Monday, September 15, 2008

مردان پوشالی

مردان پوشالی

بعد از انقلاب اسلامی درایران فرصتی دست داد تا در مراسم ازدواج دوستی، در باشگاهی واقع در خیابان پاسداران تهران شركت كنم. طبق روال مرسوم آن زمان جايگاه مهمانان زن و مرد از يكديگر جدا بود باين ترتيب كه سالن طبقه پائین دراختيار مردان و سالن طبقه بالا را در اختيار زنان قرار داده بودند، دعوت شدگان مرد را بهنگام ورود به طبقه پائين و خانمها را به طبقه بالا هدايت ميكردند.ا
چون بدليل شرايط موجود در آنزمان از عكاس حرفه اي براي گرفتن عكس دعوت نشده بود لذا يكي از بستگان داماد كه با خود دوربين عكاسي داشت پس از گرفتن مقداري عكس از دوستان خود در مجلس مردانه زماني كه خواست براي گرفتن چند عكس يادبود با خانواده خود و خانواده عروس به طبقه بالا برود سر و صداي عده اي از خانمهاي مذهبي بلند شد كه عكاس مرد نميتواند به مجلس زنانه وارد شود و نهايتا" پس از مقداري جر و بحث دوربين را بدست خانم آن مرد دادند تا از مجلس زنانه عكس بگيرد.ا
پيرمردي از شركت كنندگان كه در كنار من نشسته و ناظر جريان بود پس از خاتمه ماجرا آهي از روي تأسف و ناراحتي كشيد و گفت: ا
"من نميدانم اينها چرا اينقدر مرد مرد ميكنند، آخر ما كه ديگر مرد نيستيم، چون اگر مرد بوديم اجازه نميداديم كسي اين مقررات توهین آمیز را برما تحميل كند، پس ديگر چرا نام مرد روي ما ميگذارند و مجلس عروسي را زنانه مردانه ميكنند"ا
او پس از لحظه اي سكوت که حضار را افسرده و درخود فرو رفته دید، براي شكستن جو سرد بوجود آمده و تغییر حال و هوای مجلس از ما خواست چنانچه موافق باشيم داستاني در همين زمينه برايمان تعريف كند و وقتي ما را آماده ديد چنين آغاز كرد:ا
در زمانهاي خيلي قديم سلطانی بود ظالم و ستمگر كه براي دستيابي به اميال غیر انسانی خود هر گونه ستمي را بر مردمان كشورش جائز ميدانست. در یکی از روزها که سران سپاهش برای خوشامد گوئی به دربارش رفته بودند پس از نطقی غرا درباره فتوحاتش دستور داد در وسط میدان شهر برجی بلند از سنگهای خارا بسازند و مجسمه اورا بعنوان یادبود در رأس آن جاي دهند. او پس از لحظه ای فکر درحالیکه خون چشمانش را گرفته بود تأكيد كرد:ا
"من چون مردمم را بینهایت دوست!! دارم دلم میخواهد براي ساختن ملاط گل و لای ما بین سنگها نه از آب كه از خون مردم سرزمينم استفاده كنيد".ا
دستورهول انگيزي بود كه لازمه انجام آن بقتل رسیدن دهها هزار نفر از مردم آن سرزمين و استفاده از خون آنها براي ساختن ملاط بين سنگها بود.ا
اطرافيان سلطان از شنيدن اين دستور سخت به دست و پا افتادند تا بطريقي از اجراي آن جلو گيری کنند، البته نه از اين بابت كه دل بر مردم كشور و رعاياي آن ميسوزاندند بلكه از بابت منافعي كه از كار و زحمت مردم آن سرزمين عايدشان ميشد.ا
چون در نهايت عقلشان بجائي نرسيد نزد وزير پیر سلطان رفتند و اورا متوجه عواقب وحشتناك آن دستور نمودند و از او خواستند تا سلطان را آگاه نمايد كه اجراي اين دستور چه زيانهائي براي آينده آن سرزمين ببار خواهد آورد.ا
وزير که ميدانست دستور سلطان جابر لازم الاجراست و نميتوان آنرا تغيير داد تدبیری اندیشید تا ضمن انجام دستور او بطريقي نيز از فاجعه جلوگيري نماید لذا هنگاميكه بحضور سلطان رسيد پس از انجام احترامات لازم باو گفت:ا
"قربانت گردم، براي انجام دستور شما لازم است عده زيادي از رعايا کشته شوند و اين امر براي جنگي كه در پيش داريد مناسب نيست و از شمار نيروهاي جنگي شما در برابر نيروهاي دشمن خواهد كاست و ممكن است باعث شكست شما گردد ولي درصورتيكه موافق باشيد من تدبيري انديشيده ام تا هم نظر شما تأمين شود و هم ملاط ساختمان برج با خون مردم كشورتان آغشته گردد".ا
سلطان با بي ميلي سري تكان داد و پرسيد: "چگونه اين كار را خواهي كرد".ا
وزير جواب داد: "دستور ميدهم وقتي درنظر دارند ملاط گل را براي ساختمان برج آماده كنند مقدار زيادي خرده شيشه داخل آن بريزند و مردان اين سرزمين را وامیدارم تا هر روز عده اي از آنها با پاهاي برهنه خاك و گل ملاط را پا زده زير و رو كنند درنتيجه با بريدن پاهايشان بوسيله خرده شيشه ها خون آنها جاري و با گل و خاك ملاط مخلوط و نظر سلطان تأمين ميگردد".ا
گرچه اين تدبير مطابق ايده اصلي سلطان نبود ولي نهايتا" نظر وزير را پسنديد و كار ساختمان برج بلافاصله آغاز شد. از آن پس مطابق دستور وزير هر روز دسته اي از مردان درمحل ساختمان حاضر و با پاهاي برهنه خود گلها را لگد میکردند و با خون خود ملاط را براي ساختمان برج آماده مينمودند وشب هنگام با پاهاي خونين و مجروح بخانه هاي خود باز ميگشتند.ا
در يكي از روزها مشاهده شد زن جواني براي لگدمال كردن گلها آمده است، چون قرار نبود زنها براي اينكار بيايند لذا نگهبانان از ورودش جلوگيري كردند ولي او توضيح داد كه شب قبل با مرد جواني كه امروز نوبت كار او بوده ازدواج كرده، چون شوهرش خسته و خواب آلود بوده او بجاي شوهرش براي لگدمال كردن ملاط گل آمده است. نگهبانان كه توضيحات اورا قانع كننده يافتند ناچار باو هم اجازه دادند تا مثل مردان ديگر به لگد مال كردن ملاط گل مشغول شود.ا
هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه ناگهان خبر دادند سلطان براي بازديد ساختمان برج ميآيد. زن جوان بشنيدن اين خبر نگران وهراسان، از مرداني كه آنجا بودند خواست تا پارچه اي باو بدهند تا روي و موي خود را از چشم مرد نا محرم بپوشاند.ا
مرداني كه درحال لگد كوب كردن خاك و گل بودند با تعجب باو نگريستند و گفتند: "تو از صبح تا بحال در مقابل اينهمه مرد موهاي خودرا نپوشاندي، چه شد كه حالا ميخواهي موهاي خودرا از سلطان بپوشاني".ا
زن جوان جواب داد: "آخر شما كه مرد نيستيد تا من روي و موي خودرا از شما بپوشانم"ا
مردان حاضر در صحنه که پاسخ زن را توهینی بخود دانستند پرسیدند: "چگونه است که ما مرد نیستیم".ا
زن جواب داد: "به پاهای خود نگاه کنید، اگر مرد بوديد تن باين كار شرم آور و توهين آميز نميداديد"ا
همه مردان با شرم سرهای خودرا پائین انداختند وبه لگد کردن ملاط گلها مشغول شدند.ا

No comments: