Friday, May 2, 2008

سقاخانه

سقّا خانه
چسبيده به ديوار بقّالي پشت خانه استاد حبیب بنا سقّاخانه اي بود كه گهگاه اهالي محل بعنوان نذر و نياز يك يا چند شمع در آن روشن ميكردند و در همان حال با قيافه هائي ملتسمانه و محزون از ائمه اطهار و يا حضرت عباس - كه اورا باب الحوائج مينامیدند - تقاضا میکردند تا حاجتهاي آنها را برآورد.ا
در و ديوار داخل سقّاخانه كه فضائي بيش از نيم متر مكعّب وسعت داشت با عكسهائي از حضرت علي اكبر، حضرت عباس و امام حسين (ع) - امام سوم شيعيان - تزئين شده بود كه عكس حضرت علي اكبر درحاليكه لباس رزم بر تن داشت وبر اسب سفيدي سوار بود بر ديوار انتهائي سقّاخانه در متن چند قطعه كاشي آبي رنگ بطرز زيبائي نقش شده بود.ا
در قسمت پائين و كف سقّاخانه كه حدود یکصد وبیست سانتيمتر از سطح زمين بالاتر قرار داشت قدحي از سراميك آبي رنگ كار گذاشته بودند، این قدح را در فصل تابستان و در شبهاي جمعه و اعياد مذهبي پر از آب ميكردند و اشخاص خيّر اغلب بعنوان نذر و نياز قطعه يخي نیز در قدح ميانداختند تا تشنه لبان و حاجتمندان با نوشيدن ليوانی آب خنك از قدح كه آنرا تبرّك شده ميدانستند جگر تشنه و حاجتمند خودرا خنك كنند ولي در زمان وقوع این داستان بر روي قدح كه خالي از آب بود يك سيني بزرگ سياه رنگ مخصوص نصب شمع هاي نذري خودنمائي ميكرد كه سطح آن مملو از قطعات ذوب شده و نيمه سوخته شمعهاي الوان قديمي بود.ا
شبهاي جمعه و ايّام ماه مبارك رمضان و يا ماه محّرم سقّاخانه مشتريان زيادي داشت كه دربين آنها از پيرزنان گرفته تا زنان شوهر دار و دختران زيبا و دم بخت هركدام با در دست داشتن شمعي به سقّاخانه مراجعه و با روشن كردن آن آرزوي برآوردن حاجات خودرا مينمودند.ا
عجيب این بود كه مشتری سقّاخانه اغلب زنان بودند واگر مردي - بيشتر مردان جوان - به سقّاخانه نزديك و در حوالي آن ميچرخد چنانچه شمعي هم در دست داشته باشد حاجت خودرا نه در چهارچوب ديوار سقّاخانه كه در بين دختران جوان چادر بسر دور و بر آن ميجوید، چيزي كه براي بچه های خردسال آن دور وحوالي معني و مفهوم خاصی را تداعي نميكرد.ا
مرتضي كه دربين بچه ها از همه بزرگتر بود و تازه پشت لبش به سبزي ميزد، بيشتر از آنها سرش توي حساب بود و اغلب در اين راستا با اشاره به بعضي مطالب گوشي را دست آنها ميداد و از وقایع آگاهشان ميكرد. مثلا" يكروز يكي از آن جوانها را كه سايه به سايه دختري قدم برمیداشت بآنها نشان داد و گفت:ا
"بچه ها، حسن پسر کوکب خانم را که ميشناسيد، خيلي وقته دلش پيش دختر حاج رجبه كه توي بازارچه مغازه سقط فروشي داره، دختره هم از او بدش نمياد ولي اشكال كار اينه كه حسن يك كارگره و خانواده اش هم فقير هستند و وضع مالي خوبي ندارند از اين رو احتمال اينكه خانواده حاجي با ازدواج دخترشان با حسن موافقت كنه خيلي كمه، حسن بيچاره هم راه ديگه اي جز بازي موش و گربه با دختر حاجی را نداره".ا
اغلب روزها وقتي هوا تاريك ميشد و بچه ها از بازي خسته ميشدند پشت ديوار خانه استاد حبیب درکنار سقاخانه مي نشستند و هر يك از آنها داستاني از شنيده هاي خودرا تعريف ميكردند و در ضمن چون جمع آنها بمثابه يك منبع اصلي خبرگيري و خبر رساني از اوضاع محل در آمده بود هر خبر مهمّي كه از داخل يكي از خانه ها بيرون ميآمد فوري وسيله ديگر بچه ها در تمام محلّه پخش ميشد.ا
يكروز مرتضي آمد و گفت: "بچه ها شنيديد چي شده".ا
همه گفتند: "نه، مگه چي شده".ا
مرتضي گفت: "حسنو يادتون مياد كه گفتم خاطرخواهه دختر حاج رجبه".ا
همه گفتند: "آره يادمون مياد تو راجع بهش چي ميگفتي".ا
مرتضي گفت: "چند روز قبل حسن از توي بازارچه دختر حاج رجب را تعقیب و باو اظهار عشق ميكنه، همینکه دختره بخانه ميرسه و وارد منزلشان ميشه لنگه در خانه را باز ميگذاره و از توي هشتي خانه به حسن چشم و ابرو نشون ميده، حسن كه بيتاب بوده حركات دختر حاج رجب را حمل بر تمايل او به عشقبازي ميكنه و چون حدس میزنه كسي در خانه نيست قوّت قلبي پيدا كرده وارد خانه ميشه و درب را از داخل مي بنده و سر در عقب دختر حاج رجب ميگذاره".ا
مرتضي ساكت شد تا نفسي تازه كند و عكس العمل گفته هاي خودرا در قيافه بچه ها به بيند و چون آنها را با چشمهاي از حدقه درآمده و كنجكاو منتظر ديد سينه اي صاف كرد و گفت:ا
"دختر حاج رجب كه خودرا درخانه با حسن تنها مي بينه وحشت زده از مقابل او پا بفرار ميگذاره و حسن كه ديگر عقلش را از دست داده بود بدنبال او از اين اطاق بآن اطاق ميدود و سعي ميكند دختر حاج رجب را بچنگ آورده كام دل از او بگيره. دختر حاج رجب نيز چون غزالي تيز پا پلّه ها و اطاقهاي تو در تو را يك به يك زير پا نهاده و اجازه نميده دست حسن باو برسه".ا
"معلوم نمیشه چه مدّت اين بازي موش و گربه ادامه پیدا میکنه تا اينكه هر دو ناگهان صداي زنگ درخانه را ميشوند. حسن كه تازه متوجّه ميشه چه دسته گلي بآب داده و بدون اجازه وارد خانه مردم شده و با قصد تجاوز به ناموس دختر آنها سر در عقب او گذاشته از ترس برجاي خود خشك ميشه، چون زنگ در بدون انقطاع صدا ميكرد هر دوي آنها بطرف هشتي و درب خانه ميدوند ولي هيچكدام جرأت باز كردن درب را نداشتند تا اينكه بالاخره دختر حاج رجب جلو ميره و درب را باز ميكنه".ا
دهان بچه ها از حيرت باز مانده بود و باورمان نميشد كه داستان مرتضي واقعيّت داشته باشد، همه منتظر بودند تا به بينند بقيّه ماجرا چه ميشود زيرا اولين باري بود كه در محلّه آنها چنين اتفاقي رخ داده بود.ا
مرتضي كه از قيافه بچه ها فهميد داستانش توانسته آنها را مجذوب كند گفت: "كسي كه زنگ درب را بصدا درآورده خود حاج رجب بود، ولي وقتي پس از چند بار زنگ زدن كسي در را باز نميكنه بتصوّر اينكه كسي درخانه نيست از آنجا دور ميشه ولي پس از طي مسافتي نه چندان زياد با باز شدن درب خانه برميگرده و اوّل دخترش و سپس حسن را ميبينه كه سراسيمه از خانه خارج ميشوند".ا
مرتضي با احساس رضايت از جذّاب بودن داستانش نفس عميقي كشيد و ساكت شد و بچه ها را كه دهانشان از تعجّب باز مانده بود به حال خود رها كرد.ا
بچه ها که بروحيّه مرتضي آشنا بودند و ميدانستند هر موقع داستان مهيّجي دارد هنگام شرح آن تا جون آنها را نگيرد دست برنميدارد ساكت ماندند تا خودش دوباره دنباله مطلب را ادامه دهد.ا
مرتضي بعد از قدري تأمّل دوباره شروع كرد و گفت: "از آنجائيكه حاج رجب جسته گريخته از سوابق ارتباط دخترش با حسن اطّلاع داشته فوري ميفهمه كار از چه قراره و براي اينكه مچ خطا كار را در حين ارتكاب جرم گرفته باشه برميگرده و سر در عقب حسن ميگذاره. حسن نيز كه خودرا در خطر ميبينه از جهت ديگه پا به فرار ميگذاره!!!..............ا
خوب، نتيجه معلومه، حسن جوان است و پاهاي قوي دارد و حاج رجب مردي است مسن و جا افتاده كه سالهاست از پاهايش براي دويدن وگرفتن كسي استفاده نكرده است. در يك چشم بهم زدن حسن از معركه دور ميشه و حاج رجب خسته و از نفس افتاده بخانه باز ميگرده و بمجرّد ورود به هشتي خانه دچار ناراحتي قلبي شده بر زمين ميفته و از هوش ميره".ا
"از آنطرف دختر حاج رجب كه پدرش را بيحركت ميبينه بگمان اينكه فوت كرده از خانه خارج ميشه تا مردم را بكمك بطلبه ولي بمجرّد باز كردن درب خانه حسن را پشت در مي بينه و دهانش از تعجّب باز ميمونه. ولي حسن بسرعت اورا از تعجّب در آورده ميگه از كاري كه كرده شرمنده است و آمده تا از حاج رجب عذرخواهي كنه و حاضره تاوان اين جسارت را هرچه باشه بپردازه ولي وقتي حاجي را در آن وضع مي بينه با دختر او و چند نفر از همسايگان كه از راه رسيده بودند حاجي را بلند كرده به بيمارستان ميرسانند و خوشبختانه پس از چند روز حاجي رجب صحيح و سالم بخانه باز ميگرده".ا
مرتضي دوباره از سخن گفتن باز ايستاد و چون اصرار بچه ها را براي شنيدن بقيّه داستان ديد گفت:ا
"آخه قدري بمن فرصت بديد تا نفسم جا بياد مگر نمي بينيد دهانم كف كرده اگر ميخواهيد دنباله داستان را بشنويد بهتر است يك نوشابه برايم سفارش دهيد تا پس از نوشيدن آن بقيّه داستان را برايتان بگويم".ا
درخواستش بلافاصله انجام شد و بدون معطّلي يك ليموناد گازدار برايش گرفتند تا بقيّه داستان مهيّج حسن و دختر حاج رجب را برايشان تعريف كند.ا
مرتضي ليموناد را سركشيد و سپس بداستانش چنين ادامه داد:ا
"بعد از اينكه حاج رجب از بیمارستان بمنزل آمد باو گفتند كه هيچ اتّفاقي بين حسن و دخترش نيفتاده و حسن نيز از كار خود شرمنده است و پس از فرار باز گشته تا حضورا" از شما عذرخواهي كنه و هم او كمك كرده تا شما را به بيمارستان برسانند و بالاخره خانواده حاجي اورا متقاعد ميكنند از آنجائيكه دخترت هم حسن را دوست دارد بهتر است قبل از اينكه آبرو ريزي شود با ازدواج آنها موافقت كرده و اين دو دلداده خطا كار را قبل از اينكه كارشان بجاهاي باريك بكشد بوصال هم برساني".ا
تقريبا" موضوع روشن شده بود و همه فهميدند بزودي شاهد يك جشن عروسي ساز و ضرب دار در خانه حاج رجب خواهند بود. مرتضي كه حس كرد بچه ها بلند شده قصد رفتن بخانه هاي خود را دارند گفت:ا
"هنوز داستان ادامه دارد و قسمت خوب آن را نشنيده ايد". بچه ها كه فكر ميكردند باز مرتضي قصد دارد يك ليموناد ديگر كاسبي كند گفتند: "اگر فكر ميكني بقيّه داستانت ارزش يك ليموناد ديگر را دارد بگو".ا
مرتضي گفت: "ارزش چند ليموناد را دارد ولي قدري صبر كنيد تا بقيّه داستان را مجّاني برايتان شرح دهم".ا
بعد اضافه كرد: "قرار است بزودي عروسي سر بگيرد ولي از همين حالا حاج رجب حسن را به دكان خود برده تا در آنجا مشغول كار شود و مردم نگويند داماد حاج رجب كارگر است و آخر كار را هم خودتان ميتوانيد بهتر حدس بزنيد، نظر باينكه حاج رجب از مال دنيا همين يك دختر را دارد در آخر كار همه ثروت او به دخترش و حسن ميرسد در نتيجه از همين حالا حسن را صاحب آينده مغازه سقط فروشي محلّه تان بدانيد".ا




No comments: