Friday, April 25, 2008

قبرستان یا دنیای مردگان

قبرستان يا دنياي مردگان

ديشب هم مثل شبهاي گذشته بچه ها كنار ديوار تنها سقّاخانه محله نشسته بودند و از هر دري سخن ميگفتند. صحبت
فوت استاد حبيب بنا پیش آمد كه هفته قبل عمرش را بشما داده بود.ا
حسن يكي از بچه ها گفت: "چون استاد حبيب شب هنگام فوت كرد جسد اورا به مسجد محل بردند تا روز بعد پس از انجام مراسم مذهبي بخاك بسپارند. عده اي از اهالي محل از جمله پدرم نيز همان شبانه به مسجد رفتند تا درمقابل جسد مرده نماز بگذارند" و بعد از لحظه ای مکث اضافه كرد: "منهم همراه پدرم به مسجد رفته بودم.....".ا
رضا بميان حرف او پريد و پرسيد: "تو هم نماز خواندي".ا
حسن گفت: "نه، موقعيكه آنها نماز ميخواندند من دركناري نشسته بودم وتابوت را كه شال ترمه خوشرنگي روي آن انداخته بودند نگاه ميكردم".ا
رضا بشوخي گفت: "چرا اورا نگاه ميكردي، ميترسيدي فرار كنه".ا
حسن كه دلخور شده بود گفت: "رضا خوب نيست راجع به مرده شوخي كني" و درحاليكه معلوم بود خوفي كه از ديدن تابوت جسد استاد حبيب در وجودش رخنه كرده هنوز باقي است گفت: "وقتي آنها نماز ميّت ميخواندند من چند بار زير چشمي تابوت را نگاه كردم، گاهي اوقات اينطور بنظرم رسيد كه جسد استاد حبيب داخل آن تكان ميخورد و ميخواهد از جاي برخيزد".ا
رضا خنديد و گفت: "خيالاتي شده بودي، مرده كه حركت نميكند".ا
حسن گفت: "چطور حركت نميكند، بابام ميگفت شب اول قبر همه مرده ها زنده ميشوند وچون تکان میخورند تا از جا بلند شوند سرشان به سنگ لحد خورده ميفهمند كه مرده اند".ا
يكي ديگر از بچه ها كه ساكت نشسته بود و گوش ميداد درحاليكه معلوم بود سخت تحت تأثير خوف از مرگ قرار گرفته بميان حرف حسن دويد و گفت: "شنيده ام وقتي مرده ها شب اول قبر زنده ميشوند و ميفهمند مرده اند و در قبر هستند آنقدر گريه ميكنند كه خاك زير سرشان تبديل به گل ميشود".ا
حسن گفت: "انكر و منكر هم همان وقت بسراغشان ميآيند و در مورد دين و ايمان و رفتار و كارهاي خوب و بد آنها در دوران زندگيشان سؤالاتي ميكنند".ا
رضا درحاليكه موهاي تنش سيخ شده و دركلامش ديگر اثري از شوخي دیده نمیشد گفت: "آنها هم چه وقت بدي را براي سؤال و جواب انتخاب ميكنند".ا
حسن ادامه داد: "بله، همين سؤال و جوابهاست كه روز قيامت تكليف آنها را معلوم ميكند كه جهنمي هستند يا بهشتي".ا
يكي از بچه ها كه كوچكتر از همه بود پرسید: "اگر دروغ بگويند چي".ا
حسن با همان لحن جدي خود حرف اورا قطع كرد و گفت: "زكي، دروغ، درآنموقع اصلا" نميتواني دروغ بگويي چونكه زبانت لال ميشود".ا
یکی دیگر از بچه ها آهسته توضیح داد: "منکر گرز بزرگی در دست دارد که اگر بفهمد دروغ گفته اند با آن محکم توی سرشان میکوبد".ا
دراينموقع ناگهان مرتضي كه از همه ما بزرگتر بود از راه رسيد و درحاليكه نور چراغ قوه خودرا كه هميشه همراه داشت بصورت تك تك بچه ها مينداخت با لحني مسخره گفت: "ببينم چي شده كه همه تان مثل مادر مرده ها اين گوشه كز كرده ايد و رنگتان پريده".ا
حسن گفت: "درباره فوت استاد حبيب و زنده شدن مرده ها در شب اول قبر صحبت ميكرديم".ا
مرتضي سرش را با تأسّف تكان داد وگفت: "ديوانه ها، شما هم شب تاريك را براي صحبت در مورد مرده ها انتخاب كرده ايد، ميگويند شبها كه سكوت برقرار ميشود گوش مرده ها هر صدائي را ميشنود و اگر چيزي برعليه آنها گفته شود گوينده را اذيت ميكنند".ا
رضا گفت: "آنها كه مرده اند، چطور ميتوانند زنده ها را اذيت كنند".ا
مرتضي جواب داد: "آنها براي اينكار راههاي مختلفي دارند".ا
رضا كه معلوم بود ترسيده گفت: "مثلا" چه راههائي؟".ا
مرتضي بادی به غبغب انداخت و گفت: "اولا" اينكه بخوابشان ميآيند و آنها را ميترسانند. ثانيا" روح آنها به جسم حيواناتي مثل سگ و گربه ميرود و شبها درتاريكي به آدم حمله ميكنند". بعد در حاليكه به چشمهاي رضا نگاه ميكرد گفت: "تو از كجا ميداني روح استاد حبيب در تن گربه خانه شان نرفته باشد، همان گربه لاغر و مردني كه هر وقت اورا مي بيني لگدی بطرفش پرتاب ميكني".ا
حسن درحاليكه حرف مرتضي را تأييد ميكرد گفت: "من اصلا" از مرده ها ميترسم".ا
مرتضي گفت: "موقعيكه استاد حبيب را دفن ميكردند من آنجا بودم، وقتي اورا داخل قبر گذاردند يكي بايستي پائين ميرفت و كفن را از روي صورت او كنار ميزد، معمولا" پسر بزرگ شخص متوفي بايد اينكار را انجام دهد ولي چون او پسر نداشت اين مشكل را بعهده يكي دیگراز اعضاي فاميلش گذاردند".ا
رضا پرسيد: "براي چه كفن را از روي صورت مرده كنار ميزنند".ا
مرتضي گفت: "شب اول قبر بايد صورت مرده باز باشد تا وقتي زنده شد بتواند اطرافش را ببيند".ا
يكي از بچه ها توضيح داد: "براي اينكه وقتي انكر و منكر از او سؤالاتي ميكنند از چشمهايش ميفهمند راست ميگويد يا دروغ".ا
مرتضي از بچه ها پرسيد: "آيا شما تا بحال شب هنگام به قبرستان رفته ايد".ا
همه يكصدا جواب دادند: "نه"ا
او گفت: "شبها فضاي قبرستان خيلي خوفناك است، من يكبار شب گذارم به قبرستان افتاد، براي رفتن بخانه يكی از خويشاوندانم بايد از ميان آن رد ميشدم، وقتي از بين قبرها ميگذشتم احساس ميكردم هر آن ممكن است دستي از درون يكي از قبرها بیرون آمده مچ پايم را بگيرد، حتي يكبار كه پايم به سنگ قبري گير كرد و سكندري خوردم فكر كردم يكي از مرده ها پايم را گرفته است، جرأت نداشتم به دور و بر و يا پشت سرم نگاه كنم، حس ميكردم مرده ها پشت سرم حركت ميكنند و دنبال فرصت ميگردند تا پشت يقه ام را بگيرند، تا به آن سر قبرستان برسم از ترس خيس عرق شده بودم. از آن پس با خودم عهد كردم ديگر هيچگاه شبها از ميان قبرستان عبور نكنم".ا
حسن ضمن تأييد گفته مرتضي اضافه كرد: "منهم يكبار همراه پدرم به قبرستان ابن بابويه رفته بودم، وقتي غروب از آنجا بازمیگشتيم از كنار پدرم دور نميشدم چونكه حس میکردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده مرا نگاه میکنند".ا
يكي از بچه ها پرسيد: "چرا قبرستان شب هنگام خوفناك است".ا
مرتضي گفت: "شايع است ميگويند چون همه مردم شبها درخوابند مرده ها آنموقع را براي انجام كارهايشان انتخاب ميكنند كه با مردم روبرو نشوند".ا
همان بچه پرسيد: "پس راست است اينكه ميگويند مرده ها شبها از قبر بيرون ميآيند".ا
مرتضي گفت: "درست نميدانم، گفتم كه شايع است. حالا اجازه بدهيد اتفاقي را كه درهمين رابطه برای پدرم افتاده برايتان شرح دهم تا بدانيد موضوع تا چه حد درست است".ا
سپس شروع به شرح آن كرد و گفت: "پدرم درميان دوستانش به شجاعت وداشتن دل و جرئت فراوان شهرت داشته و اغلب براي نشان دادن شجاعت خود، بر سر موضوعهاي مختلف با آنها شرط بندي ميكرده و همیشه هم برنده میشده، يكروز كه صحبت از قبرستان و مرده ها بميان ميآيد پدرم ميگويد كه از مرده ها و رفتن به قبرستان هنگام شب نميترسد، چون دوستانش حرف اورا باور نميكنند با آنها بر روي مقدار زيادي پول شرط مي بندد و پس از موافقت با آنها در يكي از شبهاي سرد زمستان همگی بكنار قبرستان شهر ميروند و قرار ميگذارند پدرم داخل قبرستان شده دركنار سنگ قبري كه از قبل تعيين كرده بودند ميخ بلندي بكوبد و بازگردد، چنانچه صبح روز بعد دوستانش ميخ را دركنار همان قبر كوبيده ديدند پدرم برنده شده ميتواند پول را بگيرد.ا
قبرستان مزبور دركنار بيشه اي قرار داشت و اهالي معتقد بودند شبها صداي ناله هاي جگر خراشي از داخل آن بگوش ميرسد. كسانيكه برحسب اتفاق هنگام شب از ميان آن عبور كرده بودند ميگفتند صدای صحبت مرده ها را كه با هم جر و بحث و دعوا ميكردند شنيده اند. حتی عده ای معتقد بودند آنها را ديده اند كه از داخل قبري درآمده و بداخل قبر ديگري ميروند.ا
با اينكه پدرم اين داستانها را شنيده بود ولي برای نشان دادن دل و جرأت خود و بردن شرط ميخ وچکّش را ميگيرد و در حاليكه از فرط سرما پالتو را دور خودش پيچيده بود وارد قبرستان ميشود و در تاريكی شب پس از قدری جستجو قبر مورد نظر را پيدا و ميخ بلند را تا انتها در كنار سنگ قبر ميكوب.ا
درحاليكه ميخ را ميكوبيده چند بار چكش او به سنگ قبر برخورد کرده جرقه ميزند، در نور ايجاد شده از جرقه بنظرش ميرسد كسی بالای قبر ايستاده اورا خشمگين نگاه ميكند ولی او توجهي باو نكرده كارش را ادامه ميدهد وخوشحال از خاتمه كار قصد بازگشت ميكند ولی دراين هنگام متوجه ميشود كه کسی پالتوش را گرفته ومحکم نگهداشته است".ا
مرتضی ساكت شد و در روشنائی كورسوی شمعهای سقاخانه نگاهی به قيافه وحشت زده بچه ها انداخت كه دهان و چشمهايشان از فرط وحشت بيك اندازه باز شده بود.ا
حسن بلافاصله پرسيد: "خوب بعد چی شد".ا
مرتضی كه تصميم داشت بچه ها را اذيت كند گفت: "ميترسم اگر بقيه اش را بگويم امشب خوابتان نبرد".ا
ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند همگی با صدای بلند گفتند: "ترا بخدا بگو بعد چی شد".ا
مرتضی سينه اي صاف كرد و گفت: "پدرم برای اولين بار در زندگي وحشت ميكند. بنظرش میرسد مرده اي كه ميخ را در كنار قبرش كوبيده ناراحت شده و براي گرفتن انتقام از قبر خارج و دامن پالتو اورا گرفته است و قصد دارد اورا بدرون قبر خود بكشد، با اين فكر دامن پالتو را با دو دست گرفته سعی میکند آنرا از دست مرده بیرون آورد ولی متأسفانه زورش به مرده نميرسد. دراينموقع ترس چنان بر او چيره ميشود كه بی اختيار فريادی از جگر ميكشد و در همان حال دستهای خودرا از آستين پالتو خلاص كرده با تمام نيرو پا به فرار ميگذارد و چون درتاريكی جلوی پاي خودرا درست نميديده و وحشت زده بوده چند بار بروی سنگ قبرها ميغلطد و سر و صورتش زخمي و خونين ميگردد، وقتي بالاخره نزد رفقايش ميرسد قبل از اينكه بيهوش نقش زمين شود با دست بداخل قبرستان اشاره ميكند و ميگويد آنها پالتوی مرا گرفته ميخواستند مرا بداخل قبرشان بكشانند".ا
مرتضي كه ديد بچه ها مثل بيد ميلرزند و دندانهايشان بهم ميخورد گفت: "فكر ميكنم بهتر است قبل از اينكه سكته كنيد بخانه هايتان برويد، من حوصله ندارم امشب مرده كشي كنم، از طرفي ممكن است پدر و مادرتان از اينكه باعث مرگتان شده ام برای من درد سر درست كنند" ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند برای ارضای حس كنجكاوی خود مرتضی را به ادامه شرح موضوع تشويق كردند.ا
مرتضی كه وضع را چنين ديد گفت: "آنشب پدرم را بخانه آوردند، مادر بزرگم كه موضوع را شنيد دوستان پدرم را سرزنش كرد كه چرا اقدام به اينگونه شرط بنديهای خطرناك ميكنند و پس از قدری دوا و درمان خانگی و بستن زخمها، پدرم را در رختخوابش خواباند".ا
مادر بزرگم ميگفت: "طفلك پسرم خيلی ترسيده، اگر بتواند تا صبح بخوابد حالش بهتر ميشود".ا
صبح فردا با روشن شدن هوا دوستان پدرم به قبرستان ميروند تا ببينند بر سر ميخ و پالتوي پدرم چه آمده است، وقتي به قبر مورد نظر ميرسند پالتوي پدرم را مي بينند كه لبه پائين آن با ميخ محكم به زمين كوبيده شده است، آنوقت ميفهمند بيچاره پدرم از فرط عجله و بدون اينكه خود متوجه باشد ميخ بلند را بر روي دامن پالتو خود كوبيده و چون موقع برگشتن گوشه پالتو بزمين چسبيده بوده فكر كرده مرده ها آنرا گرفته اند و وحشت زده پالتو را بجاي گذارده و فرار كرده است".ا
مرتضی ساكت شد و گفت: "خوب ديگه برای امشب كافی است بهتر است راهی خانه هايتان شده استراحت كنيد تا فردا داستان ديگري درمورد قبرستان و مرده ها برايتان تعريف كنم".ا
بچه ها همگي از جاي برخاستند و پس از خداحافظي از يكديگر هركدام با كوله باري از ترس و وحشت بخانه هاي خود رفتند. ر











No comments: