Saturday, April 26, 2008

گوسفند قربانی

گوسفند قرباني

عيد قربان نزديك بود. گوسفند قرباني منزل حاج نعمت مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت، گويا فهميده بود كه بزودي سر از بدنش جدا ميكنند.ا
سالها قبل رسم بر این بود كسانيكه به مكه رفته حاجي ميشدند بايستي هرسال براي عيد قربان گوسفندي را قرباني كرده گوشت آنرا بين فقرا تقسيم كنند. هدف از انجام اين سنّت پسنديده در حقیقت كمك به خانواده هاي فقير بود كه بندرت گوشت سر سفره شان پيدا ميشد، ضمنا" براي حجّاج وسيله اي بود تا بار دیگر در محلاّت مسكوني خود اسمي در كرده و خودي بنمايند البتّه از شما چه پنهان که هميشه بهترين قسمت گوشت گوسفند كه عبارت از ران و راسته آن بود نصيب خانواده حاجي و فاميل او ميشد و مابقي قسمتها به فقرا و كلّه پاچه آنهم به ذبح كننده ميرسيد.
درآن زمان حاجي شدن چندان هم آسان نبود زيرا علي الاصول كسانیكه تصمیم داشتند به مكّه بروند در وهله اوّل بايستي فاميل درجه يك و دو خودرا از نظر مالي تأمين کنند. ثانيا" باید مطمئن باشند بشعاع هفت خانه اطراف محل زندگيشان خانواده مستمندي وجود نداشته باشد و اگر باشد رسيدگي بوضع آنها قبل از رفتن بسفر حج از واجبات بشمار ميرفت، سپس بايستي مهريّه همسر و يا همسرانشان را (درصورت تعدد زوجات) تمام و كمال بپردازند و مخارج يكسال خانواده خود را نیز كنار بگذارند وبعد چنانچه هزينه سفر رفت و برگشت به حج را داشتند ميتوانستند به مكّه بروند.ا
امروزه با هواپيماهاي جت بوئينگ وكنكورد ميتوان در مدت زمانی کوتاه از هر نقطه دنيا بمكّه رفت و يا بازگشت ولي درآن روزگار که سفر با اتوبوس و وسايط نقليّه كند رو انجام ميگرفت و مدّت سفر حج بسيار طولاني و پرخطر بود عده زيادي ازحجّاج درطول راه يا براثْر تصادف وسايط نقليّه و يا سقوط به درّه ها و يا از ابتلاء به بيماريهاي مختلف ميمردند، ازاين رو بيشترآنها قبل از سفر وصيّت كرده و با خانواده خود خداحافظي و وداع مينمودند.ا
البتّه بعد از همه اين ترتيبات حاجي شدن مزاياي زيادي هم داشت كه برفتنش ميارزيد. اول اينكه اگر حاجي كسب و كاري داشت پس از بازگشت از سفر حج كسبش رونق بيشتري پيدا ميكرد و ميتوانست با بدست آوردن لقب "حاج آقا" از اعتبار والائي برخوردار شود و چنانچه مأمور دولت بود ارتقاء رتبه پيدا ميكرد، از آن ببعد همسرش به لقب "زن حاجي" و پسر و دخترش به لقب "پسرحاجي" و "دخترحاجي" مفتخر ميشدند و چنانچه نوه اي هم داشت آنها نيز كلمه حاجي را با خود يدك كشيده و بلقب "نوه حاجي آقا" ملقب ميشدند.ا
دراين ميان پدر و مادر و برادر و خواهر حاجي نيز از مزاياي حاجي شدن پسر و يا برادرشان برخوردار شده و با القابي مثل "مادر و يا پدرحاج آقا" و "برادر ويا خواهرحاج آقا" نامبرده ميشدند.ا
از مطلب دور نشويم، صحبت درباره گوسفند قرباني حاج نعمت بود كه مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت و بيقرار با طنابي كه بگردنش بسته بودند میجنگید. كسي نميدانست در دل آن حيوان زبان بسته چه ميگذرد كه بي تابي ميكند ولي معلوم بود از اينكه اورا ازگله گوسفندان جدا كرده و اينجا يكّه و تنها در گوشه حياط بدرختي بسته اند احساس خوبي نميكند.ا
رسم بود روستائيان اطراف تهران هر ساله نزديك عيد قربان تعداد زيادي گوسفند را "پروار" كرده براي فروش به شهر ميآوردند و در زير بازارچه محل (Market place) و يا سر گذرعابران، آنها را براي فروش عرضه ميكردند. به چوپان هائيكه اين گونه گوسفندان را براي فروش بشهر ميآوردند "پرواري" ميگفتند.ا
- کلمه پرواری از آنجا مشتق شده بود که قبل از آوردن گوسفندان براي فروش بآنها آب و غذاي كافي و خوب میدادند تا كاملا" چاق و چلّه و سنگين شوند، اين كار را اصطلاحا" "پروار كردن " ميگفتند -
صداي ضجّه و ناله لاينقطع گوسفند حاج نعمت گوش همسايگان او و ما را كه همسايه ديوار بديوار او بوديم سخت ميآزرد ولي از آنجائيكه هر كدام از ما انتظار سهمي از گوشت نذري گوسفند قرباني را داشتيم جرأت نميكرديم درمقام شكايت واعتراض برآئيم. گوسفند بيچاره هم كه حمايت كننده اي نداشت و تمام راهها را بروي خود بسته ميديد مدام خود را بديوار ميكوبيد و با طناب كلفتي كه بگردنش بسته بودند كلنجار ميرفت بطوريكه پسر حاج نعمت مجبور بود هر روز طنابي را كه در اثر تلاش گوسفند در شرف پاره شدن بود تعويض كرده طناب جديد وكلفت تري بگردن او ببندد كه البتّه هميشه اينكار راحت نبود و بايستي با كمك چند نفر ازهمسايه ها انجام گيرد.ا
يكروز مانده به عيد قربان هنگام ظهر وقتي از دبستان بخانه باز ميگشتم صداي همهمه وفرياد عده اي را شنيدم كه با صداي بلند فرياد ميزدند "بگير، بگير".ا
با سرعت درجهت صدا دويدم و درپيچ كوچه عدّه اي را ديدم كه سراسيمه و هراسان بدنبال چيزي كه هنوز بدرستي قادر بديدنش نبودم ميدويدند و فرياد و همهمه ميكردند. دروهله اوّل فكر كردم بدنبال دزدي ميدوند و درصدد گرفتن او هستند ولي انساني را پيشاپيش دوندگان نديدم و چون در جهت عكس حركت من ميآمدند قدري ايستادم و بدقّت به جريان مقابل خود خيره شدم، ناگهان درميان هياهو گوسفند حاج نعمت را ديدم كه با سرعت در جلوي جمعيت میدود و بطرف من ميآيد.ا
گوسفند قرباني را ميشناختم زيرا در چند روز گذشته بار ها او را از روی پشت بام، درخانه حاج نعمت ديده بودم. گوسفندي بود برنگ زرد با رگه هاي سياه بر روي گردن و پشتش كه او را بسيار زيبا ميساخت. بدني پرمو، دنبه اي بزرگ و آويزان و سري بالنسبه كوچك داشت. در پيشاني اش دو شاخ كوچك باندازه یک بند انگشت خودنمائي ميكرد، معلوم نبود آنرا بريده اند يا اصولا" هنوز بزرگ نشده است.ا
بيدرنگ كيف وكتاب را بكناري افكنده به ميان كوچه پريدم تا راه را بر گوسفند سد كرده از فرارش جلوگيري كنم. هنوز درست نميدانم چرا اينكار را كردم، آیا عكس العمل من براي گرفتن گوسفند غير ارادي بود يا با انگيزه اي صورت میگرفت، قدر مسلم اين بود كه منهم يكي از كساني بودم كه از گوشت نذري گوسفند مزبور نصيبي داشتم ولي درست بخاطر دارم كه درآن لحظه اصلا" بفكر اين موضوع نبودم و درحقيقت درنظر داشتم بديگران كمكي كرده باشم.ا
گوسفند كه ناگهان مرا بر سر راه خود ديد خيزي برداشته بميان جوي آب كه در آن موقع خشك بود پريد تا شايد بتواند مرا دور زده و از آن طریق فراركند.ا
- درآن هنگام نهرآب در كوچه هاي شهر فرقي با نهر هاي آب در دهات نداشت، هنوز از نهرهاي سيماني وجدول دار خبري نبود. نهرآب مسيري بود طبيعي كه در وسط كوچه ها امتداد داشت، گاهي عريض و گاهي باريك ميشد، در بعضي نواحي گود و عميق و در بعضي نقاط هم سطح زمين بود بطوریکه وقتی آب درآن جريان مییافت سطح کوچه را فرا میگرفت و عبور و مرور را مشكل ميکرد. كف بستر نهرها اغلب پوشيده از مقدار زيادي شن و ماسه وگاهي قلوه سنگهاي ريز و درشت بود.ا
وقتي ديدم گوسفند براي فرار بميان نهرآب پريد درنگ نكرده بميان نهر پريدم و دستها و پاها را از اطراف باز كرده مثل سد سكندر درمقابلش ايستادم. آن موقع حدود هشت سال از سنّم ميگذشت، قدّي كوتاه تر از بچه هاي هم سن و سالم وجثه اي سبكتر از آنها داشتم و وزنم بزحمت به بيست و يا بيست وپنج كيلو ميرسيد و در مقابل گوسفند پروارحاج نعمت كه حدود پنجاه كيلو وزن داشت مانع قابل قبولی بحساب نميآمدم، گويا گوسفند نيز اين را دريافته بود چون بدون اينكه سرعت خود را كم كند و يا در صدد راه فرار ديگري برآيد بطرف من خيز برداشت و با همان سرعت وشتابي كه ميآمد خودرا بمن رسانيد و با تمام نيرو با سر به سينه من كوفت ومرا چند متر آنطرف تر در ميان نهرآب بر زمين انداخته با سرعت از روي من رد شد بطوريكه فشار سم هاي اورا بر روي بدن و سر و صورت خود حس كردم.ا
نميدانم دراتْر برخورد سنگهاي كف بستر نهر با سرم و يا ضربت سر گوسفند با سينه ام از شدت درد بيهوش شدم و تا مدتي چيزي نفهميدم. وقتي بهوش آمدم عده اي بالاي سرم جمع شده راجع بمن صحبت ميكردند، اينكه كي هستم وچه بايد بكنند. وقتي ديدند چشمهايم را باز كرده ام يكي پرسيد:ا
"آقا پسر حالت خوبه ميتوني بلند بشي"
خواستم چيزي بگويم ولي صدایم درنيآمد و درد شديدي درسينه ام حس كردم. يكي دیگر گفت: "اين پسر فلاني است من اورا ميشناسم" و بعد اضافه کرد: "بهتراست بمادرش اطلاع دهيم".ا
ديگری گفت: "مثل اينكه حالش خيلي بد است بهتر است اورا بخانه اش ببريم". من خواستم چيزي بگويم ولي فقط ناله اي از درد كشيده و چشمهايم را بستم چون حس میكردم هرگونه حركتي باعث ايجاد درد شديدی درقفسه سينه ام ميشود.ا
بعد از آنرا درست بخاطر ندارم چون از شدت درد قدرت هيچگونه حركت و عكس العملي نداشتم و سرم گيج ميرفت فقط حس كردم دست وپايم را گرفته كشان كشان مرا بجائي ميبرند كه در هرحركتي درد شديدي تمام وجودم را فرا میگرفت، بالاخره با شنيدن صداي مادرم كه از مردم تشكّر ميكرد فهميدم درخانه خودمان هستم.ا
فرداي آنروز كه مصادف با عيد قربان بود وقتي از خواب بيدار شدم خود را در بستر ديدم ومادرم كه مرا بيدار ديد بمن نزديك شده حالم را پرسيد، در وهله اول چيزي را بياد نياوردم ولي با همان تكان اوليّه كه بخود دادم و درد شديدي كه در سينه ام حس كردم متوجّه موضوع شدم. سينه ام را با پارچه اي بسته بودند.ا
مادرم كه سكوت مرا ديد گفت:ا
"مثل اينكه ميخواستي خودت را بكشي ولي موفق نشدي، آخر من نميدانم بتو چه مربوط است كه براي گرفتن گوسفند ديگران جان خودت را بخطراندازي، خدا خيلي بتو رحم كرده كه الان زنده اي، آخه آدم عاقل تو چطور ميخواستي گوسفند بآن بزرگي را كه از حول جانش فرار ميكرد گرفته و نگاه داري".ا
جوابي نداشتم بدهم چون هم او را ذيحق ميدانستم و هم از درد سينه قدرت تكلّم نداشتم. آنروز ديگر صداي بع بع گوسفند را از خانه حاج نعمت نشنيدم و دانستم كار ديگر تمام شده و بطوريكه پدرم بعدا" برايم گفت نرسيده به سر بازارچه اهالي محل گوسفند را گرفته تحويل خانه حاج نعمت داده بودند و اين بار ضمن بستن طناب كلفتي بگردن او دست و پايش را هم بسته بودند تا ديگر نتواند بگريزد.ا
شب همانروز مادرم سوپي را كه با گوشت نذري گوسفند حاج نعمت درست كرده بود جلويم گذاشت و گفت:ا
"سوپ خوبي است بخور، با گوشت نذري درست شده، تبرّك است و براي بهبودی سينه ات خوب است".ا
به سوپ نگاه كردم، بي اختيار قيافه گوسفند حاج نعمت با آن چشمهاي مظلوم و بيگناه كه حالت التماس و تمنّا داشت و هر بيننده اي را به رقّت ميآورد درنظر آوردم، آن چشمها حتي وقتيكه با سر بسينه ام كوفت همچنان ترحم آميز و بيگناه بود و از كينه و نفرت اثري درآن ديده نميشد.ا
سوپ از گلويم پائين نميرفت، در دل بهر چه گوشت قرباني و قرباني كننده آن نفرين فرستادم. مادرم كه مرا ساكت ديد گفت:ا
"چرا نميخوري تا گرم است بخور كه براي سينه ات خوب است بايد زودتر از جا بلند شده به دبستان بروي". چاره اي جز خوردن نبود، سرم را پائين انداختم و مشغول خوردن سوپ شدم.ا












No comments: