كشف حجاب
در نيمروز يكي از روزهاي زيباي بهاري كه آفتاب گرماي لذّتبخش خودرا بر درختان بلند كوچه ما ميتاباند و از ميان شاخ و برگهای آن اشكالي سايه روشن را بر در و ديوار خانه ها نقش ميكرد مادرم درب خانه را كمي باز و از ميان دو لنگه درب آهسته مرا كه در كوچه با همسالان خود بازي ميكردم صدا كرد و گفت: "بيا لباسهايت را بپوش ميخواهيم بمنزل دائيت برويم".ا
در آنموقع حدود شش سال از عمرم ميگذشت و جز بازي و سرگرميهاي توي كوچه به چيز ديگري فكر نميكردم ازاينرو با اعتراض نگاه سريعي بسوي خانه و مادرم كه در تاريكي دالان ايستاده و از لاي درب مرا مينگريست انداختم و گفتم: " خوب الان بازيمان تمام ميشود و ميآيم".ا
مادرم بدون اينكه ديگر چيزي بگويد درب را بست و بداخل خانه رفت. من با اينكه كودكي بيش نبودم ميدانستم او سخت پايبند حجاب است و سعي دارد بدون روسري و چادر كسي سر و روي اورا نبيند، هيچگاه بدون چادر از خانه خارج نميشد و اين اواخر چون شنيده بود حكومت حجاب را غدغن كرده و پاسبانها در كوچه و خيابان چادر از سر زنها برميدارند و آنرا پاره ميكنند مثل تمام زنهاي ديگر كه نميخواستند سر و مويشان در انظار ديده شود، براي محكم كاري در صورت مواجه با مأمورين حكومتي و از دست دادن چادرش يك روسري مشكي بلند نيز در زير چادر بسر ميكرد.ا
فكر كردم چرا مادرم در روز روشن قصد رفتن خانه برادرش را كرده زيرا مدّتها بود كه روزها از خانه خارج نميشد، تنها گاهگاهي براي خريد از بقّالي جنب خانه مان از خانه بيرون ميآمد و پس از خريدن مايحتاج خود بسرعت و با احتياط بخانه باز ميگشت.ا
با خود گفتم: "حتما" موضوع مهمّي پيش آمده كه مادرم در اين نيمروز قصد رفتن كرده" از اينرو بلافاصله دستی بعنوان خداحافظي برای بچه های کوچه تکان داده بخانه رفتم تا هرچه زودتر آبي به سر و كلّه خود زده لباس بپوشم وهمراه مادرم بخانه دائي برويم.ا
دائي من با خانواده اش در محلّه ديگري چند كوچه پائين تر از خانه ما زندگي ميكردند. از نظر زماني حدود بیست دقيقه طول ميكشيد تا پياده بآنجا برسيم. كوچه ما بدليل داشتن درختان بلند و تنومند "كوچه درختي" ناميده ميشد. وجود درختان تنومند اين امكان را برای مادرم فراهم ميساخت تا چنانچه اونيفورم پاسباني از دور ديده شود از وجود آنها براي استتار و پنهان شدن استفاده كرد، بقيّه راه را نيز ميشد با شتاب و گريز طي كرد و با كمي شانس بخانه دائي رسيد.ا
چيزي نگذشت كه هر دو آماده شديم. مادرم لباسهاي نو خودرا پوشيد و چادر مشكي كربدوشين خودرا نيز كه تازه خريده بود به سر انداخت و همانطور كه گفتم يك روسري بلند مشكي نيز براي روبرو شدن با خطر احتمالي از دست دادن چادرش زير آن محكم به سرش بست.ا
در آنروز پدرم هنوز از كار بخانه باز نگشته بود و مادرم ناچار بود مرا كه تنها فرزند آنها در آنموقع بودم با خود همراه ببرد، با سفارش او منهم لباسهاي نو خودرا كه از صندوق درآورده بود بتن كردم وشيك و سرحال بدنبال مادرم براه افتادم.ا
قبل از خارج شدن از خانه بمن گفت: "برو اطراف را خوب نگاه كن اگر پاسباني ديدي مرا خبركن". منهم بيرون آمده سرتاسر كوچه را از زير نظر گذراندم و چون اطمينان يافتم پاسباني در كوچه نيست بمادرم ندا دادم كه ميتواند بيرون بيايد، او هم قبل از بيرون آمدن سرش را از لاي درب خانه بيرون كرد و نظري عميق باطراف انداخت و بلافاصله با قدمهائي سريع بسوي خانه برادرش براه افتاد.ا
او مرا بعنوان يك پيشقراول جلوتر از خود فرستاد تا پشت درختها و كوچه هاي فرعي اطراف را بازديد كرده اورا راهنمائي كنم، خود نيز با نگاه به جلو و عقب و هراسان از روبرو شدن با پاسبانان تند تند از عقب ميآمد.ا
در كوچه بعدي از سرعت حركت ما كاسته شد چون كفشهاي پاشنه بلند مادرم پاي اورا میآزرد و نميتوانست سريع راه برود از طرفي سرتاسر كوچه در ديد رس ما قرار داشت و چنانچه پاسباني ديده ميشد ميتوانستيم راه را كج كرده از يكي از كوچه ها فرار كنيم و يا چنانچه درب خانه اي باز بود بداخل رفته از صاحبخانه كمك بخواهيم چون شنیده بودیم اكثر ساکنین خانه ها اینگونه فراریان را مورد حمايت قرار ميدهند.ا
در آنزمان اكثر زنان بخصوص اهالي مقيم محلات قديمي تهران داراي حجاب بودند و چادر به سر ميكردند. داشتن حجاب براي آنها تنها براي حفظ دستورات اسلام نبود بلكه براي آنها امري عادي شده بود بطوريكه بدون حجاب خودرا لخت فرض ميكردند از اينرو برای اینکه با مأمورين حكومتي روبرو نشوند خود را در خانه ها زنداني كرده و حاضر نبودند چادر را از سر برداشته بدون حجاب بيرون بيايند.ا
- حكومت رضاشاه در آنزمان بدون توجّه به سنّت ها و اعتقادات سخت مذهبي مردم با گذراندن لايحه اي در مجلس حجاب را غير قانوني اعلام كرده و درصدد بود تا با زور و فشار پليس حجاب از سر زنان بردارد.ا
از پدر و مادرم شنيده بودم شماري از زنان تحصيل كرده و اروپا ديده در اجراي اين امر خود پيشقدم شده اند و شايد روزي درآينده شمار بيشتري از زنان خود به برداشتن حجاب تن ميدادند ولي در آنزمان اقشار زيادي از مردم ايران سخت پايبند مذهب و سنّت ها بودند و بي حجابي زنان را بر نمي تافتند، مضافا" اينكه زنان نيز خود باين امر تن در نداده و بي حجابي را زيب اندام خود نميدانستند.ا
خوشبختانه لحظاتي بعد خسته و نفس زنان از خطر جسته بمنزل دائي رسيديم و خودرا در امان يافتيم. ساير مهمانان كه آنها نيز با هول و ترس بآنجا رسيده بودند ما را دوره كرده و هركدام راجع به چگونگي آمدنمان سؤالاتي مطرح ميكردند و خود نيز شرحي از چگونگي آمدنشان بآنجا ميدادند.ا
من بزودي به حياط خانه رفتم و با ساير بچه ها ببازي و تفريح سرگرم شدم و زنها و مشكلاتشان را در مورد حجاب بحال خود گذاشتم.ا
چيزي از شب نگذشته بود كه مجلس مهماني پايان يافت و مدعوين آماده رفتن بخانه هاي خود شدند. مادرم مرا صدا كرد و گفت: "ديگر بازي بس است آماده شو تا بخانه برگرديم".ا
منهم كه ديگر از بازي خسته شده بودم دست مادرم را گرفته از خانه دائي خارج شديم و چون شب در رسيده و كوچه ها تاريك بود با قوّت قلبي بيشتر راه خانه را در پيش گرفتيم و چون به كوچه خودمان رسيديم مانند قبل من از جلو و مادرم با فاصله كمي از پشت سرم ميآمد.ا
در فاصله ده قدمي منزلمان كه نور چراغ زنبوري مغازه بقّالي آنرا كمي روشن كرده بود با اطمينان از اينكه ديگر ازخطر گذشته ايم بسوي درب خانه مان رفتيم. هنوز چند قدم با خانه فاصله داشتيم كه ناگهان سياهي هيكل پاسباني را ديدم كه از پشت درخت روبروي خانه مان بيرون آمد و بسمت مادرم خيز برداشت و تا او بتواند خودرا جمع و جور كرده بدرون خانه برود چادرش در چنگال او گير افتاد.ا
مادرم كه غافلگير شده بود ناخود آگاه چنگ در چادر خود زد و گوشه اي از آنرا با دو دست چسبيد و همچنانكه از چارچوب درب خانه خودرا بداخل ميكشيد تلاش ميكرد آنرا از چنگ پاسبان بدر آورد.ا
جنگ سختي بين او و پاسبان در گرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در كوچه هركدام سعي داشتند چادر را از دست ديگري بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم كه جوان و قوي بود نميرسيد از اينرو قصد داشت براي گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاويز شود ولي مادرم يك لنگه درب را بسته بود و با بدنش لنگه ديگر را بجلو فشار ميداد و از بازشدنش جلوگيري ميكرد از اينرو كش و واكش بين آندو بسختي ادامه داشت و مادرم كه بهيچوجه حاضر نبود از چادر كربدوشين تازه اش صرفنظر كند با آخرين قوا مقاومت ميكرد.ا
دراين ميان كاري از دست من ساخته نبود، هاج و واج به تلاش آندو نگاه ميكردم، يكي براي اجراي حكم و دستور مقامات بالاتر ميكوشيد و ديگري براي از دست ندادن پولي كه براي خريد چادر پرداخته بود. مادرم از داخل دالان جيغ ميكشيد و اهالي خانه را بكمك ميطلبيد و پاسبان نيز فرياد ميزد درصورتي كه دست از چادر برنداري چنين و چنان خواهم كرد.ا
ناگهان بفكرم رسيد كه از بقّال همسايمان كمك بخواهم، بيدرنگ بسوي مغازه او دويده با فرياد از او كمك خواستم. او هم فورا" از مغازه بيرون آمده بسوي خانه ما و پاسبان دويد.ا
بقّال مردي دنيا ديده و عاقل بود از اينرو بلافاصله چاره كار را در آن ديد تا بسوي درب خانه رفته از مادرم بخواهد سر ديگر چادر را رها كرده آنرا دراختيار پاسبان بگذارد و مادرم كه تشخيص داد چاره اي جز اينكار ندارد چادر را رها کرد و خشمگين بدرون خانه رفت.ا
پاسبان نيز چادر را تا كرد و زير بغل زد و چون خواست دور شود مرد بقّال اورا بصرف چاي در مغازه بقّالي دعوت نمود و چشمكي باو زد كه در آن لحظه منظور اورا از اينكار نفهميدم.ا
با خاتمه يافتن غائله بدرون خانه رفتم، مادرم را خسته و گريان درحاليكه دستهايش دراثر مبارزه زخمي شده و آسيب ديده بود در روي پلّه اطاقمان نشسته ديدم. دو نفر از دیگر زنان ساكن خانه مان نيز دور اورا گرفته و دلداريش ميدادند ولي او كه چادر نو خودرا از دست داده و دراين مبارزه مغلوب شده بود نميتوانست آرام بگيرد.ا
چيزي نگذشت كه درب خانه را كوبيدند، براي باز كردنش رفتم، بقّال بود كه چادر كربدوشين مادرم را با خود آورده بود. مادرم چادر دیگري بسر انداخته نزديك دالان آمد و چون چادر خودرا در دست بقّال ديد با خوشحالي پرسيد: "چطور از دست پاسبان درآورديش".ا
بقّال خنديد و گفت: "خانم پول حلال مشكلات است، اين پاسبانهاي ترياكي محتاج چند ريال پول ترياكشان هستند، منهم با اجازه شما پنج ريال باو دادم و چادر را از او گرفتم، خوشبختانه چادر شما نو و محكم بود وگرنه دراين جدال پاره ميشد آنوقت ارزش باز پس گيري را نداشت". و بعد اضافه كرد: "درست است كه پنجريال پول كمي نيست ولي فكر نميكنم در مقابل ارزش چادر شما كه آنرا از دست رفته ميدانستيد خيلي زياد نباشد".ا
از آنجائيكه اين جنگ و جدال با مأمورين حكومتي و هول و ترس ناشي از آن نميتوانست در دراز مدّت ادامه داشته باشد مادرم ناچار شد كلاه بزرگي با يك مانتو خريداري كند تا هنگام بيرون آمدن از خانه موهاي خودرا در زير كلاه پنهان نموده و اندام خودرا با مانتوي مذكور بپوشاند و باين ترتيب هم حجاب را رعايت كند و هم از تعرّض مأمورين حكومتي در امان باشد.ا
در آنموقع حدود شش سال از عمرم ميگذشت و جز بازي و سرگرميهاي توي كوچه به چيز ديگري فكر نميكردم ازاينرو با اعتراض نگاه سريعي بسوي خانه و مادرم كه در تاريكي دالان ايستاده و از لاي درب مرا مينگريست انداختم و گفتم: " خوب الان بازيمان تمام ميشود و ميآيم".ا
مادرم بدون اينكه ديگر چيزي بگويد درب را بست و بداخل خانه رفت. من با اينكه كودكي بيش نبودم ميدانستم او سخت پايبند حجاب است و سعي دارد بدون روسري و چادر كسي سر و روي اورا نبيند، هيچگاه بدون چادر از خانه خارج نميشد و اين اواخر چون شنيده بود حكومت حجاب را غدغن كرده و پاسبانها در كوچه و خيابان چادر از سر زنها برميدارند و آنرا پاره ميكنند مثل تمام زنهاي ديگر كه نميخواستند سر و مويشان در انظار ديده شود، براي محكم كاري در صورت مواجه با مأمورين حكومتي و از دست دادن چادرش يك روسري مشكي بلند نيز در زير چادر بسر ميكرد.ا
فكر كردم چرا مادرم در روز روشن قصد رفتن خانه برادرش را كرده زيرا مدّتها بود كه روزها از خانه خارج نميشد، تنها گاهگاهي براي خريد از بقّالي جنب خانه مان از خانه بيرون ميآمد و پس از خريدن مايحتاج خود بسرعت و با احتياط بخانه باز ميگشت.ا
با خود گفتم: "حتما" موضوع مهمّي پيش آمده كه مادرم در اين نيمروز قصد رفتن كرده" از اينرو بلافاصله دستی بعنوان خداحافظي برای بچه های کوچه تکان داده بخانه رفتم تا هرچه زودتر آبي به سر و كلّه خود زده لباس بپوشم وهمراه مادرم بخانه دائي برويم.ا
دائي من با خانواده اش در محلّه ديگري چند كوچه پائين تر از خانه ما زندگي ميكردند. از نظر زماني حدود بیست دقيقه طول ميكشيد تا پياده بآنجا برسيم. كوچه ما بدليل داشتن درختان بلند و تنومند "كوچه درختي" ناميده ميشد. وجود درختان تنومند اين امكان را برای مادرم فراهم ميساخت تا چنانچه اونيفورم پاسباني از دور ديده شود از وجود آنها براي استتار و پنهان شدن استفاده كرد، بقيّه راه را نيز ميشد با شتاب و گريز طي كرد و با كمي شانس بخانه دائي رسيد.ا
چيزي نگذشت كه هر دو آماده شديم. مادرم لباسهاي نو خودرا پوشيد و چادر مشكي كربدوشين خودرا نيز كه تازه خريده بود به سر انداخت و همانطور كه گفتم يك روسري بلند مشكي نيز براي روبرو شدن با خطر احتمالي از دست دادن چادرش زير آن محكم به سرش بست.ا
در آنروز پدرم هنوز از كار بخانه باز نگشته بود و مادرم ناچار بود مرا كه تنها فرزند آنها در آنموقع بودم با خود همراه ببرد، با سفارش او منهم لباسهاي نو خودرا كه از صندوق درآورده بود بتن كردم وشيك و سرحال بدنبال مادرم براه افتادم.ا
قبل از خارج شدن از خانه بمن گفت: "برو اطراف را خوب نگاه كن اگر پاسباني ديدي مرا خبركن". منهم بيرون آمده سرتاسر كوچه را از زير نظر گذراندم و چون اطمينان يافتم پاسباني در كوچه نيست بمادرم ندا دادم كه ميتواند بيرون بيايد، او هم قبل از بيرون آمدن سرش را از لاي درب خانه بيرون كرد و نظري عميق باطراف انداخت و بلافاصله با قدمهائي سريع بسوي خانه برادرش براه افتاد.ا
او مرا بعنوان يك پيشقراول جلوتر از خود فرستاد تا پشت درختها و كوچه هاي فرعي اطراف را بازديد كرده اورا راهنمائي كنم، خود نيز با نگاه به جلو و عقب و هراسان از روبرو شدن با پاسبانان تند تند از عقب ميآمد.ا
در كوچه بعدي از سرعت حركت ما كاسته شد چون كفشهاي پاشنه بلند مادرم پاي اورا میآزرد و نميتوانست سريع راه برود از طرفي سرتاسر كوچه در ديد رس ما قرار داشت و چنانچه پاسباني ديده ميشد ميتوانستيم راه را كج كرده از يكي از كوچه ها فرار كنيم و يا چنانچه درب خانه اي باز بود بداخل رفته از صاحبخانه كمك بخواهيم چون شنیده بودیم اكثر ساکنین خانه ها اینگونه فراریان را مورد حمايت قرار ميدهند.ا
در آنزمان اكثر زنان بخصوص اهالي مقيم محلات قديمي تهران داراي حجاب بودند و چادر به سر ميكردند. داشتن حجاب براي آنها تنها براي حفظ دستورات اسلام نبود بلكه براي آنها امري عادي شده بود بطوريكه بدون حجاب خودرا لخت فرض ميكردند از اينرو برای اینکه با مأمورين حكومتي روبرو نشوند خود را در خانه ها زنداني كرده و حاضر نبودند چادر را از سر برداشته بدون حجاب بيرون بيايند.ا
- حكومت رضاشاه در آنزمان بدون توجّه به سنّت ها و اعتقادات سخت مذهبي مردم با گذراندن لايحه اي در مجلس حجاب را غير قانوني اعلام كرده و درصدد بود تا با زور و فشار پليس حجاب از سر زنان بردارد.ا
از پدر و مادرم شنيده بودم شماري از زنان تحصيل كرده و اروپا ديده در اجراي اين امر خود پيشقدم شده اند و شايد روزي درآينده شمار بيشتري از زنان خود به برداشتن حجاب تن ميدادند ولي در آنزمان اقشار زيادي از مردم ايران سخت پايبند مذهب و سنّت ها بودند و بي حجابي زنان را بر نمي تافتند، مضافا" اينكه زنان نيز خود باين امر تن در نداده و بي حجابي را زيب اندام خود نميدانستند.ا
خوشبختانه لحظاتي بعد خسته و نفس زنان از خطر جسته بمنزل دائي رسيديم و خودرا در امان يافتيم. ساير مهمانان كه آنها نيز با هول و ترس بآنجا رسيده بودند ما را دوره كرده و هركدام راجع به چگونگي آمدنمان سؤالاتي مطرح ميكردند و خود نيز شرحي از چگونگي آمدنشان بآنجا ميدادند.ا
من بزودي به حياط خانه رفتم و با ساير بچه ها ببازي و تفريح سرگرم شدم و زنها و مشكلاتشان را در مورد حجاب بحال خود گذاشتم.ا
چيزي از شب نگذشته بود كه مجلس مهماني پايان يافت و مدعوين آماده رفتن بخانه هاي خود شدند. مادرم مرا صدا كرد و گفت: "ديگر بازي بس است آماده شو تا بخانه برگرديم".ا
منهم كه ديگر از بازي خسته شده بودم دست مادرم را گرفته از خانه دائي خارج شديم و چون شب در رسيده و كوچه ها تاريك بود با قوّت قلبي بيشتر راه خانه را در پيش گرفتيم و چون به كوچه خودمان رسيديم مانند قبل من از جلو و مادرم با فاصله كمي از پشت سرم ميآمد.ا
در فاصله ده قدمي منزلمان كه نور چراغ زنبوري مغازه بقّالي آنرا كمي روشن كرده بود با اطمينان از اينكه ديگر ازخطر گذشته ايم بسوي درب خانه مان رفتيم. هنوز چند قدم با خانه فاصله داشتيم كه ناگهان سياهي هيكل پاسباني را ديدم كه از پشت درخت روبروي خانه مان بيرون آمد و بسمت مادرم خيز برداشت و تا او بتواند خودرا جمع و جور كرده بدرون خانه برود چادرش در چنگال او گير افتاد.ا
مادرم كه غافلگير شده بود ناخود آگاه چنگ در چادر خود زد و گوشه اي از آنرا با دو دست چسبيد و همچنانكه از چارچوب درب خانه خودرا بداخل ميكشيد تلاش ميكرد آنرا از چنگ پاسبان بدر آورد.ا
جنگ سختي بين او و پاسبان در گرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در كوچه هركدام سعي داشتند چادر را از دست ديگري بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم كه جوان و قوي بود نميرسيد از اينرو قصد داشت براي گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاويز شود ولي مادرم يك لنگه درب را بسته بود و با بدنش لنگه ديگر را بجلو فشار ميداد و از بازشدنش جلوگيري ميكرد از اينرو كش و واكش بين آندو بسختي ادامه داشت و مادرم كه بهيچوجه حاضر نبود از چادر كربدوشين تازه اش صرفنظر كند با آخرين قوا مقاومت ميكرد.ا
دراين ميان كاري از دست من ساخته نبود، هاج و واج به تلاش آندو نگاه ميكردم، يكي براي اجراي حكم و دستور مقامات بالاتر ميكوشيد و ديگري براي از دست ندادن پولي كه براي خريد چادر پرداخته بود. مادرم از داخل دالان جيغ ميكشيد و اهالي خانه را بكمك ميطلبيد و پاسبان نيز فرياد ميزد درصورتي كه دست از چادر برنداري چنين و چنان خواهم كرد.ا
ناگهان بفكرم رسيد كه از بقّال همسايمان كمك بخواهم، بيدرنگ بسوي مغازه او دويده با فرياد از او كمك خواستم. او هم فورا" از مغازه بيرون آمده بسوي خانه ما و پاسبان دويد.ا
بقّال مردي دنيا ديده و عاقل بود از اينرو بلافاصله چاره كار را در آن ديد تا بسوي درب خانه رفته از مادرم بخواهد سر ديگر چادر را رها كرده آنرا دراختيار پاسبان بگذارد و مادرم كه تشخيص داد چاره اي جز اينكار ندارد چادر را رها کرد و خشمگين بدرون خانه رفت.ا
پاسبان نيز چادر را تا كرد و زير بغل زد و چون خواست دور شود مرد بقّال اورا بصرف چاي در مغازه بقّالي دعوت نمود و چشمكي باو زد كه در آن لحظه منظور اورا از اينكار نفهميدم.ا
با خاتمه يافتن غائله بدرون خانه رفتم، مادرم را خسته و گريان درحاليكه دستهايش دراثر مبارزه زخمي شده و آسيب ديده بود در روي پلّه اطاقمان نشسته ديدم. دو نفر از دیگر زنان ساكن خانه مان نيز دور اورا گرفته و دلداريش ميدادند ولي او كه چادر نو خودرا از دست داده و دراين مبارزه مغلوب شده بود نميتوانست آرام بگيرد.ا
چيزي نگذشت كه درب خانه را كوبيدند، براي باز كردنش رفتم، بقّال بود كه چادر كربدوشين مادرم را با خود آورده بود. مادرم چادر دیگري بسر انداخته نزديك دالان آمد و چون چادر خودرا در دست بقّال ديد با خوشحالي پرسيد: "چطور از دست پاسبان درآورديش".ا
بقّال خنديد و گفت: "خانم پول حلال مشكلات است، اين پاسبانهاي ترياكي محتاج چند ريال پول ترياكشان هستند، منهم با اجازه شما پنج ريال باو دادم و چادر را از او گرفتم، خوشبختانه چادر شما نو و محكم بود وگرنه دراين جدال پاره ميشد آنوقت ارزش باز پس گيري را نداشت". و بعد اضافه كرد: "درست است كه پنجريال پول كمي نيست ولي فكر نميكنم در مقابل ارزش چادر شما كه آنرا از دست رفته ميدانستيد خيلي زياد نباشد".ا
از آنجائيكه اين جنگ و جدال با مأمورين حكومتي و هول و ترس ناشي از آن نميتوانست در دراز مدّت ادامه داشته باشد مادرم ناچار شد كلاه بزرگي با يك مانتو خريداري كند تا هنگام بيرون آمدن از خانه موهاي خودرا در زير كلاه پنهان نموده و اندام خودرا با مانتوي مذكور بپوشاند و باين ترتيب هم حجاب را رعايت كند و هم از تعرّض مأمورين حكومتي در امان باشد.ا
No comments:
Post a Comment