شانس زنده ماندن
ازفرط خستگی دست ازتایپ کردن برداشت، چشمهایش دیگرتوان دیدن نوشته ها را نداشت، خمیازه ای کشید و قدری
چشمهایش را مالید، بهتر دید برای رفع خستگی و تمدد اعصاب بیرون رفته قدری در پیاده رو خیابان قدم بزند. از ظهر آنروز پای کامپیوتر نشسته بود و سعی میکرد رزومه خودرا برای مصاحبه ای که روز بعد داشت آماده نماید.ا
هنگامیکه لباس میپوشید تا بیرون رود با خود فکر کرد: "بعد از مدتها این اولین دعوت برای کار مورد علاقه اممیباشد، باید از این فرصت حد اکثر استفاده را بکنم".ا
میدانست هوا سرد است، خودرا درلباس گرم پوشاند و آهسته از پله ها پائین آمد و قدم در خیابان گذاشت. هوا تاریک بود و چراغ مغازه ها به عابرین چشمک میزد. قبل از اینکه براه افتد نگاهی به آسمان کرد، ابر ضخیمی آسمان و ستاره ها را از دید پوشانده بود، ذرات درشت برف که تازه شروع به بارش کرده بود آهسته ورقص کنان روی صورتش نشستند. سینه را ازهوای تازه پر کرد و با قدمهای آهسته براه افتاد.ا
وقتی به تقاطع چهار راه رسید از دکه روزنامه فروش روزنامه ای گرفت و با خود فکر کرد بد نیست در کافی شاپ آنطرف خیابان رفته ضمن خواندن اخبار روز قهوه ای نیز بنوشد. نگاهی به چراغ عابر پیاده کرد، علامت عبور برای عابر پیاده روشن بود، چراغ چهار راه نیز برای عبور اتومبیلها در جهت او قرمز بود، پس میتوانست برود.ا
درحالیکه فکر میکرد با نوشیدن یک قهوه داغ و قدری استراحت میتواند بخانه بازگشته خودرا برای مصاحبه فردا آماده نماید آهسته و بدون شتاب براه افتاد، هنوز به خط وسط خیابان نرسیده بود که ناگهان متوجه شد دو اتومبیل با سرعت هرچه تمامتر شانه بشانه هم بطرف او میآیند و با او کمتر از یکمتر فاصله دارند. زمان کوتاه و راه گریزی هم نبود، ضربت برخورد چنان شدید بود که تا چند متر دورتر از محل تصادف پرتاب شد.ا
زمانیکه بخود آمد روی آسفالت خیابان به پشت افتاده بود، مانند کسیکه تازه از خواب بیدار شده باشد تا لحظاتی بخاطر نیاورد چرا آنجا افتاده است، تنها چند نفر را دید که بطرفش میدوند، نه چیزی را بخاطر میاورد و نه دردی در خود احساس میکرد، تنها چیزی که میشنید صدای گنگ همهمه آدمها و بوق و ترمز ناگهانی اتومبیلها بود.ا
هماندم از میان کسانی که اطرافش را احاطه و باو مینگریستند چشمش به خانمی افتاد که آهسته بطرفش آمد، خم شد و چند لحظه به او نگاه کرد و ناگهان کت خودرا از تن خارج و سینه وصورتش را با آن پوشاند.ا
حرکت آن خانم باعث شد تا او بی اختیار از آن حالت نا خود آگاهی و بیحسی مطلق بیرون آید، بلافاصله بخاطر آورد که اتومبیلی با سرعت زیاد بطرفش میآمد و بایستی هم او بروی زمین پرتابش کرده باشد. یاد آوری این موضوع باعث شد تا ترسی نا خود آگاه سراسر وجودش را فرا گیرد زیرا در فیلمها دیده بود صورت کسانی را که در تصادفات جان میسپارند برای احترام با پارچه و یا قطعه ای لباس میپوشانند. فکر کرد بطور قطع کار او نیز تمام شده و آن خانم بهمین دلیل روی صورتش را پوشانده است.ا
گوش به صدای کسانی که اطرافش را احاطه کرده و راجع به او صحبت میکردند، داد. هر یک از آنها اظهار نظری میکرد. با خود گفت: "پس میباید زنده باشم" ولی درمیان تردید و یقین حیران بود، دوباره گوش تیز کرد تا ببیند چه میگویند. شنید یکی از آنها گفت: "بدجوری تصادف کرد" دیگری گفت: "اتومبیل بد جوری بهش زد، چند متر آنطرف تر پرتابش کرد". یکی دیگر اضافه کرد: "تکان نمیخورد، معلوم نیست زنده مانده باشد".ا
چون دردی در خود احساس نمیکرد، برای اینکه ازمردن و یا زنده بودن خود مطمئن شود سعی کرد درصورت امکان تکانی به خود داده از جا برخیزد. با اولین حرکت که روی دست چپ داد ناگهان درد کشنده ای در شانه خود احساس کرد که نشان میداد شانه اش بسختی آسیب دیده است.ا
سراغ دست راستش رفت. خوشبختانه توانست آنرا با کمی درد حرکت و آهسته کت آن خانم را از روی صورتش کنار بزند، عابری را دید که بالای سرش ایستاده و به او نگاه میکند، چون دید تکان خورد ناگهان برگشت و به عابر دیگر گفت: "مثل اینکه زنده است، تکان میخورد ولی بنظر میرسد هنوز کاملا" بهوش نیامده است".ا
حقیقت داشت، هنوز بدرستی نمیدانست چه بر سرش آمده است. دوباره بیاد صحنه تصادف و سرعت بالای اتومبیلها افتاد. پس بایستی بدجوری آسیب دیده باشد ولی چرا بجز دست چپ درد دیگری درخود احساس نمیکند.ا
دراین موقع خانمی که کت خود را روی او انداخته بود دوباره به او نزدیک شد و وقتی فهمید بهوش آمده با لبخندی از روی شعف پرسید: "آقا حالتون خوبه" نمیدانست چه جواب بدهد، پس از لحظه ای تأمل گفت: "درست نمیدانم ولی مثل اینکه شانه چپم بدجوری صدمه دیده چون نمیتوانم دست چپم را تکان دهم".ا
آن خانم گفت: "بهتره تکان نخورید، تلفن کرده ام، پلیس و آمبولانس همین الان میرسند".ا
نمیدانست آن خانم چکاره است ولی حدس زد باید از انسانهائی باشد که در اینطور مواقع نسبت بسلامت دیگران احساس مسئولیت میکنند.ا
هماندم صدای آژیر آمبولانس که نزدیک میشد بگوشش خورد. چند لحظه بعد خانم و آقائی را دید که از آمبولانس پیاده و بطرفش آمدند و بلافاصله باران سؤالات متعدد شروع شد که باید بتمام آنها با سرعت جواب میداد.ا
پس از لحظاتی چند که اندامش را یک بیک معاینه و در مورد اینکه آیا درد دارد یا خیر از او توضیح خواستند معلوم شد استخوان پا و شانه چپش شکسته است، همچنین دنده های پهلویش نیز در قسمت چپ بشدت صدمه دیده است زیرا با هر حرکت روی دنده چپ درد نفس گیری عارضش میشد.ا
با اینکه ظاهرا" به سرش ضربه شدیدی وارد نشده و آسیبی ندیده بود ولی نمیتوانست گردنش را براست یا بچپ بگرداند. با اینهمه خوشحال بود که هوش و حواس خودرا باز یافته و مغزش خوب کار میکند و قادراست به سؤالات مأمورین اوژانس پاسخهای صحیح بدهد.ا
کار کمکهای اولیه بسرعت انجام شد. لباسهایش را با قیچی قطعه قطعه کرده از تنش خارج نمودند بطوریکه درنهایت جز شورت چیز دیگری بدنش را نمیپوشاند. تا یک بیک اعضای بدنش را معاینه و از مقدار صدمات وارده مطلع شوند مدتی طول کشید، درهمین حال سوز و سرمای شدید ماه ژانویه شلاق وار تنش را زیر ضربات خود گرفته بود و باعث شد درد شکستگی استخوان پا و شانه اش بتدریج خودرا نشان دهند و پیرو آن لرز شدید غیر قابل کنترلی اندامش را بتکان در آورد.ا
یکی از مأمورین اوژانس با دیدن لرزش اندام او و استغاثه های بی امانش که التماس میکرد: "لطفا" با یک چیزی بدنم را بپوشانید" بالاخره پتوئی آورده بدنش را پوشاندند وضمن بستن گردنش برای جلوگیری از حرکت، او را روی برانکارد گذارده داخل آمبولانس جای دادند و بسوی بیمارستان حرکت کردند. دراین موقع بود که دیگر اطمینان یافت از حادثه تصادف جان سالم بدر برده است. حادثه ای که میتوانست با قدری بدشانسی بقیمت جانش تمام شود.ا
وقتی اورا بقسمت اوژانس بیمارستان رساندند و روی یکی از تختهای آن قرار دادند اولین پرستاری که بدیدنش آمد و فهمید با اتومبیل تصادف کرده فوری دست بکار وصل لوله های سرم و اکسیژن بدست و بینی او شد و درهمان حال پرسید: "کدام قسمت ازبدنتان آسیب دیده و یا در کجا بیشتر درد دارید". وقتی دید که او بتمام سؤالاتش جوابهای درست میدهد همانطور که کارش را با سرعت انجام میداد خندید وگفت: "خوشبختانه روحیه تان خوب است، نگران نباشید، دکتر بزودی برای دیدنتان خواهد آمد".ا
لبخندی زده جواب داد: "نمیدانم، شاید اینطور باشد، ولی هنوز هم آنچه را اتفاق افتاده باور نمیکنم" و چون دید پرستار خیره در او مینگرد و منتظر جواب است اضافه کرد: "برای قدری هواخوری از خانه بیرون آمدم که این حادثه برایم پیش آمد، حادثه ایکه با قدری بدشانسی میتوانست جانم را بگیرد ولی خوشحالم که سرنوشت طور دیگری برایم رقم زده" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "با اینکه تا اینجا شانس یافتن کار را ازدست داده ام ولی خوشحالم که زنده مانده ام و این شانس را دارم که دوباره برای یافتن کار تلاش کنم".ا
http://mohammad_satwat@blogspot.com/
هنگامیکه لباس میپوشید تا بیرون رود با خود فکر کرد: "بعد از مدتها این اولین دعوت برای کار مورد علاقه اممیباشد، باید از این فرصت حد اکثر استفاده را بکنم".ا
میدانست هوا سرد است، خودرا درلباس گرم پوشاند و آهسته از پله ها پائین آمد و قدم در خیابان گذاشت. هوا تاریک بود و چراغ مغازه ها به عابرین چشمک میزد. قبل از اینکه براه افتد نگاهی به آسمان کرد، ابر ضخیمی آسمان و ستاره ها را از دید پوشانده بود، ذرات درشت برف که تازه شروع به بارش کرده بود آهسته ورقص کنان روی صورتش نشستند. سینه را ازهوای تازه پر کرد و با قدمهای آهسته براه افتاد.ا
وقتی به تقاطع چهار راه رسید از دکه روزنامه فروش روزنامه ای گرفت و با خود فکر کرد بد نیست در کافی شاپ آنطرف خیابان رفته ضمن خواندن اخبار روز قهوه ای نیز بنوشد. نگاهی به چراغ عابر پیاده کرد، علامت عبور برای عابر پیاده روشن بود، چراغ چهار راه نیز برای عبور اتومبیلها در جهت او قرمز بود، پس میتوانست برود.ا
درحالیکه فکر میکرد با نوشیدن یک قهوه داغ و قدری استراحت میتواند بخانه بازگشته خودرا برای مصاحبه فردا آماده نماید آهسته و بدون شتاب براه افتاد، هنوز به خط وسط خیابان نرسیده بود که ناگهان متوجه شد دو اتومبیل با سرعت هرچه تمامتر شانه بشانه هم بطرف او میآیند و با او کمتر از یکمتر فاصله دارند. زمان کوتاه و راه گریزی هم نبود، ضربت برخورد چنان شدید بود که تا چند متر دورتر از محل تصادف پرتاب شد.ا
زمانیکه بخود آمد روی آسفالت خیابان به پشت افتاده بود، مانند کسیکه تازه از خواب بیدار شده باشد تا لحظاتی بخاطر نیاورد چرا آنجا افتاده است، تنها چند نفر را دید که بطرفش میدوند، نه چیزی را بخاطر میاورد و نه دردی در خود احساس میکرد، تنها چیزی که میشنید صدای گنگ همهمه آدمها و بوق و ترمز ناگهانی اتومبیلها بود.ا
هماندم از میان کسانی که اطرافش را احاطه و باو مینگریستند چشمش به خانمی افتاد که آهسته بطرفش آمد، خم شد و چند لحظه به او نگاه کرد و ناگهان کت خودرا از تن خارج و سینه وصورتش را با آن پوشاند.ا
حرکت آن خانم باعث شد تا او بی اختیار از آن حالت نا خود آگاهی و بیحسی مطلق بیرون آید، بلافاصله بخاطر آورد که اتومبیلی با سرعت زیاد بطرفش میآمد و بایستی هم او بروی زمین پرتابش کرده باشد. یاد آوری این موضوع باعث شد تا ترسی نا خود آگاه سراسر وجودش را فرا گیرد زیرا در فیلمها دیده بود صورت کسانی را که در تصادفات جان میسپارند برای احترام با پارچه و یا قطعه ای لباس میپوشانند. فکر کرد بطور قطع کار او نیز تمام شده و آن خانم بهمین دلیل روی صورتش را پوشانده است.ا
گوش به صدای کسانی که اطرافش را احاطه کرده و راجع به او صحبت میکردند، داد. هر یک از آنها اظهار نظری میکرد. با خود گفت: "پس میباید زنده باشم" ولی درمیان تردید و یقین حیران بود، دوباره گوش تیز کرد تا ببیند چه میگویند. شنید یکی از آنها گفت: "بدجوری تصادف کرد" دیگری گفت: "اتومبیل بد جوری بهش زد، چند متر آنطرف تر پرتابش کرد". یکی دیگر اضافه کرد: "تکان نمیخورد، معلوم نیست زنده مانده باشد".ا
چون دردی در خود احساس نمیکرد، برای اینکه ازمردن و یا زنده بودن خود مطمئن شود سعی کرد درصورت امکان تکانی به خود داده از جا برخیزد. با اولین حرکت که روی دست چپ داد ناگهان درد کشنده ای در شانه خود احساس کرد که نشان میداد شانه اش بسختی آسیب دیده است.ا
سراغ دست راستش رفت. خوشبختانه توانست آنرا با کمی درد حرکت و آهسته کت آن خانم را از روی صورتش کنار بزند، عابری را دید که بالای سرش ایستاده و به او نگاه میکند، چون دید تکان خورد ناگهان برگشت و به عابر دیگر گفت: "مثل اینکه زنده است، تکان میخورد ولی بنظر میرسد هنوز کاملا" بهوش نیامده است".ا
حقیقت داشت، هنوز بدرستی نمیدانست چه بر سرش آمده است. دوباره بیاد صحنه تصادف و سرعت بالای اتومبیلها افتاد. پس بایستی بدجوری آسیب دیده باشد ولی چرا بجز دست چپ درد دیگری درخود احساس نمیکند.ا
دراین موقع خانمی که کت خود را روی او انداخته بود دوباره به او نزدیک شد و وقتی فهمید بهوش آمده با لبخندی از روی شعف پرسید: "آقا حالتون خوبه" نمیدانست چه جواب بدهد، پس از لحظه ای تأمل گفت: "درست نمیدانم ولی مثل اینکه شانه چپم بدجوری صدمه دیده چون نمیتوانم دست چپم را تکان دهم".ا
آن خانم گفت: "بهتره تکان نخورید، تلفن کرده ام، پلیس و آمبولانس همین الان میرسند".ا
نمیدانست آن خانم چکاره است ولی حدس زد باید از انسانهائی باشد که در اینطور مواقع نسبت بسلامت دیگران احساس مسئولیت میکنند.ا
هماندم صدای آژیر آمبولانس که نزدیک میشد بگوشش خورد. چند لحظه بعد خانم و آقائی را دید که از آمبولانس پیاده و بطرفش آمدند و بلافاصله باران سؤالات متعدد شروع شد که باید بتمام آنها با سرعت جواب میداد.ا
پس از لحظاتی چند که اندامش را یک بیک معاینه و در مورد اینکه آیا درد دارد یا خیر از او توضیح خواستند معلوم شد استخوان پا و شانه چپش شکسته است، همچنین دنده های پهلویش نیز در قسمت چپ بشدت صدمه دیده است زیرا با هر حرکت روی دنده چپ درد نفس گیری عارضش میشد.ا
با اینکه ظاهرا" به سرش ضربه شدیدی وارد نشده و آسیبی ندیده بود ولی نمیتوانست گردنش را براست یا بچپ بگرداند. با اینهمه خوشحال بود که هوش و حواس خودرا باز یافته و مغزش خوب کار میکند و قادراست به سؤالات مأمورین اوژانس پاسخهای صحیح بدهد.ا
کار کمکهای اولیه بسرعت انجام شد. لباسهایش را با قیچی قطعه قطعه کرده از تنش خارج نمودند بطوریکه درنهایت جز شورت چیز دیگری بدنش را نمیپوشاند. تا یک بیک اعضای بدنش را معاینه و از مقدار صدمات وارده مطلع شوند مدتی طول کشید، درهمین حال سوز و سرمای شدید ماه ژانویه شلاق وار تنش را زیر ضربات خود گرفته بود و باعث شد درد شکستگی استخوان پا و شانه اش بتدریج خودرا نشان دهند و پیرو آن لرز شدید غیر قابل کنترلی اندامش را بتکان در آورد.ا
یکی از مأمورین اوژانس با دیدن لرزش اندام او و استغاثه های بی امانش که التماس میکرد: "لطفا" با یک چیزی بدنم را بپوشانید" بالاخره پتوئی آورده بدنش را پوشاندند وضمن بستن گردنش برای جلوگیری از حرکت، او را روی برانکارد گذارده داخل آمبولانس جای دادند و بسوی بیمارستان حرکت کردند. دراین موقع بود که دیگر اطمینان یافت از حادثه تصادف جان سالم بدر برده است. حادثه ای که میتوانست با قدری بدشانسی بقیمت جانش تمام شود.ا
وقتی اورا بقسمت اوژانس بیمارستان رساندند و روی یکی از تختهای آن قرار دادند اولین پرستاری که بدیدنش آمد و فهمید با اتومبیل تصادف کرده فوری دست بکار وصل لوله های سرم و اکسیژن بدست و بینی او شد و درهمان حال پرسید: "کدام قسمت ازبدنتان آسیب دیده و یا در کجا بیشتر درد دارید". وقتی دید که او بتمام سؤالاتش جوابهای درست میدهد همانطور که کارش را با سرعت انجام میداد خندید وگفت: "خوشبختانه روحیه تان خوب است، نگران نباشید، دکتر بزودی برای دیدنتان خواهد آمد".ا
لبخندی زده جواب داد: "نمیدانم، شاید اینطور باشد، ولی هنوز هم آنچه را اتفاق افتاده باور نمیکنم" و چون دید پرستار خیره در او مینگرد و منتظر جواب است اضافه کرد: "برای قدری هواخوری از خانه بیرون آمدم که این حادثه برایم پیش آمد، حادثه ایکه با قدری بدشانسی میتوانست جانم را بگیرد ولی خوشحالم که سرنوشت طور دیگری برایم رقم زده" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "با اینکه تا اینجا شانس یافتن کار را ازدست داده ام ولی خوشحالم که زنده مانده ام و این شانس را دارم که دوباره برای یافتن کار تلاش کنم".ا
http://mohammad_satwat@blogspot.com/