Tuesday, May 13, 2008

سراب

سراب
I

سارا در حاليكه موهاي بلند خودرا جلوي آئينه شانه ميزد نگاهي به پيشاني برآمده، چشمان ريز، چانه باريك وبيني بيش از حد بزرگ خود كرد و آهي از حسرت كشيد. با خود انديشيد چرا خالق يكتا از اينهمه زيبائي كه درجهان آفريده سهمي حتي اندك نيز باو نداده است.ا
شانه را روي ميز گذاشت و لوازم آرايش را از كشو ميز بيرون آورد تا خودرا بيارايد. مدتي بود كه حتي از آرايش صورت خود نيز خودداري كرده بود زيرا لزومي درآن نميديد، ولي امروز براي او روز ديگري بود و درنظر داشت با آرايش چهره تا حد امكان خودرا زيبا سازد.ا
روژ پر رنگي را براي لبهاي خود انتخاب كرد تا با پوست تيره اش هماهنگي داشته باشد، از پودر و سرخاب آنقدر استفاده كرد تا پوست صورتش قدري سفيد تر و سرخي گونه هايش مشخص تر گردد. سعي كرد با پائين آوردن موهاي سر بروي پيشاني برآمدگي آنرا بپوشاند و با خط چشم، چشمهاي خودرا درشت تر از حد معمول نشان دهد.ا

II
بيش از شش سال نداشت كه پدر خودرا از دست داد و دوسال بعد از آن نيز مادرش بسراي باقي شتافت و عمه پيرش كه در روستائي نه چندان دور از شهر زندگي ميكرد سرپرستي اورا بعهده گرفت. دبستان و دبيرستان را در همان روستا باتمام رساند و سپس بعنوان آموزگار دبستان مشغول كار شد.ا
از وقتي خودرا شناخت متوجه شد كه از زيبائي بهره اي ندارد و آنچنان كه بايد و شايد مورد توجه جوانان نيست از اينرو خيلي زود اشتياق خودرا براي رفتن بميان جوانان و جوشيدن با آنها از دست داد.ا
چیزي نگذشت كه عمه پير نيز از دنيا رفت و او كه تنها شده بود باميد اينكه در شهر و محيطي وسيعتر بتواند همدمي پيدا كند راهي شهر شد و با توصيه ايكه از مدير مدرسه روستا داشت خيلي زود توانست با سمت آموزگار در يكي از دبستانها مشغول كار شود.ا
براي صرفه جوئي در حقوق ناچيز خود در يكي از محلات فقيرنشين شهر اطاقي كرايه كرد و روزها با اتوبوس به محل كار خود ميرفت.ا
زمان براي او بدون هيچگونه تغييري ادامه مییافت، ماهها و هفته ها از پي يكديگر ميآمدند و ميرفتند بدون اينكه چيزي را تغيير دهند. با صرفه جوئي زندگي خودرا اداره ميكرد و كمبودي از اين بابت نداشت ولي يكنواخت بودن وضع و نداشتن دوست و همدم بيش از هر چيز اورا میآزرد، همكاران دبستاني او نيز هركدام سر در لاك خود داشتند و كمتر باو توجه ميكردند.ا

III
يكروز كه در صف اتوبوس منتظر ايستاده بود مرد جواني را ديد كه خنده بر لب كلاه خودرا براي ادای احترام نسبت به او از سر برداشت و با نيم كرنشي باو سلام كرد.ا
پس از سالها زندگي در اين محل اين اولين بار بود كه مردي نسبت باو توجه كرده و احترام ميگذاشت. بتازگي متوجه شده بود كه اين مرد بكوچه آنها آمده و درخانه اي نه چندان دور از خانه او اقامت كرده است. از آنجائيكه ديگر اميدي به جلب مردان درخود نشان نميداد توجهي باين امر نكرده بود ولي آنروز هنگاميكه مرد جوان براي او كلاه از سر برداشت و سلام كرد ناگهان چيزي در درونش جوشيد و از اينكه مورد توجه مردي جوان قرار گرفته است بينهايت شاد شد.ا
اين برخورد روزهاي بعد نيز ادامه پيدا كرد وبنظر ميرسيد مرد جوان عمدا" زمان سوار شدن اتوبوس را با حركت او هماهنگ ميسازد تا به نحوي با برداشتن كلاه به او اداي احترام نمايد. سارا نيز كم كم براي اين ديدارها بيتاب شده بود و خود نيز متقابلا" براي مرد جوان سر تكان ميداد.ا
با اينكه برخورد آنها از اداي احترام قدمي فرا تر نرفته بود ولي اميد رخنه در قلب مردي جوان بتدريج در وجود دخترك پا ميگرفت و سعي ميكرد هر روز با پوشيدن بهترين لباس خود و آرايشي دل انگيز تر از خانه خارج و بديدار مرد جوان برود.ا
يكرو برحسب تصادف آن دو در صف اتوبوس كنار هم قرار گرفتند. مرد جوان پس از اداي احترام و برداشتن كلاه با صدائي كه كمي لرزش داشت خودرا معرفي كرد و گفت: " من مازيار هستم و بتازگي بكوچه شما نقل مكان كرده ام".ا
سارا كه هنوز خودرا براي آشنائي و معرفي به مرد جوان آماده نكرده بود با حجب و حيائي بيش از حد و لكنت زبان جواب داد: "خوشحالم.... منهم.....سارا هستم......تو همين كوچه زندگي ميكنم".ا
مازيار بتندي جواب داد: "ميدانم، قبلا" درمورد شما از همسايه ها پرسيده ام".ا
سارا كه هيچ انتظار چنين جوابی را نداشت با پريشاني جواب داد: "كه..... اينطور.....پس شما همه چيز را در مورد من ميدانيد".ا
مازيار كه سارا را پريشان ديد گفت: "معذرت ميخواهم، ولي آخر لازم بود تا درباره شما تحقيق كنم".ا
قبل از اينكه بتوانند گفتگوي خودرا دنبال كنند اتوبوس وارد ايستگاه شد و با هم سوار شدند و بعلت كمبود جا نتوانستند جائي دركنار يكديگر پيدا و گفتگوي خودرا دنبال نمایند.ا
موجي از شعف قلب دختر جوان را فرا گرفت، از اينكه مرد جواني از او خوشش آمده - اين چيزي بود كه او به حدس و گمان دريافته بود - و برخود لازم دانسته بود درمورد او تحقيق كند برايش ارزش تمام زندگي را داشت، ميدانست تا مردي از زني خوشش نيايد و خيال زندگي مشترك را با او نداشته باشد درمورد او تحقيق نميكند. درتمام مدت آنروز، روي پا بند نبود و با اوهام شيرين خود بر روي ابرها پرواز ميكرد.ا
عصر هنگام، بمحض تمام شدن كارش سريع خودرا به خانه رساند تا بتنهائي درمورد آنچه پيش آمده بود انديشه كند. جرأت نكرده بود دراين باره با همكاران خود صحبت نمايد چون اطمينان داشت آنها حرف اورا باور نخواهند كرد، پس بهتر بود خود بتنهائي اين حادثه شيرين را بررسي و براي آينده آن كه مطمئن بود بزودي پيش خواهد آمد طرحي درخور بريزد.ا
ديدارهاي روزانه در صف اتوبوس همچنان ادامه داشت ولي متأسفانه فرصتي پيش نميآمد تا بيش از سلام و احترام متقابل گفتگوئي داشته باشند منتهي حالا اين سارا بود كه سلام مرد جوان را با لبخندي شيرين و حتي با تكان دادن دست جواب ميداد.ا
بالاخره روز موعود - كه سارا بي اندازه منتظر آن بود - فرا رسيد. قبل از سوار شدن اتوبوس مازيار خودرا باو رساند و گفت: "از اينكه مزاحم ميشوم معذرت ميخواهم، ولي چنانچه وقتي بمن بدهيد تا شما را در مكاني خلوت ملاقات كنم بي اندازه ممنون خواهم شد".ا
سارا در حاليكه از شوق سر از پا نميشناخت با خود فكر كرد: "حتما" ميخواهد درمورد ادامه دوستيمان و لابد ازدواج صحبت كند" و درحاليكه قدري سرخ شده بود گفت: "آخر.....ببخشيد....ما هنوز چندان با هم آشنا نشده ايم و آنوقت شما......".ا
مازيار كه متوجه منظور سارا شده بود با عجله گفت: "ببخشيد، نتوانستم منظورم را درست بيان كنم، خواستم بگويم اگر امكان داشته باشد در كافه اي و يا رستوراني بنشينيم وضمن خوردن چاي و يا عصرانه قدري با هم صحبت كنيم".ا
از اين بهتر نميشد، قرار براي روز بعد ساعت پنج بعد از ظهر دريكي از كافه هاي نه چندان دور از خانه آنها گذاشته شد.ا

IV
ديگر براي سارا محرز شده بود كه مازيار قصد دارد درمورد ازدواج و چگونگي زندگي آينده شان با او صحبت كند. با خود گفت: "اينطور بنظر ميرسد كه جواني سرد و گرم چشيده و با تجربه است و بيگدار به آب نميزند. لازم ميداند قبل از ازدواج درمورد همه چيز صحبت كند" ولي فكري كه اورا عذاب ميداد و بر قلبش چنگ ميزد اين بود: "او كه جواني خوش بر و رو است، چرا از ميان اينهمه دختران زيبا اورا انتخاب كرده است". و بعد خودرا دلداري ميداد و ميگفت: "شايد چندان هم در بند زيبائي زن نيست و به ارزشهاي ديگري در زنان توجه دارد".ا
ساعت پنج بعد از ظهر روز بعد پشت يكي از ميز هاي كناري سالن كافه تريا يكديگر را ملاقات كردند. سارا بسيار هيجان زده بود و مازيار نيز درحاليكه كيف اداري خودرا روي صندلي كنار دستش مينهاد وضعي بهتر از او نداشت.ا
با هم دست دادند و پس از جا بجا شدن روي صندليهاي خود اين مازيار بود كه دستور چای داد و سپس شروع به صحبت كرد و گفت: "از اينكه دعوتم را قبول كرديد بينهايت متشكرم، واقعا" لازم بود شما را ببينم، مسائلي بود كه بايستي با شما در ميان ميگذاردم".ا
سارا سرمست از شنيدن اين توضيحات با خود گفت: "چه مرد قاطع و متكي به نفسي است، او خوب ميداند صحبت را از كجا شروع كند تا طرف را كاملا" مجذوب خود نمايد".ا
پس بيدرنگ پاسخ داد: "خواهش ميكنم راحت باشيد، من كار بخصوصي نداشتم و ميتوانم به صحبتهاي شما گوش بدهم".ا
مازيار نفسي براحتي كشيد و گفت: "من كارمند شركت بيمه..... هستم، يكسالي است كه دراين شركت كار ميكنم و صرفنظر از حقوق ثابتي كه دارم براي انعقاد هر قرارداد بيمه با مشتريان شركت مقداري هم حق الزحمه دريافت ميكنم".ا
سارا با خود گفت: "اين را ميگويند مرد خوب و پشتكار دار، از آن مرداني است كه براي اداره زندگي تنها به كار در ساعات اداري اكتفا نميكند".ا
مازيار اضافه كرد: "درست است كه من تنها زندگي ميكنم ولي انسان بايد بفكر تأمين آتيه خود نيز باشد و پشتوانه اي براي روز مبادا داشته باشد".ا
سارا درصندلي خود جا بجا شد و فكر كرد: "خوب، معلوم شد تنها است و دنبال يك شريك زندگي ميگردد و از حالا بفكر آينده و تأمين زندگي مشترك خود ميباشد".ا
مازيار كيف خودرا از روي صندلي كنار دستش برداشت و درحاليكه آنرا باز ميكرد مقداري اوراق و فرمهاي پر نشده از آن بيرون آورد و روي ميز گذاشت و براي سارا توضيح داد: "همانطور كه قبلا" برايتان گفتم درمورد شما تحقيق كرده ام و ميدانم كه تنها زندگي ميكنيد و خانواده اي نداريد تا هنگام پيري شما را حمايت كنند از اينرو برخود لازم ديدم تا پيشنهادي دراين زمينه بشما بنمايم".ا
سارا كه هنوز غرق در عوالم خود بود فكر كرد: "شايد منظورش پيشنهاد ازدواج باشد ولي چرا مطلب را بدين شكل مطرح ميكند".ا
مازيار كه سكوت سارا را حمل بر آمادگي او براي شنيدن پيشنهاد كرده بود ادامه داد: "ما همه گونه بيمه ميفروشيم ولي بهترين آنها براي شما بيمه از كار افتادگي است كه در هنگام پيري ميتواند شما را حمايت كند. مقدار پرداختي ماهانه آن چندان زياد نيست و با حقوق ماهانه شما هماهنگي دارد و بدون اينكه فشاري به بودجه شما باشد ميتوانيد آنرا پرداخت نمائيد البته اگر................".ا
سارا ديگر به صحبتهاي مازيار گوش نميداد، دواري سنگين در سر خود احساس ميكرد، دهان مازيار كه چون كاسبكاري ماهر هنوز براي او از مزيت بيمه هاي مختلف صحبت ميكرد چون حفره اي بي انتها كه تنها قصد بلعيدن پول اورا داشت باز و بسته ميشد. كيفش را برداشته از جا برخاست و درحاليكه به ليوان چاي خود كه هنوز بخار از آن برميخاست نگاه ميكرد صندلي خودرا كنار زد وآهسته آهسته بطرف درب خروجي كافه رفت. سراب خوش بيني براي او محو شده بود، صداي مازيار را در پشت سر خود ميشنيد كه مرتب ميگفت: "خانم كجا ميرويد، قدري صبر كنيد، من بيمه هاي ديگري هم دارم كه در هنگام سوانح ميتواند شما را حمايت كند، اگر قدري حوصله بخرج دهيد......ميتوانم شما را از..... مزاياي حقوقي آن...... آگاه كنم، خواهش ميكنم.... صبر كنيد....صبر كنيد".ا




















No comments: