Thursday, April 1, 2010

قیام سی ام تیرماه سال 1331


قیام سی ام تیر ماه سال 1331

با بچه های چاپخانه قرار گذارده بودیم در تظاهراتی که قرار بود روز سی ام تیر ماه در میدان بهارستان برگزار میشود، شرکت کنیم. تظاهرات به طرفداری از دولت ملی دکتر مصدق بود و حزب توده برای اولین بارتصمیم گرفته بود با شرکت دراین تظاهرات از دولت او حمایت کند. دلیل آن شاید این بود که حزب مشاهده میکرد رابطه آیت الله کاشانی رهبرمذهبی آن زمان با مصدق به سردی گرائیده وشاه و ارتش نیز متفقا" در مقابل دکتر مصدق و ملیون ایستاده و در صدد هستند تا دولت اورا سرنگون و دست آورد هائی را که براثر ملی شدن صنعت نفت حاصل گردیده زیر پا نهند.ا
یک هفته قبل شاه طی حکمی دکتر مصدق را از نخست وزیری برکنار و احمد قوام را به جای او برای تشکیل دولتی جدید انتخاب نموده بود. ملیون که این انتخاب شاه را بر نمی تافتند برای اولین بار علیه حکم شاه و دولت احمد قوام به پا خاسته و اعلام کرده بودند که روز سی ام تیرماه تظاهراتی به طرفداری از دولت دکتر مصدق در میدان بهارستان ترتیب خواهند داد.ا
گرچه عده ای از بچه های چاپخانه که مذهبی و طرفدار دکتر مصدق بودند هنوز به ما که طرفدار حزب بودیم اعتماد و اطمینان نداشتند و باورشان نمیشد که ما هم قصد همکاری با ملیون را داشته باشیم ولی چون به عینه میدیدند که شاه و ارتش خیال سرنگون کردن حکومت مصدق و خانه نشین کردن اورا دارند، حاضر شده بودند همکاری ما را پذیرفته و شانه به شانه ما در میدان بهارستان حاضر شوند.ا
سیاست اتحاد و همکاری جمعی سبب شده بود تا همه مردم در جبهه واحدی علیه حکومت قوام به پا خیزند. این واقعیت را ازجمعیت انبوهی که در میدان بهارستان اجتماع کرده بودند میشد مشاهده میکرد.ا
وقتی به میدان بهارستان رسیدیم از دیدن کامیونهای مملو از سرباز که جلوی ساختمان مجلس شورای ملی ایستاده بودند حدس زدیم ارتش تصمیم به مقابله با مردم گرفته و شاه به قوام السلطنه اختیار تام داده تا خیلی محکم در برابر اعتراض مردم برای ابقای پست نخست وزیریش به ایستد.ا
اکبر را اول خیابان فتحعلیشاه پیدا کردم، با برادرش ایستاده بود و به انبوه جمعیت که چون موج دریا تکان میخورد نگاه میکرد وقتی مرا دید جلو آمد و گفت: "فکر میکنی تیراندازی بشه".ا
جوابدادم: "همه چیز امکان دارد" و اضافه کردم که: "اون کامیونهای پر از سرباز را برای خوش آمد گوئی به مردم که نیاورده اند".ا
اکبر گفت: "قراره شرنگ (مهندس احمد قاسمی) سخنرانی کنه، ممکنه به طرفش تیراندازی کنند".ا
جوابدادم: "امکانش زیاده ولی ما چه میتوانیم بکنیم".ا
دندان قروچه ای از روی خشم کرد و گفت: "کاش اسلحه هامون را میآوردیم".ا
خنده ام گرفت و گفتم: "پسر خوب یک یا دو اسلحه کمری درمقابل تفنگهای شمار زیادی سرباز چه میتواند بکند".ا
جوابداد: "نمیدانم فقط این احساس را دارم که یک جوری باید جلوی زور را بگیریم".ا
اکبر و اصغر دو برادرغیوری بودند که همیشه برای مقابله با اوباش چاقو به دست احزاب سومکا و پان ایرانیست آماده بودند و درمتینگ هائی که از طرف حزب برگزار میشد به عنوان گارد حفاظت انجام وظیفه میکردند.ا
دراین موقع صدای یکی از سخنرانان که با یک بلندگوی دستی صحبت میکرد به گوش رسید و معلوم بود سخنرانان کار را شروع کرده اند.ا
مدتی بود که ارتش و پلیس در متینگ هائی که از طرف حزب برگزار میشد حاضر میشدند ولی تا زمانی که درگیری بین اوباش مسلح - که اغلب طرفدار احزاب طرفدار شاه بودند - و مردم ایجاد نمیشد مداخله نمیکردند ولی امروز وضع با گذشته کاملا" فرق داشت و حکومت قوام برای زهرچشم گرفتن از مردم و ابقای پست نخست وزیری خود حاضر به انجام هرکاری بود وبه نظر نمیرسید خیال کوتاه آمدن داشته باشد.ا
دراین موقع اکبر را دیدم که چهارپایه به دست از میان جمعیت نزدیک میشود. چهارپایه را که نمیدانم از کجا یافته بود درکنار بدنه یکی از درختان کنار نهر آب نهاد و با قد بلند خود دست برد و اولین شاخه را گرفت و با سرعت خودرا از درخت بالا کشید و روی آن نشست و نگاه سریعی به صف اول تظاهرات و کامیونهای سرباز انداخت و با خشم فریاد زد: "سربازها پیاده شده و درمقابل مردم صف آرائی کرده اند".ا
دراین موقع جمعیت با شنیدن نام دکتر مصدق از زبان سخنران درحالیکه مشتها را بالا برده بودند فریاد "زنده باد" سر دادند. هنوز چند لحظه از آرام شدن همهمه جمعیت نگذشته بود که ناگهان صدای تک تیرهای گلوله ها بلند شد و جمعیت چون موجی سهمگین خودرا به عقب کشید. برای اینکه زیر دست و پا نروم خودرا به پشت درختی که اکبر از آن بالا رفته بود رساندم و اکبر را دیدم که خودرا از شاخه درخت پائین انداخت وفریاد زد: "بی شرفها مردم را به گلوله بسته اند".ا
فرارجمعیت به طرف خیابان شاه آباد چنان سریع بود که جرعت نمیکردم از پشت درخت خارج شوم. اکبر نیز پهلوی من ایستاده و نگران برادرش بود که به منظور حمایت از سخنران به جلو رفته بود.ا
دراین موقع حادثه ای اتفاق افتاد که خون در رگهایم از حرکت باز ایستاد. مردی که در فاصله چند متری ما ایستاده و فرار جمعیت را مشاهده میکرد ناگهان مانند درختی که پایه آن را با تبر زده باشند سرنگون شد، قبل از اینکه افتادن او توجهم را جلب کند موهای پشت سرش را دیدم که همراه با قسمتی از مغز خون آلودش جدا و به زمین ریخت، گلوله به پیشانی او خورده و همراه با محتویات مغز از پشت سرش خارج شده بود.ا
با اینکه بارها زخمی شدن مردم را در درگیریهای خیابانی دیده بودم ولی منظره فوق چنان اثر ناراحت کننده ای برمن گذاشت که قادر به کنترل خود نشده همانجا بر زمین نشستم و به درخت تکیه دادم. اکبر که او هم افتادن مرد را دیده بود فوری چند نفر را به کمک طلبید وجسد مرد را برای اینکه زیر دست و پا نرود از زمین بلند کرد و به طرف خیابان صفیعلیشاه برد تا بعد فکری برای رساندن اوبه خانواده اش بنماید (نمیخواست جسد آن مرد بدست پلیس بیفتد).ا
وقتی برگشت و رنگ پریده مرا دید کمک کرد تا به چاپخانه چهر که در همان نزدیکی بود بروم. در آنجا متوجه شدم قسمت زیادی از پیراهن سفیدم آغشته به خونی شده که همراه با محتویات مغز آن مرد بیچاره روی آن ریخته است، فوری آنرا از تن خارج نموده زیر شیر آب دستشوئی شستم تا وقتی به خانه میرسم مادرم از دیدن خونها روی آن خودرا نبازد.ا
پس از گذشت سالها از آن حادثه هنوز یاد آوری صحنه فوق سخت آزارم میدهد و قادر نیستم آن را به فراموشی سپارم.ا
کشتار آن روز توسط ارتش ضربه شدیدی بر حیثیت شاه و دربار وارد نمود بطوریکه شاه ناچار شد بلافاصله قوام را برکنار و دکتر مصدق را دوباره برای تشکیل دولت دعوت نماید.ا
(شمه ای از خاطرات سیاسی)

m_satvat@rogers.com

No comments: