Sunday, April 29, 2012


نادر و تینا

(برگی از دفتر خاطرات کردستان)
(1)

نادرجوانی خوش تیپ، خون گرم، پاک و احساساتی، صدیق و بی آلایش بود، در پادگان فرح آباد هنگامی که دوران آمادگی برای خدمت سربازی را طی می کردیم، آشنا شدیم. خون گرمی و بی آلایشی و صداقت او سبب شد تا خیلی زود انیس و مونس هم شویم و دوران خدمت در فرح آباد را فارغ از زیر و بم هایش به سرعت
بگذرانیم

خوشبختانه پس از خاتمه دوران آموزش هر دو مأمور خدمت در پادگان مهاباد مرکز استان کردستان شدیم، پادگانی که وظیفه حفظ امنیت و آرامش کردستان وغرب کشور را به عهده داشت.

قبل از حرکت به سوی مهاباد برای نادر تعریف کردم که در دوران کودکی به دلیل مأموریت پدرم چند سالی را با خانواده ام در مهاباد گذرانده ام از این رو با خصوصیات مردم آن منطقه به خوبی آشنا هستم. برایش گفتم که کردهای مهاباد مردمی ادیب، با سواد و اهل شعر و ادب هستند، بسیار خوش برخورد و مهمان دوست می باشند از این رو هر دو با روحیه ای شاد و خوشحال ازاین موقعیت عازم محل مأموریت شدیم.

مهاباد درآن موقع شهری زیبا و کاملا" متفاوت از سال های قبل بود، خیابان های جدید وتازه ای در آن احداث شده و بلوار بسیار زیبائی در امتداد رودخانه احداث کرده بودند. شهر گسترش پیدا کرده وخانه ها وساختمان های نوساز در شهر و دامنه ارتفاعات جلوه دیگری به آن داده بود.

شهر ازسه طرف توسط ارتفاعات بلندی احاطه می شد و وجود چشمه های فراوان آهکی درغرب شهر واطراف رودخانه مهاباد چشم انداز زیبائی را برای اهالی و بازدید کنندگان ایجاد می کرد.

ازآن جائی که منطقه به دلیل وجود مبارزین کرد که خواهان خودمختاری استان کردستان بودند همیشه درتب و تاب بسرمی برد به افسران ارتش دستور داده بودند تا درتمام مدت آماده وحاضر به خدمت باشند و اغلب اوقات به خصوص شب ها و هنگام تردد در خیابان ها با خود اسلحه حمل کنند تا چنان چه مورد هجوم پیشمرگان کرد واقع شدند غافلگیر نشده قادر باشند از خود دفاع نمایند.

با رسیدن به مهاباد دو اطاق در طبقه دوم یکی از ساختمان های نوساز حاشیه شهرگرفته مستقر شدیم. چیزی نگذشت که خبر یافتیم چند تن ازدوستان دانشگاهیمان که در وزارت نیرو استخدام شده بودند درحال انجام پروژه ای برای احداث سد روی رودخانه مهاباد می باشند.

وجود آن ها نزدیک محل مسکونی ما سبب شد تا خوشحال ازاین پیش آمد اغلب اوقات بیکاری و به خصوص روزهای تعطیل را نزد آن ها بگذرانیم.

اطاق دفتردوستانمان درطبقه اول و درگوشه ساختمان درست درمحل تقاطع دو خیابان قرار داشت که یکی ازپنجره های آن مشرف بر خیابان و شیر آبی (فشاری) بود که درآن موقع برسرهرچهار راه یکی از آن ها را برای استفاده عموم نصب کرده بودند. اغلب روزها به خصوص ایام تعطیل تجمع دختران و زنان زیبای کرد برای برداشتن آب از این شیرها چشم انداز زیبائی را برای نظاره کنندگان به وجود می آورد.

درآن موقع خانه های قدیمی شهر مهاباد لوله کشی آب نداشت و شیر آب جلو پنجره دوستانمان تنها منبع مورد استفاده اهالی ساکن خانه های اطراف بود که این مهم را اکثرا" دختران و زنان جوان کرد برعهده داشتند  و مردهای خانواده کمتر برای بردن آب می آمدند.

پوشش زنان و دختران کرد که در آن موقع (تابستان) برای بردن آب می آمدند عبارت بود از شلواری ضخیم، بلند و گشاد و اغلب تیره رنگ که تا مچ پایشان را می پوشاند و بلوزی (اغلب به رنگ های الوان و نازک) آستین بلند که تا مچ دست آن ها را پوشش می داد. پارچه بلوزها اغلب نازک و بدن نما بود به طوری که می شد خطوط برجسته سینه ها و اندام زنان (حتی رنگ پوست) آن ها را ازپشت بلوزها به خوبی تشخیص داد و همین امر باعث می شد تا نگاه گرسنه جوانان و مردان کرد را همواره به دنبال خود داشته باشند.

ناگفته پیداست که اطاق دفتردوستانمان و پنجره مخصوص آن درروزهای تعطیل بسیار پرمشتری و  محلی  استثنائی  برای نگاه های  حریص کارمندان و دوستان  آن ها  که  همگی  جوان  بودند به شمار آید.

البته در طول زمان دختران جوان کرد هم با غریزه طبیعی خود پی برده بودند که خواستاران زیادی از پشت شیشه های پنجره فوق سینه ها و اندام زیبای آن ها را رصد می کنند که این امر نه تنها مغایر با خواست آن ها نبود که اغلب خود نیز با عشوه گری و طنازی بیشتر سعی در تند کردن آتش هوس نظاره کنندگان داشتند چرا که اکثر آن ها بر این تصوربودند تا اگر بتوانند یکی از آن جوانان شهری و تحصیل کرده را به دام عشق خود گرفتار و با آن ها ازدواج کنند آتیه بهتری را برای خود فراهم  خواهند نمود.



* البته تا آن جا که اطلاع داشتم درطول سال های گذشته این تصورغلط به دختران و خانواده های آن ها ثابت کرده بود که نود درصد حوادثی ازاین قبیل پایان خوشی به خصوص برای دختران جوان کرد نداشته و حوادث غم انگیزی را ایجاد کرده بود ولی متأسفانه هوس های جوانی هیچ گاه تجربه ها را باور نداشته و اغلب تکرار آن ها را باعث می شد *



در یکی از روزها که با نادر و دیگران مشغول تماشای خیل دختران بودیم، متوجه حضوردختر جوانی شدیم  که  برای  اولین  بار برای بردن آب  آمده  بود، این دختر که  از نظر زیبائی  اندام بی نهایت متفاوت با دیگران بود برای چند لحظه همه نگاه ها را به پشت پنجره کشید.

اندامی بی نهایت زیبا، متناسب و خوش ترکیب داشت، درعین حال که لاغر و باریک به نظر می رسید ولی درحین آب کردن دو عدد ظرف بزرگی که در دست داشت نشان داد بسیار قوی و مسلط است، پوستی برنزه، بازوها و گردن و صورت گرد اورا می پوشاند و موهائی شبق مانند و بلندش چون آبشاری سیاه از اطراف صورت و گردن او آویزان بود و وزش بادها حرکت موج مانندی درآن ها ایجاد می کرد، سینه های برجسته و زیبایش چنان از زیر بلوز بیرون زده بود که گوئی با زبان بی زبانی حریف می طلبیدند. تنها چیزی که دراو به نظرم عجیب آمد آرایش بیش از حد اطراف چشم های او بود که با کمک خط چشم آن ها را بی نهایت سیاه و غیرعادی ساخته بود.

نادرکه چون همه ما مشتاقانه اورا زیر ضرب نگاه های حریص خود گرفته بود بی اختیار فریاد زد: "خدای من این زن نیست، خدای زیبائی است، آفرودیت است" و درحالی که به هیجان آمده بود بازوی مرا فشرد واضافه کرد: "احمد، آیا قبلا" هم اورا دیده بودی".

درحالی که از دیدن اندامی چنان زیبا تحت تأثیر قرار گرفته بودم جواب دادم: "فکر نمی کنم، اولین روزی است که اورا می بینم".

هنگاهی که دخترک ظرف های خودرا پر نموده عازم رفتن شد نادر که هنوزبا چشم های خود اورا تعقیب می کرد گفت: "احمد، می خواهم دنبالش بروم و خانه اش را یاد بگیرم".

وقتی خواستم با این بهانه که: "ممکن است باز هم برای بردن آب بیاید" اورا از رفتن باز دارم گفت: "به هیچ وجه نمی خواهم اورا از دست بدهم" و اضافه کرد: "او جواهری است که گم شدنش را طاقت نمی آورم" و برای تعقیب دخترک از در بیرون رفت.



(2)

وقتی شب همان روز از نادر جویای امر شدم جواب داد: "خانه او در انتهای شهر و نزدیک قبرستان قرار دارد" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "فکر می کنم دلیل این که تا حالا برای بردن آب این طرف ها نیامده دوری راه بوده است".

اطلاع داشتم که نادر در به حرف کشیدن دختران ید طولائی دارد لذا پرسیدم: "آیا توانستی با او صحبت کنی".

سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "چند بار خودرا به کنارش رساندم و نامش را پرسیدم ولی جواب نداد" وپس از لحظه ای اضافه کرد: "چون بارش سنگین بود و با سرعت می رفت انصاف نبود زیاد به حرفش کشیده معطلش کنم لذا من هم ساکت وسریع هم پای او رفتم تا داخل منزلش شد".

- "پس این طور که معلوم است دست خالی برگشتی".

درحالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد گفت: "نا امید نیستم، چون چند بار که سرش را برگرداند دیدم لبخندی بر لب دارد و امیدوار شدم، هنگامی که به انتهای راه رسیدیم  و او وارد خانه اش شد قدری دورایستادم با این امید که بیرون بیاید و بتوانم با او صحبت کنم. انتظارم زیاد  طول نکشید، پس از مدتی  بیرون آمد و تا مرا دید دستی برایم تکان داد و دو باره از در دیگری که نزدیک خانه اش بود داخل رفت" و اضافه کرد: "چون بازهم مدتی گذشت و بیرون نیامد انتظار را بیهوده دانسته برگشتم".



* آن شب اطلاعاتی را که از زمان کودکی درباره دختران مهابادی به خاطر داشتم برایش تعریف کردم و گفتم: "ببین، با این که کردها ادیب و متمدن هستند و در مورد مسائل ناموسی مانند مردم خوزستان و جنوب ایران تعصب به خرج نمی دهند ولی چون دختران چندی ازخانواده آن ها به دلیل آشنائی و دوستی با غریبه ها - به خصوص افسران ارتش - ضربه روانی خورده و نهایتا" دست به خودکشی زده اند لذا نسبت به این گونه حوادث بسیار حساس می باشند *



در پایان نتیجه گرفتم که: "او باید در رابطه با نزدیک شدن به آن دخترک بسیارمحتاط و حتی اگر بتواند ازنزدیک شدن به او صرفنظر و موضوع دوباره دیدن اورا فراموش کند" ولی او که بی نهایت شیفته زیبائی دخترک شده بود گفت: "او بی نهایت زیباست، من که خیال ندارم اورا بفریبم، اگردخترک موافق باشد حاضرم با او ازدواج کنم".

ازاین که با این سرعت تصمیم به ازدواج با دخترک گرفته بود خنده ام گرفت، از سادگی و خلوص نیت او مطمئن بودم و می دانستم که راست می گوید لذا گفتم: "آخرتو که هنوز اورا به درستی نمی شناسی" و با اشاره به آرایش دور چشم های او یادآوری کردم: "شاید او شوهر و یا نامزد داشته باشد، اگر شوهرش بفهمد که همسرش مورد تعقیب مردی قرارگرفته است خشمگین شده قصد جانت را می کند" و اضافه کردم: "می دانی که دراین منطقه این گونه حوادث موجب خشم اهالی شده برایت دردسر فراهم می کند".

سکوت کرد و به فکر فرو رفت، به او فرصت دادم تا خوب بیندیشد. پس از چند لحظه سرش را بالا گرفت و گفت: "درتمام مدتی که راه طولانی بین شیرآب و منزلش را طی می کرد تنها یک بار ظرف های آب را زمین گذاشت و استراحت کرد" و اضافه نمود: "این امر نشان ازتوانائی بیش ازحد بازوهای او می دهد چیزی که از توان من نیز خارج بود".

به نکته جالب و حساسی اشاره کرده بود، با خنده گفتم: "این از خصوصیات بارز زنان روستائی به خصوص زنان کرد می باشد که ازاین بابت با مردان کوس برابری می زنند".

ساکت بود و گوش می داد، ولی ناگهان مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد سرش را بالا گرفت و گفت: "وقتی از خانه بیرون آمد و با دست به من اشاره کرد از در دیگری قدری دورتر از درب خانه اش داخل شد و رفت، به نظرم رسید درب طویله بود".

با حیرت اورا نگریستم و گفتم: "خوب که چی؟".

گفت: "فکر می کنم او از من خواسته بود به دنبالش بروم" و اضافه کرد: "ولی نمی دانم چرا درطویله!".



(3)

آن شب دیگر صحبتی دراین باره نکردیم ولی هر دو درگیر افکاری متضاد در باره دخترک بودیم احتمالا" نادر دراین فکر بود که دخترک به احتمال زیاد ازاین که او دعوتش را برای رفتن به داخل طویله اجابت نکرده عصبانی شده و ممکن است درصورت برخورد دوباره دیگر با او صحبت نکند.

من نیز بعضی چیزها را دردخترک عجیب دیده بودم، می دانستم که دختران کرد جز درجشن ها و مراسم عروسی آرایش نمی کنند مگر این که شوهر داشته باشند ولی دختری را که امروز دیده بودم خط چشم غلیظی کشیده بود که به نظر می رسید نامزد یا شوهر داشته باشد که دراین صورت نزدیک شدن به او خطرناک بود ولی این طور که نادراز اشاره دخترک استنباط کرده بود دعوت به رفتن داخل طویله وضع را تا اندازه ای برایم بغرنج می کرد.



* درآن موقع درمهاباد مناسب ترین نقاطی که دختران می توانستند فارغ از انظارخانواده و مردم به گفتگو با دوست پسر و یا مرد دلخواه خود بپردازند جز طویله و یا نقاطی دورازشهر مکان دیگری نبود *



روز بعد طبق معمول به پادگان رفتیم. هیچ گونه صحبتی در مورد دخترک پیش نیامد. راستش این که هیچ کدام مایل به صحبت درمورد او نبودیم. ناخودآگاه عاقبت کار نادر را با او خوب نمی دیدم و دلم نمی خواست دخترک بازهم خودرا نشان دهد.

درتمام طول هفته می دیدم که نادر در جدالی سخت با احساس خود می باشد، از طرفی زیبائی دخترک سخت اورا گرفته و از جهت دیگر راز و رمزی که دراو دیده بود برایش شناخته شده و ملموس نبود. این را از رفتار او حس می کردم، او که همیشه خون گرم و پر جوش و خروش بود این چند روزه تمام مدت ساکت شده و درخود فرو رفته بود.

آخرهفته طبق معمول به دیدن دوستانمان رفتیم و مانند سابق از پنجره رو به خیابان رفت و آمد دختران را در اطراف شیر آب مشاهده می کردیم، مواظب نادر بودم و می خواستم بدانم تا چه اندازه مشتاق دیدن دخترک می باشد ولی اورا می دیدم که خاموش درگوشه ای نشسته و بدون توجه به هیاهوی دختران با دوستان خود گفتگو می کند تو گوئی حادثه دیدار دخترک را به کلی فراموش کرده است.

دراین موقع صدای جیغ و فریاد دختران توجه همه را به بیرون و اطراف شیر آب جلب کرد، دخترک را دیدم که با دختردیگری درگیر شده وجیغ و فریادشان به هوا رفته است، حدس زدم بر سر نوبت پر کردن ظرف هایشان درگیر شده اند و چون دخترک از طرف مقابل قویتر بوده نوبت را رعایت نکرده و درگیری شروع شده است.

نادرکه تا آن موقع ساکت نشسته بود فوری بیرون رفت تا میانجیگری کرده به درگیری خاتمه دهد، با رسیدن او درگیری خاتمه یافته و دخترک عازم رفتن بود. نادرخودرا به او رساند و احتمالا" به بهانه پرسیدن علل درگیری سر صحبت را با اوباز کرد و از اطراف شیر آب دور شدند.

موقع را مغتنم شمرده بیرون رفتم تا درصورت امکان از دختران حاضر در آن جا اطلاعاتی درمورد دخترک کسب نمایم.

دختران در وهله اول از صحبت کردن و پاسخ به پرسش های من خودداری می کردند ولی بالاخره موفق شدم با دختری که با او درگیر شده وعصبانی بود صحبت کنم.

می گفت: "او با قلدری ظرف های خودرا خارج از نوبت پرکرد و نوبت مرا ندیده گرفته بود".

سؤال کردم: "کمتر دیده ام که او به این محل بیاید".

جواب داد: "او اصلا" متعلق به این محل نیست و باید ظرف های خودرا از شیر دیگری که نزدیک منزلش می باشد پر کند".

پرسیدم: "نمی دانی چرا به این محل می آید".

دراین موقع دختران را دیدم که با شنیدن سؤال من خندیده صورت های خودرا با دست پوشاندند، همان دختری که مخاطب من بود گفت: "به خاطر نشان دادن خودش به جوان هائیست که از پشت شیشه پنجره شما، بیرون را نگاه می کنند".

دانستم حدسم درمورد تجمع دختران اطراف شیر آب دراین محل بی مورد نبوده است" از همان دختر پرسیدم: "می دانی نام دختری که با تو دعوا می کرد چیست؟".

گفت: "اسمش تینا است" و اضافه کرد: "دختر آقای شافعی است".

نام شافعی را شنیده بودم و می دانستم از مالکین مهاباد است. وقتش بود تا آخرین سؤالم را نیزمطرح کنم، پرسیدم: "شوهر دارد؟".

مخاطب من نگاهی پرسش آمیز به دختران دیگر کرد گویا می خواست نظر آن ها را درمورد جواب پرسش من بداند که ناگهان یکی از دختران به سخن در آمد و  گفت: "شوهر کرده  بود ولی  یک روز ناگهان شوهرش ناپدید شد و هنوزهم پیدایش نکرده اند".

مقداری از راز دخترک که حالا می دانستم نامش تینا است برایم روشن شده بود منتظر شدم تا هنگامی که نادر باز می گردد بقیه اطلاعات در مورد تینا را از او بگیرم".

(4)

نادر مغموم و دلخور بود، می گفت: "حالا می فهمم داستان هائی که تو درباره ماجرا های دختران مهاباد می گفتی حقیقت دارد" وبعد اضافه کرد: "به سراین دخترک بیچاره هم همان را آورده اند".

- "نامش را پرسیدی؟".

- "گفت نامش تینا است".

به نادرگفتم که از دختران اطراف شیر آب مقداری از گذشته تینا باخبر شدم وچون اورا مشتاق دیدم شمه ای از آن را برایش تعریف کردم وپرسیدم: "حالا نظرت درباره او چیست؟".

گفت: "هنوز نمی دانم، احتیاج به زمان دارم تا قدری درباره او فکر کنم" و بعد گفت: "دختری است که ضربه خورده واز نظر روانی صدمه دیده است".

پرسیدم: "این را از کجا دانستی؟".

جواب داد: "نمی تواند درست صحبت کند، لکنت زبان دارد و وقتی عصبانی می شود به کلی قدرت بیان خودرا از دست می دهد".

-  درمورد شوهرش از او سؤال کردی.

- از قراری که می گفت مهندس یکی از ادارات بوده و مدتی به بهانه ازدواج با او به سر برده و ناگهان غیبش زده است.

پرسیدم: "برای یافتش هیچ کوششی نکرده؟".

جواب داد: "تا آن جا که معلوم است طرف هیچ رد پائی از خود باقی نگذاشته ".

- "تا کجا با او رفتی؟".

- "پس از این که آب ها را به خانه اش رساند دست مرا گرفت وداخل طویله برد".

- "چرا تو را آن جا برد، مگر نمی توانست به خانه خودش ببرد".

- "گویا از پدرش می ترسد، مدتی روی توده ای از کاه که در گوشه طویله جمع کرده بودند نشستیم و با همان لکنت زبان تا آن جا که می توانست داستان زندگی خودرا برایم تعریف کرد".

پرسیدم: "همین؟".

منظورم را فهمید وگفت: "همین!" و اضافه کرد: "فکر می کنم حالا که مرا محرم راز خود دانسته و داستان زندگی اش را برایم تعریف کرده مدیون او شده ام و تصمیم دارم کمکش کنم".

از نادر انتظاری جز این نداشتم، فهمیدم تینا بدون این که خود بداند روی نقطه حساسی از عواطف او انگشت گذاشته است".

پرسیدم: "چگونه می خواهی کمکش کنی؟".

فوری جواب داد: "خیلی ساده، با او ازدواج می کنم".

با این که اورا به خوبی می شناختم ومی دانستم بسیار فداکار و با گذشت است ازاین تصمیم او یکه خوردم ولی به روی خود نیاورده ساکت ماندم ولی او خود ادامه داد و گفت: "درنظر دارم اول با پدرش صحبت کنم و درصورت موافقت با او ازدواج کنم".

از کار او سر در نمی آوردم و نمی دانستم دخترک چگونه توانسته نادر را در طول چند ساعت چنین دیوانه کند که حاضر شده با این سرعت تصمیم به ازدواج با او بگیرد.

دیگر صحبتی دراین مورد نکردیم و منتظر روزهای بعد و آینده کارشدم ولی نمی دانم چرا دلم گواهی نمی داد که این ماجرا عاقبت خوشی برای او داشته باشد.



* می دانستم دخترانی که در ماجراهای عشقی با بعضی از افسران ارتش - به خصوص افسران وظیفه که برای مدت کوتاهی مأمور خدمت درمهاباد شده بودند - پس از ناکامی درعشق خودرا حلق آویز کرده و یا با خوردن سم و گاهی محلول امشی خودکشی کرده اند که پرونده بعضی از آن ها هنوز دردادسرای مهاباد همچنان بازبود. ماجراهای فوق احساس بدی دربین خانواده ها به وجود آورده واکثرا" ازتماس دخترانشان با درجه داران و یا افسران ارتش دل خوشی نداشتند ولی متأسفانه عشق و دلدادگی منطق نشناخته واکثرا" فریب دهنده است *



(5)

چند هفته ای گذشت و نادر درهر فرصتی برای دیدار تینا می رفت. در بازگشت اغلب سکوت می کرد وجز درمورد کارهای اداری صحبتی به میان نمی آورد، چون قلبا" نگران وضع او بودم چند بار سعی کردم در صحبت را با او باز کنم ولی هربار با یک آری و یا خیر و یا نمی دانم در صحبت را می بست و من هم دنبال آن را نمی گرفتم تا این که یک شب خودش به زبان آمد و گفت: "تینا صلاح نمی داند تا در مورد ازدواج با پدرش صحبت کنم".

- "دلیلش را نگفت".

- "می گوید وضع روحی پدرم درحال حاضر خوب نیست و این امکان وجود دارد که با ازدواج ما موافقت نکند".

فکر کردم دخترک قصد کشتن وقت و آزمودن نادر را دارد لذا گفتم: "بهتر نیست به جای ملاقات در طویله اورا به خانه خودمان بیاوری تا من هم اورا ببینم" و اضافه کردم: "به عنوان یک دوست شاید بهتر بتوانم اورا ارزیابی کنم".

خندید و به شوخی گفت: "چشم سرکار، این کار را خواهم کرد".

چند روز بعد اورا به خانه آورد. در همان اولین برخورد متوجه شدم بی دلیل نیست که نادر از او دل نمی کند، اندام کشیده و خوش ترکیب و صورت زیبای او بی نهایت فریبنده بود، در جواب سلامم سری تکان داد و دستش را مانند خانم های شهری برای دست دادن پیش آورد. دستم را چون مردان در دست گرفت و محکم فشرد، حرکتی که انتظارش را نداشتم، بعد روی صندلی ای که به او تعارف کرده بودم نشست. چای آماده بود، یک لیوان برایش ریختم و به دستش دادم و در همان حال ازاین که استکان نداریم و مجبور شده ام در لیوان برایش چای بریزم عذرخواستم - می دانستم کردهای مهاباد در استکان چای می خورند - خندید و گفت: "ما هم د.....ر لی...وان می ...خو....ریم".

این جمله را آن قدر شیرین ادا کرد که بی اختیار دستم لرزید و نزدیک بود سینی چای را رها کنم. نادرکه متوجه دگرگونی حالم شده بود با خنده جلو آمد و سینی را از دستم گرفت وگفت: "بهتره تو بشینی تا من از او پذیرائی کنم".

هنوزساعتی ازمصاحبت با تینا نگذشته بود که بی اغراق فریفته صحبت کردن و حرکات موزون او شده بودم. با این که لکنت زبان داشت ولی آهنگ صدا و لهجه کردی او همراه با حرکات دست و گردنش زیبائی خاصی به او می داد که از صحبت کردن با او سیر نمی شدم و مرتب اورا به حرف می کشیدم. اوهم بدون این که از زبان الکن خود شرمنده باشد سعی می کرد تند و سریع جواب دهد و چون این امر باعث خنده ما می شد خودش هم چون کودکان دست ها را به هم می مالید و قهقهه می زد.

ضمن صحبت ها فهمیدم نامزد قبلی او که یکی از دیپلمه های استخدام شده در اداره مبارزه با مالاریا بوده همه جا خودرا مهندس جا می زده و بعد هم متواری شده به طوری که اداره مربوطه او نیز از جا و مکانش خبری ندارد.

از او پرسیدم: "آیا حاضر است با نادر ازدواج کند" که ناگهان چهره اش سفید و چشمانش پر از اشک شد، سعی کرد تا چیزی بگوید ولی زبانش نمی چرخید و بدون اراده دست هایش را تکان می داد و مرتب به نادر نگاه می کرد تا از اوکمک بگیرد. نادر که متوجه پریشان احوالی او شده بود فوری جلو رفت و اورا در آغوش کشید ودرحالی که سعی داشت اورا آرام کند مرتب تکرار می کرد: "مهم نیست، مهم نیست، ناراحت نشو، احمد بهترین دوست من است، خواست نظر تورا بداند".

وقتی آرام شد نادرتوضیح داد: "پدرتینا پایش را در یک کفش کرده و گفته: "این جوان های شهری به درد تو نمی خورند و باید همسر پسر عمویت شوی" ولی تینا چون پسرعمویش را دوست ندارد نمی خواهد با او ازدواج کند.

درنظرداشتم بپرسم آیا تورا دوست دارد که با بودن تینا بهتر دیدم سکوت کنم، نادربلافاصله فکرم را خواند و آهسته گفت: "برام مهم نیست که او چه احساسی نسبت به من دارد، همین که من شیفته او هستم و اورا دوست دارم برایم کافی است".

حق داشت، دختری که درهمین مدت کوتاه دیده بودم واقعا" دوست داشتنی بود و ارزش با او زندگی کردن را داشت.

وقتی نادر رفت تا تینا را به خانه اش برساند دراین فکر بودم که چرا تینا با این که می داند پدرش درمورد ازدواج او با جوانان شهری نظر منفی دارد باز هم نادر را رها نمی کند. آیا او می خواهد با این انتخاب به پدرش و همه آن دخترانی که اورا درمورد انتخاب یک همسرشهری مسخره کرده و مورد شماتت قرارداده بودند ثابت کند که لیاقت همسری جوانان شهری را دارد.



(6)

آن شب نادر به خانه باز نگشت. تا صبح هزار گونه فکر به ذهنم رسید. آیا او شب را با تینا گذرانده است؟ ولی در کجا، در طویله و یا درخانه پدرش، آیا با پدرش صحبت کرده و موانع را برطرف کرده اند؟. فکر نمی کردم نادر آن قدر کودک باشد که نداند غیبت او مرا نگران و هراسان خواهد کرد.

صبح فردای آن روزمانده بودم به پادگان بروم ویا برای گرفتن خبری از نادر راهی خانه تینا شوم یادم افتاد که آدرس درست خانه اورا نمی دانم.

دراین فکر بودم که ناگهان تینا هراسان و گریه کنان وارد اطاقم شد. کفش به پا نداشت و پا برهنه آمده بود. با دیدن من تند تند کلماتی را با صدای بلند ادا می کرد، درحقیقت جیغ هائی مخلوط با کلماتی درهم و برهم بود که به هیچ وجه فهمیده نمی شد.

حدس زدم حادثه ای برای نادر اتفاق افتاده که او تا این اندازه مشوش می باشد، دستم را گرفته بود و می کشید تا با خود ببرد. از او خواستم  صبر کند تا  لباس  بپوشم. نمی دانستم  به  کجا باید برویم، چون حدس می زدم باید حادثه بدی اتفاق افتاده باشد هنگام لباس پوشیدن اسلحه ام را برداشته در جیب گذاردم، درهمان حال سعی کردم اورا آرام کنم تا بتواند برایم توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است ولی او تنها پا به پا می کرد و دست مرا گرفته بود ومی کشید.

از خانه که بیرون رفتیم پس از قدری دویدن - چون می دوید و مرا با خود می کشید - حدس زدم مرا به سمت خانه خودش می برد. درهمان حال فکر کردم ممکن است برای پدرش اتفاقی افتاده و یا نادر با پدر او درگیر شده باشد که این اندازه ناراحت و هراسان است، تنها فکری که از خاطرم نمی گذشت این بود که نادرتمام شب را با او در طویله  گذرانده باشد.

نادرگفته بود خانه آن ها بیرون شهر و پشت قبرستان واقعشده است. وقتی نفس زنان و عرق ریزان به قبرستان رسیدیم مرا به طرف دری برد وآن را گشود، از بوی پهن و پشکل گوسفند که به مشامم خورد دانستم باید طویله و یا آغل گوسفندان باشد.

کسی درآن حوالی دیده نمی شد، به دنبال او وارد طویله شدم، از راهروئی گذشتیم و به فضائی رسیدیم که نورکمی از سقف محیط را روشن می کرد. در گوشه ای از آن فضا مقدار زیادی کاه مخلوط با شاخ و برگ درختان رویهم ریخته بودند.

تینا درحالی که می گریید فوری خودرا روی شاخ و برگ درختان انداخت و با دست های خود شروع به پس زدن آن ها کرد و چون دید ایستاده به او نگاه می کنم فریاد زد "نادر" و اشاره کرد که من هم کاه ها را پس بزنم.

با شنیدن اسم نادر فهمیدم نادر باید در زیر آن خس و خاشاک باشد، جلو رفتم و با او شروع به پس و پیش کردن شاخه ها شدم که ناگهان دستم به بدن انسانی خورد و چون آخرین شاخ و برگ ها را پس زدم نادر را دیدم که با سری خونین آن جا افتاده است. درنگ جایز نبود، همه چیز را بایستی حدس می زدم فوری خم شدم و گوش برسینه اش گذاشتم تا از زنده بودنش مطمئن شوم.

تینا ایستاده بود، مرا می نگریست واشک می ریخت، منتظر بود بداند من از بازدید بدن نادر چه نتیجه خواهم گرفت. خوشبختانه قلبش می زد وهنوز زنده بود.

پرسش از تینا در مورد وضع نادر با حالی که داشت بی مورد بود  باید او را  از آن  جا  بیرون می بردم. از تینا خواستم کمک کند تا نادر را بیرون ببریم. نور امیدی در چشمان سیاهش درخشید و خم شد تا کمک کند ولی با شنیدن فریاد یک نفر که می گفت: "همین شما شهری ها هستید که دختران ما را فریب داده و بعد از استفاده از آن ها فرارمی کنید" متوجه درب ورودی طویله شدم و دونفر را دیدم که فریاد زنان و دشنام گویان داخل شدند و دیوانه وار به طرف من حمله کردند".

درآن فضای نیمه تاریک تنها توانستم دریابم که یکی مسلح به دشنه است و آن دیگری  چوب بلندی دردست دارد.

درنگ جایز نبود اسلحه را از جیب بیرون آورده فریاد زدم: "من مسلح هستم، درصورتی که جلو بیائید آتش خواهم  کرد" و چون مشاهده کردم ایستادند اضافه کردم: "نمی دانم شما چه کسی هستید، من آمده ام تا دوست زخمی ام را به بیمارستان ببرم".

یکی از مردان فریاد زد: "او مرده است، خودم دیشب اورا به درک فرستادم".

فهمیدم ضارب نادر باید همان مرد باشد لذا فوری گفتم: "اشتباه می کنی آقا، بهتر است قبل از این که شلیک کنم اجازه بدهید اورا از این جا بیرون ببرم".

مردی که مسلح به دشنه بود فریاد زد: "اجازه نمی دهیم زنده از این جا بیرون بروی و با دشنه ای که در دست داشت به طرف من خیز برداشت که به او امان نداده با شلیک گلوله ای پایش را از کارانداختم، فریادی از درد کشید و بر زمین افتاد.  

دراین موقع مردی که چوب دردست داشت به من نزدیک شده بود و چوب را با شدت حواله سرم کرد که به موقع خود را کنار کشیدم، سکندری خورد و روی کاه ها افتاد ولی قبل از این که از جا برخیزد تینا با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی توی سر او زد که مردک نقش زمین گردید و دیگراز جایش بلند نشد.

درحالی که بدن نادر را روی دست بلند کرده بودم از طویله بیرون آمدم، تینا گریه کنان دنبالم می آمد، خودرا به خیابان رساندیم و با کمک اتومبیل رهگذری که همان دم از آن جا عبور می کرد نادر را به بیمارستان رساندیم و برای  دکتری که  همان موقع  از راه رسیده بود ماجرای زخمی شدن او را شرح داده تأکید کردم: "او از دوستان هم اطاقی من است، شب گذشته مورد حمله قرارگرفته و تا صبح امکان دریافت کمک نداشته و خون زیادی از او رفته است.

دکتر پس ازیک بررسی مقدماتی گفت: "خوشبختانه نبضش کارمی کند" و پس از نگاهی به زخم سرش گفت: "سرش شکافته ولی به نظر نمی رسد عمیق باشد، اجازه بدهید پس از یک بررسی کامل نتیجه را به اطلاع شما خواهیم رساند".

چون خیالم از بابت نادر راحت شده بود ضمن تشکر از دکتر برای مطلع کردن پادگان از ماجرای حادثه از بیمارستان خارج شدم، هنگام خروج تینا را به دکتر معرفی کردم و گفتم: " او شاهد حادثه بوده است چنانچه درمورد حادثه اطلاعی بخواهید میتوانید از او بپرسید".

وقتی دوباره به بیمارستان برگشتم نادرتازه به هوش آمده بود. تینا قسمتی از ماجرا را برای دکتر شرح داده بود.

هنگامی که دکتراز اوسؤال کرده بود: "چرا شب گذشته اورا به بیمارستان نیاوردی" گفته بود: "ضاربین پس از مضروب کردن نادربا این تصور که کار او تمام شده از طویله بیرون رفتند، پس از رفتن آن ها فورا" به نادر نزدیک شده نبضش را گرفتم و متوجه شدم که او هنوز زنده است، چون به تنهائی قادر نبودم اورا بلند کرده به بیمارستان برسانم لذا اورا زیر شاخ و برگ های داخل طویله مخفی کردم تا چنان چه ضاربین بازگردند اورا پیدا نکنند. خود نیز درگوشه ای مخفی شدم. پس ازمدتی ضاربین گویا برای پاک کردن آثار جنایت و احتمالا" دفن جسد بازگشتند وچون اورا نیافتند با تصوراین که برخاسته و رفته از طویله خارج شدند. چون می ترسیدم دوباره باز گردند جرئت این که اورا تنها گذارم نداشتم، وقتی هوا روشن شد با اطمینان از این که ضاربین دیگر باز نمی گردند از مخفیگاه خارج شده به خانه دوستش احمد رفتم و اورا به محل حادثه آوردم".



(7)

نادرکه به هوش آمده بود توانست آن چه را که برایش اتفاق افتاده بود به خاطر آورد. تمام مدت من و تینا درکنارش بودیم، زمانی که حالش را مناسب تشخیص دادم از او خواستم وقایع را برایم شرح دهد.

گفت وقتی تینا را به خانه اش رساندم از او خواهش کردم اگر اجازه دهد نزد پدرش رفته درمورد ازدواج با او صحبت کنم. اومخالف بود ولی چون اصرار مرا دید حاضر شد مرا نزد پدرش ببرد. وارد خانه شدیم، پدرش دراطاق خود با مرد دیگری صحبت می کرد. پشت در ایستادیم تا صحبتشان تمام شود، شنیدم که مرد با صدائی بلند فریاد می زد و پدر تینا را تهدید می کرد و اورا به ضعف و زبونی درمقابل دخترش متهم می نمود و می گفت: "اگر تو اجازه دهی من آن جوانی که دخترت را از راه به در کرده یک شبه راحتش می کنم".

با شنیدن صدای او تینا درحالی که از ترس می لرزید از من خواست از دیدن پدرش دراین شرایط صرفنظر کرده از خانه بیرون برویم ولی من مصر بودم که همین امشب موضوع ازدواج را با پدرش مطرح کنم تا هم پدرش و هم آن مرد بدانند فریبی درکار نیست و من حاضرم هر چه زودتر با تینا ازدواج کنم.

تینا می گفت مردی که پدرم را تهدید می کند پسرعموی من است وهم او ازمن تقاضای ازدواج کرده و از من جواب رد شنیده است، آدم شروری است و اگر تو را ببیند قصد جانت خواهد کرد و از من خواهش نمود هرچه زودتر از آن جا خارج شویم.

هنگامی که از خانه خارج می شدیم با مرد دیگری روبه رو شدیم. چون من و تینا را دید فریاد زد و دوستش را که دراطاق با پدر تینا صحبت می کرد به کمک طلبید. مرد بیرون آمد و چون مرا دید فریاد زد: "این همان جوانی است که تینا را فریب داده، باید جان او را همین جا بگیریم و به طرف من حمله کرد، با او گلاویز شدم و توانستم با ضربه ای که به صورتش زدم از چنگش رها شوم که ناگهان ضربه سنگینی به سرم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.



(8)

چیزی نگذشت که با اطلاع شدیم ضاربین (که هردو برادر زاده های آقای شافعی بودند) به جرم حمله مسلحانه و اقدام به ضرب و شتم با قصد قتل روانه زندان شده اند.

نادرپس از بهبودی وبیرون آمدن از بیمارستان نزد پدر تینا رفت وبا جلب موافقت او با تینا ازدواج نمود و در خانه ای که او در اختیارشان گذاشت، ساکن شدند.

پس از اتمام دوران خدمت درحالی که صاحب فرزندی هم شده بودند به تهران رفتند و درخانه پدرنادر ساکن شدند. چندی نگذشت که نادر دریکی از ادارات دولتی مشغول کار شد و تینا با قبول شدن در کنکور دانشگاه به تحصیل پرداخت. پدرو مادر نادرکه از یافتن عروسی زیبا و مهربان چون تینا سر از پا نمی شناختند برای راحتی و آسایش او هر چه از دستشان برمیآمد انجام میدادند. پدر نادر برای معالجه لکنت زبان اورا نزد دکتری که متخصص بیان درمانی بود برد و سالی نگذشت که تینا توانست مقدار زیادی دراین زمینه پیشرفت کند.

تا قبل از مهاجرت به کانادا با نادر و تینا تماس دائم داشتم و اغلب به دیدنشان می رفتم. در ملاقات ها تینا برای این که نشان دهد تا چه اندازه در بیان مطالب پیشرفت کرده مرتب برایم از حوادثی که در رابطه با لکنت زبانش اتفاق افتاده بود تعریف می کرد. نادردرهمه حال تینا را می ستود و می گفت: "ازاین که با او ازدواج کرده ام خوشحالم" و اضافه می کرد: "جواهری است که حاضر بودم برای به دست آوردنش تا آخرین نفس بجنگم".

پس از مهاجرت به کانادا چند سالی تماسمان قطع شد تا این که دراین اواخر اطلاع یافتم نادر درتهران دفتر مهندسی باز کرده و تینا نیز دکترای روانشناسی گرفته و مطبی بازکرده است، عکس هائی که از آن ها به دستمان می رسید نشان می داد که تینا هنوز زیبائی خودرا حفظ کرده و ازاین نظر دربین خانم های فامیل نمونه می باشد. نادر نوشته بود دختر و پسرشان را برای تحصیل به آمریکا فرستاده اند.                            

محمد سطوت

ژانویه 2012











     






Tuesday, September 6, 2011

روضه خوان نابینا


روضه خوان نابينا

در یکی از کوچه های متصل به بازارچه سید ابراهیم خانه ای بود قدیمی که دیوارهای بلند و کاهگلی آن انسان را به یاد دوران

قاجارها می انداخت.ا

مالک این خانه پيرمردي بود سيّد و نابينا كه به اتفاق همسر و دختر و پسر او که هم سن و سال من بود، زندگی می کردند.ا
شغل پيرمرد روضه خواني بود و با درآمد حاصله از آن به اضافه هدايا وكمك هائي كه اهالي محل به عنوان نذر و نياز و خمس به او مي دادند زندگي مرفهی را برای خانواده اش فراهم مي كرد.ا
تنها مشكل پيرمرد نابينائي او بود كه براي رفتن به مجالس روضه خواني احتياج به کمک كسي داشت تا دست اورا گرفته و به مجالس مورد نظر هدايتش كند.ا
اين مشكل را با آوردن پسر بچه اي از دهات اطراف اراك كه عمده فاميل پيرمرد در آن جا زندگي مي كردند حل كرده و اطاقي نيز در زيرزمين همان خانه براي سكونت پسرک اختصاص داده بودند.ا
طبق توافقي كه با خانواده پسرك داشتند هرساله در فصل تابستان و زمان برداشت محصول پسرك براي ديدار و كمك به خانواده خود

در جمع آوري محصول دو سه ماهي به ده باز مي گشت، در اين طور مواقع بود كه مشكل پيرمرد دوباره آغاز مي شد.ا
در نبود پسرك معمولا" وظيفه هدايت پيرمرد را نوه او به عهده مي گرفت ولي از آن جائي كه پسر بچه ای بازيگوش و سر به هوا بود و دراغلب موارد پیرمرد را تنها می گذاشت از رفتن به مجالس روضه باز می ماند و نگران از دست دادن مشتريان دائمي خود پسرک را بباد فحش و ناسزا میگرفت و براي حل مشكل خود به هر دري مي زد و از هركس كه نزديكش بود استمداد مي طلبيد.ا
نظر با این که با والدینم در آن خانه زندگی میکردیم. روزي مادرم مرا مخاطب ساخته گفت: "تابستان است و تو هم كاري نداري، بهتر است به جاي پرسه زدن در كوچه ها و نزاع با ديگر همسالانت كه براي ما و خودت جز درد سر چيزي به بار نمي آورد به اين پيرمرد سيّد اولاد پيغمبر در بردنش به مجالس روضه خوانی كمك كني" و بعد اضافه کرد: "اين كار هم ثواب دنيا و آخرت دارد و هم تو سرت به كاری گرم شده از توي كوچه ها جمع و جور مي شوي".ا
هرسال بعد از امتحانات خرداد پدرم مرا براي فرا گرفتن كار و حرفه اي نزد يكي از كاسبكاران فاميل و يا آشنا مي برد تا همان طوركه مادرم مي گفت هم كاري ياد بگيرم و هم از توي كوچه ها جمع و جور شده و با شيطنت هاي خود درد سري براي آن ها فراهم نكنم.ا
در وهله اوّل پيشنهاد مادرم را با سرسختي رد كردم، نه اين كه از کمک کردن به پيرمردی نابينا ابا داشتم زيرا درآن سن و سال وبا تربيت در يك خانواده بسيار مذهبي باور داشتم كه انجام اين كار به قول مادرم ثواب دنيا و آخرت را توأما" با هم دارد ولي چون اين سرگرمي تابستاني كلا" با سرگرمي سال هاي قبل متفاوت بود و نمی شد آن را درحد يك کار و حرفه دانست از پذيرفتنش سر باز زدم.ا
مادرم كه امتناع مرا دید گفت: "حالا چند روزي برو اگر ديدي نمي تواني ادامه نده". پیشنهاد بدی نبود وبا دلایل دیگری که مادرم ذکر کرد درنهایت راضي شدم.ا
با پذيرفتن پيشنهاد بلافاصله كار من به عنوان راهنماي پيرمرد از روز بعد شروع شد، دست اورا گرفته به مجالس روضه خواني در محله خودمان و يا محله های اطراف می بردم، مواظب بودم به ديوار نخورد، در جوي آب نيفتد و یا در هنگام عبور از عرض خيابان با وسائط نقلیه تصادف نكند.ا
نا گفته نماند كه او به دلیل سال ها نابينائی خود تجربه زيادي در یافتن راه ها به كمك عصايش داشت و اغلب بدون توجّه به راهنمائي هاي من خود با عصايش همه چيز را امتحان و راه را می یافت ولي در مجالس روضه خواني زماني كه در نظر داشت از ميان حاضرين عبور كرده خودرا به منبر برساند لازم بود اورا هدايت کنم.ا
روزهاي اوّل اهالی محل که مرا می شناختند و با شیطنت های من در کوچه و محل آگاه بودند با تعجب نگاهم می کردند و باورشان نمی شد که قرار است تا مدتی به پیرمرد کمک کنم ولی پس از چند روز که مرا در حال کمک و راهنمائی او دیدند با احساسی احترام آمیز با من روبرو می شدند و از این که حاضر شده ام به پیرمردی سید و نابینا کمک کنم با لبخندی سر تکان داده و کار مرا می ستودند.ا
این امر سبب شد تا نسبت به قبول آن کار دلگرم شده آن را با با قوت قلب بیشتری دنبال و در رساندن پیرمرد به مجالس روضه اهتمام بیشتری به کار برم.ا
به تدریج به خاطر هدایت پیرمرد که مورد احترام اهالي محل بود درمجالس روضه خوانی از طرف حاضرین نیز مورد تشویق و تحسین قرار می گرفتم و اغلب در پایان روضه انعامي نيز در دست من مي گذاشتند.ا
در یکی از روزها وقتي به خانه بازگشتيم پيرمرد يك صفحه از اشعار مصيبت حسين را كه براي روزعاشورا و صحراي كربلا سروده شده بود به دستم داد و گفت: "فكر مي كنم بهتر است آن ها را حفظ كرده در مجالس روضه با من بخواني".ا
اين كاري بود كه آن پسرك روستائي به دلیل نداشتن سواد از انجامش عاجز بود ولي براي من كه آن موقع كلاس چهارم دبستان را تمام كرده بودم كاري ساده و آسان بود به خصوص كه حافظه خوبي هم براي حفظ اشعار داشتم.ا
چيزي نگذشت كه اشعار لازم را حفظ و طبق قراری که با پیرمرد گذارده بودیم روی دسته صندلی می گذاشتم و او هر موقع که لازم بود دست مرا فشار می داد و من هم با او شروع به خواندن می كردم.ا
از همان روز اول با استقبال حاضرین در مجلس روبرو شدیم. این را از آن جا فهمیدم که همراه با تشکر از پیرمرد انعام خوبی هم در دست من میگذاشتند. این برنامه باعث شد تا پيرمرد را به مجالس جديد تري نیز دعوت كردند.ا
خيلي زود خبر به گوش ديگر همكاران پيرمرد رسيد و در جلسات دید و بازدید وترياك كشي كه هرهفته در خانه يكي از روضه خوان ها برگزار مي شد موضوع همکاری من با پیرمرد مورد بحث آن ها قرار گرفت و همگي کار مرا مورد تحسين قرار دادند و پيشنهاد نمودند تا درس و مدرسه را رها كرده با پيرمرد درتمام طول سال همكاري كنم.ا
در حالی که به هیچ وجه مايل به ترك تحصيل نبودم ولي پيشنهاد آن ها را برایم وسوسه انگیز بود و بدم نمی آمد با پیرمرد همکاری كنم، از اين رو موضوع را با پدر و مادرم درميان گذاردم و نظر آن ها را خواستم.ا
مادرم بلافاصله موافقت نمود زيرا درهمین مدت کوتاهی که با پیرمرد همکاری می کردم درميان زن هاي محله از بابت شغل جديد پسرش سری بین سرها یافته و از اين راه اعتباري كسب كرده بود ولي پدرم روي موافق نشان نداد و تنها اشاره كرد كه: "مايل نيستم درس و مشق را رها كرده دنبال روضه خوانی بروي، بهتر است تنها تا آمدن پسرك از ده با پيرمرد همكاري كني".ا
هنوز یک ماهی تا آمدن پسرک وقت داشتم. صدای خوب و فرا گرفتن اشعار بیشتری که پیرمرد دراختیارم گذارده بود باعث پيشرفت کارم در همکاری با پيرمرد ويا بهتر بگويم نوحه خواني به همراه او به جائي رسيد كه گاه پیرمرد زمان بيشتري از وقت روضه خواني خودرا به خواندن اشعار من اختصاص می داد و خود درپايان فقط چند كلمه اي ذكر مصيبت مي گفت و روضه را به پايان مي برد.ا
روز به روز ارقام درشت تري به عنوان انعام از مشتريان پيرمرد دريافت مي كردم و خوشحال از اين كسب درآمد كه درعين حال زحمتي هم برايم نداشت هرچه بيشتر نسبت به ادامه كار راغب مي شدم.ا
هرچه زمان مي گذشت بيشتر به فوت و فن روضه خواني و شگردهائي كه براي اشك گرفتن از حاضرین در مجلس روضه خوانی لازم بود آشنا می شدم، اين موضوع را جسته گريخته از صحبت زن هاي همسايه كه اغلب با مادرم نجوا مي كردند، مي شنيدم.ا
وقتی پيرمرد به دليل يك بيماري سخت چند هفته اي در بستر افتاد نگران از دست دادن مجالس روضه اش از من خواهش كرد برنامه روضه خواني ماهانه او را تعطيل نكرده خود به تنهائي آن را ادامه دهم.ا
ابتدا آمادگي آن را در خود نمي ديدم كه تنها به مجالس روضه بروم ولي با اصرار پيرمرد و اشاره به اين كه اگر نروم او ناچار است از يكي از دوستانش براي پر كردن جاي خود استفاده کند، درخواستش را قبول کردم مضافا" این که مادرم نیز اصرار کرده مي گفت: "تمام اهل محل تو را مي شناسند و مايل هستند باز هم تو برايشان روضه بخواني.ا"
اولين بار که به تنهائی به مجلس روضه خواني رفتم در شروع كار هیجان زيادي داشتم و با این که ترتیب مقدم و مؤخر بودن مطالب را روی کاغذی نوشته بودم ولی در اداي جملات، آن اعتماد به نفس لازم را نداشتم و آهسته جلو مي رفتم ولي پس از دقايقي چند با مسلط شدن بر اعصابم روضه را به پايان رساندم و با اضافه كردن چند بيت شعر از مصائب روز عاشورا مقدار زيادي از حاضران اشک گرفتم.ا
هنوز چند روزي از منبر رفتن من نگذشته بود كه مادرم خبر آورد کار من به تنهائی مورد توجه آن ها قرار گرفته و بر من نام روضه خوان كوچولو نهاده و درنظر دارند مرا به مجالس جديدتري دعوت كنند.ا
چون با پيرمرد قراري مبني بر درآمد حاصله از روضه خواني نگذاشته و هرچه می گرفتم دراختیار او می گذاردم بنا به پيشنهاد مادرم قرار شد با او دراين زمينه صحبت کنم تا معلوم شود مبالغ دريافتي كه حالا افزايش نيز يافته بود بچه ترتيب بايستي تقسیم شود.ا
روضه خوان پير كه آدم منصفي بود پيشنهاد كرد چهل درصد ازمبالغي را كه از مجالس او دريافت مي کنم براي خود بردارم و بقيه را به او بدهم ولي درمورد مجالس جديد مي توانستم تمام درآمد آن را براي خود نگهدارم.ا
ديگر سراز پا نمي شناختم و روزها و هفته ها با انرژي بي مانندي به مجالس روضه خواني مي رفتم و كسب عايدی مي كردم. تنها چيزي كه كم داشتم يك عبا و عمامه بود كه هنوز درمورد تهيه واستفاده از آن تصميمي نگرفته بودم.ا
بيماري پيرمرد همچنان ادامه داشت و كم كم زمزمه هائي از اطراف به گوشم مي رسيد كه بهتر است هرچه زودتر با پوشيدن لباس متحد الشكل (عبا و عمامه) به كارم رسميت داده از زير چتر حمايت پيرمرد خارج شوم مضافا" اینکه آمدن پسرک نیز نزدیک شده بود و با آمدن او کار من به پایان می رسید.ا
اين زمزمه ها و پيشنهادات هر روزه براي مجالس جديد تر تهییجم می کرد تا مستقلا" به كار پردازم ولي از طرفي نمي خواستم با اين كار رقیب پيرمرد شده اورا ناراحت كنم لذا تصميم گرفتم همان طور که پدرم گفته بود همکاری با پیرمرد را تا پايان تابستان و آمدن پسرك از روستا ادامه دهم.ا
دراين ميان هرچه براي پوشيدن لباس متحدالشكل و ادامه كار روضه خواني از طرف مادرم بیشتر تشويق مي شدم ولي پدرم دراین مورد روي خوش نشان نمي داد تا اين كه يك شب كه از كار باز گشته بودم مرا به كناري كشيد و گفت: "ببين فرزند، تو ميداني كه من چه اندازه تورا دوست دارم و با اين كه دستم خالي است تصميم دارم براي ادامه تحصيل تو هرچه مي توانم انجام دهم، تو پسري زرنگ و باهوش و با استعداد هستي و مي تواني با درس خواندن به مدارج بالا برسی، ضمنا" مي داني كه من خود سخت معتقد به آداب و رسوم و ترتیبات مذهب هستم ولي كار روضه خواني را براي گذران زندگي خوب نمي دانم، اين كاري است كه تنها با داشتن سواد خواندن و نوشتن مي توان به آن پرداخت، از طرفي اين درست نيست كه ما با استفاده از معصوميت و فداكاري رهبران مذهبی در راه دين اسلام دكاني بسازيم و از آن راه كسب درآمد كنيم. به اعتقاد من پولي كه از اين راه به دست مي آيد حلال نيست و نمي تواند خوشبختي و سعادت تو را در زندگي تضمين كند، پس بهتر است درپايان تابستان و آمدن پسرك روستائي از ده تو هم به كار خود خاتمه داده راه مدرسه و درس و تحصيل را پيش گيري".ا
با این که در آن سن وسال رها کردن درآمدهای سهل الوصولی که از راه روضه خوانی به دست می آوردم سخت وسوسه ام می کرد و مایل نبودم آن را از دست دهم ولي چون پدرم را مصمم و جدي يافتم نتوانستم زبان در دهان چرخانده اعتراض کنم، سرم را پائين انداختم و گفتم: "پدر، هرچه شما به خواهيد همان خواهم كرد".ا
تابستان تمام شد و پسرك از ده برگشت و من هم روانه دبستان و کلاس درس شدم ولی تا مدت ها بعد از طرف همسايگان دور و نزديك به خاطر ادامه ندادن شغل روضه خواني شماتت مي شدم و از همه بيشتر مادرم مرا سرزنش می کرد که چرا به کارم ادامه ندادم.ا


Thursday, December 16, 2010

ماجرای کفشهای نو


ماجرای کفشهای نو

یکی از عادات ناپسند بعضی از شرکت کنندگان در پایان مراسم نماز و یا ختم و عزاداری مسلمانان در مساجد پوشیدن پاپوشهای نو دیگران بجای کفشهای کهنه خودشان است (البته بشرطی که کفش اندازه پایشان باشد).ا
در طول عمر خود بارها شاهد این عمل زشت بوده و مشاهده کرده ام که فرد کفش گم کرده که انتظار چنین پیشامدی آنهم در مسجد و محل عبادت متدینین را نداشته با پای لخت و گاهی نیز قرض گرفتن یک کفش پوش کهنه بخانه رفته است.ا
غرض از ذکر مطلب بالا اتفاق مشابهی است که در همین راستا برای اینجانب هنگامیکه ده سال بیشتر از سنم نمیگذشت روی داد. داستان ازاین قرار بود که آن سال بدلیل قبولی در امتحانات، پدرم یک جفت کفش ورنی بسیار زیبا برایم خریده بود. برای من که درطول سالهای عمرم تا آن زمان جز گیوه پاپوش دیگری به پا نکرده بودم داشتن و پوشیدن یک جفت کفش ورنی میتوانست ایده آل و بیش از اندازه خوشحال کننده باشد.ا
درست دو ماه پس از خرید کفش مزبور باتفاق پدرم برای شرکت در یک مراسم ختم به مسجد محل رفتیم. طبق معمول آن زمان کفشها را در بیرون صحن مسجد از پا در آورده مانند دیگران در کناری نهادم و وارد مسجد شدم.ا
قبل از ورود به مسجد پدرم هشدار داد که بهتر است کفشهایت را با خودت داخل مسجد بیاوری ولی چون مشاهده کرده بودم که اکثر شرکت کنندگان کفشهای خودرا دربیرون میگذارند زیاد پند پدر را به گوش نگرفتم.ا
پس از خاتمه مراسم و خروج از مسجد اثری از کفش ورنی خود ندیدم. وقتی پدرم سرگشتگی مرا در یافتن کفش دید و دانست که کفش را نیافته ام عصبانی از اینکه گفته اش را بگوش نگرفته ام از مردی بنام آشیخ عباس که متولی و همه کاره مسجد بود درمورد کفش من پرس و جو کرد ولی او ضمن اظهار بی اطلاعی از موضوع زیر لب رباینده کفش را به باد فحش و ناسزا گرفت.ا
چاره ای نبود، از آنجائیکه نتوانستم هیچگونه پاپوشی هم اندازه پایم پیدا کنم بدون پاپوش رهسپار خانه شدم و از روز بعد مجبور شدم به همان گیوه های کهنه سال قبل که خوشبختانه هنوز دور نینداخته بودم بسنده کنم.ا
اثر منفی این حادثه در ذهن من قابل تصور نبود. چون قادر نبودم دزد را شناسائی کنم درنهایت نسبت به تمام کسانیکه درمراسم عزاداری شرکت کرده وخودرا مسلمان و معتقد به دین اسلام میدانستند، بدبین شدم
شاید سرزنشم کنید که اینگونه قضاوت سریع در مورد تمام شرکت کنندگان در مراسم عزاداری مسجد عادلانه نیست ولی از دید کودکی که اعتقاد به باورهای مذهبی میرفت تا تار و پود وجودش را اشباع کند میتوانست چنین احساسی دراو ایجاد و باورهای اورا سست نماید.ا
لازم به گفتن است که با همان سن کمی که داشتم یک پا تکبیرگوی مسجد بهنگام نمازهای مغرب و عشاء بودم واز این بابت همیشه مورد توجه وتشویق پیشنماز محل قرار داشتم.ا
مدتی از مفقود شدن کفشها گذشت ولی فکر اینکه چه کسی میتوانسته آنها را صاحب شده باشد همچنان آزارم میداد. از آنجائیکه مطمئن بودم کفشها وسیله کسی ربوده شده که بایستی هم سن و سال خودم باشد از آن ببعد با دقت خارج از اندازه ای به پای بچه های هم سن و سال خود در محل چشم میدوختم بطوریکه گاهی اوقات توجه بیش از اندازه من با تعجب رهگذران مواجه میشد تا اینکه یکروز درکمال ناباوری کفش ورنی خودرا درپای پسر آشیخ عباس متولی مسجد دیدم.ا
چون در وهله اول برایم باور کردنی نبود برای اطمینان ازصحت آن بسمت او رفتم تا از حدس خود مطمئن شوم ولی او که متوجه نزدیک شدنم شده بود با سرعت پا به فرار گذاشت. درنگ جایز نبود باید اورا متوقف و کفشهایم را از پایش در میآوردم. در یک چشم برهم زدن خود را به او رسانده به زمینش انداختم و تا رفت به خوش بیاید کفشها را از پایش در آوردم.ا
پسر آشیخ عباس خیلی سعی کرد تا کفشها را ازچنگم در آورد ولی برای من که درکمال ناباوری کفشهایم را یافته و رباینده آنرا نیزشناخته بودم امکان نداشت به آسانی آنها را از دست بدهم. ناچار از کشاکش بیش از اندازه ما هنگامه ای برپا شد و چیزی نگذشت که سرو کله آشیخ عباس پیدا و چون او هم نتوانست کفشها با زور از من بگیرد کار به آمدن پاسبان و رفتن کلانتری محل کشیده شد.ا
در کلانتری پدرم نیز که از موضوع خبردار شده بود حاضر شد و برای اثبات مالکیت کفشها اظهار داشت که کفشها را از بازار کفاشها خریده است ولی آشیخ عباس درتمام مدت با بیشرمی تمام به مقدسات عالم قسم میخورد که او خود کفشها را از مشهد برای پسرش خریده است.ا
نهایتا" برای اثبات ادعای ما با یک پاسبان بسراغ بازار کفاشها و کفاش فروشنده رفتیم. کفاش در وهله اول اقرار کرد که کفش را از او خریده ایم ولی بر اثر داد و فریاد آشیخ عباس که اصرار بر خرید آن از مشهد داشت دچار تردید شد واز فروش آن به ما اظهار بی اطلاعی کرد.ا
در کلانتری از ما خواستند چنانچه کاغذ خرید کفشها را داریم ارائه دهیم که متاسفانه بیاد نیاوردیم آنرا چه کرده ایم. نتیجه این شد که کفشها در کلانتری ماند تا کاغذ خرید آن و یا سندی که ثابت کند کفش را چه کسی خریده است پیدا شود.ا
اصرار غیر اخلاقی و عجیب آشیخ عباس بر مالکیت کفش بیش از پیش مرا نسبت به دینداران و خداشناسان بدبین کرد چرا که باورم نمیشد مردی چون آشیخ عباس که شب و روز خودرا در مسجد میگذراند و روح وقلبش بایستی مملو از باورهای دینی باشد آنقدر دروغگو و خدانشناس باشد (چون درجریان بازجوئیها بارها خدا و پیغمبران را برای اثبات گفته هایش به شهادت میگرفت).ا
این حادثه و اینکه حالا بایستی برای اثبات مالکیت کفشهایم سندی ارائه کنم بیش از هر چیز اعصابم را تحت فشار قرار داده بود بخصوص که پسر آشیخ عباس هر روز در کوچه و بازار محل مسخره ام میکرد و معتقد بود که پدرش بزودی کفشها را از کلانتری خواهد گرفت.ا
در یکی از این برخوردها که بیش از تحمل من بود تاب نیاورده با او درگیر شدم و در حین زد و خورد از شدت ناراحتی سنگی را که در دست داشتم محکم به سرش کوفتم و درنهایت ما را با سر شکسته و خونین او به کلانتری محل بردند. آنشب را در کلانتری گذراندم تا روز بعد ما را با تشکیل پرونده به دادگستری بفرستند.ا
روز بعد همراه با کفشها در دفتر قاضی حاضر شدیم. قاضی درمرحله اول به من هشدار داد که به دلیل زخمی کردن پسر آشیخ عباس سه ماه باید در زندان بمانم. وقتی صحبت مالکیت کفش شد و قاضی صحبت از رسید خرید کفش کرد ترس از سه ماه در زندان ماندن ناگهان بخاطرم آورد که رسید کفش را در کجا گذارده ام.ا
اولین باری که کفش را خریده و به پا کردم چون کفشها قدری گشاد بودند برای اندازه کردن آنها قدری کاغذ ازجمله کاغذ خرید کفشها را لوله کرده با فشار در نوک کفش قرار دادیم. درحالتی که آرزو میکردم پسر آشیخ عباس کاغذ ها را از نوک کفش خارج نکرده باشد موضوع را آهسته با پدرم درمیان نهادم و وقتی قاضی درخواست رسید کرد پدرم موضوع را به او یادآورشد. قاضی بلافاصله دستور داد نوک کفش را بگردند و چنانچه کاغذی دیدند بیرون بیاورند. خوشبختانه رسید هنوز همانجا بود و با دیدن آن قاضی حق را به ما داد و آشیخ عباس را تهدید کرد که برایش به اتهام دزدی و درغگوئی شش ماه زندان بنویسد. درخاتمه قاضی مجازات مرا برای مجروح کردن پسر آشیخ عباس بدلیل مبارزه برای اثبات حقم ندیده گرفت و پسر آشیخ عباس را نیز بدلیل سن کم و اینکه فریب پدرش را خورده بود مورد عفو قرار داد. من و پدرم نیز خوشحال از یافتن کفشها و رسوا کردن خدا نشناسی چون آشیخ عباس از دادگستری روانه خانه شدیم
نوامبر 2010

Tuesday, November 9, 2010

شوق زندگی

شوق زندگی

از همان وقتی که سر از تخم بیرون آورد دلبسته و وابسته او شدم. ساعتها ناظر تلاش بدون وقفه اش بودم که سعی میکرد خودرا از زندانی که رابطه اورا با دنیای آزاد قطع می نمود نجات دهد. وقتی توانست سرش را از تخم بیرون بیاورد مدتی طول کشید تا موفق به باز کردن چشمها شود، نگاه مشتاقی به اطراف خود کرد تا بداند شکل و شمایل دنیائی که قرار است مدتی در آن زندگی کند چه وضعی دارد، هنگامیکه نگاهش به من افتاد نمیدانم چه دید که همانجا ثابت ماند. درست به خاطر دارم همان نگاه بود که باعث شد دل به او ببندم. درنگاهش چیزی بود که ناخودآگاه مرا تکان داد، چرا که در آن نگاه شور زندگی، عشق به حیات و تلاشی خستگی ناپذیر برای زنده ماندن و زندگی کردن دیدم.ا
هرچه بود همان نگاه برای تسخیر قلب من کافی بود، نگاهش فریاد میزد: "هی، آدمیزاد این منم که آمده ام تا زندگی را آغاز کنم" راست میگفت، او حامل صفاتی بود که من از مدتها قبل آنرا در خود نمییافتم، درست فهمیدید، شوق به ادامه زندگی را میگویم. در طول عمر خود هرچه را که میبایست کرده باشم انجام داده بودم و دلم برای بیش و کم آن التهابی نداشت. اطرافیانم هم میدانستند که ازاین موجود فرسوده جز ضرر و دردسر چیزی عاید کسی نخواهد شد، البته چون احترامم را داشتند در حضورم چیزی به زبان نمی آوردند ولی دیده بودم تا سرم را برمیگردانم با چشم و ابرو اشاراتی گذرا به یکدیگر میکنند یعنی اینکه: "یارو دیگه رفتنی است".ا
از مطلب دور شدم، داشتم راجع به تولد آن جوجه میگفتم که با آمدن خود شهدی ازعشق و امید به زندگی در جانم ریخت. گویا با عشق به او، عشق به زندگی نیز وجودم را پر کرد. آنقدر در کنار سبد تخم مرغها نشستم تا بطور کامل از تخم بیرون آمد. احتیاجی به شستن و تمیز کردن نداشت چرا که خودش این کار را بطور غریزی انجام داد، تو گوئی از قبل آنرا آموخته بود.ا
در وهله اول گرمای بدن مادرش اورا بسوی خود کشید، درحالیکه جیک جیک میکرد با پرهای زرد رنگ قناری مانند خود به زیر پر و بال مادرش رفت ولی طولی نکشید که سرش را بیرون آورد وپس از نگاهی از روی خریداری به محیط اطراف خود با دو پرش از سبد بیرون آمد و قبل از اینکه بتوانم مانعش شوم خودرا به حیاط خانه رساند و با شوقی باور نکردنی شروع به آزمایش پاهای ظریف و شکننده خود نمود ودویدن را ازاین طرف به آن طرف حیاط شروع نمود. نمیدانم چرا ناگهان نگرانی شدیدی وجودم را فرا گرفت، نگران سلامتی و جان او. همین کافی بود تا ثابت کند دل به او بسته ام.ا
در خانه ما عوامل زیادی وجود داشت که میتوانست برای او خطر آفرین باشد، حوض آب، سوراخهای فاضلاب حیاط و آشپزخانه، زیرزمین خانه با وجود موشهای خانگی و حوادث ناشناخته دیگری که هرکدام از آنها برای جوجه ای که تازه از تخم در آمده و دست چپ و راست خود را نمیداند میتوانست خطر آفرین باشد.ا
چون هنوز تعدادی تخم داخل سبد بود و مرغ مادر برای گرم نگهداشتن آنها نمیتوانست سبد را تر ک کند لذا حفظ جان او و تهیه خورد و خوراکش را من بعهده گرفتم. در حیاط برایش ظرفی از ارزن گذاشتم تا سد جوع کند. با تبعیت از غریزه ذاتی خود با سرعت به سوی آن آمد ولی تلاش نا موفقش برای دانه برچیدن سبب شد تا ظرف وارونه گشته ارزنها روی زمین بریزد. مثل اینکه ترسیده باشد ظرف را رها کرد و وارد باغچه خانه شد و با چنگالهای ظریف خود شروع به زیر و رو کردن خاکها کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.ا
برایش ظرف آبی کنار باغچه گذاشتم تا رفع تشنگی کند ولی توجهی به آن نکرد، روی لبه حوض پرید و گردنش را دراز کرد تا از آب حوض بنوشد. به مجرد اینکه عکسش توی آب افتاد ترسید و خودرا عقب کشید، چیزی نمامده بود پایش بلغزد و توی حوض بیفتد ولی خودرا نگهداشت. در تمام مدت چشم از او بر نمیداشتم تا اگر افتاد اورا از آب بگیرم. تمام این لحظات برایم دلهره آور و ناراحت کننده بود. ولی او توجهی به آنچه که برمن میگذشت نداشت، شاد و سرحال به کار خود ادامه میداد. نمیدانم چرا و بچه دلیل حاضر نبود از تسهیلاتی که من برایش فراهم کرده بودم استفاده کند.ا
بتدریج حس کردم مواظبت از او برایم شیرین و سرگرم کننده ولی شاق و دلهره آور است. روزها از پشت پنجره اطاق اورا زیر نظر میگرفتم، زمانیکه میدیدم کنار مادرش توی سبد و در زیر بالهای مادرش آرام گرفته منهم احساس آرامش میکردم، در اینطور مواقع تنها چیزی که از او میدیدم سرش بود که از لای پرها بیرون آمده بود.ا
با دیدن من فوری جای گرم و نرم خودرا ترک و به حیاط می آمد و کار همیشگی خودرا که گشت و گذار در حیاط وباغچه خانه بود شروع میکرد. دوست داشتم اورا گرفته قدری نوازش کنم و به او نشان دهم که چقدر دوستش دارم ولی او که این تمایل را فهمیده بود کمتر به من نزدیک میشد وهشیار بود تا چنانچه نزدیکش شوم فرار کند و درمیان گل و گیاه داخل باغچه پنهان گردد.ا
یک روز دیدم دو عدد از تخمهای باقیمانده در زیر مرغ مادر سر باز کرده وجوجه ها سعی داشتند از تخم خارج شوند. مادرشان نیز که خسته و فرسوده بنظر میرسید از سبد بیرون آمده و در حیاط مشغول خوردن ارزنهائی بود که روی زمین پخش شده بود. این امر فرصتی به جوجه های جدید داده بود تا آزادانه به کند و کاو خود برای بیرون آمدن از داخل پوسته تخمها ادامه دهند. چشم از آنها برداشتم و به جستجوی جوجه شیطان خود در حیاط خانه برآمدم ولی چون اثری ازاو ندیدم به گمان اینکه داخل باغچه پنهان شده تا مرا بیازارد اورا به حال خود گذاردم.ا
هنگامیکه برای انجام کاری عازم بیرون رفتن از خانه بودم ناگهان چشمم به گربه براق همسایه افتاد که بر سر دیوار خانه نشسته و با نگاهی خائنانه حیاط خانه ما را زیر نظر دارد. از روزی که جوجه زیبای من سر از تخم بیرون آورده و جیک جیک کنان در حیاط جست و خیز میکرد جای او بر سر دیوار بود و ساعتها به انتظار می نشست.ا
از آن جائیکه دیوار حیاط صاف وبلند بود فکر نمیکردم بتواند پائین آمده خطری برای جوجه ها فراهم کند ولی با اینهمه اغلب نهیبی به او زده از سر دیوار میراندمش.ا
یک روز که برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودم. پس از بازگشت طبق معمول به حیاط آمدم تا سری به جوجه ها بزنم. مرغ مادر در سبد نشسته بود ولی مقداری از پرهای ریخته او در سطح حیاط و سر و وضع آشفته او نشان ازحادثه ناخوش آیندی میداد. جوجه های تازه از تخم در آمده زیر پر و بال مادر خود بودند ولی پرنده زیبای من دربین آنها نبود، برای یافتن او سری به باغچه زدم ولی سکوت کاملی که بر باغچه و کل خانه مستولی بود لرزه بر اندامم انداخت.ا
نگاهم به سر دیوار افتاد. گربه همسایه را دیدم که بر سر دیوار نشسته و مرنو میکشد. آه از نهادم برآمد، پس سکوت خانه و ظاهر پریشان مرغ مادر بی دلیل نبود، او به تنهائی برای نجات جوجه هایش سخت تلاش کرده بود. برای یک لحظه باین فکر افتادم که آن گربه چطورتوانسته ازسردیوار پائین بیاید و به جوجه ها حمله کند، نگاهی به اطراف کردم ومتوجه درخت پر شاخ و برگ میان حیاط شدم که بعضی از شاخه هایش تا کنار دیوار سر کشیده بود.ا
تصور اینکه پرنده نازنینم، با همه شادی و شوقی که به زندگی داشت توسط چنگالهای بی رحم آن گربه جانی تکه پاره شده باشد خونم را به جوش آورد، اولین چیزی که به دستم رسید برداشته بطرفش پرتاب کردم. او هم که خشم دیوانه وار مرا دید جستی زد و فرار را برقرار ترجیح داد.ا
در غم از دست دادن پرنده نازنینم کنار باغچه نشستم و سر را روی دستها گذاردم. باورم نمیشد که به این زودی اورا از دست داده باشم. ناگهان صدای جیک جیکی از داخل باغچه به گوشم رسید، هراسان و خوشحال از جا جستم. باورنمیکردم درست شنیده باشم. رو برگرداندم و اورا دیدم که از داخل باغچه بیرون آمد و برخلاف همیشه به طرف من دوید. دستهایم را بطرفش دراز کردم و او را چون جان شیرینی درمیان دودست گرفته به سینه ام چسباندم.ا
قلبش چنان میزد که ضربان آنرا توی دستم حس میکردم، معلوم بود سخت ترسیده است. با صدای ضعیفی جیک جیک میکرد، گویا شکایت میکرد که چرا اورا تنها رها کرده ام. دستم را برای نوازش به سر و گردنش کشیدم، با دیدن اثر خون بر انگشتانم پی بردم که پنجه های آن گربه بیرحم بر اندام پرنده من اثر مخربی برجای گذارده بود. جای درنگ نبود بایستی هرچه زودتر بر زخمهایش مرهم مینهادم.ا
آن روز هرچه توانستم برای بهبود زخمهای او انجام دادم ولی جوجه نازنینم روز بعد درگذشت. او با تمام شور و شوقی که به زندگی داشت نتوانسته بود بر ترسی که از دریده شدن وسیله آن گربه در جانش دویده بود جان سالم بدر برد. او حتی تصور این را هم نمیکرد که با بودن درندگانی چون آن گربه گرسنه که تنها برای ماندن وتنازع بقا میکوشند زندگی تا این اندازه کوتاه باشد.ا
دلم سخت شکسته بود ولی خوشحال بودم که بقیه جوجه ها توانسته اند از آسیب گربه فوق در امان بمانند. لازم بود تا بیشتر از جان آنها محافظت شود، چوب بلندی تهیه کردم و از روز بعد ضمن رسیدگی به وضع خورد و خوراک جوجه ها منتظر میماندم تا چنانچه گربه خائن همسایه بر سر دیوار ظاهر شود درسی به او بدهم تا دیگر خوردن جوجه را فراموش کند.ا
محمد سطوت
شانزدهم سپتامبر 2010
m_satvat@rogers.com

وقتی گاو صفرعلی زائید

وقتی گاو صفرعلی زائید

در ده ما رسم بود وقتی یکی ازدهقانان با مشکلی روبرومی شد یا دچار مصیبتی می گشت مثلا" گرگ به گله اش می زد و یا محصولش دچار آفت می شد می گفتند "فلانی گاوش زائیده".ا
آن روزهم وقتی همسایه ام گفت که گاو صفرعلی زائیده واقعا" ناراحت شدم چون می دانستم حوادث نامطلوبی ازاین قبیل می تواند دهقان فقیری چون صفرعلی را که از مال دنیا جزقطعه زمینی کوچک و یک گاو شیرده چیز دیگری ندارد خیلی زود از پا در آورد.ا
زمین صفرعلی در جوار ملک آقای صارمی یکی از مالکین عمده آن ناحیه قرار داشت. این همجواری نه تنها سودی برای او نداشت که مجبور بود گاه و بی گاه برای از دست ندادن نعمت این هم جواری روی زمین ارباب بیگاری هم بکند.ا
با شنیدن خبر بالا حدس زدم بازهم آقای صارمی برای او دردسر ایجاد کرده ولی همسرم توضیح داد که موضوع طور دیگری است و گاو شیرده صفرعلی واقعا" زائیده و گوساله زیبائی نصیب آن ها شده است. خبر خوشحال کننده ای بود و برای اولین بار به خود نوید دادم که این بار ضرب المثل فوق درست عمل نکرده است.ا
صفرعلی وهمسرش ازاین که یک عضو جدید به خانواده آن ها اضافه شده از خوشحالی سر از پا نمی شناختند، عضوی که می توانست در آینده ممر درآمد بیشتری برای کمک به قوت و غذای آن ها باشد.ا
کارشان شده بود پذیرائی ازاین موجود تازه به دنیا آمده. از صبح تا غروب چشم از او برنمی داشتند. بچه های صفرعلی علوفه های بیابان را در خانه انبار کرده بودند تا مبادا حیوان گرسنه بماند. هرچه صفرعلی به آن ها می گفت: "او هنوز بچه است و باید شیر بخورد" گوش نمی دادند و سعی داشتند مقداری از علوفه ها را به خورد او بدهند.ا
اولین روزی که همسر صفرعلی دید گوساله قادر است درکنار مادرش طول طویله را طی کند احساس قدرت بیشتری در پاهای خود کرد.ا
هنوزعمر گوساله به یک ماه نرسیده بود که صفرعلی با دریافت نامه ای از بخشداری محل خنده شوق از لبش دور شد و حس بدی از دریافت آن وجودش را انباشت.ا
از آن جائی که سواد خواندن نداشت به ناچار برای اطلاع از مضمون نامه درب خانه مرا - که تنها آموزگار روستا بودم - کوبید ونامه بخشداری را نشانم داد تا برایش بخوانم.ا
نامه با این مضمون شروع می شد: "نظر به این که آقای صارمی همسایه شما ادعا کرده از بابت گوساله تازه متولد شده درمزرعه شما حقی دارد لذا به منظور رسیدگی به درخواست ایشان و اطلاع از چگونگی امر بهتر است در روز...... ساعت........ دردفتر بخشداری محل حضور یابید".ا
صفرعلی هراسان چند بار جمله "آقای صارمی از بابت گوساله تازه متولد شده شما حقی دارد" را با خود تکرار کرد و پرسید: "ایشان چگونه می تواند ازبابت گوساله ای که گاو من به دنیا آورده حقی داشته باشد".ا
چون جواب قانع کننده ای برایش نداشتم نامه را به او برگرداندم تا به بخشداری محل مراجعه و شخصا" از جریان امر با اطلاع گردد.ا
صفرعلی روز موعود در ساعت معین دردفتر بخشداری محل حاضر شد، نماینده آقای صارمی هم آمده بود، احتیاجی نبود درمورد مفاد نامه از آقای بخشدارسؤالی شود چون نماینده ارباب بلافاصله مختصر و مفید توضیح داد که: "آقای صارمی براین باور هستند که گاو شما توسط گاو ایشان باردار شده لذا با توجه به سهم پدر دراین رابطه قسمتی از گوساله شما به ایشان تعلق می گیرد".ا
آقای بخشدار متعاقب توضیحات ایشان اضافه کرد: "درصورتی که موضوع اثبات شود قانونا" نیمی از گوساله شما به ایشان تعلق خواهد داشت".ا
صفرعلی که هنوز اصل موضوع را به درستی درک نکرده بود پرسید: "از کجا معلوم که گاو ایشان گاو بنده را باردار کرده باشد".ا
نماینده ارباب دلیل آورد که: "دراین حوالی گاو نر دیگری به جز گاو آقای صارمی وجود ندارد تا فاعل این عمل باشد".ا
صفرعلی که دلیل همسایه را درباره باردار شدن گاوش از گاو نر ارباب قانع کننده دید جز این که سکوت کند چاره ای نداشت در نتیجه از بخشدار پرسید: "خوب حالا چه باید بکنم".ا
بخشدار نگاهی به نماینده ارباب کرد تا از نظر او دراین مورد آگاه گردد. نماینده ارباب که قبلا" فکر همه چیز را کرده بود اظهار داشت: "اگر ایشان موافق باشند می توانیم گوساله را سر بریده گوشت آن را به نسبت سهم هر کدام تقسیم کنیم".ا
صفرعلی مطمئن بود که همسایه طماع با این ادعا تنها قصد آزار اورا دارد وگرنه سهمی از گوساله ای که تازه به دنیا آمده و گوشتش هنوز دندان گیر نیست دردی از کسی دوا نخواهد کرد لذا رو به نماینده ارباب کرد وگفت: "آخر پدر آمرزیده، این گوساله که هنوز گوشتی برتن ندارد تا نصیبی از آن ببریم".ا
نماینده مالک اظهار داشت: "خوب می توانیم صبر کنیم تا بزرگ و قابل بهره برداری شود".ا
صفرعلی پرسید: "تا آن موقع چه باید بکنیم".ا
نماینده جوابداد: "برای نگهداری از او می توانیم مشترکا" وارد عمل شویم به این معنی که شش ماه از سال نزد شما وشش ماه درمزرعه ارباب" باشد و فوری اضافه کرد: "البته برای این کارهم می توانیم قراردادی تنظیم کنیم که هر دو طرف ملزم به انجام آن باشید".ا
صفرعلی که فکر نمی کرد برای گوساله ای که گاوش به دنیا آورده مجبور به امضای قراردادی به منظور شرکت درنگهداری او باشد و سرش از حرف های نماینده ارباب طمعکارش گیج می رفت پرسید: "چه نوع قراردادی".ا
آقای نماینده که گویا قرارداد را هم از پیش تهیه کرده بود فوری آن را از جیب بیرون آورد و جلوی صفرعلی گذاشت".ا
بازهم وظیفه آقای بخشدار بود تا آن را برای صفرعلی بخواند. متن قرارداد به شرح زیر بود:ا
- هرکدام از طرفین تقبل میکنند یک نیمه سال از گوساله نگهداری و مراقبت نمایند. هزینه های برآمده ازاین نگهداری کلا" بعهده نگهداری کننده میباشد.ا
- هرگونه کوتاهی در نگهداری گوساله که سبب بیماری و یا مرگ او گردد موجب پرداخت خسارت و جریمه از طرف نگهداری کننده به طرف مقابل می باشد.ا
- یک دامپزشک ورزیده درتمام مدت باید گوساله را زیر نظر داشته باشد.ا
- چنانچه ثابت شود یکی از طرفین توان اجرای قرارداد را ندارد طرف دیگر اجرای کامل آن را به عهده خواهد گرفت. درچنین وضعیتی حق تملک حیوان به طور کلی از طرف دیگر سلب خواهد شد.ا
وقتی خواندن قرارداد به پایان رسید صفرعلی که هنوز از قانون و مقررات درباره گاوی که از گاو دیگر باردار شده باشد اطلاعی نداشت و مطمئن بود این برنامه نیز برای سلب مسئولیت او از حق داشتن گوساله می باشد بدون این که به درخواست بخشدار - که از او می خواست امضای خودرا پای قرارداد بگذارد - اعتنائی کند. از بخشداری خارج شد.ا
هنگامی که به طرف خانه خود می رفت از اینکه اجازه داده بود گاوش چند روزی برای چرا از مزرعه خارج شود به خود لعنت می فرستاد. حالا از او انتظار داشتند پای قراردادی - که او را از داشتن گوساله ای که گاوش زائیده بود محروم می کرد - امضا بگذارد.ا
ازآن به بعد هرگاه همسایه ها از حال و روز او می پرسیدند در جواب آن ها تنها سری تکان می داد و می گفت: "گاوم زائیده".ا
محمد سطوت
20 آگوست 2010

Monday, May 10, 2010

جرقه های امید در نا امیدی

جرقه های امید در نا امیدی

آن روز وقتی عازم محل کار شدم هیجان عجیبی داشتم. از یک جهت خوشحال که درکنکور دانشگاه قبول شده ام وازطرف دیگر نگران این که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک ودرنتیجه گذران زندگی بدون درآمد غیرممکن میگردید.ا
چند سالی بود که در چاپخانه سازمان برنامه کار میکردم. رئیس چاپخانه مردی بد خلق و بسیار خشن در کار بود، کوچکترین خطا را از کارگران بر نمی تابید و خطاکار را به شدت تنبیه میکرد. در تمام مدتی که درچاپخانه کار میکردم هیچگاه ندیده بودم در برخورد با کارگران لبخندی بر لب بیاورد. دیده بودم که کارگران خاطی را اغلب به زیر مشت و لگد میگیرد و آنها را به سختی میکوبد. وقتی برای سرکشی به وضع کارها وارد چاپخانه میشد کارگران از ترس سر ها را پائین می انداختند و خدا خدا میکردند خشم او دامنشان را نگیرد چرا که دیده بودند گاهی با دیدن وسیله ای نا مرتب ویا کثیف بر سر کارگری که با آن وسیله کار میکرد فریاد میکشد و گاه گوش اورا گرفته می پیچاند و مجبورش میکند دست از کار کشیده وسیله کار خودرا تمیز کند.ا
اطلاع داشت که شبها به کلاس درس میروم ودرصدد هستم تا دیپلم بگیرم ولیاطلاع نداشت که در کنکوردانشگاه شرکت وقبول شده ام. خوشبختانه توانسته بودم پس ازچند سال تحمل فشار درس توأم با کار از خان کنکور نیز گذشته وارد دانشگاه شوم ولی حالا با مشکل بعدی آن یعنی نداشتن وقت نمیتوانستم در ساعات درس دانشگاه حاضر شوم.ا
او درعین حال مخالف سرسخت تبلیغات سیاسی در چاپخانه نیز بود، چنانچه میفهمید کارگری منتسب به یکی از احزاب سیاسی به خصوص حزب توده میباشد فوری عذرش را خواسته اخراجش میکرد.ا
گرچه تا آن موقع از کارم رضایت داشت ولی نمیدانستم از فعالیتم در سندیگای چاپ اطلاع دارد یا خیر، قلبم به سختی می طپید وخیلی از مسائلی که قبلا" برایم بی اهمیت بود و از بروزش نمیترسیدم حالا برایم تبدیل به کابوسی نفس گیر شده ودست و پایم را میلرزاند. هیچگاه فکر نمیکردم روزی در کنکور دانشگاه قبول و مجبور شوم برای بدست آوردن امکان حضور در کلاسها دست به دامان این و یا آن شوم.ا
البته باید اشاره کنم که رئیس چاپخانه درکنار تمام خشونتهائی ذاتی اش از صفات مثبتی هم برخوردار بود. به حفظ سلامتی کارگران خیلی بها میداد، چون میدانست با سرب و انتیموان و گرد و غبار برخاسته از آنها کار میکنند دستور داده بود تا هر روز یک لیتر شیر به آنها بدهند و چنانچه کارگری رضایت اورا فراهم میکرد از دادن اضافه حقوق و پاداش به او خودداری نمیکرد.ا
تصمیم داشتم نزد او رفته مشکلم را با او درمیان بگذارم و ببینم موافقت میکند ضمن رفتن به دانشگاه روزی چند ساعت نیز به چاپخانه آمده کارکنم.ا
مطمئن نبودم حاضر شود امکانی برای رفتن به دانشگاه در اختیارم بگذارد ولی شوق نشستن درکلاس درس استاد در کنار سایر دانشجویان ایده آلی بود که شبهای زیادی را با عشق به رسیدن آن به صبح رسانده بودم. با خود میگفتم: "اگر موافقت کند حاضرم شبها تا صبح در چاپخانه برایش کار کنم".ا
وقتی به پشت درب اطاقش رسیدم و به پیشخدمتش گفتم که میخواهم او را ببینم نمیدانم در قیافه ام چه دید که گفت: "ناراحت نباش، امروز سرحال است". رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد و گفت: "میتوانی بروی تو".ا
با قدمهائی لرزان وارد اطاق شدم. تنها عاملی که در آن موقع به من امید میداد این بود که فکر میکردم ازاینکه بشنود یکی از کارگران چاپخانه اش در کنکور دانشگاه قبول شده خوشحال میشود و امکان دارد جوهر انسانیت و کمک به او در وجودش جرقه زند.ا
وقتی جلو میزش رسیدم سرش را بلند کرد و منتظر ماند تا دلیل دیدن او را بیان کنم. تمام نیروی خودرا جمع کرده برایش گفتم که در کنکور دانشگاه قبول شده ام.ا
قدری بمن نگاه کرد و پرسید: "میخواهی کارت را ترک کنی؟".ا
این جمله را طوری بیان کرد که فهمیدم مایل به رفتن من نیست لذا فوری اضافه کردم: "البته مایل به ترک کار نیستم ولی مجبورم روزها به دانشگاه بروم".ا
قدری مکث کرد و پرسید: "چند روز درهفته به کلاس میروی".ا
جوابدادم: "هنوز به درستی نمیدانم ولی فکر میکنم کمتر ازچها روز درهفته نباشد".ا
دوباره پرسید: "چند ساعت در روز درس داری".ا
جوابدادم: "گویا چهار یا پنج ساعت".ا
بعنوان موافق گفت: "خوب میتوانی بعد از ساعات درس به چاپخانه آمده کارکنی".ا
از خوشحالی آماده پرواز بودم، باورم نمیشد به این زودی با رفتنم به دانشگاه موافقت کرده باشد. میخواستم هماندم اورا در آغوش گرفته ببوسم ولی ترسیدم با اینکار اورا از تصمیمی که گرفته پشیمان کنم. حالا قادر بودم هم درس بخوانم و هم کارم را داشته باشم. چیزی که تا چند لحظه قبل کوچکترین امیدی به آن نداشتم. تشکری کرده عازم خروج از اطاق شدم. هنوز به درب خروجی نرسیده بودم که ناگهان صدایم زد.ا
وقتی برگشتم از پشت میزش برخاست و چند قدم بمن نزدیک شد، بعد آهسته و شمرده گفت: "تنها از تو میخواهم در چاپخانه به گوش باشی و اسم کسانی که کارگران را به اعتصاب و خرابکاری تحریک میکنند به من بدهی".ا
گفته اش چون آواری بر سرم خراب شد. تمام امیدی که تا چند لحظه قبل برای رفتن به دانشگاه قلبم را پر کرده بود ناگهان فرو ریخت. او انتظار داشت درمقابل کمکی که به من میکند برایش جاسوسی کنم، کاری که بی نهایت از آن نفرت داشتم.ا
حالا دیگر آرزوئی جز ترک چاپخانه و دور شدن از رئیسی که مرا تا این اندازه دون و فرومایه فرض کرده بود، نداشتم. چشم در چشمش دوختم و خیلی محکم درجوابش گفتم: "لطفا" برای این کار فرد دیگری را پیدا کنید" و بلافاصله اضافه کردم: "اگر ناراحت هستید میتوانم از فردا سرکار نیایم".ا
انتظار نداشت جوابی دراین حد به او بدهم، به تندی گفت: "خیلی خوب برو سر کارت".ا
آرام و خونسرد از اطاقش خارج شدم. وقتی به چاپخانه که در طبقه پائین دفتر او بود برمیگشتم تصمیم داشتم از همان ساعت در فکر یافتن کارشبانه ای باشم تا بتوانم به کلاسهای درس دانشگاه نیز برسم.ا
روز بعد هنگامی که خودرا آماده میکردم تا نزد رئیس چاپخانه رفته اعلام کنم که دیگر کار نخواهم کرد رئیس حسابداری که پیرمرد خوشروئی بود خندان و حوشجال نزد من آمد و گفت: "لباست را بپوش تا با هم به دفتر من برویم" و بلافاصله اضافه کرد: "رئیس چاپخانه دستور داده از امروز دردفتر من کار کنی، روزبه دانشگاه بروی و پس از اتمام کلاسها به دفتر من آمده چند ساعتی کمکم کنی".ا
آرامشی شعف انگیز سراسر وجودم را فرا گرفت، بار دیگر گرمای شادی بخش امید قلبم را پر کرد، پی بردم برخلاف آنچه که درمورد رئیسم فکر کرده بودم موجود سرد و گرم چشیده و فهمیده ایست، از پاسخ منفی من به درخواستش نه تنها نرنجیده که شرمنده نیز گشته و به این طریق خواسته جبران کند.ا
به این ترتیب روزها به دانشگاه میرفتم وپس از اتمام کلاس به دفتر حسابداری آمده کار میکردم. پس از شش ماه درکار حسابداری نیز ورزیده شده از همه نظر رضایت رئیس چاپخانه را فراهم نمودم بطوریکه پس از اخذ دانشنامه از دانشگاه از من خواست تا تمام وقت در قسمت حسابداری چاپخانه به کارم ادامه دهم ولی چون دانست علاقمندم در رشته تحصیلی خود فعالیت کنم کمکم کرد تا دریکی از ادارات دولتی شغلی مناسب با رشته تحصیلی ام بیابم.ا
فروردین 1389
m_satvat@rogers.com