Tuesday, April 29, 2008

پولهای عیدی ما

پولهای عيدي ما

در سالهای گذشته اعیاد نوروز هميشه براي ما بچه ها روزهائي مملو از شادي و شور و شعف بود چرا كه صرفنظر از پوشيدن لباس و كفش نو - كه والدينمان هميشه در طول سال آنرا وعده ميدادند - روزهائي بود كه ما با دريافت مبالغي پول نقد بنام عيدي از عمو و دائي و خاله و يا بزرگترهاي فاميل در طول سيزده روز تعطيلات نوروز كلي حال ميكردم.ا
آن روزها وجود مقدار زيادي وجه نقد در جيب و لباسها و کفشهای نو بر تن بمن این احساس را میداد که بزرگ و مستقل شده ام، درخودم شخصيتی متفاوت از روزهای دیگر حس میکردم و از شما چه پنهان درحاليكه باد به غبغب ميانداختم و سینه جلو میدادم براي دخترهاي فاميل كه دوستشان داشتم هديه هائي درخور توانائيم ميخريدم و از اينراه محبت و علاقه خودرا بآنها نشان ميدادم.ا
در آنموقع هديه دادن بصورت جنسي هنوز مد نشده بود و عيدي ها اغلب بصورت وجه نقد داده ميشد. بعضی از پيرمردان فاميل اسكناسهاي پنج و ده و يا بيست ريالي را لاي قرآن ميگذاشتند و بهنگام عيدي دادن، اسكناسها را از لاي آن بيرون آورده در دست ما ميگذاشتند. بعضي ها اسكناسها را امضا ميكردند و براي اينكه ما پولها را فورا" خرج نكنیم وعده ميدادند اگر سال آينده اسكناسهاي امضا شده را بآنها نشان دهیم دوبرابر آن عيدي خواهیم گرفت.ا
گاهي نيز خاله و يا عمه پيرم يك جفت جوراب و يا يك پيراهن و گاهي نيز يك بلوز پشمي بمن هديه ميداد ولي از آنجائيكه كمتر اتفاق ميافتاد اجناس اهدائي اندازه تنم باشد لذا مادرم بعد از تعطيلات عيد نوروز آنها را با يك دیس چيني و يا يكي دو كاسه ماست خوري با كاسبكارهاي دوره گرد كه آنها را "كاسه بشقابي" ميناميديم و گهگاه به در منزل ما مراجعه ميكردند عوض ميكرد كه البته از بابت آن چيزي نصيب من نميشد.ا
بنظر من و ساير بچه هاي محله مان بهترين عيدي هاي نوروز فقط پول نقد بود كه مستقيما" به جيب ما ميرفت و كسي جرأت نميكرد بآن چپ نگاه كند ولي متأسفانه براي من و برادرم موضوع قدري فرق ميكرد و ما مدتها از بابت مقداری از پول عيدي ايام نوروز (مسئله) داشتيم.ا
پدر بزرگم مردي بود بسيار مذهبي و متدين، او هميشه سعي ميكرد فرزندانش بخصوص پسرها را مانند خودش متدین واهل نماز و روزه تربیت کند ولي باید گفت متأسفانه جز در مورد پدر من که مانند خودش مؤمن و نمازخوان بود درارتباط با دیگر پسرانش چندان موفق نبود و تيرش بسنگ خورده بود، يكي از عموهاي من مشروبخوار قهاري از آب درآمده بود و ديگري نيمي بيشتر از عمر خودرا پاي ميز قمار ميگذراند و چهارمین پسرش هم وضعي بهتر از آندو نداشت.ا
با اينكه عموي من مشروبخوار بود ولي من اورا خيلي دوست داشتم چون خيلي مهربان وشوخ و سر زنده بود و هميشه با شوخيهاي خود ما را ميخنداند و خوشحال ميكرد متْلا" هر وقت که با هم از جلوي عرق فروشي "مسيو قاراپت" كه سر خيابان ما مغازه داشت عبور ميكردیم سرش را داخل مغازه میبرد و ميپرسيد: "مسيو عرق داري؟"
"مسيو" هم از داخل مغازه با لهجه مخصوص خود جواب ميداد: "باله، داريم".ا
عموي من هم ميگفت: "پس مواظب باش جلوي باد نايستي كه سرما ميخوري" و همه از اين شوخي او ميخنديدم.ا
روزهاي بعد كه با عمويم به مغازه عرق فروشي ميرسيدیم او دوباره از "مسيو" ميپرسيد كه عرق داري "مسيو" كه ميدانست او چه ميخواهد بگويد جواب ميداد: "عاراق داريم والي باد ناداريم" و باز همه ميخنديديم.ا
با اينكه من پدر بزرگ را خيلي دوست داشتم ولي از اينكه او در ايام عيد تنها يك سكه "صاحب الزمان" بمن عيدي ميداد چندان راضي نبودم زيرا با آن نميتوانستم چيزي بخرم ولاجرم آنرا به مادر ميدادم تا محلي براي استفاده از آن پيدا كند ولي عموي من هميشه روزهاي عيد چند اسكناس نو تا نخورده در مشت من و برادرم ميگذاشت و بشوخي ميگفت: "اگر توانستيد آنها را همين امروز خرج كنيد، برگرديد دوباره عيدي بگيريد".ا
عموي ديگرم كه هميشه روزهاي تعطيل بساط قمار درخانه اش براه بود نيز با ديدن ما در روز عيد چند اسكناس از پولهاي دسته شده جلويش برداشته بما ميداد و ما را خوشحال روانه خانه ميكرد.ا
بعد از دريافت عيدي از عموها تازه مشكل من و برادرم شروع ميشد زيرا پدرم معتقد بود كه پول عموهاي من - بدليل اينكه مشروب ميخورند و قمار ميكنند - حرام است ونبايستي آنها را با پولهاي حلال ديگري كه از ساير فاميل گرفته ايم مخلوط كنيم، پس آنها را از ما ميگرفت و لاي كاغذي ميگذاشت تا با لباسش تماس حاصل نكند و ميبرد تا آنها را حلال كند.ا
براي حلال كردن پولها راهي جز اين نبود كه آنها را نزد پيشنماز محل ببرد تا او با خواندن اورادي، شيطان را از آنها دور كند كه البته اينكار مبلغي هزينه دربر داشت و نيمي از پول عیدی ما پس از حلال شدن از دست ميرفت.ا
پس از اينكه ما (من و برادرم) قدري بزرگتر شديم براي حل اين مشكل و براي استفاده از تمام موجودي عيدي خودمان که از عموها گرفته بودیم باين فكر افتاديم تا پس از دريافت پول عيدي فورا" آنرا براي خريد كتاب و لوازم ضروري خود به مصرف برسانيم و يا چند روزي با آن پولها به سينما برويم و چون پدر در مورد آن پولها از ما سؤال میکرد بيدرنگ جواب ميداديم:ا
"پدرجان نگران حرام بودن آن پولها نباش، ما خود آنها را حلال كرديم".ا







موشها و آدمها (قسمت اول)ا

موشها و آدمها

(قسمت اول)
موشهاي خانگي يكي از پا برجا ترين ساكنان محلات قديمي تهران بوده وهستند. آنها از طريق ايجاد نقب هاي زيرزميني که همچون شبكه هاي عنكبوتي و درهم تنيده در سرتاسر محلات گسترش دارد وجود خودرا چون ديگر ساكنين خانه ها در منازل و معابر و مكانهاي كار و كسب اهالي تسجيل کرده اند.ا
بنظر میرسد موشها در ويتنام نيز بايستي حضوري فعّال و قديمي داشته باشند چون راهرو ها و نقب هائي كه ويت كنگها در جنگ با سربازان آمريكائي از آن استفاده ميكردند الگوي بسيار نزديكي از سيستم حفر نقب ها و راهروهائي بود كه توسط موشها اين استادان قديمي و صاحب نام حفر شده بود.ا
موشها از طريق همین راهروهاي پیچ درپیچ بتمام خانه ها وانبارهاي آذوقه دسترسي دارند. دندانها و پنجه هاي تيز آنها هر مانعي را از سر راه برميدارد و كارحفّاري را در هرجهت كه مايل باشند بسرعت پيش ميبرند، معمولا" راهروها در زير پوشش سطحي زمين حفر ميشوند وزياد به عمق نميرود ولی دربعضي نقاط وسعت بيشتري پیدا میکند که از آن بعنوان انبار آذوقه و يا محل زاد و ولد وپرورش كودكان خود استفاده ميکنند.ا
در طول سالیان دراز وفور موشها در خانه ها كم كم براي ساكنين آن امري عادي شده و بدون هيچگونه قرارداد از پيش نوشته شده ای يك زندگي مسالمت آميز بين ساكنان خانه ها و موشها برقرار گرديده است، حالا اگر بندرت لنگه كفشي از طرف یک بچه شيطان و بازيگوش نثار موشي ميشود اين دليل شكستن پيمان عدم تعرض از دوطرف بحساب نميآید.ا
گاهي هنگام خوردن غذا و درحاليكه دور سفره نشسته ایم موش كوچكي را مي بینیم كه با سرعت از اين سوي اطاق بآن سو ميدود وقبل از اينكه بتوان با چشم اورا دنبال كرد درسوراخي پنهان ميشود. اطراف اطاق ، كنار ديوارها، پشت بسته رختخوابها، زير فرشها پر از سوراخ است كه هراز گاه يكي از آنها مورد استفاده موشها قرار ميگیرد.ا
خانه هاي قديم اغلب داراي محوطه كوچكي در انتهاي اطاق بنام صندوقخانه بودند كه حالت انباري داشتند و صندوقهاي لباس و جعبه هاي محتوي لوازم نه چندان ضروري را در آنجا نگهداری میکردند. نظر باینکه در آنموقع هنوز اكثر خانه ها از برق استفاده نميكردند صندوقخانه ها مكاني تاريك ومناسب براي حضرات موشها بود تا بدون هيچ مانع و رادعي شب و روز از سوراخهاي خود كه در پشت صندوقها تعبيه کرده بودند بيرون آمده بكار جويدن و سوراخ كردن اشياء بپردازند.ا
از آنجائيكه اين حضرات دركار جويدن وايجاد حفره با دندانهاي خود پشتكار عجيبي دارند وروز و شب برايشان فرقي نميکند لذا بدون وقفه و در صورتيكه احساس امنيّت کنند شبانه روز بكار خود ادامه ميدهند. جويدن پارچه و كاغذ برايشان مثل خوردن نقل و نبات است. سوراخ كردن صندوقهاي چوبي قدري برايشان دردسر ايجاد ميکند ولي غيرممكن نیست و بهيچوجه نميتواند در تصميم آنها به سوراخ كردن خللي وارد كند و يا اراده آنها را در ادامه اينكار سست نمايد.ا
مادرم براي اينكه لباسها و رختخوابها ازآسيب سوراخ شدن درامان بمانند بیشتر از حد امکان بآنها نفتالين ميزد تا شايد حضرات موشها از بوي آن دلشان بهم خورده از جويدن منصرف شوند ولي آنها هیچگاه وقعي باين سيستم تدافعي انسانها نگذاشته و كارشان را دنبال ميكردند تو گوئي آنها نيز پس از مدّتي حسّاسيّت خودرا ببوي نفتالين از دست ميدادند، دراين ميان فقط ما بچه ها بوديم كه بايستي اين بوي ناهنجار را شبها تا صبح در رختخواب خود استشمام نمائيم ويا هنگاميكه لباسهاي نو خودرا براي رفتن به مهماني ميپوشيديم ازبوي قوي نفتالين بحال تهوّع در آئيم.ا
با تمام اين تدافعات چنانچه مادرم براي مدتي از سركشي به صندوقها غفلت مينمود هنگام باز كردن آنها آه از نهادش بر ميآمد چرا كه قسمتي از اشياء داخل صندوق را جويده و سوراخ شده ميديد از اينرو موشها تا چند روز مورد غضب او و ما بودند و چنانچه در ملاء عام ظاهر ميشدند خونشان بگردن خودشان بود.ا
درآن زمان كولر در خانه ها وجود نداشت ويا اگر داشت در خانه ما نبود از اينرو داخل صندوقخانه بدليل دور بودن از نور خورشيد هميشه خنك بود و براي خواب و استرحت بعد از ظهرهاي تابستان مكان مناسبي بشمار ميرفت.ا
دریکی از روزها که درآنجا خوابيده بودم براثر خارش بيني ام بيدار شدم. چون چشم باز كردم دركمال تعجّب موش كوچكي را ديدم كه پوزه خودرا به بيني ام ميماليد. با بازشدن چشمهايم او از حركت باز ايستاد ولي همچنان خيره بمن مينگريست. فكر كردم چه چيزي در نوك بيني ام بوده كه اورا اينقدر جسور كرده تا بمن نزديك شود. ميدانستم در اثر كوچكترين حركت من او فرار خواهد كرد از اينرو تكان نخوردم و با چشمان باز اورا نگريستم. فاصله چشمانم تا پوزه او بيش از چند سانتيمتر نبود و بخوبي چشمانش را ميديدم كه او هم با تعجّب مرا ورانداز ميكند و بطور حتم منتظر عكس العمل من است تا او هم تکان خورده فرار کند. چشمانم را بستم ولي از لاي مژه هايم مواظب حركات او بودم تا ببينم چه ميكند ولي او كه فهميده بود من بيدارم و مواظب او هستم چرخي زد و قدري از من فاصله گرفت ولي زياد دورنشد و درحاليكه سبيلها و پوزه اش لرزش خفيفي داشت از كنار چشم مرا برانداز ميكرد. دوست داشتم بدانم بچه فكر ميكند و منتظر چيست، نميدانستم لرزش خفيف بدنش از اضطراب است ويا انتظار، كمي سرم را بالا آوردم تا عكس العمل اورا دريابم، او هم تكان ديگري بخود داد و قدري بيشتر از من دور شد ولي بازهم منتظر ماند گوئي هنوز باور نميكرد منهم مثل ديگران براي او خطرناك باشم.ا
چيزي در دست نداشتم تا بر سرش بكوبم واز طرفي تهوّر او مرا به تعجّب واداشته بود، ناگهان دستم را پيش بردم تا اورا بگيرم ولي او كه گويا حركت مرا پيش بيني و خطر را حس كرده بود با سرعت فرار كرد و درپشت صندوقها از نظر ناپديد شد.ا
روزي در حياط خانه بازي ميكردم، ناگهان صداي مادرم را از داخل اطاق شنيدم كه بلند بلند ميگفت: "الله اكبر، الله اكبر" وقتي وارد اطاق شدم اورا بر سر سجّاده نماز ايستاده ديدم كه با انگشت خود سجّاده را نشان ميدهد و ميگوید: " الله اكبر، الله اكبر".ا
فكر كردم مهر نمازش را فراموش كرده و ميخواهد برايش از روي رف اطاق بياورم ولي وقتي به سجّاده نگاه كردم موشي را درميان آن ديدم كه مشغول جويدن مهر نماز او بود و وقتي ورود مرا باطاق ديد تكاني بخود داده آماده فرار شد، لنگه كفشي برداشتم تا با آن بر سرش بكوبم ولي او سريعا" فراركرد و در یکی از سوراخهاي کنار دیوار خزيد.ا
پس از رفتن موش مادرم الزاما" نمازش را قطع كرد تا از مهر و سجاده ديگري استفاده كند زيرا معتقد بود كه مهر و سجاده او دراثر تماس با پوزه موش نجس شده و درآن موقع قابل استفاده نمیباشد.ا
با وجود موش فراوان در خانه ها و اماکن طبعا" گربه هاي محلّه نميبايستي دغدغه اي از بابت غذا داشته باشند ولي قيافه هاي مظلوم و گرسنه وملتمس آنها دركنار سفره هاي غذا كه ظهر وشب گسترده ميشد نشان ميداد روابط آنها با موشها چندان هم حسنه نيست.ا
در پشت خانه ما يك دهنه مغازه بقّالي بود كه مايحتاج اهالي محل را تهيّه وميفروخت، اين مغازه جزء ملك خانه ما بحساب ميآمد، انتهاي مغازه با يك دريچه آهني به صندوقخانه اطاق ما مربوط ميشد و ما اغلب بدون اينكه از خانه خارج شويم بعضي از اقلام كوچك و ضروري خودرا از طريق همين دريچه از بقّال دريافت ميكرديم.ا
موشها از طريق راهروها و نقبهاي خود با اين مغازه نيز در ارتباط بودند، خرده هاي پنير و گردو و بادام و ساير مواد خوراكي كه اغلب در صندوقخانه ما يافت ميشد نشان ميداد روابط آنها با مغازه مزبور بسيار گرم و صميمانه است.ا
بقّال از دستبرد موشها باجناس مغازه سخت ناراحت بود واغلب به صاحب ملك ازاين بابت شكايت ميكرد ولي صاحبخانه نيز مثل تمام اهالي محل راهي براي دفع موشها بنظرش نميرسيد.ا
به كرّات ميديديم كه گربه ها با ديدن موشها راه خودرا كج ميكردند گويا از ديدن آنها بيزار بودند، تله موشها نيز كارساز نبودند چون در مقابل سيل بي امان موشها كاري از پيش نميبردند، موشها نيز ضمنا" درك كرده بودند كه زيركاسه تله ها نيم كاسه اي هست و خوردن خوراكيهای روي آنها چندان هم ارزان بدست نميآيد.ا
بالاخره با مشورت اهالي و ريش سفيدان محل كه آنها هم از آسيب موشها در امان نبودند قرار شد جلسه اي تشكيل و طرحي در مورد جلوگيري از فعّاليّت موشها تهيّه كنند.ا
در جلسه ايكه هفته بعد با حضور معمّرين و ريش سفيدان و بقّال محلّه تشكيل گرديد طرحهاي زيادي ارائه شد ولي هركدام از آنها داراي اشكالاتي بود كه انجام آن راحت بنظر نميرسيد و ناچار كنار گذارده شد.ا
بعنوان مثال يكي از حاضرین پیشنهاد کرد هركدام از اهالی دهانه سوراخ موشها را در خانه خود مسدود نمایند تا موشها به تله افتاده ازگرسنگي بمیرند. اين طرح فوري رد شد زيرا با توجه بازدياد موشها همه ميدانستند پس از مدتي كوتاه سوراخ دیگري دركنار سوراخهاي قبلي حفر خواهد شد.ا
يكي ديگر پيشنهاد كرد بر تعداد تله موشها افزوده شود ومواد خوراكي داخل آنها را نیز تغییر دهیم تا موشها فريب خورده بدام افتند. اين طرح نيز قديمي بود و بیحاصلی آن در عمل ثابت شده بود چون اولا" اين روش فقط چند روزي آنها را فريب داده وبعد عادي ميشد مضافا" اينكه تله موشها براي ساكنين عائله مند كه بچّه هاي كوچك داشتند خطر جدّي ايجاد ميكرد زيرا نميشد به بچه ها فهماند اين وسيله فقط براي صيد موشها است نه براي بازي آنها. دفتر دكتر محلّه آمار زيادي از مجروح شدن انگشت ويا دستان بچه ها در ارتباط با تله موشها نشان ميداد. حتي بزرگترها نيز از آسيب تله ها در امان نبودند.ا
طرح ديگري ارائه شد باينترتيب كه براي دفع موشها گربه هاي ديگري ازمحلات اطراف بياوريم چون فكر ميكردند گربه هاي جديد عكس العمل شديد تري نسبت به موشها نشان خواهند داد وچون هنوز قرارعدم تعرض با آنها نبسته اند مسلما" درجهت انهدام موشها نتيجه بهتري خواهد داشت.ا
اين طرح نيز پس از بررسيهاي چندي رد شد چرا كه اولا" در تمام محلات اطراف ما موشها حضوري فعّال داشتند و بطور قطع گربه هاي آن نواحي نيز دلشان از خوردن موش بهم ميخورد و در ثاني حتما" قرارداد عدم تعرض بامضاي آنها نيز رسيده بود، هيچكس بدرستي نميدانست در كجا ميتوان گربه اي را يافت كه از خوردن موش سير نشده باشد زيرا تا آنجا كه من اطلاع داشتم در تمام خانه هاي شمال و جنوب و شرق و غرب تهران موشها حاكم برخانه ها بودند.ا
بقّال پيشنهاد كرد در سوراخ موشها ازچند جهت قيرمذاب بريزند تا موشها داخل آن گرفتار و كشته شوند و چنانچه ديده شد موشها از جاي ديگري شروع بكار كرده اند آنجا را نيز با قير مذاب پركنند، باين ترتيب پس از مدتي اثري از موشها نخواهد ماند. اهالي اين طرح را هم نپسنديدند و معتقد بودند بوي قير تا مدتها باعث عذاب ساكنين خانه ها خواهد شد، تازه ازكجا معلوم كه باعث مرگ تمام يا قسمتي از موشها شده غائله تمام شود.ا
چون جلسه آنروز بجائي نرسيد حاضرين بخانه هاي خودرفتند تا چنانچه طرح جديدي بنظرشان رسيد در جلسه بعد بديگران اطلاع دهند.ا
روزبعد بقّال كه ازدستبرد موشها بيش ازديگران متضررميشد با صاحب ملك جلسه اي تشكيل دادند و تصميم گرفتند طرحي را كه بنظر او رسيده بود مستقلا" و بدون كمك ديگران بمورد اجراء بگذارند.ا
از روز بعد با كمك چند كارگر شروع به گشاد كردن دهانه سوراخ موشها كردند. البته سوراخهائي را انتخاب كردند كه بنظر ميرسيد گالريهاي اصلي عبور و مرور موشها باشند.ا
چون مغازه بقّالي با صندوقخانه اطاق ما ديوار بديوار بود و تصور ميشد موشها از خانه ما واز طريق نقبهاي زير اين ديوار بمغازه او رفت و آمد ميكنند اغلب دهانه ها كه وسيع شد زير ديوار اطاق ما و صندوقخانه آن قرار داشت از اينرو قبل از اينكار ما مجبور شديم لوازم مزاحم را ازجلوي دست و پاي كارگران و حفّاران دوركنيم و موقّتا" باطاق همسايگان ببريم.ا
براي ريختن قير مذاب شب را انتخاب كردند زيرا فكر ميكردند در آنموقع اكثر موشها درخواب هستند و امكان فرار ندارند. آنشب ما را هم بخانه فاميل فرستادند كه هنگام كار مزاحم کار کارگران نشویم.ا
بطوريكه بعدا" شنيدم قير مذاب را قبلا"آماده كرده و همزمان ازچند طرف در سوراخ موشها كه حالا داراي دهانه هاي وسيع بودند، ريختند و اينكار را آنقدر ادامه دادند تا سوراخها از قير مذاب پر شد و ديگر جائي براي ريختن قيراضافي وجود نداشت.ا
كارگران ميگفتند درموقع ريختن قيرها صداي فرياد اعتراض و زوزه موشها را ميشنيدند، شايد آنها كه دزدي از بقّالي و خانه ها را حق مسلّم خود ميدانستند انتظار چنين عقوبت جانسوزي را نداشتند و به آدميان ناسزا ميگفتند، بيچاره ها نميدانستند كه جنس دو پا اگر لازم باشد با همنوعان خود نيز چنين معامله اي را خواهد كرد و چنانچه ديده شد آدمكشان نازي قبل از جنگ جهاني اوّل با يهوديان زاغه نشين اطراف برلين نيز چنين كردند.ا
چند روز از موشها خبري نشد، خوشحال از اينكه ديگر كلك آنها كنده شده و دوباره مزاحم نخواهند شد دهانه سوراخها را با سيمان پوشاندند و ازما خواستند دوباره بخانه بازگشته اثاث البيت خودرا را جابجا كنيم.ا
روزهاي اول بوي قير سخت عذابمان ميداد ولي چون فكرميكرديم درعوض از شر موشها راحت شده ايم تحمّل ميكرديم.ا
پس از چند روز فاجعه آغاز شد و بوي عفن ديگري بر بوي قيراضافه گرديد كه روز بروز قويتر و تحمّل ناپذيرتر ميشد، بتدریج بوي عفونت بخانه همسايگان هم رسيد و صداي آنها را نيز بلند كرد وهمه با هم زبان باعتراض گشودند چرا كه خوب ميدانستند اين بوي عفونت از لاشه موشهائي است كه درسوراخها مرده اند.ا
چون تحمل آن بو براي ما ومستاجرين ديگرآن خانه امكان پذيرنبود ناچار همگي خانه را تخليه و بخانه ديگري در همان محل نقل مكان كرديم و مالك و بقّال نيز ناچار شدند براي جلوگيري از اعتراض همسايگان اجساد موشها را از سوراخها خارج و بوي عفن ايجاد شده را از بين ببرند.ا
برای اینکار شروع بکندن پاي ديواراطاق حائل بين بقّالي واطاق سابق ما کردند . كارگران ضمن كار مجبورشدند بيني خودرا با دستمال بپوشانند زيرا بوي عفونت شديد مانع از كار آنها ميشد. بزودي به محل تجمع لاشه موشها رسيدند و براي اينكار مجبور شدند قسمت زيادي از پي زير ديوار و حتي قسمتي از ديوارها را بردارند و چون ساختمان قديمي و كهنه بود معمار محلّه تشخيص داد ادامه كار بدين ترتيب خطرناك است وبايستي اطاقها و سه دهنه بقّالي كاملا" خراب و مجددا" از پايه بازسازي شود.ا
پس ازخراب كردن ساختمان اطاقها و بقّالي وكندن پي ها، كريدورهاي حفرشده توسط موشها نمايان گرديد. اجتماع اجساد در انتهاي راهرو ها نشان ميداد كه تعداد زيادي ازموشها هنگام ورود قير مذاب از ترس سوختن بقسمت انتهائي راهروها عقب نشيني كرده و از سوختن درامان مانده بودند ولي گويا براثر حرارت و يا كمبود اكسيژن دچار خفگي شده و جان به جان آفرين تسليم کرده بوند.ا
پس از خارج كردن اجساد سوخته موشها وانتقال آنها بخارج شهر ريختن پي هاي جديد براي ساختمان مجدد مغازه و اطاقها شروع شد.ا
با اينكه ضمن عمليات پي كني وضعيت كامل نقب وراهروها قدري بهم ريخته بود ولي هنوز طرح مهندسي راهروها و انبار آذوقه و زيستگاه موشها بخوبي قابل تشخيص بود. يك انبار بزرگ آذوقه نزديك مغازه بقّالي وچند انبار كوچكتر درمنتهي اليه زير صندوقخانه قرار داشت و در زير اطاقهاي ديگر نيز چند حفره كوچكتر پراز مواد ذخيره مشاهده ميشد. حتما" آنها فكر كرده بودند چنانچه روزي يك يا دوتا از انبارهاي آنها شناخته و معدوم شود بتوانند تا مدتي ازانبارهاي رزرو استفاده نمايند.ا
بعضي از راهروها يكطرفه و بعضي از آنها دوطرفه بودند يعني دو راه باريك دركنار هم قرار داشتند. در بعضي نقاط راهروها وسيع ميگشت وبا توجه به اشيائي مثل پر و پنبه در آنها بنظر ميرسيد از آن براي خوابيدن و يا حفظ و نگهداري بچه هاي خود استفاده ميكردند. دربعضي از آنها اجساد كوچكي از موشها مشاهده ميگرديد ولي بدرستي معلوم نبود كه نوزاد باشند زيرا قير مذاب همه چيز را سوزانيده بود.ا
چيزي كه پس از پي كني و حفّاري براي ما بچّه ها جالب و ارزشمند بود وجود سكّه هاي پولي بود كه گويا موشها از مغازه بقّالي و يا ساكنين خانه ها دزديده وبداخل سوراخهاي خود برده بودند. روزها كار بچه هاي محلّ جستجو داخل خاكها براي پيدا نمودن سكّه هاي پول بود واين كاوش تا مدّتها ادامه داشت و روزي نبود كه بچه ها نااميد از جستجو باز گردند.ا
من قبلا" ازپدرم شنيده بودم كه موشها مثل بسياري از انسانها علاقه زيادي به جمع آوري سكّه هاي پول دارند واز هيچ فرصتي دربدست آوردن آن كوتاهي نميكنند. ديده بودم كه موشها با پول بازي ميكنند ولي ربودن و بردن آنها را بداخل سوراخشان نديده بودم. گاهي اتّفاق ميافتاد كه مادرم مقداري سكّه باقيمانده پولش را در طاقچه اطاق ميگذاشت تا بعد آنرا مورد استفاده قراردهد. هنگام بازگشت ملاحظه ميكرد تمام يا قسمتي از پولش مفقود شده. چند بار من و برادرم را مورد بازخواست قرار داد و برما خشمگين شد چرا كه دوست نداشت فرزندانش بدون اجازه پولهاي اورا بردارند ولي پدرم باو هشدارميداد كه ممكن است موشها پولها را دزديده باشند. مادرم هيچگاه حرف پدرم را باور نكرد مگر وقتيكه سكه هاي پول را درسوراخ موشها ديد، آنوقت بود كه حاضر شد به بيگناهي ما رضايت دهد.ا



































موشها و آدمها (قسمت دوم)ا

موش ها و آدمها
(قسمت دوم)
بعد از چاپ داستان موشها و آدمها ایمیلی داشتم از یک خواننده که ضمن تآیید وفور موشها در تهران گفته بود اخیرا" در یکی از روزنامه های تهران خوانده است: "شمار موشهای تهران پنج برابر ساکنین آنست".ا
با اینکه در دوران کودکی با همسالان خود تماس بسیار نزدیک و ملموسی با موشهای تهران داشتیم و در حقیقت موشها بهترین وسیله بازی و سرگرمی ما بچه ها بودند ولی هیچگاه باین فکر نیفتاده بودم که آنها را سرشماری کرده از تعداد آنها با اطلاع گردم لذا درعین حال که خبر مزبور را باور نکرده و آنرا دروغ سیزده نوروز بحساب آوردم ولی با خود فکر کردم اگر این خبر پنجاه درصد هم درست باشد خطر بسیار بزرگی ساکنین تهران را تهدید میکند که متآسفانه آینده روشنی را برای آنها رقم نخواهد زد، خطری که شاید حملات بمب افکنهای آمریکائی و اسرائیلی هم بپای آن نرسد - چیزی که این اواخر قریب الوقوع بنظر میرسد-.ا
بلافاصله با یک حساب سرانگشتی باین نتیجه رسیدم که اگر جمعيت تهران را دوازده مليون بحساب آوریم تعداد موشها در شهر تهران بايد حدود شصت مليون باشد. يعني اينكه شصت مليون موش ریز و درشت همپای ساکنین تهران و درجوار آنها زندگی میکنند، تنها فرقشان با آنها اينست كه موشها در سوراخهای تعبیه شده درزیر پا، دیوارها و سقفها و اهالي محترم تهران در روي زمين عمر سپري مينمایند. ساکنین تهران داراي شناسنامه وبرگ هويت هستند در حاليكه حضرات موشها از داشتن چنين مزيتي بي بهره اند. همین امر حيرت مرا برانگيخت تا بدانم آمارگيران چگونه توانسته اند شصت مليون موش را در تهران سرشماری کنند.ا
با خود گفتم نكند بسبك سرشماريهاي متداول مأموراني به درب خانه هاي مردم مراجعه و از آنها در مورد تعداد موشهاي خانه شان سؤال كرده اند كه این آمارگیری بنظر من نميتواند چندان دقيق باشد زيرا موشها از طريق دهليزهاي سرتاسري و بهم پيوسته خود همیشه درحال جابجا شدن و تغییر محل هستند ضمنا" چون همه يكرنگ و تقريبا" يك اندازه ميباشند نميتوان آنها را از هم تميز داد و گفت باين و يا آن خانه تعلق دارند، شاید هم آمارگران از طريق حدس و گمان باين رقم رسيده باشند.ا
خبر بدست آمده از نظر تجمع موشها در تهران مرا بیاد شصت سال قبل و روزهائی انداخت که خود شاهد وفور موشها در شهر وخانه خود و روشهاي مختلف مبارزه اهالي با آنها بوده ام ولي آمار فوق يكبار ديگر مرا با این واقعيت وحشتناك روبرو كرد كه با رشد جمعيت تهران بطور قطع تعداد موشها نیز افزايش يافته چند برابر خواهد شد، اين امكان نيز وجود دارد كه با روال فوق در آينده تعداد موشها به بيش از پنج برابر جمعيت تهران هم برسد و زبانم لال تعدادشان آنقدر زياد شود كه مردم تهران از شدت وفور آنها و دزديهايشان - همانطور که گاه در فیلمهای هالیوودی دیده ایم - شهر را تخليه و پا بفرار بگذارند.ا
ضمنا" ميدانيم كه موشها با حفر دهليز و گالريهاي پیچ در پیچ در زير زمين براي خود خانه و تشكيلاتي ويت كنگ مانند ساخته اند و از آن راه بتمام خانه ها و مغازه ها طي طريق نموده براي خود و بچه هايشان غذا تهيه و انبار ميكنند، براي دفاع از خود اقدام به ساختن راههاي فرار و گودالهاي وسيع در عمق زمين مينمايند. حالا شبكه ها و حفره هاي وسيع و پیچ در پیچي را مجسم کنید كه توسط شصت مليون موش در طي چندین ده سال در زير پاي ساكنين تهران بوجود آید و زمين زير پاي آنها را تبدیل به اسفنجي تو خالي و پوك نماید كه امکان دارد هر آن با كوچكترين زلزله و يا حركت ناگهاني زمين بهم ريخته فاجعه ببار آورد.ا
زمين شناسان را اعتقاد براينست كه ساختمان زمين با فشارهائي كه از اطراف برآن وارد ميشود هميشه درحال تعادل است ولي هرگونه كند و كاوي در عمق زمين مثل حفر چاهها و كوره هاي قنوات و يا چاههاي فاضل آب در خانه ها ميتواند آنرا از حال تعادل خارج و در مقابل زلزله و حركات زمين آسيب پذير سازد، حالا حساب كنيد وجود يك يا دو چاه فاضلاب در هر خانه در سطح شهر تهران و چاههاي گمانه و مجراي صد ها قنات كه از شمال تا جنوب تهران ايجاد شده باضافه وجود حفره ها و دهليزهاي اسفنجي شكل توسط شصت مليون موش در زير پاي ساكنين تهران ميتواند زنگ خطر فاجعه مصيبت باری را در صورت وقوع زلزله اي نه چندان قوي - ویا انفجار بمبهای چند صد کیلوئی مخالفین اتمی شدن جمهوری اسلامی - براي ساكنين شهر تهران بصدا درآورد.ا
البته ناچاريم باين مهم نيز اشاره كنيم كه صادر نكردن شناسنامه و يا برگ هويت براي شصت مليون موش در بزرگ شهر تهران يكي از اشتباهات غير قابل بخشش اداره ثبت احوال تهران بوده است زيرا بحساب نياوردن موجوديت شصت مليون جاندار فعال - به تحقیق ميتوان گفت فعالتر از شهروندان تهرانی - كه سالهاست بطور تنگاتنگ در زير پاي آنها درخانه ها و محيط كارگاهها زندگي مسالمت آميزي با مردم داشته اند واغلب شريك غم وشادي آنها در هنگام زلزله و بلاهاي آسماني مثل سيلابها بوده اند بهيچوجه قابل اغماض نيست زيرا در صورت وجود شناسنامه و يا برگ هويت براي موشها امروز مجبور نبوديم تعداد آنها را از روي حدس و گمان برآورد كنيم. درعين حال لازم ميآمد براي جلوگيري از دزدي و دستبرد آنها به مواد خوراکی موجود در خانه ها قوانيني شداد و غلاظ - مثل قوانين جزائي براي انسانها - تعيين ونحوه ارتباط آنها با آدميان را بر طبق قوانين نوشته شده اي معين كرد و مردم ناچار نبودند براي مبارزه با آنها از تله موش و مواد خوراكي فريب دهنده استفاده و آنها را با وحشتناكترين سيستمهاي عقوبتي از ميان بردارند.ا
ساكنين تهران سالهاست باين نتيجه رسيده اند كه مبارزه براي از بين بردن موشها بدلايل مختلف امكان پذير نیست در نتيجه بهتر آن ديده اند تا با پيروي از اين ضرب المثل (!) شيرين فارسي كه ميگويد: "زندگي مسالمت آميز، به كه جنگي فتنه انگيز" بجاي عداوت و دشمني و جنگ و نزاع بيفايده، زندگي صلح آميزي با موشها داشته باشند و براي اينكه از دزدي و دستبرد آنها در امان بمانند بجاي اينكه پنير بلغاری گران قیمت و يا مواد خوراكي مورد لزوم خودرا روي تله موشهاي قتاله قراردهند، مقداري از سهميه غذاي خود را داخل بشقابي تميز قرار داده نزديك سوراخ موشها بگذارند تا حضرات با خوردن آنها دلي از عزا درآورده براي تشكر از صاحبخانه ها ديگر بسراغ غذاهاي موجود در آشپزخانه و يا انبار مواد غذائي نروند.ا
حالا اگر آنها دوست دارند هر از گاه دندانهاي خودرا با جويدن پارچه ها و سوراخ كردن لباسهاي داخل صندوقها مسواك بزنند اين چيزيست كه ساكنين محترم تهران بايد برآنها ببخشايند و آنرا نديده بگيرند چون هيچ موجودي بدون عيب نيست - حتي خود انسانها - و نيش و نوش هميشه دركنار يكدیگر قرار دارند.ا
ضمنا" اين بي انصافي است كه فكر كنيم موشها جز ايجاد ضرر براي ساكنين خانه ها فایده ديگري ندارند، مسلما" دركنار همه ضرر ها فوائدي نيز موجود است كه اگر جز اين بود زندگي مسالمت آميز مفهوم درستي پيدا نميكرد.ا
بعنوان مثال وجود حضرات موشها در خانه ها سبب ميشود تا مدتي از وقت بچه ها صرف تعقيب و گريز و دنبال كردن موشها در خانه ها شود. همين بازي و سرگرمي سبب ميشود تا خانمهاي خانه فراغتي حاصل كرده بكارهاي خود درخانه برسند.ا
مقدار زيادي از نيرو و انرژي كودكان صرف دنبال كردن موشها دربين رختخوابها و صندوقهاي لباس و يا در حياط خانه بقصد گرفتن آنها ميشود، اين چيزي است كه واقعا" بچه ها را سرگرم ميكند.ا
در كشورهاي پيشرفته كه موش در خانه ها و آپارتمانها يافت نميشود والدين براي سرگرمي كودكان خود اقدام به خريد موش ازفروشگاهها مينمايند.ا
در نبود موشها در خانه انرژي بچه ها لاجرم بمصرف شيطنت و باحتمال زياد خرابكاري در جائي ديگر میرسد و يا پدر و مادرها مجبورند براي نگهداري ومواظبت از كودكان خود ماهانه مبلغ قابل توجهي به كودكستانها بپردازند.ا
وقتي يكي از موشها توسط بچه ها گرفتار ميشود تازه بازي و خنده شروع ميگردد. اول نخي به دم او ميبندند تا نتواند فرار كند بعد او را در حياط خانه رهايش ميكنند و بدنبالش دويده از رفتنش بداخل سوراخها جلوگيري مينمايند و از اينكار لذت فراوان ميبرند. گاهي اورا در همين حال جلو يكي از گربه هاي خانه ميندازند و با ديدن حال نزار او كه خودرا در چنگال دو نيروي متخاصم ميبيند كيف ميكنند.ا
عده اي از موشها وقتي گرفتار ميشوند بشدت جير جير ميكنند، عده اي ديگر كوشش دارند درصورت امکان دست گيرنده را گاز گرفته فرار کنند ولي آنها كه عاقلترند خودرا به مردن ميزنند تا گيرنده را فريب داده فرار كنند ولي از آنجائيكه نميتوانند از دم و بازدم نفسهاي خود ممانعت نمايند و شكمشان بشدت بالا و پائين ميرود بچه هاي شيطان گول نخورده دست از سر آنها بر نميدارند.ا
همانطور كه ميدانيم گربه هاي تهراني هم تمايل چنداني بخوردن موشها ندارند و بوي موش حال آنها را بهم ميزند - اگر غير از اين بود تعداد موشها به پنج برابر تعداد ساكنين تهران نميرسيد - ضمنا" با توجه به مفادآئين نامه هائيكه باموشها دارند ازخوردن آنها منع شده اند ولي از آنجائيكه نميخواهند دل بچه هاي صاحبخانه را بشكنند با موش گرفتار بازي ميكنند، گاه چنگي باو ميزنند و سپس خودرا عقب ميكشند، سعي ميكنند نشان دهند قصد خوردن اورا دارند و با هجومي ناگهاني پشت گردن اورا با دندان ميگيرند ولي بلافاصله رهايش ميكنند زيرا بهيچوجه نميخواهند با ادامه اينكار بدليل فسخ قرار داد از طرف كاميونيتي موشها مورد اعتراض قرار گرفته وجریمه بپردازند.ا
از آنجائيكه زندگي در كنار انسانها اثر مستقيمي بر عادات و روش زندگي موشها گذاشته است سعي ميكنند هنگام وضع حمل، نوزادان خودرا در نرمترين مكان بدنيا آورند لذا اگر دسترسي به پارچه هاي ظريف ولطيف نداشته باشند و نتوانند در سوراخهاي خود محل مناسبي براي تولد آنها درست نمايند با سوراخ كردن رختخوابهاي نو كه در صندوقخانه ها و يا پستو ها نهاده شده راهي بداخل آن گشوده نوزادان خودرا درميان پنبه آنها بدنيا ميآورند و چون بكرات ديده اند كه صاحبخانه ها تا آمدن مهمان نيازي به بسته هاي رختخواب ندارند با خيال راحت وتا زمانيكه بچه ها براه نيفتاده اند در همانجا ازآنها پرستاري ميكنند تا بزرگ شده براه افتند.ا
بچه موشها نوزاداني لطيف و نرم و بسيار كوچك باندازه یک یا دو بند انگشت هستند و تا مدتي قادر نيستند چشمهاي خودرا باز كرده باطراف نگٌاه كنند لذا اگر گاهي برحسب اتفاق درميان رختخوابها پيدايشان ميكرديم وسيله اي بودند تا چند روز با آنها بازي كنيم. دراین رابطه بد نیست تا حادثه جالبی را که در کودکی برایم اتفاق افتاده است در پایان برایتان تعریف کنم.ا
در كودكي با برادر وخواهرم همراه با پدر بزرگ و مادر بزرگ شبها در يك اطاق پنجدري بزرگ ميخوابيديم. پدر بزرگ عادت داشت هر روزصبح بعد از نماز خواندن چپقش را روشن كند و درحاليكه در روي تشكش نشسته بود وبه ديوار تكيه داشت پكهاي غليظي بآن بزند و دود آنرا به آهستگي از دهان و بيني بيرون بفرستد.ا
بوي دود چپق كه در فضاي اطاق پراكنده ميشد ما را بيدار و به سرفه ميانداخت واغلب به پدر بزرگ اعتراض ميكرديم ولي او گوشش بحرف ما بچه ها بدهكار نبود و حاضر نميشد ازچپق كشيدن صحبگاهی اش دست بردارد.ا
براي اينكه او را از اينكار باز داريم يكشب قوطي كبريت اورا يافته كبريتهاي آنرا خالي وچند بچه موشي را كه از قبل گرفته بوديم داخل آن نهاديم. صبح روز بعد پدر بزرگ بعد از نماز طبق روال هر روز چپقش را پر از توتون كرد و با قاشق كوچكي كه با زنجير به دسته چپقش وصل بود توتونها را روي سر چپق مرتب و محكم كرد و براي اطمينان از استحكام آن چند بار با شصت خود نيز آنرا امتحان نمود و سپس يك دستش را بزير متكا برد تا كبريت را در آورده چپقش را روشن كند.ا
همينكه قوطي كبريت را باز كرد و دست داخل آن نمود بجاي چوب كبريت دستش به بچه موشهاي نرم و لطيف خورد و چون انتظار چنين چيزي را نداشت با ترس و نفرت قوطي كبريت را بروي تشك انداخت و حيران از اينكه چرا بچه موشها در قوطي كبريتش لانه كرده اند هاج و واج بآن نگاه میكرد. دراينموقع غش غش خنده ما كه تا آنموقع منتظر و شاهد جريان بوديم از زير لحاف بلند شد و پدر بزرگ فهميد كه كار، كار ما بوده است. پس قر و لند كنان از جاي برخاسته به آشپزخانه رفت تا كبريت ديگري يافته چپقش را روشن كند.ا
فرداي آنروز شنيديم به دخترش شكايت ميكرد كه در تربيت بچه ها سعي كافي بكار نبرده و آنها را خوب تربيت نكرده است ولي چون ما را خیلی دوست داشت دلخوري از اين بابت سبب آن نشد تا پدر بزرگ جيره ما را از شكر پنير و خرما كه شبهاي جمعه از مسجد برايمان ميآورد قطع كند.ا
بعد از اين واقعه پدر بزرگ فهميد كه ما بچه ها از دود چپقش ناراحت هستيم. لذا از آن ببعد هر روز بعد از نماز كيسه توتون وچپقش را برداشته به آشپزخانه ميبرد و درآنجا با دود كردن چپق حال ميكرد، ناگفته نماند تا مدتي هر روز قبل از برداشتن چوب كبريت از داخل قوطي، محتوي آنرا در روشنائي وارسي و پس از اطمينان از نبودن بچه موش در آن چوب كبريتها را بيرون ميآورد.ا










معلم خوش خط کلاس

معلّم خوش خط کلاس

1
در كلاس چهارم دبستان معلم سالخورده ای داشتيم كه به ما تعليم خط و نوشتن ميداد، قدي كوتاه و خميده و ته ريشي سفيد و خاکستری داشت. تا آنجا که بیاد دارم همیشه پالتوی کهنه ای برنگ پشم شتر میپوشید که بعضی از درزهای آن شکافته و آستر آن از زیرش بیرون زده بود. كلاه شاپو قهوه اي رنگي نيز كه لبه هاي آن از فرط چربي برق ميزد سر اورا میپوشاند.ا
وقتي وارد كلاس ميشد بلافاصله يكي از بچه هاي بلند قد كلاس را پاي تخته سياه ميفرستاد تا آنرا با تخته پاك كن نمدي كاملا" پاك و تميز كند و خود تا پاك شدن تخته برلبه يكي از نيمكتها دركنار شاگردی مي نشست و تميز شدن تخته را تماشا و دقت ميكرد تا از نوشته هاي روز قبل كاملا" پاك و تميز شود سپس از جاي برميخاست و با قطعه گچي بزرگ يك سرمشق زيبا از اين سر تا آن سر تخته سياه كه عمدتا" بصورت يك بيت شعر ويا يك پند گرانبها بود مثل: "ادب مرد به ز ثروت اوست" و یا "جور استاد به ز مهر پدر" مينوشت.ا
پس از اينكه از نوشتن فراغت حاصل ميكرد براي تكاندن ذرات خاك از دستهايش چند بار آنها را بهم ميزد و با طمانينه مقابل در ورودي كلاس بروي صندلي خود مي نشست و دسته اي مقوای براق (گلاسه) را كه سرمشقهاي مختلفي با مركبهاي الوان روي آنها نوشته بود از جيب پالتو خود درآورده روي ميز ميگذاشت و منتظر ميماند تا چنانچه شاگردان مايل باشند جلو رفته يك يا چند برگ از آنها را انتخاب و با پرداخت مبلغي بسيار جزئي - که در آنزمان چیزی کمتر از ده شاهی بود - خريداري نمايند كه معمولا" هربار تعدادي از آنها بفروش ميرفت.ا
پس از اينكه كار خريد و فروش سرمشقها بپايان ميرسيد بعنوان تکلیف روزانه از شاگردان ميخواست تا از روي سرمشق نوشته شده روي تخته سياه يك صفحه كامل روي كاغذهاي دو خطي خود كه مخصوص نوشتن سرمشقها بود بنويسند و در پايان وقت نزد او ببرند تا امضا كند.ا
چون از اينكار فراعت مييافت آهسته آرام بر روی صندلی خود می نشست وعينك دودي بزرگش را از جیب در آورده بچشم ميزد و درحاليكه به پشتی صندلی تكيه ميداد وانمود ميكرد مستقيم به شاگردان كلاس نگاه ميكند ولي شاگردان ميدانستند كه او در پشت عينك سياه چشمهاي خودرا مي بندد تا چرتي بزند از اينرو گاهی اوقات شاگردان شیطان کلاس برايش شكلك در ميآوردند و از اينكه او نمي بيند خوشحال شده ميخنديدند ولي او هميشه هم خواب نبود و گهگاه مچ شاگردان متخلف را گير ميانداخت و جريمه اش كشيدن گوش آنها با دو انگشت بود كه گاهي مدادي نيز بين آنها قرار ميداد تا شاگرد متخلف طعم تنبيه را بيشتر حس كند.ا
از آنجائيكه هركسي يكنوع سرگرمي براي خود دارد معلم سالخورده ما نيز معتاد به كشيدن ترياك بود و روزها قبل از اينكه بكلاس آيد بستي به ترياك ميزد و خودرا ميساخت. ازاينرو پس از نوشتن سرمشق روي تخته سياه و فروش اوراق حاوي سرمشقها سعي ميكرد با زدن عينك دودي بچشم خود چرتي بزند تا كيف زدن بست ترياك را با آن تكميل كند.ا
ولي بچه هاي شيطان كلاس نیز كه از هر چيزي براي خنده و تفريح استفاده ميكردند با ايجاد سر و صدا اجازه چرت زدن باو نميدادند، گاهي بدروغ با هم نزاع ميكردند و اورا مجبور ميساختند براي تنبيه طرفين دعوا از پشت ميز خود بلند شده نزد آنها برود و يا ببهانه اينكه نوك قلمشان شكسته و احتياج به تيز كردن دارد خواب خوش اورا پريشان ميساختند. گاهي نيز موشي را بكلاس آورده رها ميكردند و سپس براي گرفتن آن از اين سر كلاس تا آن سر كلاس ميدويدند و هياهو براه مينداختند و در نهايت اجازه نميدادند او يكدم چشمهاي خودرا راحت رويهم بگذارد.ا
با تمام این احوال چون زدن عينك دودي معلم پير براي شاگردان مسئله بوجود آورده و گهگاه موجب تنبيه بعضي از آنها ميشد با چند تن ازبچه هاي شيطان كلاس تصميم گرفتیم برنامه اي تنظيم كنیم تا در يكي از روزها پس از ورود او بكلاس چرتش را چنان پاره وخواب خوش از سرش بپرانیم تا ديگر عينك دودي بچشم نزند.ا
در اجراي اين تصميم صبح يكي از روزها قبل از شروع كلاس چند ترقه با خود بكلاس آوردیم و زير پايه هاي ميز او كه بواسطه همسطح نبودن زمين لق لق ميخورد گذاشتیم.ا
چون معلم پير طبق معمول هر روز بكلاس آمد، پس از نوشتن سرمشق روي تخته سياه به پشت ميزش رفت و سرمشقهاي نوشته شده را از جيب بغل بيرون آورد و روي ميز گذاشت ومنتظر شد تا شاگردان براي خريد آنها بروند ولي بمجرد اينكه سنگيني بدنش را روي ميز انداخت ميز به يكطرف لغزيد و ترقه هاي زير آن با صداي وحشتناكي تركيد و چرت اورا كه انتظار يك چنين صدائي را نداشت پاره كرد و چون سنگيني خودرا از روي ميز برداشت، ميز بطرف ديگر لغزيد و ترقه هاي آنطرف نيز منفجر شد و پير مرد هراسان از اين انفجار ها درحاليكه به زمين و زمان فحش میداد بحال فرار از كلاس بيرون دويد.ا
ما كه بقصد شوخي با او دست به چنين كاري زده بودیم وانتظار آنچنان عكس العملي را از او نداشتیم تا مدتي هاج و واج و بيمناك بيكديگر نگاه كردیم و چون ميدانستیم بزودي سر و كله مدير و ناظم براي اطلاع از جريان امر پيدا ميشود ساكت و بيحركت بر جاي خود نشستیم.ا
آنروز و روزهاي بعد مدير و ناظم و چند بازرس از وزارت فرهنگ براي پي بردن باينكه چه كسي اقدام به ترقه گذاري زير پايه هاي ميز كرده است بدبستان آمدند و ساعتها صرف بازجوئي از يك يك شاگردان بطور انفرادي و دسته جمعي کردند ولي چون نتوانستند مجرم اصلي را پيدا كنند نهايتا" تمام شاگردان کلاس را محكوم به از دست دادن پنج نمره از امتحان خط در آخر سال كردند و قائله به همینجا خاتمه دادند كه البته اين جريمه هيچگاه عملي نشد.ا
گرچه این حادثه اسف بار باعث شد تا رابطه معلم پیر با شاگردان کلاس برای مدتی سرد وسنگین باشد ولی نتیجه مثبتی که از آن عاید شد این بود که مدیر دبستان دستور داد براي جلوگيري از تكرار حوادثي نظير آن از روز بعد كف كلاسهای نا هموار را تعمير و مسطح سازند تا احتمال لغزش پايه ميزها و ترقه گذاري در آنها بطور كلي از میان برود.ا

2
درست است كه هيچكدام از اولياي دبستان نتوانستند عامل اصلي ترقه گذاري را در کلاس پیدا نمایند ولي معلم پير كه شاگردان خودرا بهتر از مدیر و ناظم ميشناخت و ميدانست اين قبيل شيطنت ها از جانب کدام شاگرد سر میزند منتظر فرصت بود تا انتقام خودرا از ترقه گذار اصلی بگيرد.ا
اغلب روزها هنگام رفتن به مدرسه مادرم دو ريال بمن ميداد تا ظهر هنگام بازگشت از دبستان نان خريده براي نهار بخانه ببرم. از آنجائيكه تمام فکرم بدنبال شیطنت و بازی بود اغلب پول نان را گم ميكردم ويا پس از خريد نان درحال بازي با بچه ها نيمي از آن را قبل از رسيدن بخانه با ديگر بچه ها ميخورديم.ا
مادرم كه از گم شدن پول و بدون نان رفتن هر روزه من بستوه آمده بود هر بار پس از كشيدن گوشم و كلي شكايت از شيطنت و بازيگوشي من دوباره دو ریال دیگر كف دست من ميگذاشت و مرا روانه دكان نانوائي ميكرد.ا
او هميشه ضمن تنبيه من با فرياد ميگفت: "ذليل مرده، تو كه ميداني نهار را بدون نان نميتوان خورد، اگر باز هم پولت را گم كني و بدون نان برگردي ميكشمت".ا
چند هفته بعد از ترقه گذاري، ظهر هنگام، بمجرد تعطيل شدن دبستان به دكان نانوائي سنگكي دربازارچه نزديك منزلمان رفتم و يك نان سنگک برشته خريدم تا هرچه زودتر بخانه ببرم و روزهائي را كه بي نان بخانه ميرفتم تلافي كنم.ا
درحاليكه نان سنگک را بطور عمودي و تا نكرده در دست داشتم از نانوائي خارج شدم. دراين موقع معلم پير را ديدم كه درحال عبور از ميان بازارچه بسمت من ميآمد. خودرا كناركشيدم تا راه عبور را براي او باز كنم، چون بمن رسيد و نان را در دستم ديد نگاهي از روي خريداري به نان سنگک داغ و برشته كرد و گفت:"ها، بچه، اينجا چه ميكني".ا
گفتم: "آقا نان خريده ام كه بخانه ببرم".ا
گفت: "به به، چه نان برشته دو آتشه ايست".ا
نان را مقابل او گرفتم وگفتم: "قابلي ندارد، ميل بفرمائيد".ا
او با طمانينه جلو آمد وچون بمن رسيد ناگهان دست دراز كرد و نيم بيشتر نان سنگک را بريد و زير بغل نهاد و بسرعت از من دور شد".ا
هاج و واج درميان بازارچه ايستادم و رفتن او را مشاهده كردم، سهم كوچكي از نان در دست من باقيمانده بود، جرأت اعتراض نداشتم و نميتوانستم بدنبالش رفته از او بخواهم نان را بمن باز گرداند، ميدانستم اگر بخانه روم باز هم جز كتك چيزي نصيبم نخواهد شد ولي چاره اي نداشتم و كار از كار گذشته بود.ا
درحاليكه رفتن او را با نيمي از نان سنگک در زير بغل مشاهده ميكردم بي اختيار بياد ترقه گذاري خود در كلاس افتاده بخود گفتم: "زدي ضربتي، ضربتي نوش كن".ا
چاره اي نبود بايد بخانه ميرفتم و ضمن نوش جان كردن كتك، دوباره پول ميگرفتم تا براي خريد نان باز گردم زيرا ميدانستم "نهار را بدون نان نميتوان خورد".ا



















Sunday, April 27, 2008

خانه نفرین شده

خانه نفرين شده
کامران عاشق داستانهای پلیسی و جنائی بود و از خواندن داستانهای ترسناکی مانند دراکولا یا مرد خون آشام و یا داستانهای اسرار آمیزی که حوادث آن در قصرهای قدیمی و اطاقها و راهروهای سنگی و تاریک و پله های پیچ درپیچ و هول انگیز اتفاق میافتاد ترس توأم با لذتی بیحساب سرتا پایش را فرا میگرفت.ا
هنگام خواندن كتابها وقتي به قسمتهاي اسرار آميز و هول انگيز داستان ميرسيد از ترس بخود ميلرزيد و دندانهايش چنان بهم ميخورد كه ناچار از خواندن كتاب باز ميايستاد و ادامه آنرا موکول به روز بعد ميكرد ولي همیشه حس كنجكاوي عجيبي باعث میشد تا يكي دو ساعت بعد دوباره كتاب را در ميان دستها گرفته از پايان ماجرا و حوادثي كه برسر قهرمانان كتاب آمده است با خبر گردد.ا
اثر مطالب كتابها براو چنان بود كه تا مدتها نميتوانست آنرا فراموش كند، از تاريكي شب ميترسيد، دالان تاريك خانه ها و هشتي و زيرطاقيهاي جلوي آن دراو ايجاد وحشت ميكرد و هنگام عبور از كنار آنها هر آن منتظر بود تا شبحی سیاهپوش از آن بيرون آمده او را بدرون کشد. به آدمهاي نا آشنا و حركات همسايگان دور و نزديك خود با شك و ترديد و كنجكاوی بیش از حد نگاه ميكرد و سعي داشت رفتار غيرعادي آنها را در كوچه و خيابان با معيارهاي پليسي كه در كتابها خوانده بود بررسي و اندازه گيري كند.ا
دراواسط كوچه ايكه بين خانه او و بازارچه محل قرار داشت خانه اي بود بسيار بزرگ كه تاريخ ساختمان آن بزمان حکومت قاجارها بر ایران میرسید، ديوارهاي كاهگلي و نمور آن نشان ميداد كه سالهاي زيادي از عمر آن گذشته و دراينمدت كسي براي تعمير و مرمت آن اقدام نكرده است. درب بزرگ خانه در انتهای یک هشتي يا زير طاقي - محوطه اي به ابعاد چهار در چهار متر و بصورت هشت گوش - بسبك خانه هاي دوره شاه عباسي قرار گرفته بود. روی هر دو لته درب با گل ميخهاي پهن و بزرگی تزئین شده بود و دركوب آهني و سنگينی روی درب سمت راست خانه قرار داشت که قسمت پائین آن سر شیر نری را با یالهای فراوان نشان میداد، دیوارهای اطراف هشتی تماما" با آجر بنا شده بود و در قسمت پائین آن نیز چند سكوي آجري براي استراحت و نشستن افراد ساخته بودند.ا
ديوارهاي بلندي خانه مزبور را احاطه مينمود و درختان تنومند و پر شاخ و برگی صحن خانه را از ديد همسايگان كنجكاو ميپوشاند. هيچیک از ساكنين محل نميدانست مالک آن خانه کیست و درحال حاضر چه كساني در آنجا زندگي ميكنند، تنها فردی که بآن خانه رفت و آمد میکرد باغبان پيري بود كه هر از گاه براي خريد مايحتاج خود از خانه خارج و پس از خريد بدون اينكه با كسي صحبت كند بلافاصله بخانه باز ميگشت.ا
محسن آقا ترازو دار نانوائي محل بطعنه در باره او ميگفت: "مثل اينكه اين پيرمرد بجز چند كلمه ایکه براي انجام كارهای خود لازم دارد چيز ديگري بلد نيست".ا
در بين ساكنين محل و حومه شايع بود كه اين خانه نفرين شده است و ساكنين آن كه از متمولين زمان خود بوده اند سالها قبل به بيماري لاعلاجي دچار و همه از بين رفته اند ولي بودند كسانيكه عقيده داشتند بعضي از ساكنين آن خانه هنوز زنده اند و مخفيانه بخانه رفت و آمد ميكنند. بچه هاي محل نيز كه از داستان پردازيها لذت ميبردند هنگاميكه دور هم جمع ميشدند داستانهائي خیالی از وجود ارواح در داخل آن خانه براي هم تعريف ميكردند.ا
اما عزيز خانم، پيرزن خياطي كه سالها قبل با ساكنين اين خانه در ارتباط بود و براي آنها لباس ميدوخت داستان ديگري تعریف میکرد. او ميگفت:ا
"مرد ثروتمندي كه دراين خانه زندگي ميكرده با داشتن همسر و فرزنداني چند عاشق خدمتكار زيبا و جوان خود ميشود ولي چون همسرش را مانع راه خود مي بيند با ریختن تدريجي زهر در غذایش اورا ميكشد و بعد از مرگ او با خدمتکار زیبای خانه ازدواج ميكند، فرزندان او نيز كه مادر خودرا از دست داده و از وجود نامادري نيز درخانه سخت آزرده بودند بتدریج خانه را ترك و راهی خارج ميشوند ولي چيزي نميگذرد كه مرد و همسر جوانش به نفرين زن مرده دچار و بيك بيماري عفوني و لاعلاج مبتلا ميگردند. مرد پس از مدتي از شدت عفونت بيماري فوت ميكند ولي زن جوان او هنوز زنده است ولي بعلت وضع ناهنجاري كه دراثر بیماری پیدا کرده خودرا از ديد مردم پنهان ميكند".ا
حسن يكي از بچه هاي محل كه هميشه از زير و بم همه چيز اطلاع داشت و داروغه محل حساب ميشد در دنباله داستان عزيز خانم از پدرش شنيده بود كه: "زن جوان پيرمرد براي معالجه بيماري خود و زنده ماندن بخارج ميرود و مدتي از نظرها غایب ميگردد ولي چون دكترهاي خارج نيز نميتوانند اورا معالجه كنند بخانه خود باز ميگردد ولي از آنجائيكه براي زنده ماندن احتياج به خون جديد دارد بچه ها را ميدزدد و از خون آنها تغذيه ميکند".ا
پدر کامران همسایه دیوار بدیوار ما نیز نظر آنها را تأیید و گفته بود كه: "در سال گذشته جسد چند بچه ای را که گمشده بودند بعد از مدتي درجوي آب پيدا میکنند درحالیکه تمام خون بدنشان را كشيده بودند".ا
این اخبار هول انگیز درمورد خانه نفرین شده باعث شده بود تا تمام ساکنین محل به بچه های خود توصيه کنند از نزديك شدن بآن خانه پرهیز نمایند".ا
شيوع اين داستانها در محل سبب شده بود كه بچه ها از نزديك شدن بخانه مذكور ميترسيدند و از بازي در هشتي آن خانه وحشت داشتند ولي اشخاص خسته اي كه روزها از اين كوچه عبور ميكردند بخصوص درهنگام تابستان براي فرار از گرما و نور شديد خورشيد گاهي چند دقيقه اي به سايه خنك و ماسيده داخل اين هشتي كه در تمام مدت سال با نور و گرماي خورشيد بيگانه بود پناه ميبردند و روي سكوهاي آجري آن نشسته رفع خستگي ميكردند.ا
بارها اتفاق افتاده بود كه کامران در ميانه روز هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه لحظه ای توقف میکرد و با كنجكاوي بدرب كهنه و قديمي آن مينگريست و منتظر بود تا کسانی از آن خانه خارج شوند ولي بندرت اتفاق ميافتاد كه درب خانه باز و بسته شده كسي از آن بيرون آيد، تارهاي عنكبوتي كه روي درب خانه واطراف آن ديده ميشد حكايت از سکون و خالی بودن خانه از موجوداتی پر جنب و جوش مینمود، بنظر میرسید حتي پيرمرد باغبان نيز گاه هفته ها از آن درب استفاده نمیکند.ا
کامران براي خريد مايحتاج منزل خودشان از بازارچه محل مجبور بود بارها گاه روزها و گاه شبها ازمقابل هشتي خانه مزبور عبور کند، شب هنگام كوچه تاريك و خوفناک میشد. چند تير چوبي که در سرتاسر کوچه برای اتصال سیمهای برق نصب کرده بودند هنوز لامپی نداشت تا کوچه را روشن کند. تاريكي سيالي درتمام شب بر سرتاسر کوچه حکومت میکرد. همه اینها همراه با آرامش و سكوت سنگینی که شبها بر فضای کوچه وداخل هشتي خانه سایه میانداخت دست بهم داده وحشت و اضطرابي مهار نشدني در وجود کامران ایجاد میکرد.ا
او براي غلبه بر اضطراب خود هنگام عبور از مقابل آن خانه اغلب سرتاسر كوچه را از ابتدا تا انتها ميدويد و بدون اينكه بداخل هشتي نگاه كند از مقابل آن با سرعت رد ميشد بطوريكه وقتي بخانه ميرسيد مادرش از ضربان شديد قلبش كه بطور محسوس بگوش او ميرسيد بوحشت ميافتاد و نگران جان فرزند خود فرياد برميآورد كه:ا
"خداي من، نگاه كن، قلبش مثل كبوتر ميزند، آخر بچه جان مگر سر در عقبت گذاشته بودند كه اينطور دویده ای". بيچاره مادرش نميدانست كه قلب او از ترس آن هشتي بين راهست كه اينطور ميزند.ا
يك شب كه با همان سرعت از مقابل هشتي آن خانه عبور ميكرد از گوشه چشم شبح موجود سياهپوشي را در داخل آن مشاهده كرد كه روي يكي از سكو ها نشسته بود. اين اتفاق چند بار ديگر نيز هنگام عبور از مقابل هشتی برایش تكرار شد.ا
در يكي از شبها وقتي از جلوي هشتي میگذشت متوجه شد موجود سياهپوش از جا برخاست وبا سرعت به تعقيبش پرداخت و قصد آن داشت تا اورا بگيرد بطوريكه چند بار پنجه هاي سرد تعقیب کننده را در پشت گردنش احساس كرد ولي رسیدن ناگهاني چند عابر در كوچه باعث شد تا مهاجم از تعقيب او خودداری و بسرعت ناپدید گردد.ا
از آن ببعد ديگر چیزهائیرا که درباره ساكنين آن خانه شنيده بود برايش از مرز داستان گذشته و واقعيت پيدا كرده بود. ديگر باورش شده بود كه كساني در داخل آن خانه زندگي ميكنند و شبها بقصد گرفتن بچه ها در هشتي آن به كمين مي نشينند. از آن ببعد روزها نيز از نزديك شدن به هشتي آن خانه وبازي با همسالان خود در اطراف آن احتراز ميكرد ولي براي اينكه آنها اورا ترسو و بزدل نپندارند از ديدن موجود سياهپوش و تعقيب و گريز آنشب او چيزي بآنها نگفت.ا
چند هفته بعد از پدرش شنید در محل شایع است که اخیرا" موجود سیاهپوشی در تاریکی شب بچه ها را تعقیب و قصد گرفتن آنها را داشته است.ا
در پی این حادثه یکروز صبح که پدرش عازم محل کار خود بود باو توصيه كرد بهتر است از اين ببعد بيشتر مواظب رفت و آمد خود هنگام شب باشد و اضافه کرده بود: "چند روز قبل جسد پسر بچه اي را كه هفته قبل مفقود شده بود در زير پل یکی از نهرها پيدا كرده اند".ا
حالا ديگر پاي پليس به محله باز شده بود، کامران شنيد كه از ساكنين تمام خانه ها درمورد رفت و آمد اشخاص غريبه در حوالي محل سؤال ميكنند. خيلي دلش ميخواست به اداره پليس رفته آنها را از وجود موجود سياهپوشي كه شبها داخل هشتي آن خانه می نشیند آگاه كند ولي از آنجائيكه فكر ميكرد آنها اين امر را دليل ترس او از تاريكي داخل هشتي بحساب خواهند آورد از اينكار خودداري میکرد.ا
در يكي از روزها هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه مشاهده کرد يكي از لنگه هاي درب بزرگ آن برخلاف هميشه نيمه باز است. ناخودآگاه قدمهايش از رفتن باز ماند، يك حس كنجكاوي عجيب كه از خواندن داستانهاي پليسي وجودش را نيش ميزد مجبورش كرد تا آهسته به درب نزديك شود و از شكاف آن نظري بداخل خانه بيندازد. در دالان و راهرو دراز و نیمه تاريك پشت درب چيزي ديده نميشد، با دست قدري درب را بداخل فشار داد تا بتواند سرش را داخل ببرد و يا حتي اگر بتواند وارد دالان شود. صداي زيل گوشخراشي همراه با گردش درب بروي پاشنه بلند شد كه بي اختيار دستش را از آن برداشت و به عقب جست. در اينموقع ناگهان موجود سياهپوشی كه گويا پشت درب ايستاده بود آنرا گشود و تمام قد درمقابل او ظاهر شد. زني بود لاغر و بلند قد كه زخم بزرگ و كريهي در صورت داشت بطوريكه پوست و گوشت قسمتي از صورت و دهانش از بين رفته بود و دندانهاي سپيدش را در معرض ديد قرار ميداد، لباس سياهي دربر داشت و موهاي خاکستری سرش را با چارقدی پیچیده بود و با چشمان سياهش که در چشمخانه گودي قرار داشت با تعجب و وحشت باو نگاه ميكرد.ا
زن با ديدن او بي اختيار دستش را بالا آورد و کامران بگمان اينكه درنظر دارد اورا بگيرد بعقب باز گشت و با سرعتي باورنكردني از هول جان وبا بخاطر آوردن اينكه چند شب قبل همين موجود سياهپوش بقصد گرفتن تعقيبش كرده بود پا بفرار گذاشت و از هشتي خارج شد ولي هر آن انتظار داشت دست زن سیاهپوش از پشت او را بگیرد.ا
چون قدري از منطقه خطر دور ومطمئن شد كسي اورا تعقيب نميكند از دويدن باز ايستاد و متحیر ازاینکه چرا سیاهپوش از تعقیب او صرفنظر کرده است بدیوار خانه ای تکیه داد. حالا او میدانست که سیاهپوش اسرار آمیز زني است سالخورده با زخمي كريهه المنظر در صورت.ا
درنظر داشت شب هنگام ديدن زن سياهپوش را به پدرش باز گويد ولي چون نمیتوانست دلیل قانع کننده ای در مورد خطاي خود در باز كردن بدون اجازه درب خانه او بياورد از اينرو بهتر آن ديد تا درحال حاضر موضوع را مخفی نگاهداشته خود بتنهائي ماجراي زن اسرار آمیز را دنبال كند.ا
روزهاي بعد از بچه هاي محل شنيد كه آنها نيز شب هنگام مورد تعقیب موجود سياهپوشي قرار گرفته اند ولي وجود عابراني چند در كوچه سبب شده تا او كار تعقيب آنها را رها كند.ا
کلانتری محل هنوز نتوانسته بود ردی از موجود سیاهپوش بدست آورد. خبرهائی هم که بچه ها از تعقیب و گریز شبانه خود میدادند نه تنها کار ساز نبود بلکه ترس و وحشت بیشتری را درمحل ایجاد میکرد.ا
کامران مطمئن بود هرچه هست زیر سر همان زن سیاهپوشی است که او دیده است ولی تعجب میکرد چرا و بچه دلیل مأمورین شهربانی خانه زن را تحت نظر قرار نمیدهند تا اورا هنگام تعقیب بچه ها دستگیر کنند.ا
یکشب كه ديروقت از خانه دوستش باز ميگشت وقتي به محوطه بازارچه رسيد اكثر مغازه ها بسته بود. هنگام باز بودن مغازه ها نور چراغهاي آنها مقداري از ابتداي كوچه ای را که بخانه او منتهی میشد روشن ميكرد ولي در آنموقع تاريكي محض سرتاسر کوچه را دربر گرفته بود. از ورود بداخل كوچه تاريك درآن موقع شب و عبور از مقابل هشتي خانه نفرين شده كه فكر ميكرد زن سياهپوش درآنها منتظر اوست واهمه داشت، قدري ايستاد وباطراف نگريست شايد رهگذري از كوچه عبور كند تا او بتواند در معيت او طول تاريك كوچه را بپيمايد. هيچكس درآن اطراف نبود از اينرو نگران و مضطرب باز هم بانتظار ايستاد.ا
چيزي نگذشت كه از انتهاي بازارچه سیاهی هیکل مردی نمايان شد که بطرف او میآمد. چون بكوچه رسيد وارد آن شد، کامران خوشحال ازاينكه رهگذري از كوچه عبور ميكند دنبالش براه افتاد. از آنجائيكه تمام فكرش متوجه زن سياهپوش داخل هشتي بود متوجه حركات مظنون مرد رهگذر نشد كه قبل از اينكه وارد كوچه شود جوانب را بدقت نگاه كرد و سپس وارد آن شد. پابپا و در فاصله كمي از او براه افتاد و درحاليكه چشمش تنها متوجه هشتي آن خانه لعنتي بود قسمتی ازطول كوچه را در چند قدمي آن مرد طي کرد. ناگهان متوجه شد كه مرد رهگذر قدمها را كند كرد تا بتدريج درکنار او قرار گرفت، درنزديك هشتي خانه عقب گردی کرد و ناگهان دست دراز کرد و آستین پیراهن اورا گرفت، این حرکت مرد باعث شد تا کامران بسمت او برگردد و بلافاصله عمق خطر را حس نمايد، با خود گفت:ا
"خداي من این همان مرد سياهپوش ديوانه اي است كه قبلا" نيز بقصد گرفتن مرا تعقيب كرده بود".ا
ترس از گرفتار شدن بدست او چنان قدرتي باو داد كه بيدرنگ آستينش را از دست مرد بيرون كشيد و با سرعت شروع بدويدن كرد ولي هنوز چند قدمي از او دور نشده بود كه با صورت بیکی از تیرهای چراغ برق کوچه خورد و بیهوش نقش زمين شد ولي قبل از اينكه بکلی از خود بیخود شود حس كرد مرد اورا بروي دودست بلند كرد و براه افتاد و درهمان موقع نيز ناگهان صداي جيغ و فرياد زني را شنيد كه كمك ميطلبيد.ا
وقتي بهوش آمد وچشم باز كرد خودرا روي تخت بيمارستان ديد. متوجه شد سر و صورتش باند پیچي شده و بدستش نیز سرم وصل كرده اند. پدرش که روي صندلي در كنارش نشسته بود چون اورا بهوش ديد نزدیک آمد و نگران از حالش پرسيد. کامران نگاهی بپدر کرد و خواست از جای برخیزد ولی پدرش آهسته باو گفت: "بهتر است تكان نخوري چون بيني و سرت بسختي آسيب ديده است".ا
از پدرش پرسيد: "چه اتفاقی افتاده وچه بر سر من آمده است؟".ا
پدرش جواب داد: "تو هنگام بازگشت از بازارچه درتاريكي شب با تير چراغ برق تصادف كرده و صدمه ديده اي".ا
ناگهان حوادث آنشب بيادش آمد، از پدرش پرسيد: "آخر آن مرد سياهپوش قصد داشت مرا بگيرد".ا
پدرش انگشت خودرا بعلامت سکوت به لب نزدیک کرد و گفت: "فعلا" بهتر است استراحت كني، بعدا" راجع باين موضوع صحبت خواهيم كرد، قرار است از اداره پليس هم براي ديدنت بيايند".ا
چند روز بعد كه حالش بهتر شد و بچه هاي محل بديدنش آمدند واقعيت قضيه برايش آشكار شد. حسن دوستش ميگفت: "اينطور كه زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده تعريف ميكرد تو براي نجات خود از دست آن مرد جاني كه بچه ها را ميدزدیده پا به فرار ميگذاري ولي تاريكي شب و شتاب در فرار باعث ميشود ندانسته با تير چراغ برق برخورد كرده بيهوش شوي. مردك قصد داشته تورا كه بيهوش بوده اي باخود ببرد ولي چون زن سياهپوش داخل هشتي نشسته و ناظر جريان بوده فرياد ميزند و اهالي را بكمك ميطلبد، مرد جاني نيز تورا رها كرده فرار ميكند. زن با كمك همسايه ها فورا" تورا به بيمارستان ميرسانند و به پدر و مادرت كه از تأخير تو نگران شده بودند نيز خبر ميدهند". بعد با شوخي اضافه كرد: "تو آنشب شانس آوردي كه زن سياهپوش ساكن آن خانه در هشتي نشسته بود وگرنه مردك جاني تورا باخود ميبرد و خونت را در شيشه كرده ميفروخت و پول خوبي به جيب ميزد" و بعد با خنده اضافه کرد: "البته اگر ميتوانست رگي در بدن تو پيدا كند".ا
کامران كه هنوز از موضوع سر در نياورده بود از حسن پرسيد: "ولي آخر من فكر ميكردم آن زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده بچه ها را ميدزدد".ا
حسن سري تكان داد و گفت: "نه بابا، آن بدبخت فرشته نجات تو بود، اگر او نبود تو الان اينجا نبودي".ا
پرسيد: "پس چرا آن زن روي خودش را ميپوشاند وشبها درتاريكي روي سكوي هشتي مي نشست".ا
حسن گفت: "ميداني، داستانش دراز است، آن بدبخت سالهاست كه مبتلا به جذام ميباشد و نيم بيشتر صورتش از بين رفته است بهمين دليل مجبور است صورت خودرا از چشم ديگران بپوشاند، او مدتهاست در دهكده جذاميها زندگي ميكند ولي گهگاه بخانه خود باز ميگردد وبراي اينكه كسي اورا نبيند شبها از خانه خارج ميشود و يا در تاريكي هشتي خانه خود مي نشيند و رهگذران را نگاه ميكند".ا
موضوع داشت كم كم براي او روشن ميشد. فهميد آنروز هم كه براي كنجكاوي دست به درب خانه زن گذاشته و آنرا باز كرده بود زن از لاي درب بيرون را نگاه ميكرده است. از حسن پرسيد: "براي دستگيري آن جاني سياهپوش اقدامي كرده اند يا نه".ا
حسن نگاهي باو كرد و گفت: "اگر تو قيافه آن مرد را ديده باشي از اينجا ببعد وظيفه تواست كه به پليس در شناسائي و دستگيري او كمك كني".ا
کامران بخاطر آورد قبل از اينكه وارد كوچه شود در تاريك روشن محوطه بازارچه نگاهي گذرا به قيافه و اندام مرد انداخته بود، با خود فكر كرد حق با حسن است، چيزهائي از او بيادش مانده كه ممكن است در شناسائي مرد به پليس كمك كند. سرش را آرام روی بالش گذاشت و خوشحال از اینکه میتواند در دستگیری جانی سیاهپوش به پلیس کمک کند به جریان آهسته سرمی که قطره قطره از لوله باریک و پلاستیکی آن وارد بدنش میشد نگاه کرد. خوشحال بود که دیگر ترسی از هشتی تاریک آن خانه نفرین شده و روبرو شدن با آن زن سیاهپوش ندارد. در کنه ضمیرش نسبت باو احساس محبتی توأم با احترام میکرد زیرا همانطور که حسن گفته بود: "او فرشته نجات او بود و جان اورا از مرگی توأم با شکنجه نجات داده بود".ا










Saturday, April 26, 2008

کشف حجاب

كشف حجاب

در نيمروز يكي از روزهاي زيباي بهاري كه آفتاب گرماي لذّتبخش خودرا بر درختان بلند كوچه ما ميتاباند و از ميان شاخ و برگهای آن اشكالي سايه روشن را بر در و ديوار خانه ها نقش ميكرد مادرم درب خانه را كمي باز و از ميان دو لنگه درب آهسته مرا كه در كوچه با همسالان خود بازي ميكردم صدا كرد و گفت: "بيا لباسهايت را بپوش ميخواهيم بمنزل دائيت برويم".ا
در آنموقع حدود شش سال از عمرم ميگذشت و جز بازي و سرگرميهاي توي كوچه به چيز ديگري فكر نميكردم ازاينرو با اعتراض نگاه سريعي بسوي خانه و مادرم كه در تاريكي دالان ايستاده و از لاي درب مرا مينگريست انداختم و گفتم: " خوب الان بازيمان تمام ميشود و ميآيم".ا
مادرم بدون اينكه ديگر چيزي بگويد درب را بست و بداخل خانه رفت. من با اينكه كودكي بيش نبودم ميدانستم او سخت پايبند حجاب است و سعي دارد بدون روسري و چادر كسي سر و روي اورا نبيند، هيچگاه بدون چادر از خانه خارج نميشد و اين اواخر چون شنيده بود حكومت حجاب را غدغن كرده و پاسبانها در كوچه و خيابان چادر از سر زنها برميدارند و آنرا پاره ميكنند مثل تمام زنهاي ديگر كه نميخواستند سر و مويشان در انظار ديده شود، براي محكم كاري در صورت مواجه با مأمورين حكومتي و از دست دادن چادرش يك روسري مشكي بلند نيز در زير چادر بسر ميكرد.ا
فكر كردم چرا مادرم در روز روشن قصد رفتن خانه برادرش را كرده زيرا مدّتها بود كه روزها از خانه خارج نميشد، تنها گاهگاهي براي خريد از بقّالي جنب خانه مان از خانه بيرون ميآمد و پس از خريدن مايحتاج خود بسرعت و با احتياط بخانه باز ميگشت.ا
با خود گفتم: "حتما" موضوع مهمّي پيش آمده كه مادرم در اين نيمروز قصد رفتن كرده" از اينرو بلافاصله دستی بعنوان خداحافظي برای بچه های کوچه تکان داده بخانه رفتم تا هرچه زودتر آبي به سر و كلّه خود زده لباس بپوشم وهمراه مادرم بخانه دائي برويم.ا
دائي من با خانواده اش در محلّه ديگري چند كوچه پائين تر از خانه ما زندگي ميكردند. از نظر زماني حدود بیست دقيقه طول ميكشيد تا پياده بآنجا برسيم. كوچه ما بدليل داشتن درختان بلند و تنومند "كوچه درختي" ناميده ميشد. وجود درختان تنومند اين امكان را برای مادرم فراهم ميساخت تا چنانچه اونيفورم پاسباني از دور ديده شود از وجود آنها براي استتار و پنهان شدن استفاده كرد، بقيّه راه را نيز ميشد با شتاب و گريز طي كرد و با كمي شانس بخانه دائي رسيد.ا
چيزي نگذشت كه هر دو آماده شديم. مادرم لباسهاي نو خودرا پوشيد و چادر مشكي كربدوشين خودرا نيز كه تازه خريده بود به سر انداخت و همانطور كه گفتم يك روسري بلند مشكي نيز براي روبرو شدن با خطر احتمالي از دست دادن چادرش زير آن محكم به سرش بست.ا
در آنروز پدرم هنوز از كار بخانه باز نگشته بود و مادرم ناچار بود مرا كه تنها فرزند آنها در آنموقع بودم با خود همراه ببرد، با سفارش او منهم لباسهاي نو خودرا كه از صندوق درآورده بود بتن كردم وشيك و سرحال بدنبال مادرم براه افتادم.ا
قبل از خارج شدن از خانه بمن گفت: "برو اطراف را خوب نگاه كن اگر پاسباني ديدي مرا خبركن". منهم بيرون آمده سرتاسر كوچه را از زير نظر گذراندم و چون اطمينان يافتم پاسباني در كوچه نيست بمادرم ندا دادم كه ميتواند بيرون بيايد، او هم قبل از بيرون آمدن سرش را از لاي درب خانه بيرون كرد و نظري عميق باطراف انداخت و بلافاصله با قدمهائي سريع بسوي خانه برادرش براه افتاد.ا
او مرا بعنوان يك پيشقراول جلوتر از خود فرستاد تا پشت درختها و كوچه هاي فرعي اطراف را بازديد كرده اورا راهنمائي كنم، خود نيز با نگاه به جلو و عقب و هراسان از روبرو شدن با پاسبانان تند تند از عقب ميآمد.ا
در كوچه بعدي از سرعت حركت ما كاسته شد چون كفشهاي پاشنه بلند مادرم پاي اورا میآزرد و نميتوانست سريع راه برود از طرفي سرتاسر كوچه در ديد رس ما قرار داشت و چنانچه پاسباني ديده ميشد ميتوانستيم راه را كج كرده از يكي از كوچه ها فرار كنيم و يا چنانچه درب خانه اي باز بود بداخل رفته از صاحبخانه كمك بخواهيم چون شنیده بودیم اكثر ساکنین خانه ها اینگونه فراریان را مورد حمايت قرار ميدهند.ا
در آنزمان اكثر زنان بخصوص اهالي مقيم محلات قديمي تهران داراي حجاب بودند و چادر به سر ميكردند. داشتن حجاب براي آنها تنها براي حفظ دستورات اسلام نبود بلكه براي آنها امري عادي شده بود بطوريكه بدون حجاب خودرا لخت فرض ميكردند از اينرو برای اینکه با مأمورين حكومتي روبرو نشوند خود را در خانه ها زنداني كرده و حاضر نبودند چادر را از سر برداشته بدون حجاب بيرون بيايند.ا
- حكومت رضاشاه در آنزمان بدون توجّه به سنّت ها و اعتقادات سخت مذهبي مردم با گذراندن لايحه اي در مجلس حجاب را غير قانوني اعلام كرده و درصدد بود تا با زور و فشار پليس حجاب از سر زنان بردارد.ا
از پدر و مادرم شنيده بودم شماري از زنان تحصيل كرده و اروپا ديده در اجراي اين امر خود پيشقدم شده اند و شايد روزي درآينده شمار بيشتري از زنان خود به برداشتن حجاب تن ميدادند ولي در آنزمان اقشار زيادي از مردم ايران سخت پايبند مذهب و سنّت ها بودند و بي حجابي زنان را بر نمي تافتند، مضافا" اينكه زنان نيز خود باين امر تن در نداده و بي حجابي را زيب اندام خود نميدانستند.ا
خوشبختانه لحظاتي بعد خسته و نفس زنان از خطر جسته بمنزل دائي رسيديم و خودرا در امان يافتيم. ساير مهمانان كه آنها نيز با هول و ترس بآنجا رسيده بودند ما را دوره كرده و هركدام راجع به چگونگي آمدنمان سؤالاتي مطرح ميكردند و خود نيز شرحي از چگونگي آمدنشان بآنجا ميدادند.ا
من بزودي به حياط خانه رفتم و با ساير بچه ها ببازي و تفريح سرگرم شدم و زنها و مشكلاتشان را در مورد حجاب بحال خود گذاشتم.ا
چيزي از شب نگذشته بود كه مجلس مهماني پايان يافت و مدعوين آماده رفتن بخانه هاي خود شدند. مادرم مرا صدا كرد و گفت: "ديگر بازي بس است آماده شو تا بخانه برگرديم".ا
منهم كه ديگر از بازي خسته شده بودم دست مادرم را گرفته از خانه دائي خارج شديم و چون شب در رسيده و كوچه ها تاريك بود با قوّت قلبي بيشتر راه خانه را در پيش گرفتيم و چون به كوچه خودمان رسيديم مانند قبل من از جلو و مادرم با فاصله كمي از پشت سرم ميآمد.ا
در فاصله ده قدمي منزلمان كه نور چراغ زنبوري مغازه بقّالي آنرا كمي روشن كرده بود با اطمينان از اينكه ديگر ازخطر گذشته ايم بسوي درب خانه مان رفتيم. هنوز چند قدم با خانه فاصله داشتيم كه ناگهان سياهي هيكل پاسباني را ديدم كه از پشت درخت روبروي خانه مان بيرون آمد و بسمت مادرم خيز برداشت و تا او بتواند خودرا جمع و جور كرده بدرون خانه برود چادرش در چنگال او گير افتاد.ا
مادرم كه غافلگير شده بود ناخود آگاه چنگ در چادر خود زد و گوشه اي از آنرا با دو دست چسبيد و همچنانكه از چارچوب درب خانه خودرا بداخل ميكشيد تلاش ميكرد آنرا از چنگ پاسبان بدر آورد.ا
جنگ سختي بين او و پاسبان در گرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در كوچه هركدام سعي داشتند چادر را از دست ديگري بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم كه جوان و قوي بود نميرسيد از اينرو قصد داشت براي گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاويز شود ولي مادرم يك لنگه درب را بسته بود و با بدنش لنگه ديگر را بجلو فشار ميداد و از بازشدنش جلوگيري ميكرد از اينرو كش و واكش بين آندو بسختي ادامه داشت و مادرم كه بهيچوجه حاضر نبود از چادر كربدوشين تازه اش صرفنظر كند با آخرين قوا مقاومت ميكرد.ا
دراين ميان كاري از دست من ساخته نبود، هاج و واج به تلاش آندو نگاه ميكردم، يكي براي اجراي حكم و دستور مقامات بالاتر ميكوشيد و ديگري براي از دست ندادن پولي كه براي خريد چادر پرداخته بود. مادرم از داخل دالان جيغ ميكشيد و اهالي خانه را بكمك ميطلبيد و پاسبان نيز فرياد ميزد درصورتي كه دست از چادر برنداري چنين و چنان خواهم كرد.ا
ناگهان بفكرم رسيد كه از بقّال همسايمان كمك بخواهم، بيدرنگ بسوي مغازه او دويده با فرياد از او كمك خواستم. او هم فورا" از مغازه بيرون آمده بسوي خانه ما و پاسبان دويد.ا
بقّال مردي دنيا ديده و عاقل بود از اينرو بلافاصله چاره كار را در آن ديد تا بسوي درب خانه رفته از مادرم بخواهد سر ديگر چادر را رها كرده آنرا دراختيار پاسبان بگذارد و مادرم كه تشخيص داد چاره اي جز اينكار ندارد چادر را رها کرد و خشمگين بدرون خانه رفت.ا
پاسبان نيز چادر را تا كرد و زير بغل زد و چون خواست دور شود مرد بقّال اورا بصرف چاي در مغازه بقّالي دعوت نمود و چشمكي باو زد كه در آن لحظه منظور اورا از اينكار نفهميدم.ا
با خاتمه يافتن غائله بدرون خانه رفتم، مادرم را خسته و گريان درحاليكه دستهايش دراثر مبارزه زخمي شده و آسيب ديده بود در روي پلّه اطاقمان نشسته ديدم. دو نفر از دیگر زنان ساكن خانه مان نيز دور اورا گرفته و دلداريش ميدادند ولي او كه چادر نو خودرا از دست داده و دراين مبارزه مغلوب شده بود نميتوانست آرام بگيرد.ا
چيزي نگذشت كه درب خانه را كوبيدند، براي باز كردنش رفتم، بقّال بود كه چادر كربدوشين مادرم را با خود آورده بود. مادرم چادر دیگري بسر انداخته نزديك دالان آمد و چون چادر خودرا در دست بقّال ديد با خوشحالي پرسيد: "چطور از دست پاسبان درآورديش".ا
بقّال خنديد و گفت: "خانم پول حلال مشكلات است، اين پاسبانهاي ترياكي محتاج چند ريال پول ترياكشان هستند، منهم با اجازه شما پنج ريال باو دادم و چادر را از او گرفتم، خوشبختانه چادر شما نو و محكم بود وگرنه دراين جدال پاره ميشد آنوقت ارزش باز پس گيري را نداشت". و بعد اضافه كرد: "درست است كه پنجريال پول كمي نيست ولي فكر نميكنم در مقابل ارزش چادر شما كه آنرا از دست رفته ميدانستيد خيلي زياد نباشد".ا
از آنجائيكه اين جنگ و جدال با مأمورين حكومتي و هول و ترس ناشي از آن نميتوانست در دراز مدّت ادامه داشته باشد مادرم ناچار شد كلاه بزرگي با يك مانتو خريداري كند تا هنگام بيرون آمدن از خانه موهاي خودرا در زير كلاه پنهان نموده و اندام خودرا با مانتوي مذكور بپوشاند و باين ترتيب هم حجاب را رعايت كند و هم از تعرّض مأمورين حكومتي در امان باشد.ا

هیولا

هیولا

در قدیم رسم بود مادران براي ساکت کردن کودکان خود و یا بازداشتن آنها از شيطنت، آنها را از جن و پري و يا هيولاها و لولوهائي خیالی مانند "ديو دو سر" یا "يك سر و دو گوش!" و گاهي نيز از گربه هاي سياه ميترساندند ولی مادر حسین اضافه بر استفاده از تمام آن موجودات مرئی و نامرئي اورا از هیولای موجود ديگري بنام "فاطمه سلطان خانم" ميترساند.ا
اين موجود افسانه اي زني بود بلند قد و تنومند با سري بزرگ و چشماني از حدقه درآمده در صورتي گرد و پر لک و پیس كه در حمام زنانه محله به شغل شريف دلاكي اشتغال داشت و گاهی نیز با شستن لباسهاي مردم درخانه ها امرار معاش میکرد. این امر سبب میشد تا او به اغلب خانه های محله واز جمله خانه حسین نيز رفت و آمد داشته باشد. او برخلاف تنومندي اندامش صدائي زيل و زنانه داشت و وقتي جيغ ميكشيد انسان بي اختيار به ياد سوت سماورهاي ذغالي - كه در آنزمان بوفور درخانه ها مورد استفاده قرار ميگرفت - ميافتاد.ا
در آن هنگام پسربچه ها اجازه داشتند تا سن شش سالگي با مادر خود به حمام زنانه بروند و این اجازه بدبختانه شامل حال حسین نیز میشد چونکه در آنزمان هنوز به شش سالگی نرسیده بود.ا
در حمام زنانه، خانمها عادت دارند مدت زيادي در حمام بمانند تا بقول خودشان چركهاي تنشان خيس بخورد و هنگام کیسه کشیدن راحت تر از پوست بدنشان جدا شود. این زمان طولانی برای کودکی چون حسین بسیار خسته کننده و کسالت آور بود و ناچار برای رفع کسالت، تمام آن ایام را به بازي و شيطنت درحمام ميگذراند و بدلیل لغزنده بودن کف حمام اغلب لغزیده بزمین میافتاد و درد سر ایجاد میکرد. از طرف ديگر بدليل اقامت چندين ساعته در حمام، دست و پايش باصطلاح قديمي ها "پير" (اصطلاحی برای چروك خوردن پوستها) وحساس ميشد و اجازه نميدادم مادرش آنها را كيسه بكشد و يا سنگ پا بزند لذا برای اینکه نافرمانی نکرده تن بقبول خواست مادر بدهد لازم ميآمد تا اورا از چيزي و يا كسي بترسانند.ا
براي انجام این امر هیولائی ترسناكتر از "فاطمه سلطان خانم" دلاک حمام دم دست نبود و بمجرد اينكه او با آن هيكل هيولا مانند خود به حسین نزديك ميشد و صداي سوت مانند خودرا براي ترساندن او رها ميكرد بلافاصله ساكت برجاي مينشست و بدون اينكه سرش را بلند كند اجازه ميداد هر چقدر ميخواهند دست و پايش را كيسه بكشند.ا
وجود این هیولا در آن محل براي مادران مائده ای آسمانی بود و برای اينكه کودکان بيشتر از "فاطمه سلطان خانم" بترسند تا درعين حال بيشتر حرف شنوا باشند شايعات فراواني درمورد شقاوتها و بیرحمیهای او بر سر زبانها انداخته بودند. مثلا" گفته میشد او از دولت اجازه دارد گوش بچه ها را ببرد و يا با بريدن سر آنها خونشان را در شيشه كرده در ميدان "سيد اسماعيل" - يكي از ميادین قديم تهران - با قيمت خوبي بفروشد.ا
"فاطمه سلطان خانم" هم براي اينكه هیبت خودرا حفظ کند تا کودکان بیشتر از او حساب ببرند هميشه كاردي بزرگ همراه يك انبان پلاستيكي در بقچه اش حاضر و آماده داشت تا اگر بچه اي زياده از حد درخانه شيطنت كند آنرا از بقچه اش بيرون بياورد و جلوي چشمان از حدقه درآمده او گرفته وانمود كند آماده است تا گوش و يا سر اورا جا به جا ببرد و خونش را در انبان بریزد.ا
اين شايعات آنقدر حسین را ترسانده بود كه در حمام با ديدن او دست از پا خطا نميكرد و اگر در خانه بود و صداي اورا ميشنيد از ترس خودرا در هفت سوراخ پنهان ميكرد.ا
تازه به كلاس اول دبستان رفته بود، نظر باينكه از خانه او تا دبستان راه زيادي نبود از اينرو براي خوردن نهار بمنزل ميآمد و ساعت دو بعد از ظهر دوباره به كلاس ميرفت از اينرو مجبور نبود از توالت دبستان كه بقدر كافي تميز نبود استفاده كند، درصورت لزوم آنقدر خودرا نگه ميداشت تا بمنزل برسد.ا
در يكي از روزها بدليل بازيگوشي زياد اين امر مهم را از ياد برد و عصر هنگام كه دبستان تعطيل و راهي خانه شد مشكل ميتوانست امعاء و احشاء خودرا كنترل كند، همانطور كه با سرعت بسوي خانه ميآمد تا هرچه زودترخودرا به توالت برساند ناگهان در پیچ يكي از كوچه ها با "فاطمه سلطان خانم" برخورد كرد كه با بقچه بزرگش در زير بغل حركت ميكرد.ا
با ديدن او از ترس برجاي خود ايستاد و بديوار كوچه تكيه داد، چون هیولا باو رسيد به تصور اينكه مشغول بازي دركوچه میباشد و هنوز بخانه نرفته است تصميم گرفت زهره چشمي از او بگيرد، پس جیغی سوت مانند كشيد و گفت:ا
"به بينم، تو که هنوز توي كوچه اي؟ چرا بخانه نرفته ای؟ وايسا ببينم، همين الان سرت را بريده خونت را دراين شيشه ميكنم" و درحاليكه بسمت حسین ميآمد دست در بقچه اش كرد تا وانمود كند ميخواهد كاردش را بيرون آورد.ا
حسین كه تا آنزمان خودرا كنترل كرده بود ناگهان از فرط ترس تمام مفاصل بدنش از هم باز شد و در حاليكه ميلرزيد و ميگرييد خود را خراب كرد.ا
"فاطمه سلطان خانم" كه بخيال خودش ميخواست اورا بترساند تا زودتر بخانه برود ناگهان دريافت كه بيگدار به آب زده و با اينكار خود مادر حسین را به درد سر بزرگي انداخته و شايد خود نيز بايستي تاوانش را در كمك به شستن لباسهايش بپردازد.ا
پس بيدرنگ صداي خودرا نرم كرد و از سر دلسوزي گفت: "اي واي، اين چه كاري بود كه كردي، نترس بچه جان، نترس، بيا تا ترا بخانه برسانم" و دستش را بطرف حسین دراز كرد.ا
حسین جرأت نميكرد دستش را باو بدهد ولي چون چاره اي نداشت ترسان و لرزان دست اورا گرفت و درحاليكه آهسته وگشاد گشاد راه ميرفت بسمت خانه روان شد تا با نوش جان كردن يك كتك جانانه از مادرش تاوان ترس و خرابكاري خودرا بپردازد.ا
از آن ببعد هرگاه مادرش از "فاطمه سلطان خانم" ميخواست تا باز هم حسین را بترساند او ضمن معذرت از اينكار بمادرش ميگفت: "نه خانم، شما را بخدا مرا از اينكار معاف كنيد، ميترسم اگر باز هم اورا بترسانم خودرا خراب كند" و اضافه ميكرد: "حالا ديگر من از او ميترسم".ا







گوسفند قربانی

گوسفند قرباني

عيد قربان نزديك بود. گوسفند قرباني منزل حاج نعمت مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت، گويا فهميده بود كه بزودي سر از بدنش جدا ميكنند.ا
سالها قبل رسم بر این بود كسانيكه به مكه رفته حاجي ميشدند بايستي هرسال براي عيد قربان گوسفندي را قرباني كرده گوشت آنرا بين فقرا تقسيم كنند. هدف از انجام اين سنّت پسنديده در حقیقت كمك به خانواده هاي فقير بود كه بندرت گوشت سر سفره شان پيدا ميشد، ضمنا" براي حجّاج وسيله اي بود تا بار دیگر در محلاّت مسكوني خود اسمي در كرده و خودي بنمايند البتّه از شما چه پنهان که هميشه بهترين قسمت گوشت گوسفند كه عبارت از ران و راسته آن بود نصيب خانواده حاجي و فاميل او ميشد و مابقي قسمتها به فقرا و كلّه پاچه آنهم به ذبح كننده ميرسيد.
درآن زمان حاجي شدن چندان هم آسان نبود زيرا علي الاصول كسانیكه تصمیم داشتند به مكّه بروند در وهله اوّل بايستي فاميل درجه يك و دو خودرا از نظر مالي تأمين کنند. ثانيا" باید مطمئن باشند بشعاع هفت خانه اطراف محل زندگيشان خانواده مستمندي وجود نداشته باشد و اگر باشد رسيدگي بوضع آنها قبل از رفتن بسفر حج از واجبات بشمار ميرفت، سپس بايستي مهريّه همسر و يا همسرانشان را (درصورت تعدد زوجات) تمام و كمال بپردازند و مخارج يكسال خانواده خود را نیز كنار بگذارند وبعد چنانچه هزينه سفر رفت و برگشت به حج را داشتند ميتوانستند به مكّه بروند.ا
امروزه با هواپيماهاي جت بوئينگ وكنكورد ميتوان در مدت زمانی کوتاه از هر نقطه دنيا بمكّه رفت و يا بازگشت ولي درآن روزگار که سفر با اتوبوس و وسايط نقليّه كند رو انجام ميگرفت و مدّت سفر حج بسيار طولاني و پرخطر بود عده زيادي ازحجّاج درطول راه يا براثْر تصادف وسايط نقليّه و يا سقوط به درّه ها و يا از ابتلاء به بيماريهاي مختلف ميمردند، ازاين رو بيشترآنها قبل از سفر وصيّت كرده و با خانواده خود خداحافظي و وداع مينمودند.ا
البتّه بعد از همه اين ترتيبات حاجي شدن مزاياي زيادي هم داشت كه برفتنش ميارزيد. اول اينكه اگر حاجي كسب و كاري داشت پس از بازگشت از سفر حج كسبش رونق بيشتري پيدا ميكرد و ميتوانست با بدست آوردن لقب "حاج آقا" از اعتبار والائي برخوردار شود و چنانچه مأمور دولت بود ارتقاء رتبه پيدا ميكرد، از آن ببعد همسرش به لقب "زن حاجي" و پسر و دخترش به لقب "پسرحاجي" و "دخترحاجي" مفتخر ميشدند و چنانچه نوه اي هم داشت آنها نيز كلمه حاجي را با خود يدك كشيده و بلقب "نوه حاجي آقا" ملقب ميشدند.ا
دراين ميان پدر و مادر و برادر و خواهر حاجي نيز از مزاياي حاجي شدن پسر و يا برادرشان برخوردار شده و با القابي مثل "مادر و يا پدرحاج آقا" و "برادر ويا خواهرحاج آقا" نامبرده ميشدند.ا
از مطلب دور نشويم، صحبت درباره گوسفند قرباني حاج نعمت بود كه مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت و بيقرار با طنابي كه بگردنش بسته بودند میجنگید. كسي نميدانست در دل آن حيوان زبان بسته چه ميگذرد كه بي تابي ميكند ولي معلوم بود از اينكه اورا ازگله گوسفندان جدا كرده و اينجا يكّه و تنها در گوشه حياط بدرختي بسته اند احساس خوبي نميكند.ا
رسم بود روستائيان اطراف تهران هر ساله نزديك عيد قربان تعداد زيادي گوسفند را "پروار" كرده براي فروش به شهر ميآوردند و در زير بازارچه محل (Market place) و يا سر گذرعابران، آنها را براي فروش عرضه ميكردند. به چوپان هائيكه اين گونه گوسفندان را براي فروش بشهر ميآوردند "پرواري" ميگفتند.ا
- کلمه پرواری از آنجا مشتق شده بود که قبل از آوردن گوسفندان براي فروش بآنها آب و غذاي كافي و خوب میدادند تا كاملا" چاق و چلّه و سنگين شوند، اين كار را اصطلاحا" "پروار كردن " ميگفتند -
صداي ضجّه و ناله لاينقطع گوسفند حاج نعمت گوش همسايگان او و ما را كه همسايه ديوار بديوار او بوديم سخت ميآزرد ولي از آنجائيكه هر كدام از ما انتظار سهمي از گوشت نذري گوسفند قرباني را داشتيم جرأت نميكرديم درمقام شكايت واعتراض برآئيم. گوسفند بيچاره هم كه حمايت كننده اي نداشت و تمام راهها را بروي خود بسته ميديد مدام خود را بديوار ميكوبيد و با طناب كلفتي كه بگردنش بسته بودند كلنجار ميرفت بطوريكه پسر حاج نعمت مجبور بود هر روز طنابي را كه در اثر تلاش گوسفند در شرف پاره شدن بود تعويض كرده طناب جديد وكلفت تري بگردن او ببندد كه البتّه هميشه اينكار راحت نبود و بايستي با كمك چند نفر ازهمسايه ها انجام گيرد.ا
يكروز مانده به عيد قربان هنگام ظهر وقتي از دبستان بخانه باز ميگشتم صداي همهمه وفرياد عده اي را شنيدم كه با صداي بلند فرياد ميزدند "بگير، بگير".ا
با سرعت درجهت صدا دويدم و درپيچ كوچه عدّه اي را ديدم كه سراسيمه و هراسان بدنبال چيزي كه هنوز بدرستي قادر بديدنش نبودم ميدويدند و فرياد و همهمه ميكردند. دروهله اوّل فكر كردم بدنبال دزدي ميدوند و درصدد گرفتن او هستند ولي انساني را پيشاپيش دوندگان نديدم و چون در جهت عكس حركت من ميآمدند قدري ايستادم و بدقّت به جريان مقابل خود خيره شدم، ناگهان درميان هياهو گوسفند حاج نعمت را ديدم كه با سرعت در جلوي جمعيت میدود و بطرف من ميآيد.ا
گوسفند قرباني را ميشناختم زيرا در چند روز گذشته بار ها او را از روی پشت بام، درخانه حاج نعمت ديده بودم. گوسفندي بود برنگ زرد با رگه هاي سياه بر روي گردن و پشتش كه او را بسيار زيبا ميساخت. بدني پرمو، دنبه اي بزرگ و آويزان و سري بالنسبه كوچك داشت. در پيشاني اش دو شاخ كوچك باندازه یک بند انگشت خودنمائي ميكرد، معلوم نبود آنرا بريده اند يا اصولا" هنوز بزرگ نشده است.ا
بيدرنگ كيف وكتاب را بكناري افكنده به ميان كوچه پريدم تا راه را بر گوسفند سد كرده از فرارش جلوگيري كنم. هنوز درست نميدانم چرا اينكار را كردم، آیا عكس العمل من براي گرفتن گوسفند غير ارادي بود يا با انگيزه اي صورت میگرفت، قدر مسلم اين بود كه منهم يكي از كساني بودم كه از گوشت نذري گوسفند مزبور نصيبي داشتم ولي درست بخاطر دارم كه درآن لحظه اصلا" بفكر اين موضوع نبودم و درحقيقت درنظر داشتم بديگران كمكي كرده باشم.ا
گوسفند كه ناگهان مرا بر سر راه خود ديد خيزي برداشته بميان جوي آب كه در آن موقع خشك بود پريد تا شايد بتواند مرا دور زده و از آن طریق فراركند.ا
- درآن هنگام نهرآب در كوچه هاي شهر فرقي با نهر هاي آب در دهات نداشت، هنوز از نهرهاي سيماني وجدول دار خبري نبود. نهرآب مسيري بود طبيعي كه در وسط كوچه ها امتداد داشت، گاهي عريض و گاهي باريك ميشد، در بعضي نواحي گود و عميق و در بعضي نقاط هم سطح زمين بود بطوریکه وقتی آب درآن جريان مییافت سطح کوچه را فرا میگرفت و عبور و مرور را مشكل ميکرد. كف بستر نهرها اغلب پوشيده از مقدار زيادي شن و ماسه وگاهي قلوه سنگهاي ريز و درشت بود.ا
وقتي ديدم گوسفند براي فرار بميان نهرآب پريد درنگ نكرده بميان نهر پريدم و دستها و پاها را از اطراف باز كرده مثل سد سكندر درمقابلش ايستادم. آن موقع حدود هشت سال از سنّم ميگذشت، قدّي كوتاه تر از بچه هاي هم سن و سالم وجثه اي سبكتر از آنها داشتم و وزنم بزحمت به بيست و يا بيست وپنج كيلو ميرسيد و در مقابل گوسفند پروارحاج نعمت كه حدود پنجاه كيلو وزن داشت مانع قابل قبولی بحساب نميآمدم، گويا گوسفند نيز اين را دريافته بود چون بدون اينكه سرعت خود را كم كند و يا در صدد راه فرار ديگري برآيد بطرف من خيز برداشت و با همان سرعت وشتابي كه ميآمد خودرا بمن رسانيد و با تمام نيرو با سر به سينه من كوفت ومرا چند متر آنطرف تر در ميان نهرآب بر زمين انداخته با سرعت از روي من رد شد بطوريكه فشار سم هاي اورا بر روي بدن و سر و صورت خود حس كردم.ا
نميدانم دراتْر برخورد سنگهاي كف بستر نهر با سرم و يا ضربت سر گوسفند با سينه ام از شدت درد بيهوش شدم و تا مدتي چيزي نفهميدم. وقتي بهوش آمدم عده اي بالاي سرم جمع شده راجع بمن صحبت ميكردند، اينكه كي هستم وچه بايد بكنند. وقتي ديدند چشمهايم را باز كرده ام يكي پرسيد:ا
"آقا پسر حالت خوبه ميتوني بلند بشي"
خواستم چيزي بگويم ولي صدایم درنيآمد و درد شديدي درسينه ام حس كردم. يكي دیگر گفت: "اين پسر فلاني است من اورا ميشناسم" و بعد اضافه کرد: "بهتراست بمادرش اطلاع دهيم".ا
ديگری گفت: "مثل اينكه حالش خيلي بد است بهتر است اورا بخانه اش ببريم". من خواستم چيزي بگويم ولي فقط ناله اي از درد كشيده و چشمهايم را بستم چون حس میكردم هرگونه حركتي باعث ايجاد درد شديدی درقفسه سينه ام ميشود.ا
بعد از آنرا درست بخاطر ندارم چون از شدت درد قدرت هيچگونه حركت و عكس العملي نداشتم و سرم گيج ميرفت فقط حس كردم دست وپايم را گرفته كشان كشان مرا بجائي ميبرند كه در هرحركتي درد شديدي تمام وجودم را فرا میگرفت، بالاخره با شنيدن صداي مادرم كه از مردم تشكّر ميكرد فهميدم درخانه خودمان هستم.ا
فرداي آنروز كه مصادف با عيد قربان بود وقتي از خواب بيدار شدم خود را در بستر ديدم ومادرم كه مرا بيدار ديد بمن نزديك شده حالم را پرسيد، در وهله اول چيزي را بياد نياوردم ولي با همان تكان اوليّه كه بخود دادم و درد شديدي كه در سينه ام حس كردم متوجّه موضوع شدم. سينه ام را با پارچه اي بسته بودند.ا
مادرم كه سكوت مرا ديد گفت:ا
"مثل اينكه ميخواستي خودت را بكشي ولي موفق نشدي، آخر من نميدانم بتو چه مربوط است كه براي گرفتن گوسفند ديگران جان خودت را بخطراندازي، خدا خيلي بتو رحم كرده كه الان زنده اي، آخه آدم عاقل تو چطور ميخواستي گوسفند بآن بزرگي را كه از حول جانش فرار ميكرد گرفته و نگاه داري".ا
جوابي نداشتم بدهم چون هم او را ذيحق ميدانستم و هم از درد سينه قدرت تكلّم نداشتم. آنروز ديگر صداي بع بع گوسفند را از خانه حاج نعمت نشنيدم و دانستم كار ديگر تمام شده و بطوريكه پدرم بعدا" برايم گفت نرسيده به سر بازارچه اهالي محل گوسفند را گرفته تحويل خانه حاج نعمت داده بودند و اين بار ضمن بستن طناب كلفتي بگردن او دست و پايش را هم بسته بودند تا ديگر نتواند بگريزد.ا
شب همانروز مادرم سوپي را كه با گوشت نذري گوسفند حاج نعمت درست كرده بود جلويم گذاشت و گفت:ا
"سوپ خوبي است بخور، با گوشت نذري درست شده، تبرّك است و براي بهبودی سينه ات خوب است".ا
به سوپ نگاه كردم، بي اختيار قيافه گوسفند حاج نعمت با آن چشمهاي مظلوم و بيگناه كه حالت التماس و تمنّا داشت و هر بيننده اي را به رقّت ميآورد درنظر آوردم، آن چشمها حتي وقتيكه با سر بسينه ام كوفت همچنان ترحم آميز و بيگناه بود و از كينه و نفرت اثري درآن ديده نميشد.ا
سوپ از گلويم پائين نميرفت، در دل بهر چه گوشت قرباني و قرباني كننده آن نفرين فرستادم. مادرم كه مرا ساكت ديد گفت:ا
"چرا نميخوري تا گرم است بخور كه براي سينه ات خوب است بايد زودتر از جا بلند شده به دبستان بروي". چاره اي جز خوردن نبود، سرم را پائين انداختم و مشغول خوردن سوپ شدم.ا












Friday, April 25, 2008

فرزند ناخلف

فرزند ناخلف

1
چند روزی بود که خبرعروسي"جواد" پسر "حاج جعفر" در محله ما دهان به دهان میگشت. زنها وقتي بهم ميرسيدند پس از سلام و عليك، فوري موضوع عروسي را پيش كشيده و ساعتها راجع به آن صحبت ميكردند.ا
شبها بچه هاي محل نیز كه پشت ديوار تنها سقّاخانه محل دور هم جمع ميشدند اخباری را که راجع به عروسی از مادرانشان شنيده بودند با اضافه كردن مقدار زیادی شاخ و برگ برای سایرین تعریف میکردند.ا
"حاج جعفر" يكي از تاجرهاي عمده و سرشناس بازار تهران بود كه در كوچه ما زندگي ميكرد، داراي خانه اي وسيع با دو حياط بيروني و اندروني بود. قسمت بيروني با سه اطاق تو در تو دراختيار نوكر و كلفتها بود و قسمت اندروني با اطاقهائي چند دراطراف حياط متعلّق به خانواده "حاج جعفر" شامل او و همسر و پسرش جواد و همچنين دختر و دامادش بود.ا
در حياط وسيع خانه درختان بيد و چنار زیادي در ميان باغچه ها سر بفلك كشيده بود و حوض بزرگي نيز در وسط حياط و بين درختان ديده ميشد كه هميشه تعداد زیادي ماهيهاي قرمز و سياه ريز و درشت در آن شناور بودند.ا
كوچه ما يكي از كوچه هاي معروف تهران بنام "امين التجار" بود که اشخاص معروف و سرشناسي مثل"حاج جعفر" در آن زندگی میکردند. بين خانه ما و "حاج جعفر"، "حاج نعمت" و خانواده اش خانه داشتند، درطرف راست ما "حاج تقي" كه اوهم از تجّار بازار بود زندگي ميكرد، پائين تر از خانه ما باغ بزرگي وجود داشت كه متعلّق به یکی از دکترهای معروف آنزمان بود، او يكي از ساختمانهاي باغ را كه جنب كوچه قرار داشت تبدیل به مطب کرده و بيماران را در آنجا ويزيت ميكرد. شایع بود که: "او از حرفه پزشكي فقط قصدش خدمت بمردم است و بهيچوجه نظر مادي ندارد براي اينكه آنقدر ثروت دارد كه روي حق ويزيت بيماران حساب نميكند، حتي گاهي داروهاي مجّاني نيز به بيمارانش ميدهد".ا
كوچه آنقدر پهن و عريض بود كه درشكه و گاري و حتّي اتومبيلهاي سواري نيز ميتوانستند در آن حركت نمايند. درختان بيد و چنار قطور فراواني در كنار جوي آب بطور رديف در سرتاسر كوچه سر بفلك كشيده بود بطوريكه شاخ و برگ آنها چترمانند تمام فضاي كوچه را در بر ميگرفت و در تابستان وقتي آب در ميان تنها نهر كوچه روان ميشد محيط مصفائي در زير درختان بوجود ميآورد.ا
از موضوع ازدواج و عروسي "جواد" پسر "حاج جعفر" دور شديم. قصدم اين بود كه بگويم خبرهائي مثل عروسي و يا حتّي مرگ كسي در كوچه ما با اشخاص معروفي كه در آن زندگي ميكردند هميشه براي ساكنين اطراف كه در كوچه هاي ديگر ساکن بودند جذّاب بود و گيرندگي خاصي داشت.ا
در وصف كار و بار "حاج جعفر" همين بس كه ميگفتند: "مال التجاره اش را كشتي كشتي حمل ميكنند". و يا در مورد ثروتش گفته ميشد:"پولش از پارو بالا ميرود" ويا "در خانه اش عدّه اي نوكر و كلفت و بذار و وردار دارد" ولي گذشته از اين روايات كه شايد مقداري از آنهم درست نبود همه بالقوّه "حاج جعفر" را مردي سليم النّفس، خوشرو و دست و دلباز ميدانستند كه بقول معروف "دستش به جيبش ميرود" و اغلب به درماندگان كمك ميكرد.ا
"حاج جعفر" با همه ثروتش در دنيا تنها داراي يك دختر بيست ساله بود كه چند سال قبل ازدواج كرده و با شوهرش درخانه او زندگي ميكردند و بقول اهالي محل (داماد سرخانه آورده بودند) و يك پسر كه بيست و پنجسالگي را پشت سر گذارده و حاجي و زنش تصميم گرفته بودند برايش زن بگيرند. اینطور كه از اهالي شنیده میشد عروس بسيار زيبائی از یک خانواده ثروتمند انتخاب کرده بودند و همين امر باعث ميشد تا بزودی جشن عروسي بسيار مجلّل و باشكوهی در محل برگزار گردد.ا
چيزي كه در اين ميان موضوع را برای اغلب ساکنین محل بحث انگيز كرده بود مسئله خصوصيّات و رفتار جواد پسر "حاج جعفر" بود كه چندان عادي بنظر نميرسيد و بقول اهالي محل: "ضمن شرارت عقلش هم درست كار نميكرد".ا
هرچه حاجي در محل و بازار خوشنام و مردمدار بود جواد به شرارت و مردم آزاري معروف شده بود. زنهاي مردم و دختران محل با ديدن او راهشان را كج ميكردند زيرا بسياراتّفاق ميافتاد كه جواد در تاريكي شب و يا گوشه كنار كوچه ها مزاحم آنها شده و چنانچه ميتوانست دستي به سر وسينه آنها ميكشيد و بوسه اي تلگرافي از آنها مي ربود.ا
كاسبهاي محل همينكه جواد را در محل كارشان ميديدند دست از كار كشيده چهار چشمي اورا ميپائيدند زيرا ديده بودند كه او از برداشتن اجناس بدون پرداخت پول شرم ندارد و وقتي هم مچ اورا در حين ارتكاب جرم ميگرفتند خيلي راحت جواب ميداد: "حالا چي شده مگه، خوب پولشو بعدا" ميدم" و براه خود ميرفت.ا
عدّه اي از جوانان شرور محلّه نيز دور اورا گرفته و اوقات را با خوردن مشروبات الكلي و عيش و نوش با زنان بدكاره ميگذراندند. درگيري با زنان هرجائي و رفقاي بد، كار دائمي او شده بود كه نهايتا" بيشتر اوقات كارش به زد و خورد با آنها وكلانتري و زندان ميكشيد.ا
كلانتري محل براي جواد يك دفتر جداگانه باز كرده بود زيرا با اينكه مردم اغلب بخاطر"حاجي جعفر" از شكايت خود صرفنظر ميكردند ولي تعداد شكايات يكي دو تا نبود كه بتوان براحتي پرونده را بسته و جريان را خاتمه يافته تلقّي كرد. جواد براي تمام پاسبانها و افسران كلانتري موجودي سرشناس بود و وقتي پايش به كلانتري ميرسيد مثل اينكه به خانه خودش آمده باشد كلّي با آنها خوش و بش ميكرد و از آنجائيكه همه جا پول حلاّل مشكلات است "حاج جعفر" نيز با شل كردن دركيسه خيلي زود پرونده ها را ميبست.ا
او خيلي سعي كرده بود پسرش را با داد و ستد و قوانين بازار آشنا و رشته كارها را دستش بدهد تا جانشين خلفي بعد از پدر باشد ولي پس از چندي دريافت كه پسر در عالم ديگري بجز دنياي پدر سير ميكند و نگاهدار ثروت و اعتبار او نخواهد بود از اينرو با توصيه فاميل و دوستان كه چاره كار و بهبود وضع جواد را در ازدواج ميدانستند تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد.ا
براي اينكار مدّتي زن حاجي و ديگر زنهاي فاميل درب خانه ثروتمندان شهر را كوبيدند و هرجا دختري زيبا سراغ داشتند بدنبالش رفتند تا اينكه پس از چندي توانستند دختر تحصيل كرده يك خانواده ثروتمند را كه در دستگاههاي دولتي جاه و مقامي داشت براي جواد انتخاب كنند.ا
زنهاي محل كلا" براين باور بودند كه باز هم پولهاي "حاج جعفر" چشم خانواده عروس را بسته و آنها را راضي به ازدواج دخترشان با جواد با مشخّصات بالا نموده است. چيزي كه آنها نميتوانستند از آن سر درآورند موافقت عروس تحصيل كرده با انتخاب جواد بعنوان شوهر بود كه گواهینامه شش ساله ابتدائي را هم بزور پول پدر گرفته بود.ا
بالاخره روز عقد كنان فرا رسيد و مردم اينرا از هدايا و ديگر وسائلي كه توسّط طبق كشهاي محل از خانه داماد بخانه عروس حمل ميشد فهميدند. قرار بود عقد در منزل عروس برگزار شود و چند روز بعد جشن عروسي درخانه "حاج جعفر" دائر گردد.ا

2
حياط بزرگ منزل "حاجي جعفر" برای جشن عروسی به سبک آنزمان تزیین شده بود، سيمهاي برق را بدور تنه درختها پيچيده ولامپهاي الوان متعددي در ميان شاخه درختان آويزان کرده بودند ولي از آنجائيكه توليد برق در آنزمان زياد نبود و از نيمه شب نيز خاموش ميشد لذا تعداد زيادي چراغهاي زنبوري پايه دار با توريهاي بزرگ در اطراف حياط و لاي درختان قرار داده بودند تا فضاي خانه را بحد كافي روشن كند، اينجا و آنجا نيز تعداد زيادي كاغذهاي سه گوش برنگهاي مختلف پيچيده دور نخها از شاخه هاي درختان آويزان بود كه مجموعا" زيبائي خاصي به فضاي خانه ميداد.ا
ديوارها را با قاليچه هاي زيباي كاشان و يزد زينت بخشيده وروي حوض وسیع خانه را با تخته هاي بزرگ پوشانده و روي تخته ها نيز با چند قطعه فرش کاشان مفروش و آماده براي رقص و نمايش شده بود، چند چراغ زنبوري پايه بلند نيز دراطراف صحنه نمايش قرار داده بودند تا صحنه نمایش را بقدر كافي روشن کند.ا
دور تا دور حياط و زير درختها و اطراف باغچه ها را براي پذيرائي از ميهمانان ميز و صندلي چيده بودند كه روي هرميز بشقابهاي بزرگ شيريني و ميوه چشم را نوازش ميداد، در منتها اليه حياط خانه نيز يك مبل زيبا و يك ميز مستطيل كه روي آن دسته گل بزرگي باضافه دو سيني بزرگ ميوه و شيريني خودنمائي ميكرد براي نشستن داماد تعيين شده بود. (در آنزمان هیچگاه عروس را به مجلس مردانه نميآوردند)ا
در هريك از اطاقهاي اطراف حياط يك شعله برق فضا را روشن ميكرد ولي در بعضي از اطاقها براي روشن نمودن بيشتر فضا از چراغهاي زنبوري نيز استفاده شده بود.ا
زيرزمين خانه اختصاص به گروه نمايشي "مهدي مصري" داشت كه قرار بود برنامه رقص و نمايش سياه بازي را در شب جشن ارائه دهند. اين گروه در آنزمان بسيار معروف بود و خود "مهدي مصري" رئيس گروه هم رل سياه نمايش را بازي ميكرد. آنها از يكروز قبل وسائل ساز و ضرب و دو صندوق لباس رقّاصه ها و بازيكنان نمايش را به زيرزمين خانه حاجي منتقل كرده بودند.ا
بالاي درب بزرگ خانه را نيز با نصب دو قطعه قاليچه زيباي نقش شاه عبّاسي زينت داده و دو چراغ زنبوري پايه بلند نيز در دو طرف درب، اطراف را تا مسافتي دور روشن ميكرد، يك صندلي چوبي طرح لهستاني نيز جلوي خانه براي نشستن پاسبان محل قرار داده بودند كه با تركه اي در دست از نزديك شدن بچّه هاي شيطان و مزاحم جلوگيري مينمود و بمجرّد ديدن ميهمانان جلوي پاي آنها بلند ميشد و درحاليكه بعلامت احترام سر خم ميكرد با دست آنها را بداخل خانه راهنمائي مينمود.ا
پدر داماد و پدر عروس نيز در پائين پلّه هاي ورودي به حياط ايستاده به ميهمانان خوشامد میگفتند و با دست آنها را بداخل حیاط و بطرف صندليها هدايت مينمودند.ا
زنها بمجرّد ورود از درب اندروني بداخل اطاقها هدايت ميشدند جائيكه براي آنها ميز و صندليهاي جداگانه گذارده بودند، خوش آمد گوئي و پذيرائي از زنان ميهمان نيز بعهده مادر داماد و مادر عروس و ساير منسوبين نزديك آنها بود.ا
ما از طريق پشت بام خانه "حاج نعمت" همسايه ديوار بديوارمان به پشت بام خانه "حاج جعفر" راه داشتيم از اينرو شب عروسي كه ضمنا" مصادف با شب جمعه هم بود مادرم از هنگام غروب و برافتادن آفتاب جاي مناسبي در لبه بام خانه "حاج جعفر" انتخاب و يك جاجيم بزرگ مثل ديگر همسايگان اطراف خانه حاجي در آنجا پهن كرده بود زيرا صرفنظر از افراد خانواده خود ما كه ميبايست روي جاجيم بنشينند از زنهاي همسايه كوچه هاي بالاتر كه دسترسي به بام خانه حاجي نداشتند نيز براي ديدن مراسم جشن دعوت كرده بود.ا
قرار بود براي پخت و پز و غذاي ميهمانان از خانه "حاج نعمت" استفاده كنند از اينرو ديگهاي بزرگ غذا و پخت و پز را بخانه او برده بودند و چون همگي آنها در ميهماني دعوت داشتند و ناچار نبودند مثل ما براي ديدن نمايش به پشت بام خانه بيايند لذا موافقت كرده بودند ما و ساير همسايگان از بام خانه آنها براي ديدن مراسم استفاده كنيم.ا
قبل از تاريك شدن هوا كم كم سر و كلّه ميهمانان پيدا شد، مردها و پسر بچه ها پس از سلام و تبريك به پدر عروس و داماد به حياط خانه و زنها و دختر بچه ها براي عرض تبريك به مادر داماد و عروس بطرف اطاقهای اندرونی ميرفتند. گروه نوازندگان نيز ضمن كوك كردن سازهاي خود گهگاه چند ترانه اي مينواختند و خودرا آماده براي جشن و نمايش ميكردند.ا
ميهماناني كه يكديگر را ميشناختند معمولا" نزديك يكديگر جاي ميگرفتند باين ترتيب خانواده داماد در يك سمت حياط و خانواده عروس در سمت ديگر و جدا از خانواده داماد جاي گرفته بودند.ا
مادرم براي اينكه كسي جاجيم ما را جابجا نكند و جاي خوبي را كه او انتخاب كرده بود غصب نشود مرا مأمور كرد تا از هنگام غروب روي جاجيم بنشينم و مواظب آن باشم و خود براي پخت و پز و كارهاي خانه پائين رفت ولي قبل از رفتن بمن هشدار داد كه زياد به لب بام نزديك نشوم و شر بپا نكنم، منهم كه بيكار بودم از همان بالا رفت و آمد همه را زير نظر داشتم مثلا" متوجّه شدم مهمانان خانواده عروس همگي فوكل كراواتي با تيپ اداري و مهمانان فاميل "حاج جعفر" اغلب با "شب كلاه" وبدون كراوات و سر و وضع كاسبكارانه و بازاري وارد ميشدند.ا
پسر بچه ها بمجرّد ورود پس از پر كردن شكم با چاي و شربت و شيريني فورا" براي ديدن نمايش جائي براي خودشان دراطراف حوض انتخاب كرده مي نشستند.ا
با تاريك شدن هوا حياط نيز از مهمانان پر شد و دسته موزيك شروع بنواختن آهنگهاي شاد نمود، در اينموقع روي بام نيز "جاي سوزن انداختن" نبود و از ميهمانان ناخوانده كه از كوچه هاي مجاور وخانه هاي اطراف آمده بودند پرشد. مادرم نيز بهمراه خاله ام وچند نفر از زنان همسايه سر و كلّه شان پيدا شد و چون سراغ پدرم را از او گرفتم گفت: "او گفته وقتي رقّاصه ها به صحنه آمدند خبرش كنيم".ا
آنروز صبح ديده بودم كه دو زن بهمراه گروه "مهدي مصري" بخانه حاجي آمده بودند كه احتمال ميدادم بايد رقّاصه ها و ضمنا" بازيگران زن صحنه نمايش باشند. يكي از آنها بسيار جوان و زيبا و خوش اندام بود و ديگري كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته بود هنوز از زيبائي بي بهره نبود و اندام بلند و كشيده اش خبر از روزهاي خوش جواني او ميداد. بطوريكه بعد ها دانستم زن جوان "ماهرخ" و ديگري "طلا " ناميده ميشدند.ا
قبل از تاريك شدن هوا و شروع نمايش با ديدن بطريهاي مشروب در داخل زيرزمين و محل سكونت گروه دانستم كه رقّاصه ها و بازيگران قبل از بازي حتما" (دمي به خمره) خواهند زد.ا
اولّين رقّاصه كه براي رقص بروي تخته حوض آمد "طلا" بود، او با شروع آهنگي شاد و تند بروي صحنه پريد و با چرخي سريع يك دور محوّطه را پيمود و پس از آن با تكاندادن سينه هاي بزرگ خود و حركات سبك اندامها شوري در حضّار ايجاد نمود. گهگاه نيز ضمن خنديدن به مهمانان دو رديف دندانهاي طلائی خودرا با زيبائي بنمايش ميگذاشت و بقول بچه ها "چراغاني" ميكرد، آنوقت بود كه پي بردم "طلا" نام بي مسمّائي براي او نيست.ا
چون براي خبر كردن پدرم رفته بودم نتوانستم تمام رقص "طلا" را تماشا كنم و با آمدن ما رقص او تمام شده بود پس منتظر نشستيم تا رقص "ماهرخ" شروع گردد.ا
هنوز از داماد خبري نبود، از پچ و پچ زنها باخبر شدم كه داماد براي استقبال از عروس وآوردن او بخانه آنها رفته است. قبل از رفتن اورا در دهانه زيرزمين درحال خوش و بش با رقّاصه ها ديده بودم و بنظرم رسيد كه چند گيلاس مشروب نيز با آنها بالا انداخت، البتّه با سابقه ايكه از جواد داشتم خوردن مشروب از او بعيد نبود.ا
با شروع آهنگ شاد ديگري توسّط دسته اركستر "ماهرخ" با پيراهن بلندي از ساتن قرمز رنگ مثل گلوله اي از آتش بروي صحنه آمد و با چرخيدن بدور صحنه و تكان دادن سر وسينه و اندام تمام نگاهها را بسوي خود كشيد و فرياد "جل الخالق" و "تبارك الله احسن الخالقين" از دهان بعضي از مدعوّين بلند شد.ا
پدرم نيز مثل خيلي از تماشاگران با دهان باز و چشمهاي از حدقه درآمده جست و خيز "ماهرخ" را روي صحنه تماشا ميكرد. اندام باريك، سينه هاي خوش تركيب و چشمهاي آبي و زيبا و دندانهاي بي اندازه سفيد همراه با گيسوان طلائي رنگش گيرائي خاصّي باو داده بود كه كمتر كسي ميتوانست چشم از او بردارد.ا
مادرم كه در تمام حال مواظب نگاهها و حركات پدرم بود وقتي اورا مسحور "ماهرخ" ديد رو باو كرد وگفت: "هيچ ميداني با اين نگاهها آتش جهنّم را براي خودت ميخري".ا
پدرم كه در حال و هواي خود بود خنديد و گفت: "خداوند گفته يك نظر حلال است".ا
مادرم هم به طعنه جواب داد: "آره يك نظر حلال است ولي فكر نميكنم خوردن رقّاصه با چشمها هم حلال باشد".ا
زنهاي همسايه كه در اطراف ما بودند و شوهران آنها نيز همين وضع را داشتند با خنده بمادرم گفتند:ا
"خانوم اذيّتش نكن يكشب كه هزار شب نميشود بگذار هرچه ميتواند چشم چراني كند، آخرش مال خودت است".ا
هنوز رقص "ماهرخ" تمام نشده بود كه صداي چند صلوات ممتد از جمعيّتي كه در كوچه بودند بلند شد، كسانيكه روي پشت بام جاي گرفته بودند همه بطرف كوچه دويدند و در زير نور چراغ زنبوريها كه كوچه را روشن ميكرد داماد را ديدند که زير بازوي عروس را گرفته بطرف خانه ميآيد درحاليكه عدّه اي ديگر كه عمدتا" از خانواده عروس بودند در پشت سر آنها حركت ميكردند.ا
بمجرّد ورود آنها بخانه در حاليكه ميهمانان صلوات ميفرستادند همگی از جاي برخاستند، داماد عروس را تا اطاق مخصوص او همراهي كرد و سپس خود به مجلس بازگشت و در روي مبل و جائيكه براي او درنظر گرفته بودند نشست.ا
با آمدن داماد مجلس گرمتر شد بطوريكه صداي موزيك يك لحظه قطع نميشد و "طلا" و "ماهرخ" نيز دوباره بروي صحنه آمدند وبا رقص خود شور وحالي ديگربه مجلس دادند. دراينحال رقّاصه ها هركدام درحال رقص بسوي ميهمانان رفته و براي گرفتن شاباش (شادباش) از پشت خم شده سر در دامن آنها ميگذاشتند تا مژدگاني دريافت دارند. هركدام از ميهمانان نيز بفراخور حال و وضع خود اسكناسي ريز يا درشت در دست يا دهان آنها قرار ميدادند، بعضي از جوانها كه تازه پشت لبشان سبز شده بود بيشتر اسكناسها را در سينه و لاي دو پستان رقّاصه ها جاي ميدادند تا در عين حال دستي هم به سينه هاي آنها كشيده باشند، رقّاصه ها نيز ازاين بابت بيمي نداشتند و فقط به پول دريافتي فكر ميكردند.ا
ماهرخ ازاين بابت گوي سبقت را از "طلا" برده بود بخصوص وقتي كه نزد داماد رفت و از پشت، سر در دامن او گذاشت. داماد در وهله اوّل در حاليكه ميخنديد از دادن شاباش باو خودداري مينمود از اينرو "ماهرخ" با سماجت رقص خودرا در مقابل او ادامه و هر بار بيشتر خودرا باو نزديك ميكرد و درحاليكه پشت باو داشت بيشتر كمر را خم و سر خودرا باو نزديك مينمود.ا
دراينموقع ناگهان حادثه عجيبي اتّفاق افتاد كه براي چند لحظه نفس را در سينه همه حبس نمود. داماد درحاليكه يك اسكناس پنجاه توماني در دست داشت براي اينكه آنرا لاي دو پستان "ماهرخ" جاي دهد دست در سينه او كرد، درهمين حال رقّاصه نيز كه گويا كنترل خودرا از دست داده بود بدامن داماد لغزيد و جواد نيز براي جلوگيري از افتادن اورا در آغوش كشيد و براي چند لحظه درحاليكه يك دستش در سينه و دست ديگرش در كمر او بود بهمان حال باقيماند.ا
با اينكه اين صحنه بيش از چند ثانيه دوام نيافت و ميشد با خوش بيني از آن گذشت ولي عدّه اي آنرا عمدي دانستند بطوريكه بلافاصله پدر داماد و عموي او مداخله كردند و از رئیس گروه خواستند به رقص و گرفتن شاباش خاتمه دهند و اعتراض ميكردند كه قرار نبوده از ميهمانان شاباش بگيرند ولي "مهدي مصري" معتقد بود كه اين يك رسم قديمي است و دراكثر جشنها اجرا ميشود.ا
پس از اين حادثه برنامه رقص قطع شد وچون زمان خوردن شام فرا رسيده بود ميهمانان را براي شام دسته دسته بخانه "حاج نعمت" فرستادند. پدرم نيز راهي خانه شد زيرا آنچه را که باید ببیند، دیده بود. من و مادرم نيز براي خوردن شام بخانه رفتيم ولي زنهاي همسايه كه شام خودرا لاي دستمال پیچيده بودند روي جاجيم ما بجا ماندند تا بقيّه برنامه و مراسم سياه بازي را بعد از شام تماشا كنند.ا
وقتي ببام برگشتيم ميهمانها نيز شام خورده و دسته دسته بسر جاي خودشان باز ميگشتند، بچه ها نيز دوباره اطراف حوض و صحنه نمايش گرد آمده بودند.ا
هنوز بين زنها صحبت از اين بود كه آيا "ماهرخ" عمدا" خودش را توی بغل داماد انداخته بود و يا افتادن او اتّفاقي بوده و يا اين جواد بوده كه زير پاي اورا خالي كرده و با اين شگرد اورا سفت و سخت در بغل گرفته است.ا
من كه غروب آنروز جواد را در پاشنه در زيرزمين ديده بودم كه با زنهاي رقّاصه خوش و بش ميكرد و چند گيلاسي هم با آنها بالا انداخته بود بآنهائيكه ميگفتند داماد عمدا" زير پاي "ماهرخ" را خالي كرده تا اورا در بغل بگيرد حق ميدادم. از پا درمياني پدر داماد بعد از اين حادثه نيز معلوم شد كه آنها از طرف خانواده عروس مورد اعتراض قرار گرفته و خواسته بودند طوري قضيّه را رفع و رجوع كنند.ا
چند روز بعد ازاصغر آقا سلماني محلّ که کعب الاخبار بود شنیدم که ميگفت: "پدر و مادر ماهرخ اهل روسيه تزاري بودند، چند سال قبل وقتيكه تصميم داشتند از دست بلشويكها فرار كرده بايران مهاجرت كنند دربين راه دستگير و اعدام ميشوند ولي "ماهرخ" كه اسم اصليش "كاترين" است توسّط عدّه اي از مهاجرين، مخفي و با آنها بايران ميآيد. درايران مدّتي اينجا و آنجا زندگي ميكرده تا اينكه بدليل زيبائي كارش به رقص و نمايش در گروههاي نمايشي ميكشد و بالاخره سر از گروه "مهدي مصري" در ميآورد.ا
اصغر آقا عقيده داشت جواد "ماهرخ" را از قبل ميشناخته و با او سر و سرّ داشته و دعوت از گروه "مهدي مصري" نيز بنا بدرخواست جواد بوده است.ا
ميهمانها از شام برگشتند ولي هنوز از داماد خبري نبود. زنها ميگفتند او رفته با عروس شام بخورد ولي من كه كنجكاو كار داماد شده بودم چشم از درب زيرزمين برنميداشتم و متر‏صّد بودم اورا در آن حوالي پيدا كنم. از قضا حدسم درست بود و لحظه اي بعد جواد را ديدم كه تلو تلو خوران در حاليكه دست در دست "ماهرخ" داشت آنرا رها كرده از لاي درب زيرزمين بآهستگي بيرون خزيد و خودرا به جايگاه داماد رسانيد و روي آن ولو شد و با ساقدوشان خود كه معلوم بود آنها نيز پياله اي زده بودند شروع به صحبت كرد.ا
دراين موقع يكي از زنها كه بخانه "حاج نعمت" رفته بود خبر آورد عروس هنوز شام نخورده و منتظر داماد است و از اينكه داماد براي صرف شام طبق سنّت ديرينه نزد او نرفته ناراحت و عصبانی است. از رفت و آمد اطرافيان عروس باينطرف و آنطرف و حالت قيافه هاي آنها نيز ميشد فهميد كه اوضاع چندان آرام نيست. تأخير در اجراي برنامه هاي رقص و سياه بازي نيز دليل ديگري بر سنگين بودن فضاي جشن و آرامش قبل از طوفان بود.ا
بعضي از ميهمانها پس از خوردن چاي و ميوه برخاستند و ضمن تشكر از پدر داماد و عروس خداحافظي كرده رفتند ولي هنوز عدّه زيادي نشسته منتظر ديدن بقيّه برنامه بودند.ا
دراينموقع عدّه اي اطراف داماد را گرفته از او خواستند براي خوردن شام نزد عروس برود ولي او پاتيل تر از آن بود كه موفق بانجام اين امر شود ولي نهايتا" با اصرار مردان دو خانواده ناچار از جا بلند شد و با كمك ساقدوشانش خودرا باطاق عروس رساند و بمجرّد ورود او زنها درب را بروي آن دو بستند و اقدام به هلهله و زدن سنج و دف كردند .ا
هنوز چند لحظه اي از رفتن داماد به حجله نگذشته بود كه ناگهان صداي جيغ عروس بلند شد و زنها داماد را ديدند درحاليكه دست بديوار گرفته از اطاق بيرون آمد و بسوي دستشوئي رفت.ا
چيزي نگذشت كه همه فهميدند داماد بر اثر مصرف بيش از حد مشروب خود را نزد عروس خراب كرده است.ا
خانواده عروس از اين حوادث كه باعث آبرو ريزي در مجلس عروسي شده بود بسيار عصباني شده بخود با انتخاب چنين دامادي لعنت ميفرستادند. عدّه اي از آنها نيز بلند شده قصد داشتند مجلس را بعنوان اعتراض ترك كنند ولي با وساطت پدر و خانواده داماد و بزرگان قوم تن به قضا داده سر جاي خود نشستند.ا
بزودي داماد را تميز كرده لباس ديگري بر او پوشاندند و بر جايگاهش در حياط آوردند. پدر داماد از ساقدوشان او خواهش كرد مواظب او باشند و اجازه ندهند دوباره باطاق رقّاصه ها رفته مشروب بنوشد.ا
براي اينكه مجلس دوباره حال و هوائي پيدا كند بازيكنان نمايش بزودي روي صحنه آمدند و برنامه سياه بازي را شروع كردند.ا
3
داستان نمايش باين ترتیب بود كه يك حاجي پولدار و پير و خسيس با همسری زيبا و بسيار جوانتراز خودش که دارای دختری جوان و زيبا نيز بودند درخانه ای بزرگ و مجلل زندگی میکردند. حاجي نوكر زرخريد سياهي داشت كه ضمن انجام كارهاي حجره او در بازار، خريد مايحتاج منزل را نيز بعهده داشت. از آنجائيكه اين نوكر سياه شيرين زبان و در ظاهر كودن بود سخت مورد اعتماد تمامي اهل خانه قرار داشت ولي چون از خساست و زخم زبان حاجي پس از هر خريدي دلش پر خون بود بيشتر به زن حاجي و دخترش كه زيبا و ظريف و درعين حال با محبّت بودند علاقه نشان ميداد و نظر باینکه همگي از بابت خساست حاجي دردي مشترك داشتند بيشتر با هم انس و الفت گرفته بودند.ا
روزي جوان زيبا و فقيري كه از شهر دیگري آمده و دنبال خانه يكي از دوستانش ميگشت باشتباه در خانه حاجي را ميكوبد، چون كسي درخانه نبوده ناچار دختر حاجي در را بروي او ميگشايد و با يك نظر دل و دين از كف داده يك دل نه بلكه صد دل عاشق او ميشود، جوان هم با ديدن دختر حاجي خاطر خواه او شده دل از كف ميدهد.ا
زن حاجي نيز وقتي جوان را ميبيند از او خوشش ميآيد و براي اينكه بتوانند باز هم اورا ببينند آدرس حجره حاجي را باو ميدهند و راهنمائيش ميكنند به حاجي بگويد: "تاجر ثروتمندي هستم كه تازه بشهر آمده و مال التجاره ام بعدا" خواهد رسيد، چون وصف دختر شما را شنيده ام آدرس گرفته براي خواستگاري او آمده ام".ا
الغرض جوان نزد حاجي رفته خودرا تاجر معرفي و خواستار دختر او ميشود، حاجي هم كه بوي پول بمشامش ميخورد جوان را بخانه خود دعوت مينمايد ولي نوكر سياه خيلي زود از اصل قضيّه باخبر ميشود وبا شيرين زباني از هردو طرف براي ساكت ماندن قول انعام ميگيرد ولي چون از حاجي دل خوشي نداشته ميكوشد تا راه را براي رسيدن دختر حاجي و جوان بوصال يكديگر هموار سازد.ا
بالاخره بعد از حوادثي چند دختر حاجي و جوان غريبه با هم ازدواج ميكنند و وقتي كار از كار ميگذرد حاجي از موضوع خبردار شده از فرط غصّه دق ميكند وثْروتش به زن و دختر و جوان غريب ميرسد و آنها خوشحال و خندان ميروند كه بزندگي آرام و سعادت آميز خود ادامه دهند و نوكر سياه را نيز به پاس خدماتش آزاد ميكنند.ا
رل سياه را خود "مهدي مصري" بازي ميكرد، رل زن حاجي را "طلا" و رل دختر حاجي را "ماهرخ" بعهده داشت، رل حاجي را نيز يكي از نوازندگان طبل با ريش و سبيل مصنوعي بعهده گرفته بود. رل مرد جوان و زيبا را نيز پسر "مهدي مصري" بازی میکرد.ا
هنگام نمايش كه دختر حاجي (ماهرخ) قربان صدقه جوان غريبه ميرفت و براي او طنّازي ميكرد چند بار داماد كه هنوز مست بود و مبل اورا نزديك حوض آورده بودند (ماهرخ) را مورد خطاب قرار داده اورا از قربان صدقه رفتن جوان غريبه منع ميكرد و با صداي بلند فرياد ميزد: "او كه اينقدر ارزش قربان صدقه رفتن ندارد" و يا "هرچه ناز داري بيار براي خودم".ا
اين حركات سبب شده بود تا توجّه تمام ميهمانان بطرف او جلب شود كه نهايتا" خانواده داماد مجبور شدند براي جلوگيري از آبروريزي بيشتر دو خانواده، اورا از مجلس بيرون ببرند.ا
چون نمايش سياه بازي تمام شد ميهمانان دسته دسته عازم ترك مجلس شدند، مادرم و زنهاي همسايه نيز خسته و خواب آلود جاجيم را جمع كرده بخانه های خود رفتیم.ا

4
روز بعد تمام صحبت ساکنین محل راجع به حوادث عروسي روز قبل بود، زنها عقيده داشتند داماد خاطرخواه "ماهرخ" است بطوريكه ديشب اصرار داشته نزد او بزيرزمين برود، گويا "ماهرخ" هم از اين تعلّق خاطر بي بهره نبود ولي مهدی مصری براي حفظ حيثيّت گروه و همچنين حفظ آبروي دوخانواده مانع اين امر شده بود. حتّي عدّه اي از زنها ميگفتند شب گذشته "مهدي مصري" با "ماهرخ" درگير شده و او را كتك زده است. جواد نيز كه حال خوبي نداشته پس از آن آبروريزي كه نزد عروس خودرا خراب كرده بود، شب نزد عروس نرفته و در اطاق خودش خوابيده است.ا
ولي اقدس خانم دلاّك حمّام زنانه محل عقيده داشت كه: "خير اين عروس بوده كه شب قبل درب اطاقش را بروي داماد قفل كرده و او را بخود راه نداده و درنتيجه زفاف انجام نگرفته است".ا
روز بعد از زن "حاج نعمت" كه با خانواده داماد در ارتباط بود شنيده شد كه عروس ديشب تا صبح گريه كرده و صبح تصميم داشته بخانه پدرش برگردد ولي با عذرخواهي خانواده داماد از رفتن منصرف شده است.ا
معمولا" رسم است كه روز بعد از عروسي بنام "پاتختي" (پايتختي) و يا (مادر زن سلام) عروس و داماد براي تشكر از مادر عروس نزد او ميروند و مادر زن، داماد را بوسيده هديه اي باو ميدهد ولي چون در مورد جواد و عروس آنشب زفاف انجام نگرفته بود ناچار اين مراسم بروز بعد پس از انجام عمل زفاف موكول گرديد.ا
آنروز دوباره داماد را به حمّام بردند و تر و تميز بخانه آوردند ولي بچّه هاي كوچه كه اورا ديده بودند بشوخي ميگفتند: "از اينكه شب قبل جواد بوصال "ماهرخ" نرسيده خيلي پكره (افسرده است)، بهتر است براي اينكه حالش قدری بهتر شود اجازه دهند تا چند ساعتي با ماهرخ تنها باشد".ا
نزديك ظهر وقتي صندوقها و لوازم گروه نمايش را از خانه حاجي بيرون ميبردند صداي نعره جواد از داخل خانه شنيده ميشد كه بزمين و زمان بد ميگفت. از آنجائيكه منتظر حوادث جديدي در خانه "حاج جعفر" بودم فوري خودرا ببام رساندم و از آن بالا حياط را زير نظر گرفتم.ا
جواد درحاليكه دست "ماهرخ" را كه يكطرف صورتش كبود شده بود در دست داشت در دهانه درب زيرزمين ايستاده و "مهدي مصري" را بباد فحش گرفته بود كه چرا دختر بيچاره را بخاطر حفظ آبروي خودش سياه و كبود كرده است. "مهدي مصري" ساكت بود و باحترام "حاج جعفر" هيچ نميگفت وبر بيرون بردن صندوقها نظارت ميكرد.ا
گويا ماهرخ از "مهدي مصري" شكايت نزد جواد آورده بود چون رئيس گروه اورا تهديد باخراج كرده و از او خواسته بود لوازم خودرا برداشته از گروه خارج شود.ا
از صداي جواد اهل منزل از اطاقها بيرون ريخته و دور آنها جمع شده بودند. نهايتا" "حاج جعفر" بميان آمد و دست "ماهرخ" را از دست جواد بيرون کشید و درحاليكه اورا روانه زيرزمين مينمود آهسته با "مهدي مصري" شروع بصحبت كرد و درپايان با دادن يك مشت اسكناس باو برگشت و جواد را با خود باطاق برد.ا
عصر آنروز مجلس زنانه شد و غروب آفتاب زنها عروس و داماد را بحياط آوردند و بزن و بكوب توسّط زنهاي فاميل شروع شد و پاسي از شب گذشته عروس و داماد را دست به دست دادند و روانه اطاق خواب كردند.ا
چند هفته اي گذشت. در تمام اينمدّت در كوچه و بازار و بين زنها و بچّه هاي محل صحبت ازعروسي جواد و تجزيه و تحليل حوادث آن بود. بعضيها كه خوش بين بودند عقيده داشتند جواد بعد از ازدواج آرام شده از شرارت دست بر ميدارد و همراه پدرش به كار داد و ستد مشغول ميشود ولي عدّه اي دیگر اين عقيده را رد ميكردند و ميگفتند جواد و دوستانش دوباره زندگي شرارت آميز خودرا دنبال خواهند نمود.ا
اقدس خانم (دلاّك) معتقد بود اگر عروس عاقل باشد بايد هرچه زودتر يك كاكل زري بدنيا بياورد تا سر داماد به بچه گرم شده براه راست برگردد ولي زري خانم كه چند صباحي درخانه "حاج جعفر" كلفت بود و جواد را از نزديك ميشناخت عقيده ديگري داشت و ميگفت: "جوادي را كه من ميشناسم باين زوديها دست از شرارت و خانم بازي برنخواهد داشت بخصوص كه دلش پيش زني هم گير كرده باشد".ا
نميدانم چرا، ولي منهم در ميان آرا و عقايد نظر زري خانم را صائب تر ميديدم بخصوص كه روز قبل از يكي از بچه هاي محل شنيدم جواد با چند تن از رفقاي هم پياله اش هم قسم شده اند تا سراغ پسر "مهدي مصري" رفته دمار از روزگار او درآورند چون باين نتيجه رسيده بود كه او هم خاطرخواه "ماهرخ" است و براي رسيدن به اين دختر بايد او را از سر راه خود بردارد.ا

5
چون تابستان بود طبق معمول هرساله برای فراگرفتن فن آرایشگری نزد اصغر آقا سلماني محل رفتم. اخبار در آنجا و بين مشتريان خيلي زود دهان بدهان میگشت، روزي يكي از مشتريان در حاليكه زير تيغ ريش تراشي اصغر آقا ساكت نشسته بود آهسته زمزمه كرد: "راستي شنيديد ديروز پسر "مهدي مصري" را در يكي از كوچه هاي خيابان سيروس كه محل گروههاي موزيك و نمايش است با كارد زده اند".ا
دست اصغر آقا بي اختيار لرزيد بطوريكه نزديك بود نيمي از سبيل پرپشت مشتري را از صحنه صورتش پاك كند. مشتري نيز كه سخت ترسيده بود سر از زير تيغ اصغر آقا بيرون كشيد و داد زد كه: "خدا نيامرزيده چه ميكني، تو كه نزديك بود نيمي از علامت مردانگي مرا از رخسارم برداري".ا
اصغر آقا كه خود نیز سخت ترسيده بود با عرض پوزش ازمشتري جواب داد: "قربان سبيل مردانه ات بروم آخر اينطور اخبار را كه زير تيغ سلماني بزبان نميآورند، لازم بود اوّل قدري مقدّمه بچيني و بعد اصل مطلب را بزبان آوري".ا
مشتري كه پی برد اصغر آقا درست میگوید و او بيگدار بآب زده جواب داد: "فكر ميكردم اين خبر بگوش شما هم رسيده باشد" و اضافه كرد: "پسرك را به بيمارستان برده اند ولي اينطور كه ميگويند حال او خيلي خراب است و اميدي به زنده ماندنش نيست".ا
اصغرآقا كه همانطور تيغ بدست حيران درميان مغازه ايستاده بود گفت: " آيا فهميده اند كار كدام از خدا بيخبري بوده است".ا
مشتري جواب داد: "تا حالا كه نه ولي شهرباني گفته سر نخهائي بدست آورده اند و بزودي ضاربين را پيدا خواهند كرد".ا
اصغر آقا تيغ را بكناري نهاد و از مشتري خواهش كرد صورتش را كه پاك تراش شده بود در دستشوئي بشويد. بعد رو بمن كرد و گفت: "لطفا" یک كاسه آب خنك برايم بياور".ا
تا من آب براي او بياورم مشتري پولش را پرداخته و از مغازه بيرون رفته بود. وقتي كاسه آب را بدست او دادم لاجرعه سر كشيد و بي اختيار روي صندلي راحتي كه براي مشتريانش گذاشته بود نشست و مثل اينكه از حال رفته باشد سرش بعقب خم شد و چشمهايش را بست.ا
من كه اورا باين حال ديدم جلو رفته شانه هايش را تكان دادم و گفتم: "اصغر آقا حالت خوبه، ميخواهي كسي را براي كمك صدا كنم".ا
چشمهايش را باز كرد و گفت: "نه، احتياجي بكمك نيست، از شنيدن خبر يکّه خوردم، بهتر است قدري استراحت كنم. تو هم درب مغازه را از داخل ببند و روكش پشت شيشه را هم بكش تا مشتريان خيال كنند مغازه بسته است. خودت هم آنجا روي صندلي بنشين و استراحت كن".ا
منهم از شنيدن خبر چاقو خوردن پسر "مهدي مصري" يكه خورده بودم ولي نميدانستم چرا اصغر آقا با شنيدن خبر اينقدر خودرا باخته است. دراين افكار بودم كه ناگهان اصغر آقا چشمهايش را باز كرد و گفت: "ببين، يك چيزي ميخواهم برايت تعريف كنم ولي بايد قول بدهي بكسي نگوئي چون در غير اينصورت جان عدّه اي بخطر خواهد افتاد".ا
با تعجّب روباو كرده گفتم: "اگر قراراست با گفتن آن بمن و يا به ديگري جان عدّه اي بخطر بيفتد بهتر است آنرا براي خودت نگهداري چون خبر وقتي از يك گوش بگوش ديگر رسيد حفظ كردنش باين آسانيها مقدور نيست".ا
اصغر آقا كه معلوم بود بتنهائي نميتواند تمام هول خبر را در دل خود نگهدارد و بدنبال همدرد و شريك ميگردد گفت:"نميتوانم، بايد حتما" آنرا با يكي درميان بگذارم وگرنه ديوانه خواهم شد".ا
نميخواستم سنگيني بار يك قول مردانه را بدوش داشته باشم ولي از آنجائيكه صاحب مغازه را در التهاب ديدم و از طرفي خودم هم كنجكاو قضيّه شده بودم قول دادم كه شنيده ها را بكس ديگري نگويم.ا
اصغر آقا نفسي براحتي كشيد و گفت: "چند روز قبل كه يكي از رفقاي هم پياله جواد براي اصلاح سر نزد من آمده بود ضمن صحبتها گفت: "جواد از پسر "مهدي مصري" سخت دلخور است و اورا سدّي بين خودش و "ماهرخ" ميداند". اصغر آقا سپس اضافه كرد: "فكر ميكنم هم اينها پسره را چاقو زده باشند".ا
براي اينكه اين فكر را از سر اصغرآقا دور كنم خنديدم و گفتم: "چه فكرها ميكني آقا، حالا آن مردك يك حرفي زده تو چرا دنباله اش را به چاقو خوردن پسرك ميچسباني". ولي خودم مثل روز روشن باور داشتم كه اينكار بايد كار جواد و دوستانش باشد زيرا با اتّفاقاتي كه شب عروسي رخ داده بود دانستم جواد سخت دلبسته "ماهرخ" است و باين زوديها دست از او برنميدارد.ا
چندي نگذشت كه همه چیز روشن شد و اداره آگاهي جواد و سه تن از دوستانش را بجرم ضرب و جرح روانه زندان نمود. جوان مضروب از مرگ نجات يافت و "حاج جعفر" اورا براي مداوا و بهبودي كامل به اروپا فرستاد، "ماهرخ" نيز براي پرستاري از او و با سفارش "حاج جعفر" همراه او باروپا رفت.ا
با اينكه "حاج جعفر" از خانواده "مهدي مصري" رضايت گرفته بود ولي دولت از حق خود نگذشت و براي جواد و دوستانش بجرم ضرب و جرح از سه تا ده سال زندان بريد.ا
خانواده عروس نيز پس از اين حوادث توانستند با زور قانون طلاق دخترشان را از جواد كه در زندان بود گرفته خودرا از شر دامادي شرور و آدمكش آزاد سازند.ا