(زنده به گور (2
1
پادگان پیرانشهر
یکی از پادگانهای مهم جمهوری اسلامی در غرب کشور پادگان پیرانشهر بود که در شمال سردشت قرار داشت. وظیفه نیروهای مستقر دراین پادگان ضمن مقابله با یورش و حملات پیشمرگان حزب دموکرات کردستان و نیروهای کومله، درهنگام لزوم کمک به نیروهای ارتش بود که در خطوط اول جبهه با نیروهای عراقی میجنگیدند.ا
1
پادگان پیرانشهر
یکی از پادگانهای مهم جمهوری اسلامی در غرب کشور پادگان پیرانشهر بود که در شمال سردشت قرار داشت. وظیفه نیروهای مستقر دراین پادگان ضمن مقابله با یورش و حملات پیشمرگان حزب دموکرات کردستان و نیروهای کومله، درهنگام لزوم کمک به نیروهای ارتش بود که در خطوط اول جبهه با نیروهای عراقی میجنگیدند.ا
نظر به موقعیت سوق الجیشی حساسی که این پادگان داشت، حکومت اسلامی ایران سعی براین داشت تا پادگان فوق را از هر نظر مجهز و برای کمک رسانی به نیروهای خط اول جبهه آماده سازد ولی حملات چریکی و شبیخون های مکرر نیروهای حزب دموکرات کردستان و کومله به مواضع ارتش و پاسداران در آن نواحی و بخصوص به ابوابجمعی پادگان، توان نظامی بالقوه پادگان را کاهش و فعالیتهای نظامی آنرا تضعیف مینمود.ا
نظر باینکه درآنموقع جمهوری اسلامی، ارتش را برای مقابله با پیشمرگان کرد اصلح نمیدانست چند گردان از نیروهای سپاه را برای مقابله با آنها در پادگان مستقر نموده بود تا از آنها برای تعقیب و ردیابی نیروهای پیشمرگان کرد و نقاطی که امکان پنهان شدن آنها میرفت استفاده کند. پاسداران مزبور دراینگونه مأموریتها اغلب از سربازان کارآزموده ارتش که در کاربرد سلاحهای مختلف مهارت داشتند نیز سود میبردند.ا
همانطور که گفتیم مشکل بزرگ نیروهای مستقر دراین پادگان پیشمرگان کرد بودند که با عملیات ایذائی خود خواب راحت را از آنها میگرفتند. شبی نبود که با آر پی جی پادگان را نکوبند و سربازان و درجه داران را زخمی نکرده و یا از پای در نیاورند. درموقع حملات شبانه هیچکس جرأت خروج از پادگان را نداشت زیرا درتاریکی بدون اینکه قادر باشند دشمن را ببینند هدف گلوله های مرگبار آنها قرار میگرفتند، روزها نیز گروههای تجسس نمیتوانستند ردی از حمله کنندگان بدست آورند. بارها بعد از حملات شبانه دهات و روستاهای اطراف پادگان را تخلیه و خانه ها را یک بیک زیر و رو میکردند ولی موفق به یافتن هیچگونه سلاح و یا ردی از حمله کنندگان نمیشدند. کم کم کار بآنجا رسید که سربازان قبل از غروب آفتاب بپادگان باز میگشتند تا در گذرگاههای تاریک مورد حمله های ناگهانی و یا اصابت گلوله های نامرئی پیشمرگان کرد قرار نگیرند. وحشت مرگ آنچنان بر ابوابجمعی پادگان سایه انداخته بود که دیگر هیچ گروهی حتی جرأت رفتن به مأموریتهای تجسسی برای یافتن شبیخون زنندگان را نیز نداشت چرا که در هر مأموریت تجسسی چند تن از آنها آماج گلوله های پیشمرگان قرار گرفته کشته میشدند.ا
یکهفته قبل از اینکه علی باین پادگان منتقل شود، فرمانده آن از پادگانهای ارتش در مهاباد و رضائیه تقاضا کرده بود برای مقابله با حمله های شبانه "یاغیان کرد" تعدادی از سربازان تعلیم دیده خودرا برای کمک بآنجا بفرستند. در پاسخ باین درخواست تعدادی سرباز از پادگانهای مزبور به پیرانشهر اعزام شدند که علی نیز یکی از آنها بود.ا
در بدو ورود سربازان به پادگان، پاسداران که از رسیدن نیروهای کمکی خوشحال شده بودند اعزام شدگان را با سلام و صلوات و شیرینی پذیرا شدند و آنها را بین آسایشگاهها تقسیم کردند، البته قبلا" به پرسنل موجود سفارش کرده بودند تا درباره وقایع جاری چیزی بافراد تازه رسیده نگویند.ا
دراولین قدم علی مجبور شد هر صبحگاه مدتی به وعظ و خطابه آخوند حزب الهی پادگان گوش و برای سلامتی رهبر جمهوری اسلامی دعا نماید و چند بار در روز در صف نمازگزاران که به پیشنمازی یکی از بچه آخوند ها برگزار میشد شرکت کند زیرا در غیر اینصورت چون وصله ای ناهمرنگ دربین پرسنل پادگان بشمار میآمد.ا
در مسجد پادگان از نظافت خبری نبود - همان مشکلی که علی در دوران دبیرستان از آن رنج میبرد و برای فرار از آن تمام مدت با مدیر و معلمین خود درگیری داشت - غذای هفتگی نیز تعریفی نداشت و اغلب روزها نان و سیب زمینی با خرما تقسیم میکردند.ا
یکدست لباس پاسداری باو دادند ولی ترجیح داد تا لباسهای سربازی خود را بر تن داشته باشد زیرا شنیده بود پیشمرگان کرد حتی المقدور از کشتن سربازان خودداری کرده آنها را اسیر میکنند تا بعد با اسرای کرد مبادله نمایند.ا
نیمه های دومین شب با صدای انفجار مهیب آر پی جی از خواب بیدار و هراسان در پی دیگران بسوی پناهگاهها روان شد وخیلی زود دانست واقعیت امر از چه قرار است.ا
صبح روز بعد دریافت حملات شب گذشته سه کشته و ده مجروح داشته که حال دونفر از مجروحین نیز تعریفی ندارد. او که بامید مرخصی بیشتر خودرا از چاله به چاه انداخته بود تازه داشت از خواب خوش بیدار ومتوجه میشد مرتکب چه اشتباهی بزرگی شده است.ا
روز بعد شنید در دنباله یک جلسه اضطراری تصمیم گرفته اند بزودی همه متجاسرین را دستگیر و منطقه را از وجود آنها پاک نمایند. درپی این تصمیم چهار گروه ضربت از سربازان تازه رسیده هرکدام را بفرماندهی یک پاسدار تشکیل دادند تا باطراف رفته کار تجسس و شناسائی متجاسرین را آغاز نمایند. نظر باینکه حدس میزدند حمله کنندگان باید از ساکنین روستاهای اطراف باشند لذا در اولین قدم روستاهای اطراف را خانه بخانه مورد تجسس دوباره قرار دادند.ا
هرکدام از گروههای تجسس مجهز به دوربینهای قوی، بی سیم و مسلح به تفنگ و مسلسل های یوزی و آر پی جی بودند که سوار بریک خودرو ارتشی روانه محل مأموریت خود شدند.ا
2
تعقیب و تجسس
علی بهمراه یکی از گروههای تجسس بسوی روستائی در شمال منطقه که حدود چهارکیلومتر با پادگان فاصله داشت براه افتادند. دراین روستا قبلا" یک گروه ده نفری از پاسداران مستقر بودند که حرکات مشکوک اهالی و رفت و آمدهای آنها را تحت نظر داشتند.ا
حدود هشتاد نفر دراین روستا زندگی میکردند که باستثنای دوازده مرد جوان و میانسال بقیه آنها را زنها و کودکان و پیرمردان تشکیل میدادند.ا
پس از رسیدن به روستای مزبور دریافتند که پاسداران مستقر در آنجا رد یک گروه از مهاجمین را درارتفاعات نزدیک سردشت یافته درتعقیب آنها رفته اند و از گروه تجسسی نیز خواسته بودند تا هرچه زودتر به تعقیب کنندگان ملحق شوند.ا
آنها بلافاصله سوار شده با سرعت بطرف منطقه ایکه آدرس گرفته بودند روان گشتند. در گروه آنها یک سرباز اهل رضائیه و سرباز دیگر از بچه های همدان و پاسدار فرمانده نیز اصفهانی بود. آنها از دیدن یک بچه تهرانی دربین خود سخت تعجب میکردند چون معتقد بودند بچه های تهران دارای پارتی های با نفوذ هستند و کمتر بسربازی میروند، ضمنا" هیچگاه آنها را بخطوط اول جبهه نمیفرستند. علی اینها را میشنید و دم بر نمیآورد و دردل میگفت: "خودم کردم که لعنت برخودم باد."ا
راه پیرانشهر به سردشت و بانه جاده ایست باریک و خاکی و پر دست انداز که یک طرف آنرا کوههای بلند و سربفلک کشیده فرا گرفته و درطرف دیگر آن دره های بسیارعمیقی قرار دارد. در بعضی نقاط جاده آنقدر باریک میشود که تنها یک وسیله نقلیه قادر است از آن عبور کند و رانندگی در آن مهارت و تجربه کافی لازم دارد. نزول برف در زمستان و بارندگیهای مداوم در فصل بهار سبب شسته شدن جاده و مسدود شدن آن میگرددد که تا مدتی کار عبور و مرور را در آن غیر ممکن میسازد.ا
پاسدار فرمانده رانندگی را خود بعهده داشت و چون قبلا" دراین جاده ها رانندگی کرده بود بوضع آن آشنائی کامل داشت و خودرو را بخوبی هدایت میکرد ولی برای علی و دیگران عبور از آن جاده ترسناک که در منظر آنها دالان مرگ بحساب میآمد، جز خوف و دلهره چیز دیگری در بر نداشت. علی در صندلی عقب نشسته چشمهای خودرا بسته بود و هر آن انتظار میکشید خودرو آنها با سر بدرون دره سرازیر شود. دیگران نیز حال بهتری از علی نداشتند و دم فرو بسته بودند زیرا صحبت با راننده را در آن شرایط صلاح نمیدانستند.ا
پس از سه ساعت رانندگی بقریه کوچکی که درکنار جاده و پای دامنه کوه قرار داشت رسیدند. از یکی از اهالی درمورد عبور یک خودرو ارتشی و سواران آن سؤال کردند و متوجه شدند ساعتی قبل ازکنارآن قریه عبورکرده اند.ا
هوا بتدریج رو بتاریکی میرفت و رانندگی هرلحظه مشکلتر و خطرناکتر میشد، سربازان از پاسدار راننده خواستند شب را درآن قریه توقف کرده روز بعد بحرکت ادامه دهند ولی پاسدار با این بهانه که ممکن است شبانگاه از طرف کردان مورد حمله قرار گیرند ماندن در آن قریه را صلاح ندانست وگفت: "باید هرچه زودتر راه افتاده خودرا بگروه قبلی برسانیم" و درپی این تصمیم فوری پشت فرمان خودرو نشست و براه افتاد.ا
هرچه جلوتر میرفتند جاده باریکتر و دست اندازهای آن بیشتر میشد از اینرو با اینکه راننده سعی داشت سریع رانندگی کند ولی موانع طبیعی جاده مانع از حرکت سریع خودرو بود.ا
تاریکی هوا بتدریج سبب شد تا راننده برای دیدن مسیر خود از چراغ استفاده کند چیزی که بارها خود بر استفاده از خطر آن هشدار داده بود.ا
پس از گذشتن از یک پیچ، در ارتفاعات بالای کوه روشنائی یک چراغ بچشم دیده شد. پاسدار راننده که از تاریکی شب و سکوت آن کوهستان که تنها صدای موتور خودرو آنرا میشکست بطور محسوسی وحشت زده بود و سعی میکرد خودرا کنترل کند با دیدن نور در ارتفاعات فریادی از خوشحالی کشید و گفت: "این نور باید از دوستان ما باشد که در آنجا انتظار ما را دارند" و با فشار بر پدال خودرو با سرعت بیشتری بحرکت درآمد تا هرچه زودتر خودرا بآنها برساند.ا
علی و سایرین نیز که خوف و وحشتشان از آن کوهستان کمتر از پاسدار راننده نبود با دیدن نور و اینکه ممکن است از نیروهای خودی باشند از شوق بفریاد درآمدند ولی هنوز صدای فریاد خوشحالی آنها بپایان نرسیده بود که ناگهان صدای چند گلوله در فضا پیچید و متعاقب آن سر راننده بروی فرمان خم شد و یکی دیگر از سربازان نیز که در صندلی جلو نشسته بود بپهلو در غلطید. تا علی و دیگر سربازانی که در صندلی عقب نشسته بودند خواستند از حرکت خودرو که حالا بسوی دره راه کج کرده بود، جلو گیرند خودرو با سر بدره غلطید و درحین سقوط پس از چند بار اصابت با صخره ها و پیچ و تاب متعدد بقعر دره فرو رفت و در رودخانه خروشانی که در خط القعر آن جریان داشت شناور گردید.ا
معلوم نبود کسانی از سرنشینان خودرو به بیرون پرتاب شدند یا خیر ولی چند روز بعد ساکنین روستاهای پائین دست رودخانه جسد چند سرباز را درکنار آن یافتند که متلاشی شده و قسمتی از بدن آنها طعمه جانوران وحشی شده بود. آنها بلافاصله یافتن اجساد را به پاسگاه ژاندارمری منطقه اطلاع دادند.ا
علی بهمراه یکی از گروههای تجسس بسوی روستائی در شمال منطقه که حدود چهارکیلومتر با پادگان فاصله داشت براه افتادند. دراین روستا قبلا" یک گروه ده نفری از پاسداران مستقر بودند که حرکات مشکوک اهالی و رفت و آمدهای آنها را تحت نظر داشتند.ا
حدود هشتاد نفر دراین روستا زندگی میکردند که باستثنای دوازده مرد جوان و میانسال بقیه آنها را زنها و کودکان و پیرمردان تشکیل میدادند.ا
پس از رسیدن به روستای مزبور دریافتند که پاسداران مستقر در آنجا رد یک گروه از مهاجمین را درارتفاعات نزدیک سردشت یافته درتعقیب آنها رفته اند و از گروه تجسسی نیز خواسته بودند تا هرچه زودتر به تعقیب کنندگان ملحق شوند.ا
آنها بلافاصله سوار شده با سرعت بطرف منطقه ایکه آدرس گرفته بودند روان گشتند. در گروه آنها یک سرباز اهل رضائیه و سرباز دیگر از بچه های همدان و پاسدار فرمانده نیز اصفهانی بود. آنها از دیدن یک بچه تهرانی دربین خود سخت تعجب میکردند چون معتقد بودند بچه های تهران دارای پارتی های با نفوذ هستند و کمتر بسربازی میروند، ضمنا" هیچگاه آنها را بخطوط اول جبهه نمیفرستند. علی اینها را میشنید و دم بر نمیآورد و دردل میگفت: "خودم کردم که لعنت برخودم باد."ا
راه پیرانشهر به سردشت و بانه جاده ایست باریک و خاکی و پر دست انداز که یک طرف آنرا کوههای بلند و سربفلک کشیده فرا گرفته و درطرف دیگر آن دره های بسیارعمیقی قرار دارد. در بعضی نقاط جاده آنقدر باریک میشود که تنها یک وسیله نقلیه قادر است از آن عبور کند و رانندگی در آن مهارت و تجربه کافی لازم دارد. نزول برف در زمستان و بارندگیهای مداوم در فصل بهار سبب شسته شدن جاده و مسدود شدن آن میگرددد که تا مدتی کار عبور و مرور را در آن غیر ممکن میسازد.ا
پاسدار فرمانده رانندگی را خود بعهده داشت و چون قبلا" دراین جاده ها رانندگی کرده بود بوضع آن آشنائی کامل داشت و خودرو را بخوبی هدایت میکرد ولی برای علی و دیگران عبور از آن جاده ترسناک که در منظر آنها دالان مرگ بحساب میآمد، جز خوف و دلهره چیز دیگری در بر نداشت. علی در صندلی عقب نشسته چشمهای خودرا بسته بود و هر آن انتظار میکشید خودرو آنها با سر بدرون دره سرازیر شود. دیگران نیز حال بهتری از علی نداشتند و دم فرو بسته بودند زیرا صحبت با راننده را در آن شرایط صلاح نمیدانستند.ا
پس از سه ساعت رانندگی بقریه کوچکی که درکنار جاده و پای دامنه کوه قرار داشت رسیدند. از یکی از اهالی درمورد عبور یک خودرو ارتشی و سواران آن سؤال کردند و متوجه شدند ساعتی قبل ازکنارآن قریه عبورکرده اند.ا
هوا بتدریج رو بتاریکی میرفت و رانندگی هرلحظه مشکلتر و خطرناکتر میشد، سربازان از پاسدار راننده خواستند شب را درآن قریه توقف کرده روز بعد بحرکت ادامه دهند ولی پاسدار با این بهانه که ممکن است شبانگاه از طرف کردان مورد حمله قرار گیرند ماندن در آن قریه را صلاح ندانست وگفت: "باید هرچه زودتر راه افتاده خودرا بگروه قبلی برسانیم" و درپی این تصمیم فوری پشت فرمان خودرو نشست و براه افتاد.ا
هرچه جلوتر میرفتند جاده باریکتر و دست اندازهای آن بیشتر میشد از اینرو با اینکه راننده سعی داشت سریع رانندگی کند ولی موانع طبیعی جاده مانع از حرکت سریع خودرو بود.ا
تاریکی هوا بتدریج سبب شد تا راننده برای دیدن مسیر خود از چراغ استفاده کند چیزی که بارها خود بر استفاده از خطر آن هشدار داده بود.ا
پس از گذشتن از یک پیچ، در ارتفاعات بالای کوه روشنائی یک چراغ بچشم دیده شد. پاسدار راننده که از تاریکی شب و سکوت آن کوهستان که تنها صدای موتور خودرو آنرا میشکست بطور محسوسی وحشت زده بود و سعی میکرد خودرا کنترل کند با دیدن نور در ارتفاعات فریادی از خوشحالی کشید و گفت: "این نور باید از دوستان ما باشد که در آنجا انتظار ما را دارند" و با فشار بر پدال خودرو با سرعت بیشتری بحرکت درآمد تا هرچه زودتر خودرا بآنها برساند.ا
علی و سایرین نیز که خوف و وحشتشان از آن کوهستان کمتر از پاسدار راننده نبود با دیدن نور و اینکه ممکن است از نیروهای خودی باشند از شوق بفریاد درآمدند ولی هنوز صدای فریاد خوشحالی آنها بپایان نرسیده بود که ناگهان صدای چند گلوله در فضا پیچید و متعاقب آن سر راننده بروی فرمان خم شد و یکی دیگر از سربازان نیز که در صندلی جلو نشسته بود بپهلو در غلطید. تا علی و دیگر سربازانی که در صندلی عقب نشسته بودند خواستند از حرکت خودرو که حالا بسوی دره راه کج کرده بود، جلو گیرند خودرو با سر بدره غلطید و درحین سقوط پس از چند بار اصابت با صخره ها و پیچ و تاب متعدد بقعر دره فرو رفت و در رودخانه خروشانی که در خط القعر آن جریان داشت شناور گردید.ا
معلوم نبود کسانی از سرنشینان خودرو به بیرون پرتاب شدند یا خیر ولی چند روز بعد ساکنین روستاهای پائین دست رودخانه جسد چند سرباز را درکنار آن یافتند که متلاشی شده و قسمتی از بدن آنها طعمه جانوران وحشی شده بود. آنها بلافاصله یافتن اجساد را به پاسگاه ژاندارمری منطقه اطلاع دادند.ا
No comments:
Post a Comment