Saturday, May 10, 2008

غول

غول
در مرخصي بودم كه شنيدم کارخانه، كارگر جديدي استخدام كرده است. همكاري كه اين خبر را برايم آورد گفت: "كارگر جديد غولي است كه بيشتر به كشتي گيران (رسلینگ) شباهت دارد، هنوز از راه نرسيده رعب و وحشتي در دل ساير كارگران ايجاد كرده و همه يكدل و يكزبان باو لقب (غول) داده اند.ا
اولین روزی كه پس از مرخصی سر كار باز گشتم با توجه به چيزهائيكه از او شنيده و در ذهنم شكل گرفته بود و همچنين ديدن هيكل و اندام درشتش او را مناسب لقب (غول ( ديدم. سري بزرگ و شانه هائي پهن با دستهائي بلند و پاهائي قطور چون تنه درخت چنار اندام درشت اورا سرپا نگاهميداشت، هنگام راه رفتن پاهایش از هم فاصله داشتند وبقول معروف "گشاد گشاد راه میرفت" شاید برای این بود که بتواند آن اندام درشت و سنگین را تحمل کند.ا
وقتي براي معرفي خود باو نزديك شدم بزحمت تا سينه اش ميرسيدم، با قدري فاصله از او سرم را بالا گرفتم تا بتوانم بصورتش نگاه كنم، تا مرا دید ناگهان نيشش تا بناگوش باز شد و دستش را براي دست دادن بطرفم دراز كرد، فهمیدم کارگران قبلا" مرا باو معرفی کرده بودند.ا
با ترس و لرز دستم را بطرفش دراز كردم. آنرا چون دست كودكي در دست گرفت و فشاري بآن داد، فكر كردم حالي است كه انگشتان دستم در زیر فشار آن دستهای نیرومند ميشكند، درهمان حال به ساير كارگران حق دادم كه اورا غول بنامند.ا
چون قرار بود در قسمت ما و با گروه ما كار كند باو گفتم: "خوشحالم كه به گروه ما ملحق شده اي"ا
خنديد و با صداي كلفتش فقط گفت: "خوب منم خوشحالم" و قبل از اينكه بمن فرصت دهد تا سؤال دیگری از او بکنم سرش را چون پاندول تكاني داد و از من دور شد تا كاري را كه باو داده بودند تمام كند.ا
همكارانم كه گفتگوي ما را گوش ميكردند پس از رفتن او بمن نزديك شده پرسيدند: "اورا چگونه ديدي، آيا چیزي غيرعادي در او حس نكردي".ا
از سؤال آنها تعجب كرده پرسيدم: "مگر شما چيزي غيرعادي در او ديده ايد".ا
يكي از کارگران گفت: "حالا بگذار چند روزي بگذرد تو خود متوجه حركات غير عادي او خواهي شد".ا
كم حرف ميزد و سرش بكار خودش گرم بود، اغلب ضمن كار مثل اينكه كسي اورا صدا كرده باشد ناگهان بعقب برميگشت و باطراف خود نگاه ميكرد و پس از لحظه اي دوباره كار خود را از سر ميگرفت. اغلب ضمن كار کلماتی زیر لب زمزمه میکرد وبا خودش حرف ميزد، لبخند هيچگاه از لبانش محو نميشد و گاهي نيز مثل اينكه كسي جوك خنده داري برايش تعريف كرده باشد يا مثلا" بياد نكته خنده دار فيلمي افتاده باشد با صداي بلند ميخنديد و بعد كه متوجه ميشد ديگران باو نگاه ميكنند با همان لبخند هميشگي و بدون اينكه عكس العملي از خود نشان دهد بكار خود ادامه ميداد.ا
روزهاي اول و در بدو ورودش بكارخانه اغلب كارگران فكر ميكردند كسي حرف خنده داري باو زده كه او ميخندد ولي وقتي همه را سرگرم كار و اورا تنها ميديدند بيكديگر نگريسته سر خودرا از روي تعجب تكان ميدادند ولي چون مدتي گذشت حركات او بتدريج براي همه عادي شد و از آنجائیكه مزاحمتي براي كسي ايجاد نميكرد و كارش را نيز بخوبي انجام ميداد كاري او را بحال خود رها کردند.ا
چند بار هنگام صرف نهار در نهارخوري سعي كردم سر صحبت را با او باز كنم ولي هربار با يك "آري" و يا "خير" راه ادامه صحبت را ميبست. سكوت او بيش از هر چيز مرا وسوسه ميكرد تا از درون او باخبر شوم، ميدانستم چيزهائي در دل دارد كه نميخواهد با كسي درميان بگذارد، احساس كرده بودم با تمام اندام درشت و ترسناكش دلي رئوف و قلبي مهربان دارد. چند بار ديدم كه براي كمك به ديگركارگران كارخانه در بلند كردن اجسام سنگين با استفاده از نيروي بازويش آنها را یاری ميدهد و پس از آن بدون اينكه انتظار تشكر داشته باشد براي انجام كارش ميرود.ا
غذاي خودرا از منزل ميآورد، در كارخانه تنها از دستگاه قهوه خوري استفاده ميكرد و روزي يك يا دو قهوه ميخورد و در همان حال سيگاري نيز دود ميكرد، هميشه خوشحال و خندان بنظر ميرسيد. كسي نشنيد كه او از چيزي شكايت كند و يا برخلاف ديگر كارگران چيزي اضافه بر آنچه در كارخانه مهيا بود طلب نمايد. اغلب كتابي بزبان آلماني با خود داشت كه هنگام نوشيدن قهوه و يا باقيمانده زمان نهارخوري مطالعه ميكرد.ا
يكروز برخلاف هميشه اورا مغموم و افسرده ديدم، ديگر خنده نميكرد، حركات غيرعاديش هنگام كار بيشتر شده بود، بنظر عصبي ميرسيد، گاهي ضمن كار ميايستاد و مدتها بنقطه اي در روي ميز كارش خيره ميشد، مطمئن بودم در آن حال فكر و ذهنش در بيرون از محيط كارخانه سير ميكند.ا
از آنجائیکه اين حالتش بنظرم غيرعادي رسید فهميدم مشكلي دارد لذا در يكي از روزها باو نزديك شده پرسيدم:"موضوعي پيش آمده، چيزي نگرانت كرده است".ا
مثل اينكه ناگهان بخود آمده باشد با دستپاچگي ومثل كودكي كه درحال سرقت گير افتاده باشد گفت: "نه نه، چيزي نيست، دارم كارم را انجام ميدم" و دنباله كارش را از سر گرفت.ا
براي من مثل روز روشن بود كه موضوعي اورا ناراحت كرده وحالت شاد و خندان اورا از بين برده است، توقفهاي گاه و بيگاه او ضمن كار و خيره شدن به نقطه اي نامعلوم بتدريج از راندمان كارش كاست و اشتباهاتي چند در قطعات كاري كه ميساخت مشاهده شد، ميدانستم اين وضع نميتواند دوام يابد و با اعتراض مسئولين كارخانه روبرو خواهد شد. باو پيشنهاد كردم كمكش كنم ولي او امتناع كرد و با سماجت گفت كه احتياج بكمك ندارد وخودش بتنهائي ميتواند كارش را انجام و اشتباهات را رفع نمايد.ا
يكروز هنگم خوردن غذا در كنارش نشستم و حالش را پرسيدم و اضافه كردم اگر مشكلي دارد ميتواند با من درميان بگذارد شايد بتوانم كمكش كنم. نگاهي بمن كرد و سرش را تكان داد. اينطور استنباط كردم كه ميخواهد بگويد: "تو چه كمكي ميتواني بمن بكني".ا
باو گفتم: "ببين، گاهي در زندگي مشكلاتي پيش ميآيد كه ممكن است خودمان نتوانيم براي آن راه حلي پيدا کنیم ولي شايد ديگران بتوانند كمك كرده راهي براي حل آن بما نشان دهند" و اضافه كردم: "درحال حاضر وضع استخدامي تو در كارخانه بخطر افتاده بهتر است مشكلت را بمن بگوئي شايد بتوانم در يافتن راه حل كمكت كنم".ا
بي اختيار و با لحني تند گفت: "مشكل مرا دولت كانادا بايد حل كند، از دست شماها كاري ساخته نيست".ا
با تعجب گفتم: "منظورت چيست، چه مشكلي است كه بايد دولت كانادا آنرا حل كند".ا
گفت: "دولت كانادا اجازه كار مرا تمديد نميكند و نميخواهد بمن اقامت دائم بدهد، آنها ميگويند بايد كانادا را ترك كني".ا
فهميدم با اداره مهاجرت کانادا مشکل دارد، مسئله ای که بعد از حوادث يازده سپتامبر بدلایل امنیتی گریبانگیر بسیاری از مهاجرین شده است.ا
پرسيدم: "مگر وكيل نداري".ا
گفت: "پول ندارم وكيل بگيرم".ا
گفتم: "براي اينكار حتما" بايد وكيل بگيري آنهم يك وكيل خوب و خبره در كار مهاجرت".ا
صحبتهاي آنروز باعث شد تا بتوانم قدری اطمينانش را جلب تا در روزهاي بعد سفره دلش را برايم باز كند.ا
او برایم گفت که قبل از خارج شدن از ايران در جنگ با عراق شركت كرده و زخمي شده است. او شرح داد در يكي از حملات خمپاره اي در نزديك پاي او منفجر شده كه دراثر موج آن انفجار مدتي دچار فراموشي بوده است، او جاي ذرات كوچك خمپاره ها را در جابجاي بدنش بمن نشان داد و اضافه كرد خوشبختانه توانسته از آن انفجار جان سالم بدر ببرد.ا
پس از اتمام سربازي براي ادامه تحصيل بآلمان سفر كرده و مدت ده سال در آنجا بوده و برای گذران زندگی ضمن تحصيل كار میكرده ولي بدليل كمبود وقت نتوانسته هيچ رشته اي را در آنجا بپايان برساند.ا
دراينحال او براي من كودكي را ميمانست كه براي برادر بزرگترخود صحبت و درد دل ميكند. حالا دليل حركات غيرعادي و لبخندها وخنده هاي بلند و گاهي هيستريك او برايم آشكار شده بود، حالا ميدانستم كه او هم مانند بسياري از جوانان وطنمان طعم جنگ را چشيده و ارمغان آنرا نيز بايد تا آخر عمر با خود حمل نمايد.ا
روزهاي بعد اورا آرامتر يافتم، حدس زدم از اينكه كسي را يافته تا دردهاي دلش را نزد او باز گو كند آرامش بيشتري يافته است. كم كم بمن ميگفت كه: "چرا باو اقامت نميدهند و گفته اند بايد از كانادا خارج شود، او كه كار بدي نكرده و مثل تمام كانادائيها كار ميكند و زحمت ميكشد و پولش را هم در همينجا خرج ميكند تا چرخ اقتصاد کشور بگردد پس چرا ميخواهند اورا اخراج كنند".ا
احساس اورا بخوبي درك ميكردم، جواب دادم: "ناراحت نباش، تورا اخراج نخواهند كرد، تنها جانيان و بدكاران دراينجا جائي ندارند. كانادا جاي آدمهائي است كه كار ميكنند و زحمت ميكشند".ا
او ميگفت: "وقتي به كانادا پناهنده شدم با خود گفتم حالا جاي امني براي زندگي پيدا كرده ام، كار ميكنم، پول در ميآورم و براي خودم خانه و زندگي درست ميكنم، زن ميگيرم و با بچه هاي كانادائي خودم زندگي آرامي را شروع خواهم کرد" و بعد نا اميد و افسرده اضافه ميكرد: "اگر مرا بيرون كنند كجا ميتوانم بروم، بايران كه نميتوانم برگردم چون ديگر كسي را درآنجا ندارم، يعني تو ميگوئي دراين دنيا يك وجب خاك پيدا نميشود كه من بتوانم درآنجا زندگي كنم".ا
از آنجائيكه كار اقامتش طولاني شده بود كم كم ترس از اخراج اورا رواني كرد، خنده هاي بلند او جاي خودرا به نعره هاي اعتراض آميز نسبت بهمه چيز داد. حالا ديگر تمام كارگران واقعا" از او ميترسيدند و باو نزديك نميشدند، او ضمن انجام كار سر همه داد ميزد، دیگٌران را به دروغگوئي و جاسوسي براي رئيس كارخانه متهم ميكرد. سر منهم داد ميزد و ميگفت: "تو تمام درد دلهاي مرا نزد ديگران فاش ساخته اي، بگذار كارم تمام شود يكروز بحسابت ميرسم".ا
برعكس ديگران از تهديدهاي او نترسيدم زيرا ميدانستم آزارش حتي بيك پشه نيز نخواهد رسيد، اورا دلداري ميدادم و ميگفتم: "اينجا هيچكس دشمن تو نيست، همه تورا دوست دارند". و چون فكر ميكردم ضمن گرفتن يك وكيل خوب كه باو اميدواري دهد حالش بهتر خواهد شد يك وكيل ممتاز را كه دركار مهاجرت بسيار وارد بود باو معرفي كردم.ا
مديران كارخانه نيز چون ديگران صداي فرياد اورا ميشنيدند از اينرو باو توصيه كردند كه آرام باشد وگرنه اورا اخراج خواهد کرد. مشكل اورا با آنها درميان نهادم واز آنها خواهش كردم فرصتي بيشتر باو بدهند تا كار خودرا به سامان برساند و اضافه كردم: "او درصورت اخراج نابود خواهد شد" كه خوشبختانه موضوع را درك و موافقت كردند فرصت بيشتري باو بدهند مضافا" اينكه دانستند من براي درست شدن كار اقامت او با وكيل صحبت كرده ام.ا
ششماه گذشت. دراينمدت اغلب اندوهگين و افسرده بود، با خودش حرف ميزد و سرش را بطور غير ارادي تكان ميداد، با كسي جز من صحبت نميكرد، هنوز معتقد بود ديگران برايش توطئه ميكنند و گزارش رفتارش را به رؤساي كارخانه ميدهند. اورا نزد يك روانكاو آشنا بردم و مشكل اورا برايش شرح دادم. ابتدا از آمدن امتناع ميكرد ولي پس از يك جلسه روانكاوي باضافه قرصهاي آرام بخشي كه دكتر باو داد كم كم حالش بهتر شد و موافقت كرد درصورت احتياج بازهم بديدن او برود.ا
دكتر ميگفت: "او بسيار قوي و نيرومند است ولي موج انفجار بمغزش صدمه وارد كرده است از اينرو قدرت تحمل استرسهاي طولاني را ندارد. او معتقد بود درصورتيكه كارش سرانجام يابد حال او بزودي به نقطه نرمال باز خواهد گشت".ا
بالاخره آنروز فرا رسيد. هنگاميكه به كارخانه رسيدم كارگران را ديدم كه دور هم جمع شده و خندان و خوشحال اورا كه در پشت ميز كارش ايستاده بود و كارميكرد تماشا ميكردند. ميخنديد و با خودش حرف ميزد و گهگاه سرودي را آهسته زمزمه ميكرد. جلو رفتم و گفتم: "خير باشه، خبر خوش چه داري؟" درهمان حال كه ميخنديد و سرش را تكان ميداد خيلي ساده جوابم داد: "دو روز قبل براي مصاحبه رفته بودم، همه چيز بخوبي پيش رفت، امروز وكيلم تلفن كرد و گفت: "مژده بده كه كارت درست شده و با اقامت تو موافقت كرده اند" و بدون اينكه ديگر توجهي بمن داشته باشد دوباره بخواندن سرودي كه زمزمه ميكرد همراه با رقص آرام شانه ها وسر و گردنش كه حاكي از شادي او در گرفتن اقامت دائم بود ادامه داد.ا
خوشحال بودم كه از فردا دوباره صداي خنده هاي بلند اورا خواهم شنيد. با خود فكر ميكردم اگر او همانطور كه آرزو دارد بتواند همسري هم قد و قواره خود پيدا كند - كه البته بعيد بنظر نميرسيد - ميتوانند كودكان سالم ونيرومندي چون خود بپرورانند. انتظار تشكر از او نداشتم، من پاداش كار خودرا هر روز با شنيدن قهقهه هاي او ميگرفتم.ا

No comments: