Monday, April 21, 2008

صیغه اجباری

صیغه اجباری

1
سالها قبل خبری در روزنامه های تهران درج شد با این مضمون که آخوندی برای خواندن روضه بمنزل یکی از کاسبکارهای محل که بتازگی فوت کرده بود میرود. چون زن بیوه صاحبخانه در منزل تنها بوده آخوند مزبور فرصت را غنیمت شمرده از زن میخواهد که صیغه او شود. وقتی زن باو جواب رد میدهد آخوند مذکور سعی میکند با زور باو تجاوز کند که با فریاد استمداد زن ساکنین محل بکمک آمده آخوند مزبور را گرفته وارونه سوار خرش میکنند وبا هو و فریاد و کتک اورا دور شهر میگردانند و در آخر کار نیزاورا تحویل کلانتری محل میدهند تا بسزای اعمالش برسد.ا
2
آسید جلال افسار الاغش را بدرکوب خانه حاج حسین بست و پس از اطمینان از خلوت بودن کوچه در حالیکه میلنگید یا الله گویان وارد حیاط خانه شد.اروز اول هر ماه طبق معمول در منزل حاج آقا حسین مجلس روضه خوانی برپا بود. مجلس از ساعت چهار بعد از ظهر شروع و تا پاسی از شب ادامه داشت. طبق روال سابق، همیشه بایستی نزدیکهای غروب باین مجلس میرسید ولی با حوادثی که در چند ماهه اخیر درآن محله اتفاق افتاده بود عجله داشت تا آنروز زودتر از روزهای دیگر خودرا به این مجلس برساند، زمانیکه فکر میکرد هنوز هیچکدام از مدعوین برای شرکت در مجلس روضه خوانی نیامده و او میتواند بدون دغدغه منظور خودرا که از مدتها قبل برای آن نقشه کشیده بود بمرحله عمل در آورد.ا
3
حاج آقا حسین خواربار فروش گذر حاج امیر آقا هشت ماه قبل سکته کرده وعمرش را بشما داده بود. مرحوم بیش از چهل و پنجسال از عمرش نمیگذشت که دست اجل گریبانش را گرفته واورا روانه آن دنیا کرده بود. فرزندی نداشت لذا تمام مایملکش به همسر جوان وزیبایش میرسید.اهمسرش بانوئی مومنه و نجیب و خانه دار بود و با اینکه در طول پانزده سال زندگی با شوهر خود باردار نشده و فرزندی نداشت ولی بینهایت مورد علاقه و احترام او بود ویکدیگر را بحد پرستش دوست داشتند بطوریکه ازاین بابت در محله زبانزد خاص و عام بودند.اآسید جلال پسر آسید صالح پیشنماز محله بود ولی هرچه پدرش خوشنام و خداشناس بود او دوران جوانی واوقات شریف خودرا با اوباش محل گذرانده و هم پیاله آنها در مغازه عرق فروشی (آرداسش) بود. از گذراندن اوقات فراغت خود با زنان بدکاره لذت میبرد و چنانچه زن جا افتاده و زیبائی از اهالی محل چشمش را میگرفت تا کام دل از او نمیگرفت آرام نمیشد. همین امر چند بار پای اورا بکلانتری محل کشیده بود که هربار با پا درمیانی پدرش پرونده بسته میشد. هر بارهم قول میداد که دیگر دست از پا خطا نکند ولی مصرف بیش از حد الکل دوباره پای او را بکلانتری میکشید. یکبار هم براثر شکایت یکی از ساکنین محل که همسرش مورد اذیت و آزار سید قرار گرفته بود برای چند ماه راهی زندان شد.اآخرین باری که در اثر مستی از خود بیخود شده بود با اتوموبیلی تصادف کرد و از یک پا بسختی صدمه دید که معالجات بعدی مفید اثر واقع نشد و از آن ببعد همیشه از یک پا میلنگید.ااین حادثه درس عبرتی باو داد و تصمیم گرفت باده خوری را ترک و زندگی سالمی برای خود بوجود آورد بخصوص که از طرف پدر و بستگانش نیز سخت تحت فشار بود.ادر پی این تصمیم بلافاصله از زدن ریش خودداری وعبادت خدا را نیز آغاز نمود. مرتب به مسجد میرفت و یکی از شرکت کنندگان پر و پا قرص نماز گذاران پای منبر پدر شد و برای تکمیل نمودن خصوصیات یک انسان مؤمن و با خدا سال بعد به مکه رفت و حاجی شد.ا حالا دیگر آسید جلال ما با آنچه قبلا" بود بسیار تفاوت داشت. جای مهر بر پیشانی اش اثری پاک نشدنی انداخته بود و آوای قرآن خواندن او هر صبح و شام گوش اهالی را نوازش میداد.اوقتش بود که ازدواج کند زیرا حالا دیگر اهالی از داشتن دامادی چون او شرمنده نمیشدند و از روی رضایت دختر خودرا به خانه او میفرستادند. برای سید هم بهتر آن بود که زودتر ازدواج کند تا قدری از فشار روحی خود بکاهد، در پی این تصمیم دست بکار شد و با دختر یکی از آخوندهای محل ازدواج کرد.اچون نمیتوانست تا ابد از کیسه پر فتوت پدر برداشت کند و از حرفه و فن نیز چیزی نیاموخته بود با پیشنهاد پدر خانمش که روضه خوان بود تصمیم گرفت روضه خوان شود. خوشبختانه چند کلاس خوانده بود وکوره سوادی داشت تا بتواند اشعاری از مرثیه های عزاداری روز عاشورا را که پدر خانمش برای او نوشته بود خوانده از حفظ کند. چون سید بود عمامه ای مشکی برایش ساخته بر سرش نهادند. حالا تنها مشکل او دعوت به مجالس روضه خوانی بود و مقداری اعتماد بنفس که اولی را پدر خانمش با رو انداختن به صاحبخانه هائیکه برایشان روضه میخواند حل کرد و در مورد دومی هم خود سید چیزی از آن کم نداشت. اهالی نیز که میدیدند سید سر براه و مؤمن شده برای کمک باو بمجالس روضه خوانی دعوتش میکردند. مشکل رفت و آمد بمجالس روضه خوانی را نیز خود سید با خرید یک الاغ ابلق حل کرد.اچون روزهای اول حفظ اشعار مذهبی برایش مشکل بود در روی منبر آنها را از روی کاغذ میخواند و طبعا" کم و بیش دچار اشتباه میشد که این خود سبب خنده حضار گردیده بجای گریه خنده سر میدادند. سید خود نیز میخندید و با چرب زبانی میگفت: "می بخشید، حالا اول کارمه، مطمئن باشید بعد ها بهتر میشه" و بعد برای اینکه مزه ای هم انداخته باشه ادامه میداد: "بهرحال لازمه پس از مقداری گریه و شیون قدری هم لبخند بزنید تا مجلس از آن حالت خشک و عبوس خودش خارج بشه". حضار میخندیدند و صاحبخانه ها نیز لبخندی زده چیزی نمیگفتند.اکم کم گذشته ها فراموش شد و سید در میان اهل محل نفوذ و احترامی یافت و هر ماه بمجالس بیشتری دعوت میشد.اکار پردرآمد روضه خوانی که بدون زحمت حاصل میشد سید را روز بروز چاقتر و فربه تر میکرد. این امر سبب شد تا آتش سیری ناپذیر اورا در مجالست با زنان که مدت زمانی نه چندان دور به فراموشی سپرده شده بود دوباره شعله ور کند، همین امر باعث شد تا دومین همسر را هم بخانه خود آورد.ازمان میگذشت و سید روزها با الاغش از گذرگاهها و کوچه های محل بتاخت عبور میکرد تا هرچه زودتر خودرا بمجالس روضه خوانی برساند. عصای کوتاهی که او هنگام راه رفتن از آن استفاده میکرد وقت سواری هم برای زدن به سر و گردن وپشت الاغ بکار گرفته میشد. البته هنگام عبور از میان کوچه ها، بچه های تخس و شرور را که حاضر نبودند زود از سر راهش کنار روند با همان عصا تنبیه مینمود.اهنوز بعضی از خانواده ها که از دوران شرارت سید از او صدمه دیده بودند نظر خوبی با او نداشتند وبطعنه میگفتند: "خر همون خره الا پالونش عوض شده". پسر بچه ها نیز گاهی هنگام عبور اورا هو میکردند ولی سید دیگر بر خر مراد سوار بود و باکی از طعنه این و آن نداشت.اکم کم اهالی محل و همچنین زنان عقدی سید خبردار شدند که او با استفاده از قانون شریف صیغه، گاه مخفیانه و گاه آشکار اقدام به صیغه زنان بیوه و بدون شوهر محله های اطراف مینماید. اعتراض همسرانش بجائی نرسید چون سید برایشان دلیل میآورد که این قانون دین و خداست که باو اجازه داده چهار زن عقدی و هر چقدر لازم بداند صیغه برای خود اختیار نماید، تازه از زنان خود طلبکار هم بود که مرد خوبی است و بیش از دو زن عقدی برای خودش اختیار نکرده است.ا
4
زن زیبا و جوان حاج حسین نیز یکی از زنانی بود که از مدتها قبل دل از سید ربوده و آرزوی تصاحب او هر از گاه بدلش چنگ میزد.اهربار که برای خواندن روضه بخانه حاج حسین میرفت با دیدن همسر او آتش بجانش میافتاد بخصوص هنگامیکه زن در یک سینی نقره کنده کاری شده یکعدد چای پر رنگ - که تا نیمه آن پراز قند بود - برایش میآورد. در این مواقع گاهی که چادر زن کمی از روی صورتش کنار میرفت وپوست سفید بدن و گردن خوش تراشش در دید او قرار میگرفت چنان از خود بیخود میشد که گاه برای کنترل خود از هر حرکت غیر ارادی مدتی چشمها را برهم نهاده اورادی عجیب و غریب زیر لب زمزمه میکرد. همسر حاجی هم که این عمل سید را حمل بر نجابت و چشم پاکی او میکرد فوری با دست دیگر چادر را مرتب وسر و گردن خودرا میپوشاند. سید اما بخوبی میدانست با وجود شوهری چون حاج حسین آرزوی وصل این زن را باید با خود بگور ببرد.افوت نابهنگام حاج حسین برای او ودیعه ای آسمانی بود و راه وصول بمقصود را ناگهان برایش باز کرد. حالا وقت آن بود که راهی برای رسیدن بمقصود پیدا نماید.اچون مجلس روضه خوانی منزل حاج حسین - بعد از فوت او نیز - طبق معمول هنوز هم اول هر ماه در منزل او برگزار میشد سید سعی داشت هنگام خواندن روضه زیاد به صحرای کربلا نزند. او ضمن اظهار تأسف از فوت حاج حسین، بیوه بودن و تنها زیستن را برای زنان مذمت میکرد و باین ترتیب ذهن زن را برای پیشنهاداتی که برای او در دل داشت آماده مینمود. این اظهارات از زبان او بعنوان یک مرد خدا نه تنها ایرادی در مجلس روضه خوانی بوجود نمیآورد که اغلب با روی خوش و موافقت زنان حاضر در مجلس نیز روبرو میشد و سید خوشحال از این موضوع در جلسات بعد نیز کار خودرا بهمین منوال دنبال میکرد.ابتدریج تب و تاب وصل این زن چنان او را از خود بیخود کرد که لاجرم برای رسیدن بمقصود موضوع را نزد یکی ازهمکارانش فاش و از او برای رسیدن بمنظور خود چاره جوئی نمود.اهمکارش که خود نیز چند زن عقدی در خانه داشت و زن حاج حسین را هنگام روضه خوانی دیده بود ضمن تأیید نظر سید درمورد زیبائی زن باو اندرز داد وگفت:ا"ناراحت نباش، بالاخره او زن است و به مرد احتیاج دارد، حالا چه بهتر اگر مرد خدائی چون تو طالبش باشد منتها نباید عجله کنی، باید باو فرصت دهی تا (عده) اش تمام و پذیرای مردی دیگر گردد" و در دنباله اندرز خود با پوز خندی مکارانه پرسید: "سید، چشمت دنبال خود اوست یا اموال شوهرش که باو رسیده است."اسید خنده ای کرد و جوابداد: "اگر اولی را بدست آورم بدنبال دومی هم خواهم رفت."ا
5
اول ماه بود و سید جلال بعد از اینکه افسار الاغش را بدرکوب خانه حاج حسین بست لنگان لنگان از چهار چوب درب حیاط که آنرا برای ورود مدعوین باز گذاشته بودند وارد شد و یاالله گویان بسوی اطاق پنجدری انتهای حیاط که میدانست مجلس روضه خوانی در آنجا برگزار میگردد روانه شد.اهمسر حاج حسین درحالیکه چادر بسر داشت بصدای یا الله سید در پاشنه درب اطاق ظاهر شد و با آهنگی مهربان ومحترمانه اورا بآنسمت فرا خواند.اسید لنگان لنگان خودرا به پله های جلو اطاق رساند و درحالیکه با کمک عصا و ستون کردن دست دیگرش بروی پا از پله ها بالا میرفت خودرا بآستانه درب اطاق رساند و درعین حال که به سلام زن جواب میداد وارد اطاق شد وخودرا بروی تنها صندلی که برای روضه خوانها گذارده بودند انداخت.ااطاق خلوت بود و هنوز کسی برای گوش کردن روضه نیامده بود. تا زن حاج حسین برای او چای بریزد سید درحالیکه محو تماشای او بود با خود فکر میکرد برای غلبه براین زن حمله را از کجا باید آغاز کند.ادر اینموقع همسر حاج حسین درحالیکه با دست چپ لبه های چادر را زیر چانه محکم گرفته بود با دست راست سینی چای را جلوی سید گرفت وبا لحنی که محبت و احترام اورا نسبت باین مرد خدا نشان میداد گفت: "حاج آقا خسته هستید، تا خانمها بیایند میتوانید یک چائی خورده قدری رفع خستگی کنید."الحن محبت آمیز کلام زن طپش قلب سید و همچنین امید اورا برای رسیدن بمقصود بیشتر کرد وضمن اینکه چای را از سینی برمیداشت جوابداد: "من دراین خانه و نزد خانم زیبائی مثل شما هیچگاه احساس خستگی نمیکنم."ازن جواب مشکوک اورا ندیده گرفت و درحالیکه کنار بساط سماور می نشست با مهربانی جوابداد: "شما لطف دارید، خدا از برادری کمتون نکنه" و چون دید سید چای در دست اورا نظاره میکند گفت: "حاج آقا تا چای سرد نشده میل بفرمائید" و تأکید کرد: "سرد بشه از دهن میفته."اسید که نگران وقت بود و میترسید قبل از اینکه او حرف دلش را با این زن زیبا بزند مدعوین از راه برسند کمی از چای نوشید و استکان را بسمت زن دراز کرد و چون زن برای گرفتن استکان از دستش باو نزدیک شد ناگهان دست زن را بنرمی درمیان دستهای خود گرفت وگفت: "خانم عزیز، اجازه بدهید امروز بجای خواندن روضه حرف دلم را با شما بزنم."ازن که انتظار چنین عکس العملی را از سید نداشت دست خودرا بسرعت از دست او بیرون کشید و گفت: "حاج آقا، خواهش میکنم، این چه کاری است که میکنید" و چون ناگهان از این حرکت سید بوی بدی بمشامش رسیده بود فورا" گفت: "آقا، بهتر است هرچه زودتر روضه را خوانده تشریف ببرید."ادر کش و واکشی که زن سعی کرد دست خودرا از دست سید بیرون کشد چادر از سرش افتاد و اندام او که در لباس سیاه عزا زیبا تر جلوه مینمود تماما" در معرض دید سید قرار گرفت و همین امر چنان آتش بجانش زد که ناگهان از روی صندلی برخاست و درحالیکه بسوی زن میرفت التماس کنان گفت: "خانم قشنگ، حالا نمیشه ثواب روضه را با ثواب صیغه تکمیل ودل یک مرد روحانی را از خود شاد سازید"."احالا دیگر زن مطمئن شده بود که سید با فکر تجاوز باو بمنزلش آمده است. وحشت زده نگاهی از پنجره به بیرون انداخت تا اگر کسی را در حیاط خانه ببیند از او کمک بخواهد و چون کسی را ندید و خودرا تنها یافت برای اینکه از حس ترحم سید کمک بطلبد رو باو کرد وگفت: "حاج آقا، شما زن و بچه و خانواده دارید، بجای برادر من هستید، از شما پسندیده نیست اینطور با زن مردم صحبت کنید."اسید درحالیکه از فرط شهوت و هیجان میلرزید برای تمام کردن کار و غلبه بر امتناع زن بسمت او پرید ولی قبل از اینکه باو رسد زن خودرا عقب کشید و سید تعادل خودرا از دست داده بر زمین افتاد ولی همانطور روی چهار دست و پا خزید و خودرا به زن رساند و رانهای او را محکم در بغل گرفت و هن و هن کنان میگفت: "خانم، شما را بخدا بقلب زخم خورده من رحم کنید، سالهاست که چشم من بدنبال شماست، قصد بدی ندارم تنها میخواهم صیغه من شوید. صیغه یک روحانی، یک مرد خدا، صیغه یک سید اولاد پیغمبر، مطمئن باشید ثوابش از ثواب صد تا روضه بیشتر است."ازن که دید سید سخت برانهای او چسبیده و قصد دارد اورا برزمین اندازد فریادی جگر خراش از سینه بر آورد و درحالیکه سعی میکرد خودرا از چنگ مردی که دیو شهوت چشم عقلش را کور کرده بود بیرون کشد همسایگان را بکمک طلبید.ادراینموقع که کشمکش بین سید و زن حاج حسین باعث شده بود دامن زن پاره و اندامش در معرض دید قرار گیرد چند نفر از زنانیکه بروضه دعوت داشتند از راه رسیدند و با دیدن ماجرا بکمک زن حاج حسین شتافتند. یکی از زنان فورا" خودرا بکوچه رساند و رهگذران و کسبه را برای کمک بداخل خانه فراخواند.ادر یک چشم بهم زدن خانه حاج حسین مملو از جمعیتی شد که برای کمک به همسر او آمده بودند. آنها سید را که عمامه از سرش افتاده و مرتب تکرار میکرد: "آی مردم، من که کار بدی نکرده ام، فقط میخواستم ضعیفه را صیغه کنم" از اطاق بیرون کشیده درحالیکه اورا با مشت و لگد میکوبیدند از درب خانه بیرون بردند و وارونه بر خرش نشاندند.اخبر این واقعه مثل برق در تمام محل پخش شد و بچه ها خودرا به کوچه رسانده اطراف الاغ براه افتادند و درحالیکه سید را هو کرده با سنگ و چوب میزدند اورا دور شهر گرداندند و سپس تحویل کلانتری محل دادند.ابا اینکه حادثه ای نظیر آن همیشه با نفوذ روحانیون شهر با سکوت برگزار و بر آن سرپوش گذاشته میشد ولی این بار با توجه به سوابق آخوند مزبور حتی پادرمیانی پدر او نیز که پیشنماز همان محل بود کار بجائی نبرد و سید جلال بجرم عمل خلافش روانه زندان شد.ا

No comments: