Saturday, April 26, 2008

هیولا

هیولا

در قدیم رسم بود مادران براي ساکت کردن کودکان خود و یا بازداشتن آنها از شيطنت، آنها را از جن و پري و يا هيولاها و لولوهائي خیالی مانند "ديو دو سر" یا "يك سر و دو گوش!" و گاهي نيز از گربه هاي سياه ميترساندند ولی مادر حسین اضافه بر استفاده از تمام آن موجودات مرئی و نامرئي اورا از هیولای موجود ديگري بنام "فاطمه سلطان خانم" ميترساند.ا
اين موجود افسانه اي زني بود بلند قد و تنومند با سري بزرگ و چشماني از حدقه درآمده در صورتي گرد و پر لک و پیس كه در حمام زنانه محله به شغل شريف دلاكي اشتغال داشت و گاهی نیز با شستن لباسهاي مردم درخانه ها امرار معاش میکرد. این امر سبب میشد تا او به اغلب خانه های محله واز جمله خانه حسین نيز رفت و آمد داشته باشد. او برخلاف تنومندي اندامش صدائي زيل و زنانه داشت و وقتي جيغ ميكشيد انسان بي اختيار به ياد سوت سماورهاي ذغالي - كه در آنزمان بوفور درخانه ها مورد استفاده قرار ميگرفت - ميافتاد.ا
در آن هنگام پسربچه ها اجازه داشتند تا سن شش سالگي با مادر خود به حمام زنانه بروند و این اجازه بدبختانه شامل حال حسین نیز میشد چونکه در آنزمان هنوز به شش سالگی نرسیده بود.ا
در حمام زنانه، خانمها عادت دارند مدت زيادي در حمام بمانند تا بقول خودشان چركهاي تنشان خيس بخورد و هنگام کیسه کشیدن راحت تر از پوست بدنشان جدا شود. این زمان طولانی برای کودکی چون حسین بسیار خسته کننده و کسالت آور بود و ناچار برای رفع کسالت، تمام آن ایام را به بازي و شيطنت درحمام ميگذراند و بدلیل لغزنده بودن کف حمام اغلب لغزیده بزمین میافتاد و درد سر ایجاد میکرد. از طرف ديگر بدليل اقامت چندين ساعته در حمام، دست و پايش باصطلاح قديمي ها "پير" (اصطلاحی برای چروك خوردن پوستها) وحساس ميشد و اجازه نميدادم مادرش آنها را كيسه بكشد و يا سنگ پا بزند لذا برای اینکه نافرمانی نکرده تن بقبول خواست مادر بدهد لازم ميآمد تا اورا از چيزي و يا كسي بترسانند.ا
براي انجام این امر هیولائی ترسناكتر از "فاطمه سلطان خانم" دلاک حمام دم دست نبود و بمجرد اينكه او با آن هيكل هيولا مانند خود به حسین نزديك ميشد و صداي سوت مانند خودرا براي ترساندن او رها ميكرد بلافاصله ساكت برجاي مينشست و بدون اينكه سرش را بلند كند اجازه ميداد هر چقدر ميخواهند دست و پايش را كيسه بكشند.ا
وجود این هیولا در آن محل براي مادران مائده ای آسمانی بود و برای اينكه کودکان بيشتر از "فاطمه سلطان خانم" بترسند تا درعين حال بيشتر حرف شنوا باشند شايعات فراواني درمورد شقاوتها و بیرحمیهای او بر سر زبانها انداخته بودند. مثلا" گفته میشد او از دولت اجازه دارد گوش بچه ها را ببرد و يا با بريدن سر آنها خونشان را در شيشه كرده در ميدان "سيد اسماعيل" - يكي از ميادین قديم تهران - با قيمت خوبي بفروشد.ا
"فاطمه سلطان خانم" هم براي اينكه هیبت خودرا حفظ کند تا کودکان بیشتر از او حساب ببرند هميشه كاردي بزرگ همراه يك انبان پلاستيكي در بقچه اش حاضر و آماده داشت تا اگر بچه اي زياده از حد درخانه شيطنت كند آنرا از بقچه اش بيرون بياورد و جلوي چشمان از حدقه درآمده او گرفته وانمود كند آماده است تا گوش و يا سر اورا جا به جا ببرد و خونش را در انبان بریزد.ا
اين شايعات آنقدر حسین را ترسانده بود كه در حمام با ديدن او دست از پا خطا نميكرد و اگر در خانه بود و صداي اورا ميشنيد از ترس خودرا در هفت سوراخ پنهان ميكرد.ا
تازه به كلاس اول دبستان رفته بود، نظر باينكه از خانه او تا دبستان راه زيادي نبود از اينرو براي خوردن نهار بمنزل ميآمد و ساعت دو بعد از ظهر دوباره به كلاس ميرفت از اينرو مجبور نبود از توالت دبستان كه بقدر كافي تميز نبود استفاده كند، درصورت لزوم آنقدر خودرا نگه ميداشت تا بمنزل برسد.ا
در يكي از روزها بدليل بازيگوشي زياد اين امر مهم را از ياد برد و عصر هنگام كه دبستان تعطيل و راهي خانه شد مشكل ميتوانست امعاء و احشاء خودرا كنترل كند، همانطور كه با سرعت بسوي خانه ميآمد تا هرچه زودترخودرا به توالت برساند ناگهان در پیچ يكي از كوچه ها با "فاطمه سلطان خانم" برخورد كرد كه با بقچه بزرگش در زير بغل حركت ميكرد.ا
با ديدن او از ترس برجاي خود ايستاد و بديوار كوچه تكيه داد، چون هیولا باو رسيد به تصور اينكه مشغول بازي دركوچه میباشد و هنوز بخانه نرفته است تصميم گرفت زهره چشمي از او بگيرد، پس جیغی سوت مانند كشيد و گفت:ا
"به بينم، تو که هنوز توي كوچه اي؟ چرا بخانه نرفته ای؟ وايسا ببينم، همين الان سرت را بريده خونت را دراين شيشه ميكنم" و درحاليكه بسمت حسین ميآمد دست در بقچه اش كرد تا وانمود كند ميخواهد كاردش را بيرون آورد.ا
حسین كه تا آنزمان خودرا كنترل كرده بود ناگهان از فرط ترس تمام مفاصل بدنش از هم باز شد و در حاليكه ميلرزيد و ميگرييد خود را خراب كرد.ا
"فاطمه سلطان خانم" كه بخيال خودش ميخواست اورا بترساند تا زودتر بخانه برود ناگهان دريافت كه بيگدار به آب زده و با اينكار خود مادر حسین را به درد سر بزرگي انداخته و شايد خود نيز بايستي تاوانش را در كمك به شستن لباسهايش بپردازد.ا
پس بيدرنگ صداي خودرا نرم كرد و از سر دلسوزي گفت: "اي واي، اين چه كاري بود كه كردي، نترس بچه جان، نترس، بيا تا ترا بخانه برسانم" و دستش را بطرف حسین دراز كرد.ا
حسین جرأت نميكرد دستش را باو بدهد ولي چون چاره اي نداشت ترسان و لرزان دست اورا گرفت و درحاليكه آهسته وگشاد گشاد راه ميرفت بسمت خانه روان شد تا با نوش جان كردن يك كتك جانانه از مادرش تاوان ترس و خرابكاري خودرا بپردازد.ا
از آن ببعد هرگاه مادرش از "فاطمه سلطان خانم" ميخواست تا باز هم حسین را بترساند او ضمن معذرت از اينكار بمادرش ميگفت: "نه خانم، شما را بخدا مرا از اينكار معاف كنيد، ميترسم اگر باز هم اورا بترسانم خودرا خراب كند" و اضافه ميكرد: "حالا ديگر من از او ميترسم".ا







No comments: