Friday, June 26, 2009

بلوچستانی که من دیدم (2) حمله کفتارها



(بلوچستانی که من دیدم (2

حمله کفتارها


روزی که اسلحه را از پسر کدخدا گرفتم بهیچوجه فکر نمیکردم ممکن است زمانی مجبور به استفاده از آن باشم.ا
در شبهائی که با همکارم برای حمام کردن بطرف قنات میرفتیم اغلب متوجه میشدیم موجوداتی در اطرافمان جولان میدهند، آنها را نمیدیدیم ولی وجود آنها را بیشتر از برق چشمهایشان که درتاریکی روشن و خاموش میشد، میفهمیدیم.ا
آموزگار دبستان برای اینکه ما را از خطر کفتارها آگاه کند شمه ای از شکل و شمایل وعادت مردارخواری آنها برایمان تعریف کرده بود. او میگفت: "رنگ پوست این جانوران خاکستری مایل به زرد است که رگه های قهوه ای رنگی آنرا زینت میدهد، دندانها و پنجه های تیزی دارند و بسیار خطرناک هستند. روزها در لانه هایشان استراحت میکنند ولی شبها درپی یافتن غذا و مردارها از لانه خارج و گاهی به روستا ها نیز نزدیک میشوند".ا
با اینکه حس کرده بودیم موجوداتی که دراطرافمان دیده میشوند بایستی همان کفتارها باشند ولی چون فکر میکردیم آنها مردارخوارهستند بما حمله نخواهند کرد. تا آن موقع نیزهیچگاه مورد حمله آنها قرار نگرفته بودیم لذا بدون ترس ازوجود آنها براه خود ادامه میدادیم.ا
بعد از گرفتن اسلحه از پسر کدخدا با صوابدید همکارم تصمیم گرفتیم از آن پس برای رفتن بطرف قنات و حمله احتمالی آنها اسلحه را با خود ببریم.ا
- نظر باینکه زنها و دختران بلوچ اغلب روزها برای برداشتن آب و یا شستشوی بدن خود به دهانه قنات میآمدند لذا نمیتوانستیم روزها را برای حمام کردن انتخاب کنیم -ا
آسمان کویر شبها صاف و ستارگان پرنورترند ازاینرو تاریکی سیال شب را میشکنند وفضا روشن تر بنظر میرسد و میتوانستیم راه خودرا بطرف قنات در آن دشت بی انتها که تا افق ادامه داشت حتی در تاریکی نیز پیدا کنیم ولی با اینهمه و برای احتیاط همیشه یک چراغ قوه نیز با خود برمیداشتیم.ا
از قریه تا قنات حدود بیست دقیقه پیاده راه بود. گرچه تا آن موقع در طول راه جز کفتارها موجود دیگری ندیده و خطری تهدیدمان نکرده بود ولی برای ما که بطورکلی در آن نواحی نا آشنا وغریبه بودیم پیاده روی شبانه بین قریه و قنات همیشه توأم با خوف وهراسی نا خود آگاه بود.ا
چند بارتصمیم گرفتیم ازحمام کردن شبانه درآب قنات صرفنظرکنیم ولی کار سخت روزانه در آن منطقه با وجود گرما و بادهای گرم همراه با گرد وخاک وماسه های ریز برخاسته درهوا که از حرکت اتومبیل برمیخاست و بر تن عرق کرده ما می نشست، پوست بدنمان را چنان چسبناک و آزار دهنده مینمود که کمی شستشو درآب قنات میتوانست آرامشی بما داده ما را برای کار روز بعد آماده نماید.ا
در یکی از شبها که میتوان گفت آخرین شب حمام کردن ما درآب قنات شد، طبق معمول با سرعت خودرا به قنات رساندیم. بدلیل کوچک بودن حوضچه دهانه قنات نمیتوانستیم با هم وارد آن شویم لذا طبق قرار قبلی فورا" لباسهایم را از تن بیرون و وارد قنات شدم، همکارم نیز منتظر شد تا پس از اتمام کار من، وارد قنات شود.ا
درحال شستشو بودم که همکارم بمن نزدیک شد و گفت: "مثل اینکه امشب بیشتر از یک یا دو کفتار اطراف ما را گرفته اند".ا
درحالیکه سعی میکردم خودرا زودتر شسته از آب خارج شوم جوابدادم: "نگران نباش، کاری با ما ندارند".ا
او چراغ قوه را چند بار به اطراف انداخت ووحشت زده گفت: "ولی امشب وضع فرق میکند چونکه هم تعدادشان زیاد شده وهم خیلی بما نزدیک شده اند، بنظر میرسد خیال های بدی در سر دارند".ا
بدون اینکه جوابی بدهم فوری از آب بیرون آمده لباس پوشیدم و از او خواستم زودتر وارد قنات شده حمام کند ولی او گفت: "بهتر است زودتر به قریه بازگردیم".ا
اصرارکرده گفتم: "دوست عزیز، برو حمام کن" واضافه کردم: "ما اسلحه داریم، چنانچه بخواهند حمله کنند به آنها شلیک میکنیم".ا
ولی او ضمن اینکه ساک خودرا برداشته و آماده حرکت میشد گفت: "با اینهمه کفتار که دراطراف ما هستند یک اسلحه کاری انجام نمیدهد".ا

معمولا" قنواتی که پر آب هستند دارای دهانه ای گشاد و کوره ای راهرو مانند میباشند که درصورت حوادثی از این دست میتوان با قدری خم شدن وارد آنها شد و از خطر گریخت ولی قنات گل مورتی دارای دهانه ای باریک بود و پناه گرفتن درآن امکان نداشت
ناچار با قبول نظر او بطرف قریه براه افتادیم. از تعداد چشمهائی که درتاریکی برق میزدند و سیاهی هیکل آنها متوجه شدم حدس همکارم درست است و امشب تعداد بیشتری کفتار دراطراف ما هستند. با خود فکر کردم: "معمولا" کفتارها دو به دو با هم حرکت میکنند و این خیلی عجیب است که امشب تعدادشان اینقدر زیاد شده است" ازاینرو دست درجیب برده اسلحه را بیرون آوردم، ضامن آنرا آزاد کردم و آماده شدم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم.ا
هنوز صد متر از راه را نپیموده بودیم که ناگهان یکی از کفتارها که بی اندازه به همکارم نزدیک شده بود برای دریدن پای او حمله کرد. همکارم که احتمال حمله اورا پیش بینی کرده بود خودرا عقب کشید وسعی کرد با ساک لباسهایش ازخود دفاع کند. حیوان در اثر این حرکت به عقب پرید و دوباره بطرف او هجوم آورد، همکارم برای دفاع چراغ قوه را بطرف سر او پرتاب کرد، دراین حال من نیز که خطر حمله دیگران را نزدیک میدیدم بدون درنگ دو تیر بطرف کفتاری که نزدیکتر از همه بما بود، شلیک کردم.ا
فریاد همکارم و شلیک دو تیر سبب شد تا کفتارها قدری از ما دورشوند ولی صدای زوزه ای که بلند شده بود نشان میداد تیر بیکی از آنها اصابت کرده است. همکارم خوشحال از دور شدن آنها گفت: "گوش بده، صداهای خشمگین آنها نشان میدهد که بر سر دریدن کفتار زخمی با یکدیگر درحال نزاع هستند".ا
جوابدادم: "معلوم میشود خیلی گرسنه اند، زودباش تا برنگشته اند فرار کنیم".ا
با شتاب هرچه تمامتر بطرف قریه گل مورتی دویدیم ولی چیزی نگذشت که متوجه شدیم بازهم در تعقیب ما هستند و بما نزدیک شده اند.ا
چون اسلحه ایکه در دست داشتم غیرقانونی بود، میترسیدم درصورت شلیکهای بیشتر ژاندارمها با تصور حمله راهزنان از پاسگاه خارج و از وجود اسلحه در نزدمان مطلع شوند لذا سعی داشتم تا آنجا که میتوانم از شلیک بیشتر خودداری کنم ولی وضع طوری بود که برای حفظ جانمان ناچاراز شلیک بیشتر بودم لذا برای ترساندن وفراری دادن آنها دو تیر دیگر بطرفشان شلیک کردم. این بار سعی کردم شلیکها با نشانه گیری مستقیم بطرف چشمهای براق آنها باشد تا با زخمی یا کشته شدن یک یا دوتای آنها دیگران سرگرم دریدن و خوردن آنها شده امکان فرار بما بدهند.ا
صدای شلیک گلوله ها و زوزه کفتارهای زخمی که معلوم شد گلوله ها به آنها اصابت کرده سبب شد تا دوباره از اطراف ما دور شوند، ما نیز از فرصت استفاده کرده بر سرعت حرکت خود بطرف قریه افزودیم.ا
هنوز به نیمه راه قریه نرسیده بودیم که ناگهان متوجه شدیم در محاصره کامل کفتارها هستیم چون از هر طرف نگاه میکردیم چند چشم براق و خشمگین ما را احاطه کرده بود.ا
همکارم که کاملا" خود را باخته بود با وحشت فریاد کرد: "محاصره مون کرده اند، راه فرارمون را بسته اند".ا
خود نیز وضع بهتری از او نداشتم با اینهمه امیدوار بودم با شلیکهای بیشتر خط محاصره را شکسته فرارکنیم لذا باو گفتم: "ناراحت نباش، تا گلوله در اسلحه داریم جای امیدواری هست" و برای قوت قلب بیشتر چند گلوله دیگر بطرف کفتارها شلیک کردم ولی تنها نتیجه ایکه از شلیکها گرفتم این بود که توانستیم برای چند ده متری دیگربطرف قریه بدویم.ا
کفتارها که براثر صدای گلوله ها قدری پراکنده شده بودند پس از چند لحظه دوباره جمع و این بار با تهوری بیشتر بطرف ما هجوم آوردند.ا
دراین موقع که هرآن منتظر بودیم بوسیله آن حیوانهای وحشی و گرسنه تکه پاره شویم ناگهان چراغهای زیادی در قریه گل مورتی روشن شد و صدای هوی، هوی عده زیادی از آنطرف بگوش رسید.ا
با شنیدن صداها مثل اینکه نیروی زیادی یافته باشم اسلحه را سر دست گرفتم و تا آنجا که گلوله درآن بود بطرف کفتارها که تا یکمتری ما جلو آمده بودند شلیک کردم. همراه با شلیک گلوله ها از طرف من، صدای شلیکهای متعدد دیگری نیز از طرف قریه بگوش رسید و چند دقیقه بعد آموزگار و چند روستائی دیگر را دیدیم که با چراغهای فانوسی واسلحه در دست بطرف ما میآیند.ا
در یک چشم بهم زدن کفتارها میدان را خالی و پراکنده شدند، هراس و وحشت بپایان رسید و ما خودرا در امنیت کامل یافتیم.ا
همینکه آموزگار بما رسید و از سلامت ما مطمئن شد اسلحه را از من گرفت و درجیب خود گذاشت و آهسته گفت: "شما اسلحه ای نداشتید، صدای گلوله ها تماما" از اسلحه ما بوده است".ا
ازاینکه از مرگ حتمی و دریده شدن توسط کفتارها نجات یافته بودیم نفسی براحتی کشیدیم، همان موقع بود که بی اختیار به ارزش داشتن اسلحه در آن سرزمین پی بردم و دانستم بی جهت نبود که پسر کدخدا در دادان اسلحه بما آنقدر اصرار میکرد، او بلوچ بود و ارزش سلاح را بخوبی تشخیص میداد. ادامه دارد

hppt://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com

Sunday, June 7, 2009

شروع کار سیاسی

شروع کار سیاسی

(1)
ترور شاه
حدود ساعت چهار بعداز ظهر روز پانزدهم بهمن ماه سا ل 1327 است، در چاپخانه مشغول كار بودیم كه كارگري سراسيمه وارد شعبه شد ودرحالیکه بشدت هیجان زده بود فریاد کشید:ا
"بچه ها راديو را باز كنيد، رادیو را باز کنید" و چون دید همه کارگران با تعجب اورا مینگرند دوباره فریاد زد: "مثل اينكه شاه را با تير زده اند".ا
براي يك لحظه همه نگاهها به كارگر تازه وارد دوخته شد و يك فكر سريعا" از مغزهمه گذشت كه: "كي و كجا".ا
مسئول شعبه حروفچینی با سرعت خودرا به راديو ترانزیستوری كه به ديوار اطاق نصب شده بود رساند و آنرا روشن کرد، صداي گوينده رادیو در فضا پخش شد كه ميگفت:ا
"توجه، توجه، دقایقی قبل خبرنگاری بنام ناصر فخرآرائي با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود جا سازي كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار میدهد" و اضافه کرد: "خوشبختانه ضربات سطحي بوده و شاه فعلا" دربيمارستان بستري و تحت مداوا است".ا
گزارش لحظه به لحظه واقعه بطور مرتب از راديو پخش ميشد و گوينده تكرار ميكرد: "ضارب قصد جان ملوكانه را داشته ولي خوشبختانه اعليحضرت از اين واقعه جان بسلامت برده اند" و ميافزود: "ضارب بدست محافظين و همراهان شاه كشته شده است" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "مداركي كه از جيب لباس او پيدا كرده اند وابستگي اورا به حزب توده نشان ميدهد".ا
این خبری بود که آنروز مرتب از رادیو پخش میشد ولی خبر دقیق این واقعه چند روز بعد در روزنامه ها نوشته و همه از آن مطلع شدند.ا
آنروز شاه بمناسبت جشن فارغ التحصيلي دانشجويان كه هر ساله مراسم آن در دانشكده حقوق دانشگاه تهران برگزار ميگشت به دانشگاه ميرود، وقتي در مقابل صف مستقبلين از ماشين پياده ميشود ضارب از ميان صف خبرنگاران جلو میآید و با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود پنهان كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار ميدهد و شاه كه گويا خود را درخطر مي بيند ناخود آگاه حالت تدافعي بخود گرفته و سعی میکند خودرا ازمسیر گلوله ها دور کند، همين حركات سبب ميشود كه گلوله ها درست بهدف اصابت نكرده و تنها چند خراش سطحي در صورت و پشت او ايجاد كند كه فورا" براي مداوا به بيمارستان برده ميشود.ا

(2)
در آنموقع شانزده بهار از زندگي را پشت سر نهاده و با دریافت گواهینامه ششم ابتدائی درچاپخانه فردوسي - واقع در كوچه کلیسا قدری پائین تر از کلوپ حزب توده - بعنوان کارگرحروفچين كار ميكردم.ا
چاپخانه فردوسی از مؤسسات انتشاراتی قدیم تهران بود که کارگران زیادی در قسمتهای مختلف آن کار میکردند و بجز چند نفر سالمند اكثر آنها را جوانان کم سن و سال تشكيل ميدادند.ا
كلوپ حزب توده به فاصله چند ساختمان بالاتر از محل چاپخانه قرار داشت بطوريكه صداي سخنرانان حزبي و كف زدنهاي اعضاء حزب و حتي شعارهاي آنها از بلندگوهای نصب شده درکلوپ در فضای چاپخانه بخوبي شنيده ميشد.ا
در آنموقع حزب توده توانسته بود اقشار زيادي از كارگران و دهقانان و پيشه وران و همچنين طبقات تحصيل كرده و روشنفكران شهري را بخود جذب كرده وزنه سياسي قابل توجهي را در شرايط آنروز كشور بوجود آورد.ا
بدليل علني بودن فعاليتهاي حزب، طرفداران آن میتوانستند در همه جا مثل كلوپها، قهوه خانه ها، رستورانها، محل كار و تفريح جوانان، دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها و بالاخص درميان كارگران چاپخانه ها كه با روزنامه و كتاب و اغلب كتابهاي سياسي سر و كار داشتند نظرات خودرا بیان و از سیاست آنروز حزب دفاع کند.ا

(3)
نظر باینکه مجله نیرو وراستی که با مدیریت منوچهر مهران و همسرش اداره میشد، درچاپخانه ما چاپ میشد اکثر کارگران جوان روزها پس از اتمام كار برای ورزش و بدنسازی به آن باشگاه ميرفتند.ا
عواملی که کارگران جوان چاپخانه را جذب این باشگاه میکرد یکی آتمسفر ورزشی و تیپ ورزشکاران آن باشگاه بود که با وضع وبرنامه زورخانه های قدیمی ایران و تیپ ورزشکاران آن کاملا" متفاوت بود. امتیاز دیگر باشگاه این بود که کارگران چاپخانه میتوانستند بدون پرداخت حق عضویت از وسائل و امکانات آن مجانا" استفاده و در برنامه های کوهنوردی آن نیز بدون هیچگونه مانعی شرکت نمایند.ا
آتمسفر ورزشی کارگران جوان چاپخانه باعث شد تا از همان روز اول کار در چاپخانه با اشتیاق تمام علاقه خودرا به شرکت در برنامه های ورزشی و کوهنوردی دیگر کارگران اعلام و در برنامه های آنان مجدانه شرکت نمایم.ا

(4)
پرداختن به ورزش و بدنسازی در باشگاه و شرکت در تورهای مسافرتی و کوهنوردی ولی مانع از آن نبود كه کارگران در چاپخانه از بحثهاي سياسي با یکدیگر غافل بمانند. اغلب کارگران چاپخانه با اینکه حتی یکبار هم به کلوپ حزب توده نرفته واز سوسیالیسم و کمونیسم و حتی برنامه های حزب درک درستی نداشتند و منظور سخنرانان حزبی وطرفداران آنها را از بیان کلمات آنها که اغلب به (ایسم) ختم میشد نمی فهمیدند ولی چون براین باوربودند که حزب از منافع کارگران و دهقانان و مردم زحمتکش دفاع میکند به آن علاقمند شده و با اطلاعاتیکه از روزنامه ها و شنیده های دیگران بدستشان میرسید سعی میکردند حقانیت حزب و رهبران آنرا برای سایر کارگران که طرز فکر متفاوتی با آنها داشتند و برعلیه حزب صحبت میکردند ثابت کنند.ا
ضمنا" گوناگوني افكار و نظريات کارگران در محیط کار باعث میشد تا هر روز شاهد بحثهاي داغی در مورد عقايد سياسي و گاه مذهبي و حتي الگوهاي مختلف افکاراجتماعي آنها باشم که شرح بعضی از آنها خالی از اهمیت نمیباشد.ا
سرپرست شعبه ما مردي بود ميانه سال و متأهّل بنام اكبر كه بيشتر اورا با نام فاميلش آقای ابراهيمي صدا ميكرديم. مردي بود آرام و درويش مسلك كه كلا" لزوم مبارزات سياسي را نفي ميكرد، او درعين حال كه مخالف مذهب نبود ولي دشمن آشتي ناپذير انگليسها و بقول خودش عوامل دست نشانده آنها يعني آخوند ها بود و همه سيه روزيهاي مردم را از جانب آنها ميدانست.ا
او ميگفت: " كشور ما آخوند خيز است و هر روزه تعداد زيادي از آنها مثل مور و ملخ از مدارس طلبگي بيرون ميريزند و روانه دهات ميشوند. آنها ضمن امرار معاش از راه روضه خواني به تن پروري عادت كرده سعي ميكنند مردم روستا ها را با اشاعه خرافاتي بنام مذهب در جهل و عقب ماندگي نگهدارند چرا كه ميدانند اگر آنها ازجهل رهائي يابند دكان آخوند ها را تخته خواهند کرد".ا
او معتقد بود: "آخوند ها مثل بختک روي زندگي مردم افتاده اند و مروج خرافات وجهالت هستند وتا آنها وجود دارند راه نجاتي براي مردم ايران نيست" و اضافه ميكرد: "فقط بايد مردم را نسبت بسياست انگليسي ها و كار آخوند ها روشن كرد".ا
او همچنين ادامه ميداد: "انگليس ها با همين آخوند ها از زمان شاه اسماعيل صفوي و بعد از آن زمامداری فتحعليشاه تا آخر دوره قاجاريه بركشور ما تسلط كامل پيدا كرده اند" اواضافه میکرد: "چنانچه جلو آنها گرفته نشود در آينده هم با همين روش به تسلط خود ادامه خواهند داد".ا
او از رضاشاه تعريف ميكرد و ميگفت: " او ميخواست ريشه آخوند ها را بكند ولي زورش به آنها نرسيد و بالاخره هم بيرونش كردند".ا
او در رابطه با مسائل سياسي روز ايده هاي جالبي داشت. يكروز در جواب يكي از كارگران كه صحبت از قدرت گرفتن حزب توده و ايجاد حكومت كارگري ميكرد گفت: "همين الان هم ما داراي يك حكومت كارگري هستيم و دليل ميآورد: "مگر نه اينكه در روز انتخابات همين كارگران و دهقانان هستند که به فلان مالك و يا سرمايه دار رأی میدهند، آيا كسي آنها را بزور پاي صندوقهاي رأي ميبرد؟ پس انتخاب شوندگان وكلاي همين كارگران و دهقانان هستند و حكومت ما صد در صد یک حکومت كارگري است".ا
وقتي براي او توضيح ميدادند كه: "اين بدليل عدم آگاهي آنهاست كه وكلاي واقعي خود را نميشناسند و هنوز بدرستي نسبت به حقوق خود آگاه نيستند" و اضافه ميكردند: "يكي از وظايف حزب در حال حاضر آگاه كردن آنها نسبت به حقوق خودشان است تا در موقع لزوم وكلاي خود را ازميان افراد صالح انتخاب كنند".ا
جواب میداد: "بنظر من حزب كار سختي در پيش دارد چون كارگري كه با يك وعده چلوكباب و يا يك وعده غذا گول ميخورد و رأي به مالك ميدهد مشكل بنظر ميرسد نظرش را باين زودي عوض كند مگر اينكه حزب هم در موقع انتخابات بهمه آنها يك وعده غذاي مجاني بدهد تا بنمايندگان حزب رأي بدهند".ا
او رويهمرفته معتقد بود: "سرنوشت هرفرد از روز ازل تعيين شده و كسي نميتواند آنرا تغيير دهد".ا
اکبر برادر كوچكی داشت بنام اصغر که در همان شعبه كار ميكرد. جواني بود هجده ساله و ورزشكار، تيپي خندان و بذله گو داشت و يكي از اعضاي ثابت تیم كوهنوردي چاپخانه بحساب ميآمد. او برخلاف برادرش طرفدار حزب بود و اغلب با او در اينمورد بحث و جدل داشت و ازاينكه برادرش نسبت به سياست روز بيطرف و بی تفاوت بود باو اعتراض ميكرد.ا
آنها در يك خانواده مذهبي پرورش يافته بودند ولي هيچكدام به مذهب روي خوشي نشان نميدادند و در اين رابطه با خانواده خود نيز درگيري داشتند.ا
اصغر تحت تأثیر شعارهای حزب توده به مذهب روی خوشی نشان نمیداد ولي اكبر در عين حال كه تکالیف دینی خودرا انجام میداد ولی دين را دكان آخوند ها ميدانست و هميشه تكرار ميكرد: "مردم ما هرچه ميكشند از دست انگليسيها و آخوند ها است".ا

کارگر دیگری داشتیم بنام امير، ميانه سال با ظاهري ژولیده و بسيار كثيف كه معتاد به شیره ترياك بود و بهمین مناسبت به او "امير شيره اي" میگفتند. او معمولا" پس از چيدن صد سطر حروف پول آنرا نقد از سرپرست شعبه دريافت میکرد وفوری از چاپخانه بیرون میرفت تا بقول بچه ها خودش را بسازد و پس از ساعتي خندان و شنگول سر كار بازميگشت و دوباره مشغول کار ميشد.ا
درآمد او كّلا" صرف كشيدن شیره ترياك ميشد بطوريكه براي خرید مواد غذائی و ساير احتياجاتش مجبور میشد از کارگران قرض كند و هيچگاه هم قادر به پرداخت قرضهایش نبود ولي كارگران از روي ترحم باز هم باو قرض ميدادند و كمكش ميكردند.ا
امير، مادر پيري داشت كه با كار در خانه هاي مردم زندگي خود را تأمين ميكرد. امير نه تنها قادر نبود کمک مالی بمادر خود کند بلکه گاهي كه سر كيف بود با خنده ميگفت: "مادرم را به بهانه هاي مختلف "تيغ" ميزنم و از او پول ميگيرم".ا
وقتی به او اعتراض کرده ميگفتند: "مادرت پير است و حالا تو بايد او را كمك كرده زير بالش را بگيري میخندید و میگفت: "من اگر بتوانم خودم را اداره کنم هنر کرده ام"ا
متأسفانه اعتياد اراده او را گرفته بود و حتي اجازه يكروز كار مداوم را هم باو نميداد و همانطوركه میگفت: "حتي خودش را هم نمیتواند اداره كند" او اغلب شبها يا در قهوه خانه ها ويا در زير گارسه حروفچيني ميخوابيد و بهيچوجه علاقه اي به سياست و شركت در بحثهاي سياسي نداشت.ا

كارگر ديگري در آن شعبه کار میکرد بنام حسين كه سن وسالش از پنجاه گذشته بود، قدي كوتاه داشت و هميشه با پالتو و كلاه شاپو پشت گارسه حروفچيني ايستاده كار ميكرد، او نيز معتاد به حشيش بود كه اغلب داخل سيگارهاي دست پیچ خود ميريخت و هنگام كشيدن بوي نامطبوعی از آن برمیخاست و فضا را پرميكرد، اغلب كارگران ازاین بابت به او اعتراض میکردند. او اغلب برای احتراز از اعتراض دیگر کارگران بجای کشیدن سیگار از (آب نباتهای قيچي) که در جيبش داشت در دهان گذارده مي مكيد و گاهي هم به قهوه خانه روبروي چاپخانه ميرفت تا در آنجا چای خورده سيگاري دود كند.ا
او هم آرام و كم حرف و سرش بكار خودش بود و اغلب كارگران را با آب نبات هائیکه در جیب داشت مهمان ميكرد، يكي از افتخارات او آن بود كه بهنگام جواني در نيروي قزاق و در كنار رضاخان ميرپنج خدمت ميكرده و در فتح تهران بوسيله او شركت داشته است. البتّه كارگران حرفهاي اورا باور نداشته و حمل بر خودستائي اش ميكردند. او نيز در بحثهاي سياسي جائي نداشت.ا

در انتهاي شعبه حروفچيني جواني لاغر و بلند قد بنام اسماعيل كار ميكرد. داراي پوستي سفيد و چشماني زاغ بود و بدليل ابتلاء به بيماري كچلي در دوران كودكي سري كم مو با نقش و نگارهای فراوان داشت از اينرو همیشه لقب "كچل" را در دنباله نامش يدك ميكشيد. او اهل مطالعه و خواندن كتاب نبود ولي اخبار روزنامه ها را خوب ميخواند و تقريبا" از اوضاع روز اطلاع كامل داشت، او با چشمان زاغ و قد بلندش از ماوراي گارسه حروفچيني همه را زيرنظر قرار ميداد و اغلب با زبان تند و گزنده خود همه را بباد جوك ومسخره ميگرفت ودر بحثها براي محكوم كردن طرف مقابل از بكار بردن كلمات زشت و ركيك ابائي نداشت. او طرفدار حكومت و شاه ومخالف سرسخت حزب توده و اردوگاه سوسياليستي بود و هرچيزي به طرفداري از حزب و شوروي گفته ميشد با عكس العمل سخت او روبرو ميگشت.ا
بچه ها ميگفتند او با پليس همكاري دارد و خبرچين است، او خودش هم از شنيدن اين شايعات بدش نميآمد واغلب هم بادي به غبغب ميانداخت و از اين بابت احساس غرور و قدرت ميكرد، البته بعد ها معلوم شد كه او واقعا" اين شغل كثيف را پذيرفته و به خدمت پليس درآمده است.ا

در قسمت ديگري از شعبه حروفچيني كارگري كارميكرد بنام چنگيز كه قدي بلند وكشيده و سري طاس داشت، او صرفنظر از كار در چاپخانه كاسب هم بود و اجناسي از قبيل يخچال وبخاري و وسايل آشپزخانه وحتي كت وشلوار وكفش را قسطي به كارگران ميفروخت واول هرماه به چاپخانه ها میرفت واقساط اجناس فروخته شده را دريافت ميكرد.ا
چون او اجناس را بدون رد و بدل کردن مدرک فروش و به صرف اعتماد کامل به آنها میداد لذا گهگاه بعضی از كارگران از پرداخت اقساط بدهي خود طفره میرفتند و يا اصولا" كل بدهي خود را نميپرداختند ولي گويا چنگیز ازاين بابت زیاد ناراحت نمیشد چون آنقدر اجناس را گران ميفروخت كه مبلغ دریافتی، عدم پرداختها را جبران ميكرد.ا
او در عين حال كه با افکار سیاسی و اقتصادی حزب مخالف بود ولي روحيه ضد كارگري از خود نشان نمیداد و در ظاهر از منافع كارگران دفاع ميكرد و در بحثها خودرا طرفدار آنان نشان میداد. كارگران معتقد بودند اين طرفداري از منافع كارگران حفظ ظاهري است تا بدينوسيله نظر مساعد كارگران را که اغلب طرفدار حزب بودند جلب واز اين بابت به كسب و كارش رونق بيشتري بخشد. او معتقد بود با فروش اجناس بصورت قسطي به كارگران كمك ميكند و مدعی بود که "هرساله بدليل عدم پرداخت اقساط از طرف كارگران مقداري هم ضرر ميكند".ا
خريداران با توجه باينكه ميدانستند چنگيز اجناس را دو ويا حتي چند برابر قيمت معمول بآنها ميفروشد ولي به دليل پرداخت اقساط در طولاني مدت از اين معاملات اظهار رضایت میکردند و چنگيز هم سود سرشاري از معاملات خود با آنها میبرد. او در بحثها خيلي صريح ميگفت: "اگر روزی حزب توده حکومت را در دست بگیرد اجازه این نوع کاسبی را به من نمیدهد". او هم مثْل اكبر سرپرست شعبه حروفچینی عقيده داشت هر چيزي را ميتوان با پول خريد حتي رأي كارگران را، او همه چيز را با مقياس پول اندازه ميگرفت از اينرو هميشه به اشخاص پولدار بيشتر احترام ميگذاشت و دراين رابطه طرفدار فرضيه ملانصرالدين بود كه ميگفت: "پولدارها محبوب خدا و فقرا مغضوب او هستند".ا
چنگيز اوايل كار از منزلش بعنوان انبار اجناس خريداري شده استفاده ميكرد ولي چند سال بعد يك دهنه مغازه بزرگ گرفت و بطور تمام وقت بكار وكسب مشغول شد و يكسره كار در چاپخانه را كنار گذاشت.ا

در شعبه فرم بندي جنب شعبه ما كارگري بود كوتاه قد با ريش وسبيل توپي، چهل ساله ومتدين بدين اسلام وبقول خودش اهل كتاب و بهمين علت كارگران اورا "آشيخ" صدا ميكردند. مردي بود از اهالي مشهد وبذله گو كه با كارگران هميشه با زبان طنز و شوخي صحبت ميكرد. او با اينكه مردي مذهبي بود ولي به دليل سالها كار در محيط كارگري ضمن موافق نبودن با شعارهای حزب، مخالفت آشكاري با آن نميكرد ولي وقتي در اينمورد طرف خطاب قرار ميگرفت با لبخندي ميگفت: "آخر جانم، حزب توده كه خدا و پيغمبران را قبول ندارد من چطور ميتوانم او را تأييد كنم".ا
به او ميگفتند: "حزب از حقوق كارگران و افرادي امثال تو دفاع ميكند، آيا آنهم مورد تأييد تو نيست".ا
آنوقت با شوخي وطنز ميگفت: "البته اينطرفش خوب است ولي واي از آنطرفش كه آتش جهنم را بدنبال دارد".ا
او هميشه دیگر کارگران را نصيحت ميكرد و ميگفت: "هركاري ميكنيد نمازتان را بخوانيد تا هميشه موفق باشيد". ضمنا" به همه هشدار ميداد و ميگفت: "مواظب "اسماعيل كچل" باشيد، او ممكن است يكوقت دست شما را در حنا بگذارد" و تأكيد ميكرد كه "او نه
دين را قبول دارد و نه خدا را، من حتي يكبار هم نديده ام او نماز بخواند، طرفداري او از دين هم ظاهري است".ا.
در كنار "آشيخ" جواني كار ميكرد بنام پرويز، ريز نقش ولاغر كه با لهجه غلیظ رشتی صحبت میکرد. از افتخاراتش اين بود كه پدر و عموهايش از مبارزين جنگل بوده اند و در كنار ميرزا كوچك خان جنگلي براي آزادي و استقلال سرزمينشان نبرد ميكرده اند. در ارتباط با بستگانش در شمال هر روزه اخباري از فعاليتهاي حزب در گيلان برايمان ميآورد و آنها را با آب وتاب تعريف ميكرد. او در بحثها هميشه از شعارهای حزب دفاع میکرد.ا

در همان شعبه جوان ديگري كار ميكرد بنام غلام كه طرفدارجدي حزب بود و چون بيشتر از دیگر کارگران در مورد حزب مطالعه داشت در بحثها آنها را رهبري ميكرد. او هم از ورزش دوستان چاپخانه بود و روزها پس از اتمام کار با یکدیگر به باشگاه ميرفتيم. ضمنا" تيم كوهنوردي ما را سرپرستي ميكرد وبرنامه های متعددی برای کوهنوردی و گردشهای چند روزه برای کارگران ترتیب میداد.ا
دورانی که در چاپخانه کار میکردم تحت سرپرستي او بارها به قلّه توچال صعود كرديم و چند بار هم تعطیلاتمان را در کنار درياچه تار و گل زرد دره - در دامنه هاي جنوبي ارتفاعات دماوند - براي استراحت و تفریح گذراندیم.ا

در كنار گارسه ایکه کار میکردم جواني بلند قد کار میکرد با سري هميشه از ته تراشيده (شبيه يول براينر) بنام نقی، بسيار خوش مشرب و بذله گو بود و هميشه ضمن كار براي ديگر كارگران جوكهاي شيرين و مثال زدنی تعريف ميكرد. جواني بود مجرد وخوشگذران و ضمنا" اهل مطالعه و طرفدار پر و پا قرص رباعیات خيام، او نه از افکار سیاسی خوشش ميآمد ونه از شرکت در بحثهای مذهبی ولي بقول کارگران چاپخانه "رفيق باز" بود و برای رفاقت و دوستي ارزش بسیار قائل میشد. او گاهی که در بحثهاي مذهبي طرف خطاب قرار ميگرفت ميگفت: "من چيز زيادي از مذهب نميدانم جز آن چيزهائيرا كه آخوند ها در بالاي منبر ميگويند و سعی دارند هميشه مردم را از آخرت و جهنم بترسانند و خلاصه كلامشان اينست كه جاي من بدليل خوردن چند پياله مشروب در قعر دوزخ است، حقيقت اينست كه من علاقه اي به دانستن اين چيزها ندارم و درفكرش هم نيستم.ا
وقتي "آشيخ" اورا طرف خطاب قرار ميداد و ميگفت: "تو بايد نماز بخواني و بفكر آخرت هم باشي" جواب ميداد: "من جوان هستم و ميدانم آدم روزي خواهد مرد ويكبار هم بيشتر نمي ميرد تصميم دارم خوب زندگي كنم و بهيچوجه هم نميخواهم از حالا بفكر آخر كار باشم، تازه فكر كردن من چه فايده اي دارد، من كه نميتوانم چيزي را تغيير دهم پس بهتر است راجع بآن اصلا" فكر نكنم و بفكر امروز باشم كه چگونه ميتوانم خوش بگذرانم و اين شعر خيام را براي او ميخواند:ا
مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست
او درادامه کلماتش اضافه میکرد: "آشيخ جان، من در زندگي خيلي كارهاست كه ميتوانم انجام دهم و بآن هم علاقمندم، شما اگر ميخواهيد به چيزهائيكه آخوند ها و كتابهاي مذهبي ميگويند فكر كنيد خود دانيد، غصه مرا نخوريد، من فكر ميكنم بتوانم در روز قيامت گليم خود را از آب بيرون بكشم".ا
در بحثهاي سياسي وقتي صحبت از مبارزات كارگري و اعتصابات و تظاهرات پيش ميآمد ميگفت: "من اين چيزهائيرا كه شما ميگوئيد قبول دارم ولي حاضر نيستم انرژي خودرا دراين راه هدر دهم و از زنده باد و مرده باد گفتن هم خوشم نميآيد، من يك مادر پير دارم كه بايد او را اداره كنم اگراتّفاقي براي من رخ دهد كه بيكار شوم و يا بزندان بيفتم مادر پيرم براي گذران زندگي باید گدائی کند، نه جانم، من اهل اين حرفها نيستم".ا
ولي هم او براي دفاع از رفقاي كارگرش در مقابل اسماعيل ميايستاد و اورا متهم به خيانت به صنف كارگر ميكرد و اسماعيل كه نقي را حريفي زورمند تر از خود ميديد سعي ميكرد موضوع را با شوخي برگزار كند و ميگفت: "نقي تو كه توده اي نيستي چرا بيخود اينقدر جوش ميزني و از آنها دفاع ميكني".ا
نقي در جوابش ميگفت: "مرد حسابي، من توده اي نيستم ولي اينها همه رفقاي من هستند، تو حق نداري اينطور با آنها درگير شوي براي اينكه خودت هم كارگري و بايد درد آنها را بفهمي" و اضافه ميكرد: "بعقيده من اين طبيعي است كه كارگران بايستي سنديكا و حزب داشته باشند واز منافع خود بطور دسته جمعي دفاع كنند، اين حق آنهاست و تو نبايد از اين بابت بآنها بتازي".ا
ازاینرو با اینکه نقی طرفدار حزب نبود ولی همه كارگران بدليل خوش قلبی و پشتیبانی جانانه اش از کارگران در مقابل اسماعيل، او را دوست داشتند و از او به نيكي ياد ميكردند.ا
باين ترتيب تيم طرفداران حزب كه از چند نفر در شعبه حروفچيني و فرم بندي تشكيل ميشد هر روز بحثهاي داغي را در مورد سياست هاي روز کشور و طرفداری از شعارهای حزب با مخالفین پی میگرفتند. چند طرفدار حزب هم در شعبه صحافي کتابها و ماشينهاي چاپ بودند ولي بازار بحثها درآنجا چندان گرم نبود زيرا اكثر كارگران را در آن شعبات افرادي مذهبي تشکیل میدادند كه سر در لاك خود داشتند و زندگي را در تلاش معاش خلاصه كرده بودند.ا

(5)
با اينكه در آنزمان بيش از شانزده سال نداشتم و در خانواده اي با عقايد کاملا" مذهبي پرورش يافته بودم ولي بدليل روياروئي هر روزه با دغلكاريهاي آخوندها و افراد مذهبي پيرامون خود نسبت بمسائل مذهبي تصوري كوركورانه نداشتم و اغلب با بچه هاي فاميل بحثهای داغی را در رابطه با مذهب شروع میکردم.ا
بياد دارم در كلاس چهارم دبستان بوقت امتحانات آخر سال كه مصادف با ايام عزاداري تاسوعا و عاشورا بود بجاي شركت در مراسم سينه زني و هيئت هاي مذهبي در خانه مي نشستم و درس ميخواندم و بدرخواست يكي از بچه هاي فاميل كه مرا تشويق به شركت در عزاداري و سينه زني ميكرد جواب منفي میدادم و باو هم توصيه میكردم:ا
"بهتر است بجاي رفتن به سينه زني و عزا داري در منزل نشسته درسهايت را بخواني" ولي او جواب میداد: "اگر براي امام حسين عزاداري كني او در امتحان كمكت ميكند تا قبول شوي".ا
باو میگفتم: "هيچ چيز جز درس خواندن نميتواند در امتحانات بمن كمك كند".ا
دوماه بعد كه نتيجه امتحانات اعلام شد من قبول شده به كلاس پنجم رفتم و او بدليل نياوردن نمره كافي در همان كلاس ماند.ا
از همان زمان علاقه زيادي به خواندن کتاب بخصوص كتابهاي علمي داشتم و شايد همين امر نيز باعث شده بود تا نسبت به مسائل مذهبي كه بيشتر متّكي به اعتقادات فردي بود روي خوش نشان ندهم، بيشتر بدنبال قبول مسائلي متّكي به دليل و برهان بودم و چون خيلي زود قدم به محيط كارگري و كار گذاشتم سریعا" جذب شعارهاي حزب توده شدم زيرا باور داشتم اين حزب در استدلالها بيشتر بر سوسياليسم علمي و روابط جامعه شناسي تكيه دارد و نهايتا" در جهت دفاع از حقوق كارگران و زحمتكشان حركت ميكند.ا

(6)
شروع فعاليتهاي مخفي
حدود شش ماه از روزي كه شاه را ترور كرده بودند گذشت. دراينمدت حزب و فعاليت آن از طرف حكومت غيرقانوني شناخته شده بود، بعضي از رهبران حزب دستگير و زنداني و عده اي هم فرار كرده مخفي شده بودند، تمام كلوپها و سازمانهاي وابسته به حزب نيز به اشغال پليس درآمده بود.ا
ديگر در بحثها نميتوانستيم پر از حزب دفاع كنيم چرا كه اسماعيل همه را علنا" تهديد ميكرد و پليس را به رخ كارگران ميكشيد و براي كوبيدن ما ميگفت: "ديديد رهبرانتان چه زود زدند بچاك، آخر شاه بدبخت چه كرده بود كه ميخواستيد اورا بكشيد". ما هم سعي ميكرديم اخبار را آهسته بين خودمان رد وبدل كرده و كمتر در جمع صحبت كنيم.ا
مديران روزنامه هائيكه در چاپخانه ما بچاپ ميرسيدند اوضاع را خيلي بد تعريف ميكردند و ميگفتند: "تمام اخبار داخلي و خارجي از طرف حكومت تايپ و بدست ما ميرسد و ما حق نداريم چيزي اضافه برآنها چاپ كنيم و لازم است خيلي دست به عصا راه برويم".ا
در همان روزها كارگر جديدي به جمع ما پيوست. جواني بود باريك و متوسّط القامه و قدري سيه چرده كه سبيل باريكي برپشت لب داشت. او خودش را "عتیق پور" معرفي كرد، گارسه حروفچيني او در كنار گارسه حسين بود و روزهاي اول شريك آب نباتهاي او شده بود و آب نبات مي مكيد و وارد بحثها نميشد بطوريكه اوائل فكر ميكرديم او هم مثل حسين معتاد به حشيش است و اهل بحث و فحص نيست ولي او ضمن كار زير چشمي همه را میپائيد و بقول معروف اوضاع را سبك وسنگين ميكرد.ا
روزي اسماعيل كه گويا از قبل عتیق پور را ميشناخت ضمن صحبت ها اورا مخاطب قرار داده گفت:ا
"اينجا تعدادي توده اي داريم كه خيلي آتشي هستند و از حزب دفاع ميكنند خواستم به بينم نظر تو درباره اينها و حزب چيست؟":ا
عتیق پور جوابداد: "بنظر من هر حزبي يك برنامه و خط مشي خاصي براي خودش دارد و افراد در رابطه با آن خط مشي، آن حزب را قبول يا رد ميكنند. خط مشي حزب توده برقراري آزادي و عدالت اجتماعي در كشور و دفاع از حقوق مردم بخصوص كارگران و دهقانان است".ا
اسماعيل گفت: "يعني آنها با كشتن شاه ميخواستند از حقوق مردم دفاع كنند".ا
عتیق پور گفت: "آيا تو اطمينان داري كه حزب قصد كشتن شاه را داشته است"ا
اسماعيل گفت: "بله، مداركي كه از جيب ضارب پيدا كرده اند همه دال بر ارتباط او با حزب بوده است".ا
عتیق پور گفت: "حزب توده كلا" با ترور شخصيت ها مخالف است و من فكر ميكنم جريان ترور يك صحنه سازي بوده كه در ارتباط با آن حزب را غير قانوني و مخالفين حكومت را سركوب كنند، هيچ آدم عاقلي نميپذيرد كه ضارب (آنهم شاه کشور) که اطرافش را افسران و مأمورین امنیتی زیادی گرفته اند درحال ارتکاب جرم مداركي را كه عضويت ويا پيوستگي اورا به حزب و يا سازماني ثابت كند در جيب بگذارد، از طرف ديگر چرا همراهان شاه، ضارب را بقتل رساندند، آنها ميتوانستند اورا دستگير كرده وادار به اعتراف كنند ولي درحاليكه گلوله هاي ضارب تمام شده و او بعلامت تسليم دستهايش را بالا برده بود اورا ميكشند، بنظر من اين جريان بهمين سادگي كه روزنامه ها مينويسند و راديو ميگويد نبوده است".ا
اسماعيل گفت: "پس چرا رهبران حزب فرار كردند، بهتر نبود ميماندند و از خودشان دفاع ميكردند".ا
عتیق پور گفت: "آنها ميدانستند كه هدف، نابودي حزب و رهبران آنست ولي اطمينان داشته باش آنها در آينده از خود دفاع خواهند كرده و حقايق از پرده بیرون خواهد افتاد".ا
اسماعيل كه ديد ادامه بحث تا اينجا منظور اورا که ساکت کردن ما بوده برآورده نکرده گفت: "فعلا كه درب حزب را تخته كرده اند و توده ايها هم دنبال سوراخ موش ميگردند و ما هم از صداي كر كننده بلندگوهايشان راحت شده ايم".ا
عتیق پور ديگر ادامه بحث را صلاح نديد و خاموش شد ولي ما فهميديم كه يكي ديگر به جمع ما اضافه شده است آنهم فردي كه استدلال سیاسی اش خيلي قوی است منطقی که ما از آن بی بهره بودیم.ا
يكروز عصر پس از اتمام كار وقتي عازم رفتن بخانه بودم عتیق پور هم آمد و پرسید: "تو با كدام خط اتوبوس به خانه ميروي".ا
وقتی خط اتوبوس را دانست گفت: "خوبه، منهم آنطرفها كار دارم، ميتونيم با هم بريم".ا
آنروز با هم سوار اتوبوس شديم، در طول راه ضمن چند سؤال در مورد خانواده ام و اينكه چطور زندگي ميكنيم و چرا به تحصيل ادامه نداده ام آهسته شروع به صحبت كرد و گفت: "من اين چند روزه متوجه شدم تو از طرفداران حزب هستي ودلت ميخواهد از سياستهاي آن دفاع كني ولي براي دفاع ازحزب و سياستهاي آن اول احتياج به مطالعه و خواندن كتابهائي داري كه برنامه و خط مشي حزب را برايت كاملا" روشن كند".ا
بعد برايم گفت كه حزب احتياج به كارگران با سواد و كادرهائي مسلط به مسائل حزبي دارد. در حال حاضر حزب فعاليتهاي خودرا بطور مخفيانه ادامه ميدهد، رهبران حزب در مكانهاي امني زندگي ميكنند و رهبري حزب را در دست دارند.ا
روزهاي بعد او برايم از احزاب كمونيست دنيا، از حزب كمونيست اتحاد شوروي و از زندگي رهبران آن در دوران مبارزات كارگري وچگونگي فعاليتهاي آنها، زندانها، تبعيدها ونهايتا" به قدرت رسيدنشان تعريف كرد.ا
او برايم گفت كه حزب كمونيست اتحاد شوروي توانست نيم قرن تعقيب و آزار و شكنجه، كشتار مبارزان، بدار آويخته شدنها، تبعيد ها و زندگي در اردوگاههاي كار اجباري در سيبري و آزمونهاي خونين را پشت سر بگذارد.ا
او گفت كه در انقلاب سال 1905 كمونيست ها شكست سختي خوردند ولي چون ايمان براه خود داشتند هرگز نهراسيدند، آنها در دوران تبعيد و سالها بعد از آن تجربه ها آموختند و براي روز پيروزي باز هم مبارزه كردند و نهايتا" در اكتبر سال 1917 كارگران و دهقانان بساط حكومت ديكتاتوري تزارها را برچيدند و پايه هاي حكومت كارگري و كشور شوراها را بنا نهادند. اين پيروزي ميسر نميشد اگر از شكست ها درس نميگرفتند.ا
يكروز ضمن صحبت كتاب كوچكي بمن داد و گفت: "اين يك كتاب داستاني است ولي گوشه هائي از فعاليت كمونيستهاي شوروي را در برپائي كشور شورا ها نشان ميدهد".ا

(7)
مطالعه و تفحص
از كلاس سوم ابتدائي علاقه وافري به خواندن كتابهاي داستاني داشتم و سعي ميكردم از هركجا بتوانم كتابي فراهم كرده بخوانم، مشوّق من در اينكار نيز يكي از بستگانم بود كه خود مغازه فروش لوازم التحرير (خرازي) داشت و در عين حال كتابهاي داستاني را نيز كرايه ميداد، او مرا تشویق میکرد تا کتاب بخوانم و بمجرد اینکه کتابی را بپایان میرساندم کتاب دیگری برایم میآورد.ا
پس از خواندن يكي دو كتاب مانند "كنت دومونت كريستو" و "سه تفنگدار" آنقدر تحت تأثير موضوع وآتمسفر داستانها قرارگرفتم كه ديگر خواندن کتاب را رها نكردم و چون یکی تمام میشد بديگري ميپرداختم. گاهي اوقات خواندن كتاب بيش از دو يا سه روز وقت مرا نميگرفت و بلافاصله بعدي را شروع ميكردم.ا
در شروع كار پدر و مادرم از اينكه كتاب ميخواندم خوشحال بودند حتي گاهي از من ميخواستند تا براي آنها نيز قسمتي يا همه داستان را بخوانم ولي وقتي مشاهده کردند بيشتر وقتم صرف خواندن كتابهاي داستاني ميشود كم كم نگران درس و تحصيل من شدند و چون از این ميترسيدند در امتحانات آخر سال نمره قبولی نیاورم مرتب بمن هشدار ميدادند كه بجاي خواندن كتابهاي داستاني درسم را بخوانم ولي چون در امتحانات آخر سال نمرات قابل قبولي دريافت كردم خيالشان از بابت تحصيلات من راحت شد و من توانستم بدون دغدغه از بابت نگراني آنها بخواندن كتابهاي داستاني ادامه دهم.ا
خواندن كتاب در عين حال سبب شد تا در دروس ديكته و انشاء نمرات بالائي دريافت كنم و همچنين اطلاعات زیادي در باره تاريخ اروپا و بعضي كشورهاي جهان بدست آورم كه تمام آنها در زندگي وهنگام تحصيلات عالي كمك شاياني بمن نمود.ا
پس از شروع بكار در چاپخانه كمتر به خواندن كتاب ميرسیدم. مطالعات من در آنزمان منحصر به خواندن اخبار روزنامه ها و يا كتابهائي بود كه براي حروفچيني دراختیارم میگذاشتند، از اينرو وقتي عتیق پور كتاب را بمن داد بينهايت خوشحال شدم بطوريكه ميخواستم همانجا در خيابان آنرا باز كرده بخوانم ولي او بمن هشدار داد كه: "اين از كتابهاي ممنوعه است، بهتراينست آنرا در منزل بخواني و به افرادي كه اطمينان نداري نشان ندهي".ا
وقتي بخانه رسيدم پس از تعويض لباس بدون توجه به سفره غذا كه مادرم به سنّت هر روزه براي شام آماده كرده بود بگوشه اي خزيده و كتاب را روي زانوانم باز كردم، روي جلد كتاب نوشته بود "فولاد چگونه آبديده شد". پس از مدتها دوري از كتاب بار ديگر چيزي براي خواندن داشتم بخصوص كه اين يكي در زمينه اي بود که آن روزها انتظار داشتم.ا
به اعتراضات مادرم كه مرتب ميگفت: "مگر غذا نميخوري، شامت سرد ميشود" توجهي نداشتم و بالاخره هم نفهميدم آن شب چطور و كي شام خوردم، هرچه جلوتر ميرفتم بيشتر مجذوب مطالب كتاب ميشدم.ا
آنشب و شبهاي بعد با انقلاب شوروي، جنگهاي داخلي، سوختن مزارع، قتل و كشتار گروههاي مخالف وموافق انقلاب و خرابكاريها در شهر و روستا آشنا شدم. نبودن وسيله براي گرم كردن منازل و حتي پختن غذا در سرماي سخت روسيه، جيره بندي نان ومواد غذائي و سوخت را بخوبي حس ميكردم، ميخواندم كه انقلابيون و كمونيستها درحين ساختن كشور شوراها چگونه با ضد انقلاب مبارزه ميكردند. مطالب کتاب چنان بر من اثر گذارده بود که بخوبی میتوانستم احساس "پاول گورچاکین" قهرمان کتاب را که برای برپائی شوراها و ساختمان سوسیالیسم درکشور از جان و سلامتی خود مایه میگذاشت درک کنم.ا
شبها دير به بستر ميرفتم ولي صبح روز بعد طبق روال هميشه شاد و سرحال از جاي برميخاستم وبه چاپخانه ميرفتم و به انتظار فرا رسيدن عصر و اتمام كار و خواندن بقيّه كتاب سريعا" كارم را شروع ميكردم. روزها ضمن كار فقط به فكر كتاب و حوادث آن بودم، حتي با دوستان و همفكران خود در چاپخانه نيز صحبتي از آن نميكردم چرا كه نميخواستم لذّت درك مطالب كتاب را با ديگران تقسيم كنم.ا
پس از اتمام كتاب عتیق پور كتابهاي ديگري برايم آورد كه همه آنها را با علاقه و ولع فراوان خواندم. او ضمنا" يك كپي از اساسنامه و مرامنامه حزب را همراه با بروشورهاي كوچكي از مسائل حزبي برايم آورد كه تمام آنها را با دقت خواندم و حالا ديگر ميدانستم حزب براي چه مبارزه ميكند و چه ميخواهد.ا
اغلب روزها پس از اتمام كار با او در قهوه خانه "گل آقا" در خيابان اسلامبول قرار ملاقات داشتم، مي نشستيم و ضمن خوردن چاي وگاهي بازی تخته نرد اخبار جديد راجع به حزب و مسائل مورد بحث روز را با هم تجزیه و تحلیل ميكرديم، گاهي هم بمنزل او ميرفتم وكتابها و جزواتي را با هم مطالعه ميكرديم و او در باره تمام ابهامات و سؤالات موجود برايم توضيحات كافي ميداد.ا
در یکی از روزها پس از مقداري بحث در باره اخبار گفت: "فكر ميكنم حالا ديگر وقت آن رسيده كه برايت درخواست عضويت در سازمان جوانان حزب را بياورم. آيا حاضري عضو سازمان شوي؟"ا
جواب من "آري" بود چون واقعا" دلم ميخواست با عضو شدن در سازمان پا بپاي ديگر فعالين حزبي كه ميدانستم در شرايط مخفي مبارزه ميكنند سهمي در مبارزات داشته باشم.ا
چیزي نگذشت كه بعضويت سازمان پذيرفته شدم و قرار شد در يكي از حوزه هاي سازماني كه زير نظر خود عتیق پور اداره ميشد شركت كنم.ا
اولين روزي كه درآن حوزه شركت كردم با كمال تعجّب يكي ديگر از كارگران چاپخانه را آنجا ديدم و بعدا" متوجّه شدم كه رفيق عتیق پور در اينمدت تنها با من در تماس نبوده و برای جذب كارگران ديگر هم تلاش ميكرده، عجيب اينكه ما در اينمدّت هيچكدام از اين موضوع چيزي به يكديگر نگفته بوديم.ا
بعد ها تني چند از دیگر كارگران چاپخانه فردوسي به حزب و سازمان پيوستند و توانستيم استخوان بندي يك گروه سياسي قوي را در آنجا تشكيل دهيم.ا
تابستان سال 1380


















Saturday, June 6, 2009

بلوچستانی که من دیدم (1)ا

بلوچستانی که من دیدم (1)ا
در خبرها آمده بود که آقای احمدی نژاد رئیس جمهور اسلامی ایران سفری به بلوچستان داشته و با عدم استقبال مردم آن نواحی
روبرو شده است. مردم بلوچستان که انتظار داشتند رئیس جمهور کشورشان با دستی پر درجهت اجرای طرحهای عمرانی و توجه بیشتر به آن منطقه - که سالهاست فراموش شده - رفته باشد وقتی متوجه شدند بازهم جز وعده های توخالی و دهان پرکن چیزی با خود نیاورده اورا هو کردند.ا

========

در سال 1355 فرصتی دست داد تا ازمنطقه ای درقسمت شرقی هامون جاز موریان واقع در استان بلوچستان (ایران) دیدار کنیم.ا
استان بلوچستان بخصوص در اطراف جاز موریان به دلیل گرمای فوق العاده هوا در تابستان و نقصان بارندگی (درحدود یکصد میلیمتر در سال) سرزمینی است خشک و کویری که پیشروی شنهای روان کویر روز بروز بر وسعت مناطق خشک و بایر آن میافزاید.ا
جاز موریان که نیمی از آن در استان کرمان واقعشده دارای وسعتی بالغ بر 30000 کیلومتر مربع میباشد که مازاد آب رودخانه های بمپور و هلیل رود به آن میریزد و درسالهائیکه میزان بارندگی نسبتا" بالاست قسمتی از سطح آن را آب فرا میگیرد.ا
برای اجرای برنامه ای بمنظور بررسی منابع آب درشرق جاز موریان وچگونگی استفاده بیشتر از منابع موجود در آن منطقه، در اواسط پائیز به اتفاق یکی از همکارانم عازم قریه گل مورتی شدیم.ا
از تهران با هواپیما به زاهدان و از آنجا با یکدستگاه لندرور که نماینده شرکت در زاهدان در اختیارمان گذاشت به ایرانشهر رفتیم و تنها پس از یک شب استراحت، روز بعد پس از تهیه وسائل لازم و مقداری مواد غذائی کنسرو شده و یک گونی آرد - که به ما گفته بودند در منطقه مورد احتیاج میباشد - با همان لندرور بطرف قریه گل مورتی حرکت کردیم.ا
به ما گفته بودند برای رسیدن به منطقه مورد نظرمان دو راه وجود دارد، یک راه کوتاه بطرف غرب ازطریق بمپور و شمس آباد و چاه شور که از حاشیه کویر میگذرد. جاده ایست خاکی و پر دست انداز و بعد از آن میبایستی از میان جنگل خشکی که باز مانده جنگلهای سرسبز و آباد زمانهای گذشته میباشد بگذریم، بستر این جاده پوشیده از شنهای روان و عبور از آن خالی از خطر نمیباشد.ا راه دیگر جاده ایست آسفالته که از ایرانشهر بطرف شمال و شهر بزمان میرود واز آنجا با یک گردش 120 درجه به طرف جنوبغربی و قریه گل مورتی سرازیر خواهید شد، این جاده خاکی ولی هموار و مسطح است ولی طول راه در مجموع دوبرابر مسیر قبلی است.ا
راننده شرکت که یک بلوچ بود و با جاده های آن نواحی آشنائی داشت پیشنهاد کرد برای کوتاه کردن زمان بهتر است راه حاشیه کویر را انتخاب کنیم و ما نیزچون هیچگونه اطلاعی از وضعیت منطقه و راههای آن نداشتیم با قبول نظر او صبح همان روز براه افتادیم.ا
نظر باینکه برای اولین بار قدم به استان بلوچستان میگذاشتم احساسی متفاوت نسبت به آن دیار داشتم، از یک طرف امیدوار بودم با یافتن امکاناتی از منابع جدید آب در منطقه بتوانم کمکی به ساکنین محروم آن بنمایم و از طرف دیگر با ذهنیتی که ازشنیدن داستان حمله راهزنان وافراد مسلح بلوچ در راهها به مسافرین و غارت اموال آنان داشتم خوفی نا خودآگاه بر دلم چنگ میزد و درعین حال شوق آشنائی با آداب و خصوصیات مردم این خطه از میهنم شوری بیش از حد برای رسیدن به مقصد درمن بوجود آورده بود.ا
از ایرانشهر تا بمپور را در جاده ای آسفالته طی کردیم ولی از آن به بعد تا شمس آباد وچاه شور راه خاکی و نا صاف شد ولی بدون برخورد با مانعی از آن گذشتیم.ا
با رسیدن به جاده ای که از حاشیه کویر ومیان جنگل میگذشت متوجه شدیم اطلاعات دریافتی درمورد آن جاده حقیقت داشته و راه خطرناکی را انتخاب کرده ایم چون میبایستی از روی جاده ای تنگ و باریک که با درختانی خشک ولی درهم تنیده محصور شده بود عبور کنیم، سطح جاده را ماسه های نرم ولغزنده با ضخامتی بیش از 60 تا 80 سانتیمتر پوشانیده بود وبا هر حرکت ناشیانه راننده که چرخهای لندرور از روی مسیری که وسیله اتومبیلهای قبلی تا اندازه ای سخت و محکم شده بود، خارج میشد درماسه های نرم حاشیه جاده فرومیرفت وبلافاصله از حرکت باز میماند. دراین حال مجبور بودیم از اتومبیل خارج و با تلاشی جانفرسا شنها را از زیر چرخهای فرو رفته در شن خارج و با انداختن قطعه ای لاستیک و یا ریختن مقداری شاخه از درختان خشک موجود در زیر آن دوباره اتومبیل را به جاده اصلی هدایت و حرکتمان را بسوی مقصد ادامه دهیم.ا
نظر باینکه دو بار در راه با چنین مشکلی روبرو شدیم و مقدار زیادی زمان را برای بیرون کشیدن اتومبیل از درون شنها از دست دادیم لذا غروب آن روز و زمانیکه تاریکی میرفت تا بتدریج سراسر منطقه را بپوشاند خسته و کوفته به گل مورتی رسیدیم.ا
با اینکه خسته بودم ولی همینکه از اتومبیل پیاده شدم ناگهان خودرا با چشم اندازی عجیب و درعین حال جالب و زیبا روبرو دیدم که تا دقایقی چند بی اختیار محو تماشای آن شدم. برای من که همیشه انتظار دیدن خانه هائی کوچک وساخته شده از خشت و گل را در دهات و روستاهای ایران داشتم حالا تعداد زیادی کپرهای بافته شده از نی را میدیدم که در فواصل کوتاهی از یکدیگر قرار گرفته بودند.ا

منظره ای از کپرها در قریه گلمورتی



در قسمتی دیگر از قریه تنها سه دستگاه ساختمان آجری جدا از هم به چشم میخورد که به ترتیب متعلق به پاسگاه ژاندارمری منطقه، دبستان قریه و درمانگاه ناحیه بود و تقریبا" دور از کپرها قرار داشتند.ا
چون منطقه در آن زمان امن نبود و از ما خواسته بودند به مجرد ورود با فرمانده پاسگاه ژاندارمری تماس و از او برای اقامت و امنیت در منطقه کمک بگیریم لذا بیدرنگ به دیدن او رفتیم و ضمن آشنائی با او که استواری سالخورده و خوشرو بود ضمن ابرازخوشحالی از دیدن ما وتماس فوری با تنها آموزگار دبستان که در عین حال وظایف مدیر و ناظم را نیز انجام میداد، قرار شد یکی از اطاقهای دبستان را برای سکونت دراختیارمان بگذارند و برای آشنا شدن بوضع منطقه و امنیت رفت و آمد نیز پیشنهاد کرد ضمن دیدن کدخدای قریه و آشنا شدن با او از وجود بلوچهای همان قریه کمک بگیریم.ا
پس از استقرار در دبستان، روز بعد بلافاصله در معیت آموزگار دبستان که جوانی بلوچ و سیه چرده بود به دیدن کدخدای قریه رفتیم و ضمن آشنائی با او و شرح مختصری ازبرنامه کارخود فوری دو نفر را - که یکنفر از آنها پسر خود او بود - برای کمک و راهنمائی بما معرفی کرد.ا
دبستان و آموزگار و تدریس درهوای آزاد
=======
چون زمان برای بازدید منطقه محدود و کوتاه بود لذا از بلوچهاخواستیم تا صبح روز بعد درجلوی ساختمان مدرسه برای حرکت آماده باشند ولی آنها پس از نگاه معنی داری به یکدیگر گفتند: "بهتر است ما را در مقابل کپرمان سوار کنید".ا
این برخورد آنها در مرحله اول بنظرمان قدری عجیب آمد و آنرا حمل برتنبلی آنها کردیم ولی روزبعد هنگامی که آنها را درمقابل کپرشان سوار میکردیم متوجه شدیم هرکدام تفنگی بر دوش و یک اسلحه کمری در زیر لباس بر کمر دارند.ا
نظر باینکه در آن زمان حکومت و دولت ایران درگیر مبارزه با چریکها و گروههای ضد حکومت و یاغیان مسلح بلوچ بود وجود افراد مسلح در اتومبیل ما برای نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری بهیچوجه قابل توجیه نبود لذا فورا" از آنها خواستیم چنانچه میخواهند ما را همراهی کنند از آوردن اسلحه خودداری نمایند ولی آنها جواب دادند: "ما هیچگاه بدون اسلحه از خانه بیرون نمیآئیم".ا

با راهنمایان مسلح بلوچ
=======
چون چاره دیگری نداشتیم ناچار با همان وضعیت براه افتادیم ولی شب هنگام پس از بازگشت وقتی این موضوع را با آموزگار دبستان درمیان گذاردیم گفت: "حق با آنهاست، زیرا تفنگ جزء لاینفک وجود بلوچها است و آنها هیچگاه بدون اسلحه از خانه بیرون نمیروند" و اضافه کرد: "اگر میخواهید با شما همکاری کنند بهتر است با این وضعیت کنار بیائید".ا
وقتی از او سؤال کردیم: "چنانچه ژاندارمها آنها را در اتومبیل ما ببینند چه جوابی میتوانیم به آنها بدهیم" گفت: "اولا" چون ژاندارمها اتومبیل شما را میشناسند آنرا بازدید نخواهند کرد، ضمنا" بلوچها نیز دریک چنین مواقعی اسلحه خودرا پنهان خواهند کرد".ا
با تعجب از او پرسیدم: "یعنی مأمورین پاسگاه نمیدانند که این بلوچها مجهز به اسلحه میباشند".ا
جوابداد: "بطور قطع اطلاع دارند ولی تا زمانیکه کسی گزارش وجود سلاح را در نزد آنها به پاسگاه نداده و یا ژاندارمها خود اسلحه را در دست بلوچها ندیده اند پی جوی موضوع نخواهند شد" و بعد اضافه کرد: "بهتر است هنگام بازگشت نیز آنها را جلوی کپرشان پیاده کنید و به نزدیک پاسگاه نیاورید چون چنانچه ژاندارمها اسلحه را دردست آنها ببینند وظیفه دارند اقدام به گرفتن آن بنمایند و درگیری ایجاد خواهد شد چون بلوچها به هیچ قیمت حاضر به تحویل سلاح خود نخواهند بود".ا
نظر باینکه روزها برای بازدید منطقه و نمونه برداری از منابع آب مسافت زیادی با اتومبیل طی میکردیم لذا غروب آفتاب خسته و کوفته از کار باز میگشتیم وشب هنگام هم تنها تا ساعت ده شب میتوانستیم بیدار بمانیم چون یک شعله لامپی که با ژنراتور پاسگاه روشن میشد ساعت ده شب خاموش و بعد از آن تاریکی همه جا را فرا میگرفت لذا بهترآن میدیدیم تا برای خوابیدن زودتر به بستر رویم.ا

---------------
دریکی از شبها که تازه چشم برهم گذارده بودم از صدای ناله های ممتدی که مرتب تکرار میشد ازخواب بیدار و گوش فرا دادم تا بدانم دیگران نیز صدا را میشنوند یا خیر، همکارم نیز که صدا را شنیده بود هشیار سر بلند کرد وگفت: "مثل اینکه حادثه ای اتفاق افتاده وکسی صدمه دیده و ناله میکند".ا
راننده بلوچ که بیدار شده و صحبتهای ما را می شنید گفت: "فکر میکنم این ناله ها از شتری باشد که بینی اش را سوراخ کرده اند".ا
چون خسته بودیم زیاد از راننده پی جوی موضوع نشدیم ولی صبح روز بعد قبل از حرکت، آموزگار دبستان را یافته موضوع ناله های نیمه شب گذشته را با او درمیان نهادیم. خنده تلخی بر لب آورد و گفت: "دراینجا مرسوم است برای مهار کردن شترها لاله غضروفی بین دو سوراخ بینی آنها را در قسمت بالای لبشان سوراخ و پس از بهبودی حلقه ای بر آن تعبیه مینمایند تا در هنگام استفاده از شتر بجای انداختن طناب به سر و گردن او، طناب را از حلقه زیر بینی اوعبوردهند، این امر سبب میگردد تا چنانچه شتر بخواهد از اطاعت ساربان سرپیچی کند با کشیدن طناب درد کشنده ای به قسمت حساس بینی او وارد و مجبور به اطاعت از ساربان خود میشود".ا
چون اولین بار بود می شنیدم برای مطیع کردن شترها اقدام به چنین روشی میکنند از او خواهش کردم درصورت امکان روز بعد ما را برای دیدن شتر مزبور ببرد.ا


با شتر درکویر جاز موریان
=======

روز بعد باتفاق آموزگار مزبور برای دیدن شتر رفتیم. در کنار یکی از کپرها شتری روی زمین نشسته بود، دو پایش را از قسمت بالای زانو با طناب ضخیمی محکم بسته بودند، قطعه چوبی در حد فاصل بین دو سوراخ بینی او بچشم میخورد و خون خشک شده زیادی اطراف بینی و دهان او دیده میشد، درحالیکه مظلومانه ناله میکرد و معلوم بود درد زیادی میکشد گاهی گردن دراز خودرا پائین میآورد و برای مدتی روی زمین خاک آلود میگذاشت و پس از چند لحظه دوباره آنرا بالا میبرد ودرحالیکه نگاه بیحال و غم آلود خودرا به اطراف میانداخت با صدائی آهسته که معلوم بود از فرط درد توان زیادی برایش باقی نمانده شروع به نالیدن میکرد تو گوئی با زبان بی زبانی ازعاملین چنین عمل ناروائی درحق خود شکایت و درخواست میکرد تا برای کاستن از دردش بر او رحم کرده چوب را از بینی اش خارج کنند.ا
از آموزگار دبستان پرسیدم: "چگونه شتراجازه میدهد تا چنین بیرحمانه بینی اش را سوراخ کنند".ا
جوابداد: "در مرحله اول زانوهای دست و پایش را با طناب ضخیمی میبندند و ضمن بستن گردن ودهانش با طنابی دیگر چند نفر نیز از اطراف سر اورا محکم نگهمیدارند، یکنفر نیز با یک میله فلزی که قبلا" در آتش گداخته شده با سرعت آنرا از جدار بین دو سوراخ بینی او عبورو پس ازخارج کردن میله هماندم چوب تراشیده شده وگردی را که از قبل آماده کرده اند در سوراخ ایجاد شده فرو میکند تا پس از التیام زخم، سوراخ دوباره بسته نشود".ا
ازتصورانجام چنین عمل زجر آور و کشنده ای مو بر اندامم راست شد. سؤال کردم: "راه بهتری برای رام کردن این حیوان وجود ندارد".ا
جوابداد: "در این منطقه چون علوفه کافی برای خوراک حیوان یافت نمیشود هنگامیکه بوجود او احتیاج ندارند اورا در بیابان رها میکنند. حیوان برای یافتن علوفه وغذا درپهنه کویر از قریه و کپرها دور و در حاشیه هامون جاز موریان که دارای پوشش گیاهی مناسب میباشد آزادانه برای خود جولان میدهد. هنگامیکه به او احتیاج پیدا میکنند بدنبالش میروند و پس ازیافتن او درکویر، چون شتر حاضر نیست از یابنده خود اطاعت نماید لذا تنها راه مطیع کردن او اینست که طناب مهار کننده را در حلقه بینی او بیندازند و آنرا بکشند، شتر بینوا که طاقت تحمل دردی را که از کشیدن طناب در نوک بینی اش بوجود میآید، ندارد بلافاصله سر خم کرده آرام بدنبال ساربان خود براه میافتد".ا
تا آن زمان نه دیده و نه شنیده بودم که در ایران چنین روشی را برای رام کردن شترها بکار برند. وقتی این مطلب را با آموزگار دبستان درمیان گذاردم گفت: "همانطور که مشاهده میکنید بلوچها زندگی سخت و طاقت فرسائی دراین قسمت از خاک وطن دارند. گرمای طاقت فرسای این ناحیه، خشکی هوا، کمبود بارندگی، کمبود آب و ناسالم بودن آن، کمبود مواد غذائی، علوفه برای دامها، مدرسه و بهداشت، نبودن امنیت و سلامت زندگی به آنها آموخته که برای بدست آوردن هرچیزی که لازمه زندگی است بایستی مبارزه کنند" و بدنبال آن اشاره کرد که: "شما خود شاهد بودید که راهنمایان شما جز با اسلحه از خانه بیرون نمیآیند، در اینجا غذا و آب راحت بدست نمیآید، مبارزه برای زنده ماندن دراینجا یکنوع تنازع بقاء دائمی است چرا که در واقع مردم بلوچستان از نظردولت و دستگاههای اداری مرکز، فراموش شده اند، طرحهای عمرانی بهیچوجه دراین منطقه پیاده نمیشوند، آنچه هم که آباد بوده هر روز جای خودرا به ویرانی میدهد، امنیت زندگی بلوچ بستگی به قدرت اسلحه او دارد، دراینجا فقط زور حاکم است و تعجبی هم ندارد که آنها با شترهای خود چنین بیرحمانه رفتار میکنند، زور و دفاع از خود فرهنگ خاص مردم این خطه وجزء لاینفک آداب و رسوم آنهاست".ا
همانروز در میدانی که در محدوده کپرها بود تعدادی از زنان بلوچ را مشاهده کردم که نان می پختند، تنورهای آنها شباهتی به تنور نانوائی در شهر ها نداشت. گودالهائی درزمین حفر ودراطراف دیواره آنها چند قطعه سنگ صاف و صیقلی نصب کرده بودند. در انتهای گودال با استفاده ازچوب و شاخه های درختها آتش میافروختند تا سنگهای دیواره باندازه کافی داغ و تفته شوند. قبل از چسباندن چانه های خمیر به آنها سطح سنگها را با پارچه ای تمیز میکردند تا دوده هائیکه براثرسوختن چوبها ایجاد و بر دیواره ها نشسته است پاک شود. چانه خمیرها پس از دقایقی چند پخته و برای خوردن آماده میشود. نانی که با این روش بدست میآمد با اینکه ضخامت دارد ولی مغز پخت و خوش خوراک است چرا که از آرد گندم خالص تهیه میشود.ا
نظر باینکه هر خانواری به اندازه مصرف خود نان می پزد لذا هیچ خانواده ای نان برای فروش ندارد و هرتازه واردی که به قریه وارد میشود لاجرم میبایست برای مصرف خود آرد همراه بیاورد. البته بلوچها مهمان نواز تر از آن هستند که مهمان نا خوانده را از در برانند .ا

زنهای بلوچ درحال پختن نان
========

ولی شرط انصاف نیست کسانیکه برای مدتی طولانی بمنطقه میآیند سربار چنین مردمانی فقیرودرعین حال مهمان نواز باشند. ما نیز یک گونی آرد با خود آورده بودیم که یکی از زنان بلوچ زحمت پخت آنرا بگردن گرفته بود.ا
دامداری و دامپروری و کار در نخلستانها کار عمده اهالی در آن منطقه بود که البته بایستی خرید و فروش اجناس قاچاق را نیز به آن اضافه کنم. اجناس قاچاق را از بلوچستان پاکستان و یا از بنادر دریای عمان به منطقه حمل و در ایرانشهر و زاهدان بفروش میرسانند.ا
غذای اصلی مردم بیشتر نان و خرما بود که از خرمای تهیه شده در نخلستانهای اطراف گل مورتی تأمین میشد.ا
دریکی از روزها باتفاق آموزگار دبستان که از همان ابتدا صمیمتی خاص با ما پیدا کرده و شوق آن داشت تا ما را با وضع زندگی وخصوصیات مردم آن ناحیه آشنا کند بدیدن یکی از نخلستانهای موجود درآن حوالی رفتیم.ا
گرچه فصل چیدن و انبار کردن خرما گذشته بود ولی دیدن نخلستانها و توضیحاتی که آموزگار دبستان درمورد کار آنها میداد برایمان جالب بود و تازگی داشت.ا
در میان نخلستان آثاری ازچند اطاق - که در آن موقع سقفی بر روی آن دیده نمیشد - از شاخ و برگ درختان خرما برپا شده بود که کف آن بیش از یکمتر ازسطح زمین بالاتر قرار داشت. خرما چینان و خانواده آنها در مدتی که برای چیدن و انبارکردن خرما به نخلستان میآیند شبها برای مصون بودن از گزند حیوانات وحشی بخصوص کفتارها که درمنطقه فراوان بودند دراین اطاقها استراحت میکنند.ا
اغلب ساکنین ناحیه مالک یک یا چند درخت خرما دراین نخلستانها هستند که در فصل برداشت در چیدن خرما بیکدیگر کمک میکنند. آنهائیکه بیش از مصرف خانواده خود درخت خرما دارند مازاد محصول خودرا برای فروش به ایرانشهرو یا شهرهای نزدیک میبرند.ا
روزهائیکه برای بازدید منطقه به اطراف میرفتیم در بیابانها شاهد پرواز پرندگان زیبائی شبیه کبک و تیهو بودیم که در دسته های کوچک و بزرگ درهوا پرواز میکردند. شکار این پرندگان در منطقه متداول و گهگاه در میان سفره بلوچها دیده میشد. پرنده های فوق بدلیل سرد بودن هوای کویر در شبها، سحرگاهان که پرتو گرم کننده خورشید بر قلوه سنگهای موجود در اطراف رودخانه ها میتابید و آنها را گرم میکرد بصورت جمع و یا جدا جدا روی سنگها می نشستند و سینه به سنگها میچسباندند تا خودرا گرم کنند. شکارچیان چیره دست بلوچ نیز از این فرصتها استفاده کرده و اغلب دست پر بخانه میرفتند.ا
(توضیح: در آن نواحی بلوچها اغلب ازتفنگهای گلوله زنی استفاده میکردند)
راهنمایان ما بخصوص قادر پسر کدخدا نیز درشکار پرندگان چیره دست بود و چند بار درطول راه تعدادی پرنده شکار و بلافاصله سر از تن آنها جدا وبا تهیه آتش غذای لذیذی از گوشت آنها مهیا نمود.ا


درحال آماده کردن گوشت شکار برای غذای صحرائی

========


دیدن چیره دستی او در تیر اندازی چند بار من و همکارم را بر سر شوق آورد تا تفنگ از دست او گرفته مهارت خودرا در شکار به آزمایش بگذاریم.ا
او که ابتدا باورش نمیشد کار با اسلحه را بدانیم پس از اطمینان ازاینکه ازکار با تفنگ بی بهره نیستیم هراز گاه تفنگ خودرا دراختیارمان میگذاشت تا هدفهائی را بزنیم منتها چون گلوله در منطقه نایاب بود توصیه میکرد: "هربار که به ایرانشهر میروید برایمان مقداری فشنگ بیاورید".ا
پسر کدخدا که بتدریج با ما مأنوس شده بود یکروز اسلحه کمری خودرا ازکمر باز کرده بمن داد و گفت: "تا زمانیکه در این منطقه کار میکنید بهتر است این اسلحه را با خود داشته باشید".ا
با اینکه بارها در مأموریتهای اداری خود دراستانهای کردستان وکرمانشاهان و شهرهای مهاباد، سقز وبانه از اسلحه های مختلف برای تیراندازی استفاده کرده بودم ولی تا آن موقع هیچگاه با اسلحه کمری تیراندازی نکرده و هیچگونه اطلاعی از طرز کار آن نداشتم لذا فورا" ضمن تشکر از او درخواستش را رد کردم چرا که میترسیدم ژاندارمها آنرا در نزدم یافته برایم دردسر بیافریند.ا
پسر کدخدا ضمن اصرار بر دادن اسلحه گفت: "دراینجا همه برای حفظ جان خود اسلحه حمل میکنند، ژاندارمها نیز اینرا میدانند" و اضافه کرد: "داشتن اسلحه دراینجا جرم نیست، استفاده از آن در شرایط نا مشروط جرم است"ا
چون دلایل پسر کدخدا را منطقی یافتم و درعین حال کنجکاو داشتن یک اسلحه کمری نزد خود بودم اسلحه را که یک خشاب پر در آن بود از او گرفته در ساک خود گذاردم منتهی از او خواستم روزهائیکه با هم هستیم در بیابان طرزکار صحیح آنرا بمن بیاموزد و درعین حال مقداری با آن تمرین کنم که اوهم با خوشحالی قبول کرد.ا
با اینکه هوا روزها گرم بود ولی مردان بلوچ در صحرا لباس گرم میپوشیدند و بطور معمول عمامه سفیدی بر سر می بستند که انتهای آن دراز و روی لباسشان میافتاد، ردای بلندی بر تن میکردند که بلندی آن تا زیر زانویشان میرسید.ا
زنان بلوچ نیز باریک اندام وبلند قد بودند، اغلب لباسی دوخته شده ازپارچه سیاه و یا رنگهای الوان بر تن میکردند و اکثرا" سر و صورت خودرا نیز با یک روسری سیاه میپوشاندند - بیشتر باین دلیل که آفتاب تند منطقه پوست صورتشان را نسوزاند - کار پخت و پز نان و غذا در کپرها، کشیدن آب از چاهها، کشت سبزیجات خوراکی درباغچه های کوچک خانه ها، جمع آوری علفهای صحرائی و خشک کردن آنها بمنظور تغذیه دامهای خانگی (انواع طیور، بزوگوسفند) از وظایف روزانه آنها بود و در فصل برداشت خرما نیز به شوهران خود کمک میکردند.اا
نحوه کشیدن آب از چاهها
=======

دریکی از روزها پسر کدخدا که بتدریج با ما مأنوس شده بود ما را برای نهار به کپر خودشان دعوت کرد. در آنروز وقتی وارد کپر آنها شدیم از تعجب دهانمان باز ماند چون باورمان نمیشد که محوطه داخل کپر تا این اندازه وسیع و جا دار باشد.ا
کدخدا و خانواده اش شامل همسر و دو پسر و یک دختر در آن زندگی میکردند. درانتهای کپر رختخوابها وبسته های لباسها و وسایل لازم را درکنارهم چیده بودند. درمیان کپر و درمقابل درب ورودی گودالی وجود داشت که در آن آتش افروخته بودند و از آن برای مهیا کردن چای و طبخ غذا استفاده میکردند.ا
آن روز بمناسبت پذیرائی از ما بر سفره غذای کدخدا صرفنظر از ماست و پنیر و البته خرما، برنج نیز طبخ کرده و خورشی بلوچی با گوشت کبک هائی که روز قبل پسر کدخدا شکار کرده بود آماده خوردن بود.ا

با دکتر و عده ای از اهالی گلمورتی درکنار ساختمان دبستان
=======

نظر باینکه درکپرها همه بایستی چهار زانو و یا دو زانو روی زمین بنشینند و این نوع نشستن نه تنها برای ما بلکه برای خود بلوچها نیز مشکل و خسته کننده بود آنها شال بلندی را که اغلب دور کمر و یا دور سر می پیچیدند باز کرده درحالی که باسن و کف پاهایشان روی زمین بود آنرا دور کمر و زانوهای خود می بستند، دراینحال دیگر احتیاج نبود دستهای خودرا برای راحت نشستن دور زانوها حلقه کنند. با بستن شال بدور کمر و زانوها دستهایشان آزاد میشد و براحتی میتوانستند از آنها برای نوشیدن چای و یا خوراکیهای دیگر استفاده کنند، ما نیز با کمی تمرین از این ابتکار آنها تقلید و تا مدتی که در نزد آنها بودیم بدون کمترین ناراحتی بر زمین نشستیم .ا
در مدت اقامتمان در گل مورتی دکتر درمانگاه چند بار به منطقه آمد تا به درمان بیماران بپردازد. او از زمره سپاهیان بهداشت زمان شاه بود که وظیفه داشتند قسمتی ازمدت خدمت خودرا در شهرستانهای دور از مرکز بگذرانند. مرکز کار او عمدتا" در ایرانشهر بود و تنها ماهی یک یا دوبار برحسب ضرورت به گل مورتی میآمد. بطوریکه اظهار میداشت اغلب بیماران اورا کودکان و زنان زحمتکش بلوچ تشکیل میدادند. بیماریهای کودکان بیشتر بدلیل تغذیه نامناسب و کمبود ویتامین و عدم بهداشت بود. مرگ و میر زنان نیز بیشتر به علت زایمان های خانوادگی (درکپر) بود که وسیله زنان قابله بلوچ که کمترین اطلاعی از علم پزشکی نداشتند، انجام میگرفت و اغلب پس از زایمان دچار عفونت های مزمن میشدند.ا
در یکی از روزها که با دکتر درمورد سوراخ کردن بینی شترها صحبت میکردم سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "تاکنون به صورت زنان بلوچ توجه کرده ای" وقتی دانست جوابم منفی است خندید و گفت: "بینی زنان بلوچ را نیز همانطور سوراخ میکنند" و بعد توضیح داد که: "البته اینکار نه باهدف رام کردن زنان بلکه بمنظور آویختن وسیله ای برای زینت وزیبائی آنها انجام میگیرد ولی درد و صدمه آن کمتر از سوراخ کردن بینی شترها نیست و اغلب بدلیل استفاده از وسایل غیر بهداشتی برای اینکار ایجاد عفونت کرده مشکلات فراوانی برای آنها بوجود میآورد".ا
تا زمانیکه دکتر به گلمورتی نیامده بود هیچگونه وسیله ای - جز آب قنات - برای حمام کردن نداشتیم. تنها درمانگاه منطقه حمام داشت که با آب گرم کن نفتی کار میکرد. کلید درمانگاه نیز نزد دکتر بود وبا خود به ایرانشهر برده بود. ناچار میبایستی تا آمدن دکتر صبر میکردیم. وقتی دراینمورد با آموزگار دبستان صحبت کردیم گفت: "میتوانید به قنات گل مورتی بروید".ا
دهانه قنات تا قریه گلمورتی حدود یک کیلومتر فاصله داشت. آب قنات کم بود وتنها بمصرف آشامیدن ساکنین پائین دست آن میرسید و مازاد آن برای آبیاری نخلستانها مورد استفاده قرار میگرفت. چون کف بستر دهانه قنات را برای برداشتن آب قدری گود کرده بودند میشد در آن نشست و تن و بدن را شست.ا
هوا درآن موقع سال - بخصوص شبها - رو به سردی میرفت ولی چون آب قنات نسبت به هوای بیرون گرمتر حس میشد لذا میتوانستیم درآن نشسته خودرا بشوئیم.ا
هنگامیکه دکتر برای اولین بار به منطقه آمد کلید درمانگاه را دراختیار ما گذاشت. نفت آبگرمکن را نیز از پمپ بنزین پاسگاه ژاندارمری میخریدیم.ا
دکتر اهل زرند ساوه و از فارغ التحصیلان دانشگاه تهران بود. جوانی شوخ و سرزنده بود و چون دانست تا مدتی در منطقه اقامت خواهیم داشت قول داد بیشتر به گل مورتی سر بزند و با ما باشد، ضمنا" لطف نمود وکلید درمانگاه را دراختیار ما گذاشت که شبها با روشن کردن ژنراتور برق درمانگاه میتوانستیم تا مدتی بیدار مانده کتاب بخوانیم. ادامه دارد

http://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com