Thursday, July 3, 2008

چریک فدائی خلق (قسمت دوم)ا

چریک فدائی خلق
دختری که دوباره یافتمش
جستجو و ردیابی -IV

همسرم اصرار داشت براي يافتن "ملي" به کلانتری محل رفته از آنها كمك بخواهيم ولي من با او موافق نبودم چون ميدانستم با اينكار راه بازگشت اورا - درصورتيكه راه بازگشتي وجود ميداشت - براي هميشه مي بستيم ولي از طرفي اگر به کلانتری محل و پليس اطلاع نميداديم عملي كاملا" غير عادي انجام داده بوديم و از نظر مقامات پليس متهم به همكاري در فرار او ميشديم.ا
روز بعد به كلانتري محل مراجعه و غيبت اورا اطلاع داديم و برطبق درخواست آنها كه از ما عکسی از اوخواستند به عمد يك قطعه عكس دوران كودكي اورا - كه شباهت زيادي به او نداشت - به آنها داديم.ا
همانطور كه حدس ميزديم فورا" پرونده اي تشكيل دادند و گفتند چنانچه خبري از او بدست آورديم بشما اطلاع خواهيم داد ولي يقين داشتم افسر پليس همانروز غيبت اورا به نزديكترين اداره ساواك در آن منطقه گزارش خواهد كرد. اين گونه غيبت ها در آنزمان امري عادي شده بود، چون روزي نبود كه دختر و يا پسري از خانه و كاشانه خود نبريده به گروههاي چريكي مخالف حكومت نپيوندد از اينرو كلانتريهاي ناحيه وظيفه داشتند مراتب را بلافاصله به اطلاع ساواك برسانند.ا
براي يافتن او بهتر آن ديديم تا جستجو را از دوستان دور و نزديكش شروع كنيم. از اينرو همانروز باتفاق همسرم ليستي از دوستان او تهيه كرديم تا به ملاقات آنها برویم، چون فكر ميكرديم او بايد با راهنمائي يكي از آنها جذب گروهها شده باشد.ا
با تهيه تعدادي اسامي و آدرس از روز بعد به ملاقات يك يك آنها رفتيم و بعد از توضيح مختصري درباره غيبت "ملي" از منزل، از ايشان درخواست كرديم هرگونه اطلاعي از وضع او دارند دراختيار ما بگذارند.ا
راندمان كار ما در مدت يكهفته بعد از آن چندان مفيد و اميدوار كننده نبود زيرا متوجه شديم چنانچه بعضي از آنها با چريكها در ارتباط باشند بطور قطع دست خودرا رو نخواهند كرد و بقيه هم بدليل عدم اطلاع از موضوع جز اظهار تأسف و قدري دلسوزي چيزي تحويل ما ندادند و در مجموع كارنامه فعاليت ما پس از آن مدت صفر بود.ا
من كم و بيش اطلاع داشتم كه گروههاي چريكي تشكيلات گسترده و وسيعي چون تشكيلات احزاب مخفي زمان گذشته ندارند و چه بسا يك گروه از تعداد افراد و كارهائيكه افراد گروه ديگر انجام ميدهند بكلي بيخبر باشند از اينرو تنها اميدم اين بود كه فرد يا افرادي را كه درارتباط با دخترم بوده اند پيدا نمايم و توسط آنها پيامم را به "ملی" برسانم.ا
اميد ما در يافتن نشاني از دخترم روز بروز كمتر ميشد، ديگر مثل روزهاي اول با شوق و اميد بديدار افرادي كه آدرس گرفته بوديم نميرفتيم، اميد ما براي بدست آوردن اخبار مفيد درباره او روز بروز كمرنگتر ميشد. همسرم كه بيش از پيش بيتابي ميكرد روزي بمن گفت: "بهتر است نزد سرگرد (م) که در اداره آگاهی تهران کار میکرد و از دوستان خانوادگی ما بود رفته از او ياري بخواهيم".ا
با شنیدن اين پيشنهاد سخت بوحشت افتادم زيرا ميدانستم با دادن هرگونه اطلاعي از غيبت دخترم به سرگرد مزبور او ناچار خواهد بود مقامات ساواك را در جريان امر بگذارد و نميخواستم با اين سرعت كار به آنجا بكشد.ا
از همسرم خواستم قدري بيشتر صبر كند شايد بتوانيم بدون مراجعه بمقامات امنيتي ردي براي يافتن "ملي" پيدا كنيم. بخوبي ميدانستم با درخواست كمك از سرگرد (م) اورا ناخواسته وارد جرياني ميكنيم كه شايد خودش نيز تمايلي به ورود در آن نداشته باشد. - ميدانستم عداه اي از افسران ارتش و شهرباني از سر و كار پيدا كردن با مأموران ساواك متنفرند - ضمنا" مطمئن بودم از آن ببعد ما خود نيز مستقيما" با عوامل ساواك درگير خواهيم بود و بدون شک تمام تلفنهاي مورد استفاده ما از طرف آنها كنترل و رفت و آمدهاي ما زير نظر آنها قرار خواهد گرفت ولي بالاخره بر اثر اصرار همسرم كه شب و روز گريه و بيتابي ميكرد سرگرد مزبور را درجريان غيبت "ملي" قرار داديم و از او خواستيم در يافتن او ياريمان كند. البته ذكري از تلفن او و احتمال اينكه به گروههاي چريكي پيوسته باشد بميان نياورديم، او هم كه "ملی" را ديده بود و ميشناخت با محبت قول داد نسبت به يافتن او هركاري از دستش برآيد انجام دهد.ا
"تير از چلّه كمان رها شده بود، حالا بايد صبر ميكرديم به بينيم دركجا خواهد نشست". همانطور كه حدس زده بودم دو روز بعد سرگرد مزبور اطلاع داد قصد دارد بخانه ما آمده درباره غيبت "ملی" از خانه با ما صحبت كند.ا
همسرم خوشحال شد و گفت: "ممكن است از "ملي" خبري بدست آورده باشد" ولي من بهيچوجه خوشحال نبودم و پيامد اين ملاقات را روشن نميديدم.ا
سرگرد (م) آمد و در وهله اول مثل يكي از اعضاي فاميل نشست و از هر دري صحبت و احوالپرسي كرديم ولي پس از چند لحظه سكوت مثل کسیكه از گفتن مطالب خود بيمناك باشد گفت: "من ضمن تحقيق با خبر شدم اسم دختر شما را به ساواك داده اند و حدس ميزنند مثل بسياري از ديگر جوانان فريب خورده بيكي از گروههاي چريكي پيوسته باشد. من دراين زمينه با سرگرد وزيري رئيس كميته ساواك تهران كه از دوستان دوران تحصيل من است صحبت كردم و از او خواستم درصورتيكه دختر شما گرفتار شده باشد بمن اطلاع دهند ولي او گفت: "تاكنون كسي را با اين نام دستگير و باين كميته نياورده اند" و شماره تلفني بمن داد تا بشما داده بگويم بهتر است درصورتيكه "ملي" تلفن كرد و يا خبري از او بدست آورديد فورا" باين شماره تلفن كرده ما را در جريان امر قرار دهيد" و اضافه كرد: "فقط دراينصورت است كه ميتوانيد دختر خودرا صحيح و سالم تحويل بگيريد".ا
با خود گفتم: "آمد بسرم از آنچه ميترسيدم" وشماره تلفني را كه روي يك قطعه كاغذ نوشته شده بود از او گرفته در جيب گذاشتم.ا
سرگرد (م) كه معلوم بود از انجام اين مأموريت كراهت داشته و آنرا از روي ناچاري قبول كرده است برای آگاهی بیشتر ما اضافه کرد: "درصورتيكه آنها به دختر شما دست يابند اورا به كميته ساواك ميبرند و پس از بازجوئي درصورتيكه دوستان و همكارانش را معرفي كند كاري با او نداشته ممكن است آزادش كنند" و بعد باز مثل آنكه از چيزي ترس داشته باشد صدايش را قدري پائين آورد و گفت: "معمولا" پس از دستگيري چشمهايشان را بسته به كميته ميبرند و آنها را بسختي شكنجه میكنند تا نام همه دوستانشان را بگويند، بعضي از آنها كه مقاوم هستند تا سرحد مرگ شكنجه ميشوند كه البته بهتر است مقاومت نكرده همه چيز را همان وهله اول بگويند آنوقت ممكن است پس از چند سال زندان آزاد شوند".ا
ديگر لازم نبود چيز بيشتري برايمان توضيح دهد چون دقيقا" پيام خودرا داده و ما هم گرفته بودیم. دقیقا" فهميده بودیم كه ديگر تحت هيچ شرايطي نبايد از دخترمان خبري بآنها داده و اورا بدست دژخيمان ساواك بسپاريم.ا
ميدانستم سرگرد مزبور از روي ناچاري تن به قبول اين مأموريت داده ولي همينقدر كه محبت كرده و تا خانه ما آمده بود از او تشكر كرديم و بظاهر قول داديم هرگونه خبري از "ملي" بدست آورديم به تلفن مزبور زنگ زده اطلاع دهيم.ا
پس از رفتن او با موافقت همسرم بلافاصله كاغذیکه شماره تلفن ساواک روی آن نوشته شده بود پاره كرده دور ريختيم و تصميم گرفتيم هرچه زودتر "ملي" را يافته اورا از وخامت اوضاع مطلع سازيم. غافل از اين بوديم كه او ديگر راه خودرا انتخاب كرده و از وخامت اوضاع و حتي باختن جان خود نيز بيمي بدل راه نميدهد.ا
دوباره جستجو شروع شد. بملاقات دوستان دور او كه حتي يكبار آنها را با او ديده بوديم رفتيم و سعي داشتيم درصورت امكان سر نخي از او بدست آوريم. چند بار که برای آوردن او بدانشگاه رفته بودم اورا با جواني بنام"غلام" دیده بودم ولي نام فاميل اورا نميدانستم و از محل كار و يا منزل او نيز بيخبر بودم.ا
در يكي از روزها كه با يكي از بستگان خود صحبت ميكردم همينكه نام غلام را بردم و گفتم احتمال ميدهم با او رفته باشد، او با شنیدن نام غلام گفت:"غلام دوست وهمکار منست، من او و خانواده اش را خوب ميشناسم و آدرس منزل آنها را نیزميدانم، او تأكيد كرد: "منهم احتمال نزديك به يقين دارم كه از طريق او شما ميتوانيد "ملي" را پيدا كنيد".ا
خوشحال از اينكه ردي اميدوار كننده يافته ايم آدرس منزل "غلام" را از او گرفتم و عصر روز بعد بتنهائی از محل كارم براي يافتن خانه آنها رفتم و بدون مشكلي آنرا يافتم.ا

****
منزل "غلام" دريكي از كوچه هاي فرعي خيابان شوش كه محلي كارگرنشين بود، قرار داشت. متأسفانه فرم لباس من
در آنروز - که از محل كارم با كت و شلوار و كراوات روانه آنجا شده بودم - با موقعیت آن محل کاملا" ناهماهنگ بنظر ميرسيد، این موضوع را بلافاصله از نگاه متعجب و جویا گر عابران آن محل احساس کردم ولي از آنجائيكه درآن زمان دچار يكنوع سر درگمي توأم با بیتابی در يافتن خبري از دخترم بودم قبل از اینکه به اين امر توجه کنم عازم دیدن خانواده غلام شده بودم.ا
پس از طی کردن یکی از کوچه ها ناگهان بفكرم رسيد که ممكن است از طرف فرد و يا افرادي مورد تعقيب باشم - كه البته احتمالش خيلي زياد بود - لذا وقتي آدرس را پيدا كردم مستقيما" بسمت آن نرفتم بلكه چند بار كوچه هاي اطراف آنرا دور زدم و همه جا را با دقت زير نظر گرفتم و بعد در يك فرصت مناسب كه هيچكس در كوچه نبود دستگيره درب خانه را بصدا درآوردم.ا
مردي چهارشانه با ظاهري روستائي در را برويم باز كرد و چون سر و وضع مرا ديد با فكر اينكه اشتباها" درب خانه آنها را كوبيده ام قدري مرا برانداز كرد و منتظر ماند تا من بسخن آمده چيزي بگويم.ا
با صدائي آهسته كه سعي داشتم از چهارچوب درب خانه دورتر نرود سلامي كرده اسم خودرا گفتم و بعد اضافه كردم: "من بدنبال منزل فردي بنام غلام......هستم" و منتظر ماندم تا ببينم آيا آدرس را درست آمده ام يا نه".ا
آن مرد كه بعد فهميدم پدر غلام است وقتي نام پسرش را از دهان من شنيد قيافه اش از هم باز شد و با خوشروئي تمام گفت: "بله اينجا خانه اوست و منهم پدرش هستم، آيا كاري با او داشتيد".ا
با خوشحالي از اينكه آدرس را درست آمده ام گفتم: "آيا او درخانه هست و ميتوانم با او صحبت كنم".ا
گفت: "خیر، او درحال حاضر درخانه نيست".ا
گفتم: "ميتوانم داخل شوم و با شما درباره امر مهمي كه فكر ميكنم باو هم مربوط ميشود صحبت كنم".ا
او با همان خوشروئي گفت: "چرا نميتوانيد" و بعد از من خواست داخل خانه شوم و مستقيما" مرا از ميان حياط خانه بطرف اطاق خود كه در نقطه مقابل درب ورودی بود هدايت كرد.ا
وقتي از ميان حياط كه حوض كوچكي در وسط آن قرار داشت بطرف اطاق او ميرفتم زني ميانه سال را كه او هم لباسي به سبك روستائيان دربر داشت با مرد جواني در آستانه درب اطاق مشاهده كردم كه ايستاده و با تعجب ورود مرا نگاه ميكردند.ا
پس از ورود مرا با احترام در قسمت بالاي اطاق نشاندند و همگي دراطراف من روي زمين نشستند و پس از معرفي به يكديگر كه دانستم آن خانم مادر غلام و جوان ديگر قربان برادر او ميباشد منتظر شدند تا من دهان باز كرده منظور خودرا از اين ديدار بگويم.ا
نميدانستم از كجا بايد شروع كنم و چگونه داستان غيبت دخترم از خانه را براي آنها شرح دهم و بعد پاي پسر آنها را بميان آورم - چيزي كه خود منهم تا آنموقع از آن اطمينان نداشتم و تنها باميد اينكه ازاين طريق ردي از دخترم بيابم تا آنجا رفته بودم - درنظر داشتم طوري مسئله را عنوان كنم كه فكر نكنند ميخواهم پسر آنها را درمورد گمشدن دخترم گناهكار بدانم از اينرو بدون مقدمه گفتم: "سه هفته قبل دخترم ازخانه بيرون رفته و باز نگشته است، ما همه جا را گشته ايم ولي نتوانسته ايم اثر و يا ردي از او بدست آوريم. چند روز قبل يكي از بستگانم اطلاع داد كه دخترم با غلام دوست بوده و اغلب يكديگر را ملاقات ميكرده اند" و بعد اضافه كردم: "يكبارهم خودم غلام را با دخترم درجلوي درب دانشگاه ديده ام، حالا از اين نظر مزاحمتان شدم تا شايد بتوانم با غلام صحبت و از طريق او خبري از دخترم بدست آورم".ا
سعي كرده بودم تا موضوع را به آرامي طرح و بدون اينكه در آنها ايجاد تشويش نمايم بمنظور خود دست يابم، خوشبختانه پس از اتمام سخنانم چهره های شاد و خندان آنها - که بمن خیره شده بودند - نشان داد موفق شده ام.ا
پدرش با خنده گفت: "خوب اينكه نگراني ندارد انشاء الله بزودي پيدايش ميشود و اگر با غلام باشد ما هم خوشحال ميشويم". معلوم بود آنها از اينكه پسرشان با دختري دوست بوده - و احتمال ازدواج آنها را ميدادند - خوشحال بنظر ميرسيدند.ا
دراينموقع قربان كه گويا بيشتر از وضع برادر خود غلام آگاهي داشت و تا آنموقع ساكت دركناري نشسته بود و گوش ميداد اظهار داشت: "ولي درحال حاضر غلام درمسافرت است و معلوم نيست چه وقت باز میگردد، متأسفانه تا بازگشت او ما نميتوانيم خبري از دختر شما دريافت نمائيم".ا
با توجه باينكه شنيده بودم غلام هوادار چريكهاي فدائي خلق است گفته قربان مرا هشيار كرد و حدس زدم بايد غيبت "ملي" و غلام درارتباط با يكديگر باشد و براي اطمينان از اين امر باو گفتم: "يعني شما نميدانيد غلام كجا رفته كه بتوانيد با او تماس و دراينمورد سؤالي از او بکنید، اینکار میتواند ما را از نگراني خارج سازد".ا
قربان گفت: "متأسفانه هيچ خبري از اينكه او كجا رفته نداريم، بايد صبر كنيم تا خودش خبري بما بدهد".ا
با يقين باينكه آدرس را درست آمده ام و باحتمال قريب به يقين پيام من به دخترم خواهد رسيد باو گفتم: "همسرم از غيبت دخترمان سخت پريشان است و شب و روز گريه و بیتابي ميكند، چنانچه توانستيد با غلام تماس بگيريد از او خواهش كنيد درصورتیکه خبري از دخترمان دارد هرچه زودتر دراختيارمان بگذارد".ا
چون مسئله برایم روشن شده بود ودیگر کاری نداشتم با تشكر از پدر و مادر غلام كه حاضر شده بودند به درد دلهاي من گوش كنند آماده خروج از خانه شدم. قربان تا درب خانه با من آمد و گفت: "شب شده، كوچه ها تاريك است، اجازه بدهيد منهم با شما آمده راه را نشانتان بدهم".ا
با هم از منزل خارج شديم، كاملا" متوجه شدم او با دقت اطراف را کنترل میکند تا يقين حاصل كند كسي مرا تعقيب نكرده و يا فرد ديگري با من همراه نبوده است. با هم تا كنار خيابان كه اتومبيل خودرا پارك كرده بودم آمديم. دراين فاصله براي اينكه اطمينان اورا جلب كرده باشم گفتم: "من ميدانم غلام در شرکت توانير كار ميكند و از ارتباط او با دخترم آگاهي كامل دارم و حدس ميزنم او هركجا هست با غلام است. تنها انتظار ما اينست كه از محل او باخبر شده هرچه زودتر اورا به خانه بازگردانيم". البته درمورد اينكه شنيده بودم غلام هوادار چريكهاي فدائي خلق است چيزي باو نگفتم.ا
كم كم احساس كردم قربان صميميت بيشتري نسبت بمن نشان ميدهد، قول داد درصورتيكه بتواند با غلام ارتباط برقرار كند موضوع دخترم را با او درميان بگذارد و پس از خداحافظي مرا ترك كرد.ا
سوار شدم و با اعصابي خسته و كوفته و نگران از آينده خود و دخترم براه افتادم و درحاليكه خيابانهاي شوش و پر ترافيك جنوب شهر را بسوي شمال شهر و خانه خود ترك ميكردم بفكر فرو رفتم و از خود پرسیدم چرا جوانان مردم خانه پدري را ترك ميكنند و با دست خالي و تنها با فرض احتمال حمايت مردم بدنبال سرنگون كردن رژيمي هستند كه تا دندان مسلح است. با ترور چند چهره سرشناس حكومت و يا حمله هاي پراكنده به پاسگاهها و كشتن چند پاسبان و يا كارمند ساواك كه حكومت سرنگون نميشود. هر از گاه در روزنامه ها ميخواندم خانه اي تيمي محاصره و عده اي چريك فدائي و يا مجاهد در يك جنگ نا برابر تا آخرين نفر كشته ميشوند و چند شب پس از آن چهره صاحب نام امنيتي ساواك بنام مهندس ثابتي در تلويزيون ظاهر و در حاليكه باد به غبغب انداخته از فتح يك خانه تيمي و كشتن عده اي چريك مخالف حكومت سخن ميگويد و براي اينكه ديگر جوانان كشور را از گرويدن به آنها باز دارد به چريكها نسبت فسق و فجور ميدهد و خانه هاي تيمي را خانه هاي بدنام مينامد.ا
بياد چهره خندان و با محبت پدر غلام افتادم كه نشان از صفاي مردم روستا ميداد و مادر او كه هنوز حاضر نبود لباس زنان روستائي را از تن بدر كند. ميدانستم غلام بعنوان يك كارگر فني در توانير كار ميكند و درآمدش برای يك زندگي متوسط کافی ست و يا "ملي" در زندگي چيزي كم نداشت تا بخاطر بدست آوردن آن مجبور شود به مبارزه مسلحانه با رژيم دست يازد. كلوپها و باشگاههاي تفريحي همه جا براي خوشگذراني جوانان آماده و مهيا بود. حكومت از اين بابت دست جوانان را تا حد اسراف باز گذارده بود. پس چه چیز باعث ميشد تا افراد تحصيلكرده و دانشجويان دانشگاهها و حتي جواناني از خانواده هاي مرفه و ثروتمند نيز به صف چريكها به پيوندند و براي مبارزه با حكومت حتي از بذل جان نيز دريغ نداشته باشند.ا
دوباره بياد ايام جواني خود و مبارزات سياسي در آنزمان افتادم و اينكه پس از سالها مبارزه و تحمل مصائب نهايتا" ارتجاع و استبداد پيروز شد و فعالين سياسي يا كشته شدند و يا در زندان جاي گرفتند و ما كه خوشبخت تر از آنها بوديم در برابر استبداد و ديكتاتوري سر خم كرديم و بزندان زندگي و گذران آن دل خوش نموديم. حالا فرزندان ما تصميم گرفته بودند راه ما را دنبال كرده كوتاهي ما را در مبارزه با خفقان و آزادي حقوق انساني جبران كنند آنهم در شرايطي كه صحبت از بود و نبود آنها است و ما والدين بايستي باينطريق كفاره سنگيني براي غفلت هاي گذشته خود بپردازيم.ا
در سربالائي خيابان شميران ناگهان متوجه شدم دود غليظ سفيد رنگي از جلوي اتومبيلم خارج ميشود، بناچار كنار خيابان توقف كردم تا علت را دريابم، با بلند كردن درب موتور دريافتم آب در رادياتور جوش آمده و بخار غليظي سوت كشان از اطراف درب راديات بيرون ميزند. بی اختیار بخنده افتادم و با خود گفتم: "مثل اينكه اتومبيل بينواي منهم تحت تأثير فشارهاي روحي من قرار گرفته و مانند خودم جوش آورده است. شايد هم خواسته بدينوسيله با من اظهار همدردي كرده باشد".ا
مدتي كنار خيابان توقف كردم تا موتور اتومبیل خنك شود، درهمان حال خودم نيز برای تمدد اعصاب دركنار جوي آب نشستم تا با استنشاق از هوای خنک موجود در زیر درختان بتوانم درصورت امکان مقداري از آتش درون خودرا با بازدم نفس ها بيرون بفرستم.ا
از وقت خوردن شام گذشته بود كه بخانه رسيدم، همسرم که همچنان نگران وضع دخترش نشسته و منتظر نتيجه اقدامات من بود تا مرا دید جلو آمد و با نگاهي جويا براندازم كرد گويا ميخواست قبل از هر سؤالي از سيماي من آنچه را كه لازم است بخواند و وقتي مرا ساكت و مغموم ديد دوباره اشكهایش چون سیل روان شد.ا
از زماني كه "ملي" رفته بود او مدام اشك ميريخت، روزهاي اول كه براي جستجو ميرفتيم و باو اميدواري ميدادم كه شايد اورا يافته بخانه بازگردانم قدري آرام گرفته بود ولي اينروزها با كمرنگ شدن تدريجي اميدهايمان در يافتن ردي از دخترمان دوباره گريه و بيتابي او افزايش يافته بود و اين امر بيشتر از هر چيز بر اعصاب تحت فشار من اثر نا مساعد ميگذاشت و قدرت خودرا در ادامه جستجو از دست ميدادم. نميتوانستم اورا بخاطر اين گريه هاي جانسوز سرزنش كنم چون دختر بزرگ و جگرگوشه اش را از دست رفته ميپنداشت و چون پرنده اي بي پر و بال بر تابه اي بريان در سوز و گداز بود.ا
برايش گفتم كه خانه غلام را يافتم و با پدر و مادر و برادرش صحبت كردم، فكر ميكنم درحال حاضر هركجا هست غلام از محل زندگي او اطلاع دارد از اينرو غير مستقيم برايش پيغام دادم كه شديدا" نگرانش هستيم و از او ميخواهيم بخانه باز گردد و اضافه كردم: "بطوريكه ميگويند غلام در حال حاضر درمسافرت است و باو دسترسي ندارند، بايستي صبر كرد تا او خودش تماس برقرار كند".ا
براي هر دو ما ديگر مسلم بود كه "ملي" به چريكهای فدائی خلق پيوسته و چون ساواك نيز از وضع او با خبر شده بازگشت او بخانه نيز خالي از خطر نخواهد بود از اينرو ما ميدانستيم كه ديگر نبايد روي بازگشت او پافشاري كنيم، تنها اميد ما دوباره ديدن او بود.ا
هنوز چند روزي از ملاقات ما با خانواده غلام نگذشته بود كه "ملي" بخانه يكي از دوستانمان تلفن و خواهش كرده بود بما بگویند از رفتن بخانه غلام و ايجاد مزاحمت براي خانواده او خودداري كنيم. این تلفن نشان داد که حدسمان درمورد ارتباط "ملي" با غلام درست بوده و آنها با هم تماس دارند و درعين حال متوجه شدیم ديگر نبايد به ملاقات خانواده غلام برويم چون ممكن است براي آنها توليد مشكل نمائيم.ا

تابستان شوم و روزهای پر اضطراب - V

تيرماه سال 1355 براي ما اضطراب و نگراني بيش از حدي بهمراه داشت زيرا روزي نبود كه راديو و تلويزيون و روزنامه ها خبر از حمله مأمورين ساواك بخانه هاي تيمي چريكهاي فدائي خلق ندهند و از قتل عام آنها سخن نگويند. سعي داشتيم به اخبار گوش ندهيم و از خواندن روزنامه ها نيز پرهيز كنيم چون ميترسيديم نام دخترمان را در بين كشته شدگان ببينيم. از روبرو شدن با اين خبر وحشت داشتيم و آرزو ميكرديم اسم "ملي" دربين آنها نباشد.ا
وقتي خبر حمله به يكي از خانه هاي تيمي و كشته شدن حميد اشرف و يارانش را شنيديم بي اختيار آه از نهادمان بر آمد چون شايع بود كه حميد اشرف رهبري تيم بزرگي از چريكهاي فدائي را برعهده دارد، با كشته شدن او و يارانش ضربه بزرگي بر پيكر آن سازمان وارد آمده بود و قطعا" بازماندگان آنها نيز شديدا" زير ضرب قرار ميگرفتند.ا
روز دوم و يا سوم بعد از اين واقعه دوستم اطلاع داد كه نام غلام را درميان كشته شدگان همراه حميد اشرف ديده است. با شنيدن اين خبر ناگاه و براي هميشه اميد خودرا از زنده بودن ويافتن "ملی" از دست داديم چرا كه با اطلاع از اينكه او با غلام بوده كشته شدن اورا نيز قطعي ميدانستيم و از اينكه نام اورا در روزنامه ها و در بين كشته شدگان نيافته بودند حدس زديم ممكن است با اسم مستعار در بين آنها زندگي ميكرده است.ا
روزگارمان سياه شده بود، چون با از دست دادن اميدمان بزنده بودن "ملي" کار همسرم شب و روز گريه و زاري بود و خود نيز افسرده و غمگين از انجام هركاري دلسرد بودم. غم بزرگ و انباشته اي قلبم را درخود گرفته و ميفشرد، آرزو ميكردم ميتوانستم چون همسرم اشك بريزم شايد بتوانم قدري از بار غم خود بكاهم ولي متأسفانه قادر باينكار نبودم و از طرفي نميخواستم با زاري كردن روحيه همسر و ديگر فرزندانم را تضعيف كنم، ميدانستم دراين شرايط بحراني همگي آنها احتياج به تقويت روحيه و قوت قلب دارند. حالا ديگر كارمان اين شده بود كه هر روز روزنامه ها را بخوانيم و تصاوير چاپ شده را از نظر بگذرانيم تا چهره "ملي" را دربين كشته ها و يا دستگير شدگان از طرف پليس و ساواك بیابیم.ا
در هفته هاي بعد كه اوضاع قدري آرام گرفت و اسم و عكسي از او در روزنامه ها نديديم فكر زنده بودن او بتدريج در ما ايجاد و تقويت شد تا اينكه در ماههاي بعد جسته گريخته از اينجا و آنجا، بعضی از افراد فاميل كه از وضعيت "ملي" باخبر بودند براي ما خبر آوردند كه اورا درخيابان و يا در نقطه اي ديگر ديده اند ولي او زود ناپديد شده و نتوانسته اند با او صحبت كنند. در مراحل اول گمان ميكرديم آنها اين اخبار را براي آرامش و تقويت روحيه ما ميگويند ولي چند ماه پس از واقعه شهید شدن حميد اشرف وقتي شنيديم كه او يكشب را درخانه يكی از افراد فامیل در گوهردشت گذرانده است ديگر برايمان مسلم شد كه او زنده و فعال است و با ديگر چريكها در خانه هاي تيمي زندگي ميكند.ا
زمان بسرعت ميگذشت و هر روز اخبار جديدي از او دريافت ميكرديم ولي متأسفانه او خودرا بما نشان نميداد. همسرم كه فكر ميكرد او درخانه هاي تيمي از نظر مالي وضعيت مناسبي ندارد سعي ميكرد بهر طريق كه ميتواند توسط كسانيكه احتمال ديدن اورا داشتند برايش لباس و پوشش مناسب بفرستد. درخانه هركدام ازاعضاي فاميل بسته اي محتوي لباس و مقداري پول گذارده بود تا اگر اورا ديدند دراختيارش بگذارند.ا
همانطور که قبلا" اشاره کردم، پیش از اينكه "ملي" خانه را ترك كند خط تلفن در منزل نداشتيم و با اينكه براي گرفتن آن مدتها قبل در شركت مخابرات ثبت نام كرده بوديم ولي هنوز درنوبت قرار داشتيم. عجيب اينجا بود كه پس از رفتن او و برخلاف انتظار ما بلافاصله از شركت تلفن اطلاع دادند كه خط تلفن ما آماده است و ميتوانيم براي گرفتن آن اقدام كنيم، درصورتيكه همسايگان ما كه قبلا" ثبت نام كرده بودند هنوز درنوبت و منتظر اطلاعي از طرف شركت تلفن بودند.ا
اين امر بيسابقه ما را مطمئن كرد كه تلفن ما از همان روز اول بطور كامل در كنترل شنود ساواك قرار دارد و گفتار ما با ديگران تماما" شنيده و ضبط ميشود. متوجه شده بوديم كه رفت و آمد اعضاي خانواده ما نيز توسط بعضي از همسايگان كنترل ميشود از اينرو سعي ميكرديم تا آنجا كه ممكن است تماس خودرا با افراد فاميل و دوستان كمتر كرده مشكلي براي آنها ايجاد نكنيم.ا
چند بار حكم ترفيع من از طرف اداره محرمانه كارگزيني در وزارت نيرو رد شد و چون بعنوان سرپرست پروژه هاي مطالعاتي آب وزارت نيرو انجام وظيفه ميكردم و لازم بود براي انجام هزينه هاي روزمره مبالغي وجه نقد در اختيارم باشد، اداره محرمانه بحسابداری وزارتحانه دستور داده بود مبلغ تنخواه گردان من نبايد از حد معيني تجاوز نمايد.ا
چون احساس كردم ديگر در وزارت نيرو مجالي براي رشد موقعيت كاري ندارم بفكر استعفا و رها كردن كار درآن وزارتخانه افتادم و مدتي نيز سعي كردم با استفاده از مرخصيهاي عقب افتاده بكار در شركتهاي مهندسين مشاور بپردازم و نهايتا" درتابستان سال 1356 با استفاده ازيك فرصت طلائي كه امكان ميداد با حد اقل بیست سال سابقه خدمت از كار بازنشسته شوم تقاضاي خودرا به كارگزيني وزارت نيرو ارائه دادم كه بلافاصله مورد تصويب قرار گرفت و خوشحال از اين موفقيت به كار خود در آن وزارتخانه پايان دادم.ا
پس از بازنشستگي چون فکر ميكردم با كار در خارج از تهران امکان دیدن دخترم را بدست خواهم آورد و او ممکن است دور از چشم مأمورين ساواك بديدنم بيايد از اينرو درصدد يافتن كاري خارج از مركز بودم كه خوشبختانه بزودي موفق شدم در يكي از شركتهاي مهندسين مشاور شغلی خارج از تهران بدست آورم.ا
چون قرار بود اين شركت مطالعاتي براي تعيين محل نيروگاههاي اتمي دراطراف ساوه و همدان انجام دهد بلافاصله از طرف شركت مزبور براي اداره كمپ فوق بمنطقه اعزام شدم.ا
كاري ايده آل بود زيرا حالا ديگر هفته ها از منزل دور بودم و ترسي هم از تعقيب و مراقبت مأمورين ساواك نداشتم و درضمن مترصد بودم تا بهر وسيله كه ميتوانم با دخترم تماس برقرار كرده چنانچه كاري از دستم برآيد براي كمك باو انجام دهم.ا
هنگاميكه در مأموريت ساوه بودم اطلاع پيدا كردم چند بار مأمورين ساواك بمنزل ما مراجعه و سراغ دخترم را از همسرم گرفته بودند. او نيز ملتسمانه به مأمورين ساواك گفته بود: "ما هيچ اطلاعي از او نداريم، اگر شما خبري از او بدست آورديد لطف كرده ما را درجريان قرار دهيد".ا
مأمورين ساواك نیز با ريشخند جواب داده بودند: "مطمئن باشيد خانم.....حتما" شما را در جريان كار او قرار خواهيم داد!!!!!" و خانه را ترك كرده بودند.ا
اين مراجعات نشان ميداد كه آنها هنوز درجستجوي او هستند و بطور قطع رفت و آمد اهالي خانه ما را هم بسختي كنترل ميكنند.ا
بعد از انقلاب از يكي از همسايگان که چند خانه با ما فاصله داشت باخبر شديم كه او از مدتها قبل از طرف ساواك مأموريت داشته رفت و آمد اعضاي خانواده ما را كنترل كرده بآنها گزارش دهد.ا

انقلاب مردم و اخبار شادی بخش - VI

از تابستان سال 1357 كم كم زمزمه هائي از مخالفتهاي علني مردم با شاه به رهبري روحانيون شكل ميگرفت. اعتراضات و نمايشات چند مليوني مردم در خيابانها روز بروز فشرده تر و انبوه تر ميگرديد و نوار قدرت شاه را روز بروز كمرنگ تر ميساخت. او كه در وهله اول سعي داشت با استفاده از نيروهاي ارتش مخالفين را سركوب كند خيلي زود دريافت كه اين بار ديگر با توده مردم وخانواده هاي جوانان بيگناهي كه دراين چند ساله بضرب گلوله هاي او از پاي درآمده اند طرف ميباشد.ا
نوار سخنرانيهاي دكتر شريعتي و رهبران مذهبي دست به دست میگٌشت و سد استبداد سياه ديكتاتور ايران هر روز بيشتر شكاف برميداشت. كشتار روز هفده شهريور نه تنها كمكي به شاه نكرد كه سد استبداد اورا تا به آخر درهم كوبيد و خشم مردم چون سيلي بنيان برافكن پايه هاي تخت دوهزاروپانصد ساله شاهنشاهي ايران را از بن بركند و مردم بدرخواست آخرين شاه سلسله پهلوي كه نداي انقلاب مردم را شنيده بود و از آنها براي چند روز حكومت بيشتر استمداد ميطلبيد "نه" بزرگي گفتند.ا
دختری بنام مریم - VII

دراين روزها كه براي مردم ايران روزهائي تاريخي و بياد ماندني شد خانواده هاي شهداي فدائي و مجاهد نيز جاني تازه يافتند و با ديدارهاي علني و فارغ از تعقيب مأمورين ساواك بكمك يكديگر شتافتند. با شنيدن پيغام "ملي" كه مادرش را به يكي از جلسات مادران چريكها دعوت كرده بود خوني دوباره در رگهاي ما دويدن گرفت. ديگر به عشق ديدن او سر از پاي نميشناختيم. از اين احساس كه ميتوانيم اورا دوباره درميان خود ببينيم عرش را سير ميكرديم.ا
همسرم از اينكه بين مادران چريكها دوستاني همدرد و همزبان پيدا كرده است بي اندازه خوشحال بود، او كه از مدتها قبل ديگر اشكي براي ريختن نداشت حالا از فرط خوشحالي ميگريست و با روحيه اي دوباره بازيافته بملاقات ديگر مادران ميرفت تا اينكه يكروز براي اولين بار بعد از غيبت دخترش اورا درمنزل يكي از مادران ملاقات كرد و بطوريكه خودش تعريف ميكرد ساعتها اورا درآغوش گرفته و زاري كرده بود. ميگفت: "او خيلي لاغر شده، معلوم است دراينمدت خيلي باو سخت گذشته است".ا
حالا دیگر گردونه خوشبختي بنفع ما میچرخید. در روز نوزده بهمن و دركوران روزهائیكه مردم با سربازان شاه در نبرد بودند اورا درتظاهراتي كه بمناسبت روز سياهكل از طرف چريكهاي فدائي خلق ترتيب داده شده بود ملاقات كردم. همانطور كه همسرم گفته بود لاغر تر از قبل بنظر ميرسيد ولي براي من فقط مهم آن بود كه اورا دوباره مي بينم. كت و شلواري به تن داشت و گوشواره اي آويزه گوشش كرده بود. اورا درآغوش گرفته بوسيدم، احساس كردم درعين لاغري و ظرافت قويتر از قبل بنظر ميرسد. ظاهر او نشان نميداد كه چريك باشد ولي حالت چشمهايش از اعتماد به نفس او حكايت ميكرد.ا
آنروز از اطراف خبر ميآوردند كه مردم در پادگانها با گروهي از سربازان كه هنوز به شاه وفادار بودند درحال نبرد ميباشند و عده اي از همافران نيروي هوائي با سربازان گارد درگير هستند و از مردم براي كمك بآنها ياري ميخواستند. انقلاب مردم درمرحله سقوط ديكتاتوري شاه به پيروزي نزديك ميشد ولي براي ما و خانواده چريكها و زندانيان سياسي انقلاب پيروز شده بود. ما دخترمان را دوباره يافته بوديم و آنها عزيزان از بند رها شده خودرا دربر داشتند.ا
روز بیست و دوم بهمن نبردها بپايان رسيد و انقلاب پيروز شد. مردم از شادماني سر از پا نميشناختند، عكسهاي شاه و سردمداران حكومت از ديوارها برداشته و مجسمه هاي ديكتاتور از چهار راهها و ميادين بزير كشيده ميشد، مردم بر روي قطعات پاره شده عكسها و مجسمه هاي خرد شده شاه به رقص و پايكوبي ميپرداختند.ا
"ملي" هنوز بخانه نيامده بود. روزها با همسر و فرزندانم به دانشگاه تهران ميرفتيم و در روي يكي از سكوهاي دانشكده فني كه حالا ستاد چريكهاي فدائي خلق بود مي نشستيم تا درصورت امكان اورا براي چند لحظه هم كه شده ملاقات كنيم. چريكها هنوز مسلح و نگران پيروزيهاي بدست آمده بودند. حالا ديگر اسلحه و نارنجكها را از زير كمربند خود بيرون آورده و قرصهاي سيانور را از زير زبان خارج كرده بودند و بجاي آن تفنگهاي ژ- سه و مسلسلهاي يوزي غارت شده از پادگانها را بطور علني بر شانه هاي خود حمل ميكردند.ا
هنوز چند هفته اي از شور و شادماني خانواده چريكها نگذشته بود كه نگرانيها دوباره آغاز شد. از يكطرف اسلحه هاي غارت شده دست افراد نا آشنا به كاربرد سلاحها، اينجا و آنجا فاجعه ببار ميآورد و از طرف ديگر اوباش بيكاره كه از طرف بعضي از سردمداران حكومت نوپاي اسلامي تحريك ميشدند اطراف ستاد چريكها در دانشكده فني تجمع كرده براي آنها كه حالا نامسلمان خوانده ميشدند خط و نشان ميكشيدند.ا
در ملاقاتها از "ملي" ميخواستيم براي چند روز هم كه شده بخانه بيايد و اعضاي فاميل را كه مشتاق ديدن او هستند ببيند ولي او ميگفت: "هنوز خيلي كارهاست كه بايد انجام دهيم، قول ميدهم پس از اينكه قدري سرمان خلوت شد براي ديدن همه بخانه بيايم".ا
با اينكه غيبت او از خانه چيزي كمتر از سه سال بود ولي تغييراتي شگرف در رفتار و احساس او مشاهده ميكردم. درعين حال كه ميدانستم از ديدن ما خوشحال است ولي بهيچوجه آنرا ظاهر نميكرد، چيزي كه درسالهاي قبل در او سابقه نداشت. حس ميكردم زندگي در شرايط سخت خانه هاي تيمي كه هر لحظه آن توام با جنگ و گريز و تقابل با خطر مرگ بود آن ظرافت و لطافت دخترانه را از او گرفته و او را سخت و انعطاف ناپذير كرده است.ا
در اولين ملاقاتش با خودم بهيچوجه نديدم برق اشكي در چشمانش بدرخشد و يا در اولين ملاقاتش با خواهر و برادرانش نيز با اينكه ميخنديد اورا سخت و محكم يافتم.ا
وقتي بخانه آمد گوشواره اي بر گوشش نديدم، مادرش از او سراغ گوشواره هايش را گرفت. او گفت: "براي يك چريك زيبنده نيست زينت آلات برخود بياويزد". گويا يكي از ملاقات كنندگان از ستاد چريكها در دانشكده فني اين موضوع را باو گوشزد كرده بود.ا
من درعين حال كه از بازيافتن او بينهايت شاد بودم ولي از حركات و رفتار او كه كاملا" متفاوت با گذشته بود درمييافتم كه او ديگر "ملي" سابق ما نيست و نبايد با او چون گذشته برخورد نمائيم بخصوص كه حالا نامي ديگر برخود نهاده بود و دوستانش اورا "مريم" ميناميدند. حقيقت اين بود كه دو سال قبل دختري دانشجو و ظريف با تمام خصوصيات يك دختر معمولي بنام "ملي" خانه را ترك كرده بود و حالا دختر ديگري با خصوصيات يك چريك كارآزموده بنام "مريم" را تحويل گرفته بوديم.ا

نظرها:ا
ناشناس گفت:ا
.ممنون آقای سطوت خیلی قشنگ بود

:سیامک گفت
مطلب خیلی خوب بود. چه بسیار ظرافتها در مقایسه دو دنیا وجود دارند که هریک دریائی از ناگفته ها را بدنبال خود میکشد. یکی دنیای دختر که غرق بود در مسائل و معظلات زندگی درخانه تیمی و دیگری دنیای والدین. چه تفاوتها وجود داشت میان مشغله های فکری مریم و دغدغه ها و دلشورگی های آنها. بارها از خود پرسیده ام که اگر روزی یکی از دخترانم برحسب گردش روزگار همان راهی را بروند که مریم درجوانی دنتخاب کرد برخورد من چگونه حواهد بود؟ البته پاسخ را هم خودم بخودم میدهم. خواهم گفت مگر پدر و مادر من و دیگران خیلی راضی بودند که ما وارد سیاست شویم؟ آخر مگر دست ماست؟ این پاسخ من و پرسش دائمی از خودم است. شاد باشی

هومن گفت:ا
با سلام و سپاس خدمت استاد سطوت که با دقت فراوان شرایط اختناق حاکم بر آن سالهای سیاه را با کیفیتی عالی تشریح فرمودند. بنظر من نبود کمترین امکان طرح مسائل درسطح جامعه از طرف نیروهای دلسوز و آگاه موجود در آن سالها باعث شده بود که از یکطرف رژیم گستاخانه به سرکوب خونین ادامه دهد و از طرف دیگر نیروهای جوان با شور و فداکاری به تندرویها و کجرویها ادامه دهند. درصورت وجود کمترین امکان برخورد اندیشه، جزنی ها و احمد زاده ها و پویان ها میتوانستند نیروهای انقلابی خودرا بشکل بهتری برای پیشرفت اجتماعی هدایت نمایند. رژیم گذشته و کنونی چنین نخواست و نمیخواهد.ا
هنوز بیم آن میرود که جوانان برومند ما در داخل کشور در "نبود" حد اقل آزادیها به شیوه های تند روانه روی آورند. متأسفانه درخارج کشور هم با وجود آزادیهای بیشتر بعلت "نبود" کنفرانسها و سمینارهای مناسب درباره مسائل معاصر ایران هنوز بسیاری از نیروها در حال و هوای دهه پنجاه میباشند و از تمام تغییراتی که درسازمانهای انقلابی آن سالها در سطح جهانی صورت گرفته عبرت نمیگیرند. نوشته های دوست ارجمند ما خانم مریم سطوت و مهدی فتاپور مورد قبول بسیاری بوده و نوشته حاضر از جناب سطوت حتما" با استقبال نیروهای آگاه روبرو خواهد شد. امیدوارم این تلاش ها با ابعاد بیشتری گسترش یابد و دوستان دیگری هم باین شیوه روی آورند تا الهام بخش نیروهای جوان داخل و خارج کشور قرار گیرد. ارادتمند هومن

نیما گفت:ا
سلام آقای سطوت، نمیتوانم دلم را جای دلت بگذارم، اما مدتها بود گریه نکرده بودم، نه برای خودم که برای مادرم که سی و سه سال است منتظر شوهر و بیست و شش سال است که منتظر دخترش است و هرگز نمیخواهد باور کند که آنها برای همیشه رفته اند. زنده باشی که گوشه ای از دلت را باز کردی.ا
امیراحمدی گفت:ا
بسیار جالب بود با اینکه اون فضا رو تجربه نکردم احساس کردم در اون فضا هستم.ا

No comments: