Wednesday, September 2, 2009

بلوچستانی که....(3) مرگ در برهوت کویر


بلوچستانی که من دیدم (3)ا

مرگ در برهوت کویر
حدود یکماه از مأموریت ما گذشته بود، آرد مان تمام شده و نان برای خوردن نداشتیم، غذاهای کنسروشده نیز نزدیک به اتمام بود، یک حلب خرمای اهدائی یکی از مالکین ناحیه نیز به ته رسیده بود، ضمنا" میبایستی با دفترشرکت نیز تماس و آنها را درجریان کارها بگذاریم.ا
همکارم که از مرگ جسته بود حاضر شد برای تهیه ملزومات و ضمنا" تماس با خانواده خود و گزارش کارهای انجام شده به شرکت، به ایرانشهر برود.ا
صبح یکی از روزها با لندرور و راننده بلوچ راهی ایرانشهر شدند. هنگام رفتن به او توصیه کردم با اینکه رفتن به ایرانشهر از راه بزمان طولانی تر است ولی چون خطر کمتری دارد بهتر اینست که از آن راه بروند.ا
طبق معمول رفت و برگشت از راه بزمان و تهیه ملزومات و تلفن به تهران بیش از دو روز زمان نمیبرد ولی وقتی سه روز از رفتن آنها گذشت و خبری از آمدنشان نشد کم کم نگران شدیم و از طریق بی سیم ژاندارمری با نماینده شرکت در ایرانشهر تماس گرفتیم که گفتند صبح روز قبل بطرف گلمورتی حرکت کرده اند.ا
از ایرانشهر تا گل مورتی از راه بزمان حدود شش ساعت زمان میبرد، پس کجا میتوانستند رفته باشند که تا آن موقع نیامده بودند، قرار هم نبوده جای دیگری بروند.ا
چون نمیدانستیم کجا ممکن است رفته باشند تا بدنبالشان برویم ناچار منتظر شدیم تا ازخودشان خبری بما برسد.ا
ساعت ده شب بود، نگران از وضع آنها با آموزگار دبستان در جلوی محوطه قدم میزدیم که صدای موتوراتومبیلی بگوشمان خورد. با تصور اینکه صدای اتومبیل همکارمان است خوشحال بطرف جاده نگاه کردیم ولی با کمال تعجب اتومبیل جیپی را دیدیم که همان موقع از راه رسید.ا
پس از توقف اتومبیل راننده بیرون آمد و اطلاع داد همکارمان و راننده لندرور در منزل آقای عبدالملکی مالک جبرآباد هستند. وقتی علت را جویا شدیم گفت: "لندرور دوستانتان روز قبل در کویر خراب و از حرکت بازمانده و من که غروب آنروز برحسب اتفاق از آنطرف عبور میکردم آنها را درحالی پیدا کردم که از خستگی و تشنگی درحال موت بودند، آنها را سوار کرده بخانه آقای عبدالملکی مالک ده بردم.ا
نگران شده پرسیدم: "باید حالشان خیلی بد باشد که نتوانستند بیایند".ا
گفت: "خوشبختانه زود پیدایشان کردیم ولی چون خستگی و تشنگی آنها را از حال برده بود بهتر دیدیم امشب را همانجا استراحت کنند" بعد اضافه کرد: "چون راننده شما گفت ممکن است تأخیرآنها سبب نگرانی شما بشود مالک ده مرا فرستاد تا خبر سلامتی آنها را بشما بدهم، بامید خدا فردا صبح آقای عبدالملکی شخصا" آنها را خواهد آورد".ا
دوباره اصرار کرده گفتم: "اگر فکر میکنید حالشان بد است بهتره آنها را زودتر به ایرانشهر و بیمارستان برسانیم".ا
لبخندی زد و گفت: "ناراحت نباشید، زنهای ده ما راه معالجه کسانیرا که درکویر میمانند بهتر از دکترها میدانند، خستگی و تشنگی آنها را سخت بیحال و ضعیف کرده، ولی جای نگرانی نیست پس از یکروز استراحت بهتر خواهند شد، صبح فردا آنها را باینجا خواهند آورد".ا
روز بعد وقتی جیپ آقای عبدالملکی جلوی دبستان توقف کرد با دیدن چهره های نزار راننده و همکارم که پیاده میشدند هراسی ناخود اگاه وجودم را فرا گرفت. صورتهایشان سوخته از آفتاب، لبهایشان ترک خورده وبه خون نشسته و چشمان گود رفته و کدرشان نشان میداد از شدت ضعف نمیتوانند خودرا روی پا نگهدارند.ا
وقتی آنها را داخل اطاق بردیم و روی تختهایشان خواباندیم اولین چیزی که خواستند آب بود. مالک جبرآباد که آنها را آورده بود توصیه کرد: "به آنها جرعه جرعه آب بدهید و نگذارید بیکباره آب زیادی بنوشند چون معده آنها از فرط تشنگی در کویرخشک شده وتحمل دریافت آب زیادی را ندارد".ا
ضمن تشکر از او خواهش کردم چنانچه برایش امکان دارد ما را به جائیکه لندرورمان خراب شده ببرد تا آنرا به گلمورتی آورده برای تعمیر آن اقدام کنیم. گفت: "نگران نباشید، اینطور که راننده ما میگفت لندرور شما واشر سر سیلندر سوزانده و ما توانستیم با جیپ خودمان آنرا کشیده به ده بیاوریم، او که از تعمیرات اتومبیل اطلاع دارد همین امروز به ایرانشهر میرود تا وسایل لازم را خریده بیاورد" و بعد اضافه کرد: "چون میدانستیم شما به اتومبیلتان احتیاج دارید گفتم فوری برای تعمیر آن اقدام کند".ا
باورمان نمیشد، بهیچوجه فکر نمیکردم که آنها تا این اندازه نسبت بما و کار ما علاقه داشته ودرفکر پیشبرد کار ما باشند. به او گفتم: "راستش نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر کنم، شما جان دونفر از همکاران ما را از مرگ نجات داده اید، برای تعمیراتومبیل ما هم اقدام کرده اید. نمیدانم چگونه باید محبت شما را جبران کنم".ا
خندید و گفت: "شما هزاران کیلومتر راه از تهران تا اینجا آمده اید تا کاری برای بهبود وضع آب ما انجام دهید، خوب ما هم اگر کاری برای شما از دستمان برآید درانجام آن کوتاهی نخواهیم کرد".ا
این برای چندمین بار بود که به جوانمردی، انسانیت و خوش قلبی مردمان این خطه از وطنمان پی میبردم، چیزی که در بدو ورودم هرگز تصور آنرا نمیکردم، انسانهای شریفی که با دیدن کوچکترین محبت از دیگران حاضرند برایشان ازجان مایه بگذارند.ا
موقع خداحافظی گفت: "ضمنا" چون میدانستم شما به مواد غذائی ووسایلی که دوستانتان از ایرانشهر آورده اند احتیاج دارید آنها را نیز برایتان آوردم" سپس با کمک یکی از بلوچها تمام آنچه را که در لندرور یافته بودند آورده داخل اطاق ما گذاشتند و قول داد بمجرد روبراه شدن لندرورآنرا هم برایمان بیاورد.ا
بعد از رفتن او با آموزگار دبستان به سراغ همکارم و راننده لندرور رفتیم واز حالشان جویا شدیم. از تشنگی مزمن و زخمهائیکه براثر سوختن در آفتاب در صورت و لبهایشان بوجود آمده بود رنج میکشیدند. دکتر که برای سرکشی بدهات اطراف رفته بود همان موقع از راه رسید و وارد اطاق شد. با دیدن وضع آنها بشوخی گفت: "بچه ها، شما را با کفه کویر چکار، چه شد که از آنطرفها سر درآوردید".ا
همکارم که به سختی میتوانست صحبت کند گفت: "دکتر، داستانش دراز است، تنها چیزی که ما را به آنجا کشاند حماقت محض بود" و اضافه کرد: "نزدیک بود جان خودرا از دست بدهیم".ا
دکتر پس از معاینه آنها و دادن پمادی برای مالیدن روی لبهایشان بمن گفت: "خوشبختانه حالشان خوبست فقط ضعیف شده واحتیاج به استراحت دارند، ضمنا" سفارش کرد تا چند روز فقط سوپ و غذاهای مایع بخورند چون معده آنها تحمل هضم غذاهای سخت را ندارد" موقع رفتن رو به همه ما کرد و گفت: "تا موقعیکه در این منطقه کار میکنید مواظب سلامتی و حفظ جان خودتان باشید چون دراین جا خطر همیشه پشت گوشتان است، کوچکترین اشتباه برایتان گران تمام میشود".ا
روز بعد همکارم حادثه را اینگونه برایم شرح داد: "موقع رفتن از راه بزمان به ایرانشهر رفتیم و دوساعتی از ظهر گذشته رسیدیم. پس از انجام کارها و تلفن به تهران کار خرید ها را همانروز انجام دادیم و صبح روز بعد عازم گل مورتی شدیم. با اینکه من اصرار داشتم دوباره ازراه بزمان برگردیم ولی راننده گفت: "از راه بمپور و چاه شور برویم زودتر میرسیم".ا
باو گفتم: "آن راه خطرناک است و قبلا" هم آنرا آزموده ایم" ولی اوگفت: "ازکفه کویر میرویم، آن راه صاف و هموار وبدون دست انداز میباشد، ضمنا" زودتر هم میرسیم".ا
بهرحال چون با اطمینان صحبت میکرد پیشنهادش را قبول کردم و براه افتادیم. وقتی از روستای ده شورگذشتیم از جاده خارج و راه کفه کویر را در پیش گرفت.ا
پس از طی مسافتی از نواحی جنگلی دور و وارد کفه کویر شدیم. جاده همانطور که او گفته بود صاف و هموار بود و نشان میداد قبلا" هم اتومبیلهائی از آن گذشته اند. راننده خوشحال از هموار بودن جاده، گاز میداد و با سرعتی بیش از یکصد کیلومتر درساعت میراند.ا
خورشید که بتدریج بالا میآمد کم کم هوا را گرمتر و گرمتر میکرد، راننده نیز بدون توجه به این وضعیت برای زودتر رسیدن به
گل مورتی هر چه بیشتر بر پدال گاز فشار میآورد.ا
یکوقت متوجه شدم که دیگر اثری از جنگل وروستاهای کنار جاده دیده نمیشود، به راننده توجه داده گفتم: "مثل اینکه بجای رفتن به گل مورتی راه هامون جاز موریان را در پیش گرفته ای" و از او خواهش کردم جهت را تغییر داده بطرف سواد روستا ها حرکت کند. راننده که بهیچوجه با نظر من موافق نبود و دلش نمیخواست پا از روی پدال گاز برداشته از سرعت خود بکاهد با بی میلی سراتومبیل را کج کرد و بسمت سواد روستاها که حالا چون دکور دردرازنای افق بنظرمان میرسید، راند.ا
چون بتدریج از جاده هموار و صاف کفه کویر فاصله گرفتیم، زمین ناهموارشد وپستی و بلندی های آن کار رانندگی را مشکل نمود بطوریکه راننده مجبور بود برای یافتن زمین هموار، مرتب به راست و چپ فرمان دهد. ناهمواری راه و تکان اتومبیل همراه با هورم گرما که ازپنجره های پائین کشیده لندرور بداخل هجوم میآورد کم کم باعث شد تا تشنگی بر من غلبه کند.ا
چون پیش بینی این چنین وضعیتی را نکرده وآب با خود نیاورده بودیم برای رفع تشنگی تنها امیدمان به این بود که هرچه زودتر بیکی از روستا ها و یا چاههای آب رسیده رفع عظش کنیم.ا
درحال و هوای این امیدواری تمام حواسم متوجه سواد روستا هائی بود که از دور چون نقطه سیاهی به چشمم میخورد. دراین موقع ناگهان متوجه شدم بخار زیادی از جلوی اتومبیل خارج میشود و چون به درجه آب نگاه کردم آنرا روی خط قرمز ایستاده دیدم. موتور داغ کرده و آب رادیاتور جوش آمده بود، راننده که تازه به این امر توجه کرده بود بناچار اتومبیل را متوقف کرد و موتور را خاموش نمود.ا
چون درب موتور را بالا زدیم بخار از اطراف درب رادیاتور با فشار هرچه تمامتر بیرون زد. راننده دست برد تا آنرا بازکند ولی به او گفتم: "اگر درب رادیاتور را بازکنی هرچه آب درآن است بیرون خواهد ریخت لذا بهتراست صبر کنیم تا موتور بتدریج خنک شود".ا
چون کار دیگری نمیتوانستیم انجام دهیم، درهای لندرور را باز کردیم و برای فرار از هورم گرمای آفتاب داخل آن نشستیم. پس از لحظه ای به راننده گفتم: "کاش مقداری میوه تازه میخریدیم تا بتوانیم با آن رفع عطش کنیم". او بجای جواب مرا دلداری داد وگفت: "ناراحت نباشید، با خنک شدن موتور دوباره براه میافتیم، تا چاههای آب راه زیادی نداریم".ا
پس از گذشت یک ساعت که فکر میکردیم موتور باید خنک شده باشد به راننده گفتم: "بهتر است راه بیفتیم" امیدوار بودم قبل از داغ شدن دوباره اتومبیل - چون مطمئن بودم آب زیادی در رادیاتور باقی نمانده است - بیکی از چاههای آب برسیم ولی متأسفانه این امیدمان نیز خیلی زود بر باد رفت.ا
هر چه راننده استارت زد موتور روشن نشد و پس از مدتی باطری نیز از کار افتاد. ناچار از راننده خواهش کردم از تلاش دست برداشته اتومبیل را رها کند تا پیاده بطرف سواد روستاها راه بیفتیم.ا
برای رفع عطش هرکدام یک قوطی کمپوت درجیب نهاده براه افتادیم. با اینکه خورشید بالای سرمان رسیده بود و تیغ آفتاب چون پیکان تیزی سر و صورتمان را میسوزاند، تا جائیکه جاده زیر پایمان سفت و سخت بود براحتی قدم برمیداشتیم ولی وقتی به زمینهائیکه پوشیده از ماسه بادی بود رسیدیم، مصیبتمان شروع شد چون هر پا که جلو میگذاشتیم تا مچ در ماسه ها فرو میرفت، بیرون کشیدن پا از ماسه ها و دوباره نهادن آن در جائی دیگر باندازه ده قدم پیاده روی از نیرویمان میکاست و از سرعت حرکتمان کاسته میشد چرا که مجبور بودیم پس از هرچند قدم مدتی ایستاده تجدید قوا کنیم. چیزی نگذشت که از فرط خستگی و تشنگی دهانمان خشک ولبهایمان چنان بیکدیگر چسبید که برای ادای حتی یک کلمه نیز باز نمیشد.ا
راننده که خود این راه را پیشنهاد کرده و شرمنده بود وقتی حال مرا دید گفت: "شما اینجا بمانید من میروم کمک بیاورم".ا
نگاهی از روی درماندگی باو کرده جوابدادم: "برادر، تو خود نیز وضعی بهتر از من نداری، بگذار با هم برویم چون تنها ماندن دراین برهوت کویر، پایانی جز مرگ ندارد" و دوباره افتان و خیزان با هم براه افتادیم.ا
همکارم دراینجا قدری ساکت شد وپس از نگاهی دردناک بمن گفت: "پیاده روی روی ماسه ها که گویا تمامی نداشت کم کم امانم را برید. خستگی از یکطرف و تشنگی از طرف دیگر نیروئی برای حتی یک قدم برداشتن نیز برایم باقی نگذاشته بود بطوریکه آرزو کردم کاش در آن شب که مورد حمله کفتارها قرار گرفته بودم جانم گرفته میشد و باین وضعیت نمی افتادم.ا
دراینموقع راننده یکی از قوطیهای کمپوت را باز کرد تا با خوردن آن قدری رفع تشنگی کنیم - گرسنگی بکلی از یادمان رفته بود - فکر خوبی برای تر کردن دهان بود ولی شیرینی آن پس از مدتی بیشتر برعطشمان افزود.ا
کم کم براثرخستگی، خواب بر من غلبه کرد و چون بر زمین می افتادم بواقع دلم نمیخواست برخیزم ولی راننده زیر بازویم را میگرفت و بزور مرا با خود میکشید.ا
وقتی پایم در ماسه ها فرو میرفت دلم نمیخواست آنرا بیرون بیاورم چون میدانستم حاصلی ندارد و دوباره باید آنرا روی ماسه ها بگذارم. دیگر علاقه ای به دیدن سواد روستا ها و درختان آن نداشتم. گذشت زمان مفهومش را برایم از دست داده بود، تنها سایه خود را میدیدم که روی ماسه ها طولانی تر و طولانی ترمیشود. با اینکه دیگر اثری ازاتومبیل در پشت سرمان دیده نمیشد سواد روستا ها نیز هنوز چون شبحی نا منظم بنظرم میرسید، خودرا تمام شده میپنداشتم و دلم میخواست راننده بازویم را رها و آزادم بگذارد تا تن به ماسه ها داده چشم برهم گذارم.ا
وقتی او بالاخره بازویم را رها کرد خوشحال زانو بر زمین زدم تا روی ماسه ها دراز بکشم ولی ناگهان اورا دیدم با فریادی از ته گلو و تکان دستها درنظر دارد توجه کسی یا چیزی را بخود جلب کند. هماندم بروی شنها لغزیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.ا
وقتی چشم باز کردم خودرا درکپر یکی ازبلوچها دیدم، پیرزنی کهنسال دستمالی خیس دردست داشت و کهگاه آنرا روی لبهایم میگذاشت. وقتی دید چشم باز کرده ام خوشحال شد واز کپر بیرون رفت و پس از مدتی با مردی که بعد ها دانستم مالک همان روستاست بدرون آمدند.ا
قبل از اینکه از آنمرد بپرسم کجا هستم و چه بر سرم آمده است گفت: "راننده من شما را درکویر یافته و به اینجا آورده است" و اضافه کرد: "گویا گرما و تشنگی شما را از پا در آورده و بیحال شده بودید".ا
پرسیدم: "راننده ای که با من بود کجاست؟".ا
گفت: "او درکپر یکی دیگر از اهالی است، اونیز مثل شما از پا درآمده است" بعد اضافه کرد: "من شما را در قریه گلمورتی دیده و میشناختم، راننده ام را به آنجا فرستاده ام تا خبر سلامتی شما را به دوستانتان بدهد، بهتر است شما تا فردا دراینجا استراحت کنید بعد من خود شما را به گلمورتی خواهم برد".ا
از او تشکر کردم و ازاینکه خودرا درمحل امنی میدیدم آرامشی یافتم. یکبار دیگر از مرگ نجات یافته بودم. از خوش شانسی خود شاد شدم وبهتر آن دیدم تا همانطور که او گفت چشم برهم گذارده قدری بخوابم.ا
-------------

چند روز بعد مالک جبر آباد لندرور را تعمیر کرده برایمان به گلمورتی آورد. یکبار دیگر از محبتها و کمکهای او تشکر کردیم. همیاری های با ارزشی که بدون آن ممکن نبود کار مطالعات ما به پایان رسد و مجبور میشدیم آنرا نیمه کاره رها کنیم.ا
هرچه اصرار کردم هزینه های تعمیر اتومبیل را از ما قبول کند نپذیرفت. وقتی عازم رفتن بود یک حلب خرما نیز جلوی در اطاق ما گذاشت و با خنده گفت: "چیز زیادی نیست، دراینجا خرما غذای اصلی ماست، بدون آن یک پای زندگی میلنگد".ا
به مجرد بهبود یافتن همکارم و راننده کار مطالعات ما دوباره شروع شد. سعی ما براین بود که کار را تا اواخر پائیز بپایان رسانده رهسپار تهران شویم ولی بدلیل وسعت منطقه و خرابی راه روستا ها کار تا ماه دوم زمستان بطول انجامید.ا
بعضی روزها هوا ابری و کمی سرد همره با باران بود ولی شبها بطورکلی سرد میشد و ماندن بیرون از خانه امکان نداشت.ا
نظر باینکه در روزهای آخر ازحجم کارها کاسته شده بود بیشتر وقت خودرا با دکتر و راهنمایان بلوچ به شکار پرندگان میگذراندیم. هربار که دکتر به ایرانشهر میرفت در بازگشت مقداری فشنگ خریداری کرده برایمان میآورد. او خود یک تفنگ دولول ساچمه ای داشت که مناسب شکار پرندگان بود.ا
قادر پسر کدخدا و راهنمای دیگرمان چنان با ما انس گرفته بودند که یک لحظه از کنار ما دور نمیشدند. ما نیز کم کم باین حقیقت واقف شده بودیم که وجود آنها در اتومبیل ما بمثابه برگ عبور آزاد ما در روستاهای دوردست منطقه و وزنه سنگین و مطمئنی برای امنیت ما در راهها است.ا
روزهای آخر قادر پسر کدخدا سخت گرفته وملول بنظر میرسید، او اصرار داشت مدت بیشتری در منطقه بمانیم. یکروز قبل از خداحافظی نزد ما آمد و همان اسلحه کمری را که قبلا" بمن داده بود جلویم گذاشت و گفت: "ما که چیزی در خور شما نداریم تا بعنوان یادبود بشما بدهیم، خواهش میکنم این اسلحه را از من قبول کنید"ا
از اینهمه صفای قلبی او سخت متأثر شدم. میدانستم که اسلحه برای بلوچ از جانش عزیز تر است. او جان میدهد ولی اسلحه را تسلیم نمیکند. از او تشکر کرده گفتم: "حمل اسلحه برای ما جز خطر نتیجه ای دربرنخواهد داشت و نمیتوانیم آنرا در راهها بخصوص درهواپیما با خود داشته باشیم".ا
ما نیز بسهم خود به آنها علاقمند شده و ترک منطقه برایمان سخت ناراحت کننده بود - چیزی که در بدو ورود بهیچوجه تصور آنرا هم نمیکردیم - ولی درنهایت با این امید که گزارش مشروح ما بتواند کمکی درجهت بهتر نمودن وضع آب منطقه بنماید، یکروز صبح پس از یک خداحافظی توأم با اندوه از آموزگار دبستان، کدخدای گلمورتی و رئیس پاسگاه ژاندارمری منطقه را ترک کردیم. خرداد 1388

http://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com

Friday, June 26, 2009

بلوچستانی که من دیدم (2) حمله کفتارها



(بلوچستانی که من دیدم (2

حمله کفتارها


روزی که اسلحه را از پسر کدخدا گرفتم بهیچوجه فکر نمیکردم ممکن است زمانی مجبور به استفاده از آن باشم.ا
در شبهائی که با همکارم برای حمام کردن بطرف قنات میرفتیم اغلب متوجه میشدیم موجوداتی در اطرافمان جولان میدهند، آنها را نمیدیدیم ولی وجود آنها را بیشتر از برق چشمهایشان که درتاریکی روشن و خاموش میشد، میفهمیدیم.ا
آموزگار دبستان برای اینکه ما را از خطر کفتارها آگاه کند شمه ای از شکل و شمایل وعادت مردارخواری آنها برایمان تعریف کرده بود. او میگفت: "رنگ پوست این جانوران خاکستری مایل به زرد است که رگه های قهوه ای رنگی آنرا زینت میدهد، دندانها و پنجه های تیزی دارند و بسیار خطرناک هستند. روزها در لانه هایشان استراحت میکنند ولی شبها درپی یافتن غذا و مردارها از لانه خارج و گاهی به روستا ها نیز نزدیک میشوند".ا
با اینکه حس کرده بودیم موجوداتی که دراطرافمان دیده میشوند بایستی همان کفتارها باشند ولی چون فکر میکردیم آنها مردارخوارهستند بما حمله نخواهند کرد. تا آن موقع نیزهیچگاه مورد حمله آنها قرار نگرفته بودیم لذا بدون ترس ازوجود آنها براه خود ادامه میدادیم.ا
بعد از گرفتن اسلحه از پسر کدخدا با صوابدید همکارم تصمیم گرفتیم از آن پس برای رفتن بطرف قنات و حمله احتمالی آنها اسلحه را با خود ببریم.ا
- نظر باینکه زنها و دختران بلوچ اغلب روزها برای برداشتن آب و یا شستشوی بدن خود به دهانه قنات میآمدند لذا نمیتوانستیم روزها را برای حمام کردن انتخاب کنیم -ا
آسمان کویر شبها صاف و ستارگان پرنورترند ازاینرو تاریکی سیال شب را میشکنند وفضا روشن تر بنظر میرسد و میتوانستیم راه خودرا بطرف قنات در آن دشت بی انتها که تا افق ادامه داشت حتی در تاریکی نیز پیدا کنیم ولی با اینهمه و برای احتیاط همیشه یک چراغ قوه نیز با خود برمیداشتیم.ا
از قریه تا قنات حدود بیست دقیقه پیاده راه بود. گرچه تا آن موقع در طول راه جز کفتارها موجود دیگری ندیده و خطری تهدیدمان نکرده بود ولی برای ما که بطورکلی در آن نواحی نا آشنا وغریبه بودیم پیاده روی شبانه بین قریه و قنات همیشه توأم با خوف وهراسی نا خود آگاه بود.ا
چند بارتصمیم گرفتیم ازحمام کردن شبانه درآب قنات صرفنظرکنیم ولی کار سخت روزانه در آن منطقه با وجود گرما و بادهای گرم همراه با گرد وخاک وماسه های ریز برخاسته درهوا که از حرکت اتومبیل برمیخاست و بر تن عرق کرده ما می نشست، پوست بدنمان را چنان چسبناک و آزار دهنده مینمود که کمی شستشو درآب قنات میتوانست آرامشی بما داده ما را برای کار روز بعد آماده نماید.ا
در یکی از شبها که میتوان گفت آخرین شب حمام کردن ما درآب قنات شد، طبق معمول با سرعت خودرا به قنات رساندیم. بدلیل کوچک بودن حوضچه دهانه قنات نمیتوانستیم با هم وارد آن شویم لذا طبق قرار قبلی فورا" لباسهایم را از تن بیرون و وارد قنات شدم، همکارم نیز منتظر شد تا پس از اتمام کار من، وارد قنات شود.ا
درحال شستشو بودم که همکارم بمن نزدیک شد و گفت: "مثل اینکه امشب بیشتر از یک یا دو کفتار اطراف ما را گرفته اند".ا
درحالیکه سعی میکردم خودرا زودتر شسته از آب خارج شوم جوابدادم: "نگران نباش، کاری با ما ندارند".ا
او چراغ قوه را چند بار به اطراف انداخت ووحشت زده گفت: "ولی امشب وضع فرق میکند چونکه هم تعدادشان زیاد شده وهم خیلی بما نزدیک شده اند، بنظر میرسد خیال های بدی در سر دارند".ا
بدون اینکه جوابی بدهم فوری از آب بیرون آمده لباس پوشیدم و از او خواستم زودتر وارد قنات شده حمام کند ولی او گفت: "بهتر است زودتر به قریه بازگردیم".ا
اصرارکرده گفتم: "دوست عزیز، برو حمام کن" واضافه کردم: "ما اسلحه داریم، چنانچه بخواهند حمله کنند به آنها شلیک میکنیم".ا
ولی او ضمن اینکه ساک خودرا برداشته و آماده حرکت میشد گفت: "با اینهمه کفتار که دراطراف ما هستند یک اسلحه کاری انجام نمیدهد".ا

معمولا" قنواتی که پر آب هستند دارای دهانه ای گشاد و کوره ای راهرو مانند میباشند که درصورت حوادثی از این دست میتوان با قدری خم شدن وارد آنها شد و از خطر گریخت ولی قنات گل مورتی دارای دهانه ای باریک بود و پناه گرفتن درآن امکان نداشت
ناچار با قبول نظر او بطرف قریه براه افتادیم. از تعداد چشمهائی که درتاریکی برق میزدند و سیاهی هیکل آنها متوجه شدم حدس همکارم درست است و امشب تعداد بیشتری کفتار دراطراف ما هستند. با خود فکر کردم: "معمولا" کفتارها دو به دو با هم حرکت میکنند و این خیلی عجیب است که امشب تعدادشان اینقدر زیاد شده است" ازاینرو دست درجیب برده اسلحه را بیرون آوردم، ضامن آنرا آزاد کردم و آماده شدم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم.ا
هنوز صد متر از راه را نپیموده بودیم که ناگهان یکی از کفتارها که بی اندازه به همکارم نزدیک شده بود برای دریدن پای او حمله کرد. همکارم که احتمال حمله اورا پیش بینی کرده بود خودرا عقب کشید وسعی کرد با ساک لباسهایش ازخود دفاع کند. حیوان در اثر این حرکت به عقب پرید و دوباره بطرف او هجوم آورد، همکارم برای دفاع چراغ قوه را بطرف سر او پرتاب کرد، دراین حال من نیز که خطر حمله دیگران را نزدیک میدیدم بدون درنگ دو تیر بطرف کفتاری که نزدیکتر از همه بما بود، شلیک کردم.ا
فریاد همکارم و شلیک دو تیر سبب شد تا کفتارها قدری از ما دورشوند ولی صدای زوزه ای که بلند شده بود نشان میداد تیر بیکی از آنها اصابت کرده است. همکارم خوشحال از دور شدن آنها گفت: "گوش بده، صداهای خشمگین آنها نشان میدهد که بر سر دریدن کفتار زخمی با یکدیگر درحال نزاع هستند".ا
جوابدادم: "معلوم میشود خیلی گرسنه اند، زودباش تا برنگشته اند فرار کنیم".ا
با شتاب هرچه تمامتر بطرف قریه گل مورتی دویدیم ولی چیزی نگذشت که متوجه شدیم بازهم در تعقیب ما هستند و بما نزدیک شده اند.ا
چون اسلحه ایکه در دست داشتم غیرقانونی بود، میترسیدم درصورت شلیکهای بیشتر ژاندارمها با تصور حمله راهزنان از پاسگاه خارج و از وجود اسلحه در نزدمان مطلع شوند لذا سعی داشتم تا آنجا که میتوانم از شلیک بیشتر خودداری کنم ولی وضع طوری بود که برای حفظ جانمان ناچاراز شلیک بیشتر بودم لذا برای ترساندن وفراری دادن آنها دو تیر دیگر بطرفشان شلیک کردم. این بار سعی کردم شلیکها با نشانه گیری مستقیم بطرف چشمهای براق آنها باشد تا با زخمی یا کشته شدن یک یا دوتای آنها دیگران سرگرم دریدن و خوردن آنها شده امکان فرار بما بدهند.ا
صدای شلیک گلوله ها و زوزه کفتارهای زخمی که معلوم شد گلوله ها به آنها اصابت کرده سبب شد تا دوباره از اطراف ما دور شوند، ما نیز از فرصت استفاده کرده بر سرعت حرکت خود بطرف قریه افزودیم.ا
هنوز به نیمه راه قریه نرسیده بودیم که ناگهان متوجه شدیم در محاصره کامل کفتارها هستیم چون از هر طرف نگاه میکردیم چند چشم براق و خشمگین ما را احاطه کرده بود.ا
همکارم که کاملا" خود را باخته بود با وحشت فریاد کرد: "محاصره مون کرده اند، راه فرارمون را بسته اند".ا
خود نیز وضع بهتری از او نداشتم با اینهمه امیدوار بودم با شلیکهای بیشتر خط محاصره را شکسته فرارکنیم لذا باو گفتم: "ناراحت نباش، تا گلوله در اسلحه داریم جای امیدواری هست" و برای قوت قلب بیشتر چند گلوله دیگر بطرف کفتارها شلیک کردم ولی تنها نتیجه ایکه از شلیکها گرفتم این بود که توانستیم برای چند ده متری دیگربطرف قریه بدویم.ا
کفتارها که براثر صدای گلوله ها قدری پراکنده شده بودند پس از چند لحظه دوباره جمع و این بار با تهوری بیشتر بطرف ما هجوم آوردند.ا
دراین موقع که هرآن منتظر بودیم بوسیله آن حیوانهای وحشی و گرسنه تکه پاره شویم ناگهان چراغهای زیادی در قریه گل مورتی روشن شد و صدای هوی، هوی عده زیادی از آنطرف بگوش رسید.ا
با شنیدن صداها مثل اینکه نیروی زیادی یافته باشم اسلحه را سر دست گرفتم و تا آنجا که گلوله درآن بود بطرف کفتارها که تا یکمتری ما جلو آمده بودند شلیک کردم. همراه با شلیک گلوله ها از طرف من، صدای شلیکهای متعدد دیگری نیز از طرف قریه بگوش رسید و چند دقیقه بعد آموزگار و چند روستائی دیگر را دیدیم که با چراغهای فانوسی واسلحه در دست بطرف ما میآیند.ا
در یک چشم بهم زدن کفتارها میدان را خالی و پراکنده شدند، هراس و وحشت بپایان رسید و ما خودرا در امنیت کامل یافتیم.ا
همینکه آموزگار بما رسید و از سلامت ما مطمئن شد اسلحه را از من گرفت و درجیب خود گذاشت و آهسته گفت: "شما اسلحه ای نداشتید، صدای گلوله ها تماما" از اسلحه ما بوده است".ا
ازاینکه از مرگ حتمی و دریده شدن توسط کفتارها نجات یافته بودیم نفسی براحتی کشیدیم، همان موقع بود که بی اختیار به ارزش داشتن اسلحه در آن سرزمین پی بردم و دانستم بی جهت نبود که پسر کدخدا در دادان اسلحه بما آنقدر اصرار میکرد، او بلوچ بود و ارزش سلاح را بخوبی تشخیص میداد. ادامه دارد

hppt://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com

Sunday, June 7, 2009

شروع کار سیاسی

شروع کار سیاسی

(1)
ترور شاه
حدود ساعت چهار بعداز ظهر روز پانزدهم بهمن ماه سا ل 1327 است، در چاپخانه مشغول كار بودیم كه كارگري سراسيمه وارد شعبه شد ودرحالیکه بشدت هیجان زده بود فریاد کشید:ا
"بچه ها راديو را باز كنيد، رادیو را باز کنید" و چون دید همه کارگران با تعجب اورا مینگرند دوباره فریاد زد: "مثل اينكه شاه را با تير زده اند".ا
براي يك لحظه همه نگاهها به كارگر تازه وارد دوخته شد و يك فكر سريعا" از مغزهمه گذشت كه: "كي و كجا".ا
مسئول شعبه حروفچینی با سرعت خودرا به راديو ترانزیستوری كه به ديوار اطاق نصب شده بود رساند و آنرا روشن کرد، صداي گوينده رادیو در فضا پخش شد كه ميگفت:ا
"توجه، توجه، دقایقی قبل خبرنگاری بنام ناصر فخرآرائي با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود جا سازي كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار میدهد" و اضافه کرد: "خوشبختانه ضربات سطحي بوده و شاه فعلا" دربيمارستان بستري و تحت مداوا است".ا
گزارش لحظه به لحظه واقعه بطور مرتب از راديو پخش ميشد و گوينده تكرار ميكرد: "ضارب قصد جان ملوكانه را داشته ولي خوشبختانه اعليحضرت از اين واقعه جان بسلامت برده اند" و ميافزود: "ضارب بدست محافظين و همراهان شاه كشته شده است" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "مداركي كه از جيب لباس او پيدا كرده اند وابستگي اورا به حزب توده نشان ميدهد".ا
این خبری بود که آنروز مرتب از رادیو پخش میشد ولی خبر دقیق این واقعه چند روز بعد در روزنامه ها نوشته و همه از آن مطلع شدند.ا
آنروز شاه بمناسبت جشن فارغ التحصيلي دانشجويان كه هر ساله مراسم آن در دانشكده حقوق دانشگاه تهران برگزار ميگشت به دانشگاه ميرود، وقتي در مقابل صف مستقبلين از ماشين پياده ميشود ضارب از ميان صف خبرنگاران جلو میآید و با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود پنهان كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار ميدهد و شاه كه گويا خود را درخطر مي بيند ناخود آگاه حالت تدافعي بخود گرفته و سعی میکند خودرا ازمسیر گلوله ها دور کند، همين حركات سبب ميشود كه گلوله ها درست بهدف اصابت نكرده و تنها چند خراش سطحي در صورت و پشت او ايجاد كند كه فورا" براي مداوا به بيمارستان برده ميشود.ا

(2)
در آنموقع شانزده بهار از زندگي را پشت سر نهاده و با دریافت گواهینامه ششم ابتدائی درچاپخانه فردوسي - واقع در كوچه کلیسا قدری پائین تر از کلوپ حزب توده - بعنوان کارگرحروفچين كار ميكردم.ا
چاپخانه فردوسی از مؤسسات انتشاراتی قدیم تهران بود که کارگران زیادی در قسمتهای مختلف آن کار میکردند و بجز چند نفر سالمند اكثر آنها را جوانان کم سن و سال تشكيل ميدادند.ا
كلوپ حزب توده به فاصله چند ساختمان بالاتر از محل چاپخانه قرار داشت بطوريكه صداي سخنرانان حزبي و كف زدنهاي اعضاء حزب و حتي شعارهاي آنها از بلندگوهای نصب شده درکلوپ در فضای چاپخانه بخوبي شنيده ميشد.ا
در آنموقع حزب توده توانسته بود اقشار زيادي از كارگران و دهقانان و پيشه وران و همچنين طبقات تحصيل كرده و روشنفكران شهري را بخود جذب كرده وزنه سياسي قابل توجهي را در شرايط آنروز كشور بوجود آورد.ا
بدليل علني بودن فعاليتهاي حزب، طرفداران آن میتوانستند در همه جا مثل كلوپها، قهوه خانه ها، رستورانها، محل كار و تفريح جوانان، دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها و بالاخص درميان كارگران چاپخانه ها كه با روزنامه و كتاب و اغلب كتابهاي سياسي سر و كار داشتند نظرات خودرا بیان و از سیاست آنروز حزب دفاع کند.ا

(3)
نظر باینکه مجله نیرو وراستی که با مدیریت منوچهر مهران و همسرش اداره میشد، درچاپخانه ما چاپ میشد اکثر کارگران جوان روزها پس از اتمام كار برای ورزش و بدنسازی به آن باشگاه ميرفتند.ا
عواملی که کارگران جوان چاپخانه را جذب این باشگاه میکرد یکی آتمسفر ورزشی و تیپ ورزشکاران آن باشگاه بود که با وضع وبرنامه زورخانه های قدیمی ایران و تیپ ورزشکاران آن کاملا" متفاوت بود. امتیاز دیگر باشگاه این بود که کارگران چاپخانه میتوانستند بدون پرداخت حق عضویت از وسائل و امکانات آن مجانا" استفاده و در برنامه های کوهنوردی آن نیز بدون هیچگونه مانعی شرکت نمایند.ا
آتمسفر ورزشی کارگران جوان چاپخانه باعث شد تا از همان روز اول کار در چاپخانه با اشتیاق تمام علاقه خودرا به شرکت در برنامه های ورزشی و کوهنوردی دیگر کارگران اعلام و در برنامه های آنان مجدانه شرکت نمایم.ا

(4)
پرداختن به ورزش و بدنسازی در باشگاه و شرکت در تورهای مسافرتی و کوهنوردی ولی مانع از آن نبود كه کارگران در چاپخانه از بحثهاي سياسي با یکدیگر غافل بمانند. اغلب کارگران چاپخانه با اینکه حتی یکبار هم به کلوپ حزب توده نرفته واز سوسیالیسم و کمونیسم و حتی برنامه های حزب درک درستی نداشتند و منظور سخنرانان حزبی وطرفداران آنها را از بیان کلمات آنها که اغلب به (ایسم) ختم میشد نمی فهمیدند ولی چون براین باوربودند که حزب از منافع کارگران و دهقانان و مردم زحمتکش دفاع میکند به آن علاقمند شده و با اطلاعاتیکه از روزنامه ها و شنیده های دیگران بدستشان میرسید سعی میکردند حقانیت حزب و رهبران آنرا برای سایر کارگران که طرز فکر متفاوتی با آنها داشتند و برعلیه حزب صحبت میکردند ثابت کنند.ا
ضمنا" گوناگوني افكار و نظريات کارگران در محیط کار باعث میشد تا هر روز شاهد بحثهاي داغی در مورد عقايد سياسي و گاه مذهبي و حتي الگوهاي مختلف افکاراجتماعي آنها باشم که شرح بعضی از آنها خالی از اهمیت نمیباشد.ا
سرپرست شعبه ما مردي بود ميانه سال و متأهّل بنام اكبر كه بيشتر اورا با نام فاميلش آقای ابراهيمي صدا ميكرديم. مردي بود آرام و درويش مسلك كه كلا" لزوم مبارزات سياسي را نفي ميكرد، او درعين حال كه مخالف مذهب نبود ولي دشمن آشتي ناپذير انگليسها و بقول خودش عوامل دست نشانده آنها يعني آخوند ها بود و همه سيه روزيهاي مردم را از جانب آنها ميدانست.ا
او ميگفت: " كشور ما آخوند خيز است و هر روزه تعداد زيادي از آنها مثل مور و ملخ از مدارس طلبگي بيرون ميريزند و روانه دهات ميشوند. آنها ضمن امرار معاش از راه روضه خواني به تن پروري عادت كرده سعي ميكنند مردم روستا ها را با اشاعه خرافاتي بنام مذهب در جهل و عقب ماندگي نگهدارند چرا كه ميدانند اگر آنها ازجهل رهائي يابند دكان آخوند ها را تخته خواهند کرد".ا
او معتقد بود: "آخوند ها مثل بختک روي زندگي مردم افتاده اند و مروج خرافات وجهالت هستند وتا آنها وجود دارند راه نجاتي براي مردم ايران نيست" و اضافه ميكرد: "فقط بايد مردم را نسبت بسياست انگليسي ها و كار آخوند ها روشن كرد".ا
او همچنين ادامه ميداد: "انگليس ها با همين آخوند ها از زمان شاه اسماعيل صفوي و بعد از آن زمامداری فتحعليشاه تا آخر دوره قاجاريه بركشور ما تسلط كامل پيدا كرده اند" اواضافه میکرد: "چنانچه جلو آنها گرفته نشود در آينده هم با همين روش به تسلط خود ادامه خواهند داد".ا
او از رضاشاه تعريف ميكرد و ميگفت: " او ميخواست ريشه آخوند ها را بكند ولي زورش به آنها نرسيد و بالاخره هم بيرونش كردند".ا
او در رابطه با مسائل سياسي روز ايده هاي جالبي داشت. يكروز در جواب يكي از كارگران كه صحبت از قدرت گرفتن حزب توده و ايجاد حكومت كارگري ميكرد گفت: "همين الان هم ما داراي يك حكومت كارگري هستيم و دليل ميآورد: "مگر نه اينكه در روز انتخابات همين كارگران و دهقانان هستند که به فلان مالك و يا سرمايه دار رأی میدهند، آيا كسي آنها را بزور پاي صندوقهاي رأي ميبرد؟ پس انتخاب شوندگان وكلاي همين كارگران و دهقانان هستند و حكومت ما صد در صد یک حکومت كارگري است".ا
وقتي براي او توضيح ميدادند كه: "اين بدليل عدم آگاهي آنهاست كه وكلاي واقعي خود را نميشناسند و هنوز بدرستي نسبت به حقوق خود آگاه نيستند" و اضافه ميكردند: "يكي از وظايف حزب در حال حاضر آگاه كردن آنها نسبت به حقوق خودشان است تا در موقع لزوم وكلاي خود را ازميان افراد صالح انتخاب كنند".ا
جواب میداد: "بنظر من حزب كار سختي در پيش دارد چون كارگري كه با يك وعده چلوكباب و يا يك وعده غذا گول ميخورد و رأي به مالك ميدهد مشكل بنظر ميرسد نظرش را باين زودي عوض كند مگر اينكه حزب هم در موقع انتخابات بهمه آنها يك وعده غذاي مجاني بدهد تا بنمايندگان حزب رأي بدهند".ا
او رويهمرفته معتقد بود: "سرنوشت هرفرد از روز ازل تعيين شده و كسي نميتواند آنرا تغيير دهد".ا
اکبر برادر كوچكی داشت بنام اصغر که در همان شعبه كار ميكرد. جواني بود هجده ساله و ورزشكار، تيپي خندان و بذله گو داشت و يكي از اعضاي ثابت تیم كوهنوردي چاپخانه بحساب ميآمد. او برخلاف برادرش طرفدار حزب بود و اغلب با او در اينمورد بحث و جدل داشت و ازاينكه برادرش نسبت به سياست روز بيطرف و بی تفاوت بود باو اعتراض ميكرد.ا
آنها در يك خانواده مذهبي پرورش يافته بودند ولي هيچكدام به مذهب روي خوشي نشان نميدادند و در اين رابطه با خانواده خود نيز درگيري داشتند.ا
اصغر تحت تأثیر شعارهای حزب توده به مذهب روی خوشی نشان نمیداد ولي اكبر در عين حال كه تکالیف دینی خودرا انجام میداد ولی دين را دكان آخوند ها ميدانست و هميشه تكرار ميكرد: "مردم ما هرچه ميكشند از دست انگليسيها و آخوند ها است".ا

کارگر دیگری داشتیم بنام امير، ميانه سال با ظاهري ژولیده و بسيار كثيف كه معتاد به شیره ترياك بود و بهمین مناسبت به او "امير شيره اي" میگفتند. او معمولا" پس از چيدن صد سطر حروف پول آنرا نقد از سرپرست شعبه دريافت میکرد وفوری از چاپخانه بیرون میرفت تا بقول بچه ها خودش را بسازد و پس از ساعتي خندان و شنگول سر كار بازميگشت و دوباره مشغول کار ميشد.ا
درآمد او كّلا" صرف كشيدن شیره ترياك ميشد بطوريكه براي خرید مواد غذائی و ساير احتياجاتش مجبور میشد از کارگران قرض كند و هيچگاه هم قادر به پرداخت قرضهایش نبود ولي كارگران از روي ترحم باز هم باو قرض ميدادند و كمكش ميكردند.ا
امير، مادر پيري داشت كه با كار در خانه هاي مردم زندگي خود را تأمين ميكرد. امير نه تنها قادر نبود کمک مالی بمادر خود کند بلکه گاهي كه سر كيف بود با خنده ميگفت: "مادرم را به بهانه هاي مختلف "تيغ" ميزنم و از او پول ميگيرم".ا
وقتی به او اعتراض کرده ميگفتند: "مادرت پير است و حالا تو بايد او را كمك كرده زير بالش را بگيري میخندید و میگفت: "من اگر بتوانم خودم را اداره کنم هنر کرده ام"ا
متأسفانه اعتياد اراده او را گرفته بود و حتي اجازه يكروز كار مداوم را هم باو نميداد و همانطوركه میگفت: "حتي خودش را هم نمیتواند اداره كند" او اغلب شبها يا در قهوه خانه ها ويا در زير گارسه حروفچيني ميخوابيد و بهيچوجه علاقه اي به سياست و شركت در بحثهاي سياسي نداشت.ا

كارگر ديگري در آن شعبه کار میکرد بنام حسين كه سن وسالش از پنجاه گذشته بود، قدي كوتاه داشت و هميشه با پالتو و كلاه شاپو پشت گارسه حروفچيني ايستاده كار ميكرد، او نيز معتاد به حشيش بود كه اغلب داخل سيگارهاي دست پیچ خود ميريخت و هنگام كشيدن بوي نامطبوعی از آن برمیخاست و فضا را پرميكرد، اغلب كارگران ازاین بابت به او اعتراض میکردند. او اغلب برای احتراز از اعتراض دیگر کارگران بجای کشیدن سیگار از (آب نباتهای قيچي) که در جيبش داشت در دهان گذارده مي مكيد و گاهي هم به قهوه خانه روبروي چاپخانه ميرفت تا در آنجا چای خورده سيگاري دود كند.ا
او هم آرام و كم حرف و سرش بكار خودش بود و اغلب كارگران را با آب نبات هائیکه در جیب داشت مهمان ميكرد، يكي از افتخارات او آن بود كه بهنگام جواني در نيروي قزاق و در كنار رضاخان ميرپنج خدمت ميكرده و در فتح تهران بوسيله او شركت داشته است. البتّه كارگران حرفهاي اورا باور نداشته و حمل بر خودستائي اش ميكردند. او نيز در بحثهاي سياسي جائي نداشت.ا

در انتهاي شعبه حروفچيني جواني لاغر و بلند قد بنام اسماعيل كار ميكرد. داراي پوستي سفيد و چشماني زاغ بود و بدليل ابتلاء به بيماري كچلي در دوران كودكي سري كم مو با نقش و نگارهای فراوان داشت از اينرو همیشه لقب "كچل" را در دنباله نامش يدك ميكشيد. او اهل مطالعه و خواندن كتاب نبود ولي اخبار روزنامه ها را خوب ميخواند و تقريبا" از اوضاع روز اطلاع كامل داشت، او با چشمان زاغ و قد بلندش از ماوراي گارسه حروفچيني همه را زيرنظر قرار ميداد و اغلب با زبان تند و گزنده خود همه را بباد جوك ومسخره ميگرفت ودر بحثها براي محكوم كردن طرف مقابل از بكار بردن كلمات زشت و ركيك ابائي نداشت. او طرفدار حكومت و شاه ومخالف سرسخت حزب توده و اردوگاه سوسياليستي بود و هرچيزي به طرفداري از حزب و شوروي گفته ميشد با عكس العمل سخت او روبرو ميگشت.ا
بچه ها ميگفتند او با پليس همكاري دارد و خبرچين است، او خودش هم از شنيدن اين شايعات بدش نميآمد واغلب هم بادي به غبغب ميانداخت و از اين بابت احساس غرور و قدرت ميكرد، البته بعد ها معلوم شد كه او واقعا" اين شغل كثيف را پذيرفته و به خدمت پليس درآمده است.ا

در قسمت ديگري از شعبه حروفچيني كارگري كارميكرد بنام چنگيز كه قدي بلند وكشيده و سري طاس داشت، او صرفنظر از كار در چاپخانه كاسب هم بود و اجناسي از قبيل يخچال وبخاري و وسايل آشپزخانه وحتي كت وشلوار وكفش را قسطي به كارگران ميفروخت واول هرماه به چاپخانه ها میرفت واقساط اجناس فروخته شده را دريافت ميكرد.ا
چون او اجناس را بدون رد و بدل کردن مدرک فروش و به صرف اعتماد کامل به آنها میداد لذا گهگاه بعضی از كارگران از پرداخت اقساط بدهي خود طفره میرفتند و يا اصولا" كل بدهي خود را نميپرداختند ولي گويا چنگیز ازاين بابت زیاد ناراحت نمیشد چون آنقدر اجناس را گران ميفروخت كه مبلغ دریافتی، عدم پرداختها را جبران ميكرد.ا
او در عين حال كه با افکار سیاسی و اقتصادی حزب مخالف بود ولي روحيه ضد كارگري از خود نشان نمیداد و در ظاهر از منافع كارگران دفاع ميكرد و در بحثها خودرا طرفدار آنان نشان میداد. كارگران معتقد بودند اين طرفداري از منافع كارگران حفظ ظاهري است تا بدينوسيله نظر مساعد كارگران را که اغلب طرفدار حزب بودند جلب واز اين بابت به كسب و كارش رونق بيشتري بخشد. او معتقد بود با فروش اجناس بصورت قسطي به كارگران كمك ميكند و مدعی بود که "هرساله بدليل عدم پرداخت اقساط از طرف كارگران مقداري هم ضرر ميكند".ا
خريداران با توجه باينكه ميدانستند چنگيز اجناس را دو ويا حتي چند برابر قيمت معمول بآنها ميفروشد ولي به دليل پرداخت اقساط در طولاني مدت از اين معاملات اظهار رضایت میکردند و چنگيز هم سود سرشاري از معاملات خود با آنها میبرد. او در بحثها خيلي صريح ميگفت: "اگر روزی حزب توده حکومت را در دست بگیرد اجازه این نوع کاسبی را به من نمیدهد". او هم مثْل اكبر سرپرست شعبه حروفچینی عقيده داشت هر چيزي را ميتوان با پول خريد حتي رأي كارگران را، او همه چيز را با مقياس پول اندازه ميگرفت از اينرو هميشه به اشخاص پولدار بيشتر احترام ميگذاشت و دراين رابطه طرفدار فرضيه ملانصرالدين بود كه ميگفت: "پولدارها محبوب خدا و فقرا مغضوب او هستند".ا
چنگيز اوايل كار از منزلش بعنوان انبار اجناس خريداري شده استفاده ميكرد ولي چند سال بعد يك دهنه مغازه بزرگ گرفت و بطور تمام وقت بكار وكسب مشغول شد و يكسره كار در چاپخانه را كنار گذاشت.ا

در شعبه فرم بندي جنب شعبه ما كارگري بود كوتاه قد با ريش وسبيل توپي، چهل ساله ومتدين بدين اسلام وبقول خودش اهل كتاب و بهمين علت كارگران اورا "آشيخ" صدا ميكردند. مردي بود از اهالي مشهد وبذله گو كه با كارگران هميشه با زبان طنز و شوخي صحبت ميكرد. او با اينكه مردي مذهبي بود ولي به دليل سالها كار در محيط كارگري ضمن موافق نبودن با شعارهای حزب، مخالفت آشكاري با آن نميكرد ولي وقتي در اينمورد طرف خطاب قرار ميگرفت با لبخندي ميگفت: "آخر جانم، حزب توده كه خدا و پيغمبران را قبول ندارد من چطور ميتوانم او را تأييد كنم".ا
به او ميگفتند: "حزب از حقوق كارگران و افرادي امثال تو دفاع ميكند، آيا آنهم مورد تأييد تو نيست".ا
آنوقت با شوخي وطنز ميگفت: "البته اينطرفش خوب است ولي واي از آنطرفش كه آتش جهنم را بدنبال دارد".ا
او هميشه دیگر کارگران را نصيحت ميكرد و ميگفت: "هركاري ميكنيد نمازتان را بخوانيد تا هميشه موفق باشيد". ضمنا" به همه هشدار ميداد و ميگفت: "مواظب "اسماعيل كچل" باشيد، او ممكن است يكوقت دست شما را در حنا بگذارد" و تأكيد ميكرد كه "او نه
دين را قبول دارد و نه خدا را، من حتي يكبار هم نديده ام او نماز بخواند، طرفداري او از دين هم ظاهري است".ا.
در كنار "آشيخ" جواني كار ميكرد بنام پرويز، ريز نقش ولاغر كه با لهجه غلیظ رشتی صحبت میکرد. از افتخاراتش اين بود كه پدر و عموهايش از مبارزين جنگل بوده اند و در كنار ميرزا كوچك خان جنگلي براي آزادي و استقلال سرزمينشان نبرد ميكرده اند. در ارتباط با بستگانش در شمال هر روزه اخباري از فعاليتهاي حزب در گيلان برايمان ميآورد و آنها را با آب وتاب تعريف ميكرد. او در بحثها هميشه از شعارهای حزب دفاع میکرد.ا

در همان شعبه جوان ديگري كار ميكرد بنام غلام كه طرفدارجدي حزب بود و چون بيشتر از دیگر کارگران در مورد حزب مطالعه داشت در بحثها آنها را رهبري ميكرد. او هم از ورزش دوستان چاپخانه بود و روزها پس از اتمام کار با یکدیگر به باشگاه ميرفتيم. ضمنا" تيم كوهنوردي ما را سرپرستي ميكرد وبرنامه های متعددی برای کوهنوردی و گردشهای چند روزه برای کارگران ترتیب میداد.ا
دورانی که در چاپخانه کار میکردم تحت سرپرستي او بارها به قلّه توچال صعود كرديم و چند بار هم تعطیلاتمان را در کنار درياچه تار و گل زرد دره - در دامنه هاي جنوبي ارتفاعات دماوند - براي استراحت و تفریح گذراندیم.ا

در كنار گارسه ایکه کار میکردم جواني بلند قد کار میکرد با سري هميشه از ته تراشيده (شبيه يول براينر) بنام نقی، بسيار خوش مشرب و بذله گو بود و هميشه ضمن كار براي ديگر كارگران جوكهاي شيرين و مثال زدنی تعريف ميكرد. جواني بود مجرد وخوشگذران و ضمنا" اهل مطالعه و طرفدار پر و پا قرص رباعیات خيام، او نه از افکار سیاسی خوشش ميآمد ونه از شرکت در بحثهای مذهبی ولي بقول کارگران چاپخانه "رفيق باز" بود و برای رفاقت و دوستي ارزش بسیار قائل میشد. او گاهی که در بحثهاي مذهبي طرف خطاب قرار ميگرفت ميگفت: "من چيز زيادي از مذهب نميدانم جز آن چيزهائيرا كه آخوند ها در بالاي منبر ميگويند و سعی دارند هميشه مردم را از آخرت و جهنم بترسانند و خلاصه كلامشان اينست كه جاي من بدليل خوردن چند پياله مشروب در قعر دوزخ است، حقيقت اينست كه من علاقه اي به دانستن اين چيزها ندارم و درفكرش هم نيستم.ا
وقتي "آشيخ" اورا طرف خطاب قرار ميداد و ميگفت: "تو بايد نماز بخواني و بفكر آخرت هم باشي" جواب ميداد: "من جوان هستم و ميدانم آدم روزي خواهد مرد ويكبار هم بيشتر نمي ميرد تصميم دارم خوب زندگي كنم و بهيچوجه هم نميخواهم از حالا بفكر آخر كار باشم، تازه فكر كردن من چه فايده اي دارد، من كه نميتوانم چيزي را تغيير دهم پس بهتر است راجع بآن اصلا" فكر نكنم و بفكر امروز باشم كه چگونه ميتوانم خوش بگذرانم و اين شعر خيام را براي او ميخواند:ا
مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست
او درادامه کلماتش اضافه میکرد: "آشيخ جان، من در زندگي خيلي كارهاست كه ميتوانم انجام دهم و بآن هم علاقمندم، شما اگر ميخواهيد به چيزهائيكه آخوند ها و كتابهاي مذهبي ميگويند فكر كنيد خود دانيد، غصه مرا نخوريد، من فكر ميكنم بتوانم در روز قيامت گليم خود را از آب بيرون بكشم".ا
در بحثهاي سياسي وقتي صحبت از مبارزات كارگري و اعتصابات و تظاهرات پيش ميآمد ميگفت: "من اين چيزهائيرا كه شما ميگوئيد قبول دارم ولي حاضر نيستم انرژي خودرا دراين راه هدر دهم و از زنده باد و مرده باد گفتن هم خوشم نميآيد، من يك مادر پير دارم كه بايد او را اداره كنم اگراتّفاقي براي من رخ دهد كه بيكار شوم و يا بزندان بيفتم مادر پيرم براي گذران زندگي باید گدائی کند، نه جانم، من اهل اين حرفها نيستم".ا
ولي هم او براي دفاع از رفقاي كارگرش در مقابل اسماعيل ميايستاد و اورا متهم به خيانت به صنف كارگر ميكرد و اسماعيل كه نقي را حريفي زورمند تر از خود ميديد سعي ميكرد موضوع را با شوخي برگزار كند و ميگفت: "نقي تو كه توده اي نيستي چرا بيخود اينقدر جوش ميزني و از آنها دفاع ميكني".ا
نقي در جوابش ميگفت: "مرد حسابي، من توده اي نيستم ولي اينها همه رفقاي من هستند، تو حق نداري اينطور با آنها درگير شوي براي اينكه خودت هم كارگري و بايد درد آنها را بفهمي" و اضافه ميكرد: "بعقيده من اين طبيعي است كه كارگران بايستي سنديكا و حزب داشته باشند واز منافع خود بطور دسته جمعي دفاع كنند، اين حق آنهاست و تو نبايد از اين بابت بآنها بتازي".ا
ازاینرو با اینکه نقی طرفدار حزب نبود ولی همه كارگران بدليل خوش قلبی و پشتیبانی جانانه اش از کارگران در مقابل اسماعيل، او را دوست داشتند و از او به نيكي ياد ميكردند.ا
باين ترتيب تيم طرفداران حزب كه از چند نفر در شعبه حروفچيني و فرم بندي تشكيل ميشد هر روز بحثهاي داغي را در مورد سياست هاي روز کشور و طرفداری از شعارهای حزب با مخالفین پی میگرفتند. چند طرفدار حزب هم در شعبه صحافي کتابها و ماشينهاي چاپ بودند ولي بازار بحثها درآنجا چندان گرم نبود زيرا اكثر كارگران را در آن شعبات افرادي مذهبي تشکیل میدادند كه سر در لاك خود داشتند و زندگي را در تلاش معاش خلاصه كرده بودند.ا

(5)
با اينكه در آنزمان بيش از شانزده سال نداشتم و در خانواده اي با عقايد کاملا" مذهبي پرورش يافته بودم ولي بدليل روياروئي هر روزه با دغلكاريهاي آخوندها و افراد مذهبي پيرامون خود نسبت بمسائل مذهبي تصوري كوركورانه نداشتم و اغلب با بچه هاي فاميل بحثهای داغی را در رابطه با مذهب شروع میکردم.ا
بياد دارم در كلاس چهارم دبستان بوقت امتحانات آخر سال كه مصادف با ايام عزاداري تاسوعا و عاشورا بود بجاي شركت در مراسم سينه زني و هيئت هاي مذهبي در خانه مي نشستم و درس ميخواندم و بدرخواست يكي از بچه هاي فاميل كه مرا تشويق به شركت در عزاداري و سينه زني ميكرد جواب منفي میدادم و باو هم توصيه میكردم:ا
"بهتر است بجاي رفتن به سينه زني و عزا داري در منزل نشسته درسهايت را بخواني" ولي او جواب میداد: "اگر براي امام حسين عزاداري كني او در امتحان كمكت ميكند تا قبول شوي".ا
باو میگفتم: "هيچ چيز جز درس خواندن نميتواند در امتحانات بمن كمك كند".ا
دوماه بعد كه نتيجه امتحانات اعلام شد من قبول شده به كلاس پنجم رفتم و او بدليل نياوردن نمره كافي در همان كلاس ماند.ا
از همان زمان علاقه زيادي به خواندن کتاب بخصوص كتابهاي علمي داشتم و شايد همين امر نيز باعث شده بود تا نسبت به مسائل مذهبي كه بيشتر متّكي به اعتقادات فردي بود روي خوش نشان ندهم، بيشتر بدنبال قبول مسائلي متّكي به دليل و برهان بودم و چون خيلي زود قدم به محيط كارگري و كار گذاشتم سریعا" جذب شعارهاي حزب توده شدم زيرا باور داشتم اين حزب در استدلالها بيشتر بر سوسياليسم علمي و روابط جامعه شناسي تكيه دارد و نهايتا" در جهت دفاع از حقوق كارگران و زحمتكشان حركت ميكند.ا

(6)
شروع فعاليتهاي مخفي
حدود شش ماه از روزي كه شاه را ترور كرده بودند گذشت. دراينمدت حزب و فعاليت آن از طرف حكومت غيرقانوني شناخته شده بود، بعضي از رهبران حزب دستگير و زنداني و عده اي هم فرار كرده مخفي شده بودند، تمام كلوپها و سازمانهاي وابسته به حزب نيز به اشغال پليس درآمده بود.ا
ديگر در بحثها نميتوانستيم پر از حزب دفاع كنيم چرا كه اسماعيل همه را علنا" تهديد ميكرد و پليس را به رخ كارگران ميكشيد و براي كوبيدن ما ميگفت: "ديديد رهبرانتان چه زود زدند بچاك، آخر شاه بدبخت چه كرده بود كه ميخواستيد اورا بكشيد". ما هم سعي ميكرديم اخبار را آهسته بين خودمان رد وبدل كرده و كمتر در جمع صحبت كنيم.ا
مديران روزنامه هائيكه در چاپخانه ما بچاپ ميرسيدند اوضاع را خيلي بد تعريف ميكردند و ميگفتند: "تمام اخبار داخلي و خارجي از طرف حكومت تايپ و بدست ما ميرسد و ما حق نداريم چيزي اضافه برآنها چاپ كنيم و لازم است خيلي دست به عصا راه برويم".ا
در همان روزها كارگر جديدي به جمع ما پيوست. جواني بود باريك و متوسّط القامه و قدري سيه چرده كه سبيل باريكي برپشت لب داشت. او خودش را "عتیق پور" معرفي كرد، گارسه حروفچيني او در كنار گارسه حسين بود و روزهاي اول شريك آب نباتهاي او شده بود و آب نبات مي مكيد و وارد بحثها نميشد بطوريكه اوائل فكر ميكرديم او هم مثل حسين معتاد به حشيش است و اهل بحث و فحص نيست ولي او ضمن كار زير چشمي همه را میپائيد و بقول معروف اوضاع را سبك وسنگين ميكرد.ا
روزي اسماعيل كه گويا از قبل عتیق پور را ميشناخت ضمن صحبت ها اورا مخاطب قرار داده گفت:ا
"اينجا تعدادي توده اي داريم كه خيلي آتشي هستند و از حزب دفاع ميكنند خواستم به بينم نظر تو درباره اينها و حزب چيست؟":ا
عتیق پور جوابداد: "بنظر من هر حزبي يك برنامه و خط مشي خاصي براي خودش دارد و افراد در رابطه با آن خط مشي، آن حزب را قبول يا رد ميكنند. خط مشي حزب توده برقراري آزادي و عدالت اجتماعي در كشور و دفاع از حقوق مردم بخصوص كارگران و دهقانان است".ا
اسماعيل گفت: "يعني آنها با كشتن شاه ميخواستند از حقوق مردم دفاع كنند".ا
عتیق پور گفت: "آيا تو اطمينان داري كه حزب قصد كشتن شاه را داشته است"ا
اسماعيل گفت: "بله، مداركي كه از جيب ضارب پيدا كرده اند همه دال بر ارتباط او با حزب بوده است".ا
عتیق پور گفت: "حزب توده كلا" با ترور شخصيت ها مخالف است و من فكر ميكنم جريان ترور يك صحنه سازي بوده كه در ارتباط با آن حزب را غير قانوني و مخالفين حكومت را سركوب كنند، هيچ آدم عاقلي نميپذيرد كه ضارب (آنهم شاه کشور) که اطرافش را افسران و مأمورین امنیتی زیادی گرفته اند درحال ارتکاب جرم مداركي را كه عضويت ويا پيوستگي اورا به حزب و يا سازماني ثابت كند در جيب بگذارد، از طرف ديگر چرا همراهان شاه، ضارب را بقتل رساندند، آنها ميتوانستند اورا دستگير كرده وادار به اعتراف كنند ولي درحاليكه گلوله هاي ضارب تمام شده و او بعلامت تسليم دستهايش را بالا برده بود اورا ميكشند، بنظر من اين جريان بهمين سادگي كه روزنامه ها مينويسند و راديو ميگويد نبوده است".ا
اسماعيل گفت: "پس چرا رهبران حزب فرار كردند، بهتر نبود ميماندند و از خودشان دفاع ميكردند".ا
عتیق پور گفت: "آنها ميدانستند كه هدف، نابودي حزب و رهبران آنست ولي اطمينان داشته باش آنها در آينده از خود دفاع خواهند كرده و حقايق از پرده بیرون خواهد افتاد".ا
اسماعيل كه ديد ادامه بحث تا اينجا منظور اورا که ساکت کردن ما بوده برآورده نکرده گفت: "فعلا كه درب حزب را تخته كرده اند و توده ايها هم دنبال سوراخ موش ميگردند و ما هم از صداي كر كننده بلندگوهايشان راحت شده ايم".ا
عتیق پور ديگر ادامه بحث را صلاح نديد و خاموش شد ولي ما فهميديم كه يكي ديگر به جمع ما اضافه شده است آنهم فردي كه استدلال سیاسی اش خيلي قوی است منطقی که ما از آن بی بهره بودیم.ا
يكروز عصر پس از اتمام كار وقتي عازم رفتن بخانه بودم عتیق پور هم آمد و پرسید: "تو با كدام خط اتوبوس به خانه ميروي".ا
وقتی خط اتوبوس را دانست گفت: "خوبه، منهم آنطرفها كار دارم، ميتونيم با هم بريم".ا
آنروز با هم سوار اتوبوس شديم، در طول راه ضمن چند سؤال در مورد خانواده ام و اينكه چطور زندگي ميكنيم و چرا به تحصيل ادامه نداده ام آهسته شروع به صحبت كرد و گفت: "من اين چند روزه متوجه شدم تو از طرفداران حزب هستي ودلت ميخواهد از سياستهاي آن دفاع كني ولي براي دفاع ازحزب و سياستهاي آن اول احتياج به مطالعه و خواندن كتابهائي داري كه برنامه و خط مشي حزب را برايت كاملا" روشن كند".ا
بعد برايم گفت كه حزب احتياج به كارگران با سواد و كادرهائي مسلط به مسائل حزبي دارد. در حال حاضر حزب فعاليتهاي خودرا بطور مخفيانه ادامه ميدهد، رهبران حزب در مكانهاي امني زندگي ميكنند و رهبري حزب را در دست دارند.ا
روزهاي بعد او برايم از احزاب كمونيست دنيا، از حزب كمونيست اتحاد شوروي و از زندگي رهبران آن در دوران مبارزات كارگري وچگونگي فعاليتهاي آنها، زندانها، تبعيدها ونهايتا" به قدرت رسيدنشان تعريف كرد.ا
او برايم گفت كه حزب كمونيست اتحاد شوروي توانست نيم قرن تعقيب و آزار و شكنجه، كشتار مبارزان، بدار آويخته شدنها، تبعيد ها و زندگي در اردوگاههاي كار اجباري در سيبري و آزمونهاي خونين را پشت سر بگذارد.ا
او گفت كه در انقلاب سال 1905 كمونيست ها شكست سختي خوردند ولي چون ايمان براه خود داشتند هرگز نهراسيدند، آنها در دوران تبعيد و سالها بعد از آن تجربه ها آموختند و براي روز پيروزي باز هم مبارزه كردند و نهايتا" در اكتبر سال 1917 كارگران و دهقانان بساط حكومت ديكتاتوري تزارها را برچيدند و پايه هاي حكومت كارگري و كشور شوراها را بنا نهادند. اين پيروزي ميسر نميشد اگر از شكست ها درس نميگرفتند.ا
يكروز ضمن صحبت كتاب كوچكي بمن داد و گفت: "اين يك كتاب داستاني است ولي گوشه هائي از فعاليت كمونيستهاي شوروي را در برپائي كشور شورا ها نشان ميدهد".ا

(7)
مطالعه و تفحص
از كلاس سوم ابتدائي علاقه وافري به خواندن كتابهاي داستاني داشتم و سعي ميكردم از هركجا بتوانم كتابي فراهم كرده بخوانم، مشوّق من در اينكار نيز يكي از بستگانم بود كه خود مغازه فروش لوازم التحرير (خرازي) داشت و در عين حال كتابهاي داستاني را نيز كرايه ميداد، او مرا تشویق میکرد تا کتاب بخوانم و بمجرد اینکه کتابی را بپایان میرساندم کتاب دیگری برایم میآورد.ا
پس از خواندن يكي دو كتاب مانند "كنت دومونت كريستو" و "سه تفنگدار" آنقدر تحت تأثير موضوع وآتمسفر داستانها قرارگرفتم كه ديگر خواندن کتاب را رها نكردم و چون یکی تمام میشد بديگري ميپرداختم. گاهي اوقات خواندن كتاب بيش از دو يا سه روز وقت مرا نميگرفت و بلافاصله بعدي را شروع ميكردم.ا
در شروع كار پدر و مادرم از اينكه كتاب ميخواندم خوشحال بودند حتي گاهي از من ميخواستند تا براي آنها نيز قسمتي يا همه داستان را بخوانم ولي وقتي مشاهده کردند بيشتر وقتم صرف خواندن كتابهاي داستاني ميشود كم كم نگران درس و تحصيل من شدند و چون از این ميترسيدند در امتحانات آخر سال نمره قبولی نیاورم مرتب بمن هشدار ميدادند كه بجاي خواندن كتابهاي داستاني درسم را بخوانم ولي چون در امتحانات آخر سال نمرات قابل قبولي دريافت كردم خيالشان از بابت تحصيلات من راحت شد و من توانستم بدون دغدغه از بابت نگراني آنها بخواندن كتابهاي داستاني ادامه دهم.ا
خواندن كتاب در عين حال سبب شد تا در دروس ديكته و انشاء نمرات بالائي دريافت كنم و همچنين اطلاعات زیادي در باره تاريخ اروپا و بعضي كشورهاي جهان بدست آورم كه تمام آنها در زندگي وهنگام تحصيلات عالي كمك شاياني بمن نمود.ا
پس از شروع بكار در چاپخانه كمتر به خواندن كتاب ميرسیدم. مطالعات من در آنزمان منحصر به خواندن اخبار روزنامه ها و يا كتابهائي بود كه براي حروفچيني دراختیارم میگذاشتند، از اينرو وقتي عتیق پور كتاب را بمن داد بينهايت خوشحال شدم بطوريكه ميخواستم همانجا در خيابان آنرا باز كرده بخوانم ولي او بمن هشدار داد كه: "اين از كتابهاي ممنوعه است، بهتراينست آنرا در منزل بخواني و به افرادي كه اطمينان نداري نشان ندهي".ا
وقتي بخانه رسيدم پس از تعويض لباس بدون توجه به سفره غذا كه مادرم به سنّت هر روزه براي شام آماده كرده بود بگوشه اي خزيده و كتاب را روي زانوانم باز كردم، روي جلد كتاب نوشته بود "فولاد چگونه آبديده شد". پس از مدتها دوري از كتاب بار ديگر چيزي براي خواندن داشتم بخصوص كه اين يكي در زمينه اي بود که آن روزها انتظار داشتم.ا
به اعتراضات مادرم كه مرتب ميگفت: "مگر غذا نميخوري، شامت سرد ميشود" توجهي نداشتم و بالاخره هم نفهميدم آن شب چطور و كي شام خوردم، هرچه جلوتر ميرفتم بيشتر مجذوب مطالب كتاب ميشدم.ا
آنشب و شبهاي بعد با انقلاب شوروي، جنگهاي داخلي، سوختن مزارع، قتل و كشتار گروههاي مخالف وموافق انقلاب و خرابكاريها در شهر و روستا آشنا شدم. نبودن وسيله براي گرم كردن منازل و حتي پختن غذا در سرماي سخت روسيه، جيره بندي نان ومواد غذائي و سوخت را بخوبي حس ميكردم، ميخواندم كه انقلابيون و كمونيستها درحين ساختن كشور شوراها چگونه با ضد انقلاب مبارزه ميكردند. مطالب کتاب چنان بر من اثر گذارده بود که بخوبی میتوانستم احساس "پاول گورچاکین" قهرمان کتاب را که برای برپائی شوراها و ساختمان سوسیالیسم درکشور از جان و سلامتی خود مایه میگذاشت درک کنم.ا
شبها دير به بستر ميرفتم ولي صبح روز بعد طبق روال هميشه شاد و سرحال از جاي برميخاستم وبه چاپخانه ميرفتم و به انتظار فرا رسيدن عصر و اتمام كار و خواندن بقيّه كتاب سريعا" كارم را شروع ميكردم. روزها ضمن كار فقط به فكر كتاب و حوادث آن بودم، حتي با دوستان و همفكران خود در چاپخانه نيز صحبتي از آن نميكردم چرا كه نميخواستم لذّت درك مطالب كتاب را با ديگران تقسيم كنم.ا
پس از اتمام كتاب عتیق پور كتابهاي ديگري برايم آورد كه همه آنها را با علاقه و ولع فراوان خواندم. او ضمنا" يك كپي از اساسنامه و مرامنامه حزب را همراه با بروشورهاي كوچكي از مسائل حزبي برايم آورد كه تمام آنها را با دقت خواندم و حالا ديگر ميدانستم حزب براي چه مبارزه ميكند و چه ميخواهد.ا
اغلب روزها پس از اتمام كار با او در قهوه خانه "گل آقا" در خيابان اسلامبول قرار ملاقات داشتم، مي نشستيم و ضمن خوردن چاي وگاهي بازی تخته نرد اخبار جديد راجع به حزب و مسائل مورد بحث روز را با هم تجزیه و تحلیل ميكرديم، گاهي هم بمنزل او ميرفتم وكتابها و جزواتي را با هم مطالعه ميكرديم و او در باره تمام ابهامات و سؤالات موجود برايم توضيحات كافي ميداد.ا
در یکی از روزها پس از مقداري بحث در باره اخبار گفت: "فكر ميكنم حالا ديگر وقت آن رسيده كه برايت درخواست عضويت در سازمان جوانان حزب را بياورم. آيا حاضري عضو سازمان شوي؟"ا
جواب من "آري" بود چون واقعا" دلم ميخواست با عضو شدن در سازمان پا بپاي ديگر فعالين حزبي كه ميدانستم در شرايط مخفي مبارزه ميكنند سهمي در مبارزات داشته باشم.ا
چیزي نگذشت كه بعضويت سازمان پذيرفته شدم و قرار شد در يكي از حوزه هاي سازماني كه زير نظر خود عتیق پور اداره ميشد شركت كنم.ا
اولين روزي كه درآن حوزه شركت كردم با كمال تعجّب يكي ديگر از كارگران چاپخانه را آنجا ديدم و بعدا" متوجّه شدم كه رفيق عتیق پور در اينمدت تنها با من در تماس نبوده و برای جذب كارگران ديگر هم تلاش ميكرده، عجيب اينكه ما در اينمدّت هيچكدام از اين موضوع چيزي به يكديگر نگفته بوديم.ا
بعد ها تني چند از دیگر كارگران چاپخانه فردوسي به حزب و سازمان پيوستند و توانستيم استخوان بندي يك گروه سياسي قوي را در آنجا تشكيل دهيم.ا
تابستان سال 1380


















Saturday, June 6, 2009

بلوچستانی که من دیدم (1)ا

بلوچستانی که من دیدم (1)ا
در خبرها آمده بود که آقای احمدی نژاد رئیس جمهور اسلامی ایران سفری به بلوچستان داشته و با عدم استقبال مردم آن نواحی
روبرو شده است. مردم بلوچستان که انتظار داشتند رئیس جمهور کشورشان با دستی پر درجهت اجرای طرحهای عمرانی و توجه بیشتر به آن منطقه - که سالهاست فراموش شده - رفته باشد وقتی متوجه شدند بازهم جز وعده های توخالی و دهان پرکن چیزی با خود نیاورده اورا هو کردند.ا

========

در سال 1355 فرصتی دست داد تا ازمنطقه ای درقسمت شرقی هامون جاز موریان واقع در استان بلوچستان (ایران) دیدار کنیم.ا
استان بلوچستان بخصوص در اطراف جاز موریان به دلیل گرمای فوق العاده هوا در تابستان و نقصان بارندگی (درحدود یکصد میلیمتر در سال) سرزمینی است خشک و کویری که پیشروی شنهای روان کویر روز بروز بر وسعت مناطق خشک و بایر آن میافزاید.ا
جاز موریان که نیمی از آن در استان کرمان واقعشده دارای وسعتی بالغ بر 30000 کیلومتر مربع میباشد که مازاد آب رودخانه های بمپور و هلیل رود به آن میریزد و درسالهائیکه میزان بارندگی نسبتا" بالاست قسمتی از سطح آن را آب فرا میگیرد.ا
برای اجرای برنامه ای بمنظور بررسی منابع آب درشرق جاز موریان وچگونگی استفاده بیشتر از منابع موجود در آن منطقه، در اواسط پائیز به اتفاق یکی از همکارانم عازم قریه گل مورتی شدیم.ا
از تهران با هواپیما به زاهدان و از آنجا با یکدستگاه لندرور که نماینده شرکت در زاهدان در اختیارمان گذاشت به ایرانشهر رفتیم و تنها پس از یک شب استراحت، روز بعد پس از تهیه وسائل لازم و مقداری مواد غذائی کنسرو شده و یک گونی آرد - که به ما گفته بودند در منطقه مورد احتیاج میباشد - با همان لندرور بطرف قریه گل مورتی حرکت کردیم.ا
به ما گفته بودند برای رسیدن به منطقه مورد نظرمان دو راه وجود دارد، یک راه کوتاه بطرف غرب ازطریق بمپور و شمس آباد و چاه شور که از حاشیه کویر میگذرد. جاده ایست خاکی و پر دست انداز و بعد از آن میبایستی از میان جنگل خشکی که باز مانده جنگلهای سرسبز و آباد زمانهای گذشته میباشد بگذریم، بستر این جاده پوشیده از شنهای روان و عبور از آن خالی از خطر نمیباشد.ا راه دیگر جاده ایست آسفالته که از ایرانشهر بطرف شمال و شهر بزمان میرود واز آنجا با یک گردش 120 درجه به طرف جنوبغربی و قریه گل مورتی سرازیر خواهید شد، این جاده خاکی ولی هموار و مسطح است ولی طول راه در مجموع دوبرابر مسیر قبلی است.ا
راننده شرکت که یک بلوچ بود و با جاده های آن نواحی آشنائی داشت پیشنهاد کرد برای کوتاه کردن زمان بهتر است راه حاشیه کویر را انتخاب کنیم و ما نیزچون هیچگونه اطلاعی از وضعیت منطقه و راههای آن نداشتیم با قبول نظر او صبح همان روز براه افتادیم.ا
نظر باینکه برای اولین بار قدم به استان بلوچستان میگذاشتم احساسی متفاوت نسبت به آن دیار داشتم، از یک طرف امیدوار بودم با یافتن امکاناتی از منابع جدید آب در منطقه بتوانم کمکی به ساکنین محروم آن بنمایم و از طرف دیگر با ذهنیتی که ازشنیدن داستان حمله راهزنان وافراد مسلح بلوچ در راهها به مسافرین و غارت اموال آنان داشتم خوفی نا خودآگاه بر دلم چنگ میزد و درعین حال شوق آشنائی با آداب و خصوصیات مردم این خطه از میهنم شوری بیش از حد برای رسیدن به مقصد درمن بوجود آورده بود.ا
از ایرانشهر تا بمپور را در جاده ای آسفالته طی کردیم ولی از آن به بعد تا شمس آباد وچاه شور راه خاکی و نا صاف شد ولی بدون برخورد با مانعی از آن گذشتیم.ا
با رسیدن به جاده ای که از حاشیه کویر ومیان جنگل میگذشت متوجه شدیم اطلاعات دریافتی درمورد آن جاده حقیقت داشته و راه خطرناکی را انتخاب کرده ایم چون میبایستی از روی جاده ای تنگ و باریک که با درختانی خشک ولی درهم تنیده محصور شده بود عبور کنیم، سطح جاده را ماسه های نرم ولغزنده با ضخامتی بیش از 60 تا 80 سانتیمتر پوشانیده بود وبا هر حرکت ناشیانه راننده که چرخهای لندرور از روی مسیری که وسیله اتومبیلهای قبلی تا اندازه ای سخت و محکم شده بود، خارج میشد درماسه های نرم حاشیه جاده فرومیرفت وبلافاصله از حرکت باز میماند. دراین حال مجبور بودیم از اتومبیل خارج و با تلاشی جانفرسا شنها را از زیر چرخهای فرو رفته در شن خارج و با انداختن قطعه ای لاستیک و یا ریختن مقداری شاخه از درختان خشک موجود در زیر آن دوباره اتومبیل را به جاده اصلی هدایت و حرکتمان را بسوی مقصد ادامه دهیم.ا
نظر باینکه دو بار در راه با چنین مشکلی روبرو شدیم و مقدار زیادی زمان را برای بیرون کشیدن اتومبیل از درون شنها از دست دادیم لذا غروب آن روز و زمانیکه تاریکی میرفت تا بتدریج سراسر منطقه را بپوشاند خسته و کوفته به گل مورتی رسیدیم.ا
با اینکه خسته بودم ولی همینکه از اتومبیل پیاده شدم ناگهان خودرا با چشم اندازی عجیب و درعین حال جالب و زیبا روبرو دیدم که تا دقایقی چند بی اختیار محو تماشای آن شدم. برای من که همیشه انتظار دیدن خانه هائی کوچک وساخته شده از خشت و گل را در دهات و روستاهای ایران داشتم حالا تعداد زیادی کپرهای بافته شده از نی را میدیدم که در فواصل کوتاهی از یکدیگر قرار گرفته بودند.ا

منظره ای از کپرها در قریه گلمورتی



در قسمتی دیگر از قریه تنها سه دستگاه ساختمان آجری جدا از هم به چشم میخورد که به ترتیب متعلق به پاسگاه ژاندارمری منطقه، دبستان قریه و درمانگاه ناحیه بود و تقریبا" دور از کپرها قرار داشتند.ا
چون منطقه در آن زمان امن نبود و از ما خواسته بودند به مجرد ورود با فرمانده پاسگاه ژاندارمری تماس و از او برای اقامت و امنیت در منطقه کمک بگیریم لذا بیدرنگ به دیدن او رفتیم و ضمن آشنائی با او که استواری سالخورده و خوشرو بود ضمن ابرازخوشحالی از دیدن ما وتماس فوری با تنها آموزگار دبستان که در عین حال وظایف مدیر و ناظم را نیز انجام میداد، قرار شد یکی از اطاقهای دبستان را برای سکونت دراختیارمان بگذارند و برای آشنا شدن بوضع منطقه و امنیت رفت و آمد نیز پیشنهاد کرد ضمن دیدن کدخدای قریه و آشنا شدن با او از وجود بلوچهای همان قریه کمک بگیریم.ا
پس از استقرار در دبستان، روز بعد بلافاصله در معیت آموزگار دبستان که جوانی بلوچ و سیه چرده بود به دیدن کدخدای قریه رفتیم و ضمن آشنائی با او و شرح مختصری ازبرنامه کارخود فوری دو نفر را - که یکنفر از آنها پسر خود او بود - برای کمک و راهنمائی بما معرفی کرد.ا
دبستان و آموزگار و تدریس درهوای آزاد
=======
چون زمان برای بازدید منطقه محدود و کوتاه بود لذا از بلوچهاخواستیم تا صبح روز بعد درجلوی ساختمان مدرسه برای حرکت آماده باشند ولی آنها پس از نگاه معنی داری به یکدیگر گفتند: "بهتر است ما را در مقابل کپرمان سوار کنید".ا
این برخورد آنها در مرحله اول بنظرمان قدری عجیب آمد و آنرا حمل برتنبلی آنها کردیم ولی روزبعد هنگامی که آنها را درمقابل کپرشان سوار میکردیم متوجه شدیم هرکدام تفنگی بر دوش و یک اسلحه کمری در زیر لباس بر کمر دارند.ا
نظر باینکه در آن زمان حکومت و دولت ایران درگیر مبارزه با چریکها و گروههای ضد حکومت و یاغیان مسلح بلوچ بود وجود افراد مسلح در اتومبیل ما برای نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری بهیچوجه قابل توجیه نبود لذا فورا" از آنها خواستیم چنانچه میخواهند ما را همراهی کنند از آوردن اسلحه خودداری نمایند ولی آنها جواب دادند: "ما هیچگاه بدون اسلحه از خانه بیرون نمیآئیم".ا

با راهنمایان مسلح بلوچ
=======
چون چاره دیگری نداشتیم ناچار با همان وضعیت براه افتادیم ولی شب هنگام پس از بازگشت وقتی این موضوع را با آموزگار دبستان درمیان گذاردیم گفت: "حق با آنهاست، زیرا تفنگ جزء لاینفک وجود بلوچها است و آنها هیچگاه بدون اسلحه از خانه بیرون نمیروند" و اضافه کرد: "اگر میخواهید با شما همکاری کنند بهتر است با این وضعیت کنار بیائید".ا
وقتی از او سؤال کردیم: "چنانچه ژاندارمها آنها را در اتومبیل ما ببینند چه جوابی میتوانیم به آنها بدهیم" گفت: "اولا" چون ژاندارمها اتومبیل شما را میشناسند آنرا بازدید نخواهند کرد، ضمنا" بلوچها نیز دریک چنین مواقعی اسلحه خودرا پنهان خواهند کرد".ا
با تعجب از او پرسیدم: "یعنی مأمورین پاسگاه نمیدانند که این بلوچها مجهز به اسلحه میباشند".ا
جوابداد: "بطور قطع اطلاع دارند ولی تا زمانیکه کسی گزارش وجود سلاح را در نزد آنها به پاسگاه نداده و یا ژاندارمها خود اسلحه را در دست بلوچها ندیده اند پی جوی موضوع نخواهند شد" و بعد اضافه کرد: "بهتر است هنگام بازگشت نیز آنها را جلوی کپرشان پیاده کنید و به نزدیک پاسگاه نیاورید چون چنانچه ژاندارمها اسلحه را دردست آنها ببینند وظیفه دارند اقدام به گرفتن آن بنمایند و درگیری ایجاد خواهد شد چون بلوچها به هیچ قیمت حاضر به تحویل سلاح خود نخواهند بود".ا
نظر باینکه روزها برای بازدید منطقه و نمونه برداری از منابع آب مسافت زیادی با اتومبیل طی میکردیم لذا غروب آفتاب خسته و کوفته از کار باز میگشتیم وشب هنگام هم تنها تا ساعت ده شب میتوانستیم بیدار بمانیم چون یک شعله لامپی که با ژنراتور پاسگاه روشن میشد ساعت ده شب خاموش و بعد از آن تاریکی همه جا را فرا میگرفت لذا بهترآن میدیدیم تا برای خوابیدن زودتر به بستر رویم.ا

---------------
دریکی از شبها که تازه چشم برهم گذارده بودم از صدای ناله های ممتدی که مرتب تکرار میشد ازخواب بیدار و گوش فرا دادم تا بدانم دیگران نیز صدا را میشنوند یا خیر، همکارم نیز که صدا را شنیده بود هشیار سر بلند کرد وگفت: "مثل اینکه حادثه ای اتفاق افتاده وکسی صدمه دیده و ناله میکند".ا
راننده بلوچ که بیدار شده و صحبتهای ما را می شنید گفت: "فکر میکنم این ناله ها از شتری باشد که بینی اش را سوراخ کرده اند".ا
چون خسته بودیم زیاد از راننده پی جوی موضوع نشدیم ولی صبح روز بعد قبل از حرکت، آموزگار دبستان را یافته موضوع ناله های نیمه شب گذشته را با او درمیان نهادیم. خنده تلخی بر لب آورد و گفت: "دراینجا مرسوم است برای مهار کردن شترها لاله غضروفی بین دو سوراخ بینی آنها را در قسمت بالای لبشان سوراخ و پس از بهبودی حلقه ای بر آن تعبیه مینمایند تا در هنگام استفاده از شتر بجای انداختن طناب به سر و گردن او، طناب را از حلقه زیر بینی اوعبوردهند، این امر سبب میگردد تا چنانچه شتر بخواهد از اطاعت ساربان سرپیچی کند با کشیدن طناب درد کشنده ای به قسمت حساس بینی او وارد و مجبور به اطاعت از ساربان خود میشود".ا
چون اولین بار بود می شنیدم برای مطیع کردن شترها اقدام به چنین روشی میکنند از او خواهش کردم درصورت امکان روز بعد ما را برای دیدن شتر مزبور ببرد.ا


با شتر درکویر جاز موریان
=======

روز بعد باتفاق آموزگار مزبور برای دیدن شتر رفتیم. در کنار یکی از کپرها شتری روی زمین نشسته بود، دو پایش را از قسمت بالای زانو با طناب ضخیمی محکم بسته بودند، قطعه چوبی در حد فاصل بین دو سوراخ بینی او بچشم میخورد و خون خشک شده زیادی اطراف بینی و دهان او دیده میشد، درحالیکه مظلومانه ناله میکرد و معلوم بود درد زیادی میکشد گاهی گردن دراز خودرا پائین میآورد و برای مدتی روی زمین خاک آلود میگذاشت و پس از چند لحظه دوباره آنرا بالا میبرد ودرحالیکه نگاه بیحال و غم آلود خودرا به اطراف میانداخت با صدائی آهسته که معلوم بود از فرط درد توان زیادی برایش باقی نمانده شروع به نالیدن میکرد تو گوئی با زبان بی زبانی ازعاملین چنین عمل ناروائی درحق خود شکایت و درخواست میکرد تا برای کاستن از دردش بر او رحم کرده چوب را از بینی اش خارج کنند.ا
از آموزگار دبستان پرسیدم: "چگونه شتراجازه میدهد تا چنین بیرحمانه بینی اش را سوراخ کنند".ا
جوابداد: "در مرحله اول زانوهای دست و پایش را با طناب ضخیمی میبندند و ضمن بستن گردن ودهانش با طنابی دیگر چند نفر نیز از اطراف سر اورا محکم نگهمیدارند، یکنفر نیز با یک میله فلزی که قبلا" در آتش گداخته شده با سرعت آنرا از جدار بین دو سوراخ بینی او عبورو پس ازخارج کردن میله هماندم چوب تراشیده شده وگردی را که از قبل آماده کرده اند در سوراخ ایجاد شده فرو میکند تا پس از التیام زخم، سوراخ دوباره بسته نشود".ا
ازتصورانجام چنین عمل زجر آور و کشنده ای مو بر اندامم راست شد. سؤال کردم: "راه بهتری برای رام کردن این حیوان وجود ندارد".ا
جوابداد: "در این منطقه چون علوفه کافی برای خوراک حیوان یافت نمیشود هنگامیکه بوجود او احتیاج ندارند اورا در بیابان رها میکنند. حیوان برای یافتن علوفه وغذا درپهنه کویر از قریه و کپرها دور و در حاشیه هامون جاز موریان که دارای پوشش گیاهی مناسب میباشد آزادانه برای خود جولان میدهد. هنگامیکه به او احتیاج پیدا میکنند بدنبالش میروند و پس ازیافتن او درکویر، چون شتر حاضر نیست از یابنده خود اطاعت نماید لذا تنها راه مطیع کردن او اینست که طناب مهار کننده را در حلقه بینی او بیندازند و آنرا بکشند، شتر بینوا که طاقت تحمل دردی را که از کشیدن طناب در نوک بینی اش بوجود میآید، ندارد بلافاصله سر خم کرده آرام بدنبال ساربان خود براه میافتد".ا
تا آن زمان نه دیده و نه شنیده بودم که در ایران چنین روشی را برای رام کردن شترها بکار برند. وقتی این مطلب را با آموزگار دبستان درمیان گذاردم گفت: "همانطور که مشاهده میکنید بلوچها زندگی سخت و طاقت فرسائی دراین قسمت از خاک وطن دارند. گرمای طاقت فرسای این ناحیه، خشکی هوا، کمبود بارندگی، کمبود آب و ناسالم بودن آن، کمبود مواد غذائی، علوفه برای دامها، مدرسه و بهداشت، نبودن امنیت و سلامت زندگی به آنها آموخته که برای بدست آوردن هرچیزی که لازمه زندگی است بایستی مبارزه کنند" و بدنبال آن اشاره کرد که: "شما خود شاهد بودید که راهنمایان شما جز با اسلحه از خانه بیرون نمیآیند، در اینجا غذا و آب راحت بدست نمیآید، مبارزه برای زنده ماندن دراینجا یکنوع تنازع بقاء دائمی است چرا که در واقع مردم بلوچستان از نظردولت و دستگاههای اداری مرکز، فراموش شده اند، طرحهای عمرانی بهیچوجه دراین منطقه پیاده نمیشوند، آنچه هم که آباد بوده هر روز جای خودرا به ویرانی میدهد، امنیت زندگی بلوچ بستگی به قدرت اسلحه او دارد، دراینجا فقط زور حاکم است و تعجبی هم ندارد که آنها با شترهای خود چنین بیرحمانه رفتار میکنند، زور و دفاع از خود فرهنگ خاص مردم این خطه وجزء لاینفک آداب و رسوم آنهاست".ا
همانروز در میدانی که در محدوده کپرها بود تعدادی از زنان بلوچ را مشاهده کردم که نان می پختند، تنورهای آنها شباهتی به تنور نانوائی در شهر ها نداشت. گودالهائی درزمین حفر ودراطراف دیواره آنها چند قطعه سنگ صاف و صیقلی نصب کرده بودند. در انتهای گودال با استفاده ازچوب و شاخه های درختها آتش میافروختند تا سنگهای دیواره باندازه کافی داغ و تفته شوند. قبل از چسباندن چانه های خمیر به آنها سطح سنگها را با پارچه ای تمیز میکردند تا دوده هائیکه براثرسوختن چوبها ایجاد و بر دیواره ها نشسته است پاک شود. چانه خمیرها پس از دقایقی چند پخته و برای خوردن آماده میشود. نانی که با این روش بدست میآمد با اینکه ضخامت دارد ولی مغز پخت و خوش خوراک است چرا که از آرد گندم خالص تهیه میشود.ا
نظر باینکه هر خانواری به اندازه مصرف خود نان می پزد لذا هیچ خانواده ای نان برای فروش ندارد و هرتازه واردی که به قریه وارد میشود لاجرم میبایست برای مصرف خود آرد همراه بیاورد. البته بلوچها مهمان نواز تر از آن هستند که مهمان نا خوانده را از در برانند .ا

زنهای بلوچ درحال پختن نان
========

ولی شرط انصاف نیست کسانیکه برای مدتی طولانی بمنطقه میآیند سربار چنین مردمانی فقیرودرعین حال مهمان نواز باشند. ما نیز یک گونی آرد با خود آورده بودیم که یکی از زنان بلوچ زحمت پخت آنرا بگردن گرفته بود.ا
دامداری و دامپروری و کار در نخلستانها کار عمده اهالی در آن منطقه بود که البته بایستی خرید و فروش اجناس قاچاق را نیز به آن اضافه کنم. اجناس قاچاق را از بلوچستان پاکستان و یا از بنادر دریای عمان به منطقه حمل و در ایرانشهر و زاهدان بفروش میرسانند.ا
غذای اصلی مردم بیشتر نان و خرما بود که از خرمای تهیه شده در نخلستانهای اطراف گل مورتی تأمین میشد.ا
دریکی از روزها باتفاق آموزگار دبستان که از همان ابتدا صمیمتی خاص با ما پیدا کرده و شوق آن داشت تا ما را با وضع زندگی وخصوصیات مردم آن ناحیه آشنا کند بدیدن یکی از نخلستانهای موجود درآن حوالی رفتیم.ا
گرچه فصل چیدن و انبار کردن خرما گذشته بود ولی دیدن نخلستانها و توضیحاتی که آموزگار دبستان درمورد کار آنها میداد برایمان جالب بود و تازگی داشت.ا
در میان نخلستان آثاری ازچند اطاق - که در آن موقع سقفی بر روی آن دیده نمیشد - از شاخ و برگ درختان خرما برپا شده بود که کف آن بیش از یکمتر ازسطح زمین بالاتر قرار داشت. خرما چینان و خانواده آنها در مدتی که برای چیدن و انبارکردن خرما به نخلستان میآیند شبها برای مصون بودن از گزند حیوانات وحشی بخصوص کفتارها که درمنطقه فراوان بودند دراین اطاقها استراحت میکنند.ا
اغلب ساکنین ناحیه مالک یک یا چند درخت خرما دراین نخلستانها هستند که در فصل برداشت در چیدن خرما بیکدیگر کمک میکنند. آنهائیکه بیش از مصرف خانواده خود درخت خرما دارند مازاد محصول خودرا برای فروش به ایرانشهرو یا شهرهای نزدیک میبرند.ا
روزهائیکه برای بازدید منطقه به اطراف میرفتیم در بیابانها شاهد پرواز پرندگان زیبائی شبیه کبک و تیهو بودیم که در دسته های کوچک و بزرگ درهوا پرواز میکردند. شکار این پرندگان در منطقه متداول و گهگاه در میان سفره بلوچها دیده میشد. پرنده های فوق بدلیل سرد بودن هوای کویر در شبها، سحرگاهان که پرتو گرم کننده خورشید بر قلوه سنگهای موجود در اطراف رودخانه ها میتابید و آنها را گرم میکرد بصورت جمع و یا جدا جدا روی سنگها می نشستند و سینه به سنگها میچسباندند تا خودرا گرم کنند. شکارچیان چیره دست بلوچ نیز از این فرصتها استفاده کرده و اغلب دست پر بخانه میرفتند.ا
(توضیح: در آن نواحی بلوچها اغلب ازتفنگهای گلوله زنی استفاده میکردند)
راهنمایان ما بخصوص قادر پسر کدخدا نیز درشکار پرندگان چیره دست بود و چند بار درطول راه تعدادی پرنده شکار و بلافاصله سر از تن آنها جدا وبا تهیه آتش غذای لذیذی از گوشت آنها مهیا نمود.ا


درحال آماده کردن گوشت شکار برای غذای صحرائی

========


دیدن چیره دستی او در تیر اندازی چند بار من و همکارم را بر سر شوق آورد تا تفنگ از دست او گرفته مهارت خودرا در شکار به آزمایش بگذاریم.ا
او که ابتدا باورش نمیشد کار با اسلحه را بدانیم پس از اطمینان ازاینکه ازکار با تفنگ بی بهره نیستیم هراز گاه تفنگ خودرا دراختیارمان میگذاشت تا هدفهائی را بزنیم منتها چون گلوله در منطقه نایاب بود توصیه میکرد: "هربار که به ایرانشهر میروید برایمان مقداری فشنگ بیاورید".ا
پسر کدخدا که بتدریج با ما مأنوس شده بود یکروز اسلحه کمری خودرا ازکمر باز کرده بمن داد و گفت: "تا زمانیکه در این منطقه کار میکنید بهتر است این اسلحه را با خود داشته باشید".ا
با اینکه بارها در مأموریتهای اداری خود دراستانهای کردستان وکرمانشاهان و شهرهای مهاباد، سقز وبانه از اسلحه های مختلف برای تیراندازی استفاده کرده بودم ولی تا آن موقع هیچگاه با اسلحه کمری تیراندازی نکرده و هیچگونه اطلاعی از طرز کار آن نداشتم لذا فورا" ضمن تشکر از او درخواستش را رد کردم چرا که میترسیدم ژاندارمها آنرا در نزدم یافته برایم دردسر بیافریند.ا
پسر کدخدا ضمن اصرار بر دادن اسلحه گفت: "دراینجا همه برای حفظ جان خود اسلحه حمل میکنند، ژاندارمها نیز اینرا میدانند" و اضافه کرد: "داشتن اسلحه دراینجا جرم نیست، استفاده از آن در شرایط نا مشروط جرم است"ا
چون دلایل پسر کدخدا را منطقی یافتم و درعین حال کنجکاو داشتن یک اسلحه کمری نزد خود بودم اسلحه را که یک خشاب پر در آن بود از او گرفته در ساک خود گذاردم منتهی از او خواستم روزهائیکه با هم هستیم در بیابان طرزکار صحیح آنرا بمن بیاموزد و درعین حال مقداری با آن تمرین کنم که اوهم با خوشحالی قبول کرد.ا
با اینکه هوا روزها گرم بود ولی مردان بلوچ در صحرا لباس گرم میپوشیدند و بطور معمول عمامه سفیدی بر سر می بستند که انتهای آن دراز و روی لباسشان میافتاد، ردای بلندی بر تن میکردند که بلندی آن تا زیر زانویشان میرسید.ا
زنان بلوچ نیز باریک اندام وبلند قد بودند، اغلب لباسی دوخته شده ازپارچه سیاه و یا رنگهای الوان بر تن میکردند و اکثرا" سر و صورت خودرا نیز با یک روسری سیاه میپوشاندند - بیشتر باین دلیل که آفتاب تند منطقه پوست صورتشان را نسوزاند - کار پخت و پز نان و غذا در کپرها، کشیدن آب از چاهها، کشت سبزیجات خوراکی درباغچه های کوچک خانه ها، جمع آوری علفهای صحرائی و خشک کردن آنها بمنظور تغذیه دامهای خانگی (انواع طیور، بزوگوسفند) از وظایف روزانه آنها بود و در فصل برداشت خرما نیز به شوهران خود کمک میکردند.اا
نحوه کشیدن آب از چاهها
=======

دریکی از روزها پسر کدخدا که بتدریج با ما مأنوس شده بود ما را برای نهار به کپر خودشان دعوت کرد. در آنروز وقتی وارد کپر آنها شدیم از تعجب دهانمان باز ماند چون باورمان نمیشد که محوطه داخل کپر تا این اندازه وسیع و جا دار باشد.ا
کدخدا و خانواده اش شامل همسر و دو پسر و یک دختر در آن زندگی میکردند. درانتهای کپر رختخوابها وبسته های لباسها و وسایل لازم را درکنارهم چیده بودند. درمیان کپر و درمقابل درب ورودی گودالی وجود داشت که در آن آتش افروخته بودند و از آن برای مهیا کردن چای و طبخ غذا استفاده میکردند.ا
آن روز بمناسبت پذیرائی از ما بر سفره غذای کدخدا صرفنظر از ماست و پنیر و البته خرما، برنج نیز طبخ کرده و خورشی بلوچی با گوشت کبک هائی که روز قبل پسر کدخدا شکار کرده بود آماده خوردن بود.ا

با دکتر و عده ای از اهالی گلمورتی درکنار ساختمان دبستان
=======

نظر باینکه درکپرها همه بایستی چهار زانو و یا دو زانو روی زمین بنشینند و این نوع نشستن نه تنها برای ما بلکه برای خود بلوچها نیز مشکل و خسته کننده بود آنها شال بلندی را که اغلب دور کمر و یا دور سر می پیچیدند باز کرده درحالی که باسن و کف پاهایشان روی زمین بود آنرا دور کمر و زانوهای خود می بستند، دراینحال دیگر احتیاج نبود دستهای خودرا برای راحت نشستن دور زانوها حلقه کنند. با بستن شال بدور کمر و زانوها دستهایشان آزاد میشد و براحتی میتوانستند از آنها برای نوشیدن چای و یا خوراکیهای دیگر استفاده کنند، ما نیز با کمی تمرین از این ابتکار آنها تقلید و تا مدتی که در نزد آنها بودیم بدون کمترین ناراحتی بر زمین نشستیم .ا
در مدت اقامتمان در گل مورتی دکتر درمانگاه چند بار به منطقه آمد تا به درمان بیماران بپردازد. او از زمره سپاهیان بهداشت زمان شاه بود که وظیفه داشتند قسمتی ازمدت خدمت خودرا در شهرستانهای دور از مرکز بگذرانند. مرکز کار او عمدتا" در ایرانشهر بود و تنها ماهی یک یا دوبار برحسب ضرورت به گل مورتی میآمد. بطوریکه اظهار میداشت اغلب بیماران اورا کودکان و زنان زحمتکش بلوچ تشکیل میدادند. بیماریهای کودکان بیشتر بدلیل تغذیه نامناسب و کمبود ویتامین و عدم بهداشت بود. مرگ و میر زنان نیز بیشتر به علت زایمان های خانوادگی (درکپر) بود که وسیله زنان قابله بلوچ که کمترین اطلاعی از علم پزشکی نداشتند، انجام میگرفت و اغلب پس از زایمان دچار عفونت های مزمن میشدند.ا
در یکی از روزها که با دکتر درمورد سوراخ کردن بینی شترها صحبت میکردم سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "تاکنون به صورت زنان بلوچ توجه کرده ای" وقتی دانست جوابم منفی است خندید و گفت: "بینی زنان بلوچ را نیز همانطور سوراخ میکنند" و بعد توضیح داد که: "البته اینکار نه باهدف رام کردن زنان بلکه بمنظور آویختن وسیله ای برای زینت وزیبائی آنها انجام میگیرد ولی درد و صدمه آن کمتر از سوراخ کردن بینی شترها نیست و اغلب بدلیل استفاده از وسایل غیر بهداشتی برای اینکار ایجاد عفونت کرده مشکلات فراوانی برای آنها بوجود میآورد".ا
تا زمانیکه دکتر به گلمورتی نیامده بود هیچگونه وسیله ای - جز آب قنات - برای حمام کردن نداشتیم. تنها درمانگاه منطقه حمام داشت که با آب گرم کن نفتی کار میکرد. کلید درمانگاه نیز نزد دکتر بود وبا خود به ایرانشهر برده بود. ناچار میبایستی تا آمدن دکتر صبر میکردیم. وقتی دراینمورد با آموزگار دبستان صحبت کردیم گفت: "میتوانید به قنات گل مورتی بروید".ا
دهانه قنات تا قریه گلمورتی حدود یک کیلومتر فاصله داشت. آب قنات کم بود وتنها بمصرف آشامیدن ساکنین پائین دست آن میرسید و مازاد آن برای آبیاری نخلستانها مورد استفاده قرار میگرفت. چون کف بستر دهانه قنات را برای برداشتن آب قدری گود کرده بودند میشد در آن نشست و تن و بدن را شست.ا
هوا درآن موقع سال - بخصوص شبها - رو به سردی میرفت ولی چون آب قنات نسبت به هوای بیرون گرمتر حس میشد لذا میتوانستیم درآن نشسته خودرا بشوئیم.ا
هنگامیکه دکتر برای اولین بار به منطقه آمد کلید درمانگاه را دراختیار ما گذاشت. نفت آبگرمکن را نیز از پمپ بنزین پاسگاه ژاندارمری میخریدیم.ا
دکتر اهل زرند ساوه و از فارغ التحصیلان دانشگاه تهران بود. جوانی شوخ و سرزنده بود و چون دانست تا مدتی در منطقه اقامت خواهیم داشت قول داد بیشتر به گل مورتی سر بزند و با ما باشد، ضمنا" لطف نمود وکلید درمانگاه را دراختیار ما گذاشت که شبها با روشن کردن ژنراتور برق درمانگاه میتوانستیم تا مدتی بیدار مانده کتاب بخوانیم. ادامه دارد

http://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com

Tuesday, May 5, 2009

عزرائیل واقعی


عزرائیل واقعی

تا آنجا که بیاد دارم همیشه وقتی کسی سکته میکرد و یا بر اثر یکی از بیماریها فوت مینمود و یا در برخورد با اتومبیل و یا وسیله نقلیه ای جان میسپرد اطرافیانم فوری پای عزرائیل را به میان میکشیدند و میگفتند: "عزرائیل جانش را گرفت" و یا "اجلش رسیده بود" یعنی اینکه وقت مردنش رسیده بود و عزرائیل هم طبق وظیفه ای داشته جانش را گرفته است.ا
مدتهاست که اینگونه طرز فکر به سختی رنجم میدهد زیرا علم ثابت کرده چنانچه کسی سکته کند اشکال از نارسائی قلب اوست که دیگر قدرت ضربه زدن و ادامه کار را ندارد و بناچار از کار میافتد. اینگونه مرگ بهیچوجه ربطی به جان گرفتن وسیله عزرائیل ندارد. دراین زمینه بارها شاهد بوده ام که جراحان قلب با قدری دستکاری روی قلب توانسته اند بیمار را از مرگ نجات دهند.ا
دراین زمینه خود تجربه ای دارم، باین ترتیب که وقتی کار قلبم با اشکال روبرو شد فوری یکدستگاه پیس میکر(دستگاه کوچکی که با کمک باطری به قلب نیرو میرساند) روی آن کار گذاشتند و از مردن نجاتم دادند، خدا را شاهد میگیرم که در تمام مدتی که وضع قلبم خراب بود و امکان مردنم وجود داشت نه عزرائیل به سراغم آمد و نه حتی از این بنده وقت ملاقات خواست.ا
هنگامیکه فردی براثر حادثه ای سخت مجروح میشود چنانچه به موتور بدن یعنی قلبش آسیبی نرسد و یا مغزش (دستگاه فرماندهی) صدمه نبیند بهیچوجه جان نمیدهد و حداکثر اینکه مجروح میشود و بعد از مدتی معالجه خواهد شد پس باین نتیجه میرسیم که دراینمورد نیز جناب عزرائیل رلی در گرفتن و یا نگرفتن جان او ندارد. بهمین ترتیب مرگ و میر براثر بیماریها نیز از همین رویه پیروی میکند و چنانچه عفونت بیماریها از حد معینی تجاوز نکرده به دستگاههای فرمانده اندامها صدمه ای وارد نشود بیمار جانش در خطر نمی افتد، این امر بهیچوجه ربطی به عدم حضورعزرائیل و غیبت او ندارد.ا
در روزهای اخیر با شیوع یک نوع بیماری بنام (سوئین) یا بیماری خوکی بازهم شاهد کاریکاتورهائی از عزرائیل هستم که همانند سابق اورا به شکل شبحی در ردای سیاه و داسی کج و معوج بر سر نیزه ای بلند در روزنامه ها نشان میدهد.ا
گرچه گرافیست هائی که عزرائیل را با آن شکل و شکایل رسم میکنند عمدا" از نشان دادن چهره واقعی او که یکی از فرشتگان دستگاه باریتعالی است خودداری میکنند چرا که بخوبی میدانند خداوند بهیچوجه موجودی زشت و نا زیبا بخصوص در میان فرشتگان خلق نمیکند و چنانچه قیافه عزرائیل را همانطور که هست نشان دهند لازم میآید تا ردای سیاه و داس زشت و کریه اورا از نقاشی خود حذف و باین ترتیب نخواهند توانست اورا بصورت ملک الموت به مردم جا بزنند زیرا دیگر کسی باورش نمیشود که موجودی با آن زیبائی حاضرباشد جان کسی را بگیرد

ضمنا" قابل قبول نیست خداوندی که خالق زمین و آسمان و تمامی جهان هستی میباشد و اینهمه زیبائی در اطراف ما خلق کرده جان مخلوقاتی را که به تعریف اکثر انسان شناسان زیباترین و کاملترین موجودات روی زمین هستند با یک اشاره توسط مأموری بنام عزرائیل با چنان صولت کریه و ترسناک، بگیرد.ا
برای اثبات این موضوع لازم نیست راه دور برویم. شما پدر و مادری را درنظر بگیرید که فرزند دلبندشان بیمار و یا براثرسانحه ای صدمه میبیند. بخوبی میتوانید مجسم کنید که آنها برای بهبود فرزند خود تا چه اندازه حاضر به فداکاری هستند، پدر و مادری که خالق فرزند خود نیستند و تنها دربوجود آوردن او نقشی داشته اند، حال خداوند که خالق چنین موجودات زیبائی است چگونه حاضر میشود با فرستادن عزرائیل جان آنها را بگیرد. مگر ما باورنداریم که خداوند مهربان و رئوف است، مگر آگاه نیستیم که او بخشنده و با گذشت است و حتی گناهکاران را هم مورد عفو قرار میدهد، از موقعی که بدنیا آمده ایم در گوشمان خوانده اند که او خالق بزرگی است، جان میدهد و انسانها را در مقابل مصائب هستی حمایت میکند، دراینصورت چگونه حاضر میشود جان آنها را، آنهم با یک اشاره بگیرد.ا
باغبانی را درنظر بگیرید که با مشقت و تحمل سختیها نهال ها را مینشاند، آنها را مرتب آبیاری میکند، درمقابل سرما و گرما از آنها محافظت مینماید تا رشد کرده برگ و گل و میوه دهند، از دیدن نتیجه کار خود لذت میبرد و در مقابل صدماتی که ممکن است بر نهال ها و بوستان او وارد آید سخت متأثر میگردد. تصور اینکه او ممکن است روزی خود درختی را که بارور کرده بشکند، محال است چرا که او نیزبقول سعدی خداوند بوستان است.ا
با توجه به مراتب فوق باید باین باور رسید که خداوند نه گیرنده جان است و نه مأموری بنام عزرائیل برای اینکار اختیار کرده است. امروزه دانشمندان ثابت کرده اند که مرگ یک روند طبیعی و کامل کننده راه زندگی است. همانطور که درختی سالمند پس از مدتی بارور شدن فرتوت و شکسته شده جای خودرا به نهال های جدید میدهد انسانها نیز پس از مدتی جای خودرا به فرزندانشان میدهند. مرگ نه تنها سخت و وحشتناک نیست بلکه در بسیاری از مراحل آرامش بخش و پایان دهنده دردها نیز میباشد.ا
به این ترتیب برای جان سپردن بهیچوجه احتیاجی به وجود عزرائیل نیست. این موجود تخیلی و نا زیبا که از شنیدن نامش لرزه بجان انسانها میافتد ساخته و پرداخته دست آنهائیست که قصد منحرف کردن ذهن مردم از وجود عزرائیل های واقعی را دارند. عزرائیل هائیکه از بعضی جهات نه تنها چهره های زشت و کریهی ندارند بلکه ظاهرا" خوش قیافه نیز بنظر میرسند و برق مدالهائیکه روی سینه و شانه های آنها موجود است چشم را خیره میکند، مدالهائی که نشان ازعدم علاقه آنها نسبت بجان آدمها درمیادین جنگ میباشد. بعضی ازآنها در لباس دولتمردان و سیاستمداران زمان خود هستند، عده ای از آنها برای جمع آوری هرچه بیشتر مال وثروت از کشتار انسانها باکی به دل راه نمیدهند و چنانچه موقعیت ایجاب کند فرمان کشتار انسانها را صادر میکنند. جنگها و کشتارهائیکه درطول هزاران سال گذشته بوجود آمده خود بازگو کننده این واقعیت است که تنها این موجودات زمینی هستند که عزرائیل وارجان همنوعان خودرا میگیرند، نه خداوند و یا مأمورش بنام عزرائیل، تنها در دوجنگ جهانی که بفاصله 20 سال از یکدیگراتفاق افتاد بیش از 60 میلیون انسان کشته وهمان تعداد نیز معلول و مجروح شدند، آیا فکرمیکنید خداوند دستور چنین کشتاری را صادر کرده بود ویا موجودی بنام عزرائیل اجرا کننده این فرمان بود. خیر، کافی است نگاهی واقع گرا به تاریخ بیندازید. 30 آوریل 2009

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

Monday, April 13, 2009

یادی از گذشته ها

یادی از گذشته ها

هنگامیکه بقصد مهاجرت ایران را ترک میکردم آلبوم عکسهای خانوادگی را بعنوان یک شیئی مقدس در لابلای لوازم شخصی خود جا دادم چرا که میدانستم این آلبومها میتواند گهگاه مرا با گذشته ام - گذشته ای که دیگر هرگز نخواهم توانست به آن باز گردم - پیوند دهد.ا
چند روز قبل همینکه فراغتی دست داد یکی از آلبومها را از قفسه کتابها بیرون آوردم تا با دیدن عکسهای قدیمی روح زنگ خورده خودرا که براثر زندگی دراین گوشه از دنیا - که شب و روزش با کار و ماشین وهمهمه و آشوب
تنگاتنگ است - برق و جلای تازه ای دهم.ا
درمیان عکسها ناگهان چشمم به عکسی قدیمی از پدر بزرگ افتاد که با لبخندی شاد به عکاس - که شاید یکی از برادرانم بوده - خیره شده بود.ا
دیدن عکسها بی اختیار مرا بیاد محفلهای خانوادگی وپدر بزرگ انداخت که همیشه با کلام گرم و بیان داستانها و پند و
امثالهای آموزنده همه را مجذوب خود میکرد.ا
او از شمار مردان فاضل و درس خوانده در کشور ما بود و علاقه فراوانی به خواندن کتاب و روزنامه داشت و اکثر اوقات یک شماره روزنامه زیر بغل او دیده میشد.ا
همیشه شمار زیادی از ضرب المثلها و لطیفه ها ورد زبانش بود و اغلب در جمع دوستان و فامیل ضرب المثل هائی درباب گفتگوها و مباحثات جاری بیان میکرد.ا
یکی از تکیه کلام های جالب او که اغلب در جمع بیان میکرد و بخاطرم مانده این بود که میگفت: "درکوچه و خیابان و انظار مردم همیشه سعی شما بر این باشد که تند و سریع قدم بردارید و از آهسته راه رفتن بپرهیزید".ا
از او میپرسیدند که: "چرا باید تند حرکت کنیم".ا
جواب میداد: "وقتی تند حرکت میکنید دیگران که شما را می بینند با خود میگویند: "این آدم بیکاره نیست و سخت گرفتار کار و شغل خود میباشد، کسیکه دارای شغل است باید درآمد خوب و زندگی خوبی نیز داشته باشد پس اغلب میتواند برای جامعه خود مفید فایده باشد، چنین آدمی همیشه مورد احترام جامعه و مردم نیز میباشد".ا
و بعد اضافه میکرد: "مردم به آدمهای بیکاره اهمیت نمیدهند و آنها را سر بار جامعه میدانند، مسلم است که اینگونه آدمها بهیچوجه مورد توجه و احترام جامعه قرار نگرفته و همه از آنها دوری میکنند".ا
در دوران کودکی این نصیحت پدر بزرگ چندان برایم ملموس نبود ومفهوم آنرا درک نمیکردم ولی در سنین بالا مخصوصا" هنگامیکه قدم بخاک کانادا گذاشتم و خودرا در دنیائی دیگر جدا از دنیای وطن دیدم واقعیت گفته پدر
بزرگ برایم روشن شد و به رأی العین دیدم که در این سرزمین مردم چگونه کار و فعالیت میکنند. اینجا مکانی است که اگر بیکار باشی پشیزی برایت ارزش قائل نمیشوند، مردم از صبح تا شب مانند مور و ملخ در تکاپو و فعالیت هستند، روزها بجز افراد کهنسال و کودکان خردسال کسی را در کوچه و خیابان نمی بینی، چرا که بقیه مردم در کارگاهها و ادارات مشغول کار هستند. آنها آنقدر گرفتارند که مثل ما ایرانیها وقت نوشیدن قهوه را درهنگام استراحت ندارند - چون درحقیقت وقت کافی برای استراحت ندارند - و آنرا ضمن راه رفتن، خرید کردن، راندن اتومبیل مینوشند. حتی اغلب آنها ساندویچ خودرا نیز پشت فرمان اتومبیل و در ضمن رانندگی میخورند. آنقدر
گرفتار کار هستند که مکالمات تلفنی خودرا درحال رانندگی انجام میدهند.ا
بیکاری
دراین کشور آنقدر مذموم است که هیچکدام از بانکها حاضر نیستند به فرد بیکار وام و اعتبار بدهند. فرد بیکار قادر نیست برای کسی ضمانت کند، حتی مؤسسات کوچک نیز کمک خودرا از آنها دریغ میکنند.ا
اولین روز و ساعتی که قدم به خاک کانادا گذاشتم براثر حادثه ای این امر مهم برایم ثابت شد و ناخود آگاه به اینکه بیکاری تا چه اندازه دراین سرزمین مذموم است واقف و خودرا برای روبرو شدن با آن آماده ساختم.ا
یکی از دوستان قدیمی که برای استقبال من و خانواده ام به فرودگاه آمده بود از روی محبت تصمیم گرفت تا ما را با اتومبیل بخانه خودش ببرد. از بد حادثه اتومبیل او در راه با اتومبیل دیگری تصادف کرد و از رفتن باز ماند، چون دیر وقت بود و تاکسی نایاب تصمیم گرفت از یکی از آژانسهای کرایه اتومبیل که نزدیک محل تصادف بود اتومبیلی کرایه و ما را بخانه ببرد.ا
با دوستم بدفتر آژانس رفتیم و مطلب را بیان کردیم . متصدی آژانس بعد از دیدن کارت شناسائی دوستم از او کارت اعتباری طلب کرد که متأسفانه او فاقد آن بود - زیرا او نیز بتازگی وارد کانادا شده و از کمکهای دولتی استفاده میکرد - متصدی آژانس جویای محل کار او شد که جواب شنید هنوز کار و شغلی ندارد لذا با اینکه واقف شده بود که ما از فرودگاه آمده و در راه مانده ایم از دادن اتومبیل به او خودداری و درجواب او که علت را پرسید گفت: "چون شغلی ندارید و فاقد کارت اعتباری نیز میباشید از دادن اتومبیل بشما معذورم".ا
در نهایت پس از ساعتها سرگردانی و معطلی، دوستم با یافتن یک اتومبیل سواری که حاضر شد در برابر دریافت سیصد دلار ما را به مقصد برساند کار را به انجام رساند.ا
در همین کانادا بود که پی بردم دلیل عقب ماندگی ما از قافله تمدن وعلم و صنعت چه بوده و چرا اروپا و غرب تا این اندازه پیشرفته تر از ما هستند.ا
پدر بزرگ با گفتن اینکه بایستی تند حرکت کنید درنظر داشت این مفهوم را در ذهن اطرافیان خود بگنجاند که کاهلی و تنبلی راه بجائی نمیبرد و بایستی فعال و پر جوش و خروش در کار و زندگی بود.ا
او حتی شغل کارمندی را نیز کار نمیدانست و از روی طعنه کلمه تحقیر آمیز (نوکر دولت) را برای آن بکار میبرد زیرا میدانست اغلب کارمندان دولت در ادارات جز خوردن چای و خواندن روزنامه و تعریف جوک برای یکدیگر کار دیگری ندارند. منظور او از کار و شغل (کار تولیدی و فعال) بود و میدانست تنها کار تولیدی است که میتواند چرخهای کشور را بچرخاند.ا
او بعضی شاعران ایرانی را که در اشعار خود زندگی را در شراب و یار خلاصه کرده اند نکوهش میکرد و معتقد بود که آنها با اشعارشان تنبلی و کاهلی را در ذهن مردم ما میکارند.ا
او
اغلب شعر زیر را به طعنه میخواند:ا
اسب تازی
دوتک رود به شتاب شتر آهسته میرود شب و روز
و اضافه میکرد: "چرا ما باید آهسته راه رفتن شتر را سرمشق خود قرار دهیم و مانند اسب تازی در زندگیمان و کارمان دو تک نرویم".ا

Monday, March 16, 2009

شهید زنده 1


"شهيد زنده"

توضیح کوتاهی درمورد داستان

شهید زنده سرگذشتی است واقعی که حوادث آن از ابتدا تا انتها در زمان جنگ ایران و عراق برای یکی از فرزندانم روی داده است. هنگامیکه او سرگذشت خودرا برایم تعریف میکرد گاه از شنیدن وصف دسیسه های خطرناکی که بعضی از مقامات ارتشی برای از بین بردن جوانان تحصیل کرده ای که ضرورت زمان آنها را در صفوف ارتش جمهوری اسلامی جای داده بود و یا زمانیکه او از کشتارهای وسیع هموطنانمان در جبهه های جنگ که اغلب آنها را جوانان نو باوه تشکیل میدادند واینکه چگونه اجساد آنها تا مدتها در میدانهای جنگ مانده و اغلب طعمه حیوانات درنده میشد، تعریف میکرد بخود میلرزیدم. درتمام مدت خدمت سربازی او که دو سال بطول انجامید هر زمان که صحبت از حمله های سراسری ارتش بگوشمان میرسید بی اختیار اورا از دست رفته میپنداشتیم. یکبار که بیش از دوماه از او خبری بدستمان نرسید هراسان و نگران از وضع او به پادگان اصفهان رفتم، در آنجا وقتی از همقطارانش شنیدیم که گروه آنها در محاصره نیروهای عراقی است دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتم، با اینکه دوستانش سعی داشتند با گفتن مطالبی امیدوار کننده مرا از زنده ماندن او مطمئن سازند ولی در چهره های آنها میخواندم که خود نیز باین امر باور ندارند.ا
گرچه دراین نوشتار قادر نبوده ام آنچه را که شنیده ام بروی کاغذ بیاورم و درمواردی از نوشتن بعضی مطالب آزار دهنده وغیر انسانی افراد خودداری کرده ام ولی چون براین باورم که گاهی مشت میتواند نمونه ای از خروار باشد سعی کرده ام تا آنجا که میتوانم از شرح وقایع اصلی چیزی کاسته نگردد.ا


(قسمت اول)

ا 1 - شروع دوران سربازی و آموزشهای رزمی

دو سال از شروع جنگ بين ايران و عراق گذشته بود، آبادان و خرمشهر و قسمت زيادي از غرب كشور در اشغال نیروهای عراق قرار داشت. كشتار مردم بيدفاع ایران در شهرها وسیله موشکها و هواپیما های عراقی و کشتار سربازان ايراني نیز در جبهه ها بدست دشمن بيداد ميكرد.ا
در آنموقع رفتن به خدمت سربازي جرئت ميخواست و نرفتن آنهم خيانت بكشور محسوب ميشد، در عين حال برای فارغ التحصیلان دانشگاهها نیز چاره ديگري هم جز رفتن به خدمت سربازی وجود نداشت چرا كه در صورت نداشتن ورقه خاتمه خدمت خروج از کشور برایشان امکان پذیر نبود.ا
یکسال قبل از به حکومت رسیدن جمهوری اسلامی موفق به اخذ لیسانس ریاضی از دانشگاه تهران شده بودم ومدتی طول کشید تا توانستم از یکی از دانشگاههای آمریکا پذیرش بگیرم. درکوران گرفتن کمک هزینه تحصیلی از وزارت آموزش عالی انقلاب در رسید و چیزی نگذشت که جنگ ایران و عراق شروع شد و درپی آن خروج از کشور برای فارغ التحصیلان موکول به رفتن سربازی و خدمت نظام وظیفه گردید.ا
راهی جز معرفی خود بیکی از حوزه های نظام وظیفه نداشتم لذا پس از مشورت با والدينم در اوائل پائيز همان سال خودرا به يكي از حوزه هاي نظام وظيفه تهران معرّفي كردم.ا
خيلي سريع سرم تراشيده شد و با يكدست لباس سربازي بزرگتر از اندازه اندامم و يك جفت پوتين که خوشبختانه باندازه پاهايم بود بخانه برگشتم.ا
مدّت سه روز بمن فرصت دادند تا لباسها را اندازه کرده و روز چهارم همراه با سایر وسایل مورد احتیاجم، خودرا به پادگان فرح آباد در شرق تهران معرّفي نمایم.ا
روز چهارم با روحیه ای نه چندان شاد برای معرفی خود به پادگان رفتم که پس از انجام کارهای مقدماتی مرا بیکی از خوابگاهها فرستادند. درآنجا ناگهان خودرا درمیان عده زیادی از دانشجویان هم دوره ی خود دیدم که این امر در بالا بردن
روحیه ام اثر فوق العاده ای داشت.ا

سه ماه دوران تعليمات را در آن پادگان و درمیان دوستان قدیمی خود گذراندم ودر پايان آن دوره با درجه ستوان دوّمي براي خدمت به مركز توپخانه اصفهان اعزام شدم.ا
خوشحال از اينكه مركز توپخانه اصفهان از صحنه هاي جنگ و كشتار به دور است فوری وسایل سفر را آماده و رهسپار آنجا شدم که خوشبختانه در آنجا نیز با تعداد زيادي افسران وظيفه كه مانند من از پادگانهای مختلف به آنجا اعزام و دوران خدمت را در آنجا میگذراندند، یافتم. اغلب آنها داراي مدارك ليسانس و دكترا از دانشگاههاي ايران و يا خارج ازکشور بودند.ا
مدّت چهار ماه که همچون برق گذشت، در آنجا با كاربرد انواع سلاحهاي سنگين توپخانه وموشكهاي سام 6 وسام7 آشنا شدم و پس از آن مأموريّت يافتم بعنوان افسر توپخانه به يكي از پادگان هاي ارتش در غرب ايران بنام (اعظم پناه) بروم.ا

ا 2 - پادگان اعظم پناه در غرب کشور

این پادگان یا قرارگاه در نزدیک کرمانشاه قرار گرفته بود. وظيفه آن دفاع در مقابل ورود هواپيماهاي عراقي بخاك ايران در محدوده حفاظتي خود بود. ادوات و سلاحهاي رزمی در اين پادگٌان عبارت بود از دو دستگاه تانك شيلكا مجهّز به دستگاههاي گيرنده رادار وكامپيوتر وادوات پيشرفته دیگری براي دفاع هوائي وتعدادي مسلسلهاي سنگين و تيربارهاي مخصوص، موشک اندازهای کاتیوشا كه درمواقع لازم ميتوانست بخوبي دردفاع هوائي عليه هواپيماهاي عراقي مورد استفاده قرار گيرد.ا
فرمانده پادگان افسري بود از ابوابجمعي ارتش با درجه سرواني و يك ستوان دوّم ارتشي نيز سمت معاونت اورا داشت و من بعنوان يك افسر وظيفه، مسئول حفظ و نگهداري سلاحهاي پادگان بودم. ابوابجمعي اين پادگان را نيز حدود یکصد و بیست نفر پرسنل از سرباز و گروهبان و استوار تشكيل ميدادند که البته این تعداد ثابت نبود و هر از گاه با آمدن تعدادی پرسنل جدید و اتمام مأموریت عده ای دیگر تغییر مینمود
ماههاي اوّل ورودم از اينكه دانستم محلی است آرام و بي خطر که از جبهه هاي جنگ نيز دور ميباشد بسيار خوشحال شدم مضافا" اينكه هر دو ماه يكبار براي يكهفته نيز ميتوانستم بعنوان مرخّصي بتهران بروم و ازخانواده و دوستانم ديدار كنم. افسر فرمانده و معاونش نيز ماهي يكبار براي مرخِصي ميرفتند كه البتّه مدّت آن براي فرمانده پادگان بيشتر از ما بود زیرا بطوریکه اظهار میداشت او مجبور بود براي ارائه گزارش به افسران مافوقش ديدارهائي داشته باشد كه لاجرم احتياج به زمان بيشتري داشت.ا
مدّت شش ماه خدمت درآن قرارگاه را در آرامش گذراندم و کم کم این باور در من پا میگرفت که خدمت سربازی آنطور که قبلا" شنیده بودم سخت و ناراحت کننده نیست بخصوص که بارها مشاهده میکردم هواپيماهاي عراقي بدون اینکه به قرارگاه ما حمله کنند از آسمان آن ناحيه عبور میکردند ولي حتّي يكبار هم پدافند هوائي ما براي ممانعت از عبور هواپیماهای عراقی اقدامی بعمل نمیآورد در صورتيكه با وسائل كامپيوتري و مدرني كه در پادگان وجود داشت براحتي ميتوانستيم هواپيماهاي دشمن را رديابي كرده سرنگون نمائيم.ا

ا 3 - رازي كه نبايد فاش ميشد

در يكي از روزهائیکه فرمانده و معاونش به مرخصی رفته و من بعنوان جانشين فرمانده در پادگان انجام وظیفه میکردم تصميم گرفتم گشتي در محوّطه پادگان زده از اطراف آن بازديد کنم، در هنگام عبور از پشت يكي از تانکهاي شيلكا متوجّه قطع يكي از كابلهائي شدم كه قاعدتا" بايستي بداخل تانک ميرفتند و چون ببازديد تانک دوّم رفتم كابل آنرا هم همانند قبلی قطع شده يافتم.ا
ظاهر محل بريدگي نشان نميداد كه كابل بتازگي قطع شده باشد، فكر كردم شايد كابلها مربوط به برق تانک باشند ولي وقتي بداخل تانک رفتم و رادار آنرا روشن كردم همه چيز حالت عادي داشت و آثاري از قطع برق در آن ديده نميشد. با خود گفتم نكند كابلهاي قطع شده اصلا" در ارتباط با تانک نبوده و مربوط به چيز ديگري میباشند بخصوص كه متوجه شدم كابلها وسیله خاك استتار شده اند ولی چون انتهاي ديگر كابل را دنبال كردم پي بردم به گيرنده رادار متصل ميشود از اينرو ديگر برايم مسلّم شد كه كابلها درارتباط با وسايل داخل تانک هستند ولي هنوز نميتوانستم دریابم که چرا قطع شده اند وچرا تاكنون از طرف فرماندهي پادگان براي ترميم آن اقدامی انجام نگرفته است.ا
دراين فكر بودم كه ناگهان چيزي بخاطرم آمد و ذهنم را نسبت به موضوع تا اندازه ای روشن كرد و دريافتم قطع كابلها نبايد بي ارتباط با آن باشد.ا
در اوایل ورودم به پادگان وقتي براي بازديد يكي از تانکها و چگونگي كار آن رفته بودم متصدّي تيربار تانک برايم توضيح داد كه در هنگام حمله هوائي ما ميتوانيم وجود هواپيماهاي دشمن را كه به محدوده ما نزديك ميشوند در روي صفحه رادار تانک ببينيم و حتّي ميتوانيم فاصله دقيق آنرا نيز بدست آوريم و در بهترين زمان ممكن آنرا هدف تيربارهاي خود قرار دهيم ولي دريكي از شبها پس از باخبر شدن از حمله هوائي وقتي با او بداخل تانک رفتم با اينكه صداي هواپيما ها را بوضوح ميشنيدم ولي روي صفحه رادار چيزي كه وجود آنها را نشان دهد مشاهده نكردم و وقتي از متصدّي آن سؤال كردم گفت: "ممكن است بدليل نا مساعد بودن هوا رادار نتوانسته رديابي كند".ا
حالا با ديدن كابلهاي قطع شده و توضيحات متصدّي تيربار احساس بدي پيدا كرده بودم زيرا دریافتم بی مناسبت نبود که آنشب نتوانستم وجود هواپيما ها را روي صفحه رادار مشاهده كنم. با خود گفتم: "بايد كاسه اي زير نيم كاسه باشد" زیرا چطور امكان داشت فرمانده پادگان از اين امر بي اطّلاع مانده باشد ولي بلافاصله اين فرض را رد كردم چون ميدانستم او در مورد سلامت كار تمام وسائل و ابزار بخصوص رادار و تيربار تانکها مسئوليّت مستقيم دارد و محال بود او را از اين نقص بي خبر گذاشته باشند.ا
نميدانستم چه بايد ميكردم، آيا بايستي فورا" با بي سيم فرمانده را در جريان ميگذاردم يا اصلا" موضوع را نديده گرفته و از كنارش ميگذشتم ولي از طرفي خود منهم بعنوان يك افسر توپخانه درآنجا مسئول حفظ و كاربرد صحيح سلاحها بودم و محل بريدگيها نيز نشان ميداد با كارد و يا وسيله برنده ديگري قطع شده اند لذا تصميم گرفتم در وهله اوّل موضوع را با متصدّي تيربار تانک در ميان بگذارم.ا
فورا" اورا خواستم و كابلها را نشانش دادم و علّت را جويا شدم. او كه معلوم بود با ديدن كابلهاي قطع شده خودرا باخته ازوجود بريدگيها اظهاربي اطّلاعي كرد وگفت: "تا آنجا كه من ميدانم هميشه دستگاهها بخوبي كارميكرده اند".ا وقتي باو خاطرنشان كردم: "در شب حمله با اينكه ما صداي هواپيما ها را ميشنيديم ولي چيزي در روي صفحه رادار نديديم" و بعد اضافه کردم: "تو فكر نميكني اين موضوع در ارتباط با قطع كابلها باشد".ا
چون او خاموش ماند وجوابي نداد فهميدم عیب كار از جاي ديگري است و تصميم گرفتم هرچه زودتر فرمانده پادگان را در جريان امر قرار دهم.ا
ميدانستم چنانچه بخواهم اين موضوع را با بي سيم باطّلاع او برسانم - بايستي برايش پيغام ميگذاشتم - مسلّما" ديگران نیز از موضوع باخبر میشدند و اين براي او كه مسئول مستقيم حفظ و حراست وسائل پادگان بود خالي از خطر نمي بود از اينرو صبر كردم تا پس از بازگشت از مرخّصي موضوع را با او درميان بگذارم.ا
هفته بعد با آمدن او، ابتدا اورا به پشت تانکها بردم و كابلهاي قطع شده را نشانش دادم و سؤال كردم آيا او ميدانسته كه كابلها قطع شده اند.ا
او با ديدن كابلها فريادي از تعجّب كشيد و نشان داد كه بي نهايت جا خورده است و اوّلين سؤالش اين بود كه: "آيا من با كس ديگري در اين مورد صحبت كرده ام".ا
وقتي دانست جواب من منفي است و با ديگري دراين مورد صحبتي نكرده ام خيلي خوشحال شد و از من تشكّر كرد و گفت: "خودم همين امروز مراتب را بمقامات بالا گزارش خواهم داد و براي تو هم درخواست تشويق با درج در پرونده ميكنم".ا
چند روز بعد عدّه اي از مركز آمدند و كابلها را عوض كردند و بزودي همه چيز روبراه شد ولي بعدا" دريافتم كه آنها گزارش كرده اند: "كابلها توسّط موشهاي صحرائي جويده وقطع شده اند".ا
اطّلاع از اين امر شك مرا در مورد بريدگي عمدي كابلها بيشتر نمود و با اينكه ديگر از كابلها صحبتي بميان نيامد ولي از آن ببعد حس كردم آتمسفر پادگان ديگر مثل سابق نيست و رابطه فرمانده با من خيلي خشك و نظامي شده است.ا
يكروز هنگاميكه پادگان را بقصد استفاده از مرخصي ماهانه ترك ميكردم فرمانده گفت: "در دو هفته آينده خود من در پادگان هستم، اگر مايل باشي ميتواني بيشتر از يكهفته در مرخّصي بماني چون اينجا كار زيادي نداريم".ا
خوشحال شدم، ولي وقتي از او خواستم ورقه مرخّصي ام را از هفت روز بمدّت ده روز تغيير دهد - چون برگه مرخّصيها معمولا" هفتگي بود - گفت احتياجي بتعويض ندارد من آنرا ده روزه بمركز گزارش خواهم كرد.ا
شوق سه روز مرخصي بيشتر و بودن مدت بيشتري دربين خانواده و دوستان مرا از محكم كاري در گرفتن ورقه كتبي مرخصي بمدت ده روز باز داشت. غافل از اينكه آنها با اين سه روز مرخّصي بيشتر خواب بدي برايم ديده اند و درنظر دارند بوسيله آن زمينه را براي اجراي مقاصد شوم خود آماده سازند.ا
پس از ده روز خوشحال و خندان به پادگان باز گشتم ولي از فرمانده خبري نبود، وقتي از معاون او جويا شدم گفت او هم بعد از تو بمرخّصي رفته است. روز بعد از يكي از استوارها شنیدم كه فرمانده سه روز پيش پادگان را ترك كرده و هنگام رفتن بآنها گفته كه منتظر من است و نميداند چرا تأخير كرده ام.ا
من بلافاصله ورودم را وسيله بي سيم باطّلاع مركز رساندم ولي درنهايت تعجّب دو روز بعد تلگرافي بدستم رسيد كه تأخير مرا حمل بر بي انضباطي و فرار از خدمت در زمان جنگ تلقّي كرده بودند.ا
از حيرت برجاي خود خشك شدم، تازه فهميدم ابراز محبّت فرمانده در مورد استفاده از مرخّصي بيشتر بدون دادن ورقه كتبي در حقيقت دامي بوده براي من كه حدس زدم نبايد بي ارتباط با مسئله فاش شدن موضوع (كابلهاي پاره) باشد. از اينكه فريب خورده بودم از خود بیزار شدم، چرا بايد براي سه روز مرخّصي بيشتر فریب فرمانده را خورده باشم ولي ديگر كار از كار گذشته بود وچاره اي نداشتم جز اينكه منتظر بمانم و ناظر ادامه اين سناريو باشم كه نهايتا" بكجا خواهد انجاميد.ا
با آمدن فرمانده دريافتم او خود تأخير مرا بمركز گزارش كرده است. او با بيشرمي تمام منكر موافقت شفاهي خود با ازدياد مرخّصي من شد و اشاره كرد كه بايد منتظر توبيخ از طرف مقامات بالا باشم.ا
- زمانی که در پادگان اصفهان بودم افسران وظيفه و دوستانم در آن پادگان بمن گوشزد كرده بودند كه: "افسران ارتش نظر خوبي با افسران وظيفه ندارند و هميشه آنها را مخل كارهاي خود ميدانند از اينرو بايستي مواظب باشي تا خيلي بآنها نزديك نشوي و بهيچوجه هم نبايد بآنها اعتماد كني" كه متأسّفانه من اين پند گرانبها را بدست فراموشي سپرده و بفرمانده خود اعتماد كرده بودم -ا

ا 4 - سناریوی توبیخ
حرکت یک ستون نظامی از قرارگاه به مرکز توپخانه اصفهان

يكهفته بعد فرماني از مركز برايم رسيد با این مضمون كه مأمور هستم يك ستون از نيروهاي موتوري قرارگاه را حرکت داده بسمت اصفهان ببرم و در آنجا تحويل فرمانده پادگان نمایم. اين ستون شامل يكدستگاه تانک شيلكا، سه دستگاه تيربار هوائي، دو كاميون حامل مهمّات، يكدستگاه موشك انداز كاتيوشا همراه با تعدادي پرسنل ارتشی و متصدّيان دستگاهها بود.ا
حركت دادن اين ستون از آن پادگان و رساندن و تحويل آن بپادگاني در اصفهان كار ساده اي نبود. در آن شرائط كاروانهاي نظامي تنها از طرف هواپيماهاي عراقي مورد تهديد قرار نميگرفتند بلكه از طرف پيشمرگان كرد و گروههاي مخالف حكومت مانند مجاهدين خلق نيز در خطر بودند. ميدانستم گمشدن و يا از دست دادن هر كدام از وسائل ستون همراه با تشكيل دادگاه صحرائي زمان جنگ و احتمالا" مجازات اعدام میباشد.ا
كم كم سناريوي توبيخ برايم شكل ميگرفت و به حقيقتي پي ميبردم كه متأسفانه آنرا بفراموشی سپرده بودم و آن این بود که در محیط های نظامی بایستی (کور بود، کر بود، لال بود) و حالا بايد تاوان کنجکاویهای خودرا بازپس میدادم از اینرو بدون كوچكترين واكنشي آماده شدم تا ستون را حركت داده باصفهان برسانم و منتظر باشم تا بعد چه پيش خواهد آمد.ا
نظر باينكه كوچكترين تجربه اي در هدايت يك كاروان نظامي نداشتم با يكي از استواران قديمي ارتش بنام (كريمي) كه در مدّت اقامتم در پادگان مناسباتي دوستانه با او برقرار کرده بودم و او هم قرار بود با من باصفهان بيايد گفتگو كردم، او كه در طول خدمتش چند بار با يك چنين كاروانهائي بمأموريّت رفته بود قول داد براي سالم رساندن ستون بمقصد مرا ياري دهد لذا چند روز بعد با آماده شدن ستون و طبق برنامه بسوي اصفهان حركت كرديم. قبل از عزيمت وهنگام خداحافظي با فرمانده پادگان او پاكت نامه اي بمن داد تا بمجرد رسيدن به مقصد آنرا بفرمانده پادگان اصفهان بدهم.ا
از قرارگاه اعظم پناه دو راه براي رسيدن به اصفهان وجود داشت. يكي از سمت شرق، يعني كرمانشاه (باختران) - همدان - اراك كه راهي هموار ولي طولاني و پر رفت و آمد بود و ديگري از طرف جنوب يعني كرمانشاه - خرم آباد - اليگودرز كه ازميان ارتفاعات و راههای پر پیچ و خم آن میگذشت وکوتاهتر بنظر میرسید و عبور و مرور كمتري در آن دیده میشد.ا
با نظر استوار کریمی راه كوتاهتر را انتخاب و از طريق خرم آباد بسوي اصفهان حركت كرديم. او معتقد بود سپاه پاسداران راههاي كوهستاني غرب كشور را در كنترل دارد لذا عبور از آن راهها بيشتر مقرون بصلاح میباشد.ا
ساعت شش صبح يك روز تابستانی كاروان از قرارگاه براه افتاد و پس از طي مسافتي حدود هفتصد كيلومتر از راههاي كوهستاني و نا هموار عصر روز چهارم باصفهان رسيد. در تمام مدّت در يكی از جيپهای ارتش در جلو ستون حركت و آنرا زیر نظر داشتم، از استوار کریمی نيز خواسته بودم در انتهاي ستون حركت كرده آنرا از پشت مراقبت نمايد.ا
حركت ستون بدليل وجود جادّه هاي خاكي و نيز حركت آهسته تانکها بكندي صورت ميگرفت لذا چهار روز و چهار شب در راه بوديم و در تمام اينمدّت نتوانستم جز چند ساعتي چشم بر هم گذارم. خوشبختانه مشكلي در راه پيش نيامد و همانطور كه گفته شد تمام راه زير نظارت وحفاظت دائم سپاه پاسدارن بود و همه جا با شادباش و كمك آنها مواجه بوديم، گاهي نيز بدليل حركت كاروان نيروهاي بسيجي كه از شرق بغرب وبسوي خط اوّل جبهه ميرفتند ناچار مدّت زمان كوتاهي توقّف ميكرديم.ا
پس از رساندن ستون به پادگان اصفهان و تحويل آن خسته و كوفته به آسايشگاه رفتم، دوشي گرفتم و تا عصر آنروز خوابيدم، خوشحال بودم كه از اين آزمون خطرناك بسلامت جسته ام.ا
لازم بود از استواركريمي بخاطر كمكهاي ارزنده ای که درطول راه نموده بود تشكّر كنم لذا روز بعد كه با افسران وظيفه همقطارم بمناسبت سالم رساندن ستون به پادگان بزمي ترتيب داده بوديم از او هم دعوت كرديم تا به پاس اقدام انسان دوستانه اش وبعنوان يك دوست صميمي ما را در آن بزم همراهي كند.ا
بعد ها از افسران وظيفه و همقطارانم شنيدم كه وجود اين استوار مجرّب در مأموريّت فوق - كه مورد احترام همه سربازان و افسران بود - رل عمده اي در بسلامت رسيدن كاروان ما داشته است كه البتّه محبّتهاي بعدي او نيز باعث شد تا صدق گفتار دوستان بر من ثابت وبيشتر از او سپاسگزار شوم.ا
در جوف پاكتي كه برای فرمانده پادگان اصفهان آورده بودم حكمي بود مبني براينكه در پادگان قبلي ديگر بوجود من احتياجي ندارند، باين ترتيب محل خدمت جديد من تا مأموريّت بعدي ميبايستي در اصفهان باشد.ا
بعنوان تشويق در انجام مأموريّت و رساندن سالم ستون بمقصد دو هفته مرخّصي بمن دادند كه در آن شرايط بيش از
هرچيز بآن احتياج داشتم و لازم بود تا با دور شدن از آن محيط پر تنش قدري اعصاب كوبيده و تحت فشار خودرا
ترميم نمايم لذا با احساس كسي كه از بند رسته است چمدانم را برداشته بتهران آمدم، غافل از اينكه اين مرخّصي نيز
بهانه اي براي دوركردن من از اصفهان و صدور حكم ديگري براي اعزام من به خطوط اوّل جبهه و بقول همقطارانم در اصفهان مأموريّتي بدون بازگشت بود.ا

ا 5 - ادامه سناریوی توبیخ
اعزام به جبهه دارخوین بعنوان افسر دیده بان
بعد از دو هفته پر انرژي و سرحال باصفهان برگشتم و بمجرد ورود دريافتم كه استوار (كريمي) از دوستانم سراغ مرا گرفته است. با دیدن او دريافتم حكمي برايم صادر كرده اند كه بعنوان افسر ديده بان بايستي هرچه زودتر خودرا به حوزه مأموريّتم در منطقه دارخوين كه از خطوط اوّل جبهه جنگ در خوزستان بود معرّفي نمايم.ا
برق از سرم پريد و لذّت دو هفته مرخّصي را فراموش كردم، دوباره كابوس وحشتناك گذشته بسراغم آمد زيرا دريافتم هنوز تاوان پي بردن به خطاي ديگران را بطور كامل نپرداخته ام و آنها باين زوديها دست از من برنميدارند.ا ميدانستم پست افسر ديده بان در خط اوّل جبهه آنهم در جبهه دارخوين برابر با مرگ است، شنيده بودم قبل از رسيدن من بپادگان اصفهان يكي از افسران وظيفه در همين جبهه شهيد شده و آنها درنظر داشتند مرا بجاي او بفرستند. وحشت مرگ دوباره همه وجودم را فرا گرفت از اين رو دوباره دست بدامان استوار (كريمي) شدم كه اگر ميتواند براي جلوگيري از رفتن من بدارخوين كاري بكند.ا
بعد از ظهر آنروز كه چون سالي پر دلهره بر من گذشت او بسراغم آمد و گفت: "من از نامه هاي رسيده دانستم افسري را براي مأموريّت در پادگان امام حسين در سر پل ذهاب لازم دارند، فوري حكم آنجا را براي تو گرفتم، بهتر است تا دير نشده بآنجا رفته خودرا معرّفي كني".ا
گفتم: "پس تكليف حكم دارخوين چه ميشود".ا
گفت: "تو اگر فوري به سر پل ذهاب بروي آنها فرد دیگري را براي دارخوين پيدا خواهند كرد".ا
با اينكه ميدانستم رفتن بپادگان امام حسين نيز رفتن بخط اوّل جبهه است ولي چون نسبت به بيابانهاي مرگزای دارخوين وضع بهتري داشت لذا بین بد و بد تر، بد را انتخاب کردم. فوري وسائلم را برداشتم و با در دست داشتن حکم مأموریت جدید عازم سرپل ذهاب شدم.ا
بعدها از دوستانم در پادگان اصفهان شنيدم پس از رفتن من افسري كه مسئول بردن من بدارخوين بوده از اينكه حكم مرا تعويض كرده اند بشدّت عصباني شده است ولي ديگر كار از كار گذشته و من به مأموريّت جديد رفته بودم و نميتوانستند حكم اجرا شده را لغو كنند.ا
اين مسئله ضمنا" بمن ثابت كرد كه يك استوار دفتري در ارتش ميتواند خيلي كارها انجام دهد كه شايد بسياري از افسران عاليرتبه از انجام آن عاجز باشند.ا
ادامه دارد

m_satvat@rogers.com