ازدواج وکالتی
هنگاميكه با معرفي يكي از مؤسسات آموزشي كانادا براي استخدام در آزمايشگاه شركت (الف) رفته بودم با جورج سرپرست آزمایشگاه آشنا شدم. درخواست من پس از رؤيت رئيس شركت براي ارزشيابي و مصاحبه براي او فرستاده شده بود.ا
اين اولين مصاحبه من پس از ورود به كانادا بود و با اينكه مؤسسه آموزشي فوق تعليمات لازم را برای موفقیت در مصاحبه بمن داده بود ولي بهيچوجه اميد موفقيت به انجام آن و يافتن شغلي در آزمايشگاه را نداشتم زيرا رشته تخصصي من کار آزمایشگاهی نبود و تنها مدت کوتاهی درايران در يك شركت مهندسي كار آزمايشگاهي كرده بودم.ا
انتظار داشتم روز مصاحبه با شخصي روبرو شوم كه با سؤالات خود در مورد شيمي و كارهاي آزمايشگاهي مرا پيچانده و نهايتا" قلم قرمزي بر روي درخواست استخدامي من كشيده روانه خانه ام كند.ا
روز مصاحبه وقتي وارد دفتر او شدم جواني را ديدم آراسته كه بنظرم سی سال بيشتر نداشت، با لبخندي به سلام من پاسخ داد و صندلي كنار ميز خودرا براي نشستن بمن تعارف کرد و بدون اينكه خود پشت ميزش بنشيند و قیافه یک مصاحبه کننده جدی را بخود بگیرد يك صندلي آورد و دركنار من نشست و پس از نگاهي اجمالي به درخواست استخدام و سوابق من كه پيوست آن بود گفت: "مثل اينكه سابقه كوتاهي در كار آزمايشگاهي داريد".ا
گفتم: "همينطوراست ولي رشته تحصيلي من زياد هم از كارهاي آزمايشگاهي دور نيست و با كمي راهنمائي ميتوانم خيلي زود زير و بم كارها را فرا گيرم".ا
خنديد و گفت: "اطمينان دارم كه همينطور است".ا سؤالاتي در مورد اينكه چه مدتی است به كانادا آمده ام و درحال حاضر كجا زندگي ميكنم، آيا اتومبيل دارم و ميتوانم رانندگي كنم و سؤالاتي از اين دست كه بهيچوجه ارتباطی به رشته شيمي و كارهاي آزمايشگاهي نداشت از من نمود و در پايان اضافه كرد: "خوشحالم كه با شما آشنا ميشوم، من همين امروز درخواست شما را با نظر مساعد نزد رئيس شركت ميفرستم، اميدوارم بزودي شما را زيارت كنم".ا
از خوشحالي سر از پا نميشناختم و باورم نميشد كه بهمين آساني مصاحبه را گذرانده و شغلي مناسب - که بهیچوجه انتظارش را نداشتم - بدست آورده باشم ولي حوادث روزها و ماههاي بعد كه در آزمايشگاه شانه به شانه جورج كار كردم رمز اين موفقيت را برايم آشكار ساخت.ا
حدود شش سال قبل از روزي كه با جورج آشنا شوم، او پس از اخذ ليسانس در رشته شيمي در قاهره آنجا را بقصد كانادا ترك گفته بود و نظر باينكه نمراتش تماما" در سطح عالي قرار داشت توانسته بود پس از ورود بكانادا بلافاصله در دانشگاه تورنتو براي دوره فوق ليسانس شيمي ثبت نام نمايد. سه سال بعد با در دست داشتن فوق ليسانس شيمي در شركت (الف) ستخدام و با سمت سرپرست آزمايشگاه مشغول كار شده بود.ا
با اينكه در آنزمان آزمايشگاه چند كارمند فني ديگر هم داشت ولي جورج با تعصبي باور نكردني بزودي زير و بم كارها را بمن آموخت بطوريكه در مدت كوتاهي قادر گشتم با بیشتر دستگاههاي كامپيوتری آنالایز مواد مستقلا" كار كنم.ا
دليل اينكار را خيلي ساده برايم توضيح ميداد و ميگفت: "راستش اينكه كانادائیها خوب كار نميكنند و فقط بلدند بما شرقيها افاده بفروشند، ما بايد كارها را بدست خود گرفته بآنها نشان دهيم چيزي از آنها كم نداريم".ا
دوستي ما روز بروز بيشتر استحكام مييافت. او در هر فرصتي از خانواده خود در مصر، از پدرش كه طبيبي حاذق بود، از مادر و برادر و خواهرانش كه همه تحصيلكرده بودند برايم تعريف ميكرد.ا
با اينكه در مدت اقامتش در كانادا با چند دختر جوان دوستی برقرار کرده بود ولي خیلی زود روابط بسردی گرائیده و ادامه نیافته بود.ا
خود او دراین باره ميگفت: "همه آنها از خود راضي و غيرقابل اطمينان هستند، هيچكدامشان قادر به درك ما نيستند و ما نميتوانيم با آنها يك زندگي مشترك و دائم بوجود آوريم".ا
باو ميگفتم: "خوب اينكه زياد عجيب نيست، اين بدليل طرز فكر و فرهنگ متفاوت ما و آنها است".ا
جواب ميداد: "با تو موافقم، بهمين دليل درنظر دارم سال آينده به مصر رفته دختري را از ميان دوستان و آشنايان خانواده خود براي ازدواج انتخاب كنم".ا
گفتم: "این خیلی خوبست ولي شرطش اينست كه دختر انتخابي را كاملا" بشناسي، نه اينكه چشم بسته دست يكي را گرفته بعنوان همسر بكانادا بياوري و بعد هم دچار مشكل شوي".ا
گفت: "بدبختانه دختراني را كه من قبلا" ميشناختم همه تا حال ازدواج كرده اند ولي پدر و مادرم بمن اطمينان داده اند درصورتیکه موافق باشم ميتوانند دختري مناسب براي ازدواج با من انتخاب نمایند".ا
چیزی نگذشت که یکروز صبح خوشحال و خندان به آزمايشگاه آمد و گفت: "شب قبل پدرم تلفن كرد و خبر داد كه دختر زيبا و تحصيلكرده اي را دريك خانواده سرشناس قاهره پيدا كرده و درنظر دارند عكسي از دختر مورد نظر برايش بفرستند تا درصورت پسند، به كشورش رفته و مراسم عقد و ازدواج را در آنجا بعمل آورند" و اضافه كرد: ."منهم بلافاصله با اينكار موافقت كردم"
پس از مدتی جورج نامه مفصلي که محتوی چند قطعه عكس از دختري زيبا بود از پدرش دريافت كرد. پدرش در نامه نوشته بود: "صاحب عكس دختري است تحصيلكرده بنام ليلا كه دوسال قبل موفق به اخذ ليسانس در رشته علوم اجتماعي از دانشگاهي در قاهره شده و اكنون نيز در يك كمپاني بزرگ در قسمت روابط عمومي كار ميكند" و از جورج خواسته بود درصورت موافقت بهتر است هرچه زودتر بوطن آمده بقيه كارها را با بودن خودش دنبال كند.ا
از روز بعد يكي از عكسهاي لیلا در قابي زيبا بر روي ميز كار جورج جاي گرفت، اين نشان میداد كه او نديده عاشق دخترك شده است، اطمينان داشتم بلافاصله موافقت خودرا با انجام عقد و عروسي به پدرش اعلام و از شركت درخواست مرخصي خواهد کرد.ا
يكهفته بعد جورج با حالتي غمگين و درعين حال عصباني خبر آورد كه متأسفانه شركت بدليل حجم زياد كارها درحال حاضر با مرخصي او موافق نيست و او بايد تا سبك شدن كار آزمايشگاه مدتي صبر كند.ا
براي دلداري باو گفتم: "مهم نيست ميتواني بپدرت تلفن كرده مشكلات كار خودرا برایش شرح دهی، ازدواج كاري نيست كه بتوان با عجله انجام داد، حتما" آنها ميتوانند تا مدتي صبر كنند".ا
چيزي نگفت و مشغول كار شد ولي از آنجائیکه اورا خوب میشناختم حس کردم از اين عدم موفقيت كلی افسرده شده و اعصابش متشنج و تحت فشار ميباشد.ا
حدود يكماه از قضيه گذشت، درآن مدت ديگر صحبتي از دخترك بميان نيامد بطوريكه تصور كردم ممكن است موضوع بدليل گرفتاري هاي كاري جورج فراموش شده و يا با موافقت خانواده دختر فعلا" مسكوت مانده است ولي عكس زيباي دخترك بر روي ميز كار جورج نشان ميداد كه موضوع كاملا" نيز منتفي نشده است.ا
يكروز صبح وقتي وارد آزمايشگاه شدم جورج را گرفته و پريشان ديدم، از حالش جويا شدم، نگاه غمگینی بمن کرد و گفت: "شب قبل پدرم خبر داد كه خانواده ليلا اطلاع داده اند درصورتي كه پسر شما مايل به ازدواج با دختر ما ميباشد بايستي زود دست بكار شود درغير اينصورت خواستگار ديگري آماده ازدواج با او ميباشد".ا
فهميدم چرا اينقدر پريشان است، اينطور معلوم بود كه التيماتوم خانواده دختر خيلي جدي است و با شرايط فعلی جورج كه درحال حاضر قادر نبود به مصر رفته كار عقد و عروسي را بانجام برساند موضوع ازدواج با ليلا خاتمه يافته تلقي ميشد. از طرفي ميديدم جورج نديده دل بدخترك بسته و نميتواند از ازدواج با او منصرف شود. از او پرسيدم: "حالا چه تصميم داري؟"
گفت: "راستش را بخواهي نميدانم چه بايد بكنم".ا
گفتم: "دركار ازدواج عجله نبايد كرد، دختر زيبا و تحصيلكرده فراوان پیدا ميشود، تازه تو كه هنوز اين دختر را نديده و نميشناسي، شايد پس از چند روز آشنايي و نشست و برخاست با او نظرت تغيير كند، بنظر من بهتر است عجله نكني و بآنها خبر دهي كه درحال حاضر قادر برفتن مصر و انجام اينكار نيستي".ا
سري تكان داد و گفت: "پدرم درنامه اش خيلي از ليلا تعريف كرده، اطمينان دارم اگر اورا ببينم از او خوشم خواهد آمد، درنظر دارم به پدرم اطلاع دهم اورا وكالتا" برايم عقد كنند زيرا نميخواهم اين شانس ارزنده را از دست بدهم".ا
خنديدم و گفتم: "نميخواهم تورا از اينكار منصرف كنم ولي اجازه بده نصيحت پدرم را در زماني كه خودم جوان بودم وتصميم به ازدواج داشتم برايت باز گو كنم". او با همه پريشان حالي سراپا گوش شد و چشم بدهان من دوخت.ا
گفتم هنگامیکه تصمیم به ازدواج داشتم پدرم گفت: "پسرجان ازدواج بزرگترين و مهمترين معامله در طول زندگي آدمهاست، برد آن بسيار شيرين و باختش بينهايت زيانبار و خطرناك است، پس قبل از اقدام بآن بهتر است در اطراف و جوانب آن كاملا" تحقيق كنی و بيگدار بآب نزنی".ا
جرج خنديد و گفت: "تو آدم خوشبختي هستی چونكه اندرزهای پدرت را هميشه بخاطر داری و آنرا بكار ميبندی، مثل اينكه منهم ناچارم از اندرز پدر تو پيروی كرده راجع باينكار بيشتر فكر كنم".ا
آنروز ديگر صحبتی دراينمورد نكرديم تا اينكه دو هفته بعد خبردار شدم جورج به پدرش وكالت داده ليلا را برايش عقد (Get Married) كند و مدارك آنرا هرچه زودتر به كانادا بفرستد تا او کار گرفتن اقامت برای عروس را در کانادا شروع نماید.ا
نظر باينكه خانواده ليلا از قبل با اين ازدواج موافق بودند لذا مراسم عقد خيلي زود انجام گرفت. در تصاويري كه بعدا" از مراسم آن براي جورج فرستاده بودند، در مجلس عقدكنان كه عده اي از دوستان و آشنايان دوطرف دعوت داشتند عكس بزرگي از جورج بعنوان داماد روي صندلي كناری عروس خانم كه با لباس سفيد در كنار عكس او نشسته بود بچشم ميخورد.ا
چيزی نگذشت كه مدارك ازدواج بدست جورج رسيد. درحاليكه از خوشحالی سر از پا نميشناخت بدون درنگ آنها را باداره مهاجرت كانادا برد و کار گرفتن اقامت برای ليلا را كه حالا ديگرهمسر قانونی او بود شروع کرد.ا
حالا زندگی به جورج لبخند ميزد، هفته ای يكبار تلفنی با ليلا صحبت ميكرد و از پيشرفت كار مهاجرت او میپرسید، با هم درمورد برنامه های آينده شان برای زندگی مشترك در كانادا صحبت ميكردند. از صحبتهای جورج درمييافتم برای آمدن همسرش به كانادا روز شماری ميكند. با اينكه درمدت آشنائيمان نديده بودم او لب به مشروب بزند ولی بعضي از روزها هنگاميكه به آزمايشگاه ميآمد از دهانش بوی الكل بمشام ميرسيد. بشوخی باو ميگفتم: "مثل اينكه ديشب خيلی خوش گذشته است، با خوبرويان بودی؟"ا
ميخنديد و ميگفت: "نه، درخانه تنها بودم، با ليلا صحبت میكردم، نميدانی چقدر هيجان داشتم، اگر چند پيكی نميزدم خوابم نميبرد".ا
هشت ماه چون عمری بر او گذشت، يكروز درحاليكه از هيجان ميلرزيد خبر آورد كه كار ويزای همسرش درست شده و هفته آينده راهی كانادا ميشود، از يكماه قبل آپارتمانی شيك نزديك محل كارش گرفته و آنرا با وسائلی نو تزيين كرده بود. ميگفت: "ميخواهم همه وسائل زندگی نو و برايش سورپرايز باشد".ا
حالا ديگر روی ميز كارش پر از عكسهای مراسم عقدكنان و ليلای زيبا بود. هر روز اول وقت با وسواسی بيش از اندازه خاك از عكسها ميگرفت و آنها را تميز كرده دوباره سرجايش ميگذاشت. بهمه قول داده بود با رسيدن همسرش دريكی از رستورانها جشنی خواهد گرفت و تمام دوستانش را دعوت خواهد كرد.ا
روز موعود فرا رسيد، برای رفتن به فرودگاه قرار و آرام نداشت، تا آنجا كه ميتوانست خودرا آراست، موی سر و صورت را بدست آرايشگر داد، لباسی برازنده دربر نمود و كراواتی زيبا بگردن آويخت. ميگفت: "ميخواهم در اولين برخورد احساس خوبی از من به دل بگيرد".ا
با چند تن از بستگان نزديكش كه در كانادا زندگی ميكردند برای استقبال از عروس به فرودگاه رفتند. از منهم خواهش كرد بعنوان يك دوست نزديك همراه با همسرم به فرودگاه برويم.ا
طبق سنت تمام ايرانيها با يك دسته گل بزرگ به استقبال عروس خانم به فرودگاه رفتيم و در جمع دوستان خانوادگی جورج جای گرفتيم و بانتظار رسيدن پرواز در گوشه ای ايستاديم.ا
پرواز با قدری تأخير بزمين نشست و پس از ساعتی كه در آن مدت جورج چون مرغ سركنده از اينطرف بآن طرف ميرفت ليلا تنها درپشت يك چرخ دستی كه ستونی از ساك و چمدان آنرا پركرده بود نمايان شد.ا
جورج فورا" جلو دويد و همسرش را درآغوش كشيد و آماده بود تا صورت اورا غرق در بوسه سازد ولی گويا عروس خانم بعلت خستگی راه و معطلی در اطاق مهاجرت بيحوصله تر از آن بود كه بتواند جورج را جوابگو باشد لذا پس از قدری خوش و بش سرد با او وساير استقبال كنندگان چمدانها را بسوی اتومبيلها بردند و روانه آپارتمان جورج شدند. چون در آن گير ودار كسی متوجه ما نشده بود لذا در يك فرصت مناسب دسته گل را روی یکی ازچمدانها گذارديم و از فرودگاه خارج شديم.ا
ليلا دختری بود سبزه و باريك اندام با چشمانی میشی و موهائی سياه و فرخورده، در عكسهائی كه از او ديده بودم بسيار زيباتر از خودش بنظر ميآمد، البته بنظر خانمم خستگی راه و مسافرت طولانی درآشفتگی وضع او بی تأثير نبود.ا
چند روز از جورج خبری نشد، به شركت اطلاع داده بود كه گرفتار رتق و فتق امور خانه ميباشد. يكروز هم بمن زنگ زد و خواهش كرد تا آمدن او مواظب پيشرفت كارها باشم. بشوخی از او پرسيدم: "اوضاع خانه چطور است" جواب داد: "بد نيست، فعلا" سرمان گرم است".ا
پس از يك هفته وقتی اورا ديدم، آنطور كه انتظار داشتم بشاش و سرحال نبود، درمورد همسرش از او سؤال كردم گفت: "چند روزيست حالش خوب نيست، اورا نزد دكتر بردم كه پس از معاينه گفت همه چيز نشان از سلامتی كامل ميدهد ولی ممكن است بعلت دوری از خانواده اش به افسردگی دچار شده باشد".ا
بعلت كار زياد آزمايشگاه كه بدليل غيبت او انباشته شده بود ديگر صحبتی نكرديم و مشغول كار شديم، چند هفته دیگر گذشت و كار زياد فرصتی برای صحبتهای خصوصی نميگذاشت، قيافه او هم تمام مدت درهم بود بطوريكه احساس ميكردم او خود نيز چندان مايل نبود درباره روابط خصوصی اش با من صحبت كند، تنها گاه زمزمه هائی دال بر نارضايتی از وضع خانه ابراز ميداشت. مثلا" ميگفت: "او خيلی سيگار ميكشد" و يا "بيش از اندازه با تلفن صحبت ميكند" و بلافاصله ساكت ميشد و بكار ميپرداخت، منهم چون ميديدم مايل بادامه صحبت نيست پشت آنرا نميگرفتم.ا
ميدانستم جورج سيگار نميكشد و از بوی آنهم نفرت دارد. باحتمال زياد بوی سيگار همسرش اورا ناراحت ميكرد. باخود فكر كردم شايد همسرش از دوری والدين و دوستانش ناراحت است و به سيگار پناه ميبرد، اين چيزی بود كه درآينده با يافتن دوستانی در كانادا ممکن بود آنرا كم و پس از مدتی ترك نمود.ا
چهار ماه گذشت، دراينمدت جورج كه قرار بود با رسيدن همسرش جشنی برای معرفی او با دوستان همكارش ترتيب دهد درجواب بعضی از همكاران كه بشوخی درمورد آن سؤال ميكردند يا سكوت اختيار ميكرد و يا با جوابهای سربالا از آن طفره ميرفت.ا
يكروز صبح وقتی وارد آزمايشگاه شدم اورا خاموش و گرفته در دفترکارش دیدم، سر در گريبان فرو برده و ساکت نشسته بود. باو صبح بخير گفتم و چون خواستم روانه ميز كار خود شوم سرش را بالا آورد، چشمانش اشك آلود و سرخ بود، از بوی الكل كه فضا را پر كرده بود دانستم سرخی چشمهايش بدليل افراط در نوشيدن الكل ميباشد ولی اشك آلود بودن آنها مرا بوحشت انداخت. با تصور اينكه برای همسرش اتفاقی افتاده از او پرسيدم: "جورج مسئله ای پيش آمده است".ا
بدون اينكه چيزی بگويد پاكتی از جيب بيرون آورد و بمن داد. بوی عصر زنانه ای از آن بمشامم خورد. سر پاكت باز بود و درجوف آن نامه ای ديده ميشد. فهميدم نامه ای خصوصی است لذا بدون اينكه آنرا بيرون آورده نگاه كنم باو برگرداندم. او خود نامه را بيرون كشيد و تای آنرا باز كرده بمن داد. نامه ای بود بزبان عربی و با خطی زيبا كه توانستم نام ليلا را دربالای نامه بخوانم. دانستم كسی نامه را برای همسرش ليلا نوشته است.ا
حدس زدم ناراحتی و گريه او از بابت نامه ميباشد ولی هنوز دقيقا" نميدانستم چرا مفاد نامه بایستی سبب ناراحتی او شده باشد.ا
چون نامه بخط عربی بود نمیتوانستم آنرا بخوانم. درحالیکه نامه را باو باز پس میدادم سؤال كردم: "نامه از طرف كيست، آيا كسی از بستگان همسرش فوت كرده و يا اتفاقی برای والدين او افتاده است".ا
لبخندی از روی نفرت زد و سرش را تكان داد و گفت: "كاش اينطور بود ولی نميدانم كدام بيشرفی برای همسرم نامه عاشقانه نوشته است".ا
با تعجب پرسيدم: "نامه عاشقانه برای همسر تو".ا
گفت: "دقيقا" همينطور است".ا
گفتم: "ولی از كجا اين نامه بدست تو رسيده است".ا
گفت: "ديروز وقتی ليلا به حمام رفته بود برحسب تصادف از كنار ميز توالت او رد ميشدم، درب كيفش باز بود، نامه ای درميان آن بچشمم خورد. فرم پاكت و كلمه "ليلای عزيز" روی آن كنجكاوم كرد تا آنرا بيرون آورده نگاهی سريع بآن اندازم. نامه ای بود عاشقانه برای همسرم از طرف يك مرد و از قاهره سرزمين اجداديم.ا
با روحيه ايكه از او ميشناختم دريافتم آواری سنگين بر او فرود آمده است. نميدانستم برای آرامش او چه بايد بگويم. سكوتی سنگين بين ما بوجود آمد، برای شكستن آن گفتم: "نكند نامه مربوط به قبل از ازدواج شما باشد".ا
نامه را از روی ميز برداشت و تاريخ آنرا نشانم داد، مربوط به بیست روز قبل بود.ا
باو گفتم: "از همسرت سؤال نكردی نويسنده نامه كيست و چرا برای او كه درحال حاضر ازدواج كرده نامه عاشقانه نوشته است".ا
بين خنده و گريه ناليد و گفت: "نه تنها او دراين باره هيچ نگفت بلكه بمن اعتراض هم كرد كه چرا درب كيف اورا باز كرده و نامه خصوصی اورا برداشته ام".ا
چون احساس كردم او اين نامه را دليل خيانت همسرش ميداند برای اينكه اورا آرام كنم گفتم: "با اينهمه من فكر ميكنم وجود يك نامه، حتی عاشقانه نميتواند دليل بر چيزی باشد، ممكن است همسرت و آن جوان قبل از ازدواج شما، يكديگر را دوست داشته اند و حالا آن جوان خواسته با اين نامه همسرت را بيازمايد".ا
جورج دست در جيب كرد و دسته ای قبض تلفن بيرون آورد و جلوی من گذاشت و گفت: "از وقتی به كانادا آمده بيش از دوهزاروپانصد دلار هزينه تلفن او با مصر بوده است، من شماره تلفنها را كنترل كرده ام، بيشتر آنها مربوط به تماس با شماره ای بوده كه فكر ميكنم متعلق به آن مرد باشد. و تعداد كمی مربوط به والدين او است".ا
پرسيدم: "حالا چه تصميم داری؟"ا
گفت: "شماره تلفن آن مرد را به پدرم داده ام تا اورا يافته برايش اعلام جرم كنند".ا
گفتم: "منظورم اين بود كه در مورد همسرت چه تصمیمی داری".ا
گفت: "هنوز نميدانم، ولي با تمام وجود احساس ميكنم كلاه بزرگي بر سرم رفته است".ا
گفتم: "بنظر من بهتر است اين مشكل را با آرامش و سر صبر حل كني چون اين موضوع چيزي نيست كه با جنگ و دعوا حل گردد. بعد از او خواستم برخاسته صورتش را بشويد و تا ديگر كاركنان آزمايشگاه نيامده اند مشغول كار شود".ا
دو هفته ديگر بهمين منوال گذشت، جورج هر روز صبح با چشماني كه از بيخوابي و مصرف زياد مشروبات الكلي به سرخي ميزد به آزمايشگاه ميآمد. چون ميدانستم وضع روحي متعادلي ندارد سؤالي درمورد همسرش نميكردم ولي ميدانستم سخت ناراحت است و فشار زيادي را تحمل ميكند.ا
يكروز صبح دوباره اورا در دفترش ساکت و غمگین نشسته ديدم. با ديدن من سرش را بالا آورد و با چشماني مملو از اشك گفت: "او خانه را ترك كرد".ا
پرسيدم: "يعني چه، او خانه را ترك كرد".ا
گفت: "روز قبل وقتي بخانه رسيدم اورا نديدم، به گمان اينكه بيرون رفته لباسم از تن بیرون کرده تصميم داشتم براي گرفتن دوش به حمام روم كه روي ميز توالتش چشمم به پاكت نامه اي خورد. جلو رفته نام خودرا روي آن ديدم. آنرا باز کرده چنین خواندم".ا
"جورج، ادامه زندگي مشترك ديگر براي ما امكان پذير نيست. من وسائل ضروري خودرا برداشتم تا بمنزل يكي از دوستانم بروم، از اينكه ترا رنجاندم پوزش ميخواهم، اميدوارم مرا ببخشي، بزودي براي انجام طلاق اقدام خواهم كرد" و پاكت نامه را بسمت من دراز كرد.ا
از قبل شنيده بودم ازدواجهاي وكالتي كه بدون شناسائي قبلي بروحيات طرفين انجام ميگيرد مشكلاتي اين چنين بهمراه خواهند داشت ولي باورم نميشد ازدواج جورج با اين سرعت رو بوخامت گذارد.ا
درد و رنج او مرا نيز سخت تحت تأثير قرار داد، بي اختيار اورا در بغل گرفتم تا شايد قدري از آلام او بكاهم، او نيز كه گويا ياوري يافته بود سر بر شانه من نهاد و ناگهان اشك چون سیلی از چشمانش سرازير شد و بدون اينكه بتواند خودرا كنترل كند هاي هاي به گريستن پرداخت.ا
مدتي بدينمنوال گذشت، پس از اينكه قدري آرام شد از او پرسيدم: "هيچ ننوشته بكجا خواهد رفت" و يا "شماره تلفني براي تماس نگذاشته است".ا
گفت: "نه، هيچ آدرس و يا نامي از دوستش نداده است".ا
گفتم: "در مدت اين چند ماهه حتما" بايد نامي از دوستانش شنيده باشي".ا
گفت: "او هيچوقت بمن نگفت كه دوستاني در تورنتو دارد".ا
گفتم: "از طريق شماره تلفنهائيكه روي صورتحساب تلفن است شايد بتواني تلفن دوستانش را يافته بآنها زنگ بزني و يا به پليس اطلاع دهي اورا پيدا كنند".ا
جورج پريشان گفت: "تمام اين پيش بيني ها را كرده ام، به پليس هم غيبت اورا اطلاع داده ام" و اضافه كرد: "تمام تلاشم اينست كه اورا يافته از پدر و مادرش بخواهم به كانادا آمده وضع ما را روشن كنند".ا
هفته ها گذشت و خبري از ليلا نشد تا اينكه يكروز صبح وقتي جورج را دیدم نامه اي از دادگٌاه شهر نشانم داد وگفت: "او از داگاه تقاضاي طلاق كرده است، دادگاه هم از من خواسته با وكيلم در روزيكه تعيين كرده اند در آنجا حضور يابيم".ا
گفتم: "مثل اينكه همسرت خيلي در انجام طلاق عجله داشته كه باين سرعت دست بكار شده است".ا
جورج با واكنشي عصبي سري تكان داد و گفت: "مثل اينكه اصلا" براي من بكانادا نيامده بود".ا
در طول هشت ماه بعد از آن روز جورج بهمراه وكيلش درگير يك جدال متفاوت و نفس گير با ليلا و دوستانش بودند. جنگي كه يكطرف از احساس فريب خورده و نامراد خود دفاع ميكرد و طرف دیگر بدون توجه به اين واقعيت، ادعاي غرامت و نفقه سنگيني بدليل داشتن طفلي در رحم از جورج مينمود.ا
جورج بهيچوجه زير بار پذیرفتن طفلی که او در شکم داشت نميرفت و براي اثبات حقانيّت خود از دادگاه تقاضاي تست (د.ان.ای) نمود زيرا معتقد بود او در طول زندگي با همسرش تنها چند بار با او هم بستر شده و هر بار هم از كاندوم استفاده كرده است.ا
سرانجام با انجام تست معلوم شد طفل متعلق به جورج نيست و دادگاه رأي بر برائت او داد و نهايتا" جو دادگاه بنفع جورج تغيير جهت داد و او موفق شد بدون پرداخت هيچگونه خسارتي از همسرش طلاق گيرد.ا
جنگ خاتمه يافته بود ولي تأثيرات جنبي آن بسيار اسف انگيز بود، زني باردار در جامعه اي بدون پاي بند اصول اخلاقي با دوستاني هرزه رها شده بود و مردي شكست خورده در احساسي عاطفي و فريب خورده از خوش باوري خود روزها و هفته ها را با اندوهي عميق وخالي از احساس محبت سپري ميكرد.ا
از آنجائيكه او تنها مرا صميمي و همدل با خود ميدانست بدون هيچ واهمه اي غم عميق خودرا روزها با من در ميان مينهاد. از فشار غم به مشروب پناه برده بود، سيگار از لاي دو انگشتش دور نميشد، روزها خواب آلوده و اکثرا" دير به آزمايشگاه ميآمد و چند بار بدليل تأخيرهايش اخطار گرفت. بهمه چيز بي تفاوت شده بود، ديگر در انجام كارها دقت لازم را نداشت و ازمن خواهش ميكرد نتيجه كارهايش را كنترل كنم.ا
چون وضع اورا وخيم و موقعيتش را از نظر استخدامي در خطر ديدم روزي اورا بكناري كشيدم و خیلی جدی باو اخطار کرده گفتم: "جورج، تو نميتواني با اين وضع مدت زيادي دوام كني، بزودي تورا اخراج خواهند كرد، اگر ميخواهي خودكشي كني خود داني، ولي بايد اينرا بتو بگويم كه دنيا بآخر نرسيده، تو هنوز جواني و ميتواني دوباره همسري خوب براي خود بیابی، براي اينكار هم لازم است در درجه اول شغلت را حفظ كني، سعي كن ليلا را فراموش كرده بروزهاي قبل از ازدواجت باز گردي".ا
نگاهي بمن كرد و از روي تأسف سري تكان داد و گفت: "دوستانم بمن اطلاع داده اند كه ليلا را اغلب در بارها و ديسكو ها با عده اي جوان مي بينند، مثل اينكه وضع مناسبي ندارد".ا
گفتم: "خوبي و بدي زندگي هر فردي بخودش مربوط است. تو كه ديگر نسبت باو تعهد اخلاقي نداري، چرا بي جهت باو و زندگي او فكر ميكني. بگذار هرطور ميخواهد زندگي كند".ا
جورج در حاليكه بار دیگر اشك در چشمهايش جمع شده بود گفت: "من آرزو داشتم زندگي خوب و مرفهي براي او و فرزندان آينده مان فراهم كنم، تو فكر ميكني آدمها براي زندگي كردن چيزي بيشتر از اين ميخواهند".ا
گفتم: "هركس زندگي و رفاه آنرا از دريچه چشم خودش مي بيند، شايد او طور ديگري فكر ميكرده است".ا
جورج درحاليكه دندانهايش را از روي خشم بهم ميفشرد گفت:ا
"اون لعنتي ميتوانست در قاهره بماند و همانجا هرچه ميخواهد بكند، چرا مرا براي آمدن به كانادا انتخاب كرد، مرا كه نه اورا ميشناختم و نه هيچگونه ستمي باو كرده بودم".ا
براي دلداريش گفتم: "حالا كه تمام شده، بلند شو بكارهايت برس و ديگر فكرش را هم نكن".ا
از قدیم گفته اند: "زمان حلال مشكلات است" پس از هفته ها و ماهها حال جورج كم كم بهبود يافت و سيگار و مشروب را بتدريج كنار گذاشت و دوباره با جديت بكار پرداخت. معلوم بود سعي ميكند گذشته را با همه تلخكامي هايش بدست فراموشي بسپارد و بزمان قبل از ازدواجش باز گردد.ا
هنگاميكه با معرفي يكي از مؤسسات آموزشي كانادا براي استخدام در آزمايشگاه شركت (الف) رفته بودم با جورج سرپرست آزمایشگاه آشنا شدم. درخواست من پس از رؤيت رئيس شركت براي ارزشيابي و مصاحبه براي او فرستاده شده بود.ا
اين اولين مصاحبه من پس از ورود به كانادا بود و با اينكه مؤسسه آموزشي فوق تعليمات لازم را برای موفقیت در مصاحبه بمن داده بود ولي بهيچوجه اميد موفقيت به انجام آن و يافتن شغلي در آزمايشگاه را نداشتم زيرا رشته تخصصي من کار آزمایشگاهی نبود و تنها مدت کوتاهی درايران در يك شركت مهندسي كار آزمايشگاهي كرده بودم.ا
انتظار داشتم روز مصاحبه با شخصي روبرو شوم كه با سؤالات خود در مورد شيمي و كارهاي آزمايشگاهي مرا پيچانده و نهايتا" قلم قرمزي بر روي درخواست استخدامي من كشيده روانه خانه ام كند.ا
روز مصاحبه وقتي وارد دفتر او شدم جواني را ديدم آراسته كه بنظرم سی سال بيشتر نداشت، با لبخندي به سلام من پاسخ داد و صندلي كنار ميز خودرا براي نشستن بمن تعارف کرد و بدون اينكه خود پشت ميزش بنشيند و قیافه یک مصاحبه کننده جدی را بخود بگیرد يك صندلي آورد و دركنار من نشست و پس از نگاهي اجمالي به درخواست استخدام و سوابق من كه پيوست آن بود گفت: "مثل اينكه سابقه كوتاهي در كار آزمايشگاهي داريد".ا
گفتم: "همينطوراست ولي رشته تحصيلي من زياد هم از كارهاي آزمايشگاهي دور نيست و با كمي راهنمائي ميتوانم خيلي زود زير و بم كارها را فرا گيرم".ا
خنديد و گفت: "اطمينان دارم كه همينطور است".ا سؤالاتي در مورد اينكه چه مدتی است به كانادا آمده ام و درحال حاضر كجا زندگي ميكنم، آيا اتومبيل دارم و ميتوانم رانندگي كنم و سؤالاتي از اين دست كه بهيچوجه ارتباطی به رشته شيمي و كارهاي آزمايشگاهي نداشت از من نمود و در پايان اضافه كرد: "خوشحالم كه با شما آشنا ميشوم، من همين امروز درخواست شما را با نظر مساعد نزد رئيس شركت ميفرستم، اميدوارم بزودي شما را زيارت كنم".ا
از خوشحالي سر از پا نميشناختم و باورم نميشد كه بهمين آساني مصاحبه را گذرانده و شغلي مناسب - که بهیچوجه انتظارش را نداشتم - بدست آورده باشم ولي حوادث روزها و ماههاي بعد كه در آزمايشگاه شانه به شانه جورج كار كردم رمز اين موفقيت را برايم آشكار ساخت.ا
حدود شش سال قبل از روزي كه با جورج آشنا شوم، او پس از اخذ ليسانس در رشته شيمي در قاهره آنجا را بقصد كانادا ترك گفته بود و نظر باينكه نمراتش تماما" در سطح عالي قرار داشت توانسته بود پس از ورود بكانادا بلافاصله در دانشگاه تورنتو براي دوره فوق ليسانس شيمي ثبت نام نمايد. سه سال بعد با در دست داشتن فوق ليسانس شيمي در شركت (الف) ستخدام و با سمت سرپرست آزمايشگاه مشغول كار شده بود.ا
با اينكه در آنزمان آزمايشگاه چند كارمند فني ديگر هم داشت ولي جورج با تعصبي باور نكردني بزودي زير و بم كارها را بمن آموخت بطوريكه در مدت كوتاهي قادر گشتم با بیشتر دستگاههاي كامپيوتری آنالایز مواد مستقلا" كار كنم.ا
دليل اينكار را خيلي ساده برايم توضيح ميداد و ميگفت: "راستش اينكه كانادائیها خوب كار نميكنند و فقط بلدند بما شرقيها افاده بفروشند، ما بايد كارها را بدست خود گرفته بآنها نشان دهيم چيزي از آنها كم نداريم".ا
دوستي ما روز بروز بيشتر استحكام مييافت. او در هر فرصتي از خانواده خود در مصر، از پدرش كه طبيبي حاذق بود، از مادر و برادر و خواهرانش كه همه تحصيلكرده بودند برايم تعريف ميكرد.ا
با اينكه در مدت اقامتش در كانادا با چند دختر جوان دوستی برقرار کرده بود ولي خیلی زود روابط بسردی گرائیده و ادامه نیافته بود.ا
خود او دراین باره ميگفت: "همه آنها از خود راضي و غيرقابل اطمينان هستند، هيچكدامشان قادر به درك ما نيستند و ما نميتوانيم با آنها يك زندگي مشترك و دائم بوجود آوريم".ا
باو ميگفتم: "خوب اينكه زياد عجيب نيست، اين بدليل طرز فكر و فرهنگ متفاوت ما و آنها است".ا
جواب ميداد: "با تو موافقم، بهمين دليل درنظر دارم سال آينده به مصر رفته دختري را از ميان دوستان و آشنايان خانواده خود براي ازدواج انتخاب كنم".ا
گفتم: "این خیلی خوبست ولي شرطش اينست كه دختر انتخابي را كاملا" بشناسي، نه اينكه چشم بسته دست يكي را گرفته بعنوان همسر بكانادا بياوري و بعد هم دچار مشكل شوي".ا
گفت: "بدبختانه دختراني را كه من قبلا" ميشناختم همه تا حال ازدواج كرده اند ولي پدر و مادرم بمن اطمينان داده اند درصورتیکه موافق باشم ميتوانند دختري مناسب براي ازدواج با من انتخاب نمایند".ا
چیزی نگذشت که یکروز صبح خوشحال و خندان به آزمايشگاه آمد و گفت: "شب قبل پدرم تلفن كرد و خبر داد كه دختر زيبا و تحصيلكرده اي را دريك خانواده سرشناس قاهره پيدا كرده و درنظر دارند عكسي از دختر مورد نظر برايش بفرستند تا درصورت پسند، به كشورش رفته و مراسم عقد و ازدواج را در آنجا بعمل آورند" و اضافه كرد: ."منهم بلافاصله با اينكار موافقت كردم"
پس از مدتی جورج نامه مفصلي که محتوی چند قطعه عكس از دختري زيبا بود از پدرش دريافت كرد. پدرش در نامه نوشته بود: "صاحب عكس دختري است تحصيلكرده بنام ليلا كه دوسال قبل موفق به اخذ ليسانس در رشته علوم اجتماعي از دانشگاهي در قاهره شده و اكنون نيز در يك كمپاني بزرگ در قسمت روابط عمومي كار ميكند" و از جورج خواسته بود درصورت موافقت بهتر است هرچه زودتر بوطن آمده بقيه كارها را با بودن خودش دنبال كند.ا
از روز بعد يكي از عكسهاي لیلا در قابي زيبا بر روي ميز كار جورج جاي گرفت، اين نشان میداد كه او نديده عاشق دخترك شده است، اطمينان داشتم بلافاصله موافقت خودرا با انجام عقد و عروسي به پدرش اعلام و از شركت درخواست مرخصي خواهد کرد.ا
يكهفته بعد جورج با حالتي غمگين و درعين حال عصباني خبر آورد كه متأسفانه شركت بدليل حجم زياد كارها درحال حاضر با مرخصي او موافق نيست و او بايد تا سبك شدن كار آزمايشگاه مدتي صبر كند.ا
براي دلداري باو گفتم: "مهم نيست ميتواني بپدرت تلفن كرده مشكلات كار خودرا برایش شرح دهی، ازدواج كاري نيست كه بتوان با عجله انجام داد، حتما" آنها ميتوانند تا مدتي صبر كنند".ا
چيزي نگفت و مشغول كار شد ولي از آنجائیکه اورا خوب میشناختم حس کردم از اين عدم موفقيت كلی افسرده شده و اعصابش متشنج و تحت فشار ميباشد.ا
حدود يكماه از قضيه گذشت، درآن مدت ديگر صحبتي از دخترك بميان نيامد بطوريكه تصور كردم ممكن است موضوع بدليل گرفتاري هاي كاري جورج فراموش شده و يا با موافقت خانواده دختر فعلا" مسكوت مانده است ولي عكس زيباي دخترك بر روي ميز كار جورج نشان ميداد كه موضوع كاملا" نيز منتفي نشده است.ا
يكروز صبح وقتي وارد آزمايشگاه شدم جورج را گرفته و پريشان ديدم، از حالش جويا شدم، نگاه غمگینی بمن کرد و گفت: "شب قبل پدرم خبر داد كه خانواده ليلا اطلاع داده اند درصورتي كه پسر شما مايل به ازدواج با دختر ما ميباشد بايستي زود دست بكار شود درغير اينصورت خواستگار ديگري آماده ازدواج با او ميباشد".ا
فهميدم چرا اينقدر پريشان است، اينطور معلوم بود كه التيماتوم خانواده دختر خيلي جدي است و با شرايط فعلی جورج كه درحال حاضر قادر نبود به مصر رفته كار عقد و عروسي را بانجام برساند موضوع ازدواج با ليلا خاتمه يافته تلقي ميشد. از طرفي ميديدم جورج نديده دل بدخترك بسته و نميتواند از ازدواج با او منصرف شود. از او پرسيدم: "حالا چه تصميم داري؟"
گفت: "راستش را بخواهي نميدانم چه بايد بكنم".ا
گفتم: "دركار ازدواج عجله نبايد كرد، دختر زيبا و تحصيلكرده فراوان پیدا ميشود، تازه تو كه هنوز اين دختر را نديده و نميشناسي، شايد پس از چند روز آشنايي و نشست و برخاست با او نظرت تغيير كند، بنظر من بهتر است عجله نكني و بآنها خبر دهي كه درحال حاضر قادر برفتن مصر و انجام اينكار نيستي".ا
سري تكان داد و گفت: "پدرم درنامه اش خيلي از ليلا تعريف كرده، اطمينان دارم اگر اورا ببينم از او خوشم خواهد آمد، درنظر دارم به پدرم اطلاع دهم اورا وكالتا" برايم عقد كنند زيرا نميخواهم اين شانس ارزنده را از دست بدهم".ا
خنديدم و گفتم: "نميخواهم تورا از اينكار منصرف كنم ولي اجازه بده نصيحت پدرم را در زماني كه خودم جوان بودم وتصميم به ازدواج داشتم برايت باز گو كنم". او با همه پريشان حالي سراپا گوش شد و چشم بدهان من دوخت.ا
گفتم هنگامیکه تصمیم به ازدواج داشتم پدرم گفت: "پسرجان ازدواج بزرگترين و مهمترين معامله در طول زندگي آدمهاست، برد آن بسيار شيرين و باختش بينهايت زيانبار و خطرناك است، پس قبل از اقدام بآن بهتر است در اطراف و جوانب آن كاملا" تحقيق كنی و بيگدار بآب نزنی".ا
جرج خنديد و گفت: "تو آدم خوشبختي هستی چونكه اندرزهای پدرت را هميشه بخاطر داری و آنرا بكار ميبندی، مثل اينكه منهم ناچارم از اندرز پدر تو پيروی كرده راجع باينكار بيشتر فكر كنم".ا
آنروز ديگر صحبتی دراينمورد نكرديم تا اينكه دو هفته بعد خبردار شدم جورج به پدرش وكالت داده ليلا را برايش عقد (Get Married) كند و مدارك آنرا هرچه زودتر به كانادا بفرستد تا او کار گرفتن اقامت برای عروس را در کانادا شروع نماید.ا
نظر باينكه خانواده ليلا از قبل با اين ازدواج موافق بودند لذا مراسم عقد خيلي زود انجام گرفت. در تصاويري كه بعدا" از مراسم آن براي جورج فرستاده بودند، در مجلس عقدكنان كه عده اي از دوستان و آشنايان دوطرف دعوت داشتند عكس بزرگي از جورج بعنوان داماد روي صندلي كناری عروس خانم كه با لباس سفيد در كنار عكس او نشسته بود بچشم ميخورد.ا
چيزی نگذشت كه مدارك ازدواج بدست جورج رسيد. درحاليكه از خوشحالی سر از پا نميشناخت بدون درنگ آنها را باداره مهاجرت كانادا برد و کار گرفتن اقامت برای ليلا را كه حالا ديگرهمسر قانونی او بود شروع کرد.ا
حالا زندگی به جورج لبخند ميزد، هفته ای يكبار تلفنی با ليلا صحبت ميكرد و از پيشرفت كار مهاجرت او میپرسید، با هم درمورد برنامه های آينده شان برای زندگی مشترك در كانادا صحبت ميكردند. از صحبتهای جورج درمييافتم برای آمدن همسرش به كانادا روز شماری ميكند. با اينكه درمدت آشنائيمان نديده بودم او لب به مشروب بزند ولی بعضي از روزها هنگاميكه به آزمايشگاه ميآمد از دهانش بوی الكل بمشام ميرسيد. بشوخی باو ميگفتم: "مثل اينكه ديشب خيلی خوش گذشته است، با خوبرويان بودی؟"ا
ميخنديد و ميگفت: "نه، درخانه تنها بودم، با ليلا صحبت میكردم، نميدانی چقدر هيجان داشتم، اگر چند پيكی نميزدم خوابم نميبرد".ا
هشت ماه چون عمری بر او گذشت، يكروز درحاليكه از هيجان ميلرزيد خبر آورد كه كار ويزای همسرش درست شده و هفته آينده راهی كانادا ميشود، از يكماه قبل آپارتمانی شيك نزديك محل كارش گرفته و آنرا با وسائلی نو تزيين كرده بود. ميگفت: "ميخواهم همه وسائل زندگی نو و برايش سورپرايز باشد".ا
حالا ديگر روی ميز كارش پر از عكسهای مراسم عقدكنان و ليلای زيبا بود. هر روز اول وقت با وسواسی بيش از اندازه خاك از عكسها ميگرفت و آنها را تميز كرده دوباره سرجايش ميگذاشت. بهمه قول داده بود با رسيدن همسرش دريكی از رستورانها جشنی خواهد گرفت و تمام دوستانش را دعوت خواهد كرد.ا
روز موعود فرا رسيد، برای رفتن به فرودگاه قرار و آرام نداشت، تا آنجا كه ميتوانست خودرا آراست، موی سر و صورت را بدست آرايشگر داد، لباسی برازنده دربر نمود و كراواتی زيبا بگردن آويخت. ميگفت: "ميخواهم در اولين برخورد احساس خوبی از من به دل بگيرد".ا
با چند تن از بستگان نزديكش كه در كانادا زندگی ميكردند برای استقبال از عروس به فرودگاه رفتند. از منهم خواهش كرد بعنوان يك دوست نزديك همراه با همسرم به فرودگاه برويم.ا
طبق سنت تمام ايرانيها با يك دسته گل بزرگ به استقبال عروس خانم به فرودگاه رفتيم و در جمع دوستان خانوادگی جورج جای گرفتيم و بانتظار رسيدن پرواز در گوشه ای ايستاديم.ا
پرواز با قدری تأخير بزمين نشست و پس از ساعتی كه در آن مدت جورج چون مرغ سركنده از اينطرف بآن طرف ميرفت ليلا تنها درپشت يك چرخ دستی كه ستونی از ساك و چمدان آنرا پركرده بود نمايان شد.ا
جورج فورا" جلو دويد و همسرش را درآغوش كشيد و آماده بود تا صورت اورا غرق در بوسه سازد ولی گويا عروس خانم بعلت خستگی راه و معطلی در اطاق مهاجرت بيحوصله تر از آن بود كه بتواند جورج را جوابگو باشد لذا پس از قدری خوش و بش سرد با او وساير استقبال كنندگان چمدانها را بسوی اتومبيلها بردند و روانه آپارتمان جورج شدند. چون در آن گير ودار كسی متوجه ما نشده بود لذا در يك فرصت مناسب دسته گل را روی یکی ازچمدانها گذارديم و از فرودگاه خارج شديم.ا
ليلا دختری بود سبزه و باريك اندام با چشمانی میشی و موهائی سياه و فرخورده، در عكسهائی كه از او ديده بودم بسيار زيباتر از خودش بنظر ميآمد، البته بنظر خانمم خستگی راه و مسافرت طولانی درآشفتگی وضع او بی تأثير نبود.ا
چند روز از جورج خبری نشد، به شركت اطلاع داده بود كه گرفتار رتق و فتق امور خانه ميباشد. يكروز هم بمن زنگ زد و خواهش كرد تا آمدن او مواظب پيشرفت كارها باشم. بشوخی از او پرسيدم: "اوضاع خانه چطور است" جواب داد: "بد نيست، فعلا" سرمان گرم است".ا
پس از يك هفته وقتی اورا ديدم، آنطور كه انتظار داشتم بشاش و سرحال نبود، درمورد همسرش از او سؤال كردم گفت: "چند روزيست حالش خوب نيست، اورا نزد دكتر بردم كه پس از معاينه گفت همه چيز نشان از سلامتی كامل ميدهد ولی ممكن است بعلت دوری از خانواده اش به افسردگی دچار شده باشد".ا
بعلت كار زياد آزمايشگاه كه بدليل غيبت او انباشته شده بود ديگر صحبتی نكرديم و مشغول كار شديم، چند هفته دیگر گذشت و كار زياد فرصتی برای صحبتهای خصوصی نميگذاشت، قيافه او هم تمام مدت درهم بود بطوريكه احساس ميكردم او خود نيز چندان مايل نبود درباره روابط خصوصی اش با من صحبت كند، تنها گاه زمزمه هائی دال بر نارضايتی از وضع خانه ابراز ميداشت. مثلا" ميگفت: "او خيلی سيگار ميكشد" و يا "بيش از اندازه با تلفن صحبت ميكند" و بلافاصله ساكت ميشد و بكار ميپرداخت، منهم چون ميديدم مايل بادامه صحبت نيست پشت آنرا نميگرفتم.ا
ميدانستم جورج سيگار نميكشد و از بوی آنهم نفرت دارد. باحتمال زياد بوی سيگار همسرش اورا ناراحت ميكرد. باخود فكر كردم شايد همسرش از دوری والدين و دوستانش ناراحت است و به سيگار پناه ميبرد، اين چيزی بود كه درآينده با يافتن دوستانی در كانادا ممکن بود آنرا كم و پس از مدتی ترك نمود.ا
چهار ماه گذشت، دراينمدت جورج كه قرار بود با رسيدن همسرش جشنی برای معرفی او با دوستان همكارش ترتيب دهد درجواب بعضی از همكاران كه بشوخی درمورد آن سؤال ميكردند يا سكوت اختيار ميكرد و يا با جوابهای سربالا از آن طفره ميرفت.ا
يكروز صبح وقتی وارد آزمايشگاه شدم اورا خاموش و گرفته در دفترکارش دیدم، سر در گريبان فرو برده و ساکت نشسته بود. باو صبح بخير گفتم و چون خواستم روانه ميز كار خود شوم سرش را بالا آورد، چشمانش اشك آلود و سرخ بود، از بوی الكل كه فضا را پر كرده بود دانستم سرخی چشمهايش بدليل افراط در نوشيدن الكل ميباشد ولی اشك آلود بودن آنها مرا بوحشت انداخت. با تصور اينكه برای همسرش اتفاقی افتاده از او پرسيدم: "جورج مسئله ای پيش آمده است".ا
بدون اينكه چيزی بگويد پاكتی از جيب بيرون آورد و بمن داد. بوی عصر زنانه ای از آن بمشامم خورد. سر پاكت باز بود و درجوف آن نامه ای ديده ميشد. فهميدم نامه ای خصوصی است لذا بدون اينكه آنرا بيرون آورده نگاه كنم باو برگرداندم. او خود نامه را بيرون كشيد و تای آنرا باز كرده بمن داد. نامه ای بود بزبان عربی و با خطی زيبا كه توانستم نام ليلا را دربالای نامه بخوانم. دانستم كسی نامه را برای همسرش ليلا نوشته است.ا
حدس زدم ناراحتی و گريه او از بابت نامه ميباشد ولی هنوز دقيقا" نميدانستم چرا مفاد نامه بایستی سبب ناراحتی او شده باشد.ا
چون نامه بخط عربی بود نمیتوانستم آنرا بخوانم. درحالیکه نامه را باو باز پس میدادم سؤال كردم: "نامه از طرف كيست، آيا كسی از بستگان همسرش فوت كرده و يا اتفاقی برای والدين او افتاده است".ا
لبخندی از روی نفرت زد و سرش را تكان داد و گفت: "كاش اينطور بود ولی نميدانم كدام بيشرفی برای همسرم نامه عاشقانه نوشته است".ا
با تعجب پرسيدم: "نامه عاشقانه برای همسر تو".ا
گفت: "دقيقا" همينطور است".ا
گفتم: "ولی از كجا اين نامه بدست تو رسيده است".ا
گفت: "ديروز وقتی ليلا به حمام رفته بود برحسب تصادف از كنار ميز توالت او رد ميشدم، درب كيفش باز بود، نامه ای درميان آن بچشمم خورد. فرم پاكت و كلمه "ليلای عزيز" روی آن كنجكاوم كرد تا آنرا بيرون آورده نگاهی سريع بآن اندازم. نامه ای بود عاشقانه برای همسرم از طرف يك مرد و از قاهره سرزمين اجداديم.ا
با روحيه ايكه از او ميشناختم دريافتم آواری سنگين بر او فرود آمده است. نميدانستم برای آرامش او چه بايد بگويم. سكوتی سنگين بين ما بوجود آمد، برای شكستن آن گفتم: "نكند نامه مربوط به قبل از ازدواج شما باشد".ا
نامه را از روی ميز برداشت و تاريخ آنرا نشانم داد، مربوط به بیست روز قبل بود.ا
باو گفتم: "از همسرت سؤال نكردی نويسنده نامه كيست و چرا برای او كه درحال حاضر ازدواج كرده نامه عاشقانه نوشته است".ا
بين خنده و گريه ناليد و گفت: "نه تنها او دراين باره هيچ نگفت بلكه بمن اعتراض هم كرد كه چرا درب كيف اورا باز كرده و نامه خصوصی اورا برداشته ام".ا
چون احساس كردم او اين نامه را دليل خيانت همسرش ميداند برای اينكه اورا آرام كنم گفتم: "با اينهمه من فكر ميكنم وجود يك نامه، حتی عاشقانه نميتواند دليل بر چيزی باشد، ممكن است همسرت و آن جوان قبل از ازدواج شما، يكديگر را دوست داشته اند و حالا آن جوان خواسته با اين نامه همسرت را بيازمايد".ا
جورج دست در جيب كرد و دسته ای قبض تلفن بيرون آورد و جلوی من گذاشت و گفت: "از وقتی به كانادا آمده بيش از دوهزاروپانصد دلار هزينه تلفن او با مصر بوده است، من شماره تلفنها را كنترل كرده ام، بيشتر آنها مربوط به تماس با شماره ای بوده كه فكر ميكنم متعلق به آن مرد باشد. و تعداد كمی مربوط به والدين او است".ا
پرسيدم: "حالا چه تصميم داری؟"ا
گفت: "شماره تلفن آن مرد را به پدرم داده ام تا اورا يافته برايش اعلام جرم كنند".ا
گفتم: "منظورم اين بود كه در مورد همسرت چه تصمیمی داری".ا
گفت: "هنوز نميدانم، ولي با تمام وجود احساس ميكنم كلاه بزرگي بر سرم رفته است".ا
گفتم: "بنظر من بهتر است اين مشكل را با آرامش و سر صبر حل كني چون اين موضوع چيزي نيست كه با جنگ و دعوا حل گردد. بعد از او خواستم برخاسته صورتش را بشويد و تا ديگر كاركنان آزمايشگاه نيامده اند مشغول كار شود".ا
دو هفته ديگر بهمين منوال گذشت، جورج هر روز صبح با چشماني كه از بيخوابي و مصرف زياد مشروبات الكلي به سرخي ميزد به آزمايشگاه ميآمد. چون ميدانستم وضع روحي متعادلي ندارد سؤالي درمورد همسرش نميكردم ولي ميدانستم سخت ناراحت است و فشار زيادي را تحمل ميكند.ا
يكروز صبح دوباره اورا در دفترش ساکت و غمگین نشسته ديدم. با ديدن من سرش را بالا آورد و با چشماني مملو از اشك گفت: "او خانه را ترك كرد".ا
پرسيدم: "يعني چه، او خانه را ترك كرد".ا
گفت: "روز قبل وقتي بخانه رسيدم اورا نديدم، به گمان اينكه بيرون رفته لباسم از تن بیرون کرده تصميم داشتم براي گرفتن دوش به حمام روم كه روي ميز توالتش چشمم به پاكت نامه اي خورد. جلو رفته نام خودرا روي آن ديدم. آنرا باز کرده چنین خواندم".ا
"جورج، ادامه زندگي مشترك ديگر براي ما امكان پذير نيست. من وسائل ضروري خودرا برداشتم تا بمنزل يكي از دوستانم بروم، از اينكه ترا رنجاندم پوزش ميخواهم، اميدوارم مرا ببخشي، بزودي براي انجام طلاق اقدام خواهم كرد" و پاكت نامه را بسمت من دراز كرد.ا
از قبل شنيده بودم ازدواجهاي وكالتي كه بدون شناسائي قبلي بروحيات طرفين انجام ميگيرد مشكلاتي اين چنين بهمراه خواهند داشت ولي باورم نميشد ازدواج جورج با اين سرعت رو بوخامت گذارد.ا
درد و رنج او مرا نيز سخت تحت تأثير قرار داد، بي اختيار اورا در بغل گرفتم تا شايد قدري از آلام او بكاهم، او نيز كه گويا ياوري يافته بود سر بر شانه من نهاد و ناگهان اشك چون سیلی از چشمانش سرازير شد و بدون اينكه بتواند خودرا كنترل كند هاي هاي به گريستن پرداخت.ا
مدتي بدينمنوال گذشت، پس از اينكه قدري آرام شد از او پرسيدم: "هيچ ننوشته بكجا خواهد رفت" و يا "شماره تلفني براي تماس نگذاشته است".ا
گفت: "نه، هيچ آدرس و يا نامي از دوستش نداده است".ا
گفتم: "در مدت اين چند ماهه حتما" بايد نامي از دوستانش شنيده باشي".ا
گفت: "او هيچوقت بمن نگفت كه دوستاني در تورنتو دارد".ا
گفتم: "از طريق شماره تلفنهائيكه روي صورتحساب تلفن است شايد بتواني تلفن دوستانش را يافته بآنها زنگ بزني و يا به پليس اطلاع دهي اورا پيدا كنند".ا
جورج پريشان گفت: "تمام اين پيش بيني ها را كرده ام، به پليس هم غيبت اورا اطلاع داده ام" و اضافه كرد: "تمام تلاشم اينست كه اورا يافته از پدر و مادرش بخواهم به كانادا آمده وضع ما را روشن كنند".ا
هفته ها گذشت و خبري از ليلا نشد تا اينكه يكروز صبح وقتي جورج را دیدم نامه اي از دادگٌاه شهر نشانم داد وگفت: "او از داگاه تقاضاي طلاق كرده است، دادگاه هم از من خواسته با وكيلم در روزيكه تعيين كرده اند در آنجا حضور يابيم".ا
گفتم: "مثل اينكه همسرت خيلي در انجام طلاق عجله داشته كه باين سرعت دست بكار شده است".ا
جورج با واكنشي عصبي سري تكان داد و گفت: "مثل اينكه اصلا" براي من بكانادا نيامده بود".ا
در طول هشت ماه بعد از آن روز جورج بهمراه وكيلش درگير يك جدال متفاوت و نفس گير با ليلا و دوستانش بودند. جنگي كه يكطرف از احساس فريب خورده و نامراد خود دفاع ميكرد و طرف دیگر بدون توجه به اين واقعيت، ادعاي غرامت و نفقه سنگيني بدليل داشتن طفلي در رحم از جورج مينمود.ا
جورج بهيچوجه زير بار پذیرفتن طفلی که او در شکم داشت نميرفت و براي اثبات حقانيّت خود از دادگاه تقاضاي تست (د.ان.ای) نمود زيرا معتقد بود او در طول زندگي با همسرش تنها چند بار با او هم بستر شده و هر بار هم از كاندوم استفاده كرده است.ا
سرانجام با انجام تست معلوم شد طفل متعلق به جورج نيست و دادگاه رأي بر برائت او داد و نهايتا" جو دادگاه بنفع جورج تغيير جهت داد و او موفق شد بدون پرداخت هيچگونه خسارتي از همسرش طلاق گيرد.ا
جنگ خاتمه يافته بود ولي تأثيرات جنبي آن بسيار اسف انگيز بود، زني باردار در جامعه اي بدون پاي بند اصول اخلاقي با دوستاني هرزه رها شده بود و مردي شكست خورده در احساسي عاطفي و فريب خورده از خوش باوري خود روزها و هفته ها را با اندوهي عميق وخالي از احساس محبت سپري ميكرد.ا
از آنجائيكه او تنها مرا صميمي و همدل با خود ميدانست بدون هيچ واهمه اي غم عميق خودرا روزها با من در ميان مينهاد. از فشار غم به مشروب پناه برده بود، سيگار از لاي دو انگشتش دور نميشد، روزها خواب آلوده و اکثرا" دير به آزمايشگاه ميآمد و چند بار بدليل تأخيرهايش اخطار گرفت. بهمه چيز بي تفاوت شده بود، ديگر در انجام كارها دقت لازم را نداشت و ازمن خواهش ميكرد نتيجه كارهايش را كنترل كنم.ا
چون وضع اورا وخيم و موقعيتش را از نظر استخدامي در خطر ديدم روزي اورا بكناري كشيدم و خیلی جدی باو اخطار کرده گفتم: "جورج، تو نميتواني با اين وضع مدت زيادي دوام كني، بزودي تورا اخراج خواهند كرد، اگر ميخواهي خودكشي كني خود داني، ولي بايد اينرا بتو بگويم كه دنيا بآخر نرسيده، تو هنوز جواني و ميتواني دوباره همسري خوب براي خود بیابی، براي اينكار هم لازم است در درجه اول شغلت را حفظ كني، سعي كن ليلا را فراموش كرده بروزهاي قبل از ازدواجت باز گردي".ا
نگاهي بمن كرد و از روي تأسف سري تكان داد و گفت: "دوستانم بمن اطلاع داده اند كه ليلا را اغلب در بارها و ديسكو ها با عده اي جوان مي بينند، مثل اينكه وضع مناسبي ندارد".ا
گفتم: "خوبي و بدي زندگي هر فردي بخودش مربوط است. تو كه ديگر نسبت باو تعهد اخلاقي نداري، چرا بي جهت باو و زندگي او فكر ميكني. بگذار هرطور ميخواهد زندگي كند".ا
جورج در حاليكه بار دیگر اشك در چشمهايش جمع شده بود گفت: "من آرزو داشتم زندگي خوب و مرفهي براي او و فرزندان آينده مان فراهم كنم، تو فكر ميكني آدمها براي زندگي كردن چيزي بيشتر از اين ميخواهند".ا
گفتم: "هركس زندگي و رفاه آنرا از دريچه چشم خودش مي بيند، شايد او طور ديگري فكر ميكرده است".ا
جورج درحاليكه دندانهايش را از روي خشم بهم ميفشرد گفت:ا
"اون لعنتي ميتوانست در قاهره بماند و همانجا هرچه ميخواهد بكند، چرا مرا براي آمدن به كانادا انتخاب كرد، مرا كه نه اورا ميشناختم و نه هيچگونه ستمي باو كرده بودم".ا
براي دلداريش گفتم: "حالا كه تمام شده، بلند شو بكارهايت برس و ديگر فكرش را هم نكن".ا
از قدیم گفته اند: "زمان حلال مشكلات است" پس از هفته ها و ماهها حال جورج كم كم بهبود يافت و سيگار و مشروب را بتدريج كنار گذاشت و دوباره با جديت بكار پرداخت. معلوم بود سعي ميكند گذشته را با همه تلخكامي هايش بدست فراموشي بسپارد و بزمان قبل از ازدواجش باز گردد.ا
******
بيش از يكسال از پايان نافرجام ازدواج جورج گذشت. ضربات وارده بر روح او دراينمدت كم كم التيام يافته و با دختري از همكارانش دوست شده بود كه اغلب آخر هفته ها را با هم ميگذراندند.ا
چند بار باو يادآوري كردم: "جورج، دوست دخترت زيبا و با محبت است، همكار اداري تو هم هست، ميتوانيد با هم يك زندگي سالم و مشترك را شروع كنيد".ا
جواب ميداد: "فعلا" كه خيال ازدواج ندارم و از طرفي اين آمادگي را درخود نمي بينم تا با دختري از يك مليت غير عرب و با فرهنگي متفاوت ازدواج كنم".ا
گفتم: "اين درست ولي استثنائات را دست كم نگير، اگر يكديگر را دوست داشته باشيد ميتوانيد بين خودتان تعادل برقرار كنيد".ا
ميخنديد و ميگفت: "تو خيلي خوش بيني ولي من اينطور فكر نميكنم".ا
بزبانم آمد كه باو بگويم: "مگر نه اينكه ليلا با فرهنگ كشور خودت پرورش يافته بود، ديدي با تو چه كرد" ولي سكوت اختيار كردم تا اورا بياد گذشته هاي دردناكش نيندازم.ا
با اينكه علاقمند بودم از عاقبت كار ليلا مطلع شوم ولي جرأت نميكردم از جورج دراينمورد سؤال كنم، نميخواستم با يادآوري ازگذشته هاي تلخ اورا ناراحت كنم تا اينكه بالاخره يكروز دل بدريا زدم و از او پرسيدم: "جورج از لیلا چه خبر"ا
اول از دادن جواب طفره رفت و خودرا به كارمشغول كرد ولي پس از چند لحظه رو بمن كرد و گفت: "پدرم در نامه اش نوشته ليلا براي ديدار خانواده اش به قاهره آمده است". سپس با قدري مكث اضافه كرد: "خانواده ليلا قصد دارند عليه من شكايت و ادعاي غرامت كنند".ا
گفتم: "تو چه فكر ميكني".ا
گفت: "بگذار هركار دلشان ميخواهد بكنند، من برائت دادگاه طلاق كانادا را در اختيار دارم".ا
ديگر صحبتي نكرده بكار پرداختيم ولي نگراني از عاقبت اينكار در چهره و حركات عصبي او كاملا" نشان ميداد آنطور كه ميگويد نسبت بآن بي تفاوت نيست.ا
چيزي نگذشت كه جورج بمن اطلاع داد براي پائيز آنسال از شركت تقاضاي يكماه مرخصي كرده است. خوشحال از اين خبر پرسيدم: "حتما" خيال داري با دوست دخترت بمسافرت بروي؟"ا
گفت: "كاش اينطور بود، ولي دوست دخترم بمن اطلاع داده قصد دارد با يكي از بستگانش ازدواج كند. گرچه باز من تنها ميشوم ولي خوشبختي او براي من اولي تر است و اضافه كرد: "پدرم سخت مريض است، قصد دارم به قاهره بروم و مدتي نزد خانواده ام باشم، مدتي است آنها را نديده ام. درعين حال خودم هم احتياج به استراحت دارم".ا
با كسب موافقت شركت با مرخصي يكماهه، چون پائيز در رسيد جورج اسباب سفر بست و پس از سفارشات لازم بمن درمورد انجام كارهاي آزمايشگاه بسوي مصر پرواز كرد و بمجرد رسيدن به قاهره ورود خودرا تلفني بمن اطلاع داد و گفت: "پس از سالها دوري از وطن تمام فاميل از ديدن او شاد شده اند و همگي از اينكه ازدواجش با ناكامي روبرو شده اظهار تأسف كرده اند.ا
هنوز هفته دوم اقامتش در قاهره بپايان نرسيده بود كه دوباره تلفن كرد و با خوشحالي اطلاع داد كه قرار است بزودي با دختر دائيش ازدواج كند.ا
از اوصاف او گفت: "دختري است تحصيل كرده كه رمز و رموز خانه داري را بخوبي ميداند. زيباست و از من نيز خوشش آمده است. قصد داريم مراسم ازدواج را بزودي انجام دهيم و پس از اينكه به كانادا آمدم براي آوردن او به آنجا اقدام كنم".ا
تصميم داشتم در مورد چند و چون آشنائي آنها باهم سؤالاتي بكنم ولي چون شتابزده و با هيجان صحبت ميكرد موفق نشدم و ارتباط قطع شد تنها درخاتمه گفت كه باز هم تماس خواهد گرفت.ا
با خود گفتم: "اين خاصيت آدميزاد است كه مصيبت ها را خيلي زود فراموش ميكند، آيا خانواده او از گرفتاريهاي روحي پسرشان در كانادا بعد از ازدواج با ليلا خبر ندارند كه دوباره تصميم گرفته اند مشكلات جديدي براي او درست كنند، اميدوار بودم اين بار خوشبخت شود".ا
ديگر تماسي برقرار نشد تا اينكه درپايان مدت مرخصي یکروز صبح جورج خوشحال و خندان به به شرکت آمد. بطور محسوسي چاق تر و سرحال تر بنظر ميرسيد. بزودي روي ميز كارش پر شد از عكسهاي مراسم عروسي كه معلوم بود با صرف هزينه گزافي برگزار شده بود. عروس در لباس سفيد و داماد در لباسي زيبا برسم شاهزادگان عرب با وقار تمام در حاليكه يكديگر را در بر گرفته بودند به دوربين لبخند ميزدند.ا
از فرداي ورود، جورج با انرژي بيمانندي كه از او بعيد مينمود بكار مشغول شد. مدارك ازدواج را به اداره مهاجرت برد و براي همسر جديدش "سليمه" درخواست اقامت كرد.ا
زمان بسرعت ميگذشت و جورج يكبار ديگر بفكر روبراه كردن خانه براي پذيرائي از همسر خود بود. تماس با قاهره هفته اي يكي دوبار برقرار ميشد و زن و شوهر ساعتها با يكديگر راز و نياز و درد دل ميكردند.ا
بزودي خبر رسيد كه درخواست اقامت همسرش به سفارت كانادا در قاهره رسيده و همسرش را براي مصاحبه دعوت كرده اند. از آن پس خبر پشت خبر از موفقيت و پيشرفت كارها دريافت ميكرد و همه آنها را هر روز با خوشحالي براي من باز ميگفت.ا
ماه بعد خبر آورد كه مصاحبه ها و تست ها همگي انجام شده و همسرش تنها بانتظار دريافت ويزا است كه آنهم بزودي انجام خواهد شد.ا
گفتم: "جورج، خوشحالم كه تورا اينقدر سرحال مي بينم، و بشوخي اضافه كردم: "اين بار حتما" دعوت از دوستان را فراموش نخواهي كرد".ا
خنديد و با شوق بسیار گفت: "بگذار سليمه برسد، شهر را چراغان خواهم كرد".ا
من و همه دوستان همكارش كه از گذشته نامراد او اطلاع داشتيم خودرا آماده ديدن و آشنائي با همسر جديدش ميكرديم و اميدوار بوديم با سر و سامان گرفتن زندگي او گذشته ها بطور كامل جبران شود ولي از آنجائيكه چرخ بازيگر زندگي هميشه بازي جديدي براي انسانها در آستين دارد اين بار نيز براي جورج مصيبت ديگري آفريد و زندگي اورا كه ميرفت با شادي قرين گردد درهم پيچيد.ا
يكبار ديگر صبح هنگام، جورج آشفته و پريشان وارد آزمايشگاه شد و بمجرد روبرو شدن با من گفت: "ديشب با "سليمه" صحبت كردم، گريه ميكرد و ميگفت سفارت كانادا بمن ويزا نميدهد". از او پرسيدم: "چرا، كارها كه خوب پيش ميرفت، چه اشكالي پيش آمده است".ا
سليمه جواب داد: "خانواده ليلا به سفارت كانادا اطلاع داده اند كه تو دختر آنها را بعنوان همسرت به كانادا برده و سپس اورا بدون سرپرست در آنجا رها كرده اي، آنها ادعا كرده اند كه تو هر از گاه دختري را بعنوان همسر به كانادا ميبري و سپس به بهانه هاي مختلف اورا رها ميكني و اضافه كرد سفارت كانادا به او گفته است كه شوهر تو هنوز از مسئوليت اسپانسري همسر اولش رها نشده است".ا
بلافاصله متوجه شدم كه خانواده ليلا روي مسئله حساسي انگشت گذارده اند وجورج با مشكل قانوني بزرگي روبرو گردیده است که باين زوديها امكان حل آنرا ندارد تا بتواند براي همسر جديدش ويزاي كانادا بگيرد ولي اشاره اي باين موضوع نكردم، تنها براي راهنمائي باو اندرز دادم: "بهتر است در اينمورد با يك وكيل زبردست اداره مهاجرت گفتگو كني".ا
درد و اندوه جورج پايان ناپذير بود. بلافاصله بر طبق توصيه من وكيل گرفت ولي باو گفته شد كه كار ويزاي همسرش باين زوديها انجام نخواهد شد.ا
آوار دوباره فرود آمده بود واعصاب جورج كه ميرفت تا التيام يابد دچار استرس جديدي شد و بيش از پيش تحت فشار قرار گرفت. همسرش هر روز تلفن ميكرد و درحاليكه ميگرييد از او ميخواست براي آوردن او به كانادا كاري بكند ولي متأسفانه از دست جورج كاري جز صبر و انتظار بر نميآمد.ا
بزودي متوجه شدم براي فرار از اندوه جدیدی که گریبانش را گرفته دوباره به مشروب و از همه بدتر به استعمال دراگ پناه برده است. روزها مست و از خود بيخود به سر كار ميآمد و پشت ميزش چرت ميزد. با اينكه همه از مشكل بزرگ او خبر داشتند ولي كار شرکت تعطيل بردار نبود. با اينكه من سعي ميكردم كارها با سرعت بيشتري انجام و ركودي ايجاد نگردد ولي صبر مديران شركت نيز بي پايان نبود. چند بار باو اخطار دادند ولي نتيجه اي نداشت تا اينكه يكروز سرد ماه دسامبر كه برف و باد كولاك ميكرد و همه با شادي و شعف در انتطار ايام كريسمس و سال نو بودند نامه اي از شركت دريافت كرد مبني براينكه چون ديگر نميتوانند وضعيت اورا تحمل كنند ناچار تا اطلاع ثانوي به خدمت او خاتمه ميدهند.ا
بدون اينكه از دريافت نامه متعجب شود آنرا خواند و درجيب گذاشت. مثل اينكه از مدتها قبل منتظر دريافت چنين نامه اي بود چون بدون هيچگونه اعتراضي با بي تفاوتي كامل وسائل خودرا جمع كرد و در جعبه اي گذاشت، با هيچيك از همكارانش كه دلسوزانه اورا مينگريستند خداحافظي نكرد، تنها دستي بطرف من دراز كرد و گفت: "تصميم دارم به قاهره بروم و با همسرم زندگي كنم، ديگر نميخواهم در زندگي سرگردان باشم، اگر توانستم اورا به كانادا بياورم با هم خواهيم آمد در غير اينصورت همان بهتر كه در مصر و در وطنم با همسرم زندگي كنم".ا
خبردار شدم كه چند هفته بعد كانادا را بسوي مصر ترك كرده است. روز ها و ماهها گذشت ولي نتوانستم از او خبري دريافت كنم. اكنون نيز كه سالها از آن واقعه ميگذرد همچنان از وضع او بي اطلاعم. نميدانم چگونه زندگي ميكند، آيا در مصر مانده و همانجا بكار مشغول است يا با گرفتن ويزا براي همسرش بكانادا باز گشته است. تنها آرزويم اينست كه او به زندگي آرام و موفقي در كنار همسرش كه هميشه انتظار آنرا داشت دست يافته باشد.ا
No comments:
Post a Comment