Sunday, November 9, 2008

دراکولا در بیمارستان

دراکولا در بیمارستان

ساعت پنج و نیم صبح اولین روز بستری شدنش در بیمارستان که تحت تأثیر داروهای آرام بخش وضد درد آرامشی یافته و بخواب رفته بود با تکانی که پرستار به بازویش داد از خواب پرید. در تاریک روشن هوای اطاق که با یک لامپ فلورسنت روشن بود زنی سیه چرده را دید که با چشمهای براق خود درحالیکه لبخندی برلب دارد از او میخواهد تا بازویش را برای گرفتن خون دراختیارش بگذارد.ا
خواب آلوده بازویش را باو داد تا کارش را هرچه زودترانجام داده برود. اثر مورفینی که مخلوط با محلول سرم در طول شب وارد خونش شده بود چنان از خود بیخودش کرده بود که متوجه پایان کار پرستار نشد. تنها اثری که پس از رفتن او بر جای مانده بود یک قطعه پنبه آغشته به الکل با چسب بزرگی بود که داخل آرنج دستش دیده میشد.ا
در طول روز نیز پرستاران متعددی طبق برنامه هر از چند ساعت یکبار وارد اطاقش شده محلولی که نمیدانست چیست به بازو و یا رانش تزریق و بعد بیرون میرفتند.ا
صبح روز دوم درست سر ساعت پنج و نیم، بازهم سر و کله همان پرستار برای گرفتن خون پیدا شد - ساعت دیواری که روبروی تختش بدیوار نصب شده بود دقیقا" پنج و نیم صبح را نشان میداد - که چون روز قبل همچنان لبخند مرموز خودرا بر لب و چشمان درشت و سیاهش را بر او دوخته بود.ا
چون آنروز اثر مواد مخدر در بدنش کمتر و هوش و حواسش بیشتر سرجایش بود برای دیدن پرستار وظیفه شناسی که صبح بآن زودی را برای انجام کارش انتخاب کرده بود، چشم به صورتش دوخت.ا
پرستار درحالیکه لاستیک لوله مانندی را به انتهای بازوی او گره میزد خواهش کرد تا مشت کند. همانطور که پرستارخواسته بود مشت کرد، وقتی پرستار برجستگی رگ را زیر انگشتانش حس کرد ناگهان نیشش بخنده باز و با ولعی غیر قابل توصیف که از برق چشمانش بخوبی پیدا بود سوزن آمپولش را ماهرانه در رگ فرو برد. خون سیاهی همراه با جهشی ناگهانی از رگ دستش خارج ولوله آزمایش پرستار را که به انتهای سوزن وصل بود پر کرد.ا
بعد از پر شدن لوله تصور کرد کار پرستار خاتمه یافته و سوزن را از دستش خارج و محل آنرا برای جلوگیری از خونریزی با پنبه ای آغشته به الکل پوشانده بدنبال کار خود میرود ولی با کمال تعجب شد که پرستار لوله را از انتهای سوزن خارج و لوله دیگری بآن وصل نمود و پس از پر شدن آنرا هم خارج و بلافاصله لوله دیگری بجایش قرار داد و درنهایت لوله های پر شده از خون اورا که نهایتا" شمار آن به ده عدد رسید داخل سینی وسائلش ریخت و درحالیکه همان لبخند مرموز خودرا همچنان برلب داشت از اطاق خارج شد.ا
عصر همانروز دکتر جراحش برای دیدن او آمد واظهار داشت: "بدلیل خون زیادی که هنگام عمل جراحی از بدنت خارج شده برایت تعدادی قرص آهن تجویز کرده ام تا بتدریج جبران کم خونی بدنت را بنماید".ا
آه از نهادش برآمد و خواست بگوید: "دکتر، پس چرا پرستارتان امروز صبح مقدار زیادی خون از بدن من گرفت" که همانموقع نام دکتر را از بلندگو پیج کردند و او با شتاب از اطاق خارج شد.ا
حال عجیبی داشت، نمیتوانست این دو موضوع را با هم تطبیق دهد که اگر کم خون است پس چرا پرستار، صبح آنروز آن همه خون از بازویش گرفته است - شنیده بود که دربیمارستانها اغلب برای جبران خونی که بیماران هنگام عمل جراحی از دست میدهند، از بیماران دیگر که خون مناسب در بدن دارند مقداری خون گرفته ذخیره مینمایند تا خون از دست رفته بیماران دیگر را با آن جبران نمایند ولی از بدن او که خود دچار کم خونی بود، دیگر چرا اینهمه خون گرفته بودند - با این فکر تصمیم گرفت چنانچه روز بعد پرستار دوباره بخواهد لوله های آزمایش را از خون او پرکند باو اعتراض و از عملش جلوگیری نماید.ا
صبح روزبعد درست سرساعت پنج و نیم صبح پرستار فوق الذکرهمراه با سینی وسائلش که روی چهارچرخه ای قرار داشت وارد اطاق او شد. درحالیکه همان لبخند مرموز و ناخوش آیند را بر لب داشت مثل ماری که بخواهد شکار خودرا جادو کند اول قدری به چشمان او خیره شد و با گفتن کلمه "ببخشید" با بستن لاستیک لوله ای خود به بازویش کار خود را شروع نمود. ناگهان بنظرش رسید که پرستار فوق باید بی اندازه درکار خود استاد باشد زیرا یافتن رگ و فرو بردن سوزن سرنگ را در بازویش اصلا" احساس نکرد، تنها لوله های آزمایش را میدید که با فشار مرتب ازخونش پر میشود و پرستار نیز چون تشنه ای که به آب رسیده باشد بدون معطلی لوله های آزمایش را یکی بعد از دیگری از خون او لبریز کرده داخل سینی وسائلش میاندازد و سپس یکی دیگر را جایگزین آن میکند.ا
با اینکه تصمیم گرفته بود به کار پرستار اعتراض کند ولی مثل شکاری که از طرف شکارچی خود سحر شده باشد بدون اینکه قادر بحرکتی باشد خودرا دراختیار او گذارده بود.ا
هنگامیکه پرستار بکار خود خاتمه و عازم رفتن شد ناگهان تکانی بخود داده به پرستار گفت: "دکتر معالجم دیروز میگفت برای جبران کم خونی ات قرص آهن تجویز کرده ام زیرا هنگام عمل جراحی خون زیادی از بدنت رفته است، فکر میکنم این درست نباشد که شما هر روز مقدار زیادی خون از من بگیرید".ا
پرستار که انتظار شنیدن این جمله را نداشت، لحظه ای ایستاد و با همان چشمهای سحر انگیزش در چشمهای او خیره شد. ناگهان احساس کرد که پرستار دیگر نمیخندد. پس از لحظه ای از او پرسید: "مطمئنی که دکتر بتو گفته دچار کم خونی هستی".ا
جواب داد: "همینطور است. دکتر اینرا گفته و بطور قطع در پرونده ام نیز نوشته است، میتوانی آنرا گرفته بخوانی".ا
پرستار بدون اینکه دیگر چیزی بگوید بسمت چرخ دستی اش رفت و از داخل آن یک بطری که محتوی مایع قرمز رنگی بود برداشت و بسمت او آمد - دوباره متوجه شد که همان لبخند مرموز بر لبان پرستار دیده میشود - بطری را بسمت او دراز کرد و گفت: "نگران نباش، ما برای بیمارانی که کم خون هستند خون اضافی، آماده داریم تو هم اگر کم خونی میتوانی هرچقدر میل داشته باشی ازاین بطری بخوری".ا
خندید و گفت: "خیلی ممنون، ولی فکر نمیکنم حالا وقت شوخی و مزاح باشد".ا
پرستار با خونسردی تمام درب بطری را باز و برای اینکه نشان دهد شوخی نمیکند و آن خون قابل خوردن است مقداری از آنرا سرکشید و درحالیکه خونابه ها از دور لبانش سر ریز کرده بزمین میریخت گفت: "می بینی که چیز بدی نیست، تو هم میتوانی امتحان کنی" و درحالیکه دهانش بخنده باز و دندانهای نیش بلند و خونینش نمایان شده بود بطری را برای خوراندن خونابه ها به لبهای او نزدیک کرد.ا
از فرط وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. باورش شد که او نه یک پرستار بلکه دراکولای خون آشامی است که هر روز صبح برای تهیه خون برای خود و دوستانش به بیمارستان میآید. میخواست فریاد زده کسانی را برای کمک بطلبد ولی پرستار با کمک یکی دیگر از پرستاران که درهمین موقع از راه رسیده بود سعی کردند دهان اورا باز کرده خون داخل شیشه را به خوردش بدهند.ا
برای خلاصی از چنگال آنها شروع به تقلا کرد ولی چون آنها را قویتر از خود دید ناگهان با فریاد بلندی از دیگران کمک خواست!!.............ا
بر اثر این فریاد از خواب پرید. پرستاری را دید که برویش خم شده با حوله ای در دست عرق سردی را که بر سر و صورتش نشسته است خشک و درهمان حال مرتب تکرار میکند: "آقا، حالتون خوبه. آقا، حالتون خوبه، چرا فریاد میزدید، حتما" خواب بدی میدیدید"ا
قدری باطراف خود نگریست و پس از اینکه مطمئن شد از دراکولا دیگر خبری نیست نفس راحتی کشید و جوابداد: "همینطوره، خواب بدی میدیدم" و برای یافتن آرامش بیشتر دوباره چشمها را برهم نهاد.ا
تا مدتی که در بیمارستان بستری بود پرستار فوق گهگاه برای گرفتن خون بسراغش میآمد. با هم دوست شده بودند و گهگاه درکنار تختش میایستاد و با هم صحبت میکردند ولی هیچگاه باو نگفت که با خون گرفتنش کابوسی وحشتناک برایش بوجود آورده بوده است. گاهی که با صندلی چرخدار ازاطاق بیرون میرفت اورا در راهروها میدید و برای هم دست تکان میدادند. همیشه همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و با اغلب بیماران نیزخوش و بش میکرد.ا
روزی که از بیمارستان مرخص میشد پرستار مزبور را درنزدیک درب خروجی دید. پرستار بعنوان خداحافظی دستی برایش تکان داد و لبش بخنده باز شد. خنده ای که برای بار دیگر همان عرق سرد را بر پیشانی او نشاند زیرا بنظرش رسید که دندانهای نیش پرستار بلندتر از دندانهای دیگرش میباشد.ا











No comments: