Tuesday, September 6, 2011

روضه خوان نابینا


روضه خوان نابينا

در یکی از کوچه های متصل به بازارچه سید ابراهیم خانه ای بود قدیمی که دیوارهای بلند و کاهگلی آن انسان را به یاد دوران

قاجارها می انداخت.ا

مالک این خانه پيرمردي بود سيّد و نابينا كه به اتفاق همسر و دختر و پسر او که هم سن و سال من بود، زندگی می کردند.ا
شغل پيرمرد روضه خواني بود و با درآمد حاصله از آن به اضافه هدايا وكمك هائي كه اهالي محل به عنوان نذر و نياز و خمس به او مي دادند زندگي مرفهی را برای خانواده اش فراهم مي كرد.ا
تنها مشكل پيرمرد نابينائي او بود كه براي رفتن به مجالس روضه خواني احتياج به کمک كسي داشت تا دست اورا گرفته و به مجالس مورد نظر هدايتش كند.ا
اين مشكل را با آوردن پسر بچه اي از دهات اطراف اراك كه عمده فاميل پيرمرد در آن جا زندگي مي كردند حل كرده و اطاقي نيز در زيرزمين همان خانه براي سكونت پسرک اختصاص داده بودند.ا
طبق توافقي كه با خانواده پسرك داشتند هرساله در فصل تابستان و زمان برداشت محصول پسرك براي ديدار و كمك به خانواده خود

در جمع آوري محصول دو سه ماهي به ده باز مي گشت، در اين طور مواقع بود كه مشكل پيرمرد دوباره آغاز مي شد.ا
در نبود پسرك معمولا" وظيفه هدايت پيرمرد را نوه او به عهده مي گرفت ولي از آن جائي كه پسر بچه ای بازيگوش و سر به هوا بود و دراغلب موارد پیرمرد را تنها می گذاشت از رفتن به مجالس روضه باز می ماند و نگران از دست دادن مشتريان دائمي خود پسرک را بباد فحش و ناسزا میگرفت و براي حل مشكل خود به هر دري مي زد و از هركس كه نزديكش بود استمداد مي طلبيد.ا
نظر با این که با والدینم در آن خانه زندگی میکردیم. روزي مادرم مرا مخاطب ساخته گفت: "تابستان است و تو هم كاري نداري، بهتر است به جاي پرسه زدن در كوچه ها و نزاع با ديگر همسالانت كه براي ما و خودت جز درد سر چيزي به بار نمي آورد به اين پيرمرد سيّد اولاد پيغمبر در بردنش به مجالس روضه خوانی كمك كني" و بعد اضافه کرد: "اين كار هم ثواب دنيا و آخرت دارد و هم تو سرت به كاری گرم شده از توي كوچه ها جمع و جور مي شوي".ا
هرسال بعد از امتحانات خرداد پدرم مرا براي فرا گرفتن كار و حرفه اي نزد يكي از كاسبكاران فاميل و يا آشنا مي برد تا همان طوركه مادرم مي گفت هم كاري ياد بگيرم و هم از توي كوچه ها جمع و جور شده و با شيطنت هاي خود درد سري براي آن ها فراهم نكنم.ا
در وهله اوّل پيشنهاد مادرم را با سرسختي رد كردم، نه اين كه از کمک کردن به پيرمردی نابينا ابا داشتم زيرا درآن سن و سال وبا تربيت در يك خانواده بسيار مذهبي باور داشتم كه انجام اين كار به قول مادرم ثواب دنيا و آخرت را توأما" با هم دارد ولي چون اين سرگرمي تابستاني كلا" با سرگرمي سال هاي قبل متفاوت بود و نمی شد آن را درحد يك کار و حرفه دانست از پذيرفتنش سر باز زدم.ا
مادرم كه امتناع مرا دید گفت: "حالا چند روزي برو اگر ديدي نمي تواني ادامه نده". پیشنهاد بدی نبود وبا دلایل دیگری که مادرم ذکر کرد درنهایت راضي شدم.ا
با پذيرفتن پيشنهاد بلافاصله كار من به عنوان راهنماي پيرمرد از روز بعد شروع شد، دست اورا گرفته به مجالس روضه خواني در محله خودمان و يا محله های اطراف می بردم، مواظب بودم به ديوار نخورد، در جوي آب نيفتد و یا در هنگام عبور از عرض خيابان با وسائط نقلیه تصادف نكند.ا
نا گفته نماند كه او به دلیل سال ها نابينائی خود تجربه زيادي در یافتن راه ها به كمك عصايش داشت و اغلب بدون توجّه به راهنمائي هاي من خود با عصايش همه چيز را امتحان و راه را می یافت ولي در مجالس روضه خواني زماني كه در نظر داشت از ميان حاضرين عبور كرده خودرا به منبر برساند لازم بود اورا هدايت کنم.ا
روزهاي اوّل اهالی محل که مرا می شناختند و با شیطنت های من در کوچه و محل آگاه بودند با تعجب نگاهم می کردند و باورشان نمی شد که قرار است تا مدتی به پیرمرد کمک کنم ولی پس از چند روز که مرا در حال کمک و راهنمائی او دیدند با احساسی احترام آمیز با من روبرو می شدند و از این که حاضر شده ام به پیرمردی سید و نابینا کمک کنم با لبخندی سر تکان داده و کار مرا می ستودند.ا
این امر سبب شد تا نسبت به قبول آن کار دلگرم شده آن را با با قوت قلب بیشتری دنبال و در رساندن پیرمرد به مجالس روضه اهتمام بیشتری به کار برم.ا
به تدریج به خاطر هدایت پیرمرد که مورد احترام اهالي محل بود درمجالس روضه خوانی از طرف حاضرین نیز مورد تشویق و تحسین قرار می گرفتم و اغلب در پایان روضه انعامي نيز در دست من مي گذاشتند.ا
در یکی از روزها وقتي به خانه بازگشتيم پيرمرد يك صفحه از اشعار مصيبت حسين را كه براي روزعاشورا و صحراي كربلا سروده شده بود به دستم داد و گفت: "فكر مي كنم بهتر است آن ها را حفظ كرده در مجالس روضه با من بخواني".ا
اين كاري بود كه آن پسرك روستائي به دلیل نداشتن سواد از انجامش عاجز بود ولي براي من كه آن موقع كلاس چهارم دبستان را تمام كرده بودم كاري ساده و آسان بود به خصوص كه حافظه خوبي هم براي حفظ اشعار داشتم.ا
چيزي نگذشت كه اشعار لازم را حفظ و طبق قراری که با پیرمرد گذارده بودیم روی دسته صندلی می گذاشتم و او هر موقع که لازم بود دست مرا فشار می داد و من هم با او شروع به خواندن می كردم.ا
از همان روز اول با استقبال حاضرین در مجلس روبرو شدیم. این را از آن جا فهمیدم که همراه با تشکر از پیرمرد انعام خوبی هم در دست من میگذاشتند. این برنامه باعث شد تا پيرمرد را به مجالس جديد تري نیز دعوت كردند.ا
خيلي زود خبر به گوش ديگر همكاران پيرمرد رسيد و در جلسات دید و بازدید وترياك كشي كه هرهفته در خانه يكي از روضه خوان ها برگزار مي شد موضوع همکاری من با پیرمرد مورد بحث آن ها قرار گرفت و همگي کار مرا مورد تحسين قرار دادند و پيشنهاد نمودند تا درس و مدرسه را رها كرده با پيرمرد درتمام طول سال همكاري كنم.ا
در حالی که به هیچ وجه مايل به ترك تحصيل نبودم ولي پيشنهاد آن ها را برایم وسوسه انگیز بود و بدم نمی آمد با پیرمرد همکاری كنم، از اين رو موضوع را با پدر و مادرم درميان گذاردم و نظر آن ها را خواستم.ا
مادرم بلافاصله موافقت نمود زيرا درهمین مدت کوتاهی که با پیرمرد همکاری می کردم درميان زن هاي محله از بابت شغل جديد پسرش سری بین سرها یافته و از اين راه اعتباري كسب كرده بود ولي پدرم روي موافق نشان نداد و تنها اشاره كرد كه: "مايل نيستم درس و مشق را رها كرده دنبال روضه خوانی بروي، بهتر است تنها تا آمدن پسرك از ده با پيرمرد همكاري كني".ا
هنوز یک ماهی تا آمدن پسرک وقت داشتم. صدای خوب و فرا گرفتن اشعار بیشتری که پیرمرد دراختیارم گذارده بود باعث پيشرفت کارم در همکاری با پيرمرد ويا بهتر بگويم نوحه خواني به همراه او به جائي رسيد كه گاه پیرمرد زمان بيشتري از وقت روضه خواني خودرا به خواندن اشعار من اختصاص می داد و خود درپايان فقط چند كلمه اي ذكر مصيبت مي گفت و روضه را به پايان مي برد.ا
روز به روز ارقام درشت تري به عنوان انعام از مشتريان پيرمرد دريافت مي كردم و خوشحال از اين كسب درآمد كه درعين حال زحمتي هم برايم نداشت هرچه بيشتر نسبت به ادامه كار راغب مي شدم.ا
هرچه زمان مي گذشت بيشتر به فوت و فن روضه خواني و شگردهائي كه براي اشك گرفتن از حاضرین در مجلس روضه خوانی لازم بود آشنا می شدم، اين موضوع را جسته گريخته از صحبت زن هاي همسايه كه اغلب با مادرم نجوا مي كردند، مي شنيدم.ا
وقتی پيرمرد به دليل يك بيماري سخت چند هفته اي در بستر افتاد نگران از دست دادن مجالس روضه اش از من خواهش كرد برنامه روضه خواني ماهانه او را تعطيل نكرده خود به تنهائي آن را ادامه دهم.ا
ابتدا آمادگي آن را در خود نمي ديدم كه تنها به مجالس روضه بروم ولي با اصرار پيرمرد و اشاره به اين كه اگر نروم او ناچار است از يكي از دوستانش براي پر كردن جاي خود استفاده کند، درخواستش را قبول کردم مضافا" این که مادرم نیز اصرار کرده مي گفت: "تمام اهل محل تو را مي شناسند و مايل هستند باز هم تو برايشان روضه بخواني.ا"
اولين بار که به تنهائی به مجلس روضه خواني رفتم در شروع كار هیجان زيادي داشتم و با این که ترتیب مقدم و مؤخر بودن مطالب را روی کاغذی نوشته بودم ولی در اداي جملات، آن اعتماد به نفس لازم را نداشتم و آهسته جلو مي رفتم ولي پس از دقايقي چند با مسلط شدن بر اعصابم روضه را به پايان رساندم و با اضافه كردن چند بيت شعر از مصائب روز عاشورا مقدار زيادي از حاضران اشک گرفتم.ا
هنوز چند روزي از منبر رفتن من نگذشته بود كه مادرم خبر آورد کار من به تنهائی مورد توجه آن ها قرار گرفته و بر من نام روضه خوان كوچولو نهاده و درنظر دارند مرا به مجالس جديدتري دعوت كنند.ا
چون با پيرمرد قراري مبني بر درآمد حاصله از روضه خواني نگذاشته و هرچه می گرفتم دراختیار او می گذاردم بنا به پيشنهاد مادرم قرار شد با او دراين زمينه صحبت کنم تا معلوم شود مبالغ دريافتي كه حالا افزايش نيز يافته بود بچه ترتيب بايستي تقسیم شود.ا
روضه خوان پير كه آدم منصفي بود پيشنهاد كرد چهل درصد ازمبالغي را كه از مجالس او دريافت مي کنم براي خود بردارم و بقيه را به او بدهم ولي درمورد مجالس جديد مي توانستم تمام درآمد آن را براي خود نگهدارم.ا
ديگر سراز پا نمي شناختم و روزها و هفته ها با انرژي بي مانندي به مجالس روضه خواني مي رفتم و كسب عايدی مي كردم. تنها چيزي كه كم داشتم يك عبا و عمامه بود كه هنوز درمورد تهيه واستفاده از آن تصميمي نگرفته بودم.ا
بيماري پيرمرد همچنان ادامه داشت و كم كم زمزمه هائي از اطراف به گوشم مي رسيد كه بهتر است هرچه زودتر با پوشيدن لباس متحد الشكل (عبا و عمامه) به كارم رسميت داده از زير چتر حمايت پيرمرد خارج شوم مضافا" اینکه آمدن پسرک نیز نزدیک شده بود و با آمدن او کار من به پایان می رسید.ا
اين زمزمه ها و پيشنهادات هر روزه براي مجالس جديد تر تهییجم می کرد تا مستقلا" به كار پردازم ولي از طرفي نمي خواستم با اين كار رقیب پيرمرد شده اورا ناراحت كنم لذا تصميم گرفتم همان طور که پدرم گفته بود همکاری با پیرمرد را تا پايان تابستان و آمدن پسرك از روستا ادامه دهم.ا
دراين ميان هرچه براي پوشيدن لباس متحدالشكل و ادامه كار روضه خواني از طرف مادرم بیشتر تشويق مي شدم ولي پدرم دراین مورد روي خوش نشان نمي داد تا اين كه يك شب كه از كار باز گشته بودم مرا به كناري كشيد و گفت: "ببين فرزند، تو ميداني كه من چه اندازه تورا دوست دارم و با اين كه دستم خالي است تصميم دارم براي ادامه تحصيل تو هرچه مي توانم انجام دهم، تو پسري زرنگ و باهوش و با استعداد هستي و مي تواني با درس خواندن به مدارج بالا برسی، ضمنا" مي داني كه من خود سخت معتقد به آداب و رسوم و ترتیبات مذهب هستم ولي كار روضه خواني را براي گذران زندگي خوب نمي دانم، اين كاري است كه تنها با داشتن سواد خواندن و نوشتن مي توان به آن پرداخت، از طرفي اين درست نيست كه ما با استفاده از معصوميت و فداكاري رهبران مذهبی در راه دين اسلام دكاني بسازيم و از آن راه كسب درآمد كنيم. به اعتقاد من پولي كه از اين راه به دست مي آيد حلال نيست و نمي تواند خوشبختي و سعادت تو را در زندگي تضمين كند، پس بهتر است درپايان تابستان و آمدن پسرك روستائي از ده تو هم به كار خود خاتمه داده راه مدرسه و درس و تحصيل را پيش گيري".ا
با این که در آن سن وسال رها کردن درآمدهای سهل الوصولی که از راه روضه خوانی به دست می آوردم سخت وسوسه ام می کرد و مایل نبودم آن را از دست دهم ولي چون پدرم را مصمم و جدي يافتم نتوانستم زبان در دهان چرخانده اعتراض کنم، سرم را پائين انداختم و گفتم: "پدر، هرچه شما به خواهيد همان خواهم كرد".ا
تابستان تمام شد و پسرك از ده برگشت و من هم روانه دبستان و کلاس درس شدم ولی تا مدت ها بعد از طرف همسايگان دور و نزديك به خاطر ادامه ندادن شغل روضه خواني شماتت مي شدم و از همه بيشتر مادرم مرا سرزنش می کرد که چرا به کارم ادامه ندادم.ا


1 comment:

Unknown said...

درود به شرف پدر بزرگوارتان