تیراندازی هم بکنند".ا
آهسته و بیصدا براه خود ادامه دادیم. برف زیر پایمان خش و خش میکرد. شیب کوه زیاد بود و راه ناهموار، دلهره ایکه از دیده شدن توسط مرزبانان در جانم پا گرفته بود لرزشی درجانم ایجاد و پاهایم نیز از فرط خستگی و ترس دراختیار کامل من نبود. سکندری میخوردم و با دست و پا خودرا بطرف بالا و خط الرأس کوه میکشیدم.ا
نزدیک پاسگاه مرزی ترکیه ایستادم، نگاهی به آن کردم و با خود اندیشیدم: "آیا این امکان وجود دارد که از این خان آخر هم گذشته بسلامت قدم درخاک ترکیه بگذارم".ا
آسمان صاف بود و ستاره ها چون الماسهائی درشت بر صفحه آسمان میدرخشیدند. خدا را بکمک طلبیده قد راست کردم تا با توانی بیشتر راه باقیمانده را طی و از کنار پاسگاه بگذرم. آهسته از کنار ساختمان گذشتیم و دقایقی بعد خودرا در بلند ترین قسمت ارتفاعات بین ایران و ترکیه که شاخه ای از کوههای آرارات میباشد یافتیم.ا
قادر ضمن گفتن تبریک بمن اضافه کرد: "حالا دیگر ما در خاک ترکیه هستیم، گرچه خطر دستگیری توسط پاسداران ایرانی دیگر وجود ندارد ولی باید دقت کنیم تا قبل از رسیدن به شهر بایقرا خودرا از دید مأمورین گشت ترکیه نیز مخفی نمائیم".ا
سالم توضیح داد: "البته برای ما که محلی هستیم خطری وجود ندارد ولی برای شما که غریبه هستید ایجاد درد سر میکند زیرا باید وجود خودرا بشکلی دراینجا توجیه کنید".ا
در دوردستها از فراز کوه چراغهای شهری بزرگ بچشمم خورد. پرسیدم: "حتما" آنجا باید یکی از شهرهای بزرگ ترکیه باشد".ا
قادر جوبداد: "خیر، این شهر شیروان متعلق به یکی از جمهوریهای شوروی پیشین است".ا
در روشنائی چراغ قوه نگاهی به ساعتم کردم. ساعت درست دوازده نیمه شب را نشان میداد. پرسیدم: "مثل اینکه شهر را چراغانی کرده اند".ا
قادر جوابداد: "امشب، شب ژانویه است و همین حالا سال جدید (1988 میلادی) آغاز میگردد".ا
با دیدن چراغها و اینکه بزودی پای در یکی از شهرهای ترکیه خواهم گذاشت که در آن از جنگ و بمباران و ترس از گرفتار شدن بدست پاسداران و اعزام بجبهه وجود نخواهد داشت با انرژی و توان بیشتری بطرف پائین و دامنه کوه براه افتادم.ا
هنوز دقایقی چند پائین نرفته بودند که ناگهان تمام چراغهای شهر شیروان خاموش شد و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت. وحشت زده بیاد خاموشیهای شهر تهران و بمبارانهای هوائی آن افتادم. از قادر پرسیدم: "برای چه چراغها را خاموش کردند".ا
جواب داد: "درست نمیدانم ولی احتمال میدهم ژنراتورهای کهنه شهر تاب تحمل اینهمه چراغ را که دراین شب روشن کرده اند نداشته و از کار افتاده است".ا
حجم برف دراین سمت ارتفاعات بیشتر از قسمت ایران بود نمیبایستی از جاده باریکی که رو بپائین میرفت منحرف شویم زیرا احتمال اینکه پای درچاله ای پرشده از برف بگذاریم وجود داشت لذا بازهم قادر در جلو و سالم در عقب حرکت و از من خواستند حالا که دیگر خطر برخورد با مرزبانان وجود ندارد آهسته تر و با احتیاط بیشتری حرکت نمایم.ا
هنوز تاریکی خیمه بر کوه و دشت داشت که بدامنه ارتفاعات رسیدیم. روشنائی چراغهای چندی را از دور دیدم و پس از آن سیاهی خانه های دهکده ای پدیدار شد. مدتی بود که از فرط خستگی و خواب توان راه رفتن و قدم برداشتن نداشتم و درحقیقت خواب آلوده خودرا بدنبال دو برادر میکشیدم. با دیدن دهکده بیکی از آنها گفتم: "من خیلی خسته ام، میشود اینجا قدری استراحت کنیم".ا
قادرجواب داد: "تا چند لحظه دیگر بمنزل یکی از اقواممان میرسیم، میتوانی درآنجا استراحت کنی".ا
بیکی از خانه های روستائی رسیدیم. در را باز کرده داخل شدیم. در اطاقی که با نور یک فانوس روشن میشد چند روستائی گرد سفره ای نشسته صبحانه میخوردند. بدون اینکه از دیدن دوبرادر تعجب کنند سلام و علیکی کرده آنها را بخوردن صبحانه دعوت کردند. ظاهرا" اینطور بنظر میرسید که انتظار دیدنشان را داشتند.ا
با اینکه گرسنه بودم ولی از قادر خواهش کردم درصورت امکان مکانی در اختیارم بگذارند تا چند ساعتی بخوابم. مرا باطاق دیگری بردند که بستری در آن گسترده بود. بدون اینکه کفش از پا برگیرم با تمام آنچه که دربر داشتم بدن خسته خودرا روی تشک انداختم و چشم برهم نهادم و جهان وهرچه در آن بود از یاد بردم.ا
آفتاب بوسط آسمان نزدیک میشد که قادر بیدارم کرد. چشم باز کردم ولی هنوز نمیدانستم در کجا هستم ولی با دیدن آنها ناگهان همه چیز را بخاطر آوردم. از جا برخاستم وسر و صورت خودرا با آب گرمی که سالم برایم آورده بود شستم. در اطاق دیگر سفره صبحانه هنوز گسترده بود. چند لقمه نان و پنیر و یک چای داغ انرژی از دست رفته را بمن باز گرداند. ضمن خوردن صبحانه قادر گفت: "میدانم خیلی خسته هستی ولی پدرت در شهر بایقرا نگران و منتظر توست. باید هرچه زودتر راه بیفتیم".ا
از اینکه بزودی پدرم را خواهم دید خوشحال از جای برخاستم و بهمراه آنها از خانه خارج شدم. در میدان دهکده اتوبوسی منتظر مسافر بود ولی آنها نمیتوانستند منتظر پرشدن اتوبوس باشند لذا برای یافتن وسیله ای سریعتر بجستجو پرداختند و خوشبختانه یک اتوموبیل سواری یافتند که درمقابل دریافت مبلغ قابل توجهی حاضر شد ما را سریعا" به شهر بایقرا برساند.ا
نظر یک خواننده: (سعید)ا
در مورد خارج کردن شهاب از ایران نیز آقای سطوت همان بیان ماهرانه را در جذب خواننده بکار برده است. آفرین بر او.ا