Sunday, April 27, 2008

خانه نفرین شده

خانه نفرين شده
کامران عاشق داستانهای پلیسی و جنائی بود و از خواندن داستانهای ترسناکی مانند دراکولا یا مرد خون آشام و یا داستانهای اسرار آمیزی که حوادث آن در قصرهای قدیمی و اطاقها و راهروهای سنگی و تاریک و پله های پیچ درپیچ و هول انگیز اتفاق میافتاد ترس توأم با لذتی بیحساب سرتا پایش را فرا میگرفت.ا
هنگام خواندن كتابها وقتي به قسمتهاي اسرار آميز و هول انگيز داستان ميرسيد از ترس بخود ميلرزيد و دندانهايش چنان بهم ميخورد كه ناچار از خواندن كتاب باز ميايستاد و ادامه آنرا موکول به روز بعد ميكرد ولي همیشه حس كنجكاوي عجيبي باعث میشد تا يكي دو ساعت بعد دوباره كتاب را در ميان دستها گرفته از پايان ماجرا و حوادثي كه برسر قهرمانان كتاب آمده است با خبر گردد.ا
اثر مطالب كتابها براو چنان بود كه تا مدتها نميتوانست آنرا فراموش كند، از تاريكي شب ميترسيد، دالان تاريك خانه ها و هشتي و زيرطاقيهاي جلوي آن دراو ايجاد وحشت ميكرد و هنگام عبور از كنار آنها هر آن منتظر بود تا شبحی سیاهپوش از آن بيرون آمده او را بدرون کشد. به آدمهاي نا آشنا و حركات همسايگان دور و نزديك خود با شك و ترديد و كنجكاوی بیش از حد نگاه ميكرد و سعي داشت رفتار غيرعادي آنها را در كوچه و خيابان با معيارهاي پليسي كه در كتابها خوانده بود بررسي و اندازه گيري كند.ا
دراواسط كوچه ايكه بين خانه او و بازارچه محل قرار داشت خانه اي بود بسيار بزرگ كه تاريخ ساختمان آن بزمان حکومت قاجارها بر ایران میرسید، ديوارهاي كاهگلي و نمور آن نشان ميداد كه سالهاي زيادي از عمر آن گذشته و دراينمدت كسي براي تعمير و مرمت آن اقدام نكرده است. درب بزرگ خانه در انتهای یک هشتي يا زير طاقي - محوطه اي به ابعاد چهار در چهار متر و بصورت هشت گوش - بسبك خانه هاي دوره شاه عباسي قرار گرفته بود. روی هر دو لته درب با گل ميخهاي پهن و بزرگی تزئین شده بود و دركوب آهني و سنگينی روی درب سمت راست خانه قرار داشت که قسمت پائین آن سر شیر نری را با یالهای فراوان نشان میداد، دیوارهای اطراف هشتی تماما" با آجر بنا شده بود و در قسمت پائین آن نیز چند سكوي آجري براي استراحت و نشستن افراد ساخته بودند.ا
ديوارهاي بلندي خانه مزبور را احاطه مينمود و درختان تنومند و پر شاخ و برگی صحن خانه را از ديد همسايگان كنجكاو ميپوشاند. هيچیک از ساكنين محل نميدانست مالک آن خانه کیست و درحال حاضر چه كساني در آنجا زندگي ميكنند، تنها فردی که بآن خانه رفت و آمد میکرد باغبان پيري بود كه هر از گاه براي خريد مايحتاج خود از خانه خارج و پس از خريد بدون اينكه با كسي صحبت كند بلافاصله بخانه باز ميگشت.ا
محسن آقا ترازو دار نانوائي محل بطعنه در باره او ميگفت: "مثل اينكه اين پيرمرد بجز چند كلمه ایکه براي انجام كارهای خود لازم دارد چيز ديگري بلد نيست".ا
در بين ساكنين محل و حومه شايع بود كه اين خانه نفرين شده است و ساكنين آن كه از متمولين زمان خود بوده اند سالها قبل به بيماري لاعلاجي دچار و همه از بين رفته اند ولي بودند كسانيكه عقيده داشتند بعضي از ساكنين آن خانه هنوز زنده اند و مخفيانه بخانه رفت و آمد ميكنند. بچه هاي محل نيز كه از داستان پردازيها لذت ميبردند هنگاميكه دور هم جمع ميشدند داستانهائي خیالی از وجود ارواح در داخل آن خانه براي هم تعريف ميكردند.ا
اما عزيز خانم، پيرزن خياطي كه سالها قبل با ساكنين اين خانه در ارتباط بود و براي آنها لباس ميدوخت داستان ديگري تعریف میکرد. او ميگفت:ا
"مرد ثروتمندي كه دراين خانه زندگي ميكرده با داشتن همسر و فرزنداني چند عاشق خدمتكار زيبا و جوان خود ميشود ولي چون همسرش را مانع راه خود مي بيند با ریختن تدريجي زهر در غذایش اورا ميكشد و بعد از مرگ او با خدمتکار زیبای خانه ازدواج ميكند، فرزندان او نيز كه مادر خودرا از دست داده و از وجود نامادري نيز درخانه سخت آزرده بودند بتدریج خانه را ترك و راهی خارج ميشوند ولي چيزي نميگذرد كه مرد و همسر جوانش به نفرين زن مرده دچار و بيك بيماري عفوني و لاعلاج مبتلا ميگردند. مرد پس از مدتي از شدت عفونت بيماري فوت ميكند ولي زن جوان او هنوز زنده است ولي بعلت وضع ناهنجاري كه دراثر بیماری پیدا کرده خودرا از ديد مردم پنهان ميكند".ا
حسن يكي از بچه هاي محل كه هميشه از زير و بم همه چيز اطلاع داشت و داروغه محل حساب ميشد در دنباله داستان عزيز خانم از پدرش شنيده بود كه: "زن جوان پيرمرد براي معالجه بيماري خود و زنده ماندن بخارج ميرود و مدتي از نظرها غایب ميگردد ولي چون دكترهاي خارج نيز نميتوانند اورا معالجه كنند بخانه خود باز ميگردد ولي از آنجائيكه براي زنده ماندن احتياج به خون جديد دارد بچه ها را ميدزدد و از خون آنها تغذيه ميکند".ا
پدر کامران همسایه دیوار بدیوار ما نیز نظر آنها را تأیید و گفته بود كه: "در سال گذشته جسد چند بچه ای را که گمشده بودند بعد از مدتي درجوي آب پيدا میکنند درحالیکه تمام خون بدنشان را كشيده بودند".ا
این اخبار هول انگیز درمورد خانه نفرین شده باعث شده بود تا تمام ساکنین محل به بچه های خود توصيه کنند از نزديك شدن بآن خانه پرهیز نمایند".ا
شيوع اين داستانها در محل سبب شده بود كه بچه ها از نزديك شدن بخانه مذكور ميترسيدند و از بازي در هشتي آن خانه وحشت داشتند ولي اشخاص خسته اي كه روزها از اين كوچه عبور ميكردند بخصوص درهنگام تابستان براي فرار از گرما و نور شديد خورشيد گاهي چند دقيقه اي به سايه خنك و ماسيده داخل اين هشتي كه در تمام مدت سال با نور و گرماي خورشيد بيگانه بود پناه ميبردند و روي سكوهاي آجري آن نشسته رفع خستگي ميكردند.ا
بارها اتفاق افتاده بود كه کامران در ميانه روز هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه لحظه ای توقف میکرد و با كنجكاوي بدرب كهنه و قديمي آن مينگريست و منتظر بود تا کسانی از آن خانه خارج شوند ولي بندرت اتفاق ميافتاد كه درب خانه باز و بسته شده كسي از آن بيرون آيد، تارهاي عنكبوتي كه روي درب خانه واطراف آن ديده ميشد حكايت از سکون و خالی بودن خانه از موجوداتی پر جنب و جوش مینمود، بنظر میرسید حتي پيرمرد باغبان نيز گاه هفته ها از آن درب استفاده نمیکند.ا
کامران براي خريد مايحتاج منزل خودشان از بازارچه محل مجبور بود بارها گاه روزها و گاه شبها ازمقابل هشتي خانه مزبور عبور کند، شب هنگام كوچه تاريك و خوفناک میشد. چند تير چوبي که در سرتاسر کوچه برای اتصال سیمهای برق نصب کرده بودند هنوز لامپی نداشت تا کوچه را روشن کند. تاريكي سيالي درتمام شب بر سرتاسر کوچه حکومت میکرد. همه اینها همراه با آرامش و سكوت سنگینی که شبها بر فضای کوچه وداخل هشتي خانه سایه میانداخت دست بهم داده وحشت و اضطرابي مهار نشدني در وجود کامران ایجاد میکرد.ا
او براي غلبه بر اضطراب خود هنگام عبور از مقابل آن خانه اغلب سرتاسر كوچه را از ابتدا تا انتها ميدويد و بدون اينكه بداخل هشتي نگاه كند از مقابل آن با سرعت رد ميشد بطوريكه وقتي بخانه ميرسيد مادرش از ضربان شديد قلبش كه بطور محسوس بگوش او ميرسيد بوحشت ميافتاد و نگران جان فرزند خود فرياد برميآورد كه:ا
"خداي من، نگاه كن، قلبش مثل كبوتر ميزند، آخر بچه جان مگر سر در عقبت گذاشته بودند كه اينطور دویده ای". بيچاره مادرش نميدانست كه قلب او از ترس آن هشتي بين راهست كه اينطور ميزند.ا
يك شب كه با همان سرعت از مقابل هشتي آن خانه عبور ميكرد از گوشه چشم شبح موجود سياهپوشي را در داخل آن مشاهده كرد كه روي يكي از سكو ها نشسته بود. اين اتفاق چند بار ديگر نيز هنگام عبور از مقابل هشتی برایش تكرار شد.ا
در يكي از شبها وقتي از جلوي هشتي میگذشت متوجه شد موجود سياهپوش از جا برخاست وبا سرعت به تعقيبش پرداخت و قصد آن داشت تا اورا بگيرد بطوريكه چند بار پنجه هاي سرد تعقیب کننده را در پشت گردنش احساس كرد ولي رسیدن ناگهاني چند عابر در كوچه باعث شد تا مهاجم از تعقيب او خودداری و بسرعت ناپدید گردد.ا
از آن ببعد ديگر چیزهائیرا که درباره ساكنين آن خانه شنيده بود برايش از مرز داستان گذشته و واقعيت پيدا كرده بود. ديگر باورش شده بود كه كساني در داخل آن خانه زندگي ميكنند و شبها بقصد گرفتن بچه ها در هشتي آن به كمين مي نشينند. از آن ببعد روزها نيز از نزديك شدن به هشتي آن خانه وبازي با همسالان خود در اطراف آن احتراز ميكرد ولي براي اينكه آنها اورا ترسو و بزدل نپندارند از ديدن موجود سياهپوش و تعقيب و گريز آنشب او چيزي بآنها نگفت.ا
چند هفته بعد از پدرش شنید در محل شایع است که اخیرا" موجود سیاهپوشی در تاریکی شب بچه ها را تعقیب و قصد گرفتن آنها را داشته است.ا
در پی این حادثه یکروز صبح که پدرش عازم محل کار خود بود باو توصيه كرد بهتر است از اين ببعد بيشتر مواظب رفت و آمد خود هنگام شب باشد و اضافه کرده بود: "چند روز قبل جسد پسر بچه اي را كه هفته قبل مفقود شده بود در زير پل یکی از نهرها پيدا كرده اند".ا
حالا ديگر پاي پليس به محله باز شده بود، کامران شنيد كه از ساكنين تمام خانه ها درمورد رفت و آمد اشخاص غريبه در حوالي محل سؤال ميكنند. خيلي دلش ميخواست به اداره پليس رفته آنها را از وجود موجود سياهپوشي كه شبها داخل هشتي آن خانه می نشیند آگاه كند ولي از آنجائيكه فكر ميكرد آنها اين امر را دليل ترس او از تاريكي داخل هشتي بحساب خواهند آورد از اينكار خودداري میکرد.ا
در يكي از روزها هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه مشاهده کرد يكي از لنگه هاي درب بزرگ آن برخلاف هميشه نيمه باز است. ناخودآگاه قدمهايش از رفتن باز ماند، يك حس كنجكاوي عجيب كه از خواندن داستانهاي پليسي وجودش را نيش ميزد مجبورش كرد تا آهسته به درب نزديك شود و از شكاف آن نظري بداخل خانه بيندازد. در دالان و راهرو دراز و نیمه تاريك پشت درب چيزي ديده نميشد، با دست قدري درب را بداخل فشار داد تا بتواند سرش را داخل ببرد و يا حتي اگر بتواند وارد دالان شود. صداي زيل گوشخراشي همراه با گردش درب بروي پاشنه بلند شد كه بي اختيار دستش را از آن برداشت و به عقب جست. در اينموقع ناگهان موجود سياهپوشی كه گويا پشت درب ايستاده بود آنرا گشود و تمام قد درمقابل او ظاهر شد. زني بود لاغر و بلند قد كه زخم بزرگ و كريهي در صورت داشت بطوريكه پوست و گوشت قسمتي از صورت و دهانش از بين رفته بود و دندانهاي سپيدش را در معرض ديد قرار ميداد، لباس سياهي دربر داشت و موهاي خاکستری سرش را با چارقدی پیچیده بود و با چشمان سياهش که در چشمخانه گودي قرار داشت با تعجب و وحشت باو نگاه ميكرد.ا
زن با ديدن او بي اختيار دستش را بالا آورد و کامران بگمان اينكه درنظر دارد اورا بگيرد بعقب باز گشت و با سرعتي باورنكردني از هول جان وبا بخاطر آوردن اينكه چند شب قبل همين موجود سياهپوش بقصد گرفتن تعقيبش كرده بود پا بفرار گذاشت و از هشتي خارج شد ولي هر آن انتظار داشت دست زن سیاهپوش از پشت او را بگیرد.ا
چون قدري از منطقه خطر دور ومطمئن شد كسي اورا تعقيب نميكند از دويدن باز ايستاد و متحیر ازاینکه چرا سیاهپوش از تعقیب او صرفنظر کرده است بدیوار خانه ای تکیه داد. حالا او میدانست که سیاهپوش اسرار آمیز زني است سالخورده با زخمي كريهه المنظر در صورت.ا
درنظر داشت شب هنگام ديدن زن سياهپوش را به پدرش باز گويد ولي چون نمیتوانست دلیل قانع کننده ای در مورد خطاي خود در باز كردن بدون اجازه درب خانه او بياورد از اينرو بهتر آن ديد تا درحال حاضر موضوع را مخفی نگاهداشته خود بتنهائي ماجراي زن اسرار آمیز را دنبال كند.ا
روزهاي بعد از بچه هاي محل شنيد كه آنها نيز شب هنگام مورد تعقیب موجود سياهپوشي قرار گرفته اند ولي وجود عابراني چند در كوچه سبب شده تا او كار تعقيب آنها را رها كند.ا
کلانتری محل هنوز نتوانسته بود ردی از موجود سیاهپوش بدست آورد. خبرهائی هم که بچه ها از تعقیب و گریز شبانه خود میدادند نه تنها کار ساز نبود بلکه ترس و وحشت بیشتری را درمحل ایجاد میکرد.ا
کامران مطمئن بود هرچه هست زیر سر همان زن سیاهپوشی است که او دیده است ولی تعجب میکرد چرا و بچه دلیل مأمورین شهربانی خانه زن را تحت نظر قرار نمیدهند تا اورا هنگام تعقیب بچه ها دستگیر کنند.ا
یکشب كه ديروقت از خانه دوستش باز ميگشت وقتي به محوطه بازارچه رسيد اكثر مغازه ها بسته بود. هنگام باز بودن مغازه ها نور چراغهاي آنها مقداري از ابتداي كوچه ای را که بخانه او منتهی میشد روشن ميكرد ولي در آنموقع تاريكي محض سرتاسر کوچه را دربر گرفته بود. از ورود بداخل كوچه تاريك درآن موقع شب و عبور از مقابل هشتي خانه نفرين شده كه فكر ميكرد زن سياهپوش درآنها منتظر اوست واهمه داشت، قدري ايستاد وباطراف نگريست شايد رهگذري از كوچه عبور كند تا او بتواند در معيت او طول تاريك كوچه را بپيمايد. هيچكس درآن اطراف نبود از اينرو نگران و مضطرب باز هم بانتظار ايستاد.ا
چيزي نگذشت كه از انتهاي بازارچه سیاهی هیکل مردی نمايان شد که بطرف او میآمد. چون بكوچه رسيد وارد آن شد، کامران خوشحال ازاينكه رهگذري از كوچه عبور ميكند دنبالش براه افتاد. از آنجائيكه تمام فكرش متوجه زن سياهپوش داخل هشتي بود متوجه حركات مظنون مرد رهگذر نشد كه قبل از اينكه وارد كوچه شود جوانب را بدقت نگاه كرد و سپس وارد آن شد. پابپا و در فاصله كمي از او براه افتاد و درحاليكه چشمش تنها متوجه هشتي آن خانه لعنتي بود قسمتی ازطول كوچه را در چند قدمي آن مرد طي کرد. ناگهان متوجه شد كه مرد رهگذر قدمها را كند كرد تا بتدريج درکنار او قرار گرفت، درنزديك هشتي خانه عقب گردی کرد و ناگهان دست دراز کرد و آستین پیراهن اورا گرفت، این حرکت مرد باعث شد تا کامران بسمت او برگردد و بلافاصله عمق خطر را حس نمايد، با خود گفت:ا
"خداي من این همان مرد سياهپوش ديوانه اي است كه قبلا" نيز بقصد گرفتن مرا تعقيب كرده بود".ا
ترس از گرفتار شدن بدست او چنان قدرتي باو داد كه بيدرنگ آستينش را از دست مرد بيرون كشيد و با سرعت شروع بدويدن كرد ولي هنوز چند قدمي از او دور نشده بود كه با صورت بیکی از تیرهای چراغ برق کوچه خورد و بیهوش نقش زمين شد ولي قبل از اينكه بکلی از خود بیخود شود حس كرد مرد اورا بروي دودست بلند كرد و براه افتاد و درهمان موقع نيز ناگهان صداي جيغ و فرياد زني را شنيد كه كمك ميطلبيد.ا
وقتي بهوش آمد وچشم باز كرد خودرا روي تخت بيمارستان ديد. متوجه شد سر و صورتش باند پیچي شده و بدستش نیز سرم وصل كرده اند. پدرش که روي صندلي در كنارش نشسته بود چون اورا بهوش ديد نزدیک آمد و نگران از حالش پرسيد. کامران نگاهی بپدر کرد و خواست از جای برخیزد ولی پدرش آهسته باو گفت: "بهتر است تكان نخوري چون بيني و سرت بسختي آسيب ديده است".ا
از پدرش پرسيد: "چه اتفاقی افتاده وچه بر سر من آمده است؟".ا
پدرش جواب داد: "تو هنگام بازگشت از بازارچه درتاريكي شب با تير چراغ برق تصادف كرده و صدمه ديده اي".ا
ناگهان حوادث آنشب بيادش آمد، از پدرش پرسيد: "آخر آن مرد سياهپوش قصد داشت مرا بگيرد".ا
پدرش انگشت خودرا بعلامت سکوت به لب نزدیک کرد و گفت: "فعلا" بهتر است استراحت كني، بعدا" راجع باين موضوع صحبت خواهيم كرد، قرار است از اداره پليس هم براي ديدنت بيايند".ا
چند روز بعد كه حالش بهتر شد و بچه هاي محل بديدنش آمدند واقعيت قضيه برايش آشكار شد. حسن دوستش ميگفت: "اينطور كه زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده تعريف ميكرد تو براي نجات خود از دست آن مرد جاني كه بچه ها را ميدزدیده پا به فرار ميگذاري ولي تاريكي شب و شتاب در فرار باعث ميشود ندانسته با تير چراغ برق برخورد كرده بيهوش شوي. مردك قصد داشته تورا كه بيهوش بوده اي باخود ببرد ولي چون زن سياهپوش داخل هشتي نشسته و ناظر جريان بوده فرياد ميزند و اهالي را بكمك ميطلبد، مرد جاني نيز تورا رها كرده فرار ميكند. زن با كمك همسايه ها فورا" تورا به بيمارستان ميرسانند و به پدر و مادرت كه از تأخير تو نگران شده بودند نيز خبر ميدهند". بعد با شوخي اضافه كرد: "تو آنشب شانس آوردي كه زن سياهپوش ساكن آن خانه در هشتي نشسته بود وگرنه مردك جاني تورا باخود ميبرد و خونت را در شيشه كرده ميفروخت و پول خوبي به جيب ميزد" و بعد با خنده اضافه کرد: "البته اگر ميتوانست رگي در بدن تو پيدا كند".ا
کامران كه هنوز از موضوع سر در نياورده بود از حسن پرسيد: "ولي آخر من فكر ميكردم آن زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده بچه ها را ميدزدد".ا
حسن سري تكان داد و گفت: "نه بابا، آن بدبخت فرشته نجات تو بود، اگر او نبود تو الان اينجا نبودي".ا
پرسيد: "پس چرا آن زن روي خودش را ميپوشاند وشبها درتاريكي روي سكوي هشتي مي نشست".ا
حسن گفت: "ميداني، داستانش دراز است، آن بدبخت سالهاست كه مبتلا به جذام ميباشد و نيم بيشتر صورتش از بين رفته است بهمين دليل مجبور است صورت خودرا از چشم ديگران بپوشاند، او مدتهاست در دهكده جذاميها زندگي ميكند ولي گهگاه بخانه خود باز ميگردد وبراي اينكه كسي اورا نبيند شبها از خانه خارج ميشود و يا در تاريكي هشتي خانه خود مي نشيند و رهگذران را نگاه ميكند".ا
موضوع داشت كم كم براي او روشن ميشد. فهميد آنروز هم كه براي كنجكاوي دست به درب خانه زن گذاشته و آنرا باز كرده بود زن از لاي درب بيرون را نگاه ميكرده است. از حسن پرسيد: "براي دستگيري آن جاني سياهپوش اقدامي كرده اند يا نه".ا
حسن نگاهي باو كرد و گفت: "اگر تو قيافه آن مرد را ديده باشي از اينجا ببعد وظيفه تواست كه به پليس در شناسائي و دستگيري او كمك كني".ا
کامران بخاطر آورد قبل از اينكه وارد كوچه شود در تاريك روشن محوطه بازارچه نگاهي گذرا به قيافه و اندام مرد انداخته بود، با خود فكر كرد حق با حسن است، چيزهائي از او بيادش مانده كه ممكن است در شناسائي مرد به پليس كمك كند. سرش را آرام روی بالش گذاشت و خوشحال از اینکه میتواند در دستگیری جانی سیاهپوش به پلیس کمک کند به جریان آهسته سرمی که قطره قطره از لوله باریک و پلاستیکی آن وارد بدنش میشد نگاه کرد. خوشحال بود که دیگر ترسی از هشتی تاریک آن خانه نفرین شده و روبرو شدن با آن زن سیاهپوش ندارد. در کنه ضمیرش نسبت باو احساس محبتی توأم با احترام میکرد زیرا همانطور که حسن گفته بود: "او فرشته نجات او بود و جان اورا از مرگی توأم با شکنجه نجات داده بود".ا










No comments: