Sunday, November 30, 2008

غار "بوحیره"ا

غار "بوحيره"ا

غارها یکی از زیباترین و با اهمیت ترین شاهکارهای طبیعت در جهان بشمار میروند. این شاهکارها که اغلب در دل کوههای مرتفع و سلسله جبالها تشکیل شده اند بیشتر حاصل تجزیه و تخریب سنگهای آهکی توسط آبهای نفوذی حاصل ازبارندگیها و نزولات جوی میباشند.ا
آثار باقیمانده از انسانهای اولیه دوره نوسنگی در درون غارها نشان میدهد که این آشیانه های طبیعی، قرنها محل زندگی و مأمن اصلی انسانهای اولیه بوده است.ا
غار شناسان دربازدید های اخیر خود توانسته اند آثاری ازحضور انسانهای اولیه در غار (سام) گیلان بدست آورند. همینطور در غاری درنزدیک شهر وینکونسین) آمریکا موفق به کشف استخوان انسانهای ماقبل تاریخ شده اند.ا
کشف نقاشیهائی با رنگ روغن در غار (بامیان) درنزدیکی شهر بامیان (افغانستان) نشان از وجود زندگی انسانهای اولیه دراین غارها میدهد.ا
درارتفاعات شمال ایران مانند البرز به غارهای (زرافشان)، (یخ مراد)، (سام) درگیلان و غار (اسپهبد خورشید) در مازندران برمیخوریم. ودر سلسله جبال زاگرس میتوانیم بعنوان نمونه از غارهای (علی صدر) در همدان، غار (کرفتو) در کردستان نام ببریم.ا
در دنیای امروز غارها و زیبائیهای شگفت انگیز آنها که اغلب توأم با عجایب وافسانه های قدیمی میباشد رشته ای از ورزشهای سرگرم کننده بنام (غارنوردی) بوجود آورده که دربین کوهنوردان وجمع آوری کنندگان آثار باستانی علاقمندان بسیاری دارد و هرساله توریستهای بسیاری چه از ایران و چه از کشورهای خارج از آنها دیدن میکنند.ا

--------

در سال 1329 فرصتی دست داد تا با استفاده از تعطيلات آخر تابستان باتفاق گروهی از اعضای باشگاه نیرو وراستی (تهران) برای بازدید یکی از غارهای
ناشناخته ايران برویم.ا
از آنجائیکه شرکت دراین برنامه از طرف باشگاه نامبرده آزاد ذکر شده بود لذا تيپهاي مختلفي از نظر سنّي و شغلي وبا تحصيلات متفاوت برای شركت دراین برنامه نامنویسی کرده بودند که البته سرپرستی گروه را چند كوهنورد با تجربه باشگاه بعهده داشتند.ا
از دوران کودکی، کوهنوردی و بازدید از غارها یکی از تفریحات مورد علاقه من بود، زیرا در اينگونه سفرها فرصت اينرا داشتم تا از روستا ها و مناطقي ديدن كنم كه درشرايط عادي امكان رفتن بدانجا را نمییافتم. دراين سفرها ميتوانستم با نحوه زندگي مردم روستاها، خصوصيّات و علايق آنها آشنا شوم كه اين امر بيش از هر چيز براي من جالب و آموزنده بود.ا
هنگامیکه باخبر شدم چند تن از دوستان و همکاران قدیمم نيز قبلا" براي شرکت دراین برنامه ثبت نام كرده اند عزمم برای رفتن بیشتر شد چون فرصتی دوباره دست میداد تا در طول مسافرت ديدار ديگري از نزديك با هم داشته باشيم.ا
هدف از این برنامه بازدید وآشنائی با وضعیت غاری در دهکده دوزج - نزدیک شهر همدان - بنام "بوحیره" بود و حد اکثر سه روز برای رفتن و بازگشتن این برنامه زمان گذاشته بودند. این غار تا آن زمان بازدید نشده و ناشناخته مانده بود لذا بازدید از آن برای تمام افراد گروه جالب و هیجان آور محسوب میشد.ا
روز حرکت، اتوبوس حامل گروه كه شامل دوازده نفر بود از مقابل كوچه باشگاه در خيابان شاه آباد (جمهوري فعلي) بسوي همدان حركت كرد. سرپرستی گروه را سه نفر کامند دولت که از کوهنوردان قدیمی باشگاه بودند بعهده داشتند. ناگفته نماند که یک دانشجوی سال آخر دانشکده پزشکی با وسائل کمکهای اولیه نیز جزو اعضای گروه بود تا چنانچه حادثه غیر منتظره ای برای افراد گروه پیش آید مشکلی از نظر اقدامات اولیه دربین نباشد.ا
در آنزمان هنوز ازجادّه هاي آسفالته خبري نبود و اتوبوسها نيز مثل امروز مدرن و شيك وراحت نبودند، جادّه ها خاكي و پر دست انداز بود و سرعت وسائط نقليه از شصت و يا هفتاد كيلومتر در ساعت تجاوز نميكرد و چنانچه اتوبوس و يا وسيله نقليّه دیگری در جاده جلوتراز شما حركت ميكرد بدليل ايجاد گرد و غبار ناشي از خاك بستر جادّه بسختي ميشد از آن سبقت گرفت ناچار يا بايستي راننده سرعت را آنقدر كم میكرد تا مسافران از گرد و غبار آن در امان بمانند و يا لازم میآمد تا رسيدن بيك قهوه خانه سر راه مقدار زيادي گرد خاك نوش جان كنند زيرا حتّي بستن شيشه هاي كناري اتوبوس نيز نميتوانست از ورود خاك بداخل آن ممانعت کند.ا
اتوبوس هنگام ظهر در قهوه خانه "آوج" براي استراحت وخوردن غذا توقّف نمود، فرصتي بود تا سر و روي خاك آلوده خودرا شسته و غذائي بخوريم و ضمنا" با تنفّس هوای تازه و شستشوي ريه ها خود را براي باقيمانده راه آماده نمائيم.ا
پس ازخوردن غذا چون آماده رفتن شديم خبر يافتيم بدليل پنجرشدن يكي از طاير ها حركت قدري به تأخير افتاده است. با اينكه تأخير در رسيدن بمقصد ممكن بود مشكلاتي برايمان ايجاد كند ولي چون با لاستیک پنجر امکان رانندگی نبود بناچار در گوشه قهوه خانه نشستیم و منتظر مانديم.ا
ساعت دو بعد از ظهر با آماده شدن اتوبوس بسوي همدان و دهكده "دوزج" كه مقصد ما بود براه افتاديم و نهایتا" ساعت شش بعد از ظهر خسته و كوفته از تکانهای اتوبوس به میدان دهکده رسيديم.ا
بلافاصله پس از ورود از اهالی ده سراغ خانه كدخدا را گرفتيم تا او ما را در يافتن محل سكونت ياري دهد ولي بدبختانه بما خبر دادند که او بشهر رفته و معلوم نیست چه موقع باز میگردد. چون شب نزدیک میشد بناچار تصمیم گرفتیم بکمک اهالی روستا محلّي براي اقامت پیدا کنیم.ا
روستائيان كه از برنامه ما بی اطلاع و از ورود گروهی نا آشنا به دهكده خود حيرت كرده بودند بدور ما جمع شده هریک سؤالي در مورد منظور ما از آمدن بآنجا میکردند. وقتي برايشان توضيح ميداديم كه براي بازديد غار "بوحيره" آمده ايم حيرتشان دوچندان ميشد چون باور نميكردند غارشان آنقدر مهم باشد كه گروهي از تهران براي ديدن آن آمده باشند.ا
مدّتي وقت ما صرف توضيح برنامه مسافرتمان به بعضی ازآنها شد و چون نتيجه اي درجهت يافتن محل سكونت نگرفتيم و از كدخدا نيز خبري نشد ناچار در گوشه اي از ميدان نشستيم تا مشورتي با يكديگر كرده براي گذراندن آنشب تصميم بگيريم چرا كه شب را بایستی در محلی بیتوته میکردیم. روستائيان نيز بدون اینکه کمک دیگری درمورد یافتن محلی برای اسکان ما بکنند اطراف ما بانتظار نشسته بودند.ا
بعضي از افراد گروه با خود كيسه خواب و پتو داشتند و ميتوانستند بساط خودرا درگوشه ای پهن کرده بخوابند ولي چون همه افراد اين امكان را نداشتند ناچار همانطور در گوشه ای منتظر نشستیم.ا
چیزی نگذشت که هوا تاريك شد وچراغ تنها مغازه دهکده نیز خاموش و میدان درتاریکی مطلق فرو رفت و پس از آن تنها روشنائی که گهگاه نشان از وجود روستائیان دراطرافمان میداد نوری بود که از روشن و خاموش شدن آتش چپق آنها برمیخاست و ما میتوانستیم بفهمیم که آنها هنوز در اطراف ما نشسته و منتظرند ببینند ما چه میکنیم.ا
دراینموقع یکی از سرپرستان گروه برای روشن کردن فضای جمع چراغ گازی خودرا از کوله پشتی بیرون آورد و کبریتی بآن زد واز ما خواست تا روشن شدن وضعیت از جایمان تکان نخوریم. ا
(معمولا" دراينگونه مسافرتها سرپرست گروه از طريق باشگاه قبلا" با پاسگاه ژاندارمري محل و يا شهرداريهاي ناحيه تماس ميگرفت و جائي براي سكونت افراد گروه تهيّه ميكرد ولي متأسّفانه در اين سفر اين امر انجام نگرفته و مشكل ايجاد كرده بود). ا
در اينموقع كه خستگي و خواب ميرفت تا افراد گروه را از پاي درآورد ناگهان سر وكلّه مرد جواني پيدا شد و وقتي از هويت گروه و برنامه آن مطلّع شد ضمن عذرخواهي از اينكه زودتر نتوانسته خودرا بآنجا برساند گفت: "من مباشر مالك اين روستا هستم، او شنيده كه شما باين ده آمده ايد مرا فرستاده تا از شما خواهش كنم چنانچه ممكن است بمنزل او آمده و مهمانش باشيد".ا
يكي از سرپرستان گروه پس از مشورت با ساير اعضاء ضمن تشكر از او با خوشحالی دعوت ارباب را قبول و همگي وسايل خودرا برداشته عازم منزل او شديم.ا
دو اطاق بزرگ در منزل مالك يا ارباب كه بشكل قلعه اي در كنار ده قرار داشت در اختيار ما گذارده شد و خود ارباب نيز ساعتي بعد برای دیدن ما آمد، معلوم بود او هم از ورود نا بهنگام گروه ما حيرت كرده و براي اطمينان از چند و چون قضيّه بديدار ما آمده بود.ا
سرپرست گروه پس از تشكر از او بمناسبت جا و مكان، خيلي ساده برايش توضيح داد كه ما كوهنوردان باشگاه "نيرو و راستي" هستيم و برنامه اي براي بازديد غارهاي ايران داريم که در هر فرصتي بديدن يكي از آنها ميرويم و اين بار نوبت غار "بوحيره" دراين منطقه ميباشد.ا
من بوضوح حس كردم كه ارباب از توضيحات او قانع نشده و تظاهر بقبول مطلب ميكرد چون در جواب او اظهار داشت. "اين غار بسیار کوچک است و فكر نميكنم ديدنش براي شما چندان جالب باشد" وبعد وقتی احساس کرد توضیحش برای ما قانع کننده نبوده است، اضافه کرد: "بهرحال چنانچه تصميم قطعي بديدن آن داشته باشيد فردا دونفر را همراه شما ميفرستم تا دهانه غار را نشانتان بدهند".ا
در خاتمه چون اطمينان يافت خطري از جانب ما منافع اورا تهديد نميكند گفت: "چون ميدانم فردا گرفتار هستيد براي فردا شب شام مهمان من باشيد، اميدوارم دعوتم را قبول كرده براي شام به قسمت ديگر قلعه بمنزل من بيائيد، ضمنا" دستور داده ام صبحانه را همينجا برايتان آماده كنند و چنانچه چيز ديگري هم احتياج داريد بگوئيد در اختيارتان بگذارند" و ما را ترك كرد.ا
پس از رفتن او عدّه اي از ريش سفيدان دهكده نزد ما آمدند و معلوم بود براي ارضاي حس كنجكاوي خود احتياج به اطّلاعات بيشتري در مورد سفر ما دارند. بعقيده آنها رفتن بداخل غار خالي از خطر نبود چون ميگفتند سالها است كسي پا بداخل آن نگذاشته و معتقد بودند در بعضي از شبها از داخل غار صداي شيون و گريه بگوش ميرسد. بعضي از آنها معتقد بودند كه اين غار محل زندگي "اجنّه" و "از ما بهتران" است. ا
يكي از آنها ميگفت: "در زمانهاي قديم دزدان در داخل اين غار زندگي ميكرده اند و دشمنان خودرا بداخل غار برده سر ميبريدند". نهايت اينكه ما متوجّه شديم درعين حال كه خود آنها اين داستانها را درمورد غارشان باور دارند ولي ضمنا" سعي ميكنند درصورت امكان ما را از رفتن بداخل آن منصرف نمايند.ا
چون صحبت آنها بدرازا كشيد و شب هم به نيمه نزديك ميشد سرپرست گروه از آنها خواهش كرد بهتر است حالا بخانه هاي خود رفته و شب بعد پس از بازديد از غار براي گرفتن اطّلاعات بيشتر نزد ما بيايند.ا
صبح روز بعد پس از صرف صبحانه به اتّفاق دو راهنما روانه محل غار شديم و پس از يكساعت راه پيمايي بدامنه كوه نسبتا" بلندي رسيديم. يكي از راهنمايان دهانه سوراخي را در ارتفاع سیصد متري از سطح زمین نشان داد و گفت: "آن دهانه غار است" و راه باريكي را با دست نشان داد و اضافه كرد: "اين راه مستقيم بدهانه غار ميرسد".ا
سرپرست گروه كه مرد شوخي بود برای اینکه مرد راهنما را بيازمايد که از آمدن به غار ميترسد يا نه، پرسيد: "مگر تو نميخواهي با ما بداخل غار بيايي".ا
مرد روستائي كه معلوم بود تمايلي به آمدن ندارد قدري اورا نگاه كرد و گفت: "من كه كاري در آنجا ندارم، از طرفي شايد شما هم بخواهيد تنها بداخل غار برويد" ولي بالاخره با اصرار سرپرست گروه كه گفت: "تو بايد همه جا راهنماي ما باشي" قرار شد تا داخل غار نيز ما را همراهي كند.ا
پس از قدري راه پيمائي و صعود دردامنه کوه به مدخل غار رسيديم. دهانه آن بشكل سوراخي با قطر حدود يك متر بود كه با شيبي حدود هفتاد و پنج درجه پائین ميرفت. قرار شد هشت نفر از اعضاء گروه بانضمام مرد راهنما بداخل غار بروند، سه نفر ديگر بارتفاعات اطراف صعود كرده بررسي نمايند كه غار منفذ هواكش و يا دهانه ديگري نيز دارد يا خير و يكنفر ديگر براي حمايت از سايرين كه لازم بود با طناب بداخل سوراخ دهانه غار بروند در بيرون بماند. او ضمنا" فرصت داشت گزارش سفر گروه را از هنگام حركت تا آنموقع درآنجا تهيّه نمايد.ا
لوازمي مثْل چراغ قوّه، نوار منيزيم، كاه و يا قوطي رنگ براي علامت گذاري راهروهاي احتمالي، كلنگ كوچك كوهنوردي، طناب و دوربين عكاسي و مقداري وسائل ضروري ديگر را كه در داخل غار لازم داشتيم در كوله ها نهاده و در ساعت يازده صبح يك بيك از دهانه غار پائين رفتيم.ا
عمق راهروئی که ما را تا انتها رساند چيزي حدود هشت متر بود، پس از رسيدن بكف آن يك گالري وسيع بطرف راست ميرفت كه ميتوانستيم براحتي و ايستاده در آن قدم برداریم، درانتهاي آن گالري غار بدو شعبه تقسيم میشد. قرار گذاشتيم يكدسته چهارنفري بداخل شعبه راست و دسته ديگر شعبه چپ را بازديد نمايند.ا
من باتّفاق سه نفر ديگر و مرد راهنما به شعبه چپ رفتيم كه اين راهرو نيز پس از مدّتي براهروهاي دیگري منشعب گرديد. از آنجا مجبور شديم براي گم نکردن راه هنگام بازگشت در كف راهروها کاه بپاشیم وبرای علامتگذاری روی دیوارها از رنگ استفاده کنیم.ا
بعضي از راهروها وسيع و بعضي بسيار باريك و كم ارتفاع بودند بطوريكه براي عبور مجبور ميشديم خميده و گاه روي زانو بجلو برويم. گاهي ديوارها خشك وگٌاهي بواسطه نفوذ آب مرطوب بودند و حركت در كف راهروها نیز بدليل رطوبت و لغزندگي آن بكندي صورت ميگرفت.ا
در انتهاي يكي از راهروها راه باريكي با شيب تند بسمت بالا ميرفت، يكنفر را كه جثه اي كوچك داشت بالا فرستاديم كه پس از چند دقيقه بازگشت و خبر داد طول آن راهرو بیش ازچند متر نيست.ا
لاجرم راهرو دیگری را انتخاب و حرکت را ادامه دادیم. در آن راهرو مقداري استخوانهاي ريز و درشت پيدا كرديم و حدس زديم بايستي متعلّق به جانوراني باشد كه گويا در تعقیب يكديگر بداخل غار آمده و دربازگشت موفق نشده اند خودرا از دهانه سوراخ ورودی بالا بكشند و در همانجا مانده و از گرسنگي مرده اند. حدس زدیم صداي شيون و گريه ای كه روستائیان شبها از داخل غار مي شنيده اند مربوط به جانوراني بوده كه در داخل غار به تله افتاده و زوزه میکشیده اند و روستائیان آنرا حمل بر صداي "اجنه" و "شياطين" ميكرده اند.ا
غار مزبور که بر اثر نفوذ زه آبها در درز و شكاف سنگهای آهکی و تجزيه و تخريب آنها درطول زمانهای طولانی تشکیل شده بود مناظر زيبائي از رنگهای مختلف را - که حاصل تجزیه مواد معدنی و رسوب گذاری دوباره آنها - در درز وشکاف سنگها بوجود آورده بود. در بعضي از گالريها كه وسيعتر بودند تيغه هاي بلندی ازآهك (استلاكتيت) از سقف آويزان و منظره زيبائي ایجاد کرده بود.ا
با اينكه هوا در داخل غار باندازه كافي وجود داشت ولي چون بعضي از افراد احساس تنگ نفس ميكردند و اغلب گالریها را نیز بازدید کرده و مطمئن بودیم راهرو دیگری برای بازدید باقی نمانده است پس از گرفتن چند عكس يادبود با يكديگر در شعله نوار منيزيم تصميم به بازگشت گرفتيم.ا
هنگام بازگشت راه خودرا از روي ذرّات كاه و رنگهاي روي ديوار راهروها تعقيب ميكرديم ولي متأسّفانه در يك مورد پس ازمدّتي عبورازچند راهرو مجددا" بمحل اوّليه خود رسيديم ودريافتيم يكي از راهروها را دور زده ایم كه اين امر بيشتر از همه مرد راهنما را هراسان نمود. در بار دوّم با قدري دقّت راه صحيح را از روي علامات روي ديوارها يافته بحرکت ادامه داديم و پس از مدّتي بانتهاي سوراخي كه بدهانه غار ختم ميشد رسيديم و در آنجا با كمك طناب يك بيك از غار بيرون آمديم.ا
با ديدن نور خيره كننده آفتاب در بيرون غار ناچار شديم براي مدّتي چشمان خودرا بسته در مدخل غار بنشينيم و با چند دم و بازدم عمیق ریه های خودرا ازهواي تازه بیرون غار پر کنيم.ا
ديگر دوستان ما كه به شعبه هاي ديگر غار رفته بودند قبل از ما بازگشته و در بيرون انتظار ما را ميكشيدند. عدّه زيادي از روستائيان نيز در نزديك دهانه غار نشسته و بي صبرانه انتظار خروج ما را داشتند و با ديدن ما و مرد راهنما بدور او حلقه زده جوياي شرح وقايع شدند.ا
ساعت پنج بعد از ظهر بمنزل باز گشتيم و پس از رفع خستگي خودرا براي رفتن بمنزل ارباب آماده نموديم. گزارش ساير افراد گروه كه براي كاوش باطراف رفته بودند نشان ميداد غار هيچگونه روزنه و يا منفذي غير از آنچه ما بعنوان دهانه از آن استفاده كرديم ندارد.ا
پس از يكروز غار پيمائي با پذيرائي گرم ارباب شب خوبي را گذرانديم. ارباب پس از شنيدن شرحي در مورد وضع غار چون خيالش تا اندازه ای از بابت مأموريت ما راحت شده بود گفت: "من ميدانستم چيز جالبي در غار پيدا نخواهيد كرد" - احتمالا" فكر ميكرد ما بدنبال يافتن گنج و يا دفينه اي بآنجا رفته بودیم - و اضافه كرد: "اگر قبلا" بمن اطّلاع داده بوديد من خودم چند نفر را ميفرستادم تا از غار بازديد كرده نتيجه را باطلاعتان برسانند".ا
مالك در ادامه توضيحاتش گفت: "در اين حوالي و در روستاهاي ديگر از اين قبيل غارها زياد است، اگر بخواهيد من ميتوانم از ريش سفيدان اينجا محل دقيق آنها را برايتان بگيرم" كه با اظهار علاقه سرپرست گروه قرار شد روز بعد صورتي از نام و محل غارهاي موجود در آن نواحي را براي ما تهيّه نمايند.ا
سپس ارباب كه گويا هنوز در مورد هويّت ما اطمينان كامل حاصل نكرده و ما را مأموران امنيّتي حكومت ميپنداشت شروع بشرح خدمات و نيكوكاريهايش نسبت به رعايا و روستائيان نمود و گفت كه براي بهبود وضع آنها از ساختن راه و كمك بتأسيس مدرسه ابتدائي درمنطقه و تهيّه كود شيميائي و تعمير قنوات از بذل مال و جان دريغ ندارد و در صورت لزوم خودش بآنها وام ميدهد و اضافه كرد: "سال گذشته با هزينه خودم يك مسجد براي اهالي ساختم و از يكي از روحانيون سرشناس نيز دعوت كردم تا ماهي يكبار براي ايراد وعظ و خطابه باين روستا بيايد كه البتّه خودم هم هميشه در صف اول مسجد حاضر شده به صحبتهاي ايشان گوش ميدهم" و نهايتا" پي برديم ارباب تا حالا چند بار به مكّه رفته و نماز و روزه اش هم هيچگاه ترك نميشود.ا
صبح روز بعد پس از صرف صبحانه با تشكر از ارباب بخاطر مهمان نوازيهاي گرمش و با خاطراتي خوش از سفر همدان بسمت تهران حركت كرديم. ا





















Saturday, November 15, 2008

کابوسی در شب


کابوسی در شب

شبهای بیمارستان ساکت و غم انگیزند. چنانچه بیماری بهر دلیل دچار بیخوابی شده باشد از سکوت سنگین بیمارستان که هراز گاه با ناله بیماری درحال نزع درهم میشکند ویا صدای زنگ ممتدی که بیماران برای کمک میفشارند، دچار رعب و ترسی نا آشنا میگردد، ترسی که حاصل ضعف و زبونی موجودات انسانی درمقابله با بیماریها، حوادث ناشناخته و اشباح خیالی ساخته ذهن و تصور خود او میباشد.ا
چند روزی از عمل جراحی پایش گذشته بود. با اینکه برای تخفیف درد پا و شانه صدمه دیده اش مقدار زیادی داروهای ضد درد باو تزریق میشد و یا همراه با غذا بخوردش میدادند ولی بیخوابی مزمن شبها دست از سرش برنمیداشت، از طرفی قادر نبود بدون کمک پرستاران از جا برخاسته بدستشوئی برود، ناچار برای کشتن وقت هر از گاه با کمک یکی از پرستاران از اطاق خارج شده روی یکی از صندلیهای چرخدار که بطور معمول برای بیمارانی چون او در راهروها میگذاشتند، می نشست.ا
یکشب که بر اثر بیخوابی دچار سردرد شدیدی شده و بعلت درد شانه و پهلو قادر بماندن روی تخت نبود تصمیم گرفت دگمه زنگ را فشار وپرستاری را خبر کند تا با کمک او از جا برخاسته از اطاق بیرون رود. پس از لحظاتی چند، پرستاری با صدای زنگ وارد اطاق شد و چون دانست تصمیم دارد بیرون رفته روی صندلی چرخدار بنشیند اورا بیرون برد و روی صندلی چرخدار نشاند و چون مطمئن شد روی صندلی مستقر شده شب بخیری باو گفت و چون پرنده ای سبکبار بطرف اطاق پرستاران رفت.ا
معمولا" پرستاران برای حفظ سکوت و آرامش در بیمارستان از کفشهای کتانی و بیصدا استفاده میکنند ولی درآنشب متوجه شد پرستاری که برای کمک باو آمده بود هنگام رفتن پاشنه پایش دراثر برخورد با کف پوش راهرو، صدائی غیر عادی دارد. ناخود آگاه برگشت و به کفشهای پرستار نگاه کرد، با کمال تعجب دید که پرستار بجای کفش، مانند چهارپایان سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارد و
از لای کت پرستاریش نیز جسم باریک و پشمالودی مانند دم بیرون زده است.ا
-----------

سالها قبل هنگامیکه کودکی بیش نبود داستانهای زیادی از وجود جن و پری ویا موجوداتی نامرئی بنام (از ما بهتران) که درخرابه ها و مکانهای خلوت و همچنین در حمامهای قدیمی زندگی میکنند از مادر بزرگش شنیده بود.ا
بیاد نمیآورد که مادر بزرگ این داستانها را تنها بمنظور ترساندن و ممانعت او از شیطنت و سر و صدا در خانه برایش تعریف میکرد و یا منظورش سرگرم کردن او بود. تنها چیزی که بعدها و پس از بلوغ متوجه شد این بود که از روزگاران قدیم، کودکان ایرانی با داستانهائی از این قبیل که توسط بزرگترها برایشان تعریف میشود بدنیا میآیند و با همین داستانها نیز با زندگی وداع میکنند.ا
مادر بزرگ همیشه برایش تعریف میکرد که جنها همزاد آدمها هستند، باین معنی که با تولد هر کودک یک جن نیز زاده میشود، تنها فرقی که این دو با هم دارند اینست که جنها موجوداتی نامرئی هستند که بدنشان از مو پوشیده شده و دارای سم و دمهائی پشمآلود شبیه حیوانات میباشند، آنها از روشنائی روز میترسند لذا در تاریکی شبها از مخفیگاههای خود خارج میشوند تا بوظایفی که برایشان تعیین شده عمل کنند.ا
مادر بزرگ حتی برایش گفته بود که شبها هیچگاه آب داغ توی حیاط و یا باغچه خانه نریزد چون ممکن است جنها و یا بچه هایشان در آنجا باشند و آب داغ بآنها صدمه بزند که دراینصورت باید منتظر اقدامات تلافی جویانه وانتقام آمیز از طرف آنها باشیم.ا
باورش نمیشد که موجودات غیر واقعی داستانهای مادر بزرگ حالا دراینجا واقعیت پیدا کرده و در یکی از بیمارستانهای مشهور کانادا دیده شوند.ا
درحالیکه نمیتوانست و یا نمیخواست آنچه را که با چشم دیده بود باور کند ولی کنجکاوی برای کشف درستی و یا نادرستی آنچه را که دیده بود باعث شد تا موضوع را دنبال و ته و توی قضیه را درآورد.ا
درپی این فکر آهسته صندلی چرخدار را در طول راهرو براه انداخت تا هرچه زودتر اطاق پرستاران را یافته حقیقت امر را از آنها جویا شود.ا
چراغهای اصلی راهروها را در شب خاموش میکنند ولی چند لامپ کم نور و دور از هم فضا را روشن میکرد، رفت و آمدی نیز در راهروها دیده نمیشد. برخلاف همیشه که در نیمه شبها صدای ناله بیماران و یا صدای زنگ اطاقها گهگاه سکوت را میشکست، در آن شب هیچ بیماری ناله نمیکرد و صدای زنگی نیز شنیده نمیشد، تو گوئی همه چیز دست بهم داده بود تا با سکوت سنگین خود احساس ترس درون اورا که با دیدن وضع غیرعادی پرستار بوجود آمده بود عمیق تر و او خودرا بیشتر تنها و ضعیف احساس کند.ا
با دیدن نور چراغهای فلورسنتی که از یکی ازاطاقها بیرون میآمد دانست به اطاق پرستاران نزدیک شده است، آهسته جلو رفت، درب اطاق باز بود و صدای صحبت و خنده چند پرستار شنیده میشد. کنجکاوانه نظری بداخل اطاق انداخت، پرستارها درانتهای اطاق پشت میزهایشان نشسته و صحبت میکردند، پاهایشان در تاریکی زیر میز دیده نمیشد. تصمیم گرفت یکی از آنها را صدا کند تا جلو آمده پایش را ببیند.ا
درفکر بود اگر یکی از آنها جلو بیاید چگونه موضوع را برایش عنوان کند. راستش از بازگو کردن آنچه که دیده بود شرم داشت و میترسید پرستار با شنیدن موضوع، اورا موجودی ترسو و خیالباف فرض کنند.ا
دراینموقع که حیران و مردد در آستانه درب اطاق ایستاده بود ناگهان پرستار دیگری که از بازدید مریضی بازگشته بود از راه رسید و چون اورا آنجا دید، پرسید: "آقا بچیزی احتیاج دارید".ا
بیکباره تمام آنچه را که برای گفتن آماده کرده بود فراموشش شد وحیران جوابداد: "خیر" و بعد برای اینکه چیزی گفته باشد فوری اضافه کرد: "قدری آب میخواستم".ا
پرستار با تعجب اورا برانداز کرد و پرسید: "مگر کنار تختخوابتان بطری آب نگذاشته اند" و بعد اضافه کرد: "صبر کنید الان یک بطری آب برایتان میآورم" و با سرعت بطرف انتهای راهرو که آب سرد کن در آنجا قرار داشت، حرکت کرد. هنگامیکه با شتاب از او دور میشد نگاهی سریع به پشت پایش انداخت و در کمال تعجب دید که او هم سم و دمی سیاه رنگ و پشمالود در پشت خود دارد.ا
معطلی را جایز ندانست و بلافاصله یکی از پرستاران داخل اطاق را صدا و وجود جنها را که بشکل پرستار در بیمارستان کار میکنند باو اطلاع داد. پرستار مزبور پرسید: "از کجا دانستید که آنها جن هستند". برایش توضیح داد: "هر دوی آنها در پا سم و در پشت خود دمی سیاه رنگ داشتند".ا
پرستار مزبور همراه با یک لبخند آرام پایش را بالا آورد و درمقابل چشمان حیرت زده او گرفت و گفت: "اینطوری".ا
درپای او هم سمی سیاه رنگ دیده میشد. تردیدش از میان رفت و باورش شد که تمام پرستار های آنشب جنها هستند. درنگ را جایز ندانست، صندلی چرخدار را بطرف درب خروجی بیمارستان راند تا هرچه زودتر از بیمارستان که آنشب در تسلط جنها قرار داشت فرار کند.ا
تا بنزدیک درب بیمارستان برسد از فرط عجله و شتاب چند بار با صندلی چرخدار بدیوارها و برانکاردهائیکه در راهروها قرار داشت، برخورد کرد. نزدیک درب بیمارستان یکی از مأمورین حفاظت را یافته اورا از حضور تعدادی جن که بصورت پرستار دربیمارستان فعالیت میکنند آگاه و توضیح داد که همه آنها دمی درپشت و سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارند. برخلاف انتظارش مأمور حفاظت با خونسردی سری تکان داد و گفت: "ناراحت نباشید، همین الان رئیس بیمارستان را درجریان امر قرار خواهم داد" و وقتی بسمت تلفن میرفت متوجه شد که او هم مثل پرستارها بجای کفش دارای سم بود.ا
از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کند. خواست بسوی خیابان رفته تاکسی گرفته بخانه رود ولی خیابانها خلوت بود و لباس گرم هم در بر نداشت لذا چاره ای جز بازگشت باطاقش نبود، صندلی چرخدار را بسوی اطاقم برگرداند و با تمام توان آنرا بحرکت درآورد.ا
خوشبختانه در بازگشت با جنهای دیگری در راهرو روبرو نشد. بمجرد رسیدن به اطاق، خود را روی تخت انداخت. هم اطاقیش بیدار و روی تختش نشسته بود، چون اورا هراسان دید علت را پرسید. جواب داد: "امشب بیمارستان درتصرف جنها است، همه پرستاران و حتی مأمور حفاظت بیمارستان جن هستند".ا
هم اطاقیش سؤال کرد: "از کجا این موضوع را فهمیدی".ا
جواب داد: "برای اینکه همه آنها بجای کفش سم داشتند".ا
هم اطاقیش بی اعتنا سری تکان داد وگفت: "خونسرد باش و بگیر بخواب".ا
گفت: "وقتی بیمارستان در اختیار جنهاست و همه کارکنان بیمارستان سم دارند چطور میتوانم خونسرد باشم و راحت بخوابم".ا
هم اطاقیش پایش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: "خوب اینکه مهم نیست، ببین پای منهم سم دارد" و بعد اضافه کرد: "میخواهی دمم را هم ببینی".ا
حس کرد دیگر قدرت نفس کشیدن ندارد، به خودش گفت: "خدایا امشب همه جن هستند".ا
جای دیگری برای فرار نداشت، ملافه را روی صورتش کشید تا خودرا از دید هم اطاقیش وجنهای دیگر مخفی کند. درحالیکه از شدت ترس زیر ملافه خود میلرزید آرزو میکرد زودتر آفتاب بدمد و جنها بیمارستان را تخلیه کنند (این تصور را داشت که جنها نیز همچون دراکولاها روزها بسردابه ها و جاهای خلوت و تاریک میروند).ا
ولی هم اطاقیش دست بردار نبود و مرتب میگفت: "دوست عزیز چرا ناراحتی، حالا همه سم دارند" و بعد پرسید کرد: "آیا بپاهای خودت نگاه کرده ای".ا
جرئت نمیکرد بپاهای خودش نگاه کند. درحالیکه از شدت گرما و ترس خیس عرق شده بود چشمهایش را هم گذاشت و سعی کرد بخوابد".ا
----------

صبح روز بعد وقتی چشم باز کرد روشنائی روز از پنجره اطاق دیده میشد. با دیدن صندلی چرخدار در کنار تختش ناگهان بیاد حوادث شب قبل افتاد. در وهله اول نگاهی کنجکاوانه به هم اطاقیش که روی تختش آرمیده بود انداخت. پاهایش زیر ملافه بود و چیزی غیر عادی در او دیده نمیشد. نمیدانست تمام آنچه را که شب قبل دیده بود کابوس بوده یا در بیداری دیده است. برای اطمینان از این امر زنگ کنار تختش را بصدا درآورد، پرستاری با شنیدن صدای زنگ وارد اطاق شد. در وهله اول به کفشها و پاهای او نگاه کرد، کاملا" عادی و عاری ازسم بود. فکر کرد: "خوب این طبیعی است چون روز شده و معمولا" جنها باید ازبیمارستان خارج شده باشند".ا
هنوز باور نداشت آنچه را که شب قبل دیده کابوس بوده باشد. بیاد صحبتهای هم اطاقیش افتاد که شب قبل گفته بود: "بهتر است نگاهی هم بپاهای خودت بیندازی". خواست ملافه را کنار زده بپای خود نگاه کند ولی جرئت نمیکرد چرا که از واقعیت امر میترسید.ا
دراین موقع که بین تردید و واقعیت سرگشته و حیران بود پرستاری با سینی صبحانه ها از در وارد و صبحانه او و هم اطاقیش را آورده روی میز کنار تختشان گذاشت. هم اطاقیش که همان موقع از خواب بیدار شده بود صبح بخیری باو گفت و سینی صبحانه اش را روی پاهایش گذاشته مشغول خوردن شد.ا
او که هنوز گیج و متحیر کابوس شب قبل بود همانطور حیران نشسته و به سینی صبحانه اش نگاه میکرد. هم اطاقیش که گویا متوجه حالت او شده بود ناگهان خنده بلندی سر داد و گفت: "هنوز فکر میکنی همه سم دارند".ا
با وحشت برگشت و باو نگاه کرد. چیزی در مغزش فریاد کرد که: "پس همه آنچه را که دیده بود کابوس نبوده و واقعیت داشته است".ا
برای اطمینان از جریان امر از هم اطاقیش پرسید: "من کی چنین حرفی زدم".ا
هم اطاقیش همانطور که میخندید گفت: "مثل اینکه شب قبل خواب بدی میدیدی چون مرتب تکرار میکردی، همه سم دارند. همه سم دارند".ا
مثل این بود که یک ظرف آب سرد روی سرش ریختند. در جواب هم اطاقیش تنها لبخندی زد و سپس مشغول خوردن صبحانه اش شد.ا

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

Sunday, November 9, 2008

دراکولا در بیمارستان

دراکولا در بیمارستان

ساعت پنج و نیم صبح اولین روز بستری شدنش در بیمارستان که تحت تأثیر داروهای آرام بخش وضد درد آرامشی یافته و بخواب رفته بود با تکانی که پرستار به بازویش داد از خواب پرید. در تاریک روشن هوای اطاق که با یک لامپ فلورسنت روشن بود زنی سیه چرده را دید که با چشمهای براق خود درحالیکه لبخندی برلب دارد از او میخواهد تا بازویش را برای گرفتن خون دراختیارش بگذارد.ا
خواب آلوده بازویش را باو داد تا کارش را هرچه زودترانجام داده برود. اثر مورفینی که مخلوط با محلول سرم در طول شب وارد خونش شده بود چنان از خود بیخودش کرده بود که متوجه پایان کار پرستار نشد. تنها اثری که پس از رفتن او بر جای مانده بود یک قطعه پنبه آغشته به الکل با چسب بزرگی بود که داخل آرنج دستش دیده میشد.ا
در طول روز نیز پرستاران متعددی طبق برنامه هر از چند ساعت یکبار وارد اطاقش شده محلولی که نمیدانست چیست به بازو و یا رانش تزریق و بعد بیرون میرفتند.ا
صبح روز دوم درست سر ساعت پنج و نیم، بازهم سر و کله همان پرستار برای گرفتن خون پیدا شد - ساعت دیواری که روبروی تختش بدیوار نصب شده بود دقیقا" پنج و نیم صبح را نشان میداد - که چون روز قبل همچنان لبخند مرموز خودرا بر لب و چشمان درشت و سیاهش را بر او دوخته بود.ا
چون آنروز اثر مواد مخدر در بدنش کمتر و هوش و حواسش بیشتر سرجایش بود برای دیدن پرستار وظیفه شناسی که صبح بآن زودی را برای انجام کارش انتخاب کرده بود، چشم به صورتش دوخت.ا
پرستار درحالیکه لاستیک لوله مانندی را به انتهای بازوی او گره میزد خواهش کرد تا مشت کند. همانطور که پرستارخواسته بود مشت کرد، وقتی پرستار برجستگی رگ را زیر انگشتانش حس کرد ناگهان نیشش بخنده باز و با ولعی غیر قابل توصیف که از برق چشمانش بخوبی پیدا بود سوزن آمپولش را ماهرانه در رگ فرو برد. خون سیاهی همراه با جهشی ناگهانی از رگ دستش خارج ولوله آزمایش پرستار را که به انتهای سوزن وصل بود پر کرد.ا
بعد از پر شدن لوله تصور کرد کار پرستار خاتمه یافته و سوزن را از دستش خارج و محل آنرا برای جلوگیری از خونریزی با پنبه ای آغشته به الکل پوشانده بدنبال کار خود میرود ولی با کمال تعجب شد که پرستار لوله را از انتهای سوزن خارج و لوله دیگری بآن وصل نمود و پس از پر شدن آنرا هم خارج و بلافاصله لوله دیگری بجایش قرار داد و درنهایت لوله های پر شده از خون اورا که نهایتا" شمار آن به ده عدد رسید داخل سینی وسائلش ریخت و درحالیکه همان لبخند مرموز خودرا همچنان برلب داشت از اطاق خارج شد.ا
عصر همانروز دکتر جراحش برای دیدن او آمد واظهار داشت: "بدلیل خون زیادی که هنگام عمل جراحی از بدنت خارج شده برایت تعدادی قرص آهن تجویز کرده ام تا بتدریج جبران کم خونی بدنت را بنماید".ا
آه از نهادش برآمد و خواست بگوید: "دکتر، پس چرا پرستارتان امروز صبح مقدار زیادی خون از بدن من گرفت" که همانموقع نام دکتر را از بلندگو پیج کردند و او با شتاب از اطاق خارج شد.ا
حال عجیبی داشت، نمیتوانست این دو موضوع را با هم تطبیق دهد که اگر کم خون است پس چرا پرستار، صبح آنروز آن همه خون از بازویش گرفته است - شنیده بود که دربیمارستانها اغلب برای جبران خونی که بیماران هنگام عمل جراحی از دست میدهند، از بیماران دیگر که خون مناسب در بدن دارند مقداری خون گرفته ذخیره مینمایند تا خون از دست رفته بیماران دیگر را با آن جبران نمایند ولی از بدن او که خود دچار کم خونی بود، دیگر چرا اینهمه خون گرفته بودند - با این فکر تصمیم گرفت چنانچه روز بعد پرستار دوباره بخواهد لوله های آزمایش را از خون او پرکند باو اعتراض و از عملش جلوگیری نماید.ا
صبح روزبعد درست سرساعت پنج و نیم صبح پرستار فوق الذکرهمراه با سینی وسائلش که روی چهارچرخه ای قرار داشت وارد اطاق او شد. درحالیکه همان لبخند مرموز و ناخوش آیند را بر لب داشت مثل ماری که بخواهد شکار خودرا جادو کند اول قدری به چشمان او خیره شد و با گفتن کلمه "ببخشید" با بستن لاستیک لوله ای خود به بازویش کار خود را شروع نمود. ناگهان بنظرش رسید که پرستار فوق باید بی اندازه درکار خود استاد باشد زیرا یافتن رگ و فرو بردن سوزن سرنگ را در بازویش اصلا" احساس نکرد، تنها لوله های آزمایش را میدید که با فشار مرتب ازخونش پر میشود و پرستار نیز چون تشنه ای که به آب رسیده باشد بدون معطلی لوله های آزمایش را یکی بعد از دیگری از خون او لبریز کرده داخل سینی وسائلش میاندازد و سپس یکی دیگر را جایگزین آن میکند.ا
با اینکه تصمیم گرفته بود به کار پرستار اعتراض کند ولی مثل شکاری که از طرف شکارچی خود سحر شده باشد بدون اینکه قادر بحرکتی باشد خودرا دراختیار او گذارده بود.ا
هنگامیکه پرستار بکار خود خاتمه و عازم رفتن شد ناگهان تکانی بخود داده به پرستار گفت: "دکتر معالجم دیروز میگفت برای جبران کم خونی ات قرص آهن تجویز کرده ام زیرا هنگام عمل جراحی خون زیادی از بدنت رفته است، فکر میکنم این درست نباشد که شما هر روز مقدار زیادی خون از من بگیرید".ا
پرستار که انتظار شنیدن این جمله را نداشت، لحظه ای ایستاد و با همان چشمهای سحر انگیزش در چشمهای او خیره شد. ناگهان احساس کرد که پرستار دیگر نمیخندد. پس از لحظه ای از او پرسید: "مطمئنی که دکتر بتو گفته دچار کم خونی هستی".ا
جواب داد: "همینطور است. دکتر اینرا گفته و بطور قطع در پرونده ام نیز نوشته است، میتوانی آنرا گرفته بخوانی".ا
پرستار بدون اینکه دیگر چیزی بگوید بسمت چرخ دستی اش رفت و از داخل آن یک بطری که محتوی مایع قرمز رنگی بود برداشت و بسمت او آمد - دوباره متوجه شد که همان لبخند مرموز بر لبان پرستار دیده میشود - بطری را بسمت او دراز کرد و گفت: "نگران نباش، ما برای بیمارانی که کم خون هستند خون اضافی، آماده داریم تو هم اگر کم خونی میتوانی هرچقدر میل داشته باشی ازاین بطری بخوری".ا
خندید و گفت: "خیلی ممنون، ولی فکر نمیکنم حالا وقت شوخی و مزاح باشد".ا
پرستار با خونسردی تمام درب بطری را باز و برای اینکه نشان دهد شوخی نمیکند و آن خون قابل خوردن است مقداری از آنرا سرکشید و درحالیکه خونابه ها از دور لبانش سر ریز کرده بزمین میریخت گفت: "می بینی که چیز بدی نیست، تو هم میتوانی امتحان کنی" و درحالیکه دهانش بخنده باز و دندانهای نیش بلند و خونینش نمایان شده بود بطری را برای خوراندن خونابه ها به لبهای او نزدیک کرد.ا
از فرط وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. باورش شد که او نه یک پرستار بلکه دراکولای خون آشامی است که هر روز صبح برای تهیه خون برای خود و دوستانش به بیمارستان میآید. میخواست فریاد زده کسانی را برای کمک بطلبد ولی پرستار با کمک یکی دیگر از پرستاران که درهمین موقع از راه رسیده بود سعی کردند دهان اورا باز کرده خون داخل شیشه را به خوردش بدهند.ا
برای خلاصی از چنگال آنها شروع به تقلا کرد ولی چون آنها را قویتر از خود دید ناگهان با فریاد بلندی از دیگران کمک خواست!!.............ا
بر اثر این فریاد از خواب پرید. پرستاری را دید که برویش خم شده با حوله ای در دست عرق سردی را که بر سر و صورتش نشسته است خشک و درهمان حال مرتب تکرار میکند: "آقا، حالتون خوبه. آقا، حالتون خوبه، چرا فریاد میزدید، حتما" خواب بدی میدیدید"ا
قدری باطراف خود نگریست و پس از اینکه مطمئن شد از دراکولا دیگر خبری نیست نفس راحتی کشید و جوابداد: "همینطوره، خواب بدی میدیدم" و برای یافتن آرامش بیشتر دوباره چشمها را برهم نهاد.ا
تا مدتی که در بیمارستان بستری بود پرستار فوق گهگاه برای گرفتن خون بسراغش میآمد. با هم دوست شده بودند و گهگاه درکنار تختش میایستاد و با هم صحبت میکردند ولی هیچگاه باو نگفت که با خون گرفتنش کابوسی وحشتناک برایش بوجود آورده بوده است. گاهی که با صندلی چرخدار ازاطاق بیرون میرفت اورا در راهروها میدید و برای هم دست تکان میدادند. همیشه همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و با اغلب بیماران نیزخوش و بش میکرد.ا
روزی که از بیمارستان مرخص میشد پرستار مزبور را درنزدیک درب خروجی دید. پرستار بعنوان خداحافظی دستی برایش تکان داد و لبش بخنده باز شد. خنده ای که برای بار دیگر همان عرق سرد را بر پیشانی او نشاند زیرا بنظرش رسید که دندانهای نیش پرستار بلندتر از دندانهای دیگرش میباشد.ا











Sunday, October 19, 2008

شانس زنده ماندن


شانس زنده ماندن
ازفرط خستگی دست ازتایپ کردن برداشت، چشمهایش دیگرتوان دیدن نوشته ها را نداشت، خمیازه ای کشید و قدری
چشمهایش را مالید، بهتر دید برای رفع خستگی و تمدد اعصاب بیرون رفته قدری در پیاده رو خیابان قدم بزند. از ظهر آنروز پای کامپیوتر نشسته بود و سعی میکرد رزومه خودرا برای مصاحبه ای که روز بعد داشت آماده نماید.ا
هنگامیکه لباس میپوشید تا بیرون رود با خود فکر کرد: "بعد از مدتها این اولین دعوت برای کار مورد علاقه اممیباشد، باید از این فرصت حد اکثر استفاده را بکنم".ا
میدانست هوا سرد است، خودرا درلباس گرم پوشاند و آهسته از پله ها پائین آمد و قدم در خیابان گذاشت. هوا تاریک بود و چراغ مغازه ها به عابرین چشمک میزد. قبل از اینکه براه افتد نگاهی به آسمان کرد، ابر ضخیمی آسمان و ستاره ها را از دید پوشانده بود، ذرات درشت برف که تازه شروع به بارش کرده بود آهسته ورقص کنان روی صورتش نشستند. سینه را ازهوای تازه پر کرد و با قدمهای آهسته براه افتاد.ا
وقتی به تقاطع چهار راه رسید از دکه روزنامه فروش روزنامه ای گرفت و با خود فکر کرد بد نیست در کافی شاپ آنطرف خیابان رفته ضمن خواندن اخبار روز قهوه ای نیز بنوشد. نگاهی به چراغ عابر پیاده کرد، علامت عبور برای عابر پیاده روشن بود، چراغ چهار راه نیز برای عبور اتومبیلها در جهت او قرمز بود، پس میتوانست برود.ا
درحالیکه فکر میکرد با نوشیدن یک قهوه داغ و قدری استراحت میتواند بخانه بازگشته خودرا برای مصاحبه فردا آماده نماید آهسته و بدون شتاب براه افتاد، هنوز به خط وسط خیابان نرسیده بود که ناگهان متوجه شد دو اتومبیل با سرعت هرچه تمامتر شانه بشانه هم بطرف او میآیند و با او کمتر از یکمتر فاصله دارند. زمان کوتاه و راه گریزی هم نبود، ضربت برخورد چنان شدید بود که تا چند متر دورتر از محل تصادف پرتاب شد.ا
زمانیکه بخود آمد روی آسفالت خیابان به پشت افتاده بود، مانند کسیکه تازه از خواب بیدار شده باشد تا لحظاتی بخاطر نیاورد چرا آنجا افتاده است، تنها چند نفر را دید که بطرفش میدوند، نه چیزی را بخاطر میاورد و نه دردی در خود احساس میکرد، تنها چیزی که میشنید صدای گنگ همهمه آدمها و بوق و ترمز ناگهانی اتومبیلها بود.ا
هماندم از میان کسانی که اطرافش را احاطه و باو مینگریستند چشمش به خانمی افتاد که آهسته بطرفش آمد، خم شد و چند لحظه به او نگاه کرد و ناگهان کت خودرا از تن خارج و سینه وصورتش را با آن پوشاند.ا
حرکت آن خانم باعث شد تا او بی اختیار از آن حالت نا خود آگاهی و بیحسی مطلق بیرون آید، بلافاصله بخاطر آورد که اتومبیلی با سرعت زیاد بطرفش میآمد و بایستی هم او بروی زمین پرتابش کرده باشد. یاد آوری این موضوع باعث شد تا ترسی نا خود آگاه سراسر وجودش را فرا گیرد زیرا در فیلمها دیده بود صورت کسانی را که در تصادفات جان میسپارند برای احترام با پارچه و یا قطعه ای لباس میپوشانند. فکر کرد بطور قطع کار او نیز تمام شده و آن خانم بهمین دلیل روی صورتش را پوشانده است.ا
گوش به صدای کسانی که اطرافش را احاطه کرده و راجع به او صحبت میکردند، داد. هر یک از آنها اظهار نظری میکرد. با خود گفت: "پس میباید زنده باشم" ولی درمیان تردید و یقین حیران بود، دوباره گوش تیز کرد تا ببیند چه میگویند. شنید یکی از آنها گفت: "بدجوری تصادف کرد" دیگری گفت: "اتومبیل بد جوری بهش زد، چند متر آنطرف تر پرتابش کرد". یکی دیگر اضافه کرد: "تکان نمیخورد، معلوم نیست زنده مانده باشد".ا
چون دردی در خود احساس نمیکرد، برای اینکه ازمردن و یا زنده بودن خود مطمئن شود سعی کرد درصورت امکان تکانی به خود داده از جا برخیزد. با اولین حرکت که روی دست چپ داد ناگهان درد کشنده ای در شانه خود احساس کرد که نشان میداد شانه اش بسختی آسیب دیده است.ا
سراغ دست راستش رفت. خوشبختانه توانست آنرا با کمی درد حرکت و آهسته کت آن خانم را از روی صورتش کنار بزند، عابری را دید که بالای سرش ایستاده و به او نگاه میکند، چون دید تکان خورد ناگهان برگشت و به عابر دیگر گفت: "مثل اینکه زنده است، تکان میخورد ولی بنظر میرسد هنوز کاملا" بهوش نیامده است".ا
حقیقت داشت، هنوز بدرستی نمیدانست چه بر سرش آمده است. دوباره بیاد صحنه تصادف و سرعت بالای اتومبیلها افتاد. پس بایستی بدجوری آسیب دیده باشد ولی چرا بجز دست چپ درد دیگری درخود احساس نمیکند.ا
دراین موقع خانمی که کت خود را روی او انداخته بود دوباره به او نزدیک شد و وقتی فهمید بهوش آمده با لبخندی از روی شعف پرسید: "آقا حالتون خوبه" نمیدانست چه جواب بدهد، پس از لحظه ای تأمل گفت: "درست نمیدانم ولی مثل اینکه شانه چپم بدجوری صدمه دیده چون نمیتوانم دست چپم را تکان دهم".ا
آن خانم گفت: "بهتره تکان نخورید، تلفن کرده ام، پلیس و آمبولانس همین الان میرسند".ا
نمیدانست آن خانم چکاره است ولی حدس زد باید از انسانهائی باشد که در اینطور مواقع نسبت بسلامت دیگران احساس مسئولیت میکنند.ا
هماندم صدای آژیر آمبولانس که نزدیک میشد بگوشش خورد. چند لحظه بعد خانم و آقائی را دید که از آمبولانس پیاده و بطرفش آمدند و بلافاصله باران سؤالات متعدد شروع شد که باید بتمام آنها با سرعت جواب میداد.ا
پس از لحظاتی چند که اندامش را یک بیک معاینه و در مورد اینکه آیا درد دارد یا خیر از او توضیح خواستند معلوم شد استخوان پا و شانه چپش شکسته است، همچنین دنده های پهلویش نیز در قسمت چپ بشدت صدمه دیده است زیرا با هر حرکت روی دنده چپ درد نفس گیری عارضش میشد.ا
با اینکه ظاهرا" به سرش ضربه شدیدی وارد نشده و آسیبی ندیده بود ولی نمیتوانست گردنش را براست یا بچپ بگرداند. با اینهمه خوشحال بود که هوش و حواس خودرا باز یافته و مغزش خوب کار میکند و قادراست به سؤالات مأمورین اوژانس پاسخهای صحیح بدهد.ا
کار کمکهای اولیه بسرعت انجام شد. لباسهایش را با قیچی قطعه قطعه کرده از تنش خارج نمودند بطوریکه درنهایت جز شورت چیز دیگری بدنش را نمیپوشاند. تا یک بیک اعضای بدنش را معاینه و از مقدار صدمات وارده مطلع شوند مدتی طول کشید، درهمین حال سوز و سرمای شدید ماه ژانویه شلاق وار تنش را زیر ضربات خود گرفته بود و باعث شد درد شکستگی استخوان پا و شانه اش بتدریج خودرا نشان دهند و پیرو آن لرز شدید غیر قابل کنترلی اندامش را بتکان در آورد.ا
یکی از مأمورین اوژانس با دیدن لرزش اندام او و استغاثه های بی امانش که التماس میکرد: "لطفا" با یک چیزی بدنم را بپوشانید" بالاخره پتوئی آورده بدنش را پوشاندند وضمن بستن گردنش برای جلوگیری از حرکت، او را روی برانکارد گذارده داخل آمبولانس جای دادند و بسوی بیمارستان حرکت کردند. دراین موقع بود که دیگر اطمینان یافت از حادثه تصادف جان سالم بدر برده است. حادثه ای که میتوانست با قدری بدشانسی بقیمت جانش تمام شود.ا
وقتی اورا بقسمت اوژانس بیمارستان رساندند و روی یکی از تختهای آن قرار دادند اولین پرستاری که بدیدنش آمد و فهمید با اتومبیل تصادف کرده فوری دست بکار وصل لوله های سرم و اکسیژن بدست و بینی او شد و درهمان حال پرسید: "کدام قسمت ازبدنتان آسیب دیده و یا در کجا بیشتر درد دارید". وقتی دید که او بتمام سؤالاتش جوابهای درست میدهد همانطور که کارش را با سرعت انجام میداد خندید وگفت: "خوشبختانه روحیه تان خوب است، نگران نباشید، دکتر بزودی برای دیدنتان خواهد آمد".ا
لبخندی زده جواب داد: "نمیدانم، شاید اینطور باشد، ولی هنوز هم آنچه را اتفاق افتاده باور نمیکنم" و چون دید پرستار خیره در او مینگرد و منتظر جواب است اضافه کرد: "برای قدری هواخوری از خانه بیرون آمدم که این حادثه برایم پیش آمد، حادثه ایکه با قدری بدشانسی میتوانست جانم را بگیرد ولی خوشحالم که سرنوشت طور دیگری برایم رقم زده" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "با اینکه تا اینجا شانس یافتن کار را ازدست داده ام ولی خوشحالم که زنده مانده ام و این شانس را دارم که دوباره برای یافتن کار تلاش کنم".ا

http://mohammad_satwat@blogspot.com/

Thursday, October 2, 2008

دین، ابزار سیاسی قرنها

دین، ابزار سیاسی قرنها


هنگامیکه حکومت رم پس از سالها مبارزه و کشتارهای دسته جمعی و وحشیانه از پیروان مسیح نتوانست طرفداران اورا که درمیان طبقات محروم جامعه پایگاهی قوی برای خود بوجود آورده بودند از بین ببرد، سنای رم با صوابدید عده ای از نمایندگان سنا که با تعلیمات مسیح آشنائی پیدا کرده بودند ناگهان یکصد و هشتاد درجه چرخش انجام داد و دین مسیح را بعنوان دین رسمی حکومت رم پذیرفت.ا
علت چرخش ناگهانی حکومت رم این بود که آنها متوجه شدند تعلیمات عیسی مسیح فرا خواندن مردم به آرامش و تحمل شرائط سخت زندگی در این دنیا و رستگاری در دنیای دیگر میباشد، دنیائی که فارغ از تمام سختیهاست و پایانی نیز برآن متصور نمیباشد، تعلیماتی که آنها را از عصیان و شورشی که ممکن است براثر گرسنگی وفشارهای حکومت ایجاد میشود، جلو میگیرد و این درست همان چیزی است که حکومت رم با نیروی سرباز و زور درسالهای متمادی بانجام آن دست نیافته بود.ا
از آن پس نه تنها حکومت و سنای رم مسیحیت را بعنوان دین رسمی خود پذیرفتند بلکه بودجه هنکفتی نیز برای ایجاد کلیسا ها وتربیت موعظه گرانی چون کشیشان و اسقفها تخصیص دادند تا آنها با موعظه های دائمی خود وعده های مسیح را در ذهن توده ها بکارند و اربابان وحاکمین قادر باشند شبها فارغ از دغدغه توده ها سر راحت بر زمین بگذارند.ا
از آنجائیکه کار موعظه، کاری راحت و ایده آل برای عده ای تنبل و شکمباره بود چیزی نگذشت که مدارس تربیت کشیشها مملو ازطلبه شد وهرسال تعداد بیشتری از آن مدارس فارغ التحصیل شده لباس روحانیت بر تن میکردند - درست مانند آخوندهای اسلامی که بهمان ترتیب روز بروز برتعدادشان افزوده میگردد - و راندمان کار موعظه ها نیز هر روز بهتر و بیشترمیشد.ا
چون سالها گذشت وفوائد این روش در آرامش توده ها بر حاکمین روشن شد لازم آمد تا برای نفوذ در کشورهای جهان سوم بمنظور استفاده از منابع طبیعی و انسانی آنها ازهمین روش استفاده گردد لذا در مرحله اول مبلغینی بصورت هیئتهای مذهبی به آن نقاط اعزام نمودند تا درمیان مردم فقیر و ستم کشیده آن کشورها توده های مؤمن به نصایح مسیح بوجود آورده زمینه را برای هجوم نظامی بعدی خود آماده نمایند.ا
قرنها این روش با قدرت تمام ادامه یافت. برای قدرت دادن به مذهب بارگاهی سلطنتی چون واتیکان ساختند وبه پاپ بعنوان نماینده و جانشین عیسی مسیح قدرتی بیحساب دادند تا در طی قرون متمادی بتواند حکم قتل و سوزاندن مخالفین حاکمان و فرمانروایان زمان خودرا با سرسختی تمام صادر نماید. دانشمندان نو آوری را که عقایدشان با کتاب آفرینش و مسیحیت مباینت داشت در آتش سوزاندند ومردم سرزمینهائی چون آفریقا، آمریکای جنوبی را با نیروی نظامی اشغال و مردم بیگناه آن نقاط را از دم تیغ بیدریغ گذراندند.ا
آنها حتی برای گسترش نفوذ اقتصادی خود برخاورمیانه و خاور دور که با منابع طبیعی فراوان خود دیگ طمع تجارو بازرگانان اروپا و غرب را بجوش آورده بودند و مذهب قدرتمند دیگری بنام اسلام راه نفوذ آنها را سد کرده بود بار دیگر با استفاده از احساسات مذهبی مردم اروپا و بنام دین مسیح جنگ و کشتار بزرگ و خونینی را بنام (جنگهای صلیبی) براه انداختند.ا
چون دوران شکوفائی اقتصاد و تکنولوژی در اروپا شروع گردید از آنجائیکه قدرت بیحساب کلیسا برای بوژوازی جوان و نوبنیاد اروپا دست و پا گیر شده و از توسعه صنعت و تکنولوژی جلوگیری میکرد ناچار شدند اسقفها وکشیشان را از دخالت درکار دولتها برکنار و آنها را به درون کلیسا ها برانند ولی چون مایل نبودند این ابزارسیاسی مفید را که سالها مورد استفاده و عصای دستشان بوده براحتی از دست نهند وازطرفی مردم را نیزعادت داده بودند هریکشنبه به کلیسا ها رفته بموعظه کشیشان گوش دهند لذا واتیکان و بساط مذهب را برای روز مبادا حفظ کردند.ا
همزمان با بکارگیری مسیحیت درقسمتی از جهان، درخاور میانه وقسمتی از کشورهای افریقائی نیزحکومتهای اسلامی، مشابه همان روشهای غربی، ازدین و احساسات مذهبی مردم بعنوان وسیله و ابزاری برای تحمیل فشار بر مظلومان و بریدن صدای اعتراض مخالفان خود استفاده میکردند.ا
ولی حوادثی که درچند ساله اخیر درجهان غرب اتفاق افتاده فرمولهای گذشته را در مورد استفاده ابزاری از دین -بشکلی که قبلا" مورد استفاده بوده است - را بهم ریخته و باب جدیدی درجهان باز کرده است، باین ترتیب که دیگر این مسیحیت نیست که بعنوان ابزار سیاسی مورد استفاده حکومتهای غربی قرار میگیرد بلکه این دین اسلام و احساسات مذهبی مسلمانان است که برای نفوذ بر سرزمینهای آنها مورد استفاده غرب قرارگرفته است.ا
از آنجا که تئوریسین ها و برنامه ریزان غربی باین امر واقف کشته اند که مسلمانان برخلاف تعلیمات مسیح و با استعاره از قرآن همیشه آماده اند تا با شعار"یکدست قرآن و یکدست شمشیر"اقدام به جهاد نمایند لذا درمرحله اول لازم میآید تا با ایجاد حوادثی تحریک آمیز آنها را از گوشه شبستان مسجد ها بخیابانها کشانده وارد کارزارهای سیاسی نمایند.ا
برای انجام این امرهراز گاه خبردار میشویم که اینجا و آنجا با چاپ عکس نا مناسبی ازحضرت محمد و یا یکی از پیمبران اسلامی توده های مسلمان نا اگاه را تحریک میکنند تا به خیابان ها بریزند ویا توسط دولت نوبنیاد اسرائیل - که از سالها قبل زمینه کینه قوم یهود و مسلمانان را توسط نازیسم آماده کرده بودند - سرزمین فلسطین و یا کشور های اسلامی را مورد هجوم قرار داده مسلمانان را قتل عام و زمین را از خون آنها رنگین وغرورمذهبی بازماندگان را جریحه دار و تخم کینه را در دل آنها بکارند.ا
بدنبال حمله اسرائیل به مصر و سوریه و تصرف قسمتی از خاک آن کشور ها و سرنگونی حکومت عبدالناصر در مصر وسپس ایجاد بحران درسوریه و سرزمین فلسطین برای آماده کردن زمینه حکومت شیعه اسلامی درایران که بزرگترین کشوراسلامی با مذهب شیعه بود به سرنگونی حکومت شاه درایران - دیکتاتوری که مصرف مفیدش برای حکومتهای غربی بآخر رسیده بود - کمک و درمیان ناباوری مردم که به باور خود برای آزادی و رهائی از دیکتاتوری شاه بمیدان آمده بودند، دیکتاتوری دیگری با نام شیعه اسلامی روی کار آورند تا آن حکومت علی الظاهر پرچم مبارزه با غرب را در میان کشورهای اسلامی منطقه بدست گیرد. موضوعی که برای پیاده کردن برنامه های آتی طراحان غربی ایده آل خواهد بود.ا
حال همه چیز برای دولت ایالات متحده و جمهوریخواهان محافظه کارحاکم بر آن آماده بود. ازیکطرف اردوگاه سوسیالیستی فروریخته و دیگر کشورهای کمونیستی نیزدچاریکنوع بحران و سردرگمی و بی برنامگی بودند، دیگر رقیبی که بتواند درمقابل ایالات متحده عرض اندام کند وجود نداشت، پس آقای جرج بوش (پدر) با اعلام جهان تک قطبی واعلام نظم نوین جهانی به جهان هشدارداد که ازاین ببعد ایالات متحده اولین و بزرگترین قدرت جهان میباشد.ا
برای سلطه و سروری برجهان لازم میآمد تا درمرحله اول کنترل بزرگترین منابع انرژی جهان را درخاورمیانه و آسیای مرکزی دراختیار گیرند. چون گردانندگان کاخ سفید آگاه بودند که انجام اینکار بدون ارسال نیروی نظامی بخاور میانه میسرنیست ومردم آمریکا بعد ازشکست مفتضحانه نیروهای آمریکائی در ویتنام اجازه جنگی دیگر به جمهوریخواهان محافظه کار حاکم نخواهند داد لذا برای آماده کردن ذهن مردم آمریکا با طرحی ازقبل تعیین شده حادثه شوم یازده سپتامبرسال 2001 را درکشورخود بوجود آوردند وسپس با اعلام این خبرکه خلبانان وگردانندگان طرح فوق ازگروههای مسلمان - که همزمان نام تروریست بر آنها نهادند - بوده اند، بدون هیچ عذرموجه و بدون توجه به هشدارهای سازمان ملل که کشورعراق را از داشتن سلاحهای شیمیائی مبرا میدانست، به آن کشورحمله و آنرا اشغال کردند و سپس برای اجرای طرحهای شوم خود در آینده سعی دارند از ایران اسلامی نیز یک غول اتمی بسازند.ا
با توجه بموارد بالا بیشترمیتوانیم به مفهوم استفاده ازمذهب واحساسات مذهبی مردم توسط حاکمین و فرمانروایان درعرصه سیاست جهان از هزاران سال قبل تا زمان حاضر پی ببریم و اینکه دین واحساسات مذهبی مردم همیشه بهترین انگیزه ودستاویز برای استفاده - ویا بهتر است بگوئیم سوء استفاده - های سیاسی حکومتها بوده است.ا
هالیوود نیز بعنوان بزرگترین بازوی تبلیغ بنفع جمهوریخواهان حاکم، درسالهای اخیربا ساختن واستفاده ازهنرپیشگان مشهور و مورد توجه مردم درفیلمهای زیادی که مسلمانان را درنقش تروریست وخرابکارنشان میدهد بر زخم مسلمانان نمک میپاشد، خرابکارانی که انجام هرجنایتی را بنام اسلام مجاز میدانند و درمقابل سربازان و مأمورین آمریکائی همیشه رل ناجی و نجات دهنده مردم خاور میانه میباشند، مطلبی که بیش از هرچیز خون آنها را بجوش میآورد.ا
با حوادثی که در چند سال اخیر در خاورمیانه و کشورهای اسلامی از فلسطین و سوریه و لبنان گرفته تا ایران و عراق و افغانستان و پاکستان اتفاق افتاده باین نتیجه میرسیم که برنامه ریزان سیاسی دنیای غرب براحتی میتوانند هر زمان که لازم باشد از سلاح دین برای تهییج و تحریک توده های مسلمان استفاده کنند.ا
کافی است نویسنده ای چون سلمان رشدی در کتابش اشاره ای ناروا هرچند جنبی بیکی از پیغمبران اسلامی داشته باشد، اشاره ای که شاید با یک پوزش قلمی بتوان براحتی آنرا رفع و رجوع کرد ولی با توجه به استفاده ابزاری از دین ناگهان خون مسلمانان بجوش مییاید و درپی اعلام تکفیر رهبرخود که نویسنده را مهدور الدم میداند تصمیم میگیرند او را اعدام انقلابی کنند.ا
دردنیای غرب نیزآقای جرج دبلیو بوش ناگهان حضرت مسیح را درخواب می بیند که به او رسالت میدهد تا دموکراسی را درتمام جهان برقرار کند.ا
آقای پوتین رئیس جمهور سابق روسیه در دیدار با آیت الله خامنه ای اظهار میدارد که تمام ویژگیهای حضرت مسیح را در او دیده است (شک دارم که آقای پوتین خود شخصا" اعتقادی به حضرت مسیح و یا آنچه گفته است داشته باشد).ا
محمد رضا شاه ادعا میکرد که امام زمان همیشه نگهدار اوست. او حتی ادعا کرده بود که یکبار هنگامیکه از اسب سقوط میکرده امام زمان دست اورا گرفته و از سقوط نجاتش داده است.ا
آقای احمدی نژاد برای اینکه از شاه سابق ایران عقب نماند ادعا میکند که با امام زمان از طریق چاه جمکران ارتباط دارد و با او مکاتبه میکند.ا
کاری ندارم که این افراد واقعا" به آنچه میگویند اعتقاد دارند یا خیر ولی برای فریب مسلمانان نا آگاه لازم است بآن تظاهر کنند.ا
متأسفانه بعد از فروپاشی اردوگاه کمونیستی وشروع دوران تک قطبی، فشارسرمایه داری هارجهانی بر گرده توده ها بشدت افزایش یافته است، دراین حال تنها نقطه امید توده ها پناه بردن به مذهب و رفتن به کلیسا ها، امامزاده ها و مسجد ها و کنشت هاست. طراحان دنیای سرمایه داری نیز با کمک مخفیانه خود به بعضی از جنبشهای مذهبی آنها را درجهت پیشبرد امیال پلید خود هدایت میکنند. رهبرانی که با موعظه ها و نطقهای خود قادرند توده های مذهبی و نا آگاه را فریب داده از آنها سلاحهای زنده بسازند (وقایع یازده سپتامبرسال 2001 و کشتارهای انتحاری که هرروزدرنقاط مختلف جهان، جان هزاران انسان بیگناه را میگیرد) نمونه های زنده ای ازاین امرمیباشند.ا
درخاتمه بیجا نیست باین نکته نیز اشاره کنم که سالها قبل درایران درجلسه ای که مرحوم نواب صفوی سخنران مجلس بود حضور داشتم، از او شنیدم در جواب یکی ازحاضرین که ازاو پرسید توچگونه افراد را برای ترورشخصیتها آماده میکنی، گفت: "من قدرت بیانی دارم که میتوانم از آدمها آنچه را که میخواهم بسازم".ا



Monday, September 15, 2008

مردان پوشالی

مردان پوشالی

بعد از انقلاب اسلامی درایران فرصتی دست داد تا در مراسم ازدواج دوستی، در باشگاهی واقع در خیابان پاسداران تهران شركت كنم. طبق روال مرسوم آن زمان جايگاه مهمانان زن و مرد از يكديگر جدا بود باين ترتيب كه سالن طبقه پائین دراختيار مردان و سالن طبقه بالا را در اختيار زنان قرار داده بودند، دعوت شدگان مرد را بهنگام ورود به طبقه پائين و خانمها را به طبقه بالا هدايت ميكردند.ا
چون بدليل شرايط موجود در آنزمان از عكاس حرفه اي براي گرفتن عكس دعوت نشده بود لذا يكي از بستگان داماد كه با خود دوربين عكاسي داشت پس از گرفتن مقداري عكس از دوستان خود در مجلس مردانه زماني كه خواست براي گرفتن چند عكس يادبود با خانواده خود و خانواده عروس به طبقه بالا برود سر و صداي عده اي از خانمهاي مذهبي بلند شد كه عكاس مرد نميتواند به مجلس زنانه وارد شود و نهايتا" پس از مقداري جر و بحث دوربين را بدست خانم آن مرد دادند تا از مجلس زنانه عكس بگيرد.ا
پيرمردي از شركت كنندگان كه در كنار من نشسته و ناظر جريان بود پس از خاتمه ماجرا آهي از روي تأسف و ناراحتي كشيد و گفت: ا
"من نميدانم اينها چرا اينقدر مرد مرد ميكنند، آخر ما كه ديگر مرد نيستيم، چون اگر مرد بوديم اجازه نميداديم كسي اين مقررات توهین آمیز را برما تحميل كند، پس ديگر چرا نام مرد روي ما ميگذارند و مجلس عروسي را زنانه مردانه ميكنند"ا
او پس از لحظه اي سكوت که حضار را افسرده و درخود فرو رفته دید، براي شكستن جو سرد بوجود آمده و تغییر حال و هوای مجلس از ما خواست چنانچه موافق باشيم داستاني در همين زمينه برايمان تعريف كند و وقتي ما را آماده ديد چنين آغاز كرد:ا
در زمانهاي خيلي قديم سلطانی بود ظالم و ستمگر كه براي دستيابي به اميال غیر انسانی خود هر گونه ستمي را بر مردمان كشورش جائز ميدانست. در یکی از روزها که سران سپاهش برای خوشامد گوئی به دربارش رفته بودند پس از نطقی غرا درباره فتوحاتش دستور داد در وسط میدان شهر برجی بلند از سنگهای خارا بسازند و مجسمه اورا بعنوان یادبود در رأس آن جاي دهند. او پس از لحظه ای فکر درحالیکه خون چشمانش را گرفته بود تأكيد كرد:ا
"من چون مردمم را بینهایت دوست!! دارم دلم میخواهد براي ساختن ملاط گل و لای ما بین سنگها نه از آب كه از خون مردم سرزمينم استفاده كنيد".ا
دستورهول انگيزي بود كه لازمه انجام آن بقتل رسیدن دهها هزار نفر از مردم آن سرزمين و استفاده از خون آنها براي ساختن ملاط بين سنگها بود.ا
اطرافيان سلطان از شنيدن اين دستور سخت به دست و پا افتادند تا بطريقي از اجراي آن جلو گيری کنند، البته نه از اين بابت كه دل بر مردم كشور و رعاياي آن ميسوزاندند بلكه از بابت منافعي كه از كار و زحمت مردم آن سرزمين عايدشان ميشد.ا
چون در نهايت عقلشان بجائي نرسيد نزد وزير پیر سلطان رفتند و اورا متوجه عواقب وحشتناك آن دستور نمودند و از او خواستند تا سلطان را آگاه نمايد كه اجراي اين دستور چه زيانهائي براي آينده آن سرزمين ببار خواهد آورد.ا
وزير که ميدانست دستور سلطان جابر لازم الاجراست و نميتوان آنرا تغيير داد تدبیری اندیشید تا ضمن انجام دستور او بطريقي نيز از فاجعه جلوگيري نماید لذا هنگاميكه بحضور سلطان رسيد پس از انجام احترامات لازم باو گفت:ا
"قربانت گردم، براي انجام دستور شما لازم است عده زيادي از رعايا کشته شوند و اين امر براي جنگي كه در پيش داريد مناسب نيست و از شمار نيروهاي جنگي شما در برابر نيروهاي دشمن خواهد كاست و ممكن است باعث شكست شما گردد ولي درصورتيكه موافق باشيد من تدبيري انديشيده ام تا هم نظر شما تأمين شود و هم ملاط ساختمان برج با خون مردم كشورتان آغشته گردد".ا
سلطان با بي ميلي سري تكان داد و پرسيد: "چگونه اين كار را خواهي كرد".ا
وزير جواب داد: "دستور ميدهم وقتي درنظر دارند ملاط گل را براي ساختمان برج آماده كنند مقدار زيادي خرده شيشه داخل آن بريزند و مردان اين سرزمين را وامیدارم تا هر روز عده اي از آنها با پاهاي برهنه خاك و گل ملاط را پا زده زير و رو كنند درنتيجه با بريدن پاهايشان بوسيله خرده شيشه ها خون آنها جاري و با گل و خاك ملاط مخلوط و نظر سلطان تأمين ميگردد".ا
گرچه اين تدبير مطابق ايده اصلي سلطان نبود ولي نهايتا" نظر وزير را پسنديد و كار ساختمان برج بلافاصله آغاز شد. از آن پس مطابق دستور وزير هر روز دسته اي از مردان درمحل ساختمان حاضر و با پاهاي برهنه خود گلها را لگد میکردند و با خون خود ملاط را براي ساختمان برج آماده مينمودند وشب هنگام با پاهاي خونين و مجروح بخانه هاي خود باز ميگشتند.ا
در يكي از روزها مشاهده شد زن جواني براي لگدمال كردن گلها آمده است، چون قرار نبود زنها براي اينكار بيايند لذا نگهبانان از ورودش جلوگيري كردند ولي او توضيح داد كه شب قبل با مرد جواني كه امروز نوبت كار او بوده ازدواج كرده، چون شوهرش خسته و خواب آلود بوده او بجاي شوهرش براي لگدمال كردن ملاط گل آمده است. نگهبانان كه توضيحات اورا قانع كننده يافتند ناچار باو هم اجازه دادند تا مثل مردان ديگر به لگد مال كردن ملاط گل مشغول شود.ا
هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه ناگهان خبر دادند سلطان براي بازديد ساختمان برج ميآيد. زن جوان بشنيدن اين خبر نگران وهراسان، از مرداني كه آنجا بودند خواست تا پارچه اي باو بدهند تا روي و موي خود را از چشم مرد نا محرم بپوشاند.ا
مرداني كه درحال لگد كوب كردن خاك و گل بودند با تعجب باو نگريستند و گفتند: "تو از صبح تا بحال در مقابل اينهمه مرد موهاي خودرا نپوشاندي، چه شد كه حالا ميخواهي موهاي خودرا از سلطان بپوشاني".ا
زن جوان جواب داد: "آخر شما كه مرد نيستيد تا من روي و موي خودرا از شما بپوشانم"ا
مردان حاضر در صحنه که پاسخ زن را توهینی بخود دانستند پرسیدند: "چگونه است که ما مرد نیستیم".ا
زن جواب داد: "به پاهای خود نگاه کنید، اگر مرد بوديد تن باين كار شرم آور و توهين آميز نميداديد"ا
همه مردان با شرم سرهای خودرا پائین انداختند وبه لگد کردن ملاط گلها مشغول شدند.ا

Tuesday, September 9, 2008

نظم نوین یا مافیای مدرن جهانی


نظم نوین یا مافیای مدرن جهانی

درسالهای اخیر علاقمند بدیدن فیلمهای گانگستری و مافیائی هالیوود شده ام، البته نه از این نظر که ازصحنه های دزدی و قتل وکشتارهای آن لذت میبرم بلکه از این زاویه که سیستم کار آنها را بسیار شبیه به سیاستهای اخیر جمهوریخواهان محافظه کار ایالات متحده آمریکا می بینم.ا
سالها قبل هنگامیکه سران مافیا در مسقط الرأس فعالیت خود (ایتالیا) تحت پیگرد قرار گرفته بودند دامنه فعالیت خودرا به آمریکا که در آن زمان کشوری جوان بود کشاندند و با شناخت نیازمندیهای مردم آن دیار در شهرهائیکه میرفت تا پا بگیرد ونیروی بالقوه آن هفت تیرکشان و گانگسترهای مزد بگیر بودند اقدام به تأسیس کاباره ها، قمارخانه ها و درجوار آن فروش مشروبات الکلی و مواد مخدر و توسعه فحشاء نمودند و در زمانی نه چندان طولانی پایه های قدرت امپراطوری وسیعی را در آن کشور بنا نهادند.ا
درگیریهای داخلی بین سران مافیا از یکطرف و مبارزه با پلیس و (اف بی آی) از طرف دیگر درسالهای بعد که اغلب منجر به قتل و کشتارهای خونین در آمریکا میگردید سبب شد تا رهبران مافیا اقدام به جلب حامیان با نفوذی دربین رؤسای پلیس، کمپانیهای بزرگ وسیاستمداران استخوان دار آمریکا بنمایند و از اینراه سپر حفاظتی با اطمینانی برای خود بوجود آورند.ا
بتدریج و با پیشرفت تکنولوژیهای پیشرفته، سران مافیا دامنه فعالیت خودرا گسترش دادند و درکنار کازینوها و توزیع مواد مخدر وارد خرید و فروش سلاحهای مدرن و مخرب بیولوژیکی و اتمی و موشکهای دوربرد شده اند.ا
از آنجائیکه تمام فعالیتهای سازمان مافیا در خفا و بدون ترس از تعقیب و مجازات انجام میگیرد و گردانندگان آن هیچگاه مسئولیت اعمال خلاف خودرا بگردن نگرفته مدرکی زنده از خود نیز برجای نمیگذارند لذا از زمانیکه ایالات متحده آمریکا تصمیم گرفته نظم نوین جهانی را با قدرت مالی و سلاحهای مدرن خود حاکم بر سرنوشت جهانیان گرداند بکار بردن روشهای مافیائی در سرلوحه کار آنها قرار گرفته و مافیای آمریکا تبدیل بیکی از بازوهای قوی و نیرومند حکومت شده است.ا

******
دراکثر فیلمهای سینمائی هالیوود که سعی دارد گوشه ای ازفعالیتهای سازمان مافیا را نشان دهد می بینیم که آنها برای
قبول عضویت افراد در خانواده مخفی خود باین ترتیب عمل میکنند که در همان قدم اول اسلحه ای بدست فرد متقاضی میدهند تا یک یا چند نفری را بکشد. چنانچه فرد نامبرده نشان داد از کشتن انسانها و ریختن خون آنها بخاطر منافع سازمان مذکور ابائی ندارد، آنوقت اورا بعضویت خانواده پذیرفته پاداش وامتیازاتی قابل قبول برایش در نظر وتا
زمانیکه دستورات رهبران را مو بمو اجرا کند مورد حمایت خانواده قرار خواهد داشت.ا
******
مدت زمانی است که تراستهای نفتی آمریکا با کمک جمهوریخواهان محافظه کار برای کنترل منابع نفت و گاز خاور میانه درکشور عراق و افغانستان نیرو پیاده کرده اند، آنها همچنین چشم طمع به منابع انرژی آسیای میانه نیز دارند و با ایجاد خط لوله ای در صدد انتقال نفت و گاز این منطقه به اروپا هستند. گرجستان و بخصوص اوستیای جنوبی بر سر راه این خط لوله قرار دارند، موضوعی که برای ایالات متحده بسیار حیاتی است و در صدد میباشد تا با کمک نیروهای دولت گرجستان از طرفی عبور وانتقال نفت و گاز منطقه آسیای میانه را در تمام مدت تحت کنترل در آورد و از طرف دیگر با استفاده از خاک آن کشور بعنوان پایگاه در هر زمان که لازم بداند روسیه را مورد تهدید قرار دهد.ا
آمریکا بمنظور اجرای این برنامه از مدتها قبل بسبک عضو گیری مافیائی دست دوستی بسوی گرجستان (یکی از جمهوریهای قدیم شوروی سابق) دراز کرده و با وعده دادن عضویت در سازمان ناتو بآن کشور سیل اسلحه های مدرن را بسوی گرجستان روانه و درعین حال برای آموزش کاربرد سلاحهای مزبور مستشارانی نیز از آمریکا و اسرائیل بگرجستان گسیل داشته است.ا
کاملا" معلوم است که قصد آمریکا از کمک بدولت گرجستان نه عشق وعلاقه بی شائبه جمهوریخواهان بمردم گرجستان بلکه هدف آنها ساختن یک کوبای آمریکائی در اروپا و درکنار مرزهای روسیه است، چیزی که چون خاری در چشم دولت روسیه بوده و بهیچوجه آنرا نمیپذیرد.ا
همانطور که اخیرا" مشاهده کردیم در حمله اخیر گرجستان به اوستیای جنوبی روسیه بیکار ننشست و در یک ضد حمله ناگهانی نه تنها نیروهای گرجستان را وادار بعقب نشینی نمود بلکه تفلیس و چند شهر دیگر گرجستان و همچنین مخازن سوخت آن کشور را نیز بمباران نمود که خسارات و صدمات فراوانی به آن کشور وارد شد. درست است که دولت آمریکا فوری بکمک این دوست تازه خود رسید و از صدمات بیشتر آن کشور توسط نیروهای ارتش روسیه جلوگیری کرد ولی گرجستان دریافت که ناشیانه و ندانسته با دم شیر بازی کرده است.ا
- بخاطر دارم زمانی را که شاه سابق ایران میلیاردها دلار سفارش خرید اسلحه به آمریکا داده بود. سفیر شوروی درایران در یک نشست گفته بود: "من تعجب میکنم که شاه ایران چرا بیجهت اینهمه پول بابت خرید اسلحه میپردازد چون اگر هدفش جنگ با شوروی باشد با این اسلحه ها حتی یکروز هم نمیتواند درمقابل نیروهای مسلح ما مقاومت نماید" -ا
دولت روسیه که پس از فروپاشی حکومت کمونیستی در آن کشور مدت زمانی گرفتار مشکلات اقتصادی و درگیر جدال با مافیای داخلی بود و چند سالی است توانسته قدری از زیر بار مشکلات کمر راست کند بهیچوجه حاضر بقبول یک متحد بالقوه ایالات متحده در کنار مرزهای خود نمیباشد و بدون شک آنچه را که در توان داشته باشد برای جلوگیری از عضویت گرجستان در ناتو بکار خواهد بست.ا
البته تحلیل گران سیاسی معتقدند که طراح حمله گرجستان به اوستیای جنوبی، کاخ سفید آمریکا بوده وغرض از آن، نه تسخیر خاک اوستیای جنوبی توسط گرجستان که روشن کردن آتشی فراگیر در آسیای مرکزی و بی ثبات کردن آن منطقه بوده است زیرا آنها بخوبی اطلاع داشتند که روسیه دراین ماجرا بیکار نخواهد نشست و بمقابله و دفاع از اوستیای جنوبی که اغلب سکنه آن شناسنامه های روسی دارند، خواهد پرداخت.ا
نکته ای که دراین میان عجیب بنظر میرسد تصمیم ناشیانه رهبران دولت گرجستان در قبول همکاری و اجرای سیاستهای مافیائی جمهوریخواهان محافظه کار و ایجاد آتش بازی در منطقه آسیای میانه میباشد. آیا غیر از اینست که درصورت روشن شدن هرگونه آتشی درمنطقه در درجه اول این مردم بیگناه گرجستان هستند که قربانی خواهند شد.ا
سازمان مافیا همیشه نشان داده که از اعضای خود تا زمانیکه مفید فائده هستند حمایت میکند و با تمام شدن موعد استفاده آنها را بحال خود رها خواهند کرد. ا
سیاستمداران حاکم بر آمریکا نیز بارها ثابت کرده اند درصورتیکه منافعشان ایجاب کند حتی بمردم خود نیز رحم نخواهند کرد. واقعه یازدهم سپتامبر سال 2001 بهترین نمونه این ددمنشی است.ا

Thursday, September 4, 2008

پس انداز

پس انداز

(1)
سالها قبل رهگذرانی که از کوچه ضلع جنوبی کارخانه اسلحه سازی تهران (قورخانه) حد فاصل بین خیابان باب همایون و خیابان خیام (پارک شهر) عبور میکردند پیرمرد ژنده پوشی را میدیدند که بروی زمین نشسته و در داخل سوراخهای نهر سر پوشیده میان کوچه در جستجوی چیزی است. آنهائیکه بارها اورا در آن کوچه دیده و از داستان زندگی او اطلاع داشتند سری از روی دلسوزی و تأسف تکان داده براه خود میرفتند ولی کسانیکه برای اولین بار اورا میدیدند جلو رفته میپرسیدند: "آقا، چیزی گم کرده ای".ا
پیرمرد نگاه آرام و غم انگیزی بآنها میکرد و جواب میداد: "دستمالم، دستمالم، پولهایم، اندوخته ام".ا

(2)
آنروز یکی از بهترین روزهای زندگی آقای صالحی مأمور ابلاغ دادگستری تهران بود زیرا حقوق عقب افتاده چند ماه گذشته خودرا باضافه پاداش و عیدی آخرسال را یکجا دریافت کرده بود. او راه بین اداره تا خانه را سریعا" طی کرد تا هرچه زودتر خودرا بخانه برساند، درطول راه چند بار از روی کت گشاد و رنگ و رو رفته اش دست روی جیب بغل خود گذاشت تا از وجود پاکت اسکناسهای دریافتی اطمینان حاصل کند.ا
هنگامیکه وارد خانه شد بدون اینکه توجه همسایگان را جلب کند آهسته و با پنجه پا از پله های آجری خانه بالا رفت و وارد اطاق خود در طبقه دوم شد، پس ازاینکه مطمئن شد همسرش درخانه نیست درب را بست ونگاهی حاکی از بدگمانی باطراف انداخت. با اینکه پنجره و یا روزنه ای از اطراف مشرف باطاقش نبود تا برحسب اتفاق یکی از همسایگان نظری خائفانه بآن اندازد پرده تنها پنجره اطاقش را نیز کشید و در تاریک روشن نور غروب آفتاب که از لابلای پرده بداخل میتابید دست در جیب بغل کرد و پاکت حقوق و مزایای دریافتی را از آن بیرون آورد و آهسته روی میز کوچک و کهنه کنار اطاقش نهاد و درحالیکه با طمانینه اسکناسهای پنج و ده و بیست تومانی نو را بیرون میآورد آنها را بترتیب مقدارشان روی میز در کنار هم چید و با اینکه پس از دریافت حقوق و مزایا در اداره چند بار آنها را شمارش کرده بود ولی یکبار دیگر نیز مشغول شمارش آنها شد.ا
پس از فراغت از اینکار و اطمینان از درستی آنها آهی از روی رضایت کشید و در حالیکه چشم از آنها بر نمیداشت دوباره دست در یکی دیگر از جیبهای خود که در سمت چپ سینه درست بموازات قلبش قرار داشت کرد و این بار بسته بزرگ دستمال مانندی را بیرون آورد و با دستهای لرزان خود آنرا آهسته و با دقتی باور نکردنی روی میز درکنار اسکناسهای دریافتی آنروز نهاد و شروع به باز کردن گره از آن نمود.ا
مدتی طول کشید تا گره کور دستمال و لایه های آن که چند بار بدور محتویاتش پیچیده شده بود باز شود، همراه با باز شدن دستمال حدقه چشمهای او نیز باز و بازتر میشد و طپش قلبش نیز هردم فزونی مییافت. وقتی دستمال بطور کامل باز و محتویاتش که شامل شمار زیادی اسکناسهای درشت یکصد تومانی، پنجاه تومانی و تعدادی بیست تومانی که جدا از هم دسته بندی شده و تا خورده بود، نمایان شد.ا
آقای صالحی با دستهائیکه از فرط شعف میلرزید آهسته چون عاشقی که قصد دارد دستهای معشوق را در دست گیرد دسته ای از اسکناسها را برداشت و بروی قلبش نهاد، در اینحال گویا انرژی و سبکی زایدالوصفی درخود یافته باشد با سرعت تای دسته اسکناسها را از هم باز و شروع بشمارش آنها نمود. او اینکار را هر ماه پس از دریافت حقوق و هنگامیکه قصد داشت مقداری از حقوق دریافتی خودرا بآن ضمیمه کند انجام میداد.ا
پس از شمارش اسکناسها و اطمینان از درستی آنها که مدت زمانی دراز بطول انجامید مقداری از حقوق و مزایای دریافتی آنروز خودرا به گنجینه مزبور اضافه و با احتیاط هرچه تمامتر آنها را تا ولای دستمال پیچید و دوباره گره محکمی بر آن زده در جیب نهاد.ا

(3)

هنگامیکه هنوز کودکی بیش نبود پدر و مادر خودرا دریک سانحه از دست داد و سرپرستی او را عمویش که فاقد فرزند بود بعهده گرفت.ا
هنوز مدتی از زندگی درخانه عمو نگذشته بود که فهمید زن عمو از وجود او درخانه خود خوشحال نیست و اورا چون غریبه ای سر بار مخارج خانواده میداند.ا
با اینکه سعی میکرد تا آنجا که میتواند سر بزیر و محجوب بوده اوامر زن عمویش را مو بمو اجرا و سبب خوشحالی او گردد ولی درهر برخوردی ابروهای گره خورده و زبان تیز زن عمو باو میفهماند که این زن با عقده ایکه از نداشتن فرزند درجانش لانه کرده بآسانی با او نرم نخواهد شد بطوریکه هر روز ببهانه های مختلف و در هر فرصتی از او شکایت نزد شوهرش برده درخواست تنبیه اورا مینمود.ا
با اینکه عمو مهربان بود و سعی داشت آنچه را که میتواند درحق تنها پسر بازمانده و یادگار برادرش انجام دهد ولی شکایتها و قر و لندهای همسرش گاهی چنان اورا ازجا در میبرد که برای ارضای خاطر او ناچار برادرزاده خود را تنبیه مینمود.ا
او درچنین شرایطی دوره تحصیل ابتدائی را با جدیت بپایان رساند و چون از نیش و کنایه های روزانه زن عمو سخت آزرده و دلتنگ بود بجستجوی کار برآمد تا بتواند هزینه های روزانه خودرا شخصا" بعهده گرفته متکی به عمو و همسر خسیس وبد طینت او نباشد.ا
بزودی در یک مغازه نجاری مشغول کار شد و برای جلب رضایت زن عمویش اندک مزد دریافتی خود را که هرشب از صاحب مغازه دریافت میکرد بابت قوت و غذای خود به او میپرداخت ولی از آنجائیکه زن عمو را بخوبی میشناخت و میدانست در صورت احتیاج دیناری باو باز پس نخواهد داد از پس انداز نیز غافل نبود و انعام هائی را که از مشتریان مغازه دریافت میکرد دور از چشم زن عمو با دقت در جیبهای لباس خود مخفی میکرد و شبها نیز آنرا مخفیانه زیر بالش نهاده بخواب میرفت.ا
بتدریج چون مخفی کردن تعداد زیادی سکه در جیبهای لباس مقدور نبود آنها را در یک قوطی حلبی نهاد و دور از چشم زن عمو گودالی درباغچه خانه حفر و قوطی پولها را درآن مینهاد.ا
هرازگاه که حجم سکه ها فزونی مییافت قوطی را از گودال خارج و سکه ها را نزد استاد خود میبرد و درمقابل از او اسکناس دریافت و دوباره در قوطی گذاشته پنهان مینمود ولی متأسفانه با تمام کوششی که در مخفی نگاهداشتن پولها بخرج میداد در یکی از روزها هنگامیکه بسراغ پس انداز خود رفت آه از نهادش برآمد زیرا گودال را خالی و از قوطی وپولها اثری ندید.ا
با اینکه مطمئن بود کسی جز زن عمویش نمیتوانسته موجودی اورا از نهانگاه بردارد جرأت نکرد اعتراض کند ولی در نهان مدتها بر حال خود و پس انداز از دست رفته اش گریست.ا
این حادثه اثری نامطلوب بر روح جوان و حساس او باقی گذارد بطوریکه در تمام طول زندگی هیچگاه نتوانست آنرا بدست فراموشی سپارد. از همان زمان تصمیم گرفت دارائی خودرا هیچگاه از خود جدا نکرده همیشه آنرا همراه خود داشته باشد.ا
متعاقب این تصمیم چون دیگر زندگی را در خانه عمو و همسر نابکارش برای خود غیرممکن دید شرح حال نزد صاحب مغازه نجاری برد و از اوخواهش کرد باو اجازه دهد شبها در مغازه بخوابد.ا
صاحب مغازه که اورا آزموده و امین یافته بود به پیشنهادش روی خوش نشان داد و از آن پس ساکن مغازه نجاری شد. این مسئله باو امکان داد تا با خیال راحت هرچه لازم باشد از درآمد خود هزینه و اضافه بر آنرا پس انداز نماید.ا

(4)
سالها بسرعت گذشت و اندوخته او که حالا استاد کاری ماهر در مغازه نجاری شده و مشتریان اورا آقای صالحی مینامیدند روز بروز افزایش مییافت.ا
همراه با افزایش درآمد همسر اختیار کرد و تشکیل خانواده داد وبا توجه به گذشته دردناک خود بازهم دست از جمع آوری مقداری از درآمد خود ومخفی نمودن آن در جیبها و آستر لباس خود برنداشت.ا
با اینکه سعی داشت هر از گاه اسکناسهای ریز را ببانک برده با اسکناسهای درشت تعویض و در آستر لباس خود جا سازی نماید ولی بتدریج مخفی کردن آنها درآستر لباس برای او مشکل ایجاد میکرد.ا
همسرش که متوجه شده بود او بهیچوجه حاضر نیست پس اندازش را از خود جدا نماید برای کمک باو هراز گاه درآستر لباس او جا سازی بیشتری مینمود ولی درعین حال باو توصیه مینمود تا پولها را ببانک برده درحساب پس انداز بگذارد ولی بدبینی کشنده ای که براثر ربودن پس اندازش توسط زن عمو دراوایجاد شده بود مانع از سپردن پولها ببانک و حتی به همسرش میشد لذا هربار در جواب همسرش میگفت: "مال هرکس آن چیزی است که دراختیار خودش میباشد".ا
لجاجت در نگهداری پولها در آستر لباس گهگاه سبب میشد تا برجستگیهای حاصل از تجمع پولها در آستر لباس اورا لو داده اندوخته اش همراه با لباس بسرقت برود.ا

(5)
سالها همچنان از پی یکدیگر میگذشت و آقای صالحی به اندوختن پس انداز و نگهداری آن در آستر لباسش ادامه میداد. هیچکس (حتی همسرش) نمیدانست که او چه مقدار پول ذخیره کرده وبرای هزینه کردن آنها چه برنامه و نقشه ای دارد. علاقه شدید او به پس انداز و گرد آوری پول که در ابتدا با تقویت بنیه مالی و بی نیاز بودن از کمک خانواده عمویش شروع گردیده بود بتدریج برای او تبدیل به یک هیستری لاعلاج شده بود.ا
هنگامیکه جوانی را پشت سر گذارد وقدم در سنین بالا گذاشت درپی یافتن شغلی آسان، توانست بعنوان مأمور ابلاغ در دادگستری تهران استخدام شود. خوشحال ازاینکه دیگر مجبورنیست بجهت کار در مغازه نجاری هرروز لباس از تن خارج و اندوخته اش را از خود جدا کند مشغول کار در دادگستری شد.ا
شغل جدید این امکان را باو میداد که میتوانست همگام با کار روزانه لباس از تن خارج نکرده از اندوخته اش حفاظت کند.ا
روزها صبح اول وقت به اداره میرفت، ورقه های احضار را گرفته درکیف چرمی خود میگذارد تا بترتیب آدرس، آنها را بدست اشخاص مورد نظر برساند. گاهی اوقات ببهانه ازدیاد ورقه ها و ارسال آنها چند روزی از اداره غیبت میکرد. دراینطورمواقع فرصت اینرا داشت تا بیشتر درخانه بماند و دور از چشم این و آن به گنجینه ذیقیمت خود رسیدگی و ازشمارش آنها لذت ببرد. درچنین مواقعی ببهانه های مختلف همسرش را بخارج از خانه میفرستاد.ا
از آنجائیکه تجمع پولها درلباس نمیتوانست برای همیشه از چشم این و آن مخفی بماند چند بار توسط دزدان مورد هجوم قرار گرفت که نزدیک بود بقیمت جانش تمام شود لذا با توصیه همسر و تعدادی از دوستانش که از وضع او آگاهی داشتند درنهایت تصمیم گرفت از لجاجت در نگهداری پولها در آستر لباس دست برداشته پولها را ببانک برده در حساب پس انداز بگذارد.ا
در پی این تصمیم تمام اندوخته اش را در دستمالی محکم پیچید و در کیف خود گذاشت تا روز بعد هنگام بازگشت از اداره ببانک رفته آنها را درحساب پس انداز بگذارد.ا

(6)
آنروز یکی از روزهای گرم تابستان آن سال بود. زودتر ازپایان وقت اداری از اداره خارج ودرحالیکه کیف چرمی محتوی ورقه های ابلاغ دادگاهها و دستمال پس اندازش را درآن داشت از پله های ساختمان دادگستری پائین آمد و آهسته بطرف بانک بازرگانی که در قسمت شرقی میدان توپخانه (سپه) قرار داشت براه افتاد. برای رسیدن ببانک لازم بود از کوچه باریک مجاور قورخانه عبور کرده از طریق خیابان (باب همایون) خودرا ببانک برساند.ا
درآن زمان سرتاسر این کوچه از شمال بادیوار بلند قورخانه محصور میشد و در جنوب آن نیز یکسری خانه های قدیمی و کوچه های پیچ در پیچ و شیب دار قرار داشت، نهر باریک و سرپوشیده ای نیز میان کوچه وجود داشت که اغلب خشک بود و اینجا و آنجا آجرهای پوشش آن فرو ریخته و سوراخهائی حفره مانند جابجا در سرتاسر کوچه دیده میشد.ا
با اینکه رهگذران زیادی درطول روز از این کوچه عبور میکردند ولی آنروز بدلیل گرمای تابستان کوچه خلوت بود وبندرت رهگذری از آن عبور میکرد.ا
آقای صالحی درحالیکه کیف چرمی خود را زیر بغل زده بود با قدمهای آهسته و سنگین خود وارد کوچه شد. از اینکه نهایتا" مجبور شده بود گنجینه اش را از خود جدا کند احساس خوبی نداشت ولی اینرا هم میدانست که دیگر نگهداری آنهمه پول در آستر لباس برایش امکان ندارد و بایستی آنها را ببانک بسپارد.ا
به اواسط کوچه رسیده بود که متوجه شد دو جوان در روی زمین و سوراخهای نهر مشغول کاوش هستند. چون موضوع باو مربوط نمیشد راه خودرا کج کرد تا از کنارشان رد شود که ناگهان یکی از جوانها بسمت او آمد و گفت:ا
"آقا، ما پولمان را گم کرده ایم، شما چیزی پیدا نکرده اید".ا
آقای صالحی بدون اینکه گمان بد ببرد جواب داد: "خیر جوان، من چیزی پیدا نکرده ام".ا
جوان دوم قدری جلو آمد و گفت: "ولی من دیدم که تو بروی زمین خم شدی و چیزی را برداشتی".ا
آقای صالحی که از دروغ آن جوان عصبانی شده بود با تندی جواب داد: "جوان چرا دروغ میگوئی، من کجا بروی زمین خم شدم" و مصمم شد تا براه خود ادامه دهد ولی جوان دیگر راه را بر او بست و گفت: "ولی ما باید جیبها و کیف تو را بگردیم تا اطمینان یابیم پولمان را برنداشته ای".ا
او که حالا کاملا" از کوره در رفته و درعین حال بوی توطئه ای بمشامش رسیده بود با صدائی بلند که انتظار داشت چنانچه کسان دیگری هم از آن کوچه عبور میکنند صدای او را بشنوند فریاد زد: "من پول شما را برنداشته ام و اجازه هم نمیدهم شما جیبها و کیف مرا بگردید".ا
دراین موقع یکی از جوانها کاردی از جیب بیرون آورد و نوک تیز آنرا روی سینه او گذاشت و با حالتی تهدید آمیز گفت: "پس معلوم میشود کار، کار خود توست" و به دوستش نهیب زد: "زودباش جیبهایش را بگرد".ا
آقای صالحی که حالا ترس بجانش افتاده بود نگاهی باطراف کرد تا از کسی کمک بگیرد ولی چون کسی را در اطراف خود ندید ناخود آگاه کیفش را بالای سر گرفت و به جوانها که اورا درمیان گرفته بودند گفت: "خوب اگر شک دارید میتوانید جیبهای مرا بگردید تا مطمئن شوید من پول شما را بر نداشته ام".ا
یکی از جوانها با دیدن کیف بالای سر او به دوستش گفت: "پولمان تو همان کیف است، آنرا ازش بگیر" و دیگری هم با یک حرکت سریع کیف را از چنگ او درآورد ودست در آن کرد تا چنانچه پول در آنست بیرون آورد.ا
آقای صالحی که ناگهان گنجینه خودرا از دست رفته میدید فریادی از دل بر کشید و با التماس از جوانها خواست کیفش را باز نکنند، او پشت سر هم تکرار میکرد: "آن بخدا پول خودمه، پس اندازمه، شما را بخدا بازش نکنید، آنرا بمن بدهید".ا
ولی جوانها که گویا بیش از این چیزی نمیخواستند و بمنظور خود رسیده بودند در یک چشم بهم زدن دستمال محتوی پولها را از کیفش بیرون آوردند و پس از اطمینان از محتوای آن دستمال دیگری همانند دستمال قبلی جلوی پایش انداختند که لغزیده در سوراخ نهر افتاد و درحالیکه فرار میکردند باو گفتند:ا
"خوب چرا داد میزنی مرد، آنهم دستمالت، برو برش دار" و سپس هرکدام از طرفی در پیچ و خم کوچه های اطراف ازنظر ناپدید شدند و اورا در حالیکه هراسان در سوراخ نهر بدنبال دستمال خود میگشت در میان کوچه برجای نهادند.ا
لحظاتی بعد چند عابر از دور پیدا و چون اورا مویه کنان و پریشان با دستمالی حاوی چند روزنامه مچاله شده در دست دیدند هرکدام علت را جویا شدند ولی تنها جوابی که از او شنیدند این بود: "پولهایم، پولهایم را، توی دستمالم بود، بردند.....بردند.....همه را بردند، دستمالم را، پولهایم را....بردند".ا
عابرین نیز که از اصل ماجرا بیخبر بودند با تأسف و بعنوان همدردی سری تکان میدادند و میپرسیدند: "کی، چه کسی، کجا رفتند، کدام دستمال را بردند" و او که هنوز باورش نمیشد تمام گنجینه خودرا یکجا از دست داده است با ناله جواب میداد: "آنها، آن جوانها، تمام پولهایم را بردند".ا
آنروز آقای صالحی بمنزل رفت، درجواب همسرش که از او پرسیده بود: "آیا پولها را در حسابت گذاشتی" جوابی نداد. روز بعد ساکت و آرام به اداره رفت، از گمشدن پولهایش با کسی صحبت نکرد، ورقه های احضار را از کیف خود بیرون آورده در کشو میز گذاشت زیرا دیگر میلی به رساندن آنها نداشت. آنروز قبل از اینکه وقت اداری بپایان رسد از جای برخاست و بدون خداحافظی از همکارانش از اداره بیرون رفت.ا
چند روز بعد همکارانش اطلاع یافتند که او سکته کرده وحافظه اش را بکلی از دست داده است. برای دیدن او به بیمارستان رفتند ولی نتوانستند با او صحبت کنند.ا
پس از بهبودی نسبی وخروج از بیمارستان دیگر سر کار نرفت. روزها لباس میپوشید وکیف اداری خودرا چون گذشته بدست گرفته بکوچه ضلع جنوبی قورخانه میرفت، بروی سوراخهای نهر میان کوچه خم میشد و دست در آن میکرد تا دستمال خودرا پیدا کند.ا




Thursday, August 21, 2008

دوالپا

دوآلپا

چندی قبل "خان عموی" ما برای دیداری دوباره به کانادا آمده بود. همانطور که اطلاع دارید و قبلا" نیز برایتان نوشتم اوهمیشه از دست آخوند ها دلش خون بوده وتمام بدبختیهای مردم ایران را زیر سر آنها میداند لذا هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که یکروز ناگهان سفره دلش را برایمان باز کرد و گفت: "این آخوند ها بالاخره مملکت را بباد خواهند داد".ا
برای اینکه بدانم خبر تازه چه دارد پرسیدم: "خان عمو، باز چی شده که ناراحتی".ا
جوابداد: "آخه یکی نیست باینها بگوید که بابا دروغ هم حدی دارد" و اضافه کرد: "آنها شنیده اند که هرچه دروغ بزرگتر باشد مردم بیشتر آنرا باور میکنند ولی نشنیده اند که دیگر برای دروغ سازی نباید پای امام ها را بمیان کشید".ا
شنیده بودم که تازگی آقای احمدی نژاد رئیس جمهور ایران برای پیش بردن برنامه هایش دکانی بنام امام زمان باز کرده است ولی برای اطمینان از نظر خان عمو پرسیدم: "تازگی از نام کدام امام ها استفاده کرده اند".ا
گفت: "از نام امام زمان، حضرت مهدی عجل الله تعالی" و اضافه کرد: "اخیرا" آقای احمدی نژاد چاهی بنام (جمکران) را بنام او راه انداخته و شهرت داده که با او مکاتبه دارد و به مردم نیز نوید داده که درصورت داشتن مشکل میتوانند با او باب مکاتبه را باز و برایش نامه بنویسند و درچاه بیندازند".ا
نظرم درست بود، باو گفتم: "خان عمو برای چه ناراحتی، مردم دیگر این حرفها را باور نمیکنند".ا
سری تکانداد و گفت: "به، کجای کاری پدر آمرزیده، هر روز عده ای نا آگاه دور چاه جمع میشوند و درحالیکه ندبه میکنند و توی سرخودشان میزنند نامه های خودرا در چاه میندازند".ا
خندیدم و گفتم: "حتما" آنها شیادانی هستند که از طرف آخوند ها اجیر شده اند تا به دروغهای رئیس جمهور ایران رنگ و بوی واقعی بدهند و نگذارند دکانش زود تخته شود".ا
خان عمو سری تکان داد و گفت: "فقط ازاین میترسم که همین روزها خدا را هم از آسمان پائین آورده برایش دکانی در نزدیکی چاه جمکران باز کنند".ا
برای دلداریش گفتم: "یک ضرب المثل معروفی هست که میگوید: یکنفر را میتوان برای تمام عمر گول زد، تعداد معدودی را هم میشود برای مدتی کوتاه فریب داد ولی همه مردم را برای همیشه نمیتوان گول زد، پس مطمئن باش دکانشان بزودی تعطیل خواهد شد".ا
خان عمو ناراحت و عصبی جوابداد: "فعلا" که این (دوآلپا) ها مدتی است مردم نا آگاه کشور ما را فریب میدهند و با این مزخرفات از گرده آنها سواری میکشند".ا
اولین بار بود که کلمه (دوآلپا) را میشنیدم لذا فوری از او پرسیدم: "این (دوآلپا) ها چه نوع موجوداتی باشند".ا
سری از روی بیحوصلگی تکان داد و گفت: "منظورم همان آخوند ها و ملاهائی است که درحال حاضر مشغول کشیدن تسمه از گرده مردم ایران میباشند".ا
گفتم: "حتما" باید خیلی موذی و متقلب باشند که تو آخوند ها را با آنها مقایسه میکنی" و اضافه کردم: "کنجکاوم کردی تا داستانشان را بدانم".ا
ناگهان چهره اش شکفته شد، معلوم بود بدش نمیاید تا برایمان داستان جدیدی از گذشته تعریف کند لذا قدری سرش را خاراند و بعد گفت: "داستانش دراز است، اگر حوصله شنیدنش را دارید برایتان تعریف کنم".ا
گفتم: "خان عمو، ما همیشه برای شنیدن داستانهای شما حاضریم".ا
خانمم که میدانست خان عمو همیشه قبل از تعریف داستانهایش حتما" باید یک چای داغ بنوشد تویک استکان کمر باریک برایش چای ریخت و خان عمو پس از نوشیدن آن سینه ای صاف کرد و گفت: "(دوآل پا) ها موجوداتی افسانه ای بوده اند که از آنها در بعضی از داستانهای فولکلوریک مردم ایران نام برده اند".ا
کنجکاو پرسیدم: " جالب است، تاکنون نامی از آنها نشنیده بودم".ا
خان عمو ادامه داد: "در زمانهای خیلی قدیم یک سری آدمهای بیکاره و ولگرد (مانند امروز) در جوامع زندگی میکردند که با فریب مردم و اعاشه از قبل آنها چون انگل، بزندگی خود ادامه میدادند. این موجودات گرچه شباهت زیادی به انسانها داشتند ولی پا های بلند و کج و کوله آنها همچون بازوهای اختاپوس روی زمین کشیده میشد".ا
"آنها درپیاده روها وکنار گذرگاهها می نشستند و همچون گدایان با اشاره به پاهای علیل خود از رهگذران درخواست غذا و خوراکی میکردند، آنها ضمنا" همیشه قیافه رهگذران را زیر نظر داشتند و چنانچه آدم غریبه و نا آگاهی را مییافتند با اشاره به پاهای علیل خود از او تقاضا میکردند آنها را به دوش گرفته تا خانه برساند. رهگذرانی که آنها را میشناختند و از مکر و حیله آنها آگاه بودند هنگام عبور با دیدن آنها فوری خودرا کنار کشیده سریعا" از آنها دور میشدند ولی مسافرینی که تازه وارد شهر شده وآنها را نمیشناختند از روی ترحم در دام فریب آنها افتاده (دوآلپا) ها را بدوش میگرفتند تا بخانه هایشان برسانند.ا
دراینجا خان عمو ساکت شد تا اثر داستانش را در قیافه های ما بخواهد وچون ما را همچنان مشتاق و حریص دید ادامه داد: "به دوش گرفتن (دوآلپا) ها همان و بیچاره شدن سواری دهنده همان، زیرا که دیگر قادر نبود او را بر زمین گذارد و مجبور بود تا زمانی که زنده است هیکل سنگین وکثیف او را بر دوش خود حمل کند".ا
از خان عمو پرسیدم: "چطور آنها نمیتوانستند (دوآلپا) ها را از دوش خود پائین گذارده از شرشان خلاص شوند؟".ا
خان عمو نگاه عمیقی بصورت من کرد و بجای جواب پرسید: "آیا درحال حاضر مردم ایران میتوانند این آخوند ها را که سالهاست بر گرده آنها سوار شده اند بر زمین بگذارند؟".ا
حرف درستی بود ولی برای اینکه بدانم (دوآلپا) ها چه ترفندی برای پائین نیامدن بکار میبردند پرسیدم: "ولی (دوآلپا) ها چگونه قادر بودند خودرا بر دوش مردم نگاهدارند".ا
خان عمو جوابداد: "آنها پاهای بلند ونرم خودرا چون بازوهای اوختاپوس بدور بدن سواری دهنده می پیچاندند وآنقدر آنرا فشار میدادند که سواری دهنده از شدت درد مجبور میشد هرچه (دوآلپا) بخواهد برایش انجام دهد و از آنجائیکه این موجودات انگلی اشتهای فراوانی در خوردن و آشامیدن داشتند مرتب توی سر سواری دهنده میزدند و از او میخواستند برایشان خوراک و نوشیدنی تهیه کند، سواری دهنده نیز قادر نبود ازدستور آنها سرپیچی کند زیرا (دوآلپا) ها با فشار پاهای خود بر بدن آنها قدرت هر اعتراضی را از آنها میگرفتند".ا
با ناراحتی از خان عمو پرسیدم: "یعنی سواری دهنده نمیتوانست هیچ راهی برای نجات خود پیدا نماید".ا
خان عمو با تأسف سری تکان داد و گفت: "تنها راه نجات سواری دهنده مرگ بود، بعد از مرگ او، (دوآلپا) که دیگر نمیتوانست از او استفاده کند اورا رها کرده بدنبال گرده دیگری میرفت".ا
داستان غم انگیز و درعین حال آموزنده ای بود. به خان عمو گفتم: "چقدر این داستان با وضع کنونی مردم کشورمان جور در میآید".ا
او ضمن تأیید گفت: "من معتقدم این داستانها بی جهت درکتابها نیامده و ریشه در دیده ها و شنیده های مردمان گذشته سرزمین ما دارد" و بعد اضافه کرد: "متأسفانه از زمانیکه ادیان و مذاهب پا به عرصه وجود گذاشته اند عده ای مفتخور و استفاده جو بنام آخوند و ملا به دروغ لباس روحانی - که لباس مقدسی است - دربرکرده اند وچون (دوآلپا) برگرده مردم سوار شده اند، اکنون قرنهاست که این مفتخوران انگل وار با استفاده از نا آگاهی مردم و نقاط ضعف آنها در مورد مسائل دینی، از گرده آنها سواری میکشند و فقط مرگ میتواند آنها را از مصیبتی که برایشان ایجاد کرده اند، نجات دهد".ا
برای دلداری اوگفتم: "ولی خان عمو دنیای امروز با داشتن وسائل ارتباطی سمعی و بصری چون رادیو، تلویزیون و اینترنت، مردم را نسبت باینگونه مسائل آگاه و بزودی بساط این شیاد ها را برخواهد چید".ا
خان عمو دوباره نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت: "کجای کاری مرد، تمام آن وسائل ارتباطی سمعی و بصری که نام بردی، امروز در ید قدرت حاکمین و دولتمردان است، دولتمردانی که با پول و قدرت خود (دوآلپا) ها را حمایت و بآنها قدرت میدهند، برای همین است که دوآلپا ها در دنیای امروز تبدیل بیکی از نیرومند ترین بازوهای قدرت حاکمین شده اند".ا
نمیدانستم در جواب خان عمو چه بگویم، حس میکردم با تجربیاتی که اواز دوران زندگی پر تلاطم خود دارد درحقیقت بیشتر از من آخوند ها را میشناسد، هرچه باشد او بیشتر از من در زندگی خود با آنها سر و کار داشته و آنها را آزموده است.ا
خان عمو که مرا خاموش و تو فکر دید گفت: "مرد، ناراحت نشو، من به کانادا نیامده ام تا با شرح این داستانها تو را ناراحت کنم" و بعد برای عوض کردن موضوع گفت: "آخر این هفته هوا خوب است، بمن قول داده بودی با هم برای دیدن آبشار نیاگارا برویم".ا
راست میگفت، این قولی بود که باو داده بودیم. به خانمم گفتم وسائل سفر را آماده کند تا آخر هفته سری به آن دیار بزنیم.ا
خان عمو خندید و گفت: "ضمنا" در آنجا برای تفریح و خنده، داستانهائی از رئیس جمهور کشورمان درباره غذا خوردن با امام زمان، مکاتبه با او، اقتدا به او هنگام نماز تعریف خواهم کرد، داستانهای مسخره ای که امروز بعنوان خنده دار ترین جوکها در تمام دنیا پخش شده و سیاستمداران جهان را از وجود چنین لعبتی انگشت بدهان کرده است".ا
توضیح:ا
دوآل در فارسی بمعنای تسمه است.ا
درکتاب عجایب المخلوقات محمد بن محمود طوسی (قرن ششم هجری) از این مخلوقات نام برده شده و آنها را (نسناس) نیز گفته اند.ا
درشاهنامه فردوسی نیز با این شعر از این موجودات نام برده اند. (از سایت همه میدانند)ا

چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمین را ببوسید و نامه ببرد
بشهری کجا نرم پایان بدند سواران پولاد خایان شدند
همانا که بودند پاشان دوال لقب شان چنین بود بسیارسال













Sunday, August 17, 2008

پاسخ بیک خواننده

درپاسخ بیک خواننده
نشریه محترم عصر نو

اخیرا" ایمیلی داشتم از یک دوست با نام مخفف (ذی) که ضمن ابراز محبت، مطلب مفصلی درمورد حزب توده و ارتباط دکتر کیانوری، عموئی و عده دیگری از رهبران حزب با شوروی وسازمان امنیت "ک گ ب" برایم فرستاده و از این حقیر خواسته بود درمورد درستی و یا نادرستی مطالب آن اظهار نظر نمایم.ا
در جواب باین دوست گرامی باید باین حقیقت اشاره کنم که اظهار نظر بنده که جزء کوچکی در چهارچوب تشکیلات حزب بوده ام در مورد نوشته هائی از این دست که در سالهای اخیر بسیار انتشار یافته مسئله ای را حل نخواهد کرد چرا که اینجانب نه با رهبران حزب و نه با اسامی افرادی که در آن نوشته نام برده شده تماسی از نزدیک داشته ام تا بتوانم درست یا نادرست بودن مفاد آن نوشته را تأیید و یا تکذیب کنم.ا
اینجانب نظر خودرا تا آنجا که از روند رهبری حزب و مشی آن در بین سالهای 1327 و 1332 مشاهده کرده ام جسته گریخته در نوشته های خود بیان نموده ام ولی درمورد مفاد نوشته فوق تنها میتوانم باین بسنده کنم که:ا
با قسمتی از مفاد کتاب که نوشته است حزب توده قدیمی ترین و مؤثرترین سازمان سیاسی درکشور ما بوده ونیز اولین حزبی در کشور ما بوده که توده ها را با مسائل سیاسی روز دنیا آشنا نموده است، نظر موافق دارم.ا
همراه با شروع فعالیت حزب توده (کمونیست ستیزی) نیز از طرف آخوندهای تربیت شده وسیله دستگاههای جاسوسی انگلیس و فئودالها و ملاکین حاکم در دستگاه دولتی ایران و عمال دست نشانده آنها درمقیاس وسیعی شروع گردید.ا
در دوران حکومت جمهوری اسلامی و با اوج گرفتن ایدئولوژی دینی - مذهبی اسلام نیز کمونیست ستیزی سرعت بیشتری یافت وعده زیادی از افراد آزاده کشورما تحت نام کمونیست و بی دین بدست دژخیمان حکومت ازمیان برداشته شدند که فاجعه سال شصت و هفت شدید ترین قسمت آن بود.ا
شکست سیاستهای حزب توده صرفنظر از زیر ضربه بودن مداوم حزب توسط آخوند ها ودستگاه حاکم، حاصل اشتباهات فاحش رهبران آن در رهبری توده ها و عدم آشنائی آنها با مقتضیات زمان و برداشت نادرست آنها از موقعیتهای مناسب زمان خود بود.ا
اشتباه رهبران و شکست مشی رهبری حزب را نباید بپای اعضا و طرفداران مؤمن ووطن پرست آن گذاشت که جان بر کف در راه رسیدن به آزادی و استقلال وطن خود مبارزه میکردند.ا
درحال حاضر بجای بحث درمورد خیانتهای این و یا آن رهبری که بطور قطع تاریخ نویسان در آینده بیشتر بآن خواهند پرداخت، جایز است که بدور پرچم اتحاد و یگانگی و همدلی همه مردم کشورمان که در چنگال دژخیمان جمهوری اسلامی دست و پا میزنند و یافتن راهی برای مبارزه یکپارچه با آنها باشیم و با شرح خیانتها وشکستهای این و آن، در زمان درجا نزنیم.ا
ا ارادتمند محمد سطوت

Thursday, July 3, 2008

معرفی یک کتاب

معرفی یک کتاب

"طاهره و چند داستان دیگر"

"طاهره و چند داستان دیگر" نوشته‌ی آقای محمد سطوت ، مجموعه کم حجمی است از نه داستان کوتاه، جذاب و خواندنی که انتشارات "فروغ" – آلمان – در ماه اپریل سال جاری منتشر کرده است. مایه اصلی داستانها خاطرات واقعی، دیده ها و شنیده های نویسنده است که با زبانی ساده و بی تکلف تصاویری از واقعیت های عادی و روزانه زندگی ، روابط اجتماعی، آداب، رسوم، و اعتقادات جامعه ایران به ویژه لایه های پایینی جامعه را در دوره ای پر تحول از تاریخ اجتماعی ایران روایت می کنند.ا
این مجموعه می تواند به عنوان منبع قابل اعتنایی مورد استفاده علاقه مندان و پژوهشگران اجتماعی و فرهنگ شناسان نیز قرار گیرد.ا
دو داستان "احترام به سبک روستایی"، و"نیش زبان مشهدی غضنفر" حاصل دیده ها و شنیده های نویسنده در روستاهای شمال ایران است. که در قالب سرگذشت هایی شیرین همراه با طنزی ملایم کنش و واکنش مردمان ساده قدیمی تر را در مصاف با پدیده ها و روابط تازه پدیدار شده اجتماعی در فضای سالهای دهه سی و چهل به تصویر می کشند.ا

داستان های "معلم خوش خط کلاس"، "سقاخانه"، "طاهره"، "کشف حجاب"، "گوسفند قربانی"، و "هیولا" روایت هایی است که بر اساس تجارب حقیقی نویسنده در دوران کودکی اش در محله های شرقی تهران، آبشار و دولاب ، پرداخته شده اند. این داستان ها نیز بازگو کننده گوشه های مختلفی از روابط اجتماعی و فرهنگی و زندگي مردم تهران در سال هاي پیش و پس از 1320 می باشد.ا

"در کلاس چهارم دبستان معلم سالخورده ای داشتیم که به ما تعلیم خط و نوشتن میداد، قدی کوتاه و ته ریشی سفید و خاکستری داشت. تا آنجا که بیاد دارم همیشه پالتوی کهنه ای برنگ پشم شتر می پوشید که بعضی از درزهای آن شکافته و آستر آن از زیرش بیرون زده بود. کلاه شاپو قهوه ای رنگی نیز که لبه های آن از فرط چربی برق میزد شر او را می پوشاند.... از آنجائی که هر کسی یکنوع سرگرمی برای خود دارد معلم سالخورده ما نیز معتاد به کشیدن تریاک بود و روزها قبل از اینکه به کلاس آید بستی تریاک میزد و خود را می ساخت. از اینرو پس از نوشتن سرمشق روی تخته سیاه و فروش سرمشقها سعی میکرد با زدن عینک دودی به چشم خود چرتی بزند تا کیف زدن بست تریاک را با آن تکمیل کند" (ص شش، داستان معلم خوش خط کلاس).ا

"چسبیده به دیوار بقالی پشت خانه استاد حبیب بنا سقاخانه ای بود که گهگاه اهالی محل به عنوان نذر و نیاز یک یا چند شمع در آن روشن می کردند و در همان حال با قیافه هائی ملتمسانه و محزون از ائمه اطهار و یا حضرت عباس که او را باب الحوائج می نامیدند، تقاضا میکردند تا حاجتهای آنها را برآورد. ... شبهای جمعه و ایام ماه رمضان و ماه محرم سقاخانه مشتریان زیادی داشت که در بین آنها از پیرزنان گرفته تا زنان شوهردار و دختران زیبا و دم بخت هر کدام با در دست داشتن شمعی به سقاخانه مراجعه و با روشن کردن آن آرزوی برآوردن حاجات خود را مینمودند. مشتری سقاخانه اغلب زنان بودند و اگر مردی، بیشتر مردان جوان، به سقاخانه نزدیک و در حوالی آن کی چرخیدند چنانچه شمعی هم در دست داشته باشد حاجت خود را نه در چارچوب دیوار سقاخانه که در بین دختران جوان چادر بسر دور و بر آن می جوید" (ص سیزده ، داستان سقاخانه).ا

"رسم بود روستائیان اطراف تهران هر ساله نزدیک عید قربان تعداد زیادی گوسفند را "پروار" کرده برای فروش به شهر میاوردند و در زیر بازارچه محل و یا سر گذر عابران، آنها را برای فروش خرضه می کردند. به چوپان هائیکه این گونه گوسفندان را برای فروش به شهر می آوردند "پرواری" می گفتند" ( ص پنجاه و هفت ، داستان گوسفند قربانی)ا

داستان "کشف حجاب" یادآور دوران قانون آمرانه و اجباری کشف حجاب است که به موجب آن چادر بر سر زنان محجوب ايرانی در معابر عمومی، کوچه و بازار تکه تکه و يا پوشیدن کلاه های اروپايی اجبار می شد. در نتیجه آن زنان بسياری در خانه هاشان محبوس میشدند ویا ناگزیر برای رفع ضروری ترين نيازهاشان موقع
خروج از خانه دست بکار ترفندهایی می شدند که نمونه ای از آن در این داستان بیان شده است.ا
"جنگ سختی بین مادر و پاسبان درگرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در کوچه هر کدام سعی داشتند چادر را از دست دیگری بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم که جوان و قوی بود نمی رسید از اینرو قصد داشت برای گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاویز شود ولی مادرم یک لنگه درب را بسته بود و بدنش لنگه دیگر را به جلو فشار می داد و از باز شدنش جلوگیری می کرد از اینرو کش و واکش بین آندو به سختی ادامه داشت و مادرم که به هیچوجه حاضر نبود از چادر کربدوشن تازه اش صرفنظر کند با آخرین قوا مقاومت می کرد (ص پنجاه و دو، کشف حجاب).ا

موضوع داستان "هیولا" بر اساس یک رفتار تربیتی نزد بسیاری از خانواده های ایرانی استوار است. اینکه مادران برای ساکت کردن کودکان خود و بازداشتن آنها از جست و خیز و شیطنت، آنها را از موجوداتی خیالی همچون جن و پری و یا هیولها و لولو می ترساندند. مادر حسین در روایت "هیولا" علاوه بر استفاده از تمام موجودات مرئی و نامرئی هائی مانند "دیو دو سر" یا "یک سر و دو گوش" و گاهی نیز گربه سیاه او را از موجود دیگری بنام "فاطمه سلطان خانم" میترساند.ا
فاطمه سلطان خانم زنی است تنومند و بلند قامت با صدایی زیر و زنانه ، که امرار معاشش از طریق رختشوئی در خانه ها و یا دلاکی در حمام زنانه محله می گذرد. حسین مانند بقیه پسربچه ها تا وقتی که قد و قامت و جثه اش هنوز کوچک و کودکانه است، ناچار است در وعده هایی که مادر به حمام عمومی میرود، او را همراهی کند. روزهای رفتن به حمام عمومی ، روزهایی طولانی و خسته کننده بود که دست آخر باید پوست نازک و چین و چروک شده را هم به کیسه و سفیداب و سنگ پا ی مادر سپرد و در صورت مقاومت هیولایی ترسناکتر از فاطمه سلطان خانم نمی توانست حسین و دگر پسربچه های پرانرژی آن روز را به اطاعت وادارد.ا
"وجود این هیولا در آن محل برای مادران مائده ای آسمانی بود و برای اینکه کودکان بیشتر از "فاطمه سلطان خانم" بترسند تا در عین حال بیشتر حرف شنوا باشند شایعات فراوانی در مورد شقاوتها و بی رحمی های او بر سر زبانها انداخته بودند. مثلا گفته می شد او از دولت اجازه دارد گوش بچه ها را ببرد و یا با بریدن سر آنها خونشان را در شیشه کرده در میدان "سید اسماعیل" با خوبی بفروشد. فاطمه سلطان خانم هم برای اینکه هیبت خود را حفظ کند تا کودکان بیشتر از او حساب ببرند همیشه کاردی بزرگ همراه یک انبان پلاستیکی در بقچه اش حاضر و آماده داشت تا اگر بچه ای زیاده از حد در خانه شیطنت کند آنرا از بقچه اش بیرون بیاورد و جلوی چشمان از حدقه درآمده او گرفته، وانمود کند آماده است تا گوش و یا سر او را جا به جا ببرد و خونش را در انبان بریزد" ( ص شصت و شش و شصت و هفت ، داستان هیولا).ا

بلندترین روایت این مجموعه داستان "طاهره" است که بازگو کننده عشق جوان پسر محصلی است به زن همسایه و ارتباط و دیدارهای شبانه آنها در پشت بام خانه و بلاخره اولین تجربه هم آغوشی پسر جوان.ا
"شبها و شبهای بعد نیز این حادثه تکرار شد. حالا دیگر منصور آن جوان خام و ناپخته قبل نبود و میدانست چه باید بکند بطوریکه گاهی اوقات طاهره بشوخی می گفت: تو خیلی با استعدادی و خیلی زود رسم و رسوم کارها را یاد میگیری. و بعد اضافه می کرد: خوشا به حال همسر آینده ات" (ص چهل داستان طاهره).ا

آقای محمد سطوت ساکن کانادا است و از سال 1367 همراه خانواده اش در شهر تورنتو زندگی می کند.ا
محمد سطوت دریکی از سلهای دهه 1310 در خانه ای در کوچه آبشار، یکی از محلات شرقی تهران، متولد شده است. و آنطور که در مقدمه کتاب آمده است: "دوران کودکی را با بازی و شیطنت در دخمه ها و سردابهای باقیمانده از خندقهای قدیمی شرق تهران گذراند. جائی که هنوز ستون ها و سر دروازه مشهور به "دولاب" در آن پابرجاست" (ص سه ، سخنی در باره نویسندها)ا
تلاش برای معاش و اشتغال در چاپخانه امکان آشنایی او را با روزنامه نگاران و نویسندگان و نیز کتب و نشریات زمان و بلاخره ورود به جرگه مطالعات و فعالیت های سیاسی سال های پرتنش دهه سی و چهل فراهم می سازد. اینطور که در مقدمه کتاب آمده است ایشان پس از اتمام تحصیلات در رشته زمین شناسی (دانشگاه تهران) به عنوان کار شناس بخش منابع آب - وزرات نیرو تخصص و انرژی خود را مصرف کمک به تامین آب آشامیدنی و زراعی در مناطق روستایی و دور افتاده ایران می سازد. پس از مهاجرت به کانادا و سر و سامان دادن به زندگی در کشور جدید بار دیگر فرصتی حاصل شده است تا در دوران بازنشستگی و فراغت به شوق و علاقه خود در نویسندگی میدان بیشتری داده است. نخست به تحریر خاطرات زندگی و سیاسی اش و سپس به نوشتن داستانهای کوتاه با دستمایه واقعیت های زندگی و خصوصیات فولکلوریک ایرانی از منظر نگاه خود روی آورده. بخشی از این داستان ها علاوه بر شهروند در سایت اینترنتی "عصر نو" منتشر شده است.ا

شیدا بامداد


برای تهیه کتاب به نویسنده با پست الکترونیکی نویسنده تماس بگیرید.ا
m_satvat@rogers.c
om

چریک فدائی خلق (قسمت اول)ا

چریک فدائی خلق
قسمت اول)ا)
فرار از خانه - I
حادثه در اردیبهشت ماه سال 1355 هنگاميكه از طرف وزارت نيرو براي انجام مأموريتي به استان خراسان و شهر سبزوار رفته بودم، آغاز شد. هنوز دوهفته اي از اقامتم در محل مأموريت نمیگذشت که اطلاع یافتم همسرم از تهران تلفن كرده و خواسته هرچه زودتر با اوتماس بگیرم.ا
چون مدت زیادی از اقامتم در مأموریت نمیگذشت حدس زدم بايد موضوع مهمي اتفاق افتاده باشد كه او تلفن كرده است.ا
نگران از اينكه چه اتفاقي ممكن است روي داده باشد فوری با منزل یکی ازهمسایگان که با ما دوست بود تلفن و از اوخواهش کردم چنانچه امکان دارد خانمم را پای تلفن بخواهند. آنها نیز محبت کرده بدون درنگ برای خبرکردن خانمم رفتند. ( در آنموقع هنوز درخانه خودمان خط تلفن نداشتیم).ا
بمجرد اينكه صدای خانمم را که پای تلفن حاضر شده بود شنیدم و قبل از اينكه دهان را براي سؤال باز كنم او با كلماتي مقطع و درحاليكه بشدت گريه میکرد گفت: "ملي چند روز است خانه را ترك كرده و دیگر باز نگشته است".ا
سپس همانطور که صدایش از فرط گریه به هق و هق افتاده بود از من خواست هرچه زودتر به تهران باز گشته براي پيدا كردن دخترمان كاري بكنم و در جواب سؤال من كه پرسيدم: "آيا در اين چند روزه هيچ تلفنی نکرده و يا قبل از رفتن هيچ نوشته اي از خود برجاي نگذاشته است تا معلوم شود براي چه رفته و يا چرا و كجا رفته است" گفت: "تنها روز بعد از رفتنش به همین خانه تلفن كرده و خواسته بما اطلاع دهند كه ديگر برنميگردد و ضمنا" اضافه كرده است نگران او نباشيم و بدنبالش هم نگرديم".ا
بيش از اين نتوانستيم صحبت كنيم چون هق هق گريه امانش نميداد تا كلمات را بدرستي ادا كند و منهم که سخت نگران شده بودم بهتر آن ديدم تا براي پي گيري موضوع هرچه زودتر بسمت تهران حركت كنم.ا
با اينكه براي پرواز مشهد - تهران بليط هواپيما داشتم ولي چون تاريخ آن براي دوهفته ديگر بود بهتر آن ديدم تا از همان سبزوار با اتوبوسهاي مسافري كه چندان سريع السير و راحت هم نبودند بسوي تهران حركت كنم زيرا باين ترتيب ميتوانستم زودتر بتهران برسم.ا
ساعت هشت همان شب سوار بريك اتوبوس، سبزوار را بسوي تهران ترك كردم. فکرم بدرستي كار نميكرد و نميتوانستم افكار پريشانم را كه از خبر ترك دخترم از خانه به مغزم هجوم آورده بود متمركز كنم. در عقل و درایت و درستی او شك نداشتم و مطمئن بودم چنانچه پاي عشق و دلبستگی به مرد جواني درميان بوده باشد خیلی راحت و بدون ترس از توبیخ و یا بازخواست میتوانست من و یا مادرش را در جريان امر بگذارد چرا كه ميدانست ما نه تنها مانع خوشبختي او- چنانچه اين خوشبختي در ازدواج با جواني خلاصه ميشد - نمیشدیم بلکه با کمال میل وسائل رسیدن آنها را بیکدیگر فراهم میکردیم.ا
درخانه و همچنين در معاشرت با دوستان و همكلاسيهايش آزادي كامل داشت و بهيچوجه و درهيچ مورد در فشار نبود تا مجبور شود براي حصول به آزادي بيشتر خانه را ترك كند، من و مادرش درعين حال براي او دوست و همدم مهرباني نيز بوديم و باو كه در آنزمان دختري بیست و یک ساله و بالغ و فهميده بود ديگر بچشم يك دختربچه نگاه نميكرديم.ا
بسرعت افكارم متوجه مسائل سياسي شد، ميدانستم دخترم تحت تأثير افكار و عقايد سياسي من به نيروهاي چپ گرايش دارد. اغلب ميديدم در بحث ها از نظريات من دفاع ميكند و ضمنا" به افراد سياسي كه چند سالي را در زندانهاي شاه و "ساواك" گذرانده اند با ديده احترام مينگرد و از آنها چون قهرمانان ياد ميكند. دراين اواخر و برخلاف گذشته اورا ميديدم سعي دارد خودرا با سختيهاي زندگي دمساز كند و از رفاه موجود در زندگي خود فاصله بگيرد، درعين حال كه از وسايل راحت زندگي چيزي كم نداشت سعي نميكرد مثل يك دختر معمولي لباسهاي لطيف و زيبا بپوشد، از شركت در جشنهاي فاميلي و عروسيها امتناع ميكرد و ديگر چون گذشته به رقص و شادي در جمع دختران فاميل و هم سن و سال خود توجه نداشت و دعوت به چنين مجالسي را قويا" رد ميكرد ولي براي بحث و گفتگو درباره مسائل سياسي روز هميشه آماده بود و بشدت بآن ابراز علاقه نشان ميداد.ا
ميديدم او هم مثل خيلي از جوانها به مبارزات چريكي روي خوش نشان ميدهد و از آنها دفاع ميكند و اخبار حركات و حملات آنها براي او جاذبه اي بيش از اندازه دارد.ا
من تمام اينها را ميديدم ولي آنها را حمل بر شور و عواطف دوران جواني ميكردم و هيچگاه باورم نميشد كه اين رفتار و هواخواهي بگونه اي باشد كه بخاطر آن، او حاضر شود خانه و خانواده را ترك كرده دست از جان بشويد و به گروههاي چريكي آنزمان بپيوندد. اطمينان داشتم رشته هاي عاطفي بين افراد خانواده ما آنچنان مستحكم است كه هيچ عاملي نميتواند آنرا بآساني از هم بگسلد. هنوز نميتوانستم قبول كنم كه او خانه و محبت مادري را به يكباره فراموش كرده و قدم در راه نابودي خود و خانواده اش گذاشته است. زيرا بطور قطع او مطلع بود كه با قدم گذاشتن دراينراه خانواده اش نيز از تعقيب و آسيب سازمانهاي امنيتي در امان نخواهند ماند. مطمئن بودم اگر او قدم دراينراه نهاده باشد بزودي متوجه اشتباه خود شده خيلي زود بخانه باز ميگردد.ا

******
چند سالي بود که نسل جوان و پرشور ايران عدم آزادي بيان و اختناق بيش از اندازه و اعمال قدرت بيحساب رژيم شاه را در جهت دستگيري و زندان و شكنجه آزاد مردان كشور بر نميتافتند و با تجربه تلخي كه از مبارزات پارلماني حزب توده و جبهه ملي داشتند و همچنين تحت تأثير مبارزات چريكي و جنگهاي رهائي بخش در نقاط مختلف دنيا بخصوص در چين و كوبا و آمريكاي لاتين، براي مبارزه با رژيم شاه و سيستم پليسي وحشتناك آن مشي مسلحانه را انتخاب كرده و هر از گاه مراكز پليس و خانه هاي ساواك را مورد حمله قرار ميدادند و يا يكي از امراي خيانتكار ارتش را ترور ميكردند.ا
اين حملات پراكنده و محدود بيشتر بمنظور انتقام گيري از سران جنايتكار ارتش و سردمداران رژيم و درعين حال با هدف جلب افكار مردم دنيا به استبداد حاكم بر ايران و نشان دادن فقدان ابتدائي ترين آزاديهاي ممكن براي مردم ايران انجام ميشد كه البته نميتوانست ضربات كاري و مؤثري بر پيكر رژيم شاه وارد سازد ولي سازمانهاي پليس و "ساواك" شاه كليه نيروهاي جهنمي خودرا براي قلع و قمع اين جوانان جان بر كف كه تحت نام چريكهای فدائي و يا مجاهدین خلق ميجنگيدند بسيج كرده بودند.ا
سازمان امنيت وسيع شاه كه با کمک سازمان جاسوسی اسرائیل (موساد) و درآمد بيحساب نفت قدرت بیحسابی یافته بود درتمام كارخانه ها، مدارس و بيشتر خانه هاي مردم مأموراني دست به مزد و يا خبرچين داشت. آنها با کمک كدخدايان فاسد و عوامل ژاندارمري، كليه روستاهاي كشور را زير نظر داشتند وحملات پراكنده چريكها را با ريختن خون آنان پاسخ ميدادند.ا
هر روز مي شنيديم اينجا و آنجا يك يا چند خانه تيمي مورد هجوم مأمورين "ساواك" قرار ميگيرد و تني چند از چريكها در خون خود ميغلطند. این مبارزین جوان بخوبي ميدانستند درصورت زنده گرفتار شدن شكنجه هائي بدتر از مرگ درانتظار آنهاست از اينرو درصورتيكه راه فرار را برخود بسته ميديدند آخرين فشنگ را در مغز خود خالي ميكردند و يا با انفجار يك نارنجك جنگي خود و درصورت امكان عده اي از مأمورين امنيتي را با خود نابود ميساختند. اكثر آنها در تمام ساعات روز و شب يك قرص سيانور در دهان داشتند و درآخرين لحظه قبل از دستگيري آنرا جويده به حيات خود خاتمه ميدادند.ا
اين عوامل سبب ميگرديد تا احساس و عواطف مردم نسبت به حركات چريكها جلب شده در ميان جوانان از طبقات مختلف طرفداراني مشتاق و هواخواه پيدا نمايند.ا

******
خسته و فرسوده از كار روزانه و هجوم افكار دردآلود تصميم گرفتم حداقل تا رسيدن به تهران و روشن شدن موضوع از تصورات بيهوده خودداري نمايم. در صندلي خود قدري جابجا شدم و سر را بعقب تكيه دادم تا شايد لحظه اي بخواب رفته تمدد اعصاب نمايم. صداي يكنواخت موتور اتوبوس كه درجاده صاف حاشيه كوير حركت ميكرد كم كم آرامشي به اعصاب خسته من داد كه چنانچه در مواقع عادي بود ميتوانست خوابي عميق چاشني آن كند ولي فكر دخترم كه الان در كجاست و چه ميكند قلب و روحم را در تنگنا گرفته و بسختي ميفشرد، برايم باوركردني نبود كه ممكن است ديگر اورا نبينم. ناگهان باین فکر افتادم که نكند وضع طور ديگري باشد كه همسرم آنچنان در تلفن ميگريست و نميتوانست خودرا كنترل كند، يعني ممكن است غير از آنچه بمن گفته حادثه ديگري اتفاق افتاده باشد ولي بزودي اين احتمال را رد كردم چون ميدانستم همسرم قدرت پنهان كردن يك چنين چيزي را از من ندارد. حقيقت امر و عمق فاجعه كه نميخواستم آنرا باور كنم با سماجت تمام سعي در تسخير وجودم داشت و لحظه به لحظه عميق تر ميشد ولي درمقابل منهم سعي داشتم تا آنجا که میتوانم آنرا ازخود دوركنم زيرا ميدانستم درصورت تسليم نابود خواهم شد.ا
با خود میگفتم: "فاجعه تازه آغاز شده و تو براي مقابله با آن احتياج به نيروي مقاومت و ايستائي كامل داري و نبايد در مقابل خانواده خود و ديگران ضعف نشان دهي فقط در اينصورت است كه ميتواني جگر گوشه ات را از راهي كه رفته دوباره بخانه باز گرداني". آرزو ميكردم با رسيدن به تهران اورا درخانه بيابم و همه چيز به خير و خوشي پايان پذيرد.ا
سالها بود از طرف وزارت نيرو به مأموريتهاي دور و نزديك ميرفتم و اغلب در طول راه ميخوابيدم و بعد مسافت را حس نميكردم ولي در آنشب براي اولين بار متوجه طول راه و بعد مسافت میشدم، زمان بسیار کند میگذشت، عقربه های ساعتم بر روی صفحه آن میخکوب شده و از جا تکان نمیخوردند، خدا خدا ميكردم تا ساعتها تبديل به دقیقه و ثانيه ها شوند و زودتر بخانه برسم، سياهي جاده درنظرم چون چاهي عميق جلوه ميكرد كه دهان باز كرده و درنظر داشت مرا درخود فرو برد.ا
از خود پرسيدم: "اين اشتباه نبود كه با اتوبوس براه افتادم، بهتر نبود به مشهد ميرفتم و با هواپيما سفر ميكردم، شايد ميتوانستم بليطم را عوض كرده زودتر بمنزل برسم، آنوقت اين نگراني و بيخبري كه چون كوهي بر قلبم سنگيني ميكرد زودتر پايان مييافت".ا
بالاخره خستگي بر اعصاب فرسوده من فائق آمد و بخواب رفتم، گرچه درگذر از هر پيچ و خم راه، با هر تکان اتوبوس مثل ديگر مسافران قدري جابجا ميشدم ولي آنچنان نبود كه مرا از دنياي خواب و بيخبري به جهنم بيداري پرتاب كند.ا
تازه سپيده صبح از افق مشرق دميده بود كه اتوبوس در مسافرخانه اي نزديك دامغان براي صرف صبحانه توقف كرد، همينكه چشم باز كردم كابوس فكر و خيال دوباره بمغزم هجوم آورد. براي خوردن صبحانه از اتوبوس پياده شدم و بسوي رستوران كنار جاده رفتم. با اينكه هواي صبحگاهي حاشيه كوير لطيف و ملايم بود و لباس كافي نيز در بر داشتم ولي سردم بود و میلرزیدم، فوری خودرا به رستوران رسانده بگوشه اي خزيدم، اشتهائي براي خوردن صبحانه نداشتم، براي گرم شدن لبه كتم را بالا كشيده زانوهایم را بين بازوها تا كردم و سر بر آن نهادم. بياد همسرم افتادم كه دراين چند روزه به تنهائي در روياروئي با اين حادثه چه زجري كشيده است، شاید اگر من نزد او بودم ميتوانستم قوت قلبي باو داده با شركت در اندوهش قدري از آلام او بكاهم.ا
- طبيعت آدمي چنين است كه فشار غم و اندوه را در تنهائي بيشتر حس ميكند ولي هنگامیکه فرد يا افرادي را با خود همدرد مي بيند از بار غمش كاسته ميشود، از اينرو فاميل و دوستان در هنگام بروز مصيبت براي يكديگر تأكيد ميكنند كه: "ما هم در غم شما شريك هستيم" تا بدينوسيله از شدت بار غم ديگري بكاهند -ا
اتوبوس درساعت هفت صبح دوباره براه افتاد، مسافران كه صبحانه خورده و سنگين شده بودند پس از لحظاتي مجددا" بخوابي عميق فرو رفتند. براي اولين بار در عمرم احساس كردم باين آدمهاي خوشبخت كه ميتوانستند اينگونه راحت و بي خيال و با سرعت بخواب روند حسادت ميكنم.ا
با خود گفتم: "ممكن است دربين اين مسافران افراد ديگري هم باشند كه مشكلي شبيه من داشته باشند". نميدانستم چرا سعي داشتم بر اين باور پاي فشارم كه درحال حاضر دخترم بيكي از گروههاي چريكي آنزمان پيوسته و درحال حاضر در يكي از خانه هاي تيمي زندگي ميكند در حاليكه هنوز چيزي از اصل موضوع نميدانستم.ا
نمیتوانستم باور کنم كه دختري چون او بتواند به يكباره تمام رشته هاي عاطفي خودرا از خانواده گسسته و ساکن يك خانه تيمي كه هر لحظه درخطر هجوم مأمورين پليس و ساواك قرار میگیرد زندگي كند، يعني تا چه اندازه من و مادرش در رسيدگي به مسائل عاطفي او كوتاهي كرده بوديم كه او حاضر شده بدينگونه دست از جان بشويد و به استقبال مرگ برود. بطور حتم اشتباهي در نحوه برخورد ما با او وجود داشته كه باين آساني از ما بريده است، يعني امكان نداشته قبل از ترك خانه و انتخاب اين راه پر خطر ما را درجريان امر قرار دهد، شايد ميتوانستيم راه حل بهتري با هم پيدا كنيم".ا
دراينموقع ناگهان با یادآوری گذشته خود آهي از سر افسوس كشيدم چرا که ناگهان جواب سؤالم را در دوران جواني خود يافتم. "مگر اين من نبودم كه در آن دوران بي خبري در پي مبارزات سياسي رفتم، مگر من با پدر و مادرم درباره كارهايم صحبت ميكردم و يا نظر آنها را جويا ميشدم، وقتي در چاپخانه هاي مخفي كار ميكردم و يا بخانه هاي تيمي ميرفتم و روزها و هفته ها غيبت ميكردم آيا کوچکترین توجهی بمسائل عاطفی آنها داشتم، آیا هیچ فکر میکردم با کارهای خود چه ضربه های هولناکی بقلب و روح آنها میزنم؟ درست است كه شرايط آن زمان با حال بسيارمتفاوت و در بدترين حالت شكنجه و زندان بود ولي بهرحال براي پدر و مادرم كه عمرشان را در پاي من پير كرده و در وجود من اميدهاي آينده خودرا جستجو ميكردند تحملش آسانتر از حال نبود؟"ا

تولد یک دیکتاتور و دوران اختناق - II
بیاد پانزده بهمن سال 1327 افتادم كه شاه را در دانشگاه تهران ترور كردند. آن حادثه باعث شد تا احزاب سياسي و از جمله حزب توده كه قويترين حزب چپگرا در آنزمان بود منحل و رهبرانش دستگير شوند. پس از این حادثه بود که او از لاك يك شاه بظاهر دموكرات و درحقيقت تشريفاتي بدر آمد و با قدرت دادن به نیروهای ارتش و پلیس و سازمان امنیت و کنترل آنها پایه های یک دیکتاتوری تمام عیار را بنیان گذارد.ا
پس از چند سال خفقان و سکوت، جو سیاسی کشور ناگهان با اوج گرفتن جبهه ملي ايران برهبري دكتر محمد مصدق و تظاهرات چند مليوني مردم براي ملي كردن صنايع نفت درايران گشوده شد و با تصويب لايحه ملي شدن كليه منابع نفتي ايران در مجلس شورايملي توانستند براي اولين بار و پس از گذشت چند دهه غارت منابع نفتي ما توسط شركت نفت انگليس - كه براي حفظ ظاهر نام ايران را هم باخود يدك ميكشيد - به حكومت بي چون و چراي آن شرکت در ايران پايان دهند.ا
اوج گرفتن مبارزات مردم عليه شاه و امپرياليسم انگليس سبب شد تا شاه كه سلطنت و قدرت خودکامه خودرا در خطر ميديد مصدق را از نخست وزيري بركنار و قوام السلطنه را به نخست وزيري برگزيند ولي تظاهرات همگام مردم ايران در روز سي ام تيرماه سال 1331 بنفع مصدق و عليه شاه اورا مجبور ساخت تا مصدق را دوباره به نخست وزيري برگزيند. البته همه ميدانستند اين پايان كار نيست و دولتهاي انگليس و آمريكا كه اين پيروزي را بر مردم ايران بر نميتافتند با كمك سران خائن ارتش و مزدوران داخلي خود شروع به توطئه براي براندازي حكومت ملي دكتر مصدق خواهند نمود.ا
كودتاهائي از پس يكديگر انجام گرفت كه همه آنها توسط افسران وطن پرست خنثي گرديد. روز بیست و پنج مرداد سال 1332 شاه كه موقعيت خودرا درخطر ميديد با صوابدید عده ای از سران خائن ارتش و مستشاران خارجی كشور را ترك كرد. درغياب او و در روز بیست و هشت مرداد همان سال سران ارتش به سرکردگی سرلشگر بازنشسته زاهدي و با پول سازمان سيا و عوامل داخليشان دست به كودتا زدند و با ريختن اوباش شعبان بي مخ و طيب رضائي و زنان بدكاره به خيابانها در پناه نيروهاي پليس و ارتش به كودتا ظاهر مردمي دادند و حكومت قانوني دكتر مصدق را سرنگون كردند.ا
پس از كودتا و مسلط شدن ارتش و پليس بر كشور شاه از سفر بازگٌشت و اين بار با گرفتن تمامي قدرت بدست خود و با كمك و راهنمائي سازمان سيا وموساد اسرائیل و گسترش سازمانهاي امنيتي دركشور شروع به دستگيري سران جبهه ملي و احزاب مخالف خود نمود بطوریکه هنوز سالي از بازگشت او نگذشته بود كه با انهدام سازمان نظامي حزب توده در ارتش و ارگانهاي مخفي آن نشان داد "ديكتاتوري تازه متولد شده است".ا

******
دراين برهه از زمان با متلاشي شدن تشكيلات حزب توده و عدم امكان فعاليتهاي سياسي فرصت يافتم تا تحصيلات كلاسيك خود را كه بدليل فعاليتهاي سياسي بتعويق افتاده بود دوباره آغاز نمايم و همراه با آن در ديماه سال 1333 ازدواج كردم و اولين دخترم "ملي" يكسال بعد بدنيا آمد.ا
درسال 1336 با تولد دومين فرزندم در كنكور دانشگاه تهران قبول شدم و ضمن اشتغال در سازمان برنامه تحصيلات دانشگاهي خودرا نيز شروع نمودم.ا
استبداد و خفقان همچنان ادامه داشت. هر روز میشنیدم که عده ای از فعالین قدیمی حزب توده و جبهه ملی دستگیر و اعدام ویا در زندانها جای میگیرند.ا
روز شانزده آذرماه سال 1333 درپي اعتراضات نشسته دانشجويان به ورود نيكسون و حمايت از دكتر محمد مصدق سربازان به دانشگاه تهران هجوم بردند و پس از ورود به دانشكده فني درساعت درس استاد، دانشجويان را به رگبار گلوله بستند و سه تن از آنها را شهيد و عده زيادي را نيز زخمي نمودند.ا
روز پانزده خرداد سال 1342 مردم و دانشجويان و حتي شاگردان مدارس بحمایت از روح الله خمینی رهبر مذهبی به خيابانها ريختند و تظاهرات عظيمي را عليه شاه ترتيب دادند، گرچه تظاهرات با نیروی پلیس و کماندوهای ارتش سركوب شد ولي ديكتاتور دريافت كه پايه هاي تخت سلطنتش چندان هم محكم نيست.ا
برنامه اصلاحات ارضي كه با فشار و راهنمائي تئوريسين هاي آمريكائي و پس از آن انجام گرفت خود گواه روشني براين امر بود. گرچه در بدو امر تصور میشد تقسيم زمينها بين زارعين مفيد بنظر ميرسيد ولي بزودي معلوم شد سرابي بيش نيست. روستا ها و املاك بزرگ و آباد كه متعلق به شاه وعوامل دربار و متنفذين درباري بود از اين طرح بركنار ماند. مقداري از زمينهاي باير و خرده مالكي تقسيم شد و كارگران روستائي (قره رعيت) كه دراين طرح صاحب زمين شدند چون با دست خالي قدرت اداره آنرا نداشتند و از طرف ادارات كشاورزي مناطق نيز كمكهاي مفيدي دريافت نميداشتند بزودي زمينها را فروخته دوباره بكار روي زمينهاي ديگران پرداختند.ا
چندی نگذشت كه شاه مسرور از خاتمه برنامه اصلاحات ارضي و بالا رفتن بهاي نفت خودرا در اوج قدرت ديد و بدون توجه به نارضائي مردم كه از سختي معيشت و گراني ارزاق و خفقان داخلي رنج ميبردند دست خانواده خود و نوكران حلقه بگوشش را در چپاول اموال ملت آزاد گذاشت. خواهران و برادران شاه و اعوان و انصارش كم كم با قبضه كردن كليه منابع مالي داخلي نبض اقتصاد كشور را در اختيار خود گرفتند و تجار بازار به ناچار دراقتصاد كشور رل دست دوم را داشتند و بعناوين مختلف نارضايتي خودرا از وضع موجود ابراز ميداشتند.ا
روزنامه ها بسختي سانسور ميشدند و نشر كتاب كاملا" در كنترل "ساواك" بود. كوچكترين اظهار نظرها در دانشگاه و مدارس، در بازار و كارگاهها از طرف خبرچينها و مأمورين علني و مخفي ساواك سريعا" گزارش ميشد و چنانچه بوي مخالفت با شاه و حكومت از آن بمشام ميرسيد گوينده آن به شكنجه و زندان محكوم ميشد.ا

******
درسال 1349 "ملي" كه حالا دختري پانزده ساله بود وارد دبيرستان شد. نظر باينكه تحصيل او در دوران دبستان بدليل مأموريتهاي من در وزارت نيرو - كه ناچار بودم نيمي از سال را به نقاط مختلف كشور سفر كرده خانواده خودرا نيز بهمراه برم - با مشكل روبرو شده بود ناچار از اواخرسال 1348 آنها را در تهران مستقر و خود برای انجام مأموریتهای کوتاه مدت بشهرستانها میرفتم.ا
اين رفت و برگشتها و دور بودن پي در پي از خانواده ام در روحيه فرزندانم بخصوص "ملي" اثرات نامساعدي برجاي گذاشت كه متأسفانه پس از ترك او از خانه و بسیار دير متوجه آن شدم.ا
ملي از دوران كودكي دختري حساس و ظريف و شكننده بود. بشدت از زورگوئي و تبعيض درهر شرايطي رنج ميبرد و بطوريكه همسرم تعريف ميكرد درسالهاي آخر دبستان يكروز گريان بخانه آمد و وقتي علت را از او پرسيدند گفت: "من هميشه دركلاس درس بهترين نمره را دارم ولي چون آموزگار با خانواده يكي ديگر از شاگردان نسبت نزديك دارد باو نمره خوب ميدهد درحاليكه من از او زرنگترم، از اينرو اوهميشه دركلاس شاگرد اول و من دومين نفرم، نميدانم چرا معلم ما حق كشي ميكند" و بعد اضافه كرده بود كه: "من دوست ندارم ديگر باين مدرسه بروم".ا
همسرم روز بعد بدبستان ميرود و موضوع را با مدير و آموزگار مربوطه درميان ميگذارد و مسئله را بطریقی حل ميكند.ا
او بطور كلي از حيله گري و فريب ديگران نفرت داشت و طرفدار پر و پا قرص درستي و حقيقت محض بود، از اينكه مي شنيد كسي به ناروا مورد ستم قرار گرفته سخت منقلب ميشد و گاه از شدت تأثر بگريه ميافتاد.ا

تظاهرات ضد رژیم ومبارزه مسلحانه - III
درسال 1349 گروهي از چريكهاي فدائي خلق كه در جنگلهاي سياهكل مخفي و اقدام به جمع آوري آذوقه و سلاح براي حملات چريكي كرده بودند خيلي زود از طرف مردم ومأمورين امنيتي شناخته، محاصره و كشته شدند.ا
اين واقعه زنگ خطر را بار ديگر براي حكومت بصدا درآورد تا بيشتر مراقب اوضاع بوده و چشم و گوش خودرا بيشتر باز كند. پس از آن فشار بر شاگردان مدارس و دانشجويان دانشگاهها و كارگران در كارخانه ها بيشتر شد، مأمورين ساواك با كوچكترين سوء ظني به افراد، آنها را دستگير و به كميته ساواك ميفرستادند تا با كمك شلاقهاي سيمي خاردار و وسائل مدرن شكنجه آنها را وادار به سخن گفتن نمايند.ا
بزودي زندانها از فعالين چپ و ليبرالها - كه حالا همه آنها مارك كمونيستي داشتند - پر شد. مأمورين ساواك حالا ديگر حتي به محصلين مدارس نيز رحم نميكردند و با كوچكترين سوء ظن و درنهايت بيرحمي آنها را بزير شلاق ميكشيدند و ماهها و سالها آنها را در زندان نگه ميداشتند. بيشتر اين كودكان بيگناه و از همه جا بيخبر كه قرباني غفلت و اشتباه خود شده بودند با شناخت حكومت در دوران زندان و شكنجه ها پس از رهائي با رضايت خاطر به صفوف چريكها مي پيوستند.ا
خيلي زود بيژن جزني و يارانش از رهبران چريكهاي فدائي خلق در يك خانه تيمي شناخته و دستگير شدند و ساواك شاه خوشحال از دستگيري آنها و با اميد به يافتن ديگر افراد اين سازمان شروع به شكنجه و آزار آنها نمودند ولي چون نتوانستند رد قابل توجهي از ساير اعضاء سازمان بدست آورند و مدارك قابل توجهي نيز براي محكوميت آنها نداشتند تا افكار آزاد مردان ايران و جهان را نسبت به اعدام آنها مساعد نمايند دست به توطئه ننگيني زدند.ا
با آماده كردن طرحي شوم تهيه شده از قبل، مأمورين جنايتكار ساواك در فروردين ماه سال 1354 بيژن جزني و يارانش را با چشمهاي بسته به بلنديهاي اوين بردند و با خالي كردن رگبار گلوله بروي آنها همگي را قتل عام كردند و شهرت دادند كه آنها را درحين فرار كشته اند.ا
برخلاف تصور شاه و حكومت او مشكل آنها با كشتن جزني و يارانش خاتمه نيافت و گروههاي بازمانده اين سازمان كه جدا از يكديگر ولي با هدفي يكسان عليه شاه مبارزه ميكردند با جمع آوري نيرو دوباره شروع به حملات مسلحانه به مراكز پليس و ساواك نمودند.ا
درعين حال كه نيروهاي مترقي جامعه و خيل وسيع ناراضيان در شهر و روستا از اقدامات چريكها خوشحال و قلبا" از كشته شدن آنها متأثر ميشدند ولي از ترس مأمورين ساواك جرأت حمايت از آنها را نداشتند از اينرو خانه هاي تيمي چريكها سريعا" لو ميرفت و همگي آنها يا بدست مآمورين ساواك كشته ميشدند و يا در آخرين لحظه خودكشي ميكردند.ا
در آن شرايط كه حكومت تا دندان مسلح بود و مأمورين مخفي و علني شاه درهمه نقاط كشور براي صيد مخالفين دام گسترده بودند اقدام به جنگ مسلحانه با رژيم آنهم بطور پراكنده و بدون پشتوانه مالي و انساني نامي جز خودكشي نداشت.ا
گرچه ظواهر امر در كشور بدرستي نشان ميداد كه مردم از حكومت شاه ناراضي هستند و مبارزين مسلح نيز با برآورد اين وضع فكر ميكردند درصورت اقدام به جنگ مسلحانه عليه حكومت، مردم ايران چون مردم كوبا آنها را ياري خواهند كرد ولي آينده نشان داد كه شرايط و فاكتورهاي لازم براي اين سبك اقدامات مسلحانه هنوز در ايران آماده نيست.ا

******
ترمز شديدي كه اتوبوس مسافري در يكي از خيابانهاي شهر نمود باعث شد تا از فكر و خيال بدر آمده دوباره بدنياي حاضر برگردم. ساعت یازده صبح بود كه اتوبوس در ترمينال تهرانپارس توقف كرد، پياده شدم و پس از گرفتن چمدان بسرعت بسمت يك تاكسي خالي دويدم و از او خواستم بدون توجه به مبلغ كرايه هرچه زودتر مرا بمنزلم برساند. راننده تاكسي كه مرا هراسان ديد گفت:ا
"آقا نگران نباشيد، سوار شويد تا راه بيفتيم".ا
تاكسي كه براه افتاد بدون اينكه خود متوجه باشم چشمم دربين جمعيت سرگردان ترمينال كه هركدام بدنبال اتوبوس و يا تاكسي بودند و هر از گاه يكي از آنها در مقابل تاكسي ما دست بلند ميكردند بدنبال گمشده خود ميگشتم. اميد آنرا داشتم تا شايد "ملي" را دربين آنها بيابم، گرچه اميد عبثي بود ولي گم كرده هيچگاه اميد خودرا براي يافتن گمگشته از دست نميدهد.ا
چيزي نگذشت كه بخانه رسيدم و درحاليكه قلبم بشدت ميطپيد و از روبرو شدن با همسر و فرزندانم وحشت داشتم كرايه تاكسي را پرداخته زنگ خانه را بصدا درآوردم. با باز شدن درب همسرم را ديدم كه در بالاي پله هاي منزل بانتظار ايستاده است.ا
با سرعت بالا رفتم و بدون سؤالي اورا درآغوش كشيدم، احتياجي نبود سؤالي رد و بدل شود زيرا چشمهاي گريان او گويا تر از هر زباني سخن ميگفت.ا
ناگهان اشكهائي را كه دراين چند روزه سعي كرده بود از ريختنش جلوگيري كند چون سيلي بر شانه هايم سرازير كرد و درحاليكه بسختي ميگريست با صدائي مقطع و لرزان گفت: "ديدي..... بالاخره...."ملي"...رفت". و با اين جمله تمام درد و اندوه درون خودرا بيرون ريخت.ا
بسختي از ريختن اشک خود جلوگيري كردم چون درهمين هنگام چشمم بديگر فرزندانم افتاد كه دركناري ايستاده نگران و اندوهگين ما را مينگرند. فوري بخود آمدم و ضمن نوازش همسرم باو گفتم: "ناراحت نباش، من اينجا هستم و هركاري براي یافتن و باز گرداندن دخترمان لازم باشد خواهم كرد فقط انتظار دارم بمن قول بدی بيتابي نكرده سعي كني آرام باشي تا به بينيم براي يافتن او چه بايد بكنيم".ا
سپس بسراغ سه فرزند كوچكترم كه در سنين بين هشت تا نوزده سال بودند برگشتم و پس از بوسيدنشان براي اينكه نگران خواهر بزرگتر خود نباشند و ضمنا" اميدي بآنها داده باشم از آنها خواستم بهيچوجه نگران نباشند چون بزودي همه چيز روبراه خواهد شد فقط سعي كنند تا اطلاع ثانوي ازاين موضوع با هيچكس صحبتي نكنند.ا
پس از استراحت كوتاهي كه بينهايت به آن احتياج داشتم با همسرم به خلوت نشستيم و از او خواستم تمام جريان را همانطور كه اتفاق افتاده بود برايم تعريف كند.ا
او گفت: "سه روز قبل وقتي خانه را براي خريد مايحتاج منزل ترك كردم "ملي" درخانه بود. پس از بازگشت اورا درخانه نديدم، فكر كردم براي انجام كاري بيرون رفته است. آنروز و روز بعد همچنان منتظر بازگشت او بودم و بهرجا كه ميتوانستم براي يافتن او تلفن كردم تا اينكه عصر روز دوم خانم همسايمان با حالتي نگران بمن اطلاع داد كه: "دخترتان بما تلفن كرد و گفت بشما اطلاع دهم كه او ديگر بخانه باز نميگردد و تأكيد كرده بهتراست بدنبالش نگرديد و تلفن را قطع نمود".ا
من و همسرم از مدتها قبل متوجه شده بوديم رفتار "ملي" با گذشته كاملا" فرق كرده و چرخشي یکصد وهشتاد درجه در رفتارش پيدا شده است، ديگر چون گذشته ها به پارتيهاي خانوادگي و مجالس رقص و خوشگذراني بها نميداد. از ما ميخواست خريد مواد غذائي خانه را بعهده او بگذاريم - كاري كه قبلا" علاقه اي بانجام آن نشان نميداد - سعي ميكرد در انجام كارهاي خانه تا آنجا كه ميتوانست كمك كند، شبها براي خواب از تخت خود استفاده نميكرد و روي زمين سخت ميخوابيد، فكر كرديم شايد تخت و يا تشك او مناسب نيست كه زمين سفت را ترجيح ميدهد ولي او ما را قانع ميكرد كه هيچگونه اشكالي در وضعيت تختش نيست فقط خودش ترجيح ميدهد روي زمين بخوابد. اغلب هنگام بيرون رفتن اورا ميديدم نقشه اي با خود همراه ميبرد و دربازگشت بر روي آن علامات مخصوصي ميديدم، گاهي اوقات شبها تا دير وقت در بيرون از خانه بود و گاهي چادر سياه مادرش را به عاريه گرفته با آن بيرون ميرفت، چيزي كه كاملا" براي ما غير عادي بود زيرا بهيچوجه از او نخواسته بوديم براي بيرون رفتن از چادر استفاده كند.ا
یکسال بود که او در يكي از دانشگاهها براي دوره ليسانس ثبت نام نموده بود ولي به پيشرفت دروسش توجه كافي نميكرد و از حجم زياد مواد درسي و تكاليف سخت آن شكايت داشت، اين بي توجهي و گلايه ها نيز براي ما بي سابقه بود چون او در دوره دبيرستان شاگردي ساعي و فعال بود و هميشه نمرات خوب ميگرفت و هیچگونه گله و شكايتی هم نداشت.ا
او روز بروز ساكت تر و رفتارش مرموز تر ميشد. مثلا" طوري رفتار میکرد كه من حس ميزدم عمدا" سعي دارد روابط فیمابین ما و خودش را تيره ساخته نفرت ایجاد كند. البته در آنموقع تمام اين تغييرات براي ما غيرعادي جلوه كرده ما را به تعجب واميداشت ولي حالا پس از رفتن او همه آنها برايمان مفهومي روشن پيدا كرده بود. حالا من بدرستي درك ميكردم كه اين تغيير عادات و رفتار او جزئي از طرح فرار او از خانه بوده است.ا
همسرم را قانع كردم كه "ملي" باحتمال قوي به چريكهای فدايي خلق پيوسته است، چون مطمئن بودم با زمینه های عقیدتی که در محیط خانه ما وجود داشت باحتمال زیاد بایستی به این گروه از چریکها پيوسته باشد لذا بهتر دیدیم دراين راستا دنبال او بگرديم. اميدوار بوديم اگر سريع اقدام كنيم بتوانيم اورا يافته بخانه باز گردانيم.ا
ادامه دارد