(بلوچستانی که من دیدم (2
حمله کفتارها
حمله کفتارها
روزی که اسلحه را از پسر کدخدا گرفتم بهیچوجه فکر نمیکردم ممکن است زمانی مجبور به استفاده از آن باشم.ا
در شبهائی که با همکارم برای حمام کردن بطرف قنات میرفتیم اغلب متوجه میشدیم موجوداتی در اطرافمان جولان میدهند، آنها را نمیدیدیم ولی وجود آنها را بیشتر از برق چشمهایشان که درتاریکی روشن و خاموش میشد، میفهمیدیم.ا
آموزگار دبستان برای اینکه ما را از خطر کفتارها آگاه کند شمه ای از شکل و شمایل وعادت مردارخواری آنها برایمان تعریف کرده بود. او میگفت: "رنگ پوست این جانوران خاکستری مایل به زرد است که رگه های قهوه ای رنگی آنرا زینت میدهد، دندانها و پنجه های تیزی دارند و بسیار خطرناک هستند. روزها در لانه هایشان استراحت میکنند ولی شبها درپی یافتن غذا و مردارها از لانه خارج و گاهی به روستا ها نیز نزدیک میشوند".ا
با اینکه حس کرده بودیم موجوداتی که دراطرافمان دیده میشوند بایستی همان کفتارها باشند ولی چون فکر میکردیم آنها مردارخوارهستند بما حمله نخواهند کرد. تا آن موقع نیزهیچگاه مورد حمله آنها قرار نگرفته بودیم لذا بدون ترس ازوجود آنها براه خود ادامه میدادیم.ا
بعد از گرفتن اسلحه از پسر کدخدا با صوابدید همکارم تصمیم گرفتیم از آن پس برای رفتن بطرف قنات و حمله احتمالی آنها اسلحه را با خود ببریم.ا
- نظر باینکه زنها و دختران بلوچ اغلب روزها برای برداشتن آب و یا شستشوی بدن خود به دهانه قنات میآمدند لذا نمیتوانستیم روزها را برای حمام کردن انتخاب کنیم -ا
آسمان کویر شبها صاف و ستارگان پرنورترند ازاینرو تاریکی سیال شب را میشکنند وفضا روشن تر بنظر میرسد و میتوانستیم راه خودرا بطرف قنات در آن دشت بی انتها که تا افق ادامه داشت حتی در تاریکی نیز پیدا کنیم ولی با اینهمه و برای احتیاط همیشه یک چراغ قوه نیز با خود برمیداشتیم.ا
از قریه تا قنات حدود بیست دقیقه پیاده راه بود. گرچه تا آن موقع در طول راه جز کفتارها موجود دیگری ندیده و خطری تهدیدمان نکرده بود ولی برای ما که بطورکلی در آن نواحی نا آشنا وغریبه بودیم پیاده روی شبانه بین قریه و قنات همیشه توأم با خوف وهراسی نا خود آگاه بود.ا
چند بارتصمیم گرفتیم ازحمام کردن شبانه درآب قنات صرفنظرکنیم ولی کار سخت روزانه در آن منطقه با وجود گرما و بادهای گرم همراه با گرد وخاک وماسه های ریز برخاسته درهوا که از حرکت اتومبیل برمیخاست و بر تن عرق کرده ما می نشست، پوست بدنمان را چنان چسبناک و آزار دهنده مینمود که کمی شستشو درآب قنات میتوانست آرامشی بما داده ما را برای کار روز بعد آماده نماید.ا
در یکی از شبها که میتوان گفت آخرین شب حمام کردن ما درآب قنات شد، طبق معمول با سرعت خودرا به قنات رساندیم. بدلیل کوچک بودن حوضچه دهانه قنات نمیتوانستیم با هم وارد آن شویم لذا طبق قرار قبلی فورا" لباسهایم را از تن بیرون و وارد قنات شدم، همکارم نیز منتظر شد تا پس از اتمام کار من، وارد قنات شود.ا
درحال شستشو بودم که همکارم بمن نزدیک شد و گفت: "مثل اینکه امشب بیشتر از یک یا دو کفتار اطراف ما را گرفته اند".ا
درحالیکه سعی میکردم خودرا زودتر شسته از آب خارج شوم جوابدادم: "نگران نباش، کاری با ما ندارند".ا
او چراغ قوه را چند بار به اطراف انداخت ووحشت زده گفت: "ولی امشب وضع فرق میکند چونکه هم تعدادشان زیاد شده وهم خیلی بما نزدیک شده اند، بنظر میرسد خیال های بدی در سر دارند".ا
بدون اینکه جوابی بدهم فوری از آب بیرون آمده لباس پوشیدم و از او خواستم زودتر وارد قنات شده حمام کند ولی او گفت: "بهتر است زودتر به قریه بازگردیم".ا
اصرارکرده گفتم: "دوست عزیز، برو حمام کن" واضافه کردم: "ما اسلحه داریم، چنانچه بخواهند حمله کنند به آنها شلیک میکنیم".ا
ولی او ضمن اینکه ساک خودرا برداشته و آماده حرکت میشد گفت: "با اینهمه کفتار که دراطراف ما هستند یک اسلحه کاری انجام نمیدهد".ا
معمولا" قنواتی که پر آب هستند دارای دهانه ای گشاد و کوره ای راهرو مانند میباشند که درصورت حوادثی از این دست میتوان با قدری خم شدن وارد آنها شد و از خطر گریخت ولی قنات گل مورتی دارای دهانه ای باریک بود و پناه گرفتن درآن امکان نداشت
ناچار با قبول نظر او بطرف قریه براه افتادیم. از تعداد چشمهائی که درتاریکی برق میزدند و سیاهی هیکل آنها متوجه شدم حدس همکارم درست است و امشب تعداد بیشتری کفتار دراطراف ما هستند. با خود فکر کردم: "معمولا" کفتارها دو به دو با هم حرکت میکنند و این خیلی عجیب است که امشب تعدادشان اینقدر زیاد شده است" ازاینرو دست درجیب برده اسلحه را بیرون آوردم، ضامن آنرا آزاد کردم و آماده شدم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم.ا
هنوز صد متر از راه را نپیموده بودیم که ناگهان یکی از کفتارها که بی اندازه به همکارم نزدیک شده بود برای دریدن پای او حمله کرد. همکارم که احتمال حمله اورا پیش بینی کرده بود خودرا عقب کشید وسعی کرد با ساک لباسهایش ازخود دفاع کند. حیوان در اثر این حرکت به عقب پرید و دوباره بطرف او هجوم آورد، همکارم برای دفاع چراغ قوه را بطرف سر او پرتاب کرد، دراین حال من نیز که خطر حمله دیگران را نزدیک میدیدم بدون درنگ دو تیر بطرف کفتاری که نزدیکتر از همه بما بود، شلیک کردم.ا
فریاد همکارم و شلیک دو تیر سبب شد تا کفتارها قدری از ما دورشوند ولی صدای زوزه ای که بلند شده بود نشان میداد تیر بیکی از آنها اصابت کرده است. همکارم خوشحال از دور شدن آنها گفت: "گوش بده، صداهای خشمگین آنها نشان میدهد که بر سر دریدن کفتار زخمی با یکدیگر درحال نزاع هستند".ا
جوابدادم: "معلوم میشود خیلی گرسنه اند، زودباش تا برنگشته اند فرار کنیم".ا
با شتاب هرچه تمامتر بطرف قریه گل مورتی دویدیم ولی چیزی نگذشت که متوجه شدیم بازهم در تعقیب ما هستند و بما نزدیک شده اند.ا
چون اسلحه ایکه در دست داشتم غیرقانونی بود، میترسیدم درصورت شلیکهای بیشتر ژاندارمها با تصور حمله راهزنان از پاسگاه خارج و از وجود اسلحه در نزدمان مطلع شوند لذا سعی داشتم تا آنجا که میتوانم از شلیک بیشتر خودداری کنم ولی وضع طوری بود که برای حفظ جانمان ناچاراز شلیک بیشتر بودم لذا برای ترساندن وفراری دادن آنها دو تیر دیگر بطرفشان شلیک کردم. این بار سعی کردم شلیکها با نشانه گیری مستقیم بطرف چشمهای براق آنها باشد تا با زخمی یا کشته شدن یک یا دوتای آنها دیگران سرگرم دریدن و خوردن آنها شده امکان فرار بما بدهند.ا
صدای شلیک گلوله ها و زوزه کفتارهای زخمی که معلوم شد گلوله ها به آنها اصابت کرده سبب شد تا دوباره از اطراف ما دور شوند، ما نیز از فرصت استفاده کرده بر سرعت حرکت خود بطرف قریه افزودیم.ا
هنوز به نیمه راه قریه نرسیده بودیم که ناگهان متوجه شدیم در محاصره کامل کفتارها هستیم چون از هر طرف نگاه میکردیم چند چشم براق و خشمگین ما را احاطه کرده بود.ا
همکارم که کاملا" خود را باخته بود با وحشت فریاد کرد: "محاصره مون کرده اند، راه فرارمون را بسته اند".ا
خود نیز وضع بهتری از او نداشتم با اینهمه امیدوار بودم با شلیکهای بیشتر خط محاصره را شکسته فرارکنیم لذا باو گفتم: "ناراحت نباش، تا گلوله در اسلحه داریم جای امیدواری هست" و برای قوت قلب بیشتر چند گلوله دیگر بطرف کفتارها شلیک کردم ولی تنها نتیجه ایکه از شلیکها گرفتم این بود که توانستیم برای چند ده متری دیگربطرف قریه بدویم.ا
کفتارها که براثر صدای گلوله ها قدری پراکنده شده بودند پس از چند لحظه دوباره جمع و این بار با تهوری بیشتر بطرف ما هجوم آوردند.ا
دراین موقع که هرآن منتظر بودیم بوسیله آن حیوانهای وحشی و گرسنه تکه پاره شویم ناگهان چراغهای زیادی در قریه گل مورتی روشن شد و صدای هوی، هوی عده زیادی از آنطرف بگوش رسید.ا
با شنیدن صداها مثل اینکه نیروی زیادی یافته باشم اسلحه را سر دست گرفتم و تا آنجا که گلوله درآن بود بطرف کفتارها که تا یکمتری ما جلو آمده بودند شلیک کردم. همراه با شلیک گلوله ها از طرف من، صدای شلیکهای متعدد دیگری نیز از طرف قریه بگوش رسید و چند دقیقه بعد آموزگار و چند روستائی دیگر را دیدیم که با چراغهای فانوسی واسلحه در دست بطرف ما میآیند.ا
در یک چشم بهم زدن کفتارها میدان را خالی و پراکنده شدند، هراس و وحشت بپایان رسید و ما خودرا در امنیت کامل یافتیم.ا
همینکه آموزگار بما رسید و از سلامت ما مطمئن شد اسلحه را از من گرفت و درجیب خود گذاشت و آهسته گفت: "شما اسلحه ای نداشتید، صدای گلوله ها تماما" از اسلحه ما بوده است".ا
ازاینکه از مرگ حتمی و دریده شدن توسط کفتارها نجات یافته بودیم نفسی براحتی کشیدیم، همان موقع بود که بی اختیار به ارزش داشتن اسلحه در آن سرزمین پی بردم و دانستم بی جهت نبود که پسر کدخدا در دادان اسلحه بما آنقدر اصرار میکرد، او بلوچ بود و ارزش سلاح را بخوبی تشخیص میداد. ادامه دارد
hppt://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com
در شبهائی که با همکارم برای حمام کردن بطرف قنات میرفتیم اغلب متوجه میشدیم موجوداتی در اطرافمان جولان میدهند، آنها را نمیدیدیم ولی وجود آنها را بیشتر از برق چشمهایشان که درتاریکی روشن و خاموش میشد، میفهمیدیم.ا
آموزگار دبستان برای اینکه ما را از خطر کفتارها آگاه کند شمه ای از شکل و شمایل وعادت مردارخواری آنها برایمان تعریف کرده بود. او میگفت: "رنگ پوست این جانوران خاکستری مایل به زرد است که رگه های قهوه ای رنگی آنرا زینت میدهد، دندانها و پنجه های تیزی دارند و بسیار خطرناک هستند. روزها در لانه هایشان استراحت میکنند ولی شبها درپی یافتن غذا و مردارها از لانه خارج و گاهی به روستا ها نیز نزدیک میشوند".ا
با اینکه حس کرده بودیم موجوداتی که دراطرافمان دیده میشوند بایستی همان کفتارها باشند ولی چون فکر میکردیم آنها مردارخوارهستند بما حمله نخواهند کرد. تا آن موقع نیزهیچگاه مورد حمله آنها قرار نگرفته بودیم لذا بدون ترس ازوجود آنها براه خود ادامه میدادیم.ا
بعد از گرفتن اسلحه از پسر کدخدا با صوابدید همکارم تصمیم گرفتیم از آن پس برای رفتن بطرف قنات و حمله احتمالی آنها اسلحه را با خود ببریم.ا
- نظر باینکه زنها و دختران بلوچ اغلب روزها برای برداشتن آب و یا شستشوی بدن خود به دهانه قنات میآمدند لذا نمیتوانستیم روزها را برای حمام کردن انتخاب کنیم -ا
آسمان کویر شبها صاف و ستارگان پرنورترند ازاینرو تاریکی سیال شب را میشکنند وفضا روشن تر بنظر میرسد و میتوانستیم راه خودرا بطرف قنات در آن دشت بی انتها که تا افق ادامه داشت حتی در تاریکی نیز پیدا کنیم ولی با اینهمه و برای احتیاط همیشه یک چراغ قوه نیز با خود برمیداشتیم.ا
از قریه تا قنات حدود بیست دقیقه پیاده راه بود. گرچه تا آن موقع در طول راه جز کفتارها موجود دیگری ندیده و خطری تهدیدمان نکرده بود ولی برای ما که بطورکلی در آن نواحی نا آشنا وغریبه بودیم پیاده روی شبانه بین قریه و قنات همیشه توأم با خوف وهراسی نا خود آگاه بود.ا
چند بارتصمیم گرفتیم ازحمام کردن شبانه درآب قنات صرفنظرکنیم ولی کار سخت روزانه در آن منطقه با وجود گرما و بادهای گرم همراه با گرد وخاک وماسه های ریز برخاسته درهوا که از حرکت اتومبیل برمیخاست و بر تن عرق کرده ما می نشست، پوست بدنمان را چنان چسبناک و آزار دهنده مینمود که کمی شستشو درآب قنات میتوانست آرامشی بما داده ما را برای کار روز بعد آماده نماید.ا
در یکی از شبها که میتوان گفت آخرین شب حمام کردن ما درآب قنات شد، طبق معمول با سرعت خودرا به قنات رساندیم. بدلیل کوچک بودن حوضچه دهانه قنات نمیتوانستیم با هم وارد آن شویم لذا طبق قرار قبلی فورا" لباسهایم را از تن بیرون و وارد قنات شدم، همکارم نیز منتظر شد تا پس از اتمام کار من، وارد قنات شود.ا
درحال شستشو بودم که همکارم بمن نزدیک شد و گفت: "مثل اینکه امشب بیشتر از یک یا دو کفتار اطراف ما را گرفته اند".ا
درحالیکه سعی میکردم خودرا زودتر شسته از آب خارج شوم جوابدادم: "نگران نباش، کاری با ما ندارند".ا
او چراغ قوه را چند بار به اطراف انداخت ووحشت زده گفت: "ولی امشب وضع فرق میکند چونکه هم تعدادشان زیاد شده وهم خیلی بما نزدیک شده اند، بنظر میرسد خیال های بدی در سر دارند".ا
بدون اینکه جوابی بدهم فوری از آب بیرون آمده لباس پوشیدم و از او خواستم زودتر وارد قنات شده حمام کند ولی او گفت: "بهتر است زودتر به قریه بازگردیم".ا
اصرارکرده گفتم: "دوست عزیز، برو حمام کن" واضافه کردم: "ما اسلحه داریم، چنانچه بخواهند حمله کنند به آنها شلیک میکنیم".ا
ولی او ضمن اینکه ساک خودرا برداشته و آماده حرکت میشد گفت: "با اینهمه کفتار که دراطراف ما هستند یک اسلحه کاری انجام نمیدهد".ا
معمولا" قنواتی که پر آب هستند دارای دهانه ای گشاد و کوره ای راهرو مانند میباشند که درصورت حوادثی از این دست میتوان با قدری خم شدن وارد آنها شد و از خطر گریخت ولی قنات گل مورتی دارای دهانه ای باریک بود و پناه گرفتن درآن امکان نداشت
ناچار با قبول نظر او بطرف قریه براه افتادیم. از تعداد چشمهائی که درتاریکی برق میزدند و سیاهی هیکل آنها متوجه شدم حدس همکارم درست است و امشب تعداد بیشتری کفتار دراطراف ما هستند. با خود فکر کردم: "معمولا" کفتارها دو به دو با هم حرکت میکنند و این خیلی عجیب است که امشب تعدادشان اینقدر زیاد شده است" ازاینرو دست درجیب برده اسلحه را بیرون آوردم، ضامن آنرا آزاد کردم و آماده شدم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم.ا
هنوز صد متر از راه را نپیموده بودیم که ناگهان یکی از کفتارها که بی اندازه به همکارم نزدیک شده بود برای دریدن پای او حمله کرد. همکارم که احتمال حمله اورا پیش بینی کرده بود خودرا عقب کشید وسعی کرد با ساک لباسهایش ازخود دفاع کند. حیوان در اثر این حرکت به عقب پرید و دوباره بطرف او هجوم آورد، همکارم برای دفاع چراغ قوه را بطرف سر او پرتاب کرد، دراین حال من نیز که خطر حمله دیگران را نزدیک میدیدم بدون درنگ دو تیر بطرف کفتاری که نزدیکتر از همه بما بود، شلیک کردم.ا
فریاد همکارم و شلیک دو تیر سبب شد تا کفتارها قدری از ما دورشوند ولی صدای زوزه ای که بلند شده بود نشان میداد تیر بیکی از آنها اصابت کرده است. همکارم خوشحال از دور شدن آنها گفت: "گوش بده، صداهای خشمگین آنها نشان میدهد که بر سر دریدن کفتار زخمی با یکدیگر درحال نزاع هستند".ا
جوابدادم: "معلوم میشود خیلی گرسنه اند، زودباش تا برنگشته اند فرار کنیم".ا
با شتاب هرچه تمامتر بطرف قریه گل مورتی دویدیم ولی چیزی نگذشت که متوجه شدیم بازهم در تعقیب ما هستند و بما نزدیک شده اند.ا
چون اسلحه ایکه در دست داشتم غیرقانونی بود، میترسیدم درصورت شلیکهای بیشتر ژاندارمها با تصور حمله راهزنان از پاسگاه خارج و از وجود اسلحه در نزدمان مطلع شوند لذا سعی داشتم تا آنجا که میتوانم از شلیک بیشتر خودداری کنم ولی وضع طوری بود که برای حفظ جانمان ناچاراز شلیک بیشتر بودم لذا برای ترساندن وفراری دادن آنها دو تیر دیگر بطرفشان شلیک کردم. این بار سعی کردم شلیکها با نشانه گیری مستقیم بطرف چشمهای براق آنها باشد تا با زخمی یا کشته شدن یک یا دوتای آنها دیگران سرگرم دریدن و خوردن آنها شده امکان فرار بما بدهند.ا
صدای شلیک گلوله ها و زوزه کفتارهای زخمی که معلوم شد گلوله ها به آنها اصابت کرده سبب شد تا دوباره از اطراف ما دور شوند، ما نیز از فرصت استفاده کرده بر سرعت حرکت خود بطرف قریه افزودیم.ا
هنوز به نیمه راه قریه نرسیده بودیم که ناگهان متوجه شدیم در محاصره کامل کفتارها هستیم چون از هر طرف نگاه میکردیم چند چشم براق و خشمگین ما را احاطه کرده بود.ا
همکارم که کاملا" خود را باخته بود با وحشت فریاد کرد: "محاصره مون کرده اند، راه فرارمون را بسته اند".ا
خود نیز وضع بهتری از او نداشتم با اینهمه امیدوار بودم با شلیکهای بیشتر خط محاصره را شکسته فرارکنیم لذا باو گفتم: "ناراحت نباش، تا گلوله در اسلحه داریم جای امیدواری هست" و برای قوت قلب بیشتر چند گلوله دیگر بطرف کفتارها شلیک کردم ولی تنها نتیجه ایکه از شلیکها گرفتم این بود که توانستیم برای چند ده متری دیگربطرف قریه بدویم.ا
کفتارها که براثر صدای گلوله ها قدری پراکنده شده بودند پس از چند لحظه دوباره جمع و این بار با تهوری بیشتر بطرف ما هجوم آوردند.ا
دراین موقع که هرآن منتظر بودیم بوسیله آن حیوانهای وحشی و گرسنه تکه پاره شویم ناگهان چراغهای زیادی در قریه گل مورتی روشن شد و صدای هوی، هوی عده زیادی از آنطرف بگوش رسید.ا
با شنیدن صداها مثل اینکه نیروی زیادی یافته باشم اسلحه را سر دست گرفتم و تا آنجا که گلوله درآن بود بطرف کفتارها که تا یکمتری ما جلو آمده بودند شلیک کردم. همراه با شلیک گلوله ها از طرف من، صدای شلیکهای متعدد دیگری نیز از طرف قریه بگوش رسید و چند دقیقه بعد آموزگار و چند روستائی دیگر را دیدیم که با چراغهای فانوسی واسلحه در دست بطرف ما میآیند.ا
در یک چشم بهم زدن کفتارها میدان را خالی و پراکنده شدند، هراس و وحشت بپایان رسید و ما خودرا در امنیت کامل یافتیم.ا
همینکه آموزگار بما رسید و از سلامت ما مطمئن شد اسلحه را از من گرفت و درجیب خود گذاشت و آهسته گفت: "شما اسلحه ای نداشتید، صدای گلوله ها تماما" از اسلحه ما بوده است".ا
ازاینکه از مرگ حتمی و دریده شدن توسط کفتارها نجات یافته بودیم نفسی براحتی کشیدیم، همان موقع بود که بی اختیار به ارزش داشتن اسلحه در آن سرزمین پی بردم و دانستم بی جهت نبود که پسر کدخدا در دادان اسلحه بما آنقدر اصرار میکرد، او بلوچ بود و ارزش سلاح را بخوبی تشخیص میداد. ادامه دارد
hppt://mohamadsatwat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com
No comments:
Post a Comment