Saturday, November 15, 2008

کابوسی در شب


کابوسی در شب

شبهای بیمارستان ساکت و غم انگیزند. چنانچه بیماری بهر دلیل دچار بیخوابی شده باشد از سکوت سنگین بیمارستان که هراز گاه با ناله بیماری درحال نزع درهم میشکند ویا صدای زنگ ممتدی که بیماران برای کمک میفشارند، دچار رعب و ترسی نا آشنا میگردد، ترسی که حاصل ضعف و زبونی موجودات انسانی درمقابله با بیماریها، حوادث ناشناخته و اشباح خیالی ساخته ذهن و تصور خود او میباشد.ا
چند روزی از عمل جراحی پایش گذشته بود. با اینکه برای تخفیف درد پا و شانه صدمه دیده اش مقدار زیادی داروهای ضد درد باو تزریق میشد و یا همراه با غذا بخوردش میدادند ولی بیخوابی مزمن شبها دست از سرش برنمیداشت، از طرفی قادر نبود بدون کمک پرستاران از جا برخاسته بدستشوئی برود، ناچار برای کشتن وقت هر از گاه با کمک یکی از پرستاران از اطاق خارج شده روی یکی از صندلیهای چرخدار که بطور معمول برای بیمارانی چون او در راهروها میگذاشتند، می نشست.ا
یکشب که بر اثر بیخوابی دچار سردرد شدیدی شده و بعلت درد شانه و پهلو قادر بماندن روی تخت نبود تصمیم گرفت دگمه زنگ را فشار وپرستاری را خبر کند تا با کمک او از جا برخاسته از اطاق بیرون رود. پس از لحظاتی چند، پرستاری با صدای زنگ وارد اطاق شد و چون دانست تصمیم دارد بیرون رفته روی صندلی چرخدار بنشیند اورا بیرون برد و روی صندلی چرخدار نشاند و چون مطمئن شد روی صندلی مستقر شده شب بخیری باو گفت و چون پرنده ای سبکبار بطرف اطاق پرستاران رفت.ا
معمولا" پرستاران برای حفظ سکوت و آرامش در بیمارستان از کفشهای کتانی و بیصدا استفاده میکنند ولی درآنشب متوجه شد پرستاری که برای کمک باو آمده بود هنگام رفتن پاشنه پایش دراثر برخورد با کف پوش راهرو، صدائی غیر عادی دارد. ناخود آگاه برگشت و به کفشهای پرستار نگاه کرد، با کمال تعجب دید که پرستار بجای کفش، مانند چهارپایان سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارد و
از لای کت پرستاریش نیز جسم باریک و پشمالودی مانند دم بیرون زده است.ا
-----------

سالها قبل هنگامیکه کودکی بیش نبود داستانهای زیادی از وجود جن و پری ویا موجوداتی نامرئی بنام (از ما بهتران) که درخرابه ها و مکانهای خلوت و همچنین در حمامهای قدیمی زندگی میکنند از مادر بزرگش شنیده بود.ا
بیاد نمیآورد که مادر بزرگ این داستانها را تنها بمنظور ترساندن و ممانعت او از شیطنت و سر و صدا در خانه برایش تعریف میکرد و یا منظورش سرگرم کردن او بود. تنها چیزی که بعدها و پس از بلوغ متوجه شد این بود که از روزگاران قدیم، کودکان ایرانی با داستانهائی از این قبیل که توسط بزرگترها برایشان تعریف میشود بدنیا میآیند و با همین داستانها نیز با زندگی وداع میکنند.ا
مادر بزرگ همیشه برایش تعریف میکرد که جنها همزاد آدمها هستند، باین معنی که با تولد هر کودک یک جن نیز زاده میشود، تنها فرقی که این دو با هم دارند اینست که جنها موجوداتی نامرئی هستند که بدنشان از مو پوشیده شده و دارای سم و دمهائی پشمآلود شبیه حیوانات میباشند، آنها از روشنائی روز میترسند لذا در تاریکی شبها از مخفیگاههای خود خارج میشوند تا بوظایفی که برایشان تعیین شده عمل کنند.ا
مادر بزرگ حتی برایش گفته بود که شبها هیچگاه آب داغ توی حیاط و یا باغچه خانه نریزد چون ممکن است جنها و یا بچه هایشان در آنجا باشند و آب داغ بآنها صدمه بزند که دراینصورت باید منتظر اقدامات تلافی جویانه وانتقام آمیز از طرف آنها باشیم.ا
باورش نمیشد که موجودات غیر واقعی داستانهای مادر بزرگ حالا دراینجا واقعیت پیدا کرده و در یکی از بیمارستانهای مشهور کانادا دیده شوند.ا
درحالیکه نمیتوانست و یا نمیخواست آنچه را که با چشم دیده بود باور کند ولی کنجکاوی برای کشف درستی و یا نادرستی آنچه را که دیده بود باعث شد تا موضوع را دنبال و ته و توی قضیه را درآورد.ا
درپی این فکر آهسته صندلی چرخدار را در طول راهرو براه انداخت تا هرچه زودتر اطاق پرستاران را یافته حقیقت امر را از آنها جویا شود.ا
چراغهای اصلی راهروها را در شب خاموش میکنند ولی چند لامپ کم نور و دور از هم فضا را روشن میکرد، رفت و آمدی نیز در راهروها دیده نمیشد. برخلاف همیشه که در نیمه شبها صدای ناله بیماران و یا صدای زنگ اطاقها گهگاه سکوت را میشکست، در آن شب هیچ بیماری ناله نمیکرد و صدای زنگی نیز شنیده نمیشد، تو گوئی همه چیز دست بهم داده بود تا با سکوت سنگین خود احساس ترس درون اورا که با دیدن وضع غیرعادی پرستار بوجود آمده بود عمیق تر و او خودرا بیشتر تنها و ضعیف احساس کند.ا
با دیدن نور چراغهای فلورسنتی که از یکی ازاطاقها بیرون میآمد دانست به اطاق پرستاران نزدیک شده است، آهسته جلو رفت، درب اطاق باز بود و صدای صحبت و خنده چند پرستار شنیده میشد. کنجکاوانه نظری بداخل اطاق انداخت، پرستارها درانتهای اطاق پشت میزهایشان نشسته و صحبت میکردند، پاهایشان در تاریکی زیر میز دیده نمیشد. تصمیم گرفت یکی از آنها را صدا کند تا جلو آمده پایش را ببیند.ا
درفکر بود اگر یکی از آنها جلو بیاید چگونه موضوع را برایش عنوان کند. راستش از بازگو کردن آنچه که دیده بود شرم داشت و میترسید پرستار با شنیدن موضوع، اورا موجودی ترسو و خیالباف فرض کنند.ا
دراینموقع که حیران و مردد در آستانه درب اطاق ایستاده بود ناگهان پرستار دیگری که از بازدید مریضی بازگشته بود از راه رسید و چون اورا آنجا دید، پرسید: "آقا بچیزی احتیاج دارید".ا
بیکباره تمام آنچه را که برای گفتن آماده کرده بود فراموشش شد وحیران جوابداد: "خیر" و بعد برای اینکه چیزی گفته باشد فوری اضافه کرد: "قدری آب میخواستم".ا
پرستار با تعجب اورا برانداز کرد و پرسید: "مگر کنار تختخوابتان بطری آب نگذاشته اند" و بعد اضافه کرد: "صبر کنید الان یک بطری آب برایتان میآورم" و با سرعت بطرف انتهای راهرو که آب سرد کن در آنجا قرار داشت، حرکت کرد. هنگامیکه با شتاب از او دور میشد نگاهی سریع به پشت پایش انداخت و در کمال تعجب دید که او هم سم و دمی سیاه رنگ و پشمالود در پشت خود دارد.ا
معطلی را جایز ندانست و بلافاصله یکی از پرستاران داخل اطاق را صدا و وجود جنها را که بشکل پرستار در بیمارستان کار میکنند باو اطلاع داد. پرستار مزبور پرسید: "از کجا دانستید که آنها جن هستند". برایش توضیح داد: "هر دوی آنها در پا سم و در پشت خود دمی سیاه رنگ داشتند".ا
پرستار مزبور همراه با یک لبخند آرام پایش را بالا آورد و درمقابل چشمان حیرت زده او گرفت و گفت: "اینطوری".ا
درپای او هم سمی سیاه رنگ دیده میشد. تردیدش از میان رفت و باورش شد که تمام پرستار های آنشب جنها هستند. درنگ را جایز ندانست، صندلی چرخدار را بطرف درب خروجی بیمارستان راند تا هرچه زودتر از بیمارستان که آنشب در تسلط جنها قرار داشت فرار کند.ا
تا بنزدیک درب بیمارستان برسد از فرط عجله و شتاب چند بار با صندلی چرخدار بدیوارها و برانکاردهائیکه در راهروها قرار داشت، برخورد کرد. نزدیک درب بیمارستان یکی از مأمورین حفاظت را یافته اورا از حضور تعدادی جن که بصورت پرستار دربیمارستان فعالیت میکنند آگاه و توضیح داد که همه آنها دمی درپشت و سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارند. برخلاف انتظارش مأمور حفاظت با خونسردی سری تکان داد و گفت: "ناراحت نباشید، همین الان رئیس بیمارستان را درجریان امر قرار خواهم داد" و وقتی بسمت تلفن میرفت متوجه شد که او هم مثل پرستارها بجای کفش دارای سم بود.ا
از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کند. خواست بسوی خیابان رفته تاکسی گرفته بخانه رود ولی خیابانها خلوت بود و لباس گرم هم در بر نداشت لذا چاره ای جز بازگشت باطاقش نبود، صندلی چرخدار را بسوی اطاقم برگرداند و با تمام توان آنرا بحرکت درآورد.ا
خوشبختانه در بازگشت با جنهای دیگری در راهرو روبرو نشد. بمجرد رسیدن به اطاق، خود را روی تخت انداخت. هم اطاقیش بیدار و روی تختش نشسته بود، چون اورا هراسان دید علت را پرسید. جواب داد: "امشب بیمارستان درتصرف جنها است، همه پرستاران و حتی مأمور حفاظت بیمارستان جن هستند".ا
هم اطاقیش سؤال کرد: "از کجا این موضوع را فهمیدی".ا
جواب داد: "برای اینکه همه آنها بجای کفش سم داشتند".ا
هم اطاقیش بی اعتنا سری تکان داد وگفت: "خونسرد باش و بگیر بخواب".ا
گفت: "وقتی بیمارستان در اختیار جنهاست و همه کارکنان بیمارستان سم دارند چطور میتوانم خونسرد باشم و راحت بخوابم".ا
هم اطاقیش پایش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: "خوب اینکه مهم نیست، ببین پای منهم سم دارد" و بعد اضافه کرد: "میخواهی دمم را هم ببینی".ا
حس کرد دیگر قدرت نفس کشیدن ندارد، به خودش گفت: "خدایا امشب همه جن هستند".ا
جای دیگری برای فرار نداشت، ملافه را روی صورتش کشید تا خودرا از دید هم اطاقیش وجنهای دیگر مخفی کند. درحالیکه از شدت ترس زیر ملافه خود میلرزید آرزو میکرد زودتر آفتاب بدمد و جنها بیمارستان را تخلیه کنند (این تصور را داشت که جنها نیز همچون دراکولاها روزها بسردابه ها و جاهای خلوت و تاریک میروند).ا
ولی هم اطاقیش دست بردار نبود و مرتب میگفت: "دوست عزیز چرا ناراحتی، حالا همه سم دارند" و بعد پرسید کرد: "آیا بپاهای خودت نگاه کرده ای".ا
جرئت نمیکرد بپاهای خودش نگاه کند. درحالیکه از شدت گرما و ترس خیس عرق شده بود چشمهایش را هم گذاشت و سعی کرد بخوابد".ا
----------

صبح روز بعد وقتی چشم باز کرد روشنائی روز از پنجره اطاق دیده میشد. با دیدن صندلی چرخدار در کنار تختش ناگهان بیاد حوادث شب قبل افتاد. در وهله اول نگاهی کنجکاوانه به هم اطاقیش که روی تختش آرمیده بود انداخت. پاهایش زیر ملافه بود و چیزی غیر عادی در او دیده نمیشد. نمیدانست تمام آنچه را که شب قبل دیده بود کابوس بوده یا در بیداری دیده است. برای اطمینان از این امر زنگ کنار تختش را بصدا درآورد، پرستاری با شنیدن صدای زنگ وارد اطاق شد. در وهله اول به کفشها و پاهای او نگاه کرد، کاملا" عادی و عاری ازسم بود. فکر کرد: "خوب این طبیعی است چون روز شده و معمولا" جنها باید ازبیمارستان خارج شده باشند".ا
هنوز باور نداشت آنچه را که شب قبل دیده کابوس بوده باشد. بیاد صحبتهای هم اطاقیش افتاد که شب قبل گفته بود: "بهتر است نگاهی هم بپاهای خودت بیندازی". خواست ملافه را کنار زده بپای خود نگاه کند ولی جرئت نمیکرد چرا که از واقعیت امر میترسید.ا
دراین موقع که بین تردید و واقعیت سرگشته و حیران بود پرستاری با سینی صبحانه ها از در وارد و صبحانه او و هم اطاقیش را آورده روی میز کنار تختشان گذاشت. هم اطاقیش که همان موقع از خواب بیدار شده بود صبح بخیری باو گفت و سینی صبحانه اش را روی پاهایش گذاشته مشغول خوردن شد.ا
او که هنوز گیج و متحیر کابوس شب قبل بود همانطور حیران نشسته و به سینی صبحانه اش نگاه میکرد. هم اطاقیش که گویا متوجه حالت او شده بود ناگهان خنده بلندی سر داد و گفت: "هنوز فکر میکنی همه سم دارند".ا
با وحشت برگشت و باو نگاه کرد. چیزی در مغزش فریاد کرد که: "پس همه آنچه را که دیده بود کابوس نبوده و واقعیت داشته است".ا
برای اطمینان از جریان امر از هم اطاقیش پرسید: "من کی چنین حرفی زدم".ا
هم اطاقیش همانطور که میخندید گفت: "مثل اینکه شب قبل خواب بدی میدیدی چون مرتب تکرار میکردی، همه سم دارند. همه سم دارند".ا
مثل این بود که یک ظرف آب سرد روی سرش ریختند. در جواب هم اطاقیش تنها لبخندی زد و سپس مشغول خوردن صبحانه اش شد.ا

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

No comments: