"چای"
نفس چهل دختر
پدر بزرگم روش جالب و منحصر بفردی در درست کردن چای داشت. هر وقت با پدر و مادرم بخانه او ميرفتيم او با همان سبک منحصر بفردش که برای من بسیار جالب بود برايمان چای درست ميكرد.ا
هنگامیکه آب در سماور بجوش ميآمد او درب قوطی قشنگی كه تصوير يك دختر زيبا در متن قاب بيضی روی آن چاپ شده و زيرش نوشته شده بود "چای دارجلينگ" را باز ميكرد و از داخل آن كيسه كوچكی كه گلابتون دوزی شده بود بيرون ميآورد و با انگشتان زمخت خود - كه قبلا" آنها را مي شست - مقداری چای از كيسه بيرون آورده داخل قوری سفيد گلدارش ميريخت و با مقدار بسیار كمی آب سرد آنرا شستشو ميداد و سپس آبرا از قوری خالی ميكرد.ا
پس از فراغت از اینکار درب قوری را گذاشته منتظر ميشد تا آب سماور مدتی بجوشد - بقول او ميكروبهایش باید كشته میشد - بعد قوری را از آب جوش پر ميكرد و آنرا برروی دهانه آتشدان سماور ميگذاشت، روی قوری را نيز با دستمال و يا حوله ای ميپوشاند تا گرمای داخل آن حفظ شده چای خوب دم بكشد.ا
از او ميپرسيدم: "پدر بزرگ، چرا چای را قبل از دم كردن با آب سرد ميشوئیگ.ا
جواب ميداد: "برای اينكه خاك چای گرفته شود تا مزه و طعم آنرا عوض نكند".ا
ميپرسيدم: "چرا قبل از بيرون آوردن چای از كيسه دستهايت را ميشوئی".ا
ميخنديد و ميگفت: "پسرم، چای حاصل نفس چهل دختر جوان است، بايد با احترام و دستهای تميز آنرا لمس كرد".ا
وقتی اين حرف را بمن زد فهميدم باز هم پدر بزرگ درنظر دارد يك داستان زيبا برايمان بگويد از اينرو دستهايش را گرفتم و از او خواهش کردم تا ماجرای "نفس چهل دختر" را برايم تعريف كند.ا
پدر بزرگ كه هيچوقت نميتوانست درمقابل درخواست من (نه) بگويد سری تكان داد و گفت: "خيلی خوب، حالا كه اينطور است پس گوش كن تا داستانش را برايت بگويم" و اضافه کرد: "تا آنموقع چای نيز دم كشيده برای نوشيدن آماده ميشود". سپس دو زانو در كنار بساط سماور نشست و چنین شروع کرد:ا
در زمانهاي خيلی خيلی قديم در آنجا كه هر روز صبح آفتاب از پشت كوهها بيرون ميآيد تا سفر روزانه خودرا در آسمان آغاز كند سرزمينی بود كه بآن آفتاب تابان ميگفتند. درآن سرزمين پادشاهی زندگی ميكرد كه صلحدوست و مردم نواز بود از اينرو همه مردم اورا دوست میداشتند. پادشاه از مال دنيا پسری داشت كه در زيبائی و برومندی همتا نداشت بطوريكه تمام دختران آن سرزمين عاشق او بودند. كار و سرگرمی اين شاهزاده جوان ورزش و شكار بود كه اغلب روزها تير و كمان خودرا برميداشت و با چند نفر از دوستانش به شكار ميرفت.ا
شاهزاده جوان وقتی شكاری را مييافت تا اورا از پای در نميآورد آرام نمیگرفت ولی در يكی از روزها شكار كه آهوی جوانی بود با سرعت از مقابل شاهزاده فرار كرد بطوريكه هرچه او به اسبش مهميز زد نتوانست به شكار برسد تا اينكه در يك فرصت مناسب كه به آهو نزديك شده بود تيری بسوی او انداخت، تیر صفیرکشان هوا را شکافت و بر پهلوی آهو نشست ولی نتوانست او را از پای در آورد، شکار زخمي با همان حال فرار کرد و در پشت یکی از تپه ها از نظر ناپديد شد.ا
شاهزاده جوان كه انتظار نداشت شكار از چنگش فرار كند از اسب خود پياده شد و برای يافتن شكار زخمي - كه فكر ميكرد بايد در گوشه ای افتاده باشد - بهر طرف رو آورد تا اينكه از فرط عجله و شتاب ناگهان در چاه عميقی كه سر راهش بود سرنگون شد.ا
همراهان شاهزاده كه اورا گم كرده بودند مدتی بدنبالش گشتند تا اينكه بالاخره صدای ناله اورا از ته چاه شنيدند و خبر آنرا به پادشاه دادند.ا
شاه فورا" دستور داد تعدادی از نگهبانان كاخ برای بيرون آوردن شاهزاده اقدام و هرچه زودتر اورا از چاه خارج نمايند. دراين ميان از طبيب دربار نيز خواست تا هرچه زودتر خودرا به محل حادثه رسانده وضع سلامتی شاهزاده را باو اطلاع دهد.ا
طبيب دربار پس از رسيدن بمحل حادثه دو نفر از نگهبانان را بداخل چاه فرستاد تا از چگونگی سلامت شاهزاده و ميزان صدمات وارده بر او اطلاع حاصل كنند. نگهبانان پس از رسيدن به انتهای چاه به طبيب دربار خبر دادند كه خوشبختانه شاهزاده مختصر جراحاتی برداشته ولی بعلت عمق زياد چاه هوای داخل آن سنگين و دارای فشار زياد ميباشد و لازم است هرچه زودتر شاهزاده را از چاه خارج نمايند.ا
طبيب دربار كه در شغل خود سرآمد اطباء زمان بشمار ميآمد به نگهبانان گفت بيرون آوردن سريع شاهزاده از چاه سبب مرگ او ميگردد، بهترين راه برای سالم رساندن او بسطح زمين اينست كه اورا آهسته بالا بياورند تا بدن او بتدريج با هوا و فشار طبقات بالای چاه عادت كند فقط سفارش كرد تا غذا و داروهای ضروری را مرتب باو برسانند.ا
ضمنا" طبيب دستور داد تا از چهل دختر جوان و زيبا دعوت كنند بسر چاه آمده درتمام مدت روز با نفسهای خود بداخل چاه بدمند تا بدينوسيله هوای داخل چاه با نفسهای آنها گرم و برای حركت شاهزاده كه قرار بود روزی دو يا سه متر بالاتر آورده شود آماده گردد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ نفسی تازه كرد و گفت: "مثل اينكه چای دم كشيده و زمان نوشيدن آن فرا رسيده است، اجازه بدين براي هر كدامتون يك استکان بريزم تا بعد از نوشيدن آن بقيه داستان را دنبال كنيم".ا
چای خوش طعم و لذيذی بود بخصوص كه پدر بزرگ هميشه در كنار آن مقداری آب نبات قيچی ميگذاشت كه با هل و گلاب پخته شده ومن عاشق آن بودم.ا
پس از نوشيدن چای، پدر بزرگ ادامه داد: يكماه طول كشيد تا بالاخره شاهزاده را از چاه خارج كردند و برای مداوا بقصر سلطنتی بردند. در تمام اين مدت دختران آن سرزمين كه همگی عاشق شاهزاده بودند هر روز دسته دسته سر چاه ميآمدند و در آن ميدميدند تا هوای داخل آن برای بيرون آوردن شاهزاده مساعد گردد.ا
هر روز كه ميگذشت وضع سلامتی شاهزاده بهتر ميشد ولی سردردی شديد اورا رها نميكرد. شاه كه نگران وضع پسر خود بود از طبيب دربار خواهش كرد تا برای رفع سردرد شاهزاده چاره ای بیندیشد. طبيب دربار كه خود شاهزاده را بسيار دوست ميداشت تعظيمی كرد و گفت: "قربانت گردم دستور دهيد نگهبانان کاخ بداخل چاهی كه شاهزاده را از آن بيرون آورده اند بروند، در آنجا گياهی خواهند يافت كه بسيار ظريف و شكننده است، سعی كنند آنرا سالم باينجا برسانند تا برای رفع سردرد شاهزاده از آن استفاده كنيم".ا
دستور طبيب بلافاصله اجرا شد و نگهبانان کاخ در انتهای چاه نهالی يافتند بسيار نازك و شكننده، آنرا با مقداری از خاك ته چاه در ظرفی مخصوص نهاده بالا آوردند ونزد شاه بردند. طبيب دربار دستور داد آنرا در گلدان مخصوصی نهاده پرورش دهند تا بزرگ شود. دستورش بلافاصله اجرا شد و گياه مزبور با سرعت شروع برشد کرد و دارای شاخ وبرگ و گلهای فراوان شد.ا
وقتی رشد گياه بحد كافي رسید طبيب دربار دستور داد مقداری از برگهای آنرا جدا و خشك كنند و سپس آنرا با آب جوشيده دم كرده روزی چند بار به شاهزاده بنوشانند تا سردرد او رفع شود.ا
معجزه اتفاق افتاد و سردرد شاهزاده با نوشيدن عصاره برگ آن گياه بزودی برطرف شد. شاه كه بينهايت خوشحال شده بود دستور داد بشكرانه سلامتی پسرش يك هفته شهر را آئين بستند و مردم به شادی ورقص و پايكوبی پرداختند و به طبيب حاذق نيز انعامی درخور او دادند.ا
چند روز بعد شاه از طبيب خود درمورد گياه مزبور و اينكه او چگونه بوجود آن در ته چاه پی برده بود سؤال كرد. طبيب جواب داد: "نفس گرم دختران جوان هميشه با خود زندگی ميآورد. اين گياه در ته چاه با نفس دخترانی كه بآن ميدميدند رشد كرد از اينرو حدس زدم عصاره برگهای آن بايد برای آرامش و رفع سردرد شاهزاده ما مفيد باشد كه خوشبختانه نظرم صائب بود".ا
شاه كه خوشحال بنظر ميرسيد فورا" دستور داد تا گياه مزبور را تكثير و از برگهای آن برای تسكين بيماريها ومعالجه سردرد بيماران استفاده نمايند.ا
بعدها سياحان و جهانگردانی كه برای بازديد از سرزمين آفتاب تابان آمدند چند شاخه ازاين گياه را بكشورهای خود بردند و آنرا پرورش دادند وچيزی نگذشت كه كشت و مصرف آن در بسیاری از كشورها متداول شد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ سينه ای صاف كرد و گفت: "برای همينست كه درحال حاضر چايكاران در تمام دنيا برای پرورش و نگهداری محصول خود از وجود دختران جوان و زيبا استفاده ميكنند زيرا نفس آنها در هنگام مراقبت و چيدن برگهای چای ميتواند آنرا مطبوع و خوش طعم تر گرداند" و اضافه كرد: "چون اين گياه را از ته چاه يافته بودند آنرا "چاهی" نام نهادند كه بعد ها به "چائی" و سپس به "چای" تغيير نام داد.ا
آنروز گذشت ولی از آن ببعد هرگاه چای مينوشم برايم طعم و مزه دیگری دارد زيرا حس ميكنم پدر بزرگ قصد داشت با گفتن اين داستان چشم وگوش مرا با بعضی چيزها كه هنوز برايم ناشناخته بود آشنا كند.ا
هنگامیکه آب در سماور بجوش ميآمد او درب قوطی قشنگی كه تصوير يك دختر زيبا در متن قاب بيضی روی آن چاپ شده و زيرش نوشته شده بود "چای دارجلينگ" را باز ميكرد و از داخل آن كيسه كوچكی كه گلابتون دوزی شده بود بيرون ميآورد و با انگشتان زمخت خود - كه قبلا" آنها را مي شست - مقداری چای از كيسه بيرون آورده داخل قوری سفيد گلدارش ميريخت و با مقدار بسیار كمی آب سرد آنرا شستشو ميداد و سپس آبرا از قوری خالی ميكرد.ا
پس از فراغت از اینکار درب قوری را گذاشته منتظر ميشد تا آب سماور مدتی بجوشد - بقول او ميكروبهایش باید كشته میشد - بعد قوری را از آب جوش پر ميكرد و آنرا برروی دهانه آتشدان سماور ميگذاشت، روی قوری را نيز با دستمال و يا حوله ای ميپوشاند تا گرمای داخل آن حفظ شده چای خوب دم بكشد.ا
از او ميپرسيدم: "پدر بزرگ، چرا چای را قبل از دم كردن با آب سرد ميشوئیگ.ا
جواب ميداد: "برای اينكه خاك چای گرفته شود تا مزه و طعم آنرا عوض نكند".ا
ميپرسيدم: "چرا قبل از بيرون آوردن چای از كيسه دستهايت را ميشوئی".ا
ميخنديد و ميگفت: "پسرم، چای حاصل نفس چهل دختر جوان است، بايد با احترام و دستهای تميز آنرا لمس كرد".ا
وقتی اين حرف را بمن زد فهميدم باز هم پدر بزرگ درنظر دارد يك داستان زيبا برايمان بگويد از اينرو دستهايش را گرفتم و از او خواهش کردم تا ماجرای "نفس چهل دختر" را برايم تعريف كند.ا
پدر بزرگ كه هيچوقت نميتوانست درمقابل درخواست من (نه) بگويد سری تكان داد و گفت: "خيلی خوب، حالا كه اينطور است پس گوش كن تا داستانش را برايت بگويم" و اضافه کرد: "تا آنموقع چای نيز دم كشيده برای نوشيدن آماده ميشود". سپس دو زانو در كنار بساط سماور نشست و چنین شروع کرد:ا
در زمانهاي خيلی خيلی قديم در آنجا كه هر روز صبح آفتاب از پشت كوهها بيرون ميآيد تا سفر روزانه خودرا در آسمان آغاز كند سرزمينی بود كه بآن آفتاب تابان ميگفتند. درآن سرزمين پادشاهی زندگی ميكرد كه صلحدوست و مردم نواز بود از اينرو همه مردم اورا دوست میداشتند. پادشاه از مال دنيا پسری داشت كه در زيبائی و برومندی همتا نداشت بطوريكه تمام دختران آن سرزمين عاشق او بودند. كار و سرگرمی اين شاهزاده جوان ورزش و شكار بود كه اغلب روزها تير و كمان خودرا برميداشت و با چند نفر از دوستانش به شكار ميرفت.ا
شاهزاده جوان وقتی شكاری را مييافت تا اورا از پای در نميآورد آرام نمیگرفت ولی در يكی از روزها شكار كه آهوی جوانی بود با سرعت از مقابل شاهزاده فرار كرد بطوريكه هرچه او به اسبش مهميز زد نتوانست به شكار برسد تا اينكه در يك فرصت مناسب كه به آهو نزديك شده بود تيری بسوی او انداخت، تیر صفیرکشان هوا را شکافت و بر پهلوی آهو نشست ولی نتوانست او را از پای در آورد، شکار زخمي با همان حال فرار کرد و در پشت یکی از تپه ها از نظر ناپديد شد.ا
شاهزاده جوان كه انتظار نداشت شكار از چنگش فرار كند از اسب خود پياده شد و برای يافتن شكار زخمي - كه فكر ميكرد بايد در گوشه ای افتاده باشد - بهر طرف رو آورد تا اينكه از فرط عجله و شتاب ناگهان در چاه عميقی كه سر راهش بود سرنگون شد.ا
همراهان شاهزاده كه اورا گم كرده بودند مدتی بدنبالش گشتند تا اينكه بالاخره صدای ناله اورا از ته چاه شنيدند و خبر آنرا به پادشاه دادند.ا
شاه فورا" دستور داد تعدادی از نگهبانان كاخ برای بيرون آوردن شاهزاده اقدام و هرچه زودتر اورا از چاه خارج نمايند. دراين ميان از طبيب دربار نيز خواست تا هرچه زودتر خودرا به محل حادثه رسانده وضع سلامتی شاهزاده را باو اطلاع دهد.ا
طبيب دربار پس از رسيدن بمحل حادثه دو نفر از نگهبانان را بداخل چاه فرستاد تا از چگونگی سلامت شاهزاده و ميزان صدمات وارده بر او اطلاع حاصل كنند. نگهبانان پس از رسيدن به انتهای چاه به طبيب دربار خبر دادند كه خوشبختانه شاهزاده مختصر جراحاتی برداشته ولی بعلت عمق زياد چاه هوای داخل آن سنگين و دارای فشار زياد ميباشد و لازم است هرچه زودتر شاهزاده را از چاه خارج نمايند.ا
طبيب دربار كه در شغل خود سرآمد اطباء زمان بشمار ميآمد به نگهبانان گفت بيرون آوردن سريع شاهزاده از چاه سبب مرگ او ميگردد، بهترين راه برای سالم رساندن او بسطح زمين اينست كه اورا آهسته بالا بياورند تا بدن او بتدريج با هوا و فشار طبقات بالای چاه عادت كند فقط سفارش كرد تا غذا و داروهای ضروری را مرتب باو برسانند.ا
ضمنا" طبيب دستور داد تا از چهل دختر جوان و زيبا دعوت كنند بسر چاه آمده درتمام مدت روز با نفسهای خود بداخل چاه بدمند تا بدينوسيله هوای داخل چاه با نفسهای آنها گرم و برای حركت شاهزاده كه قرار بود روزی دو يا سه متر بالاتر آورده شود آماده گردد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ نفسی تازه كرد و گفت: "مثل اينكه چای دم كشيده و زمان نوشيدن آن فرا رسيده است، اجازه بدين براي هر كدامتون يك استکان بريزم تا بعد از نوشيدن آن بقيه داستان را دنبال كنيم".ا
چای خوش طعم و لذيذی بود بخصوص كه پدر بزرگ هميشه در كنار آن مقداری آب نبات قيچی ميگذاشت كه با هل و گلاب پخته شده ومن عاشق آن بودم.ا
پس از نوشيدن چای، پدر بزرگ ادامه داد: يكماه طول كشيد تا بالاخره شاهزاده را از چاه خارج كردند و برای مداوا بقصر سلطنتی بردند. در تمام اين مدت دختران آن سرزمين كه همگی عاشق شاهزاده بودند هر روز دسته دسته سر چاه ميآمدند و در آن ميدميدند تا هوای داخل آن برای بيرون آوردن شاهزاده مساعد گردد.ا
هر روز كه ميگذشت وضع سلامتی شاهزاده بهتر ميشد ولی سردردی شديد اورا رها نميكرد. شاه كه نگران وضع پسر خود بود از طبيب دربار خواهش كرد تا برای رفع سردرد شاهزاده چاره ای بیندیشد. طبيب دربار كه خود شاهزاده را بسيار دوست ميداشت تعظيمی كرد و گفت: "قربانت گردم دستور دهيد نگهبانان کاخ بداخل چاهی كه شاهزاده را از آن بيرون آورده اند بروند، در آنجا گياهی خواهند يافت كه بسيار ظريف و شكننده است، سعی كنند آنرا سالم باينجا برسانند تا برای رفع سردرد شاهزاده از آن استفاده كنيم".ا
دستور طبيب بلافاصله اجرا شد و نگهبانان کاخ در انتهای چاه نهالی يافتند بسيار نازك و شكننده، آنرا با مقداری از خاك ته چاه در ظرفی مخصوص نهاده بالا آوردند ونزد شاه بردند. طبيب دربار دستور داد آنرا در گلدان مخصوصی نهاده پرورش دهند تا بزرگ شود. دستورش بلافاصله اجرا شد و گياه مزبور با سرعت شروع برشد کرد و دارای شاخ وبرگ و گلهای فراوان شد.ا
وقتی رشد گياه بحد كافي رسید طبيب دربار دستور داد مقداری از برگهای آنرا جدا و خشك كنند و سپس آنرا با آب جوشيده دم كرده روزی چند بار به شاهزاده بنوشانند تا سردرد او رفع شود.ا
معجزه اتفاق افتاد و سردرد شاهزاده با نوشيدن عصاره برگ آن گياه بزودی برطرف شد. شاه كه بينهايت خوشحال شده بود دستور داد بشكرانه سلامتی پسرش يك هفته شهر را آئين بستند و مردم به شادی ورقص و پايكوبی پرداختند و به طبيب حاذق نيز انعامی درخور او دادند.ا
چند روز بعد شاه از طبيب خود درمورد گياه مزبور و اينكه او چگونه بوجود آن در ته چاه پی برده بود سؤال كرد. طبيب جواب داد: "نفس گرم دختران جوان هميشه با خود زندگی ميآورد. اين گياه در ته چاه با نفس دخترانی كه بآن ميدميدند رشد كرد از اينرو حدس زدم عصاره برگهای آن بايد برای آرامش و رفع سردرد شاهزاده ما مفيد باشد كه خوشبختانه نظرم صائب بود".ا
شاه كه خوشحال بنظر ميرسيد فورا" دستور داد تا گياه مزبور را تكثير و از برگهای آن برای تسكين بيماريها ومعالجه سردرد بيماران استفاده نمايند.ا
بعدها سياحان و جهانگردانی كه برای بازديد از سرزمين آفتاب تابان آمدند چند شاخه ازاين گياه را بكشورهای خود بردند و آنرا پرورش دادند وچيزی نگذشت كه كشت و مصرف آن در بسیاری از كشورها متداول شد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ سينه ای صاف كرد و گفت: "برای همينست كه درحال حاضر چايكاران در تمام دنيا برای پرورش و نگهداری محصول خود از وجود دختران جوان و زيبا استفاده ميكنند زيرا نفس آنها در هنگام مراقبت و چيدن برگهای چای ميتواند آنرا مطبوع و خوش طعم تر گرداند" و اضافه كرد: "چون اين گياه را از ته چاه يافته بودند آنرا "چاهی" نام نهادند كه بعد ها به "چائی" و سپس به "چای" تغيير نام داد.ا
آنروز گذشت ولی از آن ببعد هرگاه چای مينوشم برايم طعم و مزه دیگری دارد زيرا حس ميكنم پدر بزرگ قصد داشت با گفتن اين داستان چشم وگوش مرا با بعضی چيزها كه هنوز برايم ناشناخته بود آشنا كند.ا
No comments:
Post a Comment