(در حاشیه وقایع یازده سپتامبر سال 2001)
سرنوشت و تقدیر
متداول است که پس از هر حادثه تلخ یا شیرین یک سری شایعات و داستانهای گوناگون ورد زبانها میگردد و گهگاه نیز شوخ طبعان یک یا چند جوک نیز چاشنی آن میکنند.ا
پس از حادثه اسف انگیز یازده سپتامبر سال 2001 نیز شایعات زیادی درمورد پرتاب افرادی که در طبقات فوقانی آسمانخراشهای دو قلو گیر افتاده و یا توانسته بودند از طریق پله کانها خودرا بپائین برسانند، دهان بدهان میگشت. از جمله گفته میشد "فردی که همراه آوار ساختمان پائین آمده بود زنده مانده و تنها دست و پایش شکسته و چند نقطه از بدنش مجروح شده بود".ا
ولی حوادث واقعی چندی نیز دیده شد که افرادی توانستند بطور معجزه آسا خودرا از آن جهنم سوزان خارج ساخته و سپس بر صفحه تلویزیون سرگذشت خودرا برای دیگران بازگو کنند.ا
یکی از حوادثی که آنروزها تعجب همه را برانگیخت این بود که خانم جوانی توانسته بود بکمک چراغ قوه کوچکی که برحسب اتفاق در کیف داشت از راه پله ها خودرا از طبقه هشتادم یکی از برجها بپائین رسانده و از معرکه دور شود.ا
یکروز بعد از واقعه قیافه شاد و خوشحال این خانم را در صفحه تلویزیون یکی از کانالهای تورنتو دیدم که با شور و شعفی زایدالوصف از نجات معجزه آسای خود صحبت میکرد ولی متأسفانه چند روز بعد همان کانال تلویزیونی خبر داد که آن خانم در سقوط یکی از پروازهائیکه بسوی کالیفرنیا میرفته کشته شده است. بطوریکه گوینده تلویزیون شرح میداد آن خانم برای دیدن خانواده خود که در کالیفرنیا اقامت داشته اند میرفته که سقوط هواپیما منجر بمرگش شده است.ا
با شنیدن این خبر حیرت زده یاد این ضرب المثل افتادم که: "گفته اند از مرگ و اجل گریزی نیست" و بی اختیار بیاد داستانی قدیمی درهمین زمینه افتادم که مردی سراسیمه نزد حضرت سلیمان رفت و باو گفت: "یا حضرت، امروز عزرائیل را دیدم که خشمگین بمن نگاه میکرد".ا
حضرت جواب داد: "حال از من چه میخواهی".ا
مرد جواب داد: "میخواهم مرا بسرزمینهای بسیار دوری بفرستی که دست عزرائیل بمن نرسد".ا
حضرت پرسید: "کجا را بیشتر دوست داری".ا
مرد جواب داد: "مرا به هندوستان بفرست که بسیار از اینجا دور است".ا
حضرت گفت: "بسیار خوب، چشمهایت را ببند وسپس باز کن در هندوستان خواهی بود".ا
مرد چشمها را بست و پس از باز کردن خودرا در هندوستان دید".ا
چند روز بعد حضرت سلیمان عزرائیل را میبیند و گله مند به او میگوید: "چند روز قبل مردی سراسیمه نزد من آمد و گفت که تورا دیده است خشمگین باو نگاه میکردی، ای ملک الموت، کار تو گرفتن جان مردم است نه ترساندن آنها".ا
عزرائیل جواب میدهد: "یا حضرت، خداوند از من خوسته بود جان این بنده را در هندوستان بگیرم، چون اورا در سرزمین مقدس یافتم حیران ماندم که چگونه میتوانم دستور خداوند را انجام دهم از اینرو برخود خشمگین بودم ولی خوشبختانه روز بعد اورا در هندوستان یافتم و جانش را گرفتم".ا
پس از حادثه اسف انگیز یازده سپتامبر سال 2001 نیز شایعات زیادی درمورد پرتاب افرادی که در طبقات فوقانی آسمانخراشهای دو قلو گیر افتاده و یا توانسته بودند از طریق پله کانها خودرا بپائین برسانند، دهان بدهان میگشت. از جمله گفته میشد "فردی که همراه آوار ساختمان پائین آمده بود زنده مانده و تنها دست و پایش شکسته و چند نقطه از بدنش مجروح شده بود".ا
ولی حوادث واقعی چندی نیز دیده شد که افرادی توانستند بطور معجزه آسا خودرا از آن جهنم سوزان خارج ساخته و سپس بر صفحه تلویزیون سرگذشت خودرا برای دیگران بازگو کنند.ا
یکی از حوادثی که آنروزها تعجب همه را برانگیخت این بود که خانم جوانی توانسته بود بکمک چراغ قوه کوچکی که برحسب اتفاق در کیف داشت از راه پله ها خودرا از طبقه هشتادم یکی از برجها بپائین رسانده و از معرکه دور شود.ا
یکروز بعد از واقعه قیافه شاد و خوشحال این خانم را در صفحه تلویزیون یکی از کانالهای تورنتو دیدم که با شور و شعفی زایدالوصف از نجات معجزه آسای خود صحبت میکرد ولی متأسفانه چند روز بعد همان کانال تلویزیونی خبر داد که آن خانم در سقوط یکی از پروازهائیکه بسوی کالیفرنیا میرفته کشته شده است. بطوریکه گوینده تلویزیون شرح میداد آن خانم برای دیدن خانواده خود که در کالیفرنیا اقامت داشته اند میرفته که سقوط هواپیما منجر بمرگش شده است.ا
با شنیدن این خبر حیرت زده یاد این ضرب المثل افتادم که: "گفته اند از مرگ و اجل گریزی نیست" و بی اختیار بیاد داستانی قدیمی درهمین زمینه افتادم که مردی سراسیمه نزد حضرت سلیمان رفت و باو گفت: "یا حضرت، امروز عزرائیل را دیدم که خشمگین بمن نگاه میکرد".ا
حضرت جواب داد: "حال از من چه میخواهی".ا
مرد جواب داد: "میخواهم مرا بسرزمینهای بسیار دوری بفرستی که دست عزرائیل بمن نرسد".ا
حضرت پرسید: "کجا را بیشتر دوست داری".ا
مرد جواب داد: "مرا به هندوستان بفرست که بسیار از اینجا دور است".ا
حضرت گفت: "بسیار خوب، چشمهایت را ببند وسپس باز کن در هندوستان خواهی بود".ا
مرد چشمها را بست و پس از باز کردن خودرا در هندوستان دید".ا
چند روز بعد حضرت سلیمان عزرائیل را میبیند و گله مند به او میگوید: "چند روز قبل مردی سراسیمه نزد من آمد و گفت که تورا دیده است خشمگین باو نگاه میکردی، ای ملک الموت، کار تو گرفتن جان مردم است نه ترساندن آنها".ا
عزرائیل جواب میدهد: "یا حضرت، خداوند از من خوسته بود جان این بنده را در هندوستان بگیرم، چون اورا در سرزمین مقدس یافتم حیران ماندم که چگونه میتوانم دستور خداوند را انجام دهم از اینرو برخود خشمگین بودم ولی خوشبختانه روز بعد اورا در هندوستان یافتم و جانش را گرفتم".ا
No comments:
Post a Comment