Thursday, July 3, 2008

معرفی یک کتاب

معرفی یک کتاب

"طاهره و چند داستان دیگر"

"طاهره و چند داستان دیگر" نوشته‌ی آقای محمد سطوت ، مجموعه کم حجمی است از نه داستان کوتاه، جذاب و خواندنی که انتشارات "فروغ" – آلمان – در ماه اپریل سال جاری منتشر کرده است. مایه اصلی داستانها خاطرات واقعی، دیده ها و شنیده های نویسنده است که با زبانی ساده و بی تکلف تصاویری از واقعیت های عادی و روزانه زندگی ، روابط اجتماعی، آداب، رسوم، و اعتقادات جامعه ایران به ویژه لایه های پایینی جامعه را در دوره ای پر تحول از تاریخ اجتماعی ایران روایت می کنند.ا
این مجموعه می تواند به عنوان منبع قابل اعتنایی مورد استفاده علاقه مندان و پژوهشگران اجتماعی و فرهنگ شناسان نیز قرار گیرد.ا
دو داستان "احترام به سبک روستایی"، و"نیش زبان مشهدی غضنفر" حاصل دیده ها و شنیده های نویسنده در روستاهای شمال ایران است. که در قالب سرگذشت هایی شیرین همراه با طنزی ملایم کنش و واکنش مردمان ساده قدیمی تر را در مصاف با پدیده ها و روابط تازه پدیدار شده اجتماعی در فضای سالهای دهه سی و چهل به تصویر می کشند.ا

داستان های "معلم خوش خط کلاس"، "سقاخانه"، "طاهره"، "کشف حجاب"، "گوسفند قربانی"، و "هیولا" روایت هایی است که بر اساس تجارب حقیقی نویسنده در دوران کودکی اش در محله های شرقی تهران، آبشار و دولاب ، پرداخته شده اند. این داستان ها نیز بازگو کننده گوشه های مختلفی از روابط اجتماعی و فرهنگی و زندگي مردم تهران در سال هاي پیش و پس از 1320 می باشد.ا

"در کلاس چهارم دبستان معلم سالخورده ای داشتیم که به ما تعلیم خط و نوشتن میداد، قدی کوتاه و ته ریشی سفید و خاکستری داشت. تا آنجا که بیاد دارم همیشه پالتوی کهنه ای برنگ پشم شتر می پوشید که بعضی از درزهای آن شکافته و آستر آن از زیرش بیرون زده بود. کلاه شاپو قهوه ای رنگی نیز که لبه های آن از فرط چربی برق میزد شر او را می پوشاند.... از آنجائی که هر کسی یکنوع سرگرمی برای خود دارد معلم سالخورده ما نیز معتاد به کشیدن تریاک بود و روزها قبل از اینکه به کلاس آید بستی تریاک میزد و خود را می ساخت. از اینرو پس از نوشتن سرمشق روی تخته سیاه و فروش سرمشقها سعی میکرد با زدن عینک دودی به چشم خود چرتی بزند تا کیف زدن بست تریاک را با آن تکمیل کند" (ص شش، داستان معلم خوش خط کلاس).ا

"چسبیده به دیوار بقالی پشت خانه استاد حبیب بنا سقاخانه ای بود که گهگاه اهالی محل به عنوان نذر و نیاز یک یا چند شمع در آن روشن می کردند و در همان حال با قیافه هائی ملتمسانه و محزون از ائمه اطهار و یا حضرت عباس که او را باب الحوائج می نامیدند، تقاضا میکردند تا حاجتهای آنها را برآورد. ... شبهای جمعه و ایام ماه رمضان و ماه محرم سقاخانه مشتریان زیادی داشت که در بین آنها از پیرزنان گرفته تا زنان شوهردار و دختران زیبا و دم بخت هر کدام با در دست داشتن شمعی به سقاخانه مراجعه و با روشن کردن آن آرزوی برآوردن حاجات خود را مینمودند. مشتری سقاخانه اغلب زنان بودند و اگر مردی، بیشتر مردان جوان، به سقاخانه نزدیک و در حوالی آن کی چرخیدند چنانچه شمعی هم در دست داشته باشد حاجت خود را نه در چارچوب دیوار سقاخانه که در بین دختران جوان چادر بسر دور و بر آن می جوید" (ص سیزده ، داستان سقاخانه).ا

"رسم بود روستائیان اطراف تهران هر ساله نزدیک عید قربان تعداد زیادی گوسفند را "پروار" کرده برای فروش به شهر میاوردند و در زیر بازارچه محل و یا سر گذر عابران، آنها را برای فروش خرضه می کردند. به چوپان هائیکه این گونه گوسفندان را برای فروش به شهر می آوردند "پرواری" می گفتند" ( ص پنجاه و هفت ، داستان گوسفند قربانی)ا

داستان "کشف حجاب" یادآور دوران قانون آمرانه و اجباری کشف حجاب است که به موجب آن چادر بر سر زنان محجوب ايرانی در معابر عمومی، کوچه و بازار تکه تکه و يا پوشیدن کلاه های اروپايی اجبار می شد. در نتیجه آن زنان بسياری در خانه هاشان محبوس میشدند ویا ناگزیر برای رفع ضروری ترين نيازهاشان موقع
خروج از خانه دست بکار ترفندهایی می شدند که نمونه ای از آن در این داستان بیان شده است.ا
"جنگ سختی بین مادر و پاسبان درگرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در کوچه هر کدام سعی داشتند چادر را از دست دیگری بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم که جوان و قوی بود نمی رسید از اینرو قصد داشت برای گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاویز شود ولی مادرم یک لنگه درب را بسته بود و بدنش لنگه دیگر را به جلو فشار می داد و از باز شدنش جلوگیری می کرد از اینرو کش و واکش بین آندو به سختی ادامه داشت و مادرم که به هیچوجه حاضر نبود از چادر کربدوشن تازه اش صرفنظر کند با آخرین قوا مقاومت می کرد (ص پنجاه و دو، کشف حجاب).ا

موضوع داستان "هیولا" بر اساس یک رفتار تربیتی نزد بسیاری از خانواده های ایرانی استوار است. اینکه مادران برای ساکت کردن کودکان خود و بازداشتن آنها از جست و خیز و شیطنت، آنها را از موجوداتی خیالی همچون جن و پری و یا هیولها و لولو می ترساندند. مادر حسین در روایت "هیولا" علاوه بر استفاده از تمام موجودات مرئی و نامرئی هائی مانند "دیو دو سر" یا "یک سر و دو گوش" و گاهی نیز گربه سیاه او را از موجود دیگری بنام "فاطمه سلطان خانم" میترساند.ا
فاطمه سلطان خانم زنی است تنومند و بلند قامت با صدایی زیر و زنانه ، که امرار معاشش از طریق رختشوئی در خانه ها و یا دلاکی در حمام زنانه محله می گذرد. حسین مانند بقیه پسربچه ها تا وقتی که قد و قامت و جثه اش هنوز کوچک و کودکانه است، ناچار است در وعده هایی که مادر به حمام عمومی میرود، او را همراهی کند. روزهای رفتن به حمام عمومی ، روزهایی طولانی و خسته کننده بود که دست آخر باید پوست نازک و چین و چروک شده را هم به کیسه و سفیداب و سنگ پا ی مادر سپرد و در صورت مقاومت هیولایی ترسناکتر از فاطمه سلطان خانم نمی توانست حسین و دگر پسربچه های پرانرژی آن روز را به اطاعت وادارد.ا
"وجود این هیولا در آن محل برای مادران مائده ای آسمانی بود و برای اینکه کودکان بیشتر از "فاطمه سلطان خانم" بترسند تا در عین حال بیشتر حرف شنوا باشند شایعات فراوانی در مورد شقاوتها و بی رحمی های او بر سر زبانها انداخته بودند. مثلا گفته می شد او از دولت اجازه دارد گوش بچه ها را ببرد و یا با بریدن سر آنها خونشان را در شیشه کرده در میدان "سید اسماعیل" با خوبی بفروشد. فاطمه سلطان خانم هم برای اینکه هیبت خود را حفظ کند تا کودکان بیشتر از او حساب ببرند همیشه کاردی بزرگ همراه یک انبان پلاستیکی در بقچه اش حاضر و آماده داشت تا اگر بچه ای زیاده از حد در خانه شیطنت کند آنرا از بقچه اش بیرون بیاورد و جلوی چشمان از حدقه درآمده او گرفته، وانمود کند آماده است تا گوش و یا سر او را جا به جا ببرد و خونش را در انبان بریزد" ( ص شصت و شش و شصت و هفت ، داستان هیولا).ا

بلندترین روایت این مجموعه داستان "طاهره" است که بازگو کننده عشق جوان پسر محصلی است به زن همسایه و ارتباط و دیدارهای شبانه آنها در پشت بام خانه و بلاخره اولین تجربه هم آغوشی پسر جوان.ا
"شبها و شبهای بعد نیز این حادثه تکرار شد. حالا دیگر منصور آن جوان خام و ناپخته قبل نبود و میدانست چه باید بکند بطوریکه گاهی اوقات طاهره بشوخی می گفت: تو خیلی با استعدادی و خیلی زود رسم و رسوم کارها را یاد میگیری. و بعد اضافه می کرد: خوشا به حال همسر آینده ات" (ص چهل داستان طاهره).ا

آقای محمد سطوت ساکن کانادا است و از سال 1367 همراه خانواده اش در شهر تورنتو زندگی می کند.ا
محمد سطوت دریکی از سلهای دهه 1310 در خانه ای در کوچه آبشار، یکی از محلات شرقی تهران، متولد شده است. و آنطور که در مقدمه کتاب آمده است: "دوران کودکی را با بازی و شیطنت در دخمه ها و سردابهای باقیمانده از خندقهای قدیمی شرق تهران گذراند. جائی که هنوز ستون ها و سر دروازه مشهور به "دولاب" در آن پابرجاست" (ص سه ، سخنی در باره نویسندها)ا
تلاش برای معاش و اشتغال در چاپخانه امکان آشنایی او را با روزنامه نگاران و نویسندگان و نیز کتب و نشریات زمان و بلاخره ورود به جرگه مطالعات و فعالیت های سیاسی سال های پرتنش دهه سی و چهل فراهم می سازد. اینطور که در مقدمه کتاب آمده است ایشان پس از اتمام تحصیلات در رشته زمین شناسی (دانشگاه تهران) به عنوان کار شناس بخش منابع آب - وزرات نیرو تخصص و انرژی خود را مصرف کمک به تامین آب آشامیدنی و زراعی در مناطق روستایی و دور افتاده ایران می سازد. پس از مهاجرت به کانادا و سر و سامان دادن به زندگی در کشور جدید بار دیگر فرصتی حاصل شده است تا در دوران بازنشستگی و فراغت به شوق و علاقه خود در نویسندگی میدان بیشتری داده است. نخست به تحریر خاطرات زندگی و سیاسی اش و سپس به نوشتن داستانهای کوتاه با دستمایه واقعیت های زندگی و خصوصیات فولکلوریک ایرانی از منظر نگاه خود روی آورده. بخشی از این داستان ها علاوه بر شهروند در سایت اینترنتی "عصر نو" منتشر شده است.ا

شیدا بامداد


برای تهیه کتاب به نویسنده با پست الکترونیکی نویسنده تماس بگیرید.ا
m_satvat@rogers.c
om

No comments: