Sunday, November 30, 2008

غار "بوحیره"ا

غار "بوحيره"ا

غارها یکی از زیباترین و با اهمیت ترین شاهکارهای طبیعت در جهان بشمار میروند. این شاهکارها که اغلب در دل کوههای مرتفع و سلسله جبالها تشکیل شده اند بیشتر حاصل تجزیه و تخریب سنگهای آهکی توسط آبهای نفوذی حاصل ازبارندگیها و نزولات جوی میباشند.ا
آثار باقیمانده از انسانهای اولیه دوره نوسنگی در درون غارها نشان میدهد که این آشیانه های طبیعی، قرنها محل زندگی و مأمن اصلی انسانهای اولیه بوده است.ا
غار شناسان دربازدید های اخیر خود توانسته اند آثاری ازحضور انسانهای اولیه در غار (سام) گیلان بدست آورند. همینطور در غاری درنزدیک شهر وینکونسین) آمریکا موفق به کشف استخوان انسانهای ماقبل تاریخ شده اند.ا
کشف نقاشیهائی با رنگ روغن در غار (بامیان) درنزدیکی شهر بامیان (افغانستان) نشان از وجود زندگی انسانهای اولیه دراین غارها میدهد.ا
درارتفاعات شمال ایران مانند البرز به غارهای (زرافشان)، (یخ مراد)، (سام) درگیلان و غار (اسپهبد خورشید) در مازندران برمیخوریم. ودر سلسله جبال زاگرس میتوانیم بعنوان نمونه از غارهای (علی صدر) در همدان، غار (کرفتو) در کردستان نام ببریم.ا
در دنیای امروز غارها و زیبائیهای شگفت انگیز آنها که اغلب توأم با عجایب وافسانه های قدیمی میباشد رشته ای از ورزشهای سرگرم کننده بنام (غارنوردی) بوجود آورده که دربین کوهنوردان وجمع آوری کنندگان آثار باستانی علاقمندان بسیاری دارد و هرساله توریستهای بسیاری چه از ایران و چه از کشورهای خارج از آنها دیدن میکنند.ا

--------

در سال 1329 فرصتی دست داد تا با استفاده از تعطيلات آخر تابستان باتفاق گروهی از اعضای باشگاه نیرو وراستی (تهران) برای بازدید یکی از غارهای
ناشناخته ايران برویم.ا
از آنجائیکه شرکت دراین برنامه از طرف باشگاه نامبرده آزاد ذکر شده بود لذا تيپهاي مختلفي از نظر سنّي و شغلي وبا تحصيلات متفاوت برای شركت دراین برنامه نامنویسی کرده بودند که البته سرپرستی گروه را چند كوهنورد با تجربه باشگاه بعهده داشتند.ا
از دوران کودکی، کوهنوردی و بازدید از غارها یکی از تفریحات مورد علاقه من بود، زیرا در اينگونه سفرها فرصت اينرا داشتم تا از روستا ها و مناطقي ديدن كنم كه درشرايط عادي امكان رفتن بدانجا را نمییافتم. دراين سفرها ميتوانستم با نحوه زندگي مردم روستاها، خصوصيّات و علايق آنها آشنا شوم كه اين امر بيش از هر چيز براي من جالب و آموزنده بود.ا
هنگامیکه باخبر شدم چند تن از دوستان و همکاران قدیمم نيز قبلا" براي شرکت دراین برنامه ثبت نام كرده اند عزمم برای رفتن بیشتر شد چون فرصتی دوباره دست میداد تا در طول مسافرت ديدار ديگري از نزديك با هم داشته باشيم.ا
هدف از این برنامه بازدید وآشنائی با وضعیت غاری در دهکده دوزج - نزدیک شهر همدان - بنام "بوحیره" بود و حد اکثر سه روز برای رفتن و بازگشتن این برنامه زمان گذاشته بودند. این غار تا آن زمان بازدید نشده و ناشناخته مانده بود لذا بازدید از آن برای تمام افراد گروه جالب و هیجان آور محسوب میشد.ا
روز حرکت، اتوبوس حامل گروه كه شامل دوازده نفر بود از مقابل كوچه باشگاه در خيابان شاه آباد (جمهوري فعلي) بسوي همدان حركت كرد. سرپرستی گروه را سه نفر کامند دولت که از کوهنوردان قدیمی باشگاه بودند بعهده داشتند. ناگفته نماند که یک دانشجوی سال آخر دانشکده پزشکی با وسائل کمکهای اولیه نیز جزو اعضای گروه بود تا چنانچه حادثه غیر منتظره ای برای افراد گروه پیش آید مشکلی از نظر اقدامات اولیه دربین نباشد.ا
در آنزمان هنوز ازجادّه هاي آسفالته خبري نبود و اتوبوسها نيز مثل امروز مدرن و شيك وراحت نبودند، جادّه ها خاكي و پر دست انداز بود و سرعت وسائط نقليه از شصت و يا هفتاد كيلومتر در ساعت تجاوز نميكرد و چنانچه اتوبوس و يا وسيله نقليّه دیگری در جاده جلوتراز شما حركت ميكرد بدليل ايجاد گرد و غبار ناشي از خاك بستر جادّه بسختي ميشد از آن سبقت گرفت ناچار يا بايستي راننده سرعت را آنقدر كم میكرد تا مسافران از گرد و غبار آن در امان بمانند و يا لازم میآمد تا رسيدن بيك قهوه خانه سر راه مقدار زيادي گرد خاك نوش جان كنند زيرا حتّي بستن شيشه هاي كناري اتوبوس نيز نميتوانست از ورود خاك بداخل آن ممانعت کند.ا
اتوبوس هنگام ظهر در قهوه خانه "آوج" براي استراحت وخوردن غذا توقّف نمود، فرصتي بود تا سر و روي خاك آلوده خودرا شسته و غذائي بخوريم و ضمنا" با تنفّس هوای تازه و شستشوي ريه ها خود را براي باقيمانده راه آماده نمائيم.ا
پس ازخوردن غذا چون آماده رفتن شديم خبر يافتيم بدليل پنجرشدن يكي از طاير ها حركت قدري به تأخير افتاده است. با اينكه تأخير در رسيدن بمقصد ممكن بود مشكلاتي برايمان ايجاد كند ولي چون با لاستیک پنجر امکان رانندگی نبود بناچار در گوشه قهوه خانه نشستیم و منتظر مانديم.ا
ساعت دو بعد از ظهر با آماده شدن اتوبوس بسوي همدان و دهكده "دوزج" كه مقصد ما بود براه افتاديم و نهایتا" ساعت شش بعد از ظهر خسته و كوفته از تکانهای اتوبوس به میدان دهکده رسيديم.ا
بلافاصله پس از ورود از اهالی ده سراغ خانه كدخدا را گرفتيم تا او ما را در يافتن محل سكونت ياري دهد ولي بدبختانه بما خبر دادند که او بشهر رفته و معلوم نیست چه موقع باز میگردد. چون شب نزدیک میشد بناچار تصمیم گرفتیم بکمک اهالی روستا محلّي براي اقامت پیدا کنیم.ا
روستائيان كه از برنامه ما بی اطلاع و از ورود گروهی نا آشنا به دهكده خود حيرت كرده بودند بدور ما جمع شده هریک سؤالي در مورد منظور ما از آمدن بآنجا میکردند. وقتي برايشان توضيح ميداديم كه براي بازديد غار "بوحيره" آمده ايم حيرتشان دوچندان ميشد چون باور نميكردند غارشان آنقدر مهم باشد كه گروهي از تهران براي ديدن آن آمده باشند.ا
مدّتي وقت ما صرف توضيح برنامه مسافرتمان به بعضی ازآنها شد و چون نتيجه اي درجهت يافتن محل سكونت نگرفتيم و از كدخدا نيز خبري نشد ناچار در گوشه اي از ميدان نشستيم تا مشورتي با يكديگر كرده براي گذراندن آنشب تصميم بگيريم چرا كه شب را بایستی در محلی بیتوته میکردیم. روستائيان نيز بدون اینکه کمک دیگری درمورد یافتن محلی برای اسکان ما بکنند اطراف ما بانتظار نشسته بودند.ا
بعضي از افراد گروه با خود كيسه خواب و پتو داشتند و ميتوانستند بساط خودرا درگوشه ای پهن کرده بخوابند ولي چون همه افراد اين امكان را نداشتند ناچار همانطور در گوشه ای منتظر نشستیم.ا
چیزی نگذشت که هوا تاريك شد وچراغ تنها مغازه دهکده نیز خاموش و میدان درتاریکی مطلق فرو رفت و پس از آن تنها روشنائی که گهگاه نشان از وجود روستائیان دراطرافمان میداد نوری بود که از روشن و خاموش شدن آتش چپق آنها برمیخاست و ما میتوانستیم بفهمیم که آنها هنوز در اطراف ما نشسته و منتظرند ببینند ما چه میکنیم.ا
دراینموقع یکی از سرپرستان گروه برای روشن کردن فضای جمع چراغ گازی خودرا از کوله پشتی بیرون آورد و کبریتی بآن زد واز ما خواست تا روشن شدن وضعیت از جایمان تکان نخوریم. ا
(معمولا" دراينگونه مسافرتها سرپرست گروه از طريق باشگاه قبلا" با پاسگاه ژاندارمري محل و يا شهرداريهاي ناحيه تماس ميگرفت و جائي براي سكونت افراد گروه تهيّه ميكرد ولي متأسّفانه در اين سفر اين امر انجام نگرفته و مشكل ايجاد كرده بود). ا
در اينموقع كه خستگي و خواب ميرفت تا افراد گروه را از پاي درآورد ناگهان سر وكلّه مرد جواني پيدا شد و وقتي از هويت گروه و برنامه آن مطلّع شد ضمن عذرخواهي از اينكه زودتر نتوانسته خودرا بآنجا برساند گفت: "من مباشر مالك اين روستا هستم، او شنيده كه شما باين ده آمده ايد مرا فرستاده تا از شما خواهش كنم چنانچه ممكن است بمنزل او آمده و مهمانش باشيد".ا
يكي از سرپرستان گروه پس از مشورت با ساير اعضاء ضمن تشكر از او با خوشحالی دعوت ارباب را قبول و همگي وسايل خودرا برداشته عازم منزل او شديم.ا
دو اطاق بزرگ در منزل مالك يا ارباب كه بشكل قلعه اي در كنار ده قرار داشت در اختيار ما گذارده شد و خود ارباب نيز ساعتي بعد برای دیدن ما آمد، معلوم بود او هم از ورود نا بهنگام گروه ما حيرت كرده و براي اطمينان از چند و چون قضيّه بديدار ما آمده بود.ا
سرپرست گروه پس از تشكر از او بمناسبت جا و مكان، خيلي ساده برايش توضيح داد كه ما كوهنوردان باشگاه "نيرو و راستي" هستيم و برنامه اي براي بازديد غارهاي ايران داريم که در هر فرصتي بديدن يكي از آنها ميرويم و اين بار نوبت غار "بوحيره" دراين منطقه ميباشد.ا
من بوضوح حس كردم كه ارباب از توضيحات او قانع نشده و تظاهر بقبول مطلب ميكرد چون در جواب او اظهار داشت. "اين غار بسیار کوچک است و فكر نميكنم ديدنش براي شما چندان جالب باشد" وبعد وقتی احساس کرد توضیحش برای ما قانع کننده نبوده است، اضافه کرد: "بهرحال چنانچه تصميم قطعي بديدن آن داشته باشيد فردا دونفر را همراه شما ميفرستم تا دهانه غار را نشانتان بدهند".ا
در خاتمه چون اطمينان يافت خطري از جانب ما منافع اورا تهديد نميكند گفت: "چون ميدانم فردا گرفتار هستيد براي فردا شب شام مهمان من باشيد، اميدوارم دعوتم را قبول كرده براي شام به قسمت ديگر قلعه بمنزل من بيائيد، ضمنا" دستور داده ام صبحانه را همينجا برايتان آماده كنند و چنانچه چيز ديگري هم احتياج داريد بگوئيد در اختيارتان بگذارند" و ما را ترك كرد.ا
پس از رفتن او عدّه اي از ريش سفيدان دهكده نزد ما آمدند و معلوم بود براي ارضاي حس كنجكاوي خود احتياج به اطّلاعات بيشتري در مورد سفر ما دارند. بعقيده آنها رفتن بداخل غار خالي از خطر نبود چون ميگفتند سالها است كسي پا بداخل آن نگذاشته و معتقد بودند در بعضي از شبها از داخل غار صداي شيون و گريه بگوش ميرسد. بعضي از آنها معتقد بودند كه اين غار محل زندگي "اجنّه" و "از ما بهتران" است. ا
يكي از آنها ميگفت: "در زمانهاي قديم دزدان در داخل اين غار زندگي ميكرده اند و دشمنان خودرا بداخل غار برده سر ميبريدند". نهايت اينكه ما متوجّه شديم درعين حال كه خود آنها اين داستانها را درمورد غارشان باور دارند ولي ضمنا" سعي ميكنند درصورت امكان ما را از رفتن بداخل آن منصرف نمايند.ا
چون صحبت آنها بدرازا كشيد و شب هم به نيمه نزديك ميشد سرپرست گروه از آنها خواهش كرد بهتر است حالا بخانه هاي خود رفته و شب بعد پس از بازديد از غار براي گرفتن اطّلاعات بيشتر نزد ما بيايند.ا
صبح روز بعد پس از صرف صبحانه به اتّفاق دو راهنما روانه محل غار شديم و پس از يكساعت راه پيمايي بدامنه كوه نسبتا" بلندي رسيديم. يكي از راهنمايان دهانه سوراخي را در ارتفاع سیصد متري از سطح زمین نشان داد و گفت: "آن دهانه غار است" و راه باريكي را با دست نشان داد و اضافه كرد: "اين راه مستقيم بدهانه غار ميرسد".ا
سرپرست گروه كه مرد شوخي بود برای اینکه مرد راهنما را بيازمايد که از آمدن به غار ميترسد يا نه، پرسيد: "مگر تو نميخواهي با ما بداخل غار بيايي".ا
مرد روستائي كه معلوم بود تمايلي به آمدن ندارد قدري اورا نگاه كرد و گفت: "من كه كاري در آنجا ندارم، از طرفي شايد شما هم بخواهيد تنها بداخل غار برويد" ولي بالاخره با اصرار سرپرست گروه كه گفت: "تو بايد همه جا راهنماي ما باشي" قرار شد تا داخل غار نيز ما را همراهي كند.ا
پس از قدري راه پيمائي و صعود دردامنه کوه به مدخل غار رسيديم. دهانه آن بشكل سوراخي با قطر حدود يك متر بود كه با شيبي حدود هفتاد و پنج درجه پائین ميرفت. قرار شد هشت نفر از اعضاء گروه بانضمام مرد راهنما بداخل غار بروند، سه نفر ديگر بارتفاعات اطراف صعود كرده بررسي نمايند كه غار منفذ هواكش و يا دهانه ديگري نيز دارد يا خير و يكنفر ديگر براي حمايت از سايرين كه لازم بود با طناب بداخل سوراخ دهانه غار بروند در بيرون بماند. او ضمنا" فرصت داشت گزارش سفر گروه را از هنگام حركت تا آنموقع درآنجا تهيّه نمايد.ا
لوازمي مثْل چراغ قوّه، نوار منيزيم، كاه و يا قوطي رنگ براي علامت گذاري راهروهاي احتمالي، كلنگ كوچك كوهنوردي، طناب و دوربين عكاسي و مقداري وسائل ضروري ديگر را كه در داخل غار لازم داشتيم در كوله ها نهاده و در ساعت يازده صبح يك بيك از دهانه غار پائين رفتيم.ا
عمق راهروئی که ما را تا انتها رساند چيزي حدود هشت متر بود، پس از رسيدن بكف آن يك گالري وسيع بطرف راست ميرفت كه ميتوانستيم براحتي و ايستاده در آن قدم برداریم، درانتهاي آن گالري غار بدو شعبه تقسيم میشد. قرار گذاشتيم يكدسته چهارنفري بداخل شعبه راست و دسته ديگر شعبه چپ را بازديد نمايند.ا
من باتّفاق سه نفر ديگر و مرد راهنما به شعبه چپ رفتيم كه اين راهرو نيز پس از مدّتي براهروهاي دیگري منشعب گرديد. از آنجا مجبور شديم براي گم نکردن راه هنگام بازگشت در كف راهروها کاه بپاشیم وبرای علامتگذاری روی دیوارها از رنگ استفاده کنیم.ا
بعضي از راهروها وسيع و بعضي بسيار باريك و كم ارتفاع بودند بطوريكه براي عبور مجبور ميشديم خميده و گاه روي زانو بجلو برويم. گاهي ديوارها خشك وگٌاهي بواسطه نفوذ آب مرطوب بودند و حركت در كف راهروها نیز بدليل رطوبت و لغزندگي آن بكندي صورت ميگرفت.ا
در انتهاي يكي از راهروها راه باريكي با شيب تند بسمت بالا ميرفت، يكنفر را كه جثه اي كوچك داشت بالا فرستاديم كه پس از چند دقيقه بازگشت و خبر داد طول آن راهرو بیش ازچند متر نيست.ا
لاجرم راهرو دیگری را انتخاب و حرکت را ادامه دادیم. در آن راهرو مقداري استخوانهاي ريز و درشت پيدا كرديم و حدس زديم بايستي متعلّق به جانوراني باشد كه گويا در تعقیب يكديگر بداخل غار آمده و دربازگشت موفق نشده اند خودرا از دهانه سوراخ ورودی بالا بكشند و در همانجا مانده و از گرسنگي مرده اند. حدس زدیم صداي شيون و گريه ای كه روستائیان شبها از داخل غار مي شنيده اند مربوط به جانوراني بوده كه در داخل غار به تله افتاده و زوزه میکشیده اند و روستائیان آنرا حمل بر صداي "اجنه" و "شياطين" ميكرده اند.ا
غار مزبور که بر اثر نفوذ زه آبها در درز و شكاف سنگهای آهکی و تجزيه و تخريب آنها درطول زمانهای طولانی تشکیل شده بود مناظر زيبائي از رنگهای مختلف را - که حاصل تجزیه مواد معدنی و رسوب گذاری دوباره آنها - در درز وشکاف سنگها بوجود آورده بود. در بعضي از گالريها كه وسيعتر بودند تيغه هاي بلندی ازآهك (استلاكتيت) از سقف آويزان و منظره زيبائي ایجاد کرده بود.ا
با اينكه هوا در داخل غار باندازه كافي وجود داشت ولي چون بعضي از افراد احساس تنگ نفس ميكردند و اغلب گالریها را نیز بازدید کرده و مطمئن بودیم راهرو دیگری برای بازدید باقی نمانده است پس از گرفتن چند عكس يادبود با يكديگر در شعله نوار منيزيم تصميم به بازگشت گرفتيم.ا
هنگام بازگشت راه خودرا از روي ذرّات كاه و رنگهاي روي ديوار راهروها تعقيب ميكرديم ولي متأسّفانه در يك مورد پس ازمدّتي عبورازچند راهرو مجددا" بمحل اوّليه خود رسيديم ودريافتيم يكي از راهروها را دور زده ایم كه اين امر بيشتر از همه مرد راهنما را هراسان نمود. در بار دوّم با قدري دقّت راه صحيح را از روي علامات روي ديوارها يافته بحرکت ادامه داديم و پس از مدّتي بانتهاي سوراخي كه بدهانه غار ختم ميشد رسيديم و در آنجا با كمك طناب يك بيك از غار بيرون آمديم.ا
با ديدن نور خيره كننده آفتاب در بيرون غار ناچار شديم براي مدّتي چشمان خودرا بسته در مدخل غار بنشينيم و با چند دم و بازدم عمیق ریه های خودرا ازهواي تازه بیرون غار پر کنيم.ا
ديگر دوستان ما كه به شعبه هاي ديگر غار رفته بودند قبل از ما بازگشته و در بيرون انتظار ما را ميكشيدند. عدّه زيادي از روستائيان نيز در نزديك دهانه غار نشسته و بي صبرانه انتظار خروج ما را داشتند و با ديدن ما و مرد راهنما بدور او حلقه زده جوياي شرح وقايع شدند.ا
ساعت پنج بعد از ظهر بمنزل باز گشتيم و پس از رفع خستگي خودرا براي رفتن بمنزل ارباب آماده نموديم. گزارش ساير افراد گروه كه براي كاوش باطراف رفته بودند نشان ميداد غار هيچگونه روزنه و يا منفذي غير از آنچه ما بعنوان دهانه از آن استفاده كرديم ندارد.ا
پس از يكروز غار پيمائي با پذيرائي گرم ارباب شب خوبي را گذرانديم. ارباب پس از شنيدن شرحي در مورد وضع غار چون خيالش تا اندازه ای از بابت مأموريت ما راحت شده بود گفت: "من ميدانستم چيز جالبي در غار پيدا نخواهيد كرد" - احتمالا" فكر ميكرد ما بدنبال يافتن گنج و يا دفينه اي بآنجا رفته بودیم - و اضافه كرد: "اگر قبلا" بمن اطّلاع داده بوديد من خودم چند نفر را ميفرستادم تا از غار بازديد كرده نتيجه را باطلاعتان برسانند".ا
مالك در ادامه توضيحاتش گفت: "در اين حوالي و در روستاهاي ديگر از اين قبيل غارها زياد است، اگر بخواهيد من ميتوانم از ريش سفيدان اينجا محل دقيق آنها را برايتان بگيرم" كه با اظهار علاقه سرپرست گروه قرار شد روز بعد صورتي از نام و محل غارهاي موجود در آن نواحي را براي ما تهيّه نمايند.ا
سپس ارباب كه گويا هنوز در مورد هويّت ما اطمينان كامل حاصل نكرده و ما را مأموران امنيّتي حكومت ميپنداشت شروع بشرح خدمات و نيكوكاريهايش نسبت به رعايا و روستائيان نمود و گفت كه براي بهبود وضع آنها از ساختن راه و كمك بتأسيس مدرسه ابتدائي درمنطقه و تهيّه كود شيميائي و تعمير قنوات از بذل مال و جان دريغ ندارد و در صورت لزوم خودش بآنها وام ميدهد و اضافه كرد: "سال گذشته با هزينه خودم يك مسجد براي اهالي ساختم و از يكي از روحانيون سرشناس نيز دعوت كردم تا ماهي يكبار براي ايراد وعظ و خطابه باين روستا بيايد كه البتّه خودم هم هميشه در صف اول مسجد حاضر شده به صحبتهاي ايشان گوش ميدهم" و نهايتا" پي برديم ارباب تا حالا چند بار به مكّه رفته و نماز و روزه اش هم هيچگاه ترك نميشود.ا
صبح روز بعد پس از صرف صبحانه با تشكر از ارباب بخاطر مهمان نوازيهاي گرمش و با خاطراتي خوش از سفر همدان بسمت تهران حركت كرديم. ا





















Saturday, November 15, 2008

کابوسی در شب


کابوسی در شب

شبهای بیمارستان ساکت و غم انگیزند. چنانچه بیماری بهر دلیل دچار بیخوابی شده باشد از سکوت سنگین بیمارستان که هراز گاه با ناله بیماری درحال نزع درهم میشکند ویا صدای زنگ ممتدی که بیماران برای کمک میفشارند، دچار رعب و ترسی نا آشنا میگردد، ترسی که حاصل ضعف و زبونی موجودات انسانی درمقابله با بیماریها، حوادث ناشناخته و اشباح خیالی ساخته ذهن و تصور خود او میباشد.ا
چند روزی از عمل جراحی پایش گذشته بود. با اینکه برای تخفیف درد پا و شانه صدمه دیده اش مقدار زیادی داروهای ضد درد باو تزریق میشد و یا همراه با غذا بخوردش میدادند ولی بیخوابی مزمن شبها دست از سرش برنمیداشت، از طرفی قادر نبود بدون کمک پرستاران از جا برخاسته بدستشوئی برود، ناچار برای کشتن وقت هر از گاه با کمک یکی از پرستاران از اطاق خارج شده روی یکی از صندلیهای چرخدار که بطور معمول برای بیمارانی چون او در راهروها میگذاشتند، می نشست.ا
یکشب که بر اثر بیخوابی دچار سردرد شدیدی شده و بعلت درد شانه و پهلو قادر بماندن روی تخت نبود تصمیم گرفت دگمه زنگ را فشار وپرستاری را خبر کند تا با کمک او از جا برخاسته از اطاق بیرون رود. پس از لحظاتی چند، پرستاری با صدای زنگ وارد اطاق شد و چون دانست تصمیم دارد بیرون رفته روی صندلی چرخدار بنشیند اورا بیرون برد و روی صندلی چرخدار نشاند و چون مطمئن شد روی صندلی مستقر شده شب بخیری باو گفت و چون پرنده ای سبکبار بطرف اطاق پرستاران رفت.ا
معمولا" پرستاران برای حفظ سکوت و آرامش در بیمارستان از کفشهای کتانی و بیصدا استفاده میکنند ولی درآنشب متوجه شد پرستاری که برای کمک باو آمده بود هنگام رفتن پاشنه پایش دراثر برخورد با کف پوش راهرو، صدائی غیر عادی دارد. ناخود آگاه برگشت و به کفشهای پرستار نگاه کرد، با کمال تعجب دید که پرستار بجای کفش، مانند چهارپایان سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارد و
از لای کت پرستاریش نیز جسم باریک و پشمالودی مانند دم بیرون زده است.ا
-----------

سالها قبل هنگامیکه کودکی بیش نبود داستانهای زیادی از وجود جن و پری ویا موجوداتی نامرئی بنام (از ما بهتران) که درخرابه ها و مکانهای خلوت و همچنین در حمامهای قدیمی زندگی میکنند از مادر بزرگش شنیده بود.ا
بیاد نمیآورد که مادر بزرگ این داستانها را تنها بمنظور ترساندن و ممانعت او از شیطنت و سر و صدا در خانه برایش تعریف میکرد و یا منظورش سرگرم کردن او بود. تنها چیزی که بعدها و پس از بلوغ متوجه شد این بود که از روزگاران قدیم، کودکان ایرانی با داستانهائی از این قبیل که توسط بزرگترها برایشان تعریف میشود بدنیا میآیند و با همین داستانها نیز با زندگی وداع میکنند.ا
مادر بزرگ همیشه برایش تعریف میکرد که جنها همزاد آدمها هستند، باین معنی که با تولد هر کودک یک جن نیز زاده میشود، تنها فرقی که این دو با هم دارند اینست که جنها موجوداتی نامرئی هستند که بدنشان از مو پوشیده شده و دارای سم و دمهائی پشمآلود شبیه حیوانات میباشند، آنها از روشنائی روز میترسند لذا در تاریکی شبها از مخفیگاههای خود خارج میشوند تا بوظایفی که برایشان تعیین شده عمل کنند.ا
مادر بزرگ حتی برایش گفته بود که شبها هیچگاه آب داغ توی حیاط و یا باغچه خانه نریزد چون ممکن است جنها و یا بچه هایشان در آنجا باشند و آب داغ بآنها صدمه بزند که دراینصورت باید منتظر اقدامات تلافی جویانه وانتقام آمیز از طرف آنها باشیم.ا
باورش نمیشد که موجودات غیر واقعی داستانهای مادر بزرگ حالا دراینجا واقعیت پیدا کرده و در یکی از بیمارستانهای مشهور کانادا دیده شوند.ا
درحالیکه نمیتوانست و یا نمیخواست آنچه را که با چشم دیده بود باور کند ولی کنجکاوی برای کشف درستی و یا نادرستی آنچه را که دیده بود باعث شد تا موضوع را دنبال و ته و توی قضیه را درآورد.ا
درپی این فکر آهسته صندلی چرخدار را در طول راهرو براه انداخت تا هرچه زودتر اطاق پرستاران را یافته حقیقت امر را از آنها جویا شود.ا
چراغهای اصلی راهروها را در شب خاموش میکنند ولی چند لامپ کم نور و دور از هم فضا را روشن میکرد، رفت و آمدی نیز در راهروها دیده نمیشد. برخلاف همیشه که در نیمه شبها صدای ناله بیماران و یا صدای زنگ اطاقها گهگاه سکوت را میشکست، در آن شب هیچ بیماری ناله نمیکرد و صدای زنگی نیز شنیده نمیشد، تو گوئی همه چیز دست بهم داده بود تا با سکوت سنگین خود احساس ترس درون اورا که با دیدن وضع غیرعادی پرستار بوجود آمده بود عمیق تر و او خودرا بیشتر تنها و ضعیف احساس کند.ا
با دیدن نور چراغهای فلورسنتی که از یکی ازاطاقها بیرون میآمد دانست به اطاق پرستاران نزدیک شده است، آهسته جلو رفت، درب اطاق باز بود و صدای صحبت و خنده چند پرستار شنیده میشد. کنجکاوانه نظری بداخل اطاق انداخت، پرستارها درانتهای اطاق پشت میزهایشان نشسته و صحبت میکردند، پاهایشان در تاریکی زیر میز دیده نمیشد. تصمیم گرفت یکی از آنها را صدا کند تا جلو آمده پایش را ببیند.ا
درفکر بود اگر یکی از آنها جلو بیاید چگونه موضوع را برایش عنوان کند. راستش از بازگو کردن آنچه که دیده بود شرم داشت و میترسید پرستار با شنیدن موضوع، اورا موجودی ترسو و خیالباف فرض کنند.ا
دراینموقع که حیران و مردد در آستانه درب اطاق ایستاده بود ناگهان پرستار دیگری که از بازدید مریضی بازگشته بود از راه رسید و چون اورا آنجا دید، پرسید: "آقا بچیزی احتیاج دارید".ا
بیکباره تمام آنچه را که برای گفتن آماده کرده بود فراموشش شد وحیران جوابداد: "خیر" و بعد برای اینکه چیزی گفته باشد فوری اضافه کرد: "قدری آب میخواستم".ا
پرستار با تعجب اورا برانداز کرد و پرسید: "مگر کنار تختخوابتان بطری آب نگذاشته اند" و بعد اضافه کرد: "صبر کنید الان یک بطری آب برایتان میآورم" و با سرعت بطرف انتهای راهرو که آب سرد کن در آنجا قرار داشت، حرکت کرد. هنگامیکه با شتاب از او دور میشد نگاهی سریع به پشت پایش انداخت و در کمال تعجب دید که او هم سم و دمی سیاه رنگ و پشمالود در پشت خود دارد.ا
معطلی را جایز ندانست و بلافاصله یکی از پرستاران داخل اطاق را صدا و وجود جنها را که بشکل پرستار در بیمارستان کار میکنند باو اطلاع داد. پرستار مزبور پرسید: "از کجا دانستید که آنها جن هستند". برایش توضیح داد: "هر دوی آنها در پا سم و در پشت خود دمی سیاه رنگ داشتند".ا
پرستار مزبور همراه با یک لبخند آرام پایش را بالا آورد و درمقابل چشمان حیرت زده او گرفت و گفت: "اینطوری".ا
درپای او هم سمی سیاه رنگ دیده میشد. تردیدش از میان رفت و باورش شد که تمام پرستار های آنشب جنها هستند. درنگ را جایز ندانست، صندلی چرخدار را بطرف درب خروجی بیمارستان راند تا هرچه زودتر از بیمارستان که آنشب در تسلط جنها قرار داشت فرار کند.ا
تا بنزدیک درب بیمارستان برسد از فرط عجله و شتاب چند بار با صندلی چرخدار بدیوارها و برانکاردهائیکه در راهروها قرار داشت، برخورد کرد. نزدیک درب بیمارستان یکی از مأمورین حفاظت را یافته اورا از حضور تعدادی جن که بصورت پرستار دربیمارستان فعالیت میکنند آگاه و توضیح داد که همه آنها دمی درپشت و سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارند. برخلاف انتظارش مأمور حفاظت با خونسردی سری تکان داد و گفت: "ناراحت نباشید، همین الان رئیس بیمارستان را درجریان امر قرار خواهم داد" و وقتی بسمت تلفن میرفت متوجه شد که او هم مثل پرستارها بجای کفش دارای سم بود.ا
از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کند. خواست بسوی خیابان رفته تاکسی گرفته بخانه رود ولی خیابانها خلوت بود و لباس گرم هم در بر نداشت لذا چاره ای جز بازگشت باطاقش نبود، صندلی چرخدار را بسوی اطاقم برگرداند و با تمام توان آنرا بحرکت درآورد.ا
خوشبختانه در بازگشت با جنهای دیگری در راهرو روبرو نشد. بمجرد رسیدن به اطاق، خود را روی تخت انداخت. هم اطاقیش بیدار و روی تختش نشسته بود، چون اورا هراسان دید علت را پرسید. جواب داد: "امشب بیمارستان درتصرف جنها است، همه پرستاران و حتی مأمور حفاظت بیمارستان جن هستند".ا
هم اطاقیش سؤال کرد: "از کجا این موضوع را فهمیدی".ا
جواب داد: "برای اینکه همه آنها بجای کفش سم داشتند".ا
هم اطاقیش بی اعتنا سری تکان داد وگفت: "خونسرد باش و بگیر بخواب".ا
گفت: "وقتی بیمارستان در اختیار جنهاست و همه کارکنان بیمارستان سم دارند چطور میتوانم خونسرد باشم و راحت بخوابم".ا
هم اطاقیش پایش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: "خوب اینکه مهم نیست، ببین پای منهم سم دارد" و بعد اضافه کرد: "میخواهی دمم را هم ببینی".ا
حس کرد دیگر قدرت نفس کشیدن ندارد، به خودش گفت: "خدایا امشب همه جن هستند".ا
جای دیگری برای فرار نداشت، ملافه را روی صورتش کشید تا خودرا از دید هم اطاقیش وجنهای دیگر مخفی کند. درحالیکه از شدت ترس زیر ملافه خود میلرزید آرزو میکرد زودتر آفتاب بدمد و جنها بیمارستان را تخلیه کنند (این تصور را داشت که جنها نیز همچون دراکولاها روزها بسردابه ها و جاهای خلوت و تاریک میروند).ا
ولی هم اطاقیش دست بردار نبود و مرتب میگفت: "دوست عزیز چرا ناراحتی، حالا همه سم دارند" و بعد پرسید کرد: "آیا بپاهای خودت نگاه کرده ای".ا
جرئت نمیکرد بپاهای خودش نگاه کند. درحالیکه از شدت گرما و ترس خیس عرق شده بود چشمهایش را هم گذاشت و سعی کرد بخوابد".ا
----------

صبح روز بعد وقتی چشم باز کرد روشنائی روز از پنجره اطاق دیده میشد. با دیدن صندلی چرخدار در کنار تختش ناگهان بیاد حوادث شب قبل افتاد. در وهله اول نگاهی کنجکاوانه به هم اطاقیش که روی تختش آرمیده بود انداخت. پاهایش زیر ملافه بود و چیزی غیر عادی در او دیده نمیشد. نمیدانست تمام آنچه را که شب قبل دیده بود کابوس بوده یا در بیداری دیده است. برای اطمینان از این امر زنگ کنار تختش را بصدا درآورد، پرستاری با شنیدن صدای زنگ وارد اطاق شد. در وهله اول به کفشها و پاهای او نگاه کرد، کاملا" عادی و عاری ازسم بود. فکر کرد: "خوب این طبیعی است چون روز شده و معمولا" جنها باید ازبیمارستان خارج شده باشند".ا
هنوز باور نداشت آنچه را که شب قبل دیده کابوس بوده باشد. بیاد صحبتهای هم اطاقیش افتاد که شب قبل گفته بود: "بهتر است نگاهی هم بپاهای خودت بیندازی". خواست ملافه را کنار زده بپای خود نگاه کند ولی جرئت نمیکرد چرا که از واقعیت امر میترسید.ا
دراین موقع که بین تردید و واقعیت سرگشته و حیران بود پرستاری با سینی صبحانه ها از در وارد و صبحانه او و هم اطاقیش را آورده روی میز کنار تختشان گذاشت. هم اطاقیش که همان موقع از خواب بیدار شده بود صبح بخیری باو گفت و سینی صبحانه اش را روی پاهایش گذاشته مشغول خوردن شد.ا
او که هنوز گیج و متحیر کابوس شب قبل بود همانطور حیران نشسته و به سینی صبحانه اش نگاه میکرد. هم اطاقیش که گویا متوجه حالت او شده بود ناگهان خنده بلندی سر داد و گفت: "هنوز فکر میکنی همه سم دارند".ا
با وحشت برگشت و باو نگاه کرد. چیزی در مغزش فریاد کرد که: "پس همه آنچه را که دیده بود کابوس نبوده و واقعیت داشته است".ا
برای اطمینان از جریان امر از هم اطاقیش پرسید: "من کی چنین حرفی زدم".ا
هم اطاقیش همانطور که میخندید گفت: "مثل اینکه شب قبل خواب بدی میدیدی چون مرتب تکرار میکردی، همه سم دارند. همه سم دارند".ا
مثل این بود که یک ظرف آب سرد روی سرش ریختند. در جواب هم اطاقیش تنها لبخندی زد و سپس مشغول خوردن صبحانه اش شد.ا

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

Sunday, November 9, 2008

دراکولا در بیمارستان

دراکولا در بیمارستان

ساعت پنج و نیم صبح اولین روز بستری شدنش در بیمارستان که تحت تأثیر داروهای آرام بخش وضد درد آرامشی یافته و بخواب رفته بود با تکانی که پرستار به بازویش داد از خواب پرید. در تاریک روشن هوای اطاق که با یک لامپ فلورسنت روشن بود زنی سیه چرده را دید که با چشمهای براق خود درحالیکه لبخندی برلب دارد از او میخواهد تا بازویش را برای گرفتن خون دراختیارش بگذارد.ا
خواب آلوده بازویش را باو داد تا کارش را هرچه زودترانجام داده برود. اثر مورفینی که مخلوط با محلول سرم در طول شب وارد خونش شده بود چنان از خود بیخودش کرده بود که متوجه پایان کار پرستار نشد. تنها اثری که پس از رفتن او بر جای مانده بود یک قطعه پنبه آغشته به الکل با چسب بزرگی بود که داخل آرنج دستش دیده میشد.ا
در طول روز نیز پرستاران متعددی طبق برنامه هر از چند ساعت یکبار وارد اطاقش شده محلولی که نمیدانست چیست به بازو و یا رانش تزریق و بعد بیرون میرفتند.ا
صبح روز دوم درست سر ساعت پنج و نیم، بازهم سر و کله همان پرستار برای گرفتن خون پیدا شد - ساعت دیواری که روبروی تختش بدیوار نصب شده بود دقیقا" پنج و نیم صبح را نشان میداد - که چون روز قبل همچنان لبخند مرموز خودرا بر لب و چشمان درشت و سیاهش را بر او دوخته بود.ا
چون آنروز اثر مواد مخدر در بدنش کمتر و هوش و حواسش بیشتر سرجایش بود برای دیدن پرستار وظیفه شناسی که صبح بآن زودی را برای انجام کارش انتخاب کرده بود، چشم به صورتش دوخت.ا
پرستار درحالیکه لاستیک لوله مانندی را به انتهای بازوی او گره میزد خواهش کرد تا مشت کند. همانطور که پرستارخواسته بود مشت کرد، وقتی پرستار برجستگی رگ را زیر انگشتانش حس کرد ناگهان نیشش بخنده باز و با ولعی غیر قابل توصیف که از برق چشمانش بخوبی پیدا بود سوزن آمپولش را ماهرانه در رگ فرو برد. خون سیاهی همراه با جهشی ناگهانی از رگ دستش خارج ولوله آزمایش پرستار را که به انتهای سوزن وصل بود پر کرد.ا
بعد از پر شدن لوله تصور کرد کار پرستار خاتمه یافته و سوزن را از دستش خارج و محل آنرا برای جلوگیری از خونریزی با پنبه ای آغشته به الکل پوشانده بدنبال کار خود میرود ولی با کمال تعجب شد که پرستار لوله را از انتهای سوزن خارج و لوله دیگری بآن وصل نمود و پس از پر شدن آنرا هم خارج و بلافاصله لوله دیگری بجایش قرار داد و درنهایت لوله های پر شده از خون اورا که نهایتا" شمار آن به ده عدد رسید داخل سینی وسائلش ریخت و درحالیکه همان لبخند مرموز خودرا همچنان برلب داشت از اطاق خارج شد.ا
عصر همانروز دکتر جراحش برای دیدن او آمد واظهار داشت: "بدلیل خون زیادی که هنگام عمل جراحی از بدنت خارج شده برایت تعدادی قرص آهن تجویز کرده ام تا بتدریج جبران کم خونی بدنت را بنماید".ا
آه از نهادش برآمد و خواست بگوید: "دکتر، پس چرا پرستارتان امروز صبح مقدار زیادی خون از بدن من گرفت" که همانموقع نام دکتر را از بلندگو پیج کردند و او با شتاب از اطاق خارج شد.ا
حال عجیبی داشت، نمیتوانست این دو موضوع را با هم تطبیق دهد که اگر کم خون است پس چرا پرستار، صبح آنروز آن همه خون از بازویش گرفته است - شنیده بود که دربیمارستانها اغلب برای جبران خونی که بیماران هنگام عمل جراحی از دست میدهند، از بیماران دیگر که خون مناسب در بدن دارند مقداری خون گرفته ذخیره مینمایند تا خون از دست رفته بیماران دیگر را با آن جبران نمایند ولی از بدن او که خود دچار کم خونی بود، دیگر چرا اینهمه خون گرفته بودند - با این فکر تصمیم گرفت چنانچه روز بعد پرستار دوباره بخواهد لوله های آزمایش را از خون او پرکند باو اعتراض و از عملش جلوگیری نماید.ا
صبح روزبعد درست سرساعت پنج و نیم صبح پرستار فوق الذکرهمراه با سینی وسائلش که روی چهارچرخه ای قرار داشت وارد اطاق او شد. درحالیکه همان لبخند مرموز و ناخوش آیند را بر لب داشت مثل ماری که بخواهد شکار خودرا جادو کند اول قدری به چشمان او خیره شد و با گفتن کلمه "ببخشید" با بستن لاستیک لوله ای خود به بازویش کار خود را شروع نمود. ناگهان بنظرش رسید که پرستار فوق باید بی اندازه درکار خود استاد باشد زیرا یافتن رگ و فرو بردن سوزن سرنگ را در بازویش اصلا" احساس نکرد، تنها لوله های آزمایش را میدید که با فشار مرتب ازخونش پر میشود و پرستار نیز چون تشنه ای که به آب رسیده باشد بدون معطلی لوله های آزمایش را یکی بعد از دیگری از خون او لبریز کرده داخل سینی وسائلش میاندازد و سپس یکی دیگر را جایگزین آن میکند.ا
با اینکه تصمیم گرفته بود به کار پرستار اعتراض کند ولی مثل شکاری که از طرف شکارچی خود سحر شده باشد بدون اینکه قادر بحرکتی باشد خودرا دراختیار او گذارده بود.ا
هنگامیکه پرستار بکار خود خاتمه و عازم رفتن شد ناگهان تکانی بخود داده به پرستار گفت: "دکتر معالجم دیروز میگفت برای جبران کم خونی ات قرص آهن تجویز کرده ام زیرا هنگام عمل جراحی خون زیادی از بدنت رفته است، فکر میکنم این درست نباشد که شما هر روز مقدار زیادی خون از من بگیرید".ا
پرستار که انتظار شنیدن این جمله را نداشت، لحظه ای ایستاد و با همان چشمهای سحر انگیزش در چشمهای او خیره شد. ناگهان احساس کرد که پرستار دیگر نمیخندد. پس از لحظه ای از او پرسید: "مطمئنی که دکتر بتو گفته دچار کم خونی هستی".ا
جواب داد: "همینطور است. دکتر اینرا گفته و بطور قطع در پرونده ام نیز نوشته است، میتوانی آنرا گرفته بخوانی".ا
پرستار بدون اینکه دیگر چیزی بگوید بسمت چرخ دستی اش رفت و از داخل آن یک بطری که محتوی مایع قرمز رنگی بود برداشت و بسمت او آمد - دوباره متوجه شد که همان لبخند مرموز بر لبان پرستار دیده میشود - بطری را بسمت او دراز کرد و گفت: "نگران نباش، ما برای بیمارانی که کم خون هستند خون اضافی، آماده داریم تو هم اگر کم خونی میتوانی هرچقدر میل داشته باشی ازاین بطری بخوری".ا
خندید و گفت: "خیلی ممنون، ولی فکر نمیکنم حالا وقت شوخی و مزاح باشد".ا
پرستار با خونسردی تمام درب بطری را باز و برای اینکه نشان دهد شوخی نمیکند و آن خون قابل خوردن است مقداری از آنرا سرکشید و درحالیکه خونابه ها از دور لبانش سر ریز کرده بزمین میریخت گفت: "می بینی که چیز بدی نیست، تو هم میتوانی امتحان کنی" و درحالیکه دهانش بخنده باز و دندانهای نیش بلند و خونینش نمایان شده بود بطری را برای خوراندن خونابه ها به لبهای او نزدیک کرد.ا
از فرط وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. باورش شد که او نه یک پرستار بلکه دراکولای خون آشامی است که هر روز صبح برای تهیه خون برای خود و دوستانش به بیمارستان میآید. میخواست فریاد زده کسانی را برای کمک بطلبد ولی پرستار با کمک یکی دیگر از پرستاران که درهمین موقع از راه رسیده بود سعی کردند دهان اورا باز کرده خون داخل شیشه را به خوردش بدهند.ا
برای خلاصی از چنگال آنها شروع به تقلا کرد ولی چون آنها را قویتر از خود دید ناگهان با فریاد بلندی از دیگران کمک خواست!!.............ا
بر اثر این فریاد از خواب پرید. پرستاری را دید که برویش خم شده با حوله ای در دست عرق سردی را که بر سر و صورتش نشسته است خشک و درهمان حال مرتب تکرار میکند: "آقا، حالتون خوبه. آقا، حالتون خوبه، چرا فریاد میزدید، حتما" خواب بدی میدیدید"ا
قدری باطراف خود نگریست و پس از اینکه مطمئن شد از دراکولا دیگر خبری نیست نفس راحتی کشید و جوابداد: "همینطوره، خواب بدی میدیدم" و برای یافتن آرامش بیشتر دوباره چشمها را برهم نهاد.ا
تا مدتی که در بیمارستان بستری بود پرستار فوق گهگاه برای گرفتن خون بسراغش میآمد. با هم دوست شده بودند و گهگاه درکنار تختش میایستاد و با هم صحبت میکردند ولی هیچگاه باو نگفت که با خون گرفتنش کابوسی وحشتناک برایش بوجود آورده بوده است. گاهی که با صندلی چرخدار ازاطاق بیرون میرفت اورا در راهروها میدید و برای هم دست تکان میدادند. همیشه همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و با اغلب بیماران نیزخوش و بش میکرد.ا
روزی که از بیمارستان مرخص میشد پرستار مزبور را درنزدیک درب خروجی دید. پرستار بعنوان خداحافظی دستی برایش تکان داد و لبش بخنده باز شد. خنده ای که برای بار دیگر همان عرق سرد را بر پیشانی او نشاند زیرا بنظرش رسید که دندانهای نیش پرستار بلندتر از دندانهای دیگرش میباشد.ا