فرزند ناخلف
1
چند روزی بود که خبرعروسي"جواد" پسر "حاج جعفر" در محله ما دهان به دهان میگشت. زنها وقتي بهم ميرسيدند پس از سلام و عليك، فوري موضوع عروسي را پيش كشيده و ساعتها راجع به آن صحبت ميكردند.ا
شبها بچه هاي محل نیز كه پشت ديوار تنها سقّاخانه محل دور هم جمع ميشدند اخباری را که راجع به عروسی از مادرانشان شنيده بودند با اضافه كردن مقدار زیادی شاخ و برگ برای سایرین تعریف میکردند.ا
"حاج جعفر" يكي از تاجرهاي عمده و سرشناس بازار تهران بود كه در كوچه ما زندگي ميكرد، داراي خانه اي وسيع با دو حياط بيروني و اندروني بود. قسمت بيروني با سه اطاق تو در تو دراختيار نوكر و كلفتها بود و قسمت اندروني با اطاقهائي چند دراطراف حياط متعلّق به خانواده "حاج جعفر" شامل او و همسر و پسرش جواد و همچنين دختر و دامادش بود.ا
در حياط وسيع خانه درختان بيد و چنار زیادي در ميان باغچه ها سر بفلك كشيده بود و حوض بزرگي نيز در وسط حياط و بين درختان ديده ميشد كه هميشه تعداد زیادي ماهيهاي قرمز و سياه ريز و درشت در آن شناور بودند.ا
كوچه ما يكي از كوچه هاي معروف تهران بنام "امين التجار" بود که اشخاص معروف و سرشناسي مثل"حاج جعفر" در آن زندگی میکردند. بين خانه ما و "حاج جعفر"، "حاج نعمت" و خانواده اش خانه داشتند، درطرف راست ما "حاج تقي" كه اوهم از تجّار بازار بود زندگي ميكرد، پائين تر از خانه ما باغ بزرگي وجود داشت كه متعلّق به یکی از دکترهای معروف آنزمان بود، او يكي از ساختمانهاي باغ را كه جنب كوچه قرار داشت تبدیل به مطب کرده و بيماران را در آنجا ويزيت ميكرد. شایع بود که: "او از حرفه پزشكي فقط قصدش خدمت بمردم است و بهيچوجه نظر مادي ندارد براي اينكه آنقدر ثروت دارد كه روي حق ويزيت بيماران حساب نميكند، حتي گاهي داروهاي مجّاني نيز به بيمارانش ميدهد".ا
كوچه آنقدر پهن و عريض بود كه درشكه و گاري و حتّي اتومبيلهاي سواري نيز ميتوانستند در آن حركت نمايند. درختان بيد و چنار قطور فراواني در كنار جوي آب بطور رديف در سرتاسر كوچه سر بفلك كشيده بود بطوريكه شاخ و برگ آنها چترمانند تمام فضاي كوچه را در بر ميگرفت و در تابستان وقتي آب در ميان تنها نهر كوچه روان ميشد محيط مصفائي در زير درختان بوجود ميآورد.ا
از موضوع ازدواج و عروسي "جواد" پسر "حاج جعفر" دور شديم. قصدم اين بود كه بگويم خبرهائي مثل عروسي و يا حتّي مرگ كسي در كوچه ما با اشخاص معروفي كه در آن زندگي ميكردند هميشه براي ساكنين اطراف كه در كوچه هاي ديگر ساکن بودند جذّاب بود و گيرندگي خاصي داشت.ا
در وصف كار و بار "حاج جعفر" همين بس كه ميگفتند: "مال التجاره اش را كشتي كشتي حمل ميكنند". و يا در مورد ثروتش گفته ميشد:"پولش از پارو بالا ميرود" ويا "در خانه اش عدّه اي نوكر و كلفت و بذار و وردار دارد" ولي گذشته از اين روايات كه شايد مقداري از آنهم درست نبود همه بالقوّه "حاج جعفر" را مردي سليم النّفس، خوشرو و دست و دلباز ميدانستند كه بقول معروف "دستش به جيبش ميرود" و اغلب به درماندگان كمك ميكرد.ا
"حاج جعفر" با همه ثروتش در دنيا تنها داراي يك دختر بيست ساله بود كه چند سال قبل ازدواج كرده و با شوهرش درخانه او زندگي ميكردند و بقول اهالي محل (داماد سرخانه آورده بودند) و يك پسر كه بيست و پنجسالگي را پشت سر گذارده و حاجي و زنش تصميم گرفته بودند برايش زن بگيرند. اینطور كه از اهالي شنیده میشد عروس بسيار زيبائی از یک خانواده ثروتمند انتخاب کرده بودند و همين امر باعث ميشد تا بزودی جشن عروسي بسيار مجلّل و باشكوهی در محل برگزار گردد.ا
چيزي كه در اين ميان موضوع را برای اغلب ساکنین محل بحث انگيز كرده بود مسئله خصوصيّات و رفتار جواد پسر "حاج جعفر" بود كه چندان عادي بنظر نميرسيد و بقول اهالي محل: "ضمن شرارت عقلش هم درست كار نميكرد".ا
هرچه حاجي در محل و بازار خوشنام و مردمدار بود جواد به شرارت و مردم آزاري معروف شده بود. زنهاي مردم و دختران محل با ديدن او راهشان را كج ميكردند زيرا بسياراتّفاق ميافتاد كه جواد در تاريكي شب و يا گوشه كنار كوچه ها مزاحم آنها شده و چنانچه ميتوانست دستي به سر وسينه آنها ميكشيد و بوسه اي تلگرافي از آنها مي ربود.ا
كاسبهاي محل همينكه جواد را در محل كارشان ميديدند دست از كار كشيده چهار چشمي اورا ميپائيدند زيرا ديده بودند كه او از برداشتن اجناس بدون پرداخت پول شرم ندارد و وقتي هم مچ اورا در حين ارتكاب جرم ميگرفتند خيلي راحت جواب ميداد: "حالا چي شده مگه، خوب پولشو بعدا" ميدم" و براه خود ميرفت.ا
عدّه اي از جوانان شرور محلّه نيز دور اورا گرفته و اوقات را با خوردن مشروبات الكلي و عيش و نوش با زنان بدكاره ميگذراندند. درگيري با زنان هرجائي و رفقاي بد، كار دائمي او شده بود كه نهايتا" بيشتر اوقات كارش به زد و خورد با آنها وكلانتري و زندان ميكشيد.ا
كلانتري محل براي جواد يك دفتر جداگانه باز كرده بود زيرا با اينكه مردم اغلب بخاطر"حاجي جعفر" از شكايت خود صرفنظر ميكردند ولي تعداد شكايات يكي دو تا نبود كه بتوان براحتي پرونده را بسته و جريان را خاتمه يافته تلقّي كرد. جواد براي تمام پاسبانها و افسران كلانتري موجودي سرشناس بود و وقتي پايش به كلانتري ميرسيد مثل اينكه به خانه خودش آمده باشد كلّي با آنها خوش و بش ميكرد و از آنجائيكه همه جا پول حلاّل مشكلات است "حاج جعفر" نيز با شل كردن دركيسه خيلي زود پرونده ها را ميبست.ا
او خيلي سعي كرده بود پسرش را با داد و ستد و قوانين بازار آشنا و رشته كارها را دستش بدهد تا جانشين خلفي بعد از پدر باشد ولي پس از چندي دريافت كه پسر در عالم ديگري بجز دنياي پدر سير ميكند و نگاهدار ثروت و اعتبار او نخواهد بود از اينرو با توصيه فاميل و دوستان كه چاره كار و بهبود وضع جواد را در ازدواج ميدانستند تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد.ا
براي اينكار مدّتي زن حاجي و ديگر زنهاي فاميل درب خانه ثروتمندان شهر را كوبيدند و هرجا دختري زيبا سراغ داشتند بدنبالش رفتند تا اينكه پس از چندي توانستند دختر تحصيل كرده يك خانواده ثروتمند را كه در دستگاههاي دولتي جاه و مقامي داشت براي جواد انتخاب كنند.ا
زنهاي محل كلا" براين باور بودند كه باز هم پولهاي "حاج جعفر" چشم خانواده عروس را بسته و آنها را راضي به ازدواج دخترشان با جواد با مشخّصات بالا نموده است. چيزي كه آنها نميتوانستند از آن سر درآورند موافقت عروس تحصيل كرده با انتخاب جواد بعنوان شوهر بود كه گواهینامه شش ساله ابتدائي را هم بزور پول پدر گرفته بود.ا
بالاخره روز عقد كنان فرا رسيد و مردم اينرا از هدايا و ديگر وسائلي كه توسّط طبق كشهاي محل از خانه داماد بخانه عروس حمل ميشد فهميدند. قرار بود عقد در منزل عروس برگزار شود و چند روز بعد جشن عروسي درخانه "حاج جعفر" دائر گردد.ا
2
حياط بزرگ منزل "حاجي جعفر" برای جشن عروسی به سبک آنزمان تزیین شده بود، سيمهاي برق را بدور تنه درختها پيچيده ولامپهاي الوان متعددي در ميان شاخه درختان آويزان کرده بودند ولي از آنجائيكه توليد برق در آنزمان زياد نبود و از نيمه شب نيز خاموش ميشد لذا تعداد زيادي چراغهاي زنبوري پايه دار با توريهاي بزرگ در اطراف حياط و لاي درختان قرار داده بودند تا فضاي خانه را بحد كافي روشن كند، اينجا و آنجا نيز تعداد زيادي كاغذهاي سه گوش برنگهاي مختلف پيچيده دور نخها از شاخه هاي درختان آويزان بود كه مجموعا" زيبائي خاصي به فضاي خانه ميداد.ا
ديوارها را با قاليچه هاي زيباي كاشان و يزد زينت بخشيده وروي حوض وسیع خانه را با تخته هاي بزرگ پوشانده و روي تخته ها نيز با چند قطعه فرش کاشان مفروش و آماده براي رقص و نمايش شده بود، چند چراغ زنبوري پايه بلند نيز دراطراف صحنه نمايش قرار داده بودند تا صحنه نمایش را بقدر كافي روشن کند.ا
دور تا دور حياط و زير درختها و اطراف باغچه ها را براي پذيرائي از ميهمانان ميز و صندلي چيده بودند كه روي هرميز بشقابهاي بزرگ شيريني و ميوه چشم را نوازش ميداد، در منتها اليه حياط خانه نيز يك مبل زيبا و يك ميز مستطيل كه روي آن دسته گل بزرگي باضافه دو سيني بزرگ ميوه و شيريني خودنمائي ميكرد براي نشستن داماد تعيين شده بود. (در آنزمان هیچگاه عروس را به مجلس مردانه نميآوردند)ا
در هريك از اطاقهاي اطراف حياط يك شعله برق فضا را روشن ميكرد ولي در بعضي از اطاقها براي روشن نمودن بيشتر فضا از چراغهاي زنبوري نيز استفاده شده بود.ا
زيرزمين خانه اختصاص به گروه نمايشي "مهدي مصري" داشت كه قرار بود برنامه رقص و نمايش سياه بازي را در شب جشن ارائه دهند. اين گروه در آنزمان بسيار معروف بود و خود "مهدي مصري" رئيس گروه هم رل سياه نمايش را بازي ميكرد. آنها از يكروز قبل وسائل ساز و ضرب و دو صندوق لباس رقّاصه ها و بازيكنان نمايش را به زيرزمين خانه حاجي منتقل كرده بودند.ا
بالاي درب بزرگ خانه را نيز با نصب دو قطعه قاليچه زيباي نقش شاه عبّاسي زينت داده و دو چراغ زنبوري پايه بلند نيز در دو طرف درب، اطراف را تا مسافتي دور روشن ميكرد، يك صندلي چوبي طرح لهستاني نيز جلوي خانه براي نشستن پاسبان محل قرار داده بودند كه با تركه اي در دست از نزديك شدن بچّه هاي شيطان و مزاحم جلوگيري مينمود و بمجرّد ديدن ميهمانان جلوي پاي آنها بلند ميشد و درحاليكه بعلامت احترام سر خم ميكرد با دست آنها را بداخل خانه راهنمائي مينمود.ا
پدر داماد و پدر عروس نيز در پائين پلّه هاي ورودي به حياط ايستاده به ميهمانان خوشامد میگفتند و با دست آنها را بداخل حیاط و بطرف صندليها هدايت مينمودند.ا
زنها بمجرّد ورود از درب اندروني بداخل اطاقها هدايت ميشدند جائيكه براي آنها ميز و صندليهاي جداگانه گذارده بودند، خوش آمد گوئي و پذيرائي از زنان ميهمان نيز بعهده مادر داماد و مادر عروس و ساير منسوبين نزديك آنها بود.ا
ما از طريق پشت بام خانه "حاج نعمت" همسايه ديوار بديوارمان به پشت بام خانه "حاج جعفر" راه داشتيم از اينرو شب عروسي كه ضمنا" مصادف با شب جمعه هم بود مادرم از هنگام غروب و برافتادن آفتاب جاي مناسبي در لبه بام خانه "حاج جعفر" انتخاب و يك جاجيم بزرگ مثل ديگر همسايگان اطراف خانه حاجي در آنجا پهن كرده بود زيرا صرفنظر از افراد خانواده خود ما كه ميبايست روي جاجيم بنشينند از زنهاي همسايه كوچه هاي بالاتر كه دسترسي به بام خانه حاجي نداشتند نيز براي ديدن مراسم جشن دعوت كرده بود.ا
قرار بود براي پخت و پز و غذاي ميهمانان از خانه "حاج نعمت" استفاده كنند از اينرو ديگهاي بزرگ غذا و پخت و پز را بخانه او برده بودند و چون همگي آنها در ميهماني دعوت داشتند و ناچار نبودند مثل ما براي ديدن نمايش به پشت بام خانه بيايند لذا موافقت كرده بودند ما و ساير همسايگان از بام خانه آنها براي ديدن مراسم استفاده كنيم.ا
قبل از تاريك شدن هوا كم كم سر و كلّه ميهمانان پيدا شد، مردها و پسر بچه ها پس از سلام و تبريك به پدر عروس و داماد به حياط خانه و زنها و دختر بچه ها براي عرض تبريك به مادر داماد و عروس بطرف اطاقهای اندرونی ميرفتند. گروه نوازندگان نيز ضمن كوك كردن سازهاي خود گهگاه چند ترانه اي مينواختند و خودرا آماده براي جشن و نمايش ميكردند.ا
ميهماناني كه يكديگر را ميشناختند معمولا" نزديك يكديگر جاي ميگرفتند باين ترتيب خانواده داماد در يك سمت حياط و خانواده عروس در سمت ديگر و جدا از خانواده داماد جاي گرفته بودند.ا
مادرم براي اينكه كسي جاجيم ما را جابجا نكند و جاي خوبي را كه او انتخاب كرده بود غصب نشود مرا مأمور كرد تا از هنگام غروب روي جاجيم بنشينم و مواظب آن باشم و خود براي پخت و پز و كارهاي خانه پائين رفت ولي قبل از رفتن بمن هشدار داد كه زياد به لب بام نزديك نشوم و شر بپا نكنم، منهم كه بيكار بودم از همان بالا رفت و آمد همه را زير نظر داشتم مثلا" متوجّه شدم مهمانان خانواده عروس همگي فوكل كراواتي با تيپ اداري و مهمانان فاميل "حاج جعفر" اغلب با "شب كلاه" وبدون كراوات و سر و وضع كاسبكارانه و بازاري وارد ميشدند.ا
پسر بچه ها بمجرّد ورود پس از پر كردن شكم با چاي و شربت و شيريني فورا" براي ديدن نمايش جائي براي خودشان دراطراف حوض انتخاب كرده مي نشستند.ا
با تاريك شدن هوا حياط نيز از مهمانان پر شد و دسته موزيك شروع بنواختن آهنگهاي شاد نمود، در اينموقع روي بام نيز "جاي سوزن انداختن" نبود و از ميهمانان ناخوانده كه از كوچه هاي مجاور وخانه هاي اطراف آمده بودند پرشد. مادرم نيز بهمراه خاله ام وچند نفر از زنان همسايه سر و كلّه شان پيدا شد و چون سراغ پدرم را از او گرفتم گفت: "او گفته وقتي رقّاصه ها به صحنه آمدند خبرش كنيم".ا
آنروز صبح ديده بودم كه دو زن بهمراه گروه "مهدي مصري" بخانه حاجي آمده بودند كه احتمال ميدادم بايد رقّاصه ها و ضمنا" بازيگران زن صحنه نمايش باشند. يكي از آنها بسيار جوان و زيبا و خوش اندام بود و ديگري كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته بود هنوز از زيبائي بي بهره نبود و اندام بلند و كشيده اش خبر از روزهاي خوش جواني او ميداد. بطوريكه بعد ها دانستم زن جوان "ماهرخ" و ديگري "طلا " ناميده ميشدند.ا
قبل از تاريك شدن هوا و شروع نمايش با ديدن بطريهاي مشروب در داخل زيرزمين و محل سكونت گروه دانستم كه رقّاصه ها و بازيگران قبل از بازي حتما" (دمي به خمره) خواهند زد.ا
اولّين رقّاصه كه براي رقص بروي تخته حوض آمد "طلا" بود، او با شروع آهنگي شاد و تند بروي صحنه پريد و با چرخي سريع يك دور محوّطه را پيمود و پس از آن با تكاندادن سينه هاي بزرگ خود و حركات سبك اندامها شوري در حضّار ايجاد نمود. گهگاه نيز ضمن خنديدن به مهمانان دو رديف دندانهاي طلائی خودرا با زيبائي بنمايش ميگذاشت و بقول بچه ها "چراغاني" ميكرد، آنوقت بود كه پي بردم "طلا" نام بي مسمّائي براي او نيست.ا
چون براي خبر كردن پدرم رفته بودم نتوانستم تمام رقص "طلا" را تماشا كنم و با آمدن ما رقص او تمام شده بود پس منتظر نشستيم تا رقص "ماهرخ" شروع گردد.ا
هنوز از داماد خبري نبود، از پچ و پچ زنها باخبر شدم كه داماد براي استقبال از عروس وآوردن او بخانه آنها رفته است. قبل از رفتن اورا در دهانه زيرزمين درحال خوش و بش با رقّاصه ها ديده بودم و بنظرم رسيد كه چند گيلاس مشروب نيز با آنها بالا انداخت، البتّه با سابقه ايكه از جواد داشتم خوردن مشروب از او بعيد نبود.ا
با شروع آهنگ شاد ديگري توسّط دسته اركستر "ماهرخ" با پيراهن بلندي از ساتن قرمز رنگ مثل گلوله اي از آتش بروي صحنه آمد و با چرخيدن بدور صحنه و تكان دادن سر وسينه و اندام تمام نگاهها را بسوي خود كشيد و فرياد "جل الخالق" و "تبارك الله احسن الخالقين" از دهان بعضي از مدعوّين بلند شد.ا
پدرم نيز مثل خيلي از تماشاگران با دهان باز و چشمهاي از حدقه درآمده جست و خيز "ماهرخ" را روي صحنه تماشا ميكرد. اندام باريك، سينه هاي خوش تركيب و چشمهاي آبي و زيبا و دندانهاي بي اندازه سفيد همراه با گيسوان طلائي رنگش گيرائي خاصّي باو داده بود كه كمتر كسي ميتوانست چشم از او بردارد.ا
مادرم كه در تمام حال مواظب نگاهها و حركات پدرم بود وقتي اورا مسحور "ماهرخ" ديد رو باو كرد وگفت: "هيچ ميداني با اين نگاهها آتش جهنّم را براي خودت ميخري".ا
پدرم كه در حال و هواي خود بود خنديد و گفت: "خداوند گفته يك نظر حلال است".ا
مادرم هم به طعنه جواب داد: "آره يك نظر حلال است ولي فكر نميكنم خوردن رقّاصه با چشمها هم حلال باشد".ا
زنهاي همسايه كه در اطراف ما بودند و شوهران آنها نيز همين وضع را داشتند با خنده بمادرم گفتند:ا
"خانوم اذيّتش نكن يكشب كه هزار شب نميشود بگذار هرچه ميتواند چشم چراني كند، آخرش مال خودت است".ا
هنوز رقص "ماهرخ" تمام نشده بود كه صداي چند صلوات ممتد از جمعيّتي كه در كوچه بودند بلند شد، كسانيكه روي پشت بام جاي گرفته بودند همه بطرف كوچه دويدند و در زير نور چراغ زنبوريها كه كوچه را روشن ميكرد داماد را ديدند که زير بازوي عروس را گرفته بطرف خانه ميآيد درحاليكه عدّه اي ديگر كه عمدتا" از خانواده عروس بودند در پشت سر آنها حركت ميكردند.ا
بمجرّد ورود آنها بخانه در حاليكه ميهمانان صلوات ميفرستادند همگی از جاي برخاستند، داماد عروس را تا اطاق مخصوص او همراهي كرد و سپس خود به مجلس بازگشت و در روي مبل و جائيكه براي او درنظر گرفته بودند نشست.ا
با آمدن داماد مجلس گرمتر شد بطوريكه صداي موزيك يك لحظه قطع نميشد و "طلا" و "ماهرخ" نيز دوباره بروي صحنه آمدند وبا رقص خود شور وحالي ديگربه مجلس دادند. دراينحال رقّاصه ها هركدام درحال رقص بسوي ميهمانان رفته و براي گرفتن شاباش (شادباش) از پشت خم شده سر در دامن آنها ميگذاشتند تا مژدگاني دريافت دارند. هركدام از ميهمانان نيز بفراخور حال و وضع خود اسكناسي ريز يا درشت در دست يا دهان آنها قرار ميدادند، بعضي از جوانها كه تازه پشت لبشان سبز شده بود بيشتر اسكناسها را در سينه و لاي دو پستان رقّاصه ها جاي ميدادند تا در عين حال دستي هم به سينه هاي آنها كشيده باشند، رقّاصه ها نيز ازاين بابت بيمي نداشتند و فقط به پول دريافتي فكر ميكردند.ا
ماهرخ ازاين بابت گوي سبقت را از "طلا" برده بود بخصوص وقتي كه نزد داماد رفت و از پشت، سر در دامن او گذاشت. داماد در وهله اوّل در حاليكه ميخنديد از دادن شاباش باو خودداري مينمود از اينرو "ماهرخ" با سماجت رقص خودرا در مقابل او ادامه و هر بار بيشتر خودرا باو نزديك ميكرد و درحاليكه پشت باو داشت بيشتر كمر را خم و سر خودرا باو نزديك مينمود.ا
دراينموقع ناگهان حادثه عجيبي اتّفاق افتاد كه براي چند لحظه نفس را در سينه همه حبس نمود. داماد درحاليكه يك اسكناس پنجاه توماني در دست داشت براي اينكه آنرا لاي دو پستان "ماهرخ" جاي دهد دست در سينه او كرد، درهمين حال رقّاصه نيز كه گويا كنترل خودرا از دست داده بود بدامن داماد لغزيد و جواد نيز براي جلوگيري از افتادن اورا در آغوش كشيد و براي چند لحظه درحاليكه يك دستش در سينه و دست ديگرش در كمر او بود بهمان حال باقيماند.ا
با اينكه اين صحنه بيش از چند ثانيه دوام نيافت و ميشد با خوش بيني از آن گذشت ولي عدّه اي آنرا عمدي دانستند بطوريكه بلافاصله پدر داماد و عموي او مداخله كردند و از رئیس گروه خواستند به رقص و گرفتن شاباش خاتمه دهند و اعتراض ميكردند كه قرار نبوده از ميهمانان شاباش بگيرند ولي "مهدي مصري" معتقد بود كه اين يك رسم قديمي است و دراكثر جشنها اجرا ميشود.ا
پس از اين حادثه برنامه رقص قطع شد وچون زمان خوردن شام فرا رسيده بود ميهمانان را براي شام دسته دسته بخانه "حاج نعمت" فرستادند. پدرم نيز راهي خانه شد زيرا آنچه را که باید ببیند، دیده بود. من و مادرم نيز براي خوردن شام بخانه رفتيم ولي زنهاي همسايه كه شام خودرا لاي دستمال پیچيده بودند روي جاجيم ما بجا ماندند تا بقيّه برنامه و مراسم سياه بازي را بعد از شام تماشا كنند.ا
وقتي ببام برگشتيم ميهمانها نيز شام خورده و دسته دسته بسر جاي خودشان باز ميگشتند، بچه ها نيز دوباره اطراف حوض و صحنه نمايش گرد آمده بودند.ا
هنوز بين زنها صحبت از اين بود كه آيا "ماهرخ" عمدا" خودش را توی بغل داماد انداخته بود و يا افتادن او اتّفاقي بوده و يا اين جواد بوده كه زير پاي اورا خالي كرده و با اين شگرد اورا سفت و سخت در بغل گرفته است.ا
من كه غروب آنروز جواد را در پاشنه در زيرزمين ديده بودم كه با زنهاي رقّاصه خوش و بش ميكرد و چند گيلاسي هم با آنها بالا انداخته بود بآنهائيكه ميگفتند داماد عمدا" زير پاي "ماهرخ" را خالي كرده تا اورا در بغل بگيرد حق ميدادم. از پا درمياني پدر داماد بعد از اين حادثه نيز معلوم شد كه آنها از طرف خانواده عروس مورد اعتراض قرار گرفته و خواسته بودند طوري قضيّه را رفع و رجوع كنند.ا
چند روز بعد ازاصغر آقا سلماني محلّ که کعب الاخبار بود شنیدم که ميگفت: "پدر و مادر ماهرخ اهل روسيه تزاري بودند، چند سال قبل وقتيكه تصميم داشتند از دست بلشويكها فرار كرده بايران مهاجرت كنند دربين راه دستگير و اعدام ميشوند ولي "ماهرخ" كه اسم اصليش "كاترين" است توسّط عدّه اي از مهاجرين، مخفي و با آنها بايران ميآيد. درايران مدّتي اينجا و آنجا زندگي ميكرده تا اينكه بدليل زيبائي كارش به رقص و نمايش در گروههاي نمايشي ميكشد و بالاخره سر از گروه "مهدي مصري" در ميآورد.ا
اصغر آقا عقيده داشت جواد "ماهرخ" را از قبل ميشناخته و با او سر و سرّ داشته و دعوت از گروه "مهدي مصري" نيز بنا بدرخواست جواد بوده است.ا
ميهمانها از شام برگشتند ولي هنوز از داماد خبري نبود. زنها ميگفتند او رفته با عروس شام بخورد ولي من كه كنجكاو كار داماد شده بودم چشم از درب زيرزمين برنميداشتم و مترصّد بودم اورا در آن حوالي پيدا كنم. از قضا حدسم درست بود و لحظه اي بعد جواد را ديدم كه تلو تلو خوران در حاليكه دست در دست "ماهرخ" داشت آنرا رها كرده از لاي درب زيرزمين بآهستگي بيرون خزيد و خودرا به جايگاه داماد رسانيد و روي آن ولو شد و با ساقدوشان خود كه معلوم بود آنها نيز پياله اي زده بودند شروع به صحبت كرد.ا
دراين موقع يكي از زنها كه بخانه "حاج نعمت" رفته بود خبر آورد عروس هنوز شام نخورده و منتظر داماد است و از اينكه داماد براي صرف شام طبق سنّت ديرينه نزد او نرفته ناراحت و عصبانی است. از رفت و آمد اطرافيان عروس باينطرف و آنطرف و حالت قيافه هاي آنها نيز ميشد فهميد كه اوضاع چندان آرام نيست. تأخير در اجراي برنامه هاي رقص و سياه بازي نيز دليل ديگري بر سنگين بودن فضاي جشن و آرامش قبل از طوفان بود.ا
بعضي از ميهمانها پس از خوردن چاي و ميوه برخاستند و ضمن تشكر از پدر داماد و عروس خداحافظي كرده رفتند ولي هنوز عدّه زيادي نشسته منتظر ديدن بقيّه برنامه بودند.ا
دراينموقع عدّه اي اطراف داماد را گرفته از او خواستند براي خوردن شام نزد عروس برود ولي او پاتيل تر از آن بود كه موفق بانجام اين امر شود ولي نهايتا" با اصرار مردان دو خانواده ناچار از جا بلند شد و با كمك ساقدوشانش خودرا باطاق عروس رساند و بمجرّد ورود او زنها درب را بروي آن دو بستند و اقدام به هلهله و زدن سنج و دف كردند .ا
هنوز چند لحظه اي از رفتن داماد به حجله نگذشته بود كه ناگهان صداي جيغ عروس بلند شد و زنها داماد را ديدند درحاليكه دست بديوار گرفته از اطاق بيرون آمد و بسوي دستشوئي رفت.ا
چيزي نگذشت كه همه فهميدند داماد بر اثر مصرف بيش از حد مشروب خود را نزد عروس خراب كرده است.ا
خانواده عروس از اين حوادث كه باعث آبرو ريزي در مجلس عروسي شده بود بسيار عصباني شده بخود با انتخاب چنين دامادي لعنت ميفرستادند. عدّه اي از آنها نيز بلند شده قصد داشتند مجلس را بعنوان اعتراض ترك كنند ولي با وساطت پدر و خانواده داماد و بزرگان قوم تن به قضا داده سر جاي خود نشستند.ا
بزودي داماد را تميز كرده لباس ديگري بر او پوشاندند و بر جايگاهش در حياط آوردند. پدر داماد از ساقدوشان او خواهش كرد مواظب او باشند و اجازه ندهند دوباره باطاق رقّاصه ها رفته مشروب بنوشد.ا
براي اينكه مجلس دوباره حال و هوائي پيدا كند بازيكنان نمايش بزودي روي صحنه آمدند و برنامه سياه بازي را شروع كردند.ا
3
داستان نمايش باين ترتیب بود كه يك حاجي پولدار و پير و خسيس با همسری زيبا و بسيار جوانتراز خودش که دارای دختری جوان و زيبا نيز بودند درخانه ای بزرگ و مجلل زندگی میکردند. حاجي نوكر زرخريد سياهي داشت كه ضمن انجام كارهاي حجره او در بازار، خريد مايحتاج منزل را نيز بعهده داشت. از آنجائيكه اين نوكر سياه شيرين زبان و در ظاهر كودن بود سخت مورد اعتماد تمامي اهل خانه قرار داشت ولي چون از خساست و زخم زبان حاجي پس از هر خريدي دلش پر خون بود بيشتر به زن حاجي و دخترش كه زيبا و ظريف و درعين حال با محبّت بودند علاقه نشان ميداد و نظر باینکه همگي از بابت خساست حاجي دردي مشترك داشتند بيشتر با هم انس و الفت گرفته بودند.ا
روزي جوان زيبا و فقيري كه از شهر دیگري آمده و دنبال خانه يكي از دوستانش ميگشت باشتباه در خانه حاجي را ميكوبد، چون كسي درخانه نبوده ناچار دختر حاجي در را بروي او ميگشايد و با يك نظر دل و دين از كف داده يك دل نه بلكه صد دل عاشق او ميشود، جوان هم با ديدن دختر حاجي خاطر خواه او شده دل از كف ميدهد.ا
زن حاجي نيز وقتي جوان را ميبيند از او خوشش ميآيد و براي اينكه بتوانند باز هم اورا ببينند آدرس حجره حاجي را باو ميدهند و راهنمائيش ميكنند به حاجي بگويد: "تاجر ثروتمندي هستم كه تازه بشهر آمده و مال التجاره ام بعدا" خواهد رسيد، چون وصف دختر شما را شنيده ام آدرس گرفته براي خواستگاري او آمده ام".ا
الغرض جوان نزد حاجي رفته خودرا تاجر معرفي و خواستار دختر او ميشود، حاجي هم كه بوي پول بمشامش ميخورد جوان را بخانه خود دعوت مينمايد ولي نوكر سياه خيلي زود از اصل قضيّه باخبر ميشود وبا شيرين زباني از هردو طرف براي ساكت ماندن قول انعام ميگيرد ولي چون از حاجي دل خوشي نداشته ميكوشد تا راه را براي رسيدن دختر حاجي و جوان بوصال يكديگر هموار سازد.ا
بالاخره بعد از حوادثي چند دختر حاجي و جوان غريبه با هم ازدواج ميكنند و وقتي كار از كار ميگذرد حاجي از موضوع خبردار شده از فرط غصّه دق ميكند وثْروتش به زن و دختر و جوان غريب ميرسد و آنها خوشحال و خندان ميروند كه بزندگي آرام و سعادت آميز خود ادامه دهند و نوكر سياه را نيز به پاس خدماتش آزاد ميكنند.ا
رل سياه را خود "مهدي مصري" بازي ميكرد، رل زن حاجي را "طلا" و رل دختر حاجي را "ماهرخ" بعهده داشت، رل حاجي را نيز يكي از نوازندگان طبل با ريش و سبيل مصنوعي بعهده گرفته بود. رل مرد جوان و زيبا را نيز پسر "مهدي مصري" بازی میکرد.ا
هنگام نمايش كه دختر حاجي (ماهرخ) قربان صدقه جوان غريبه ميرفت و براي او طنّازي ميكرد چند بار داماد كه هنوز مست بود و مبل اورا نزديك حوض آورده بودند (ماهرخ) را مورد خطاب قرار داده اورا از قربان صدقه رفتن جوان غريبه منع ميكرد و با صداي بلند فرياد ميزد: "او كه اينقدر ارزش قربان صدقه رفتن ندارد" و يا "هرچه ناز داري بيار براي خودم".ا
اين حركات سبب شده بود تا توجّه تمام ميهمانان بطرف او جلب شود كه نهايتا" خانواده داماد مجبور شدند براي جلوگيري از آبروريزي بيشتر دو خانواده، اورا از مجلس بيرون ببرند.ا
چون نمايش سياه بازي تمام شد ميهمانان دسته دسته عازم ترك مجلس شدند، مادرم و زنهاي همسايه نيز خسته و خواب آلود جاجيم را جمع كرده بخانه های خود رفتیم.ا
4
روز بعد تمام صحبت ساکنین محل راجع به حوادث عروسي روز قبل بود، زنها عقيده داشتند داماد خاطرخواه "ماهرخ" است بطوريكه ديشب اصرار داشته نزد او بزيرزمين برود، گويا "ماهرخ" هم از اين تعلّق خاطر بي بهره نبود ولي مهدی مصری براي حفظ حيثيّت گروه و همچنين حفظ آبروي دوخانواده مانع اين امر شده بود. حتّي عدّه اي از زنها ميگفتند شب گذشته "مهدي مصري" با "ماهرخ" درگير شده و او را كتك زده است. جواد نيز كه حال خوبي نداشته پس از آن آبروريزي كه نزد عروس خودرا خراب كرده بود، شب نزد عروس نرفته و در اطاق خودش خوابيده است.ا
ولي اقدس خانم دلاّك حمّام زنانه محل عقيده داشت كه: "خير اين عروس بوده كه شب قبل درب اطاقش را بروي داماد قفل كرده و او را بخود راه نداده و درنتيجه زفاف انجام نگرفته است".ا
روز بعد از زن "حاج نعمت" كه با خانواده داماد در ارتباط بود شنيده شد كه عروس ديشب تا صبح گريه كرده و صبح تصميم داشته بخانه پدرش برگردد ولي با عذرخواهي خانواده داماد از رفتن منصرف شده است.ا
معمولا" رسم است كه روز بعد از عروسي بنام "پاتختي" (پايتختي) و يا (مادر زن سلام) عروس و داماد براي تشكر از مادر عروس نزد او ميروند و مادر زن، داماد را بوسيده هديه اي باو ميدهد ولي چون در مورد جواد و عروس آنشب زفاف انجام نگرفته بود ناچار اين مراسم بروز بعد پس از انجام عمل زفاف موكول گرديد.ا
آنروز دوباره داماد را به حمّام بردند و تر و تميز بخانه آوردند ولي بچّه هاي كوچه كه اورا ديده بودند بشوخي ميگفتند: "از اينكه شب قبل جواد بوصال "ماهرخ" نرسيده خيلي پكره (افسرده است)، بهتر است براي اينكه حالش قدری بهتر شود اجازه دهند تا چند ساعتي با ماهرخ تنها باشد".ا
نزديك ظهر وقتي صندوقها و لوازم گروه نمايش را از خانه حاجي بيرون ميبردند صداي نعره جواد از داخل خانه شنيده ميشد كه بزمين و زمان بد ميگفت. از آنجائيكه منتظر حوادث جديدي در خانه "حاج جعفر" بودم فوري خودرا ببام رساندم و از آن بالا حياط را زير نظر گرفتم.ا
جواد درحاليكه دست "ماهرخ" را كه يكطرف صورتش كبود شده بود در دست داشت در دهانه درب زيرزمين ايستاده و "مهدي مصري" را بباد فحش گرفته بود كه چرا دختر بيچاره را بخاطر حفظ آبروي خودش سياه و كبود كرده است. "مهدي مصري" ساكت بود و باحترام "حاج جعفر" هيچ نميگفت وبر بيرون بردن صندوقها نظارت ميكرد.ا
گويا ماهرخ از "مهدي مصري" شكايت نزد جواد آورده بود چون رئيس گروه اورا تهديد باخراج كرده و از او خواسته بود لوازم خودرا برداشته از گروه خارج شود.ا
از صداي جواد اهل منزل از اطاقها بيرون ريخته و دور آنها جمع شده بودند. نهايتا" "حاج جعفر" بميان آمد و دست "ماهرخ" را از دست جواد بيرون کشید و درحاليكه اورا روانه زيرزمين مينمود آهسته با "مهدي مصري" شروع بصحبت كرد و درپايان با دادن يك مشت اسكناس باو برگشت و جواد را با خود باطاق برد.ا
عصر آنروز مجلس زنانه شد و غروب آفتاب زنها عروس و داماد را بحياط آوردند و بزن و بكوب توسّط زنهاي فاميل شروع شد و پاسي از شب گذشته عروس و داماد را دست به دست دادند و روانه اطاق خواب كردند.ا
چند هفته اي گذشت. در تمام اينمدّت در كوچه و بازار و بين زنها و بچّه هاي محل صحبت ازعروسي جواد و تجزيه و تحليل حوادث آن بود. بعضيها كه خوش بين بودند عقيده داشتند جواد بعد از ازدواج آرام شده از شرارت دست بر ميدارد و همراه پدرش به كار داد و ستد مشغول ميشود ولي عدّه اي دیگر اين عقيده را رد ميكردند و ميگفتند جواد و دوستانش دوباره زندگي شرارت آميز خودرا دنبال خواهند نمود.ا
اقدس خانم (دلاّك) معتقد بود اگر عروس عاقل باشد بايد هرچه زودتر يك كاكل زري بدنيا بياورد تا سر داماد به بچه گرم شده براه راست برگردد ولي زري خانم كه چند صباحي درخانه "حاج جعفر" كلفت بود و جواد را از نزديك ميشناخت عقيده ديگري داشت و ميگفت: "جوادي را كه من ميشناسم باين زوديها دست از شرارت و خانم بازي برنخواهد داشت بخصوص كه دلش پيش زني هم گير كرده باشد".ا
نميدانم چرا، ولي منهم در ميان آرا و عقايد نظر زري خانم را صائب تر ميديدم بخصوص كه روز قبل از يكي از بچه هاي محل شنيدم جواد با چند تن از رفقاي هم پياله اش هم قسم شده اند تا سراغ پسر "مهدي مصري" رفته دمار از روزگار او درآورند چون باين نتيجه رسيده بود كه او هم خاطرخواه "ماهرخ" است و براي رسيدن به اين دختر بايد او را از سر راه خود بردارد.ا
5
چون تابستان بود طبق معمول هرساله برای فراگرفتن فن آرایشگری نزد اصغر آقا سلماني محل رفتم. اخبار در آنجا و بين مشتريان خيلي زود دهان بدهان میگشت، روزي يكي از مشتريان در حاليكه زير تيغ ريش تراشي اصغر آقا ساكت نشسته بود آهسته زمزمه كرد: "راستي شنيديد ديروز پسر "مهدي مصري" را در يكي از كوچه هاي خيابان سيروس كه محل گروههاي موزيك و نمايش است با كارد زده اند".ا
دست اصغر آقا بي اختيار لرزيد بطوريكه نزديك بود نيمي از سبيل پرپشت مشتري را از صحنه صورتش پاك كند. مشتري نيز كه سخت ترسيده بود سر از زير تيغ اصغر آقا بيرون كشيد و داد زد كه: "خدا نيامرزيده چه ميكني، تو كه نزديك بود نيمي از علامت مردانگي مرا از رخسارم برداري".ا
اصغر آقا كه خود نیز سخت ترسيده بود با عرض پوزش ازمشتري جواب داد: "قربان سبيل مردانه ات بروم آخر اينطور اخبار را كه زير تيغ سلماني بزبان نميآورند، لازم بود اوّل قدري مقدّمه بچيني و بعد اصل مطلب را بزبان آوري".ا
مشتري كه پی برد اصغر آقا درست میگوید و او بيگدار بآب زده جواب داد: "فكر ميكردم اين خبر بگوش شما هم رسيده باشد" و اضافه كرد: "پسرك را به بيمارستان برده اند ولي اينطور كه ميگويند حال او خيلي خراب است و اميدي به زنده ماندنش نيست".ا
اصغرآقا كه همانطور تيغ بدست حيران درميان مغازه ايستاده بود گفت: " آيا فهميده اند كار كدام از خدا بيخبري بوده است".ا
مشتري جواب داد: "تا حالا كه نه ولي شهرباني گفته سر نخهائي بدست آورده اند و بزودي ضاربين را پيدا خواهند كرد".ا
اصغر آقا تيغ را بكناري نهاد و از مشتري خواهش كرد صورتش را كه پاك تراش شده بود در دستشوئي بشويد. بعد رو بمن كرد و گفت: "لطفا" یک كاسه آب خنك برايم بياور".ا
تا من آب براي او بياورم مشتري پولش را پرداخته و از مغازه بيرون رفته بود. وقتي كاسه آب را بدست او دادم لاجرعه سر كشيد و بي اختيار روي صندلي راحتي كه براي مشتريانش گذاشته بود نشست و مثل اينكه از حال رفته باشد سرش بعقب خم شد و چشمهايش را بست.ا
من كه اورا باين حال ديدم جلو رفته شانه هايش را تكان دادم و گفتم: "اصغر آقا حالت خوبه، ميخواهي كسي را براي كمك صدا كنم".ا
چشمهايش را باز كرد و گفت: "نه، احتياجي بكمك نيست، از شنيدن خبر يکّه خوردم، بهتر است قدري استراحت كنم. تو هم درب مغازه را از داخل ببند و روكش پشت شيشه را هم بكش تا مشتريان خيال كنند مغازه بسته است. خودت هم آنجا روي صندلي بنشين و استراحت كن".ا
منهم از شنيدن خبر چاقو خوردن پسر "مهدي مصري" يكه خورده بودم ولي نميدانستم چرا اصغر آقا با شنيدن خبر اينقدر خودرا باخته است. دراين افكار بودم كه ناگهان اصغر آقا چشمهايش را باز كرد و گفت: "ببين، يك چيزي ميخواهم برايت تعريف كنم ولي بايد قول بدهي بكسي نگوئي چون در غير اينصورت جان عدّه اي بخطر خواهد افتاد".ا
با تعجّب روباو كرده گفتم: "اگر قراراست با گفتن آن بمن و يا به ديگري جان عدّه اي بخطر بيفتد بهتر است آنرا براي خودت نگهداري چون خبر وقتي از يك گوش بگوش ديگر رسيد حفظ كردنش باين آسانيها مقدور نيست".ا
اصغر آقا كه معلوم بود بتنهائي نميتواند تمام هول خبر را در دل خود نگهدارد و بدنبال همدرد و شريك ميگردد گفت:"نميتوانم، بايد حتما" آنرا با يكي درميان بگذارم وگرنه ديوانه خواهم شد".ا
نميخواستم سنگيني بار يك قول مردانه را بدوش داشته باشم ولي از آنجائيكه صاحب مغازه را در التهاب ديدم و از طرفي خودم هم كنجكاو قضيّه شده بودم قول دادم كه شنيده ها را بكس ديگري نگويم.ا
اصغر آقا نفسي براحتي كشيد و گفت: "چند روز قبل كه يكي از رفقاي هم پياله جواد براي اصلاح سر نزد من آمده بود ضمن صحبتها گفت: "جواد از پسر "مهدي مصري" سخت دلخور است و اورا سدّي بين خودش و "ماهرخ" ميداند". اصغر آقا سپس اضافه كرد: "فكر ميكنم هم اينها پسره را چاقو زده باشند".ا
براي اينكه اين فكر را از سر اصغرآقا دور كنم خنديدم و گفتم: "چه فكرها ميكني آقا، حالا آن مردك يك حرفي زده تو چرا دنباله اش را به چاقو خوردن پسرك ميچسباني". ولي خودم مثل روز روشن باور داشتم كه اينكار بايد كار جواد و دوستانش باشد زيرا با اتّفاقاتي كه شب عروسي رخ داده بود دانستم جواد سخت دلبسته "ماهرخ" است و باين زوديها دست از او برنميدارد.ا
چندي نگذشت كه همه چیز روشن شد و اداره آگاهي جواد و سه تن از دوستانش را بجرم ضرب و جرح روانه زندان نمود. جوان مضروب از مرگ نجات يافت و "حاج جعفر" اورا براي مداوا و بهبودي كامل به اروپا فرستاد، "ماهرخ" نيز براي پرستاري از او و با سفارش "حاج جعفر" همراه او باروپا رفت.ا
با اينكه "حاج جعفر" از خانواده "مهدي مصري" رضايت گرفته بود ولي دولت از حق خود نگذشت و براي جواد و دوستانش بجرم ضرب و جرح از سه تا ده سال زندان بريد.ا
خانواده عروس نيز پس از اين حوادث توانستند با زور قانون طلاق دخترشان را از جواد كه در زندان بود گرفته خودرا از شر دامادي شرور و آدمكش آزاد سازند.ا