(تپه سلام)
I
I
آنها که بکوههای پس قلعه رفته اند قدری بالاتر از سر بند به پهنه وسیعی که در رأس یک بلندی در کنار گذرگاه کوهنوردان قرار گرفته است، میرسند.ا
هنگام عصر که کوهنوردان از بند یخچال و ارتفاعات پس قلعه و یا از قله توچال باز میگردند برای رفع خستگی لحظاتی چند بر روی این تپه به استراحت میپردازند.ا
کوهنوردان نام این تپه را (تپه سلام) گذارده اند، چرا که این مکان در حقیقت میعادگاه آنها هنگام صبح و صعود بارتفاعات پس قلعه و توچال ویا عصرها هنگام بازگشت از آن ارتفاعات میباشد.ا
در شمال این تپه پرتگاهی صاف و عمودی مشرف به رودخانه پس قلعه وجود دارد که با دیواره سنگ چین شده ای بارتفاع هفتاد تا هشتاد سانتیمتر تپه را محصور و از پرتگاه جدا میکند.ا
هنگام غروب که کوهنوردان به این محل میرسند کوله پشتیها را زمین نهاده به خوردن غذا و نوشابه هائی که احتمالا" در کوله پشتی آنها باقیمانده است، میپردازند. ضمن اینکار عده ای نیز که درنواختن ساز دهنی، گیتار و یا ویولون مهارت دارند با نواختن آهنگهائی دلنشین باعث سرور و نشاط دیگران شده به رقص و پایکوبی میپردازند.ا
II
کوهنوردان نام این تپه را (تپه سلام) گذارده اند، چرا که این مکان در حقیقت میعادگاه آنها هنگام صبح و صعود بارتفاعات پس قلعه و توچال ویا عصرها هنگام بازگشت از آن ارتفاعات میباشد.ا
در شمال این تپه پرتگاهی صاف و عمودی مشرف به رودخانه پس قلعه وجود دارد که با دیواره سنگ چین شده ای بارتفاع هفتاد تا هشتاد سانتیمتر تپه را محصور و از پرتگاه جدا میکند.ا
هنگام غروب که کوهنوردان به این محل میرسند کوله پشتیها را زمین نهاده به خوردن غذا و نوشابه هائی که احتمالا" در کوله پشتی آنها باقیمانده است، میپردازند. ضمن اینکار عده ای نیز که درنواختن ساز دهنی، گیتار و یا ویولون مهارت دارند با نواختن آهنگهائی دلنشین باعث سرور و نشاط دیگران شده به رقص و پایکوبی میپردازند.ا
II
صبح روز جمعه با سعید روی همین تپه قرار ملاقات داشتم. از هنگام آزاد شدن از زندان اورا ندیده بودم. آنروزقراری با او داشتم تا ضمن یک پیاده روی در کوه از حال و روز او در مدتی که از زندان بیرون آمده باخبر شوم.ا
سعید از کارگران قدیمی چاپخانه بود و بدلیل فعالیت در سندیکای چاپ، اغلب کارگران اورا میشناختند. او جوانی بلند بالا، خوش قیافه و قوی هیکل بود. از میان ورزشها به کوهنوردی و شکار علاقه بسیار داشت ودر بیشتر برنامه هائی از این دست شرکت مینمود.او در عین حال درکنار فعالیتهای کاری و سندیکائی یکی از کادرهای فعال سازمان جوانان و حزب در شرایط مخفی آنروز نیز بود و من اورا بیشتر دراین رابطه میشناختم.ا
در راه کوه با همسرش سیمین آشنا شد. دختر دانشجوئی که اغلب جمعه ها باتفاق برادر و دوستانش بکوه میآمدند. آشنائی آنها خیلی زود به عشقی آتشین تبدیل شد بخصوص که سیمین و خانواده اش ازطرفداران جدی حزب بودند و این مهم سبب شد تا قبل از اینکه آنسال بپایان برسد سعید وسیمین ازدواج کنند.ا
تا مدتی هر جمعه آنها را در بند یخچال و آبشار پس قلعه میدیدم که شانه بشانه یکدیگر از صخره ها بالا میروند وگهگاه نیز در پای آبشار پس قلعه پتوئی پهن کرده سر در دامن یکدیگر نهاده اند.ا
سیمین دختری باریک و کشیده وبسیار زیبا بود و چون در خانواده ای سطح بالا و تحصیل کرده پرورش یافته و خود نیز تحصیلات عالی داشت بیانش شیرین و جذاب بود. بچه ها بشوخی میگفتند: "خیلی لفظ قلم صحبت میکند".ا
وقتی با سعید بکوه میآمدند میشد صدای خنده و قهقهه های آندو را از راه دور شنید و چون هر دو دوستان زیادی دربین کوهنوردان داشتند کمتر تنها دیده میشدند واغلب عده ای از کوهنوردان آنها را همراهی میکردند.ا
سیمین سال سوم دانشکده علوم رشته بیولوژی را بپایان رساند و تصمیم داشت برای دوره فوق لیسانس نام نویسی نماید. شنیده بودم سعید نیز تصمیم دارد از فعالیتهای سیاسی کاسته شبها بکلاس درس برود. او که از خانواده ای کم درآمد بود پس از دریافت گواهینامه ششم ابتدائی برای کمک بخانواده خود شروع بکار در چاپخانه نمود و با وارد شدن درفعالیتهای سیاسی دیگر فرصتی برای فراگیری تحصیلات کلاسیک برایش باقی نماند ولی با هوش سرشاری که داشت ضمن کارهای سیاسی وآشنائی نزدیک با روشنفکران و نویسندگانی که در حزب فعالیت میکردند ومطالعه کتابهای آنها خیلی زود ازنظر دانش سیاسی و معلومات علمی در ردیف بهترین کادرهای سیاسی حزب درآمد.ا
با شنیدن این خبر دانستم که او خواندن درسهای کلاسیک را دراثر فشار سیمین و خانواده اش شروع کرده است که مایل بودند دامادی تحصیل کرده داشته باشند.ا
سعید در راه کوه هیچگاه صحبتی دراین باره نمیکرد ولی از خلال گفته هایش میتوانستم بفهمم که ازاین بابت زیاد خشنود نیست ولی از کوشش دست نکشید و بتحصیل ادامه داد.ا
در سال ششم دبیرستان بود و خودرا برای امتحانات آخر سال آماده میکرد که از بد روزگار دستگیر وبه زندان افتاد.ا
دراولین ملاقاتی که از او داشتم وقتی از جرمش پرسیدم گفت دراین اواخر فعالیت چندانی نداشته ونمیداند بچه جرمی دستگیر شده و بازجوها نیز از این بابت چیزی باو نگفته اند ولی حدس میزد در رابطه با دستگیری بعضی از همکارانش لو رفته باشد.ا
سعید از کارگران قدیمی چاپخانه بود و بدلیل فعالیت در سندیکای چاپ، اغلب کارگران اورا میشناختند. او جوانی بلند بالا، خوش قیافه و قوی هیکل بود. از میان ورزشها به کوهنوردی و شکار علاقه بسیار داشت ودر بیشتر برنامه هائی از این دست شرکت مینمود.او در عین حال درکنار فعالیتهای کاری و سندیکائی یکی از کادرهای فعال سازمان جوانان و حزب در شرایط مخفی آنروز نیز بود و من اورا بیشتر دراین رابطه میشناختم.ا
در راه کوه با همسرش سیمین آشنا شد. دختر دانشجوئی که اغلب جمعه ها باتفاق برادر و دوستانش بکوه میآمدند. آشنائی آنها خیلی زود به عشقی آتشین تبدیل شد بخصوص که سیمین و خانواده اش ازطرفداران جدی حزب بودند و این مهم سبب شد تا قبل از اینکه آنسال بپایان برسد سعید وسیمین ازدواج کنند.ا
تا مدتی هر جمعه آنها را در بند یخچال و آبشار پس قلعه میدیدم که شانه بشانه یکدیگر از صخره ها بالا میروند وگهگاه نیز در پای آبشار پس قلعه پتوئی پهن کرده سر در دامن یکدیگر نهاده اند.ا
سیمین دختری باریک و کشیده وبسیار زیبا بود و چون در خانواده ای سطح بالا و تحصیل کرده پرورش یافته و خود نیز تحصیلات عالی داشت بیانش شیرین و جذاب بود. بچه ها بشوخی میگفتند: "خیلی لفظ قلم صحبت میکند".ا
وقتی با سعید بکوه میآمدند میشد صدای خنده و قهقهه های آندو را از راه دور شنید و چون هر دو دوستان زیادی دربین کوهنوردان داشتند کمتر تنها دیده میشدند واغلب عده ای از کوهنوردان آنها را همراهی میکردند.ا
سیمین سال سوم دانشکده علوم رشته بیولوژی را بپایان رساند و تصمیم داشت برای دوره فوق لیسانس نام نویسی نماید. شنیده بودم سعید نیز تصمیم دارد از فعالیتهای سیاسی کاسته شبها بکلاس درس برود. او که از خانواده ای کم درآمد بود پس از دریافت گواهینامه ششم ابتدائی برای کمک بخانواده خود شروع بکار در چاپخانه نمود و با وارد شدن درفعالیتهای سیاسی دیگر فرصتی برای فراگیری تحصیلات کلاسیک برایش باقی نماند ولی با هوش سرشاری که داشت ضمن کارهای سیاسی وآشنائی نزدیک با روشنفکران و نویسندگانی که در حزب فعالیت میکردند ومطالعه کتابهای آنها خیلی زود ازنظر دانش سیاسی و معلومات علمی در ردیف بهترین کادرهای سیاسی حزب درآمد.ا
با شنیدن این خبر دانستم که او خواندن درسهای کلاسیک را دراثر فشار سیمین و خانواده اش شروع کرده است که مایل بودند دامادی تحصیل کرده داشته باشند.ا
سعید در راه کوه هیچگاه صحبتی دراین باره نمیکرد ولی از خلال گفته هایش میتوانستم بفهمم که ازاین بابت زیاد خشنود نیست ولی از کوشش دست نکشید و بتحصیل ادامه داد.ا
در سال ششم دبیرستان بود و خودرا برای امتحانات آخر سال آماده میکرد که از بد روزگار دستگیر وبه زندان افتاد.ا
دراولین ملاقاتی که از او داشتم وقتی از جرمش پرسیدم گفت دراین اواخر فعالیت چندانی نداشته ونمیداند بچه جرمی دستگیر شده و بازجوها نیز از این بابت چیزی باو نگفته اند ولی حدس میزد در رابطه با دستگیری بعضی از همکارانش لو رفته باشد.ا
III
سیمین و برادرش را روزهای جمعه همچنان در کوه میدیدم و از حال سعید و وضعیت او در زندان از آنها سؤال میکردم. سیمین میگفت که: "او همچنان بلاتکلیف در زندان بسر میبرد". وقتی از وضع تحصیلی خودش میپرسیدم جواب میداد: "مشغول ادامه تحصیل در رشته فوق لیسانس بیولوژی میباشد.ا
سال دوم زندان سعید بپایان رسید. سیمین دیگر بکوه نمیآمد. یکبار برادرش را درکوه دیدم و از حال سیمین جویا شدم. گفت سخت مشغول گذراندن دوره تحصیلی است. از حال سعید پرسیدم گفت خبری از او ندارد، تعجب کردم زیرا باورم نمیشد که او از وضع شوهر خواهرش بی اطلاع باشد. با خود فکر کردم حتما" وضع سعید بدتر از قبل شده و او نمیخواهد با گفتن آن مرا ناراحت کند.ا
برای دانستن حال سعید که بی اندازه برایم مهم بود تصمیم گرفتم بملاقاتش بروم. چند هفته بعد موفق باین امر شده اورا در زندان دیدم. ضمن صحبتها از وضعش پرسیدم سری تکان داد وگفت: "چون مدرکی علیه من ندارند نتوانسته ام محکومم کنند و همچنان پا درهوا مانده ام".ا
از حال سیمین پرسیدم و گفتم مثل اینکه او دیگر بکوه نمیآید گفت: "مشغول تحصیل است و فرصت زیادی برای تفریح ندارد" خواستم بیشتر در مورد سیمین از او سؤال کنم که متوجه شدم زیاد راغب نیست و دیگرادامه ندادم.ا
چند ماه بعد در راه کوه به سیمین برخوردم که با جوانی خوش قیافه قدم زنان از کوه بالا میرفتند. با این تصور که از دوستان سعید است جلو رفته سلامی کردم. سیمین خیلی سرد و خشک جواب سلامم را داد و مثل اینکه اصلا" مرا نمیشناسد همچنان براه خود ادامه داد. با تعجب ازاین نحوه برخورد فهمیدم مزاحم هستم لذا سر بزیر انداخته براه خود ادامه دادم.ا
چند هفته بعد که موضوع را با یکی از دوستان سعید درمیان گذاردم گفت: "آن جوان سیاوش نام دارد وهمکلاسی سیمین است ولی آنطور که بنظر میرسد رابطه آنها از همکلاسی فراتر رفته است"ا
با ناباوری موضوع را یک شایعه فرض کرده سعی کردم فراموشش کنم ولی در ملاقات دیگری که چند ماه بعد با سعید داشتم بمن گفت: "سیمین تقاضای طلاق کرده است".ا
با تعجب پرسیدم: "آخر چرا، شما که یکدیگر را خیلی دوست داشتید".ا
گفت: "چه میشود کرد، گاهی اینطور پیش میآید".ا
پرسیدم: "خوب تو چه جواب داده ای؟".ا
خیلی ساده و مختصر جوابداد: "موافقت کردم. سیمین و پدرش قرار گذاشته اند هرچه زودتر آخوندی را به زندان بیاورند تا خطبه طلاق را همینجا بخواند".ا
سرم داشت سوت میکشید گفتم: "آخر نمیتوانستند صبرکند تا تو از زندان آزاد شوی".ا
زهر خندی زد و گفت: "حتما" نمیتوانسته اند صبرکنند. از طرفی وضع منهم زیاد معلوم نیست شاید آنها بخواهند سالها مرا دراینجا نگهدارند".ا
گفتم: "آخر تو از سیمین نپرسیدی برای چه اینقدر برای گرفتن طلاق عجله داری".ا
قیافه اش درهم رفت و سرش را پائین انداخت. فکر کردم نمیخواهد جواب دهد. اصراری نکردم ولی خودش پس از لحظه ای که معلوم بود درگیر مبارزه سختی با درون خود میباشد جوابداد: "چون میخواهد با سیاوش ازدواج کند".ا
ناگهان ذهنم بروزی برگشت که سیمین و سیاوش را درکوه دیده بودم. بخود گفتم: "پس خبرهائیکه شنیده بودم واقعیت داشته و شایعه نبوده است".ا
پرسیدم: "خودش اینرا بتو گفته"ا
گفت: "پس فکر کردی از کس دیگری شنیده ام".ا
بی مهابا گفتم: "آخر این بیشرمی است که همسری با این نحوه از شوهرش طلاق بخواهد و با شهامت باو بگوید میخواهد همسر دیگری اختیار کند".ا
سعید زهر خند دیگری زد وگفت: "هیچ میدانی سیاوش نیز از کادرهای فعال حزب است و مرا خوب میشناسد زیرا مدتی باهم در یک منطقه فعالیت میکردیم".ا
زانوهایم لرزیدن گرفت. باورم نمیشد فعالین و اعضاء حزب که با اصول روابط اجتماعی و خانوادگی آشنا هستند و بآن احترام میگذارند دست به نامردیهائی از این قبیل بزنند.ا
آن ماه بپایان نرسیده بود که سیمین و پدرش باتفاق یک آخوند بزندان رفتند و طلاق سیمین را گرفتند. چند ماه بعد نیز با سیاوش - که فرزند یک خانواده ثروتمند و مرفه بود - ازدواج و برای یک ماه عسل چند هفته ای به اروپا پرواز کردند.ا
با اینکه دستگاه ساواک در آنزمان برای اغلب دستگیر شدگان پرونده های زیادی جعل و با همان پرونده ها افراد را بزندانهای طویل المدت محکوم میکرد نتوانسته بود علیه سعید پرونده بسازد و شش ماه بعد اورا آزاد کردند.ا
IV
خیلی ساده و مختصر جوابداد: "موافقت کردم. سیمین و پدرش قرار گذاشته اند هرچه زودتر آخوندی را به زندان بیاورند تا خطبه طلاق را همینجا بخواند".ا
سرم داشت سوت میکشید گفتم: "آخر نمیتوانستند صبرکند تا تو از زندان آزاد شوی".ا
زهر خندی زد و گفت: "حتما" نمیتوانسته اند صبرکنند. از طرفی وضع منهم زیاد معلوم نیست شاید آنها بخواهند سالها مرا دراینجا نگهدارند".ا
گفتم: "آخر تو از سیمین نپرسیدی برای چه اینقدر برای گرفتن طلاق عجله داری".ا
قیافه اش درهم رفت و سرش را پائین انداخت. فکر کردم نمیخواهد جواب دهد. اصراری نکردم ولی خودش پس از لحظه ای که معلوم بود درگیر مبارزه سختی با درون خود میباشد جوابداد: "چون میخواهد با سیاوش ازدواج کند".ا
ناگهان ذهنم بروزی برگشت که سیمین و سیاوش را درکوه دیده بودم. بخود گفتم: "پس خبرهائیکه شنیده بودم واقعیت داشته و شایعه نبوده است".ا
پرسیدم: "خودش اینرا بتو گفته"ا
گفت: "پس فکر کردی از کس دیگری شنیده ام".ا
بی مهابا گفتم: "آخر این بیشرمی است که همسری با این نحوه از شوهرش طلاق بخواهد و با شهامت باو بگوید میخواهد همسر دیگری اختیار کند".ا
سعید زهر خند دیگری زد وگفت: "هیچ میدانی سیاوش نیز از کادرهای فعال حزب است و مرا خوب میشناسد زیرا مدتی باهم در یک منطقه فعالیت میکردیم".ا
زانوهایم لرزیدن گرفت. باورم نمیشد فعالین و اعضاء حزب که با اصول روابط اجتماعی و خانوادگی آشنا هستند و بآن احترام میگذارند دست به نامردیهائی از این قبیل بزنند.ا
آن ماه بپایان نرسیده بود که سیمین و پدرش باتفاق یک آخوند بزندان رفتند و طلاق سیمین را گرفتند. چند ماه بعد نیز با سیاوش - که فرزند یک خانواده ثروتمند و مرفه بود - ازدواج و برای یک ماه عسل چند هفته ای به اروپا پرواز کردند.ا
با اینکه دستگاه ساواک در آنزمان برای اغلب دستگیر شدگان پرونده های زیادی جعل و با همان پرونده ها افراد را بزندانهای طویل المدت محکوم میکرد نتوانسته بود علیه سعید پرونده بسازد و شش ماه بعد اورا آزاد کردند.ا
IV
درست درساعت مقرر سعید کوله بر پشت بروی تپه قدم نهاد. همانطور کشیده و باریک بود و قدری لاغر تر از قبل بنظر میرسید. کوله پشتی خودرا زمین گذاشت و چون سالهای گذشته سینه هایش را چند بار با هوای تازه کوهستان پر و خالی نمود.ا
پس از اینکه با من قدری خوش و بش کرد فوری کوله پشتی را به پشت انداخت و گفت: "بهتر نیست زودتر بالا برویم".ا
گفتم: "چرا که نه، برای همین بکوه آمده ایم".ا
او که همیشه صبور بود و در حرکاتش هارمونی خاصی دیده میشد آنروز قدری شتابزده بنظر میرسید و چشمهای خودرا بدون هدف باطراف میدوانید. پرسیدم: "منتظر کسی هستی؟".ا
گفت: "نه، نه" و پس از لحظه ای ناگهان پرسید: "اخیرا" سیمین را در کوه ندیده ای".ا
فهمیدم نگران برخورد با او میباشد لذا گفتم: "نه" و اضافه کردم: "منهم مدتی است بکوه نیامده ام".ا
ساکت شد و بآرامی جاده خاکی بند یخچال را بزیر پا گرفت. سرش پائین بود وقدمهایش را شمرده و آرام برمیداشت. اورا بحال خود رها کردم تا بدون مزاحمت در افکار شیرین و یا غمناک گذشته خود غوطه زند.ا
پس از مدتی رو بمن کرد و گفت: "راستش نمیخواستم امروز بکوه بیایم ولی چون میدانستم تو منتظرم هستی راه افتادم".ا
گفتم: "کار خوبی کردی چون پیاده روی در کوه روحیه آدم را تقویت میکند" و اضافه کردم: "مخصوصا" برای تو که مدتی در زندان واز هوای تازه کوهستان محروم بودی".ا
تا به آبشار پس قلعه برسیم از دوران زندان وحوادث آن برایم تعریف کرد و گفت با تمام شکنجه ها و فشارهای زندانبانان روحیه بچه ها خیلی خوب است و مقاوم هستند.ا
در کنار آبشار پس از یافتن گوشه ای خلوت بساط نهار را راه انداختیم و تا عصر آنروز چند بار تن بآب خنک آبشار زدیم و سرحال تر از صبح آنروز بسمت پائین راه افتادیم.ا
در بازگشت نیز سعید دوباره نگران بنظر میرسید و مرتب اطراف خودرا زیر نظر داشت. مطمئن بودم تنها نگران روبرو شدن با سیمین است ولی بروی او نیاوردم و همچنان جاده را زیر پا گذاشته پائین آمدیم.ا
وقتی به تپه سلام رسیدیم طبق معمول از سرعت حرکت خود کاسته وارد محوطه آن شدیم و جائی برای نشستن پیدا کردیم.ا
عده ای از کوهنوردان نیز اینجا و آنجا نشسته بودند، بعضی از آنها که سعید را میشناختند دور او جمع وضمن اظهار خوشحالی از آزادیش اورا زیر سؤال گرفتند. سعید هم خندان و شاداب به یک یک آنها جواب میداد.ا
آفتاب میرفت تا از تارک کوههای بلند دربند خودرا بالا کشد که یکی از کوهنوردان ویولون خودرا سردست گرفت و نواختن آهنگی شاد و ضرب دار را شروع کرد و حاضرین برای همکاری با او شروع به دست زدن نمودند. دراینحال ناگهان چشمم به سیمین افتاد که با برادر وتنی چند از دوستانش به جمع پیوستند.ا
بطرف سعید برگشتم. اورا دیدم که متوجه سیمین شده وبرایش دست تکان میدهد ولی وقتی بطرف سیمین نگاه کردم عکس العملی از او ندیدم، فکر کردم سعید را ندیده است ولی شتاب او در جمع و جور کردن دوستانش برای ترک تپه نشان میداد که باحتمال زیاد سعید را دیده و برای احتراز از برخورد با او درصدد است هرچه زودتر آنجا را ترک کند.ا
سعید بفراست موضوع را دریافت و نگاهی شرمگین بمن کرد. گویا ازاینکه دیده بودم برای سیمین دست تکان داده خجالت کشیده بود.ا
دراین میان نوای ویولون دوستمان همچنان شور و حالی به جمع داده بود و همه یکپارچه همراه با آن دست میزدند و میخواندند. بعضی از پسرها و دخترها نیز با ریتم آهنگ وارد میدان شده شروع برقص کردند.ا
دراینموقع بعضی از حاضرین که ساز دهنی داشتند نیز وارد معرکه شده با نوازنده ویولن همراه شدند. این امر باعث شور و حال بیشتری درجمع شد و تعداد بیشتری برقص و پایکوبی پرداختند.ا
من که چشم از سعید برنمیداشتم وحالات اورا بعد از رفتن سیمین زیر نظر داشتم ناگهان اورا دیدم بمیان جمع پرید و شروع برقص کرد، آنهم رقص لزگی که قبلا" از او ندیده بودم، حدس زدم باید در زندان یاد گرفته باشد.ا
رقص او باعث شد تا عده ای از کسانیکه درمیان دایره میرقصیدند از جمع خارج شده برای او جا باز کنند. نوازندگان نیز برای شور و حال دادن برقص او هرچه بیشتر در ساز خود میدمیدند.ا
سعید نیز برای هماهنگی با نواها هرچه بیشتر باندام خود کش و قوص میداد و دور خود میچرخید ولی ناگهان در یک چشم بهم زدن از میان دایره خارج و با پرشی بلند روی دیواره سنگ چین کنار تپه که مشرف به دره بود پرید و سپس با یک حرکت خارج از انتظار بطرف فضای باز دره جست زد وبسرعت از نظرها ناپدید شد.ا
پس از اینکه با من قدری خوش و بش کرد فوری کوله پشتی را به پشت انداخت و گفت: "بهتر نیست زودتر بالا برویم".ا
گفتم: "چرا که نه، برای همین بکوه آمده ایم".ا
او که همیشه صبور بود و در حرکاتش هارمونی خاصی دیده میشد آنروز قدری شتابزده بنظر میرسید و چشمهای خودرا بدون هدف باطراف میدوانید. پرسیدم: "منتظر کسی هستی؟".ا
گفت: "نه، نه" و پس از لحظه ای ناگهان پرسید: "اخیرا" سیمین را در کوه ندیده ای".ا
فهمیدم نگران برخورد با او میباشد لذا گفتم: "نه" و اضافه کردم: "منهم مدتی است بکوه نیامده ام".ا
ساکت شد و بآرامی جاده خاکی بند یخچال را بزیر پا گرفت. سرش پائین بود وقدمهایش را شمرده و آرام برمیداشت. اورا بحال خود رها کردم تا بدون مزاحمت در افکار شیرین و یا غمناک گذشته خود غوطه زند.ا
پس از مدتی رو بمن کرد و گفت: "راستش نمیخواستم امروز بکوه بیایم ولی چون میدانستم تو منتظرم هستی راه افتادم".ا
گفتم: "کار خوبی کردی چون پیاده روی در کوه روحیه آدم را تقویت میکند" و اضافه کردم: "مخصوصا" برای تو که مدتی در زندان واز هوای تازه کوهستان محروم بودی".ا
تا به آبشار پس قلعه برسیم از دوران زندان وحوادث آن برایم تعریف کرد و گفت با تمام شکنجه ها و فشارهای زندانبانان روحیه بچه ها خیلی خوب است و مقاوم هستند.ا
در کنار آبشار پس از یافتن گوشه ای خلوت بساط نهار را راه انداختیم و تا عصر آنروز چند بار تن بآب خنک آبشار زدیم و سرحال تر از صبح آنروز بسمت پائین راه افتادیم.ا
در بازگشت نیز سعید دوباره نگران بنظر میرسید و مرتب اطراف خودرا زیر نظر داشت. مطمئن بودم تنها نگران روبرو شدن با سیمین است ولی بروی او نیاوردم و همچنان جاده را زیر پا گذاشته پائین آمدیم.ا
وقتی به تپه سلام رسیدیم طبق معمول از سرعت حرکت خود کاسته وارد محوطه آن شدیم و جائی برای نشستن پیدا کردیم.ا
عده ای از کوهنوردان نیز اینجا و آنجا نشسته بودند، بعضی از آنها که سعید را میشناختند دور او جمع وضمن اظهار خوشحالی از آزادیش اورا زیر سؤال گرفتند. سعید هم خندان و شاداب به یک یک آنها جواب میداد.ا
آفتاب میرفت تا از تارک کوههای بلند دربند خودرا بالا کشد که یکی از کوهنوردان ویولون خودرا سردست گرفت و نواختن آهنگی شاد و ضرب دار را شروع کرد و حاضرین برای همکاری با او شروع به دست زدن نمودند. دراینحال ناگهان چشمم به سیمین افتاد که با برادر وتنی چند از دوستانش به جمع پیوستند.ا
بطرف سعید برگشتم. اورا دیدم که متوجه سیمین شده وبرایش دست تکان میدهد ولی وقتی بطرف سیمین نگاه کردم عکس العملی از او ندیدم، فکر کردم سعید را ندیده است ولی شتاب او در جمع و جور کردن دوستانش برای ترک تپه نشان میداد که باحتمال زیاد سعید را دیده و برای احتراز از برخورد با او درصدد است هرچه زودتر آنجا را ترک کند.ا
سعید بفراست موضوع را دریافت و نگاهی شرمگین بمن کرد. گویا ازاینکه دیده بودم برای سیمین دست تکان داده خجالت کشیده بود.ا
دراین میان نوای ویولون دوستمان همچنان شور و حالی به جمع داده بود و همه یکپارچه همراه با آن دست میزدند و میخواندند. بعضی از پسرها و دخترها نیز با ریتم آهنگ وارد میدان شده شروع برقص کردند.ا
دراینموقع بعضی از حاضرین که ساز دهنی داشتند نیز وارد معرکه شده با نوازنده ویولن همراه شدند. این امر باعث شور و حال بیشتری درجمع شد و تعداد بیشتری برقص و پایکوبی پرداختند.ا
من که چشم از سعید برنمیداشتم وحالات اورا بعد از رفتن سیمین زیر نظر داشتم ناگهان اورا دیدم بمیان جمع پرید و شروع برقص کرد، آنهم رقص لزگی که قبلا" از او ندیده بودم، حدس زدم باید در زندان یاد گرفته باشد.ا
رقص او باعث شد تا عده ای از کسانیکه درمیان دایره میرقصیدند از جمع خارج شده برای او جا باز کنند. نوازندگان نیز برای شور و حال دادن برقص او هرچه بیشتر در ساز خود میدمیدند.ا
سعید نیز برای هماهنگی با نواها هرچه بیشتر باندام خود کش و قوص میداد و دور خود میچرخید ولی ناگهان در یک چشم بهم زدن از میان دایره خارج و با پرشی بلند روی دیواره سنگ چین کنار تپه که مشرف به دره بود پرید و سپس با یک حرکت خارج از انتظار بطرف فضای باز دره جست زد وبسرعت از نظرها ناپدید شد.ا
در یک آن آهی غیر ارادی از سینه جمع بیرون آمد. آنها که مشغول دست زدن و شادی بودند مانند برق گرفته ها برجای خود خشک شدند.ا
من که خود بیشتر از دیگران شوکه شده و آنچه را که دیده بودم باور نمیکردم با سرعت بطرف سنگ چین لب دره پریدم. ناباورانه فکر میکردم شاید او روی سنگی یا لبه دیواره ای از کوه پریده و خواسته باشد با جمع شوخی کند!! ولی بدبختانه جز تاریکی محض و چراغ قهوه خانه های پائین دره که کورسو میزدند چیزی ندیدم.ا
چند تن از دوستان سعید با سرعت از جاده ایکه بطرف رودخانه وقهوه خانه های کنار آن میرفت پائین رفتند باین امید که شاید او را زنده یافته به بیمارستان برسانند.ا
موضوع فورا" به کلانتری دربند اطلاع داده شد وچند ساعت بعد مأمورین نجات جسد متلاشی شده سعید را درکنار رودخانه یافتند.ا
مأمورین کلانتری برای پی بردن به علت امر فورا" شروع بتحقیق از کوهنوردان حاضر در صحنه کردند. آنها میخواستند بدانند کسی باعث سقوط او شده ویا سقوط او غیر ارادی انجام گرفته است ولی چون همه جوابها را یکسان یافتند نهایتا" علت را خودکشی تشخیص دادند.ا
پرونده بزودی بسته شد ولی اکنون پس از گذشت چندین دهه هنوز این حادثه چون یک ابهام بزرگ برایم باقیمانده که آیا سعید واقعا" براثر فشارهای روحی و ناکامی در عشق دست به خودکشی زد و یا پرش او بدره یک اشتباه بصری بوده است.ا
نظر یک خواننده:ا
من که خود بیشتر از دیگران شوکه شده و آنچه را که دیده بودم باور نمیکردم با سرعت بطرف سنگ چین لب دره پریدم. ناباورانه فکر میکردم شاید او روی سنگی یا لبه دیواره ای از کوه پریده و خواسته باشد با جمع شوخی کند!! ولی بدبختانه جز تاریکی محض و چراغ قهوه خانه های پائین دره که کورسو میزدند چیزی ندیدم.ا
چند تن از دوستان سعید با سرعت از جاده ایکه بطرف رودخانه وقهوه خانه های کنار آن میرفت پائین رفتند باین امید که شاید او را زنده یافته به بیمارستان برسانند.ا
موضوع فورا" به کلانتری دربند اطلاع داده شد وچند ساعت بعد مأمورین نجات جسد متلاشی شده سعید را درکنار رودخانه یافتند.ا
مأمورین کلانتری برای پی بردن به علت امر فورا" شروع بتحقیق از کوهنوردان حاضر در صحنه کردند. آنها میخواستند بدانند کسی باعث سقوط او شده ویا سقوط او غیر ارادی انجام گرفته است ولی چون همه جوابها را یکسان یافتند نهایتا" علت را خودکشی تشخیص دادند.ا
پرونده بزودی بسته شد ولی اکنون پس از گذشت چندین دهه هنوز این حادثه چون یک ابهام بزرگ برایم باقیمانده که آیا سعید واقعا" براثر فشارهای روحی و ناکامی در عشق دست به خودکشی زد و یا پرش او بدره یک اشتباه بصری بوده است.ا
نظر یک خواننده:ا
تپه سلام را خواندم، خیلی زیبا نوشته شده است، هرچند که آقای سطوت واقعه ای بسیار تراژیک را بقلم کشیده است، برای من جالب حافظه ایشان در بیان جزئیات است. با توجه بشرائط آن زمان بنظر من سعید دست به خودکشی زده است. آنچه که به خطای بینائی مربوط میشود بنظر من او در همان زمان که عاشق سیمین شد این خطای بینائی را مرتکب گردید. سعید
No comments:
Post a Comment