Monday, May 19, 2008

فرار از دوزخ (قسمت اول)ا

فرار از دوزخ (قسمت اول)ا

دمیدن در تنور جنگ - I

جنگ ايران وعراق به اوج خود رسيده بود. رهبران جمهوري اسلامي كه دیگر امیدی به پيروزي برارتش صدام و قدم گذاردن بخاک کربلا را نداشتند هر روز از رادیو پيام ميدادند: "جوانان عزیز جبهه ها را پر كنید و آنرا خالي نگذارید".ا
آنها و صدام براي كشتار بيشتر جوانان ايران و عراق مسابقه ميدادند، براي آنها از هم پاشيدگي خانواده ها، يتيم شدن كودكان، بيوه گشتن نوعروسان و داغدار نمودن مادران هيچكدام اهميت نداشت، آنها فقط بمنافع خود دراين جنگ لعنتي فكر ميكردند و بالهاي خودرا دراكولا وار بر آسمان ايران و عراق گسترده بودند.ا
پاسداران رژيم در هركوچه و برزن آماده شكار جوانان بودند چرا كه آنها ديگر حاضر به پر کردن جبهه ها و کشته شدن نبودند.ا
جوانان نوزده ساله كه به سن سربازي رسيده بودند جرأت خروج از خانه هاي خودرا در روز روشن نداشتند وشبها نيز با هول وترس براي ديدار دوستان و يا انجام كاري از خانه خارج ميشدند.ا
دراين ميان خانواده هاي حزب الهي نيز بلاي جان مردم و جوانان شده همچون چشم و گوش دستگاه حكومتي عمل ميكردند و جوانان را در محلّه ها نشان كرده لو ميدادند. اكثر آنها يك يا چند جوان خودرا در جبهه ها از دست داده و با اينكار در صدد گرفتن انتقام از ديگر خانواده ها بودند، ديگر هيچكس در امان نبود، هرروز اينجا وآنجا جواني را دركوچه وخيابان ربوده و بدون درنگ روانه جبهه ها ميکردند.ا
لازم بود جوانان كم سن وسال هميشه شناسنامه خودرا بهمراه داشته باشند چرا كه درغيراينصورت توسط پاسداران دستگير و فورا" به سربازخانه ها فرستاده میشدند تا پس از تراشيدن سر بجبهه ها اعزام شوند. گاه اتّفاق ميافتاد تا خانواده اي از مفقود شدن جوانشان اطّلاع يابند و بتوانند اقدامي درجهت بازگرداندن او از جبهه بنمايند جوان بخت برگشته شهيد شده بود.ا
خانواده هائيكه دستي به دهان داشتند و يا پس از سالها صرفه جوئی توانسته بودند براي خود خانه اي بسازند، آنرا به نصف قيمت ميفروختند تا قادر باشند قبل از اینکه فرزندشان دربیابانهای بی آب و علف دارخوین و یا مردابهای مرگزای مرزی بین ایران و عراق طعمه سوسمارها و یا تک تیراندازان عراقی شوند پولی به قاچاقچیان از خدا بیخبر - که در آنموقع مثل قارچ درگوشه و کنار کشور روئیده بودند - پرداخت نموده فرزندشان را از راه کوه و دریا از کشور خارج نمایند و چه بسا که مشكلات جدیدی از این راه براي آنها بوجود ميآوردند.ا
قاچاقچيان، جوانان را از مرزهاي تركيه، افغانستان، بلوچستان و يا بنادر جنوب خليج فارس و درياي عمّان بكشورهاي همسايه ميبردند و در آنجا با تهيّه پاسپورتهاي جعلي آنها را روانه كشورهاي امن وپناهنده گير مينمودند.ا
كار براي همه پناهجويان نيز بهمين منوال و به آساني انجام نميگرفت. بعضي از آنها قبل از اينكه بمقصد برسند دستگير شده به ايران عودت داده ميشدند و يا قاچاقچيان پس ازدريافت پول كه معمولا" بين چهار تا شش هزار دلار بود آنها را در بيابانها رها كرده و خود ناپديد ميشدند و عدّه اي كه بد شانس تر بودند در تيراندازيهاي مرزي زخمي شده و يا بهلاكت ميرسيدند.ا
بارها شنيده شد كه قاچاقچيان پناهجويان را در تاريكي شب درجزاير كوچك خليج فارس كه دراثر جذرآب دريا بوجود ميآمد بعنوان اينكه بمقصد رسيده اند پياده ميكردند و ساعتي بعد كه آب دريا بالا ميآمد همگي در ميان امواج غرق ميشدند، وضع آنهائيكه از راههاي كوهستاني ميرفتند بهتر از ديگران نبود زيرا اغلب با خطر كولاك و سرما و گاه هجوم حيوانات درنده روبرو بودند.ا
بعضی از آنها نیزادّعا ميكردند شما را بي خطر ويا با كمترين خطر از مرز رد ميكنند و اغلب آنها نيز تمام دستمزد خودرا يكجا و يا دراوّل كار مطالبه ميكردند.ا

تهیه مقدمات خروج از کشور - II
شهاب پس از گرفتن دیپلم دبیرستان از قبولی در کنکور دانشگاه و ادامه تحصیلات عالی درایران باز ماند. برای ادامه تحصیل درخارج وخروج از کشور نیز احتیاج به برگ خاتمه خدمت و یا معافیت از سربازی داشت که متأسفانه فاقد هر دوی آنها بود لذا آخرین راهی که درمقابل او قرار داشت رفتن به سربازی و اعزام بجبهه های جنگ بود که تنورش همچنان گرم و در کشتار جوانان بیداد میکرد.ا
من و همسرم بهیچوجه حاضر نبودیم تنها فرزندمان را روانه جبهه های جنگ کنیم لذا یا بایستی شهاب را درخانه زندانی میکردیم ویا بناچار او خودرا بیکی از پاسگاههای سرباز گیری معرفی و روانه جبهه میشد.ا
لازم بود برای حل مشکل او چاره ای بیندیشیم. همسرم میگفت: "دراین چند ماهه اخیر سه تا ازهمسایه های ما بچه هاشان در جبهه های جنگ شهید شده اند. من بهیچوجه حاضر نیستم تنها جگرگوشه ام را بجبهه بفرستم تا او هم مانند آنها شهید شود". بعد با گریه ادامه داد، خانم انصاری که فرزندش در جبهه جنگ شهید شده بمن التماس میکرد که: "خانم، شما را بخدا اجازه نده شهاب عزیزت بجبهه بره و پس از چند روز جسد پاره پاره شده اش را مانند بهرام من تحویلت بدهند"ا
به همسرم گفتم: "منهم با فرستادن او به جبهه های جنگ مخالفم ولی تو میدانی که همسایه های حزب اللهی ما شهاب را میشناسند و میدانند که او بسن سربازی رسیده است لذا این امکان وجود ندارد که اورا درخانه مخفی نمائیم، همین امروز یا فردا است که برای بردنش درب خانه را بکوبند".ا
همسرم گفت: "هرطور شده باید اورا بوسیله قاچاقچیها از ایران خارج کنیم".ا
گفتم: "اولا" که ما درحال حاضر فرد مطمئنی را برای اینکار نمیشناسیم. ثانیا" خارج کردن او از کشور بوسیله قاچاقچیان نیز کار آسانی نیست و صرفنظر از هزینه های مالی آن خالی از خطر نمیباشد".ا
ولی در نهایت چون راه بهتری بنظرمان نرسید پس از شور و مشورت با عده ای که فرزندان خودرا وسیله قاچاقچیان بخارج فرستاده بودند شخصی را بنام هادوی بما معرفی کردند که با قاچاقچیان در ارتباط بود و میتوانست بما دراین رابطه کمک کند.ا
بعلت ضیق وقت، رابطه با او خیلی سریع انجام و پس از مقداری بحث درمورد قیمت کار و پرس و جو از چگونگی انجام آن قرار شد با دریافت مبلغ دویست هزار تومان در دو نوبت - نیمی در تهران و نیمی در ترکیه - شهاب را از طریق مرز بازرگان به ترکیه برساند.ا
چون حاضر نبودم فرزندم را یکه و تنها دراختیار قاچاقچیان قرار دهم قرار شد خود نیز تا تبریز شهاب را همراهی کنم و پس از عبور از مرز بازرگان او را در ترکیه تحویل گرفته براعزام او به آلمان و یا کانادا نظارت کامل داشته باشم.ا
پس از انجام کارهای مقدماتی، دريكي ازشبهاي سرد زمستان سال 1366 (ژانويه 1988) باتفاق رابط و شهاب با اتوبوس تهران - تبريز روانه آن ديار شدیم. برف زيادي جادّه را پوشانيده بود و سرما بيداد ميكرد ولي راننده كه معلوم بود تجربه زيادي در راندن اتوبوس دارد با شناسائي دقيق به وضعيّت جادّه و پیچهاي خطرناك آن با سرعت و مهارت رانندگي ميكرد.ا
برخلاف گفته رابط كه براي گرم كردن بازار خود ما را از كنترل شديد مأمورين پليس و پاسداران در بين راه تهران - تبريز ميترساند با هيچ كنترلي دربين راه برخورد نكرده بدون هیچ مانعی صبح روز بعد به تبريز رسيدیم.ا
بلافاصله پس از رسيدن به تبریز در هتلي اقامت كردیم تا پس از استراحت مختصري شهاب را به قاچاقچيان اصلي كه فقط رابط آنها را ميشناخت بسپاریم. ا
عصر روز بعد قاچاقچيان كه از قبل با رابط قرار ملاقات داشتند در محل مورد نظر حاضر و شهاب را تحویل گرفته با خود بردند، من و رابط نيز خودرا آماده کردیم تا با اتوبوسي كه غروب همانروز از تبريز روانه ماكو و مرز بازرگان میشد حرکت کنیم.ا

عبور از مرز بازرگان - III
بعد از راهی کردن شهاب بلافاصله دوعدد بلیط اتوبوس تبریز- ماکو تهیه و عصر همانروز باتفاق رابط بطرف ماکو ومرز بازرگان روانه شدیم.ا
در راه کنترل بسیار سخت بود بطوریکه دو بار پاسداران مأمور درپاسگاههای خوي وماكو، اتوبوس را متوقّف و برگ هويت يك يك مسافران و پاسپورتهاي آنها را بازرسي كردند.ا
جوانهائي كه بسن سربازي رسيده بودند و زنان مجرّد سخت مورد سوء ظن بودند، پاسداران آنها را به زير سؤال ميگرفتند و دلیل مسافرتشان را جويا ميشدند و چنانچه مدارك قابل قبولي مانند برگ معافيّت ازسربازي و يا خاتمه خدمت ارائه نميدادند بايستي از اتوبوس پياده و تا روشن شدن وضعيّتشان در پاسگاه هاي مزبور تحت نظر مانده و يا بتهران اعزام وروانه جبهه هاي جنگ گردند.ا
زنان مجرّد نيز در صورتيكه در خوي و يا ماكو فاميل و يا بستگان معتبري نمیداشتند اجازه عبور نداشته مجبور به بازگشت بودند. (زنان شوهر دار براي عبور از مرز بایستی سند رسمي ازدواج وموافقت شوهرشان را براي خروج از كشور ارائه میدادند).ا
رفتار پاسداران كه جواناني بیست تا سی ساله بودند با جوانان و زنان مجرد بسيار موهن و زننده بود. آنها ظاهرا" وظيفه داشتند مانع از خروج جواناني شوند که خدمت سربازی را انجام نداده ویا برگ معافیت از خدمت در دست نداشتند و يا ازخروج دختران و زنان تنها كه مدارك لازم را براي خروج از کشور نداشتند، جلوگیری کنند، ولي از آنجائيكه آنها همه مسافرين را بچشم ضد انقلاب و ضد رژيم ميدیدند اغلب با یکنوع بدبینی هیستریک سؤالاتي بیمورد وخارج از حدود وظيفه خود از آنها میکردند.ا
آنها ضمن پرسیدن آدرس خانه و محل كار مسافرین اضافه میكردند: "آيا اوّلين بار است كه به تركيّه سفر ميكني؟ آيا مسافرت تو در ارتباط با كارت ميباشد؟ معمولا" چند بار در سال از كشور خارج ميشوي؟ آيا بكشورهاي ديگر نيز ميروي يا خير؟". سؤالاتي از این قبیل كه اصولا" درارتباط با وظيفه آنها نبود ولي هیچکدام از مسافران جرأت اعتراض نداشتند و مطمئن بودند در صورت اعتراض هم كسي جواب قانع كننده ای بآنها نمیدهد و تنها به لحظه اي فكر مي كردند كه بتوانند هرچه زودتر بمقصد رسيده از شر چنین سؤالهاي خسته كننده ای خلاص شوند.ا
ضمن توقّف اتوبوس در پاسگاه ها براي انجام بازرسي كه معمولا" بيش از يكساعت بطول ميانجاميد راننده مجبور بود اتوبوس را خاموش و درب را باز بگذارد. این امر باعث میشد تا هوای سرد خارج وارد اتوبوس شده چون تازیانه بربدنهای گرم مسافرین فرود آید.ا
اكثر چمدانها بايستي از صندوق کناری اتوبوس خارج و يك بيك بازرسي ميشد و لازم بود صاحب چمدان پياده شده چمدان خودرا باز ولوازم داخل آنرا درمعرض ديد پاسداران قرار دهد. ناگفته معلوم بود که در سوز وسرماي پانزده درجه زير صفر باز وبسته كردن چمدانهای مملو ازلباس و سوغاتي كار آسانی نبود. رقّت انگيزتر اينكه هنگام بازرسي، لباسهاي زير زنان كلا" در معرض ديد قرار ميگرفت و پاسداران كه بهمه چيز مشكوك بودند گاهي بمنظور يافتن اشیاء مشكوك، چنگ در لباسها ميزدند. کسی نمیدانست منظور آنها از چنگ زدن درلباسها واقعا" يافتن چيز مشکوکی درميان آنها است یا شايد بدليل جواني از اين كار لذّت ميبرند و يا اصولا" اينكار را با هدف توهين وآزار صاحبان چمدانها كه از نظرآنها ضد انقلاب بشمار میآمدند، انجام ميدهند.ا
اين نوع بازرسي دوبار در پاسگاههاي خوي و ماكو بعمل آمد وچهار نفر از مسافرين كه شانس عبور از اين خانها را نداشتند بجا ماندند. طرفه اينكه پاسداران پاسگاه ماکو كه بفاصله حدود چهارساعت از پاسگاه خوی قرار گرفته بود بازرسيهای قبلی را قبول نداشته و خود جداگانه و بار ديگر كار بازرسي را از اوّل تا بآخر انجام میدادند و درجواب اعتراض يكي از مسافران كه گفت: "چند ساعت قبل چمدان من در پاسگاه خوي از زير و رو بازرسي شد چرا دوباره بايستي اينجا بازرسي شود" پاسدار با حالتي عصبي و انتقامجويانه جواب داد: "چمدان شما مشكوك است، بايستي آنرا داخل پاسگاه برده بطور كامل بازرسي كنيم" و رو به پاسدار دیگر كرده گفت: "حسين، اين آقا را پياده كن تا درست و حسابي بكارش رسيدگي كنيم".ا
مسافر مزبوركه متوجه شد به درد سر افتاده فوري بالتماس افتاد و خواهش كرد هرچه ميخواهند بكنند ولي اورا دراين سرما نگه ندارند.ا
درساعت ده ونيم شب به مرز بازرگان رسيدیم. تمام مسافران خسته وكوفته و سرما زده از اتوبوس پياده شدند، چمدانها را تحويل گرفته به سالن ترانزيت مرزي رفتند تا پاسپورت خودرا ارائه و پس از تأیید و خوردن مهر خروج برای بازرسی چمدانها و خروج از مرز آماده شوند.ا
سوز و سرما و كولاك درآنشب بيداد ميكرد بطوريكه توقّف در خارج از سالن ترانزيت امكان پذير نبود. داخل سالن نيز بقدركافي گرم نبود ولي مسافران ناچار هريك بگوشه اي خزيده به استراحت و يا خوردن و آشاميدن غذا پرداختند.ا دستشوئي و منبع آب آشاميدني خارج از سالن ترانزيت و در نقطه مقابل آن قرار داشت، مسافران بايستي براي تهيّهآب و يا رفتن به دستشوئي از سالن خارج شده پس از طي مسافتي ازميان كاميونها ووسايط نقليّه پارك شده در محوّطه و در كولاك و سرماي كشنده آنشب بقسمت دیگر محوّطه رفته احتياجات خود را برطرف نمايند.ا
دراين حال به شهاب فكر ميكردم كه در آن شرايط بايستي از كوهستانهاي مرزي عبور كرده خودرا بتركيّه برساند. اندیشیدم: "آيا این اشتباه نبود که زندگي فرزند خود را بدست عدّه اي قاچاقچي داده ام تا اورا از ایران خارج کنند. اگر خداي نكرده اتّفاقي برايش بيفتد چطور ميتوانم خودرا ببخشم".ا
با اينكه لباس وكاپشن گرم پوشيده بودم ولي احساس سرما میکردم، در سالن ترانزيت ازدحام مسافران و بوی عرق بدن آنها تنفّس را برايم مشكل كرده بود، از سالن نیز نمیتوانستم بیرون بروم، باطراف نظري انداختم و نهايتا" جاي خلوت تري را درانتهاي سالن و نزديك درب خروجي يافتم، درگوشه اي نشستم و سعي كردم براي گذراندن وقت چشمها را برهم گذارده چرتی بزنم.ا
اينطور كه رابط بمن گفته بود، مأمورين مرزي بايستي پاسپورت يك يك مسافران را بررسي كرده با تلفن و يا بي سيم درباره پرونده اشخاص با اداره مركزي در تهران تماس گيرند و در صورت صحّت مدارك، مهر خروج در آنها بزنند.ا
اداره گذرنامه و يا پاسگاه مرزي بازرگان در آنموقع مجهز به سيستمهای كامپيوتري نبودند و کنترل پاسپورتها بایستی از طریق تلفن و یک بیک انجام میشد لذا احتياج به زمانی نسبتا" طولاني داشت.ا
مآمورين گمرگ مرزي از خستگي مسافرين در سالن ترانزيت استفاده ديگري نيز ميكردند باين ترتيب كه عدّه اي از افراد خلافكار كه به كرّات از مرز عبور کرده بودند و از اين رهگذر با مأمورين مرزی آشنائي قبلي داشتند وجهي كه عمدتا" ارز خارجي بود درلاي اوراق پاسپورت جاي داده براي آنها ميفرستادند و دقايقي بعد پاسپورت خودرا با مهرخروج دريافت كرده موفّق ميشدند فوري چمدان خودرا به قسمت كنترل بار داده از شر حمل ونقل و حفظ وحراست آن در سالن ترانزيت آسوده گردند.ا
رابط که این شگرد ها را خوب ميدانست پس از اينكه پاسپورت خودرا سريع دريافت نمود به من نيز توصيه کرد مبلغ بیست دلار لاي پاسپورت خود بگذارم تا كار بررسي آن سريعتر انجام گيرد ولي من كه از قانوني بودن پاسپورت خود اطمينان داشتم توجّهي باين امر نكرده پس از چهارساعت انتظار كه چون قرني برمن گذشت آنرا مهرخورده تحويل گرفتم و موفّق شدم به قسمت بار رفته چمدان خودرا تحويل دهم.ا
كار كنترل چمدانها در گمرك ايران نيز آسان نبود و چمدانها يكبار ديگر از زير تا بالا كنترل میشد، لازم بود در مورد مواد غذائي داخل چمدان توضيح دهیم كه مثلا"چرا درشرايط جنگ وكمبود مواد غذائي دركشور با خود آجيل و پسته و يا چاي و گز بخارج ميبریم.ا
پس از عبور از گمرك ايران به گمرك تركيّه كه دو ساختمان بهم چسبيده بود رفتیم، خوشبختانه آنها با دريافت دو عدد پرتقال و يك مشت آجيل بدون بازكردن چمدانها مهر ورود در پاسپورتهايمان زدند و از ساختمان خارج شدیم.ا
دربيرون گمرك اتوبوسها درانتظار مسافر بصف ایستاده بودند ولي نظر باینکه روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودم و ضمنا" نگران فرزندم شهاب بودم پیشنهاد کردم فوري يك سواری كرايه كرده بسوی شهر بایقرا روانه شویم.ا
پس از رسیدن بشهر بایقرا شب را در هتلی گذراندیم وصبح روز بعد پس از صرف صبحانه سواری دیگری کرایه و با آن بطرف روستای مورد بحث و منزل قاچاقچی (سعید) براه افتادیم، جائیکه قرار بود شهاب را در آنجا تحویل
بگیریم.ا
انتظار در منزل قاچاقچی -IV

هنگامیکه بمنزل او رسيدیم دانستیم هنوز خبری از رسیدن شهاب ندارند. سعید بما گفت: "پيك ما هنوز نيامده و از مسافر شما خبري نداريم" و چون مرا سخت نگران ديد برای دلداری اضافه کرد: "هنوز دير نشده و جاي نگراني نيست، احتمال دارد تا روز بعد رسیدن اورا بما اطلاع دهند".ا
چون نمیتوانستیم دوباره بشهر باز گردیم قرار شد شب را در منزل سعید كه خانه اي روستائي بود بگذرانیم.ا
سعید مردی بلند قد و چهارشانه از كردهاي ايراني ساكن تركيّه بود كه در شهر بايقرا در مرز ايران و تركيّه زندگي ميكرد. او بدلیل آشنائی کامل براههای عبور و مرور کوهستانهای مرزی ضمن کار کشاورزی و دامپروری با کمک اعضای فامیل خود در روستاهای مرزی ترکیه و ماکو اغلب در برابر دریافت مبلغی پول، ايرانيان فراري را از مرز عبور داده به تركيّه ميبرد.ا
سعید ما را با روئی خندان پذیرا شد و یکی از اطاقهای خودرا در اختیار ما گذاشت و برای گرم کردن فضای اطاق فورا" بخاری فلزی را که با سوخت حیوانی کار میکرد روشن نمود و برای رفع نگرانی من گفت: "هنوز دیر نشده، احتمالا" تا شب رسیدنشان را بما اطلاع خواهند داد".ا
نهار و شام را مهمان او بودیم، هنگام خواب سعيد براي آخرين بار سوخت در بخاري گذارد و بما تأكيد كرد: "چون پس از مدتي سوخت بخاري تمام و خاموش خواهد شد بهتراست با لباس بزیر لحاف برويد تا سردتان نشود".ا
همانطور که او گفته بود پس از خاموش شدن بخاری اطاق سرد شد. از فكر وخيال خوابم نميبرد و در زير سنگيني چند لحافی که رویم انداخته بودم مرتّب از اين پهلو بآن پهلو ميغلطیدم، عادت نداشتم با لباس بخوابم ضمنا" كيف پولم نيز كه حاوي مبالغ زيادي دلار بود در جیب شلوارم برجسته شده ناراحتم ميكرد.ا
براي گرم شدن سر را زیر لحاف بردم ودرآن دميدم، خسته و ناراحت با خواب كلنجار ميرفتم و زیر لب به كسانيكه جنگ را براه انداخته و مردم را از خانه و كاشانه خود آواره كرده بودند لعنت ميفرستادم.ا
صبح روز بعد از صداي رفت وآمد دیگران بيدار شدم. سعيد را در اطاق ديدم، اوليّن سؤالم اين بود: "آيا پسرم رسيده است".ا
سعيد گفت: "هنوز خبري نرسيده ولي احتمالا" تا يكي دو ساعت ديگر پيك خواهد آمد، آب را گرم كرده ايم بهتر است دست و صورتتان را شسته براي خوردن صبحانه آماده شويد انشاء الله تا آنوقت خبري خواهد رسيد".ا
هواي اطاق سرد بود و ميلرزيدم ولي بناچار از جا برخاسته بيرون رفتم، برف همه جارا پوشانده بود. با آب گرم سر و صورت را شستم و به اطاق برگشتم، بخاري را روشن كرده بودند و صبحانه كه عبارت از نان داغ خانگي وپنير و كره بود در سفره وسط اطاق آماده بود، از كتري چاي كه روي بخاري ميجوشيد ليواني چاي برايم ريختند. چند نفر از بستگان سعيد نيز دركنار سفره نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند.ا
در حين خوردن صبحانه متوجّه گفتگو و مشاجره رابط و سعید شدم. گویا رابط حاضر نبود مبلغی را که قبلا" با سعید قرار گذارده بود باو بپردازد. وقتی دلیل آنرا از رابط پرسیدم دانستم او از سعید انتظار ودکا با صبحانه داشته که سعید امتناع و باو میگفت: "من مسلمان هستم ودر خانه ام بکسی مشروب الکلی نمیدهم".ا
لازم به گفتن است كه در تمام طول مسافرت رابط كه مردي ميخواره بود همه جا با خود يك بطر ودكا حمل ميكرد و درهر فرصتي بقول معروف دمي به خمره ميزد. قبل از حركت از تهران نيز کاملا" مست بود بطوريكه بوی دهانش مسافران را ناراحت کرده بود بطوریکه چند بار صدای اعتراض آنها بلند شد. دربين راه تبريز تا مرز بازرگان نیز همه جا نگران اين بودم كه پاسداران با استشمام بوي الكل از دهان رابط اورا دستگير وکار اعزام پسرم بترکیه نیمه تمام رها شود.ا
سعید و برادرانش برخلاف رابط كه موجودی کثيف و نادرست بود وبعد ها دانستم براي بدست آوردن پول بهر كاري دست ميزند، انسانهائي شريف و درستكار بودند وبرای حفظ جان مسافران وسالم رساندن آنها بمقصد سخت احساس مسئوليت ميكردند و تا آنها را سالم بمقصد نميرساندند از پاي نمي نشستند. درست است كه آنها دراينكار منافعي داشتند وبابت عبور هر نفر از مرز مبالغي از رابط دريافت ميكردند ولي گويا رابط تنها ثلث مبلغ دريافتي را بآنها ميداد وبقيّه را خود تصاحب میکرد.ا
ساعت ده صبح بود كه یکی از برادران سعيد خبرآورد شب گذشته شهاب از مرز گذشته و در یکی از دهات مرزي استراحت كرده و حالا در راه است و احتمالا" تا يك ساعت ديگر خواهد رسيد. از شنیدن این خبر خوشحال از جا پریدم وآورنده خبر را بوسيده يك اسكناس بیست دلاري كف دستش گذاشتم.ا
نزديك ظهر بود كه شهاب با چهره اي خسته از راه پيمائي و بيخوابي و سياه شده از سرما بآنجا رسيد. درحالیکه اشک در دیده داشتم اورا درآغوش گرفته بوسيدم و گفتم: "از اینکه سالم می بینمت بسیار خوشحالم. ميدانم این دو روز گذشته اوقات سختی را گذرانده ای ولي بايد بدانی كه خوشبختانه سخت ترين قسمت مسافرت را طی کرده و از دوزخ جمهوري اسلامي خارج شده ای. مطمئن باش ازاين ببعد تا رسيدن به آلمان و يا كانادا همه جا با تو خواهم بود". سپس ازاو خواستم غذا خورده استراحت كند تا با رابط بیرون رفته ترتیب بقیه کارها را بدهیم.ا
بیدرنگ همراه رابط براي تهيّه بليط اتوبوس و رفتن به استانبول به ميدان دهكده رفتیم، ضمنا" خبر رسيدن شهاب را فورا" با تلفن بتهران و همسرم اطّلاع دادم.ا
رابط براي شهاب يك پاسپورت جعلي كه با مهر ورود به تركيّه ممهور شده بود در ماكو تهيّه و توسّط يكي ازقاچاقچيان آورده بود تا او درتركيّه بي هويت نباشد وضمنا" بتواند با آن به نقاط ديگر سفر كند. اگرچه پاسپورت تهيّه شده متعلّق به شخص ديگري بود كه عكس شهاب را ناشيانه روي عكس اصلي آن چسبانده بودند ولي هرچه بود بهتر از هيچ بود و وجود اورا درتركيّه توجيه ميكرد.ا
روز بعد با شهاب و رابط و همچنين سعيد عازم استانبول شدیم و غروب همانروز بآن شهر افسانه اي رسیدیم. خوشبختانه در راه هيچگونه كنترلي ازطرف پليس راه بعمل نيامد و بدون حادثه اي بمقصد رسيدیم و بلافاصله در يك هتل اقامت كردیم تا روز بعد راهي براي اعزام شهاب به نقطه اي ديگر از دنيا پيدا كنیم.ا

تلاش برای اعزام شهاب به آلمان - V
خوشحال بودم که شهاب صحیح و سالم به ترکیه رسیده است ولی کار هنوز تمام نبود و میبایست هرچه زودتر او را که با یک پاسپورت جعلی درترکیه بسر میبرد بیک کشور پناهنده گیر و امن روانه میساختم.ا
درچند هفته اقامتم در استانبول تعداد زیادی ازجوانان ایرانی را مشاهده کردم که برای فرار از جبهه های جنگ و کشته شدن دربیابانها و باطلاقهای مرزی، ایران را بطور غیرقانونی و بدون داشتن پاسپورت و مدارک شناسائی ترک کرده بترکیه آمده بودند. آنها از ترس گرفتارشدن بدست پلیس ترکیه هر روز ازاین هتل بآن هتل و یا از خانه ای بخانه دیگر نقل مکان میکردند و در جستجوی راهی بودند تا هرچه زودتر خودرا بکشورهای پناهنده گیر برسانند. ضمنا" متوجه شدم افراد شیادی همانند رابط با نام دکتر و مهندس و با این ادعا که میتوانند برای آن جوانان پاسپورت معتبر تهیه وآنها را بکشورهای کانادا، آلمان، سوئد و نروژ و یا استرالیا بفرستند پول زیادی از آنها گرفته و پس از مدتی ناگهان ناپدید میشوند. تعداد زیادی از آن جوانان فریب خورده را دیدم که با از دست دادن اندوخته خود برای تأمین معاش و بدست آوردن پولی که بتوانند روزی بیکی از کشور پناهنده گیر روانه شوند حاضرند تن بهر کار سختی بدهند از اینرو سعی داشتم زمان را از دست نداده هرچه زودتر شهاب را روانه کشور دیگری نمایم.ا
رابط در هر فرصتی نزد من میآمد و پیشنهاد میکرد حاضر است درمقابل دریافت سه هزار دلار شهاب را در مدت دو هفته به آلمان بفرستد ولی چون در طول مسافرت از تهران تا ترکیه با خصوصیات پلید او آشنا شده بودم و میدیدم در ترکیه نیز جز شیادی و خالی کردن جیب مردم هنر دیگری ندارد بهتر دیدم قبل از اینکه با او وارد معامله دیگری شوم از سعید نیز درباره درستی کار او استفسار نمایم.ا
وقتی نظرم را باو گفتم جوابداد: "من چند سال است که رابط را میشناسم، او جز آوردن مشتری برای من کس دیگری را نمیشناسد و قادر به اعزام فرزند تو بخارج از ترکیه نیست. او تنها بدنبال فریب شماست تا پولی بگیرد، بهتراست چند روزی صبر کنید تا من فرد دیگری را برای اینکار پیدا و بشما معرفی کنم".ا
چون همه ما در یک هتل اقامت داشتیم رابط هر روز هنگام خوردن صبحانه نزد من میآمد و ضمن تعریف از خود - که توانسته شهاب را سالم و بدون خطر از مرز بگذراند!! - وبا ذکر اینکه در ترکیه دوستانی دارد که در یک چشم برهم زدن کار اعزام جوانان را به آلمان درست میکنند، پیشنهاد خودرا درمورد اعزام شهاب به آلمان تکرار میکرد.ا
پس از گذشت چند هفته با چند تن از قاچاقچیانی که وسیله سعید معرفی شده بودند تماس برقرار کردم ولی چون همه آنها کل پول را در اول کار میخواستند ناچار به پیشنهاد رابط روی موافق نشان داده مبلغ یکهزار دلار بعنوان علی الحساب بابت اعزام شهاب باو دادم، او هم قول داد درمدت یکهفته کار اعزام او را درست کند.ا
رابط پس از دریافت پول کمتر خودرا نشان میداد. وقتی پس از گذشت یکهفته از او درمورد کار شهاب جویا شدم. جوابداد: "تنها راهی که درحال حاضر بنظرم میرسد اینست که شهاب را به آنکارا بفرستیم تا او خودرا به پلیس آنجا معرفی و تقاضای پناهندگی کند. من دراداره پلیس آنکارا دوستانی دارم که میتوانند فوری ترتیب پناهندگی پسر شما را بدهند. بعد از آن ما میتوانیم اورا از طریق سازمان ملل به کانادا و یا آلمان بفرستیم".ا
هنگامیکه این موضوع را با سعید در میان گذاشتم او سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "این راه مخصوص کسانیست که پولی در بساط ندارند لذا خودرا به پلیس ترکیه معرفی و تقاضای پناهندگی میکنند تا در صورت قبولی، مجوزی برای ماندن در ترکیه بدست آورند. شما که حاضرید برای ارسال پسرتان به آلمان و یا نقاط دیگر پول بپردازید دیگر چه لزومی دارد او خودرا به پلیس معرفی و تقاضای پناهندگی کند. تازه درصورت معرفی به پلیس و تقاضای پناهندگی از کجا معلوم که با تقاضای او موافقت شود. از طرفی این خطر نیز وجود دارد که اورا زندانی ودرنهایت بایران باز گردانند".ا
حرفهای سعید بعلاوه مشاهدات من از وضع پناهندگان ایرانی و زندگی مشقت بار آنها در استانبول که مجبور بودند برای صرفه جوئی در مخارج روزانه بصورت گروههای ده- دوازده نفره در یک آپارتمان کوچک زندگی و با کمبود مواد غذائی و بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم کنند گوشی را دستم داد که از دست رابط کاری ساخته نیست و باید شخص دیگری را که قادر بانجام اینکار باشد بیابم.ا
اطلاع داشتم یکی از دوستان قدیمم سالهاست در استانبول زندگی میکند لذا آدرس اورا یافته روز بعد باتفاق شهاب نزد او رفتیم.ا
او از دیدن ما بسیار خوشحال شد و هنگامیکه شنید برای چه منظوری بترکیه آمده ایم گفت:ا
"ناراحت نباش، من چند نفر را میشناسم که کارشان اعزام جوانان به آلمان و یا کاناداست ومیتوانند پسر تورا هم بیکی از این کشورها بفرستند".ا
باو گفتم: "مبلغ يكهزار دلار بابت فرستادن شهاب به آلمان به یکنفر پول داده ام".ا
او ضمن اظهار تأسف از این بابت گفت: "مهم نیست، سعی میکنیم آنرا از او پس بگیریم" و قرار گذاشتیم روز بعد با یکدیکر بدیدن یکی از اشخاصی که او میشناخت برویم.ا
روز بعد با شهاب ودوستم بدیدن قاچاقچی مورد بحث رفتیم. از ترکهای ایرانی بود که سالها قبل بترکیه هجرت و باتفاق خانمش آرایشگاه بزرگی را اداره میکردند. دوستم ما را باو معرفی کرد ومنظور ما را از آمدن بترکیه برایش شرح داد.ا
او نگاهی به شهاب کرد و گفت: "چون مو مشکی است فرستادن او به کانادا امکان ندارد ولی میتوانم اورا به آلمان بفرستم" و برای اینکار هم درخواست سه هزار دلار پول کرد.ا
دوستم با اشاره بمن باو گفت: "ایشان از بابت مبلغ اعتراضی ندارد ولی نمیتواند همه پول را اول کار بپردازد. اگر موافق باشید مبلغ یکهزاردلار اول کار میپردازد و بقیه را پس از رسیدن شهاب به آلمان خواهد پرداخت".ا
آن شخص مثل تمام قاچاقچیان تمام مبلغ را اول کار میخواست ولی نهایتا" چون دوستم را میشناخت و او پرداخت مابقی پول را ضمانت میکرد قرار شد از همان روز برای اعزام شهاب به آلمان اقدام کند.ا
چون خیالم از بابت اعزام شهاب راحت شده بود روز بعد باتفاق دوستم بسراغ رابط رفتیم و باو گفتم: "چون فعلا" ازاعزام شهاب منصرف شده ام آمده ام تا هزاردلارم را پس بگیرم.ا
او كه بفراست دریافت من شخص ديگري را براي اعزام پسرم به آلمان پیدا كرده ام ضمن بدگوئي از آن شخص ادعا کرد: "اگر دوهزار دلار دیگر بمن بدهی من حاضرم شهاب را در طول سه روز آینده به آلمان بفرستم". ولی چون اصرار مرا برای دریافت پول دید گفت: "فعلا" پولی دردست ندارم، باید چند روزی صبر کنید تا از مشتریان دیگرم گرفته بشما بدهم".ا
دو روز بعد از وقايع بالا سعيد نزد من آمد و گفت: "امروز قرار است رابط هتل را ترك كرده بجاي ديگري برود شنيده ام او پاسپورت پسرتان را با پرداخت رشوه به متصدّي هتل گرفته تا با خود ببرد، اگر او پاسپورت پسرتان را ببرد وضع اقامت او بدون پاسپورت دراینجا به خطر خواهد افتاد".ا
(در استانبول چنین معمول است که متصديان هتل پاسپورت مشتريان را گرفته نزد خود نگهميدارند تا در صورت مراجعه مأمورين پليس به آنها ارائه دهند لذا روزیکه ما وارد هتل شديم پاسپورتهايمان را به متصدّي هتل داده بویم)ا
از او پرسیدم: "حالا چه بايد بكنم؟".ا
گفت: "بهتراست نزد متصدّي هتل رفته ازاو بخواهي پاسپورت پسرتان را به شما بازگرداند، اگراو گفت آنرا به رابط داده ام اورا تهديد كن كه به پليس اطلاع خواهي داد، چون او حق ندارد پاسپورت شما را به كس ديگري بدهد".ا
فورا" به متصدّي هتل مراجعه كرده و حرف پليس را بميان كشيديم و او كه سخت ترسيده بود همانروز پاسپورت پسرم را از رابط گرفته بما داد. آنجا بود كه به انسانيّت سعيد بيشتر پي بردم.ا
رابط كه متوجّه شده بود ديگر باو اعتماد نداريم همانروز بدون اطّلاع ما هتل را ترك كرد و آدرسي از خود برجاي نگذارد ولي من ضمن اينكه با قاچاقچی دوّم تماس داشتم و او مقدمات اعزام شهاب را به آلمان آماده ميكرد سعي داشتم محل سكونت رابط را نيز پيدا كرده پولم را از او پس بگيرم.ا

شهاب در راه المان - VI
بالاخره روز حركت شهاب به آلمان فرا رسيد. قاچاقچی یک بلیط هواپیما برای او تهیه کرده بود که یک توقف کوتاه
در یوگوسلاوی داشت. قبل از پرواز ما را بدفترش دعوت و اطلاعات لازم را درمورد اینکه در فرودگاه از چه قسمتی باید عبور كند دراختیارش گذاشت. او هم مانند دیگران ادّعا ميكرد بعضي از مأمورين پاس كنترل با او دوست هستند و در مورد كسانيكه از طرف او اعزام ميشوند سختگيري نميكنند. بعدها متوجه شدم تمام ادعا هاي قاچاقچیان درمورد آشنائي با مأمورين فرودگاه و پاس كنترل دروغ است و هر كس يك پاسپورت ولو قلاّبي هم داشته باشد ميتواند از پاس كنترل پلیس ترکیه عبور نمايد وهيچ احتياجي به سفارش اين و يا آن فرد نيست وحتّي درصورت وجود مشكل ميتوانند با گذاشتن بیست يا پنجاه دلار لاي پاسپورت براحتي مهر خروج دريافت نمايد.ا
قبل از پرواز براي اينكه شهاب بتواند دلیلی براي پناهندگي در آلمان ارائه کند روي قطعه كاغذ سفيدي برايش به فارسی وانگليسي نوشتم: "من عضو سازمان فدائيان خلق ايران هستم و ميخواهم به آلمان پناهنده شوم".ا
ازاو خواستم اين جملات را به انگليسي حفظ كرده پس از رسيدن به آلمان به مأمورين اداره مهاجرت بگويد. او هم آنها را حفظ و هنگام خداحافظي در فرودگاه استانبول كاغذ را بمن برگرداند. منهم بدون توجّه آنرا در جيب جلوي كاپشنم گذاردم.ا
پس از رفتن او به هتل بازگشتم و تا عصر آنروز نگران وضعش بودم تا اينكه از آلمان تلفني اطّلاع داد سالم بمقصد رسيده است.ا
بطوريكه بعدها برایم تعريف كرد در فرودگاه بلگراد هنگام سوارشدن هواپیما مأمور پاس كنترل به پاسپورت او ظنين ميشود ولي خوشبختانه زياد كنجكاوي نكرده مهر خروج در آن ميزند.ا

کابوس دیگری در راه بازگشت بوطن - VII
پس از اطمينان از رسيدن شهاب به آلمان و دادن اين خبر به تهران باتفاق دوستم سراغ رابط رفتیم تا پولم را از او بگيرم ولي پس از مراجعه متوجّه شدیم بهيچوجه حاضر به پرداخت آن نیست. دوستم معتقد بود بهتر است پليس را درجریان کلاهبرداریهای او بگذاریم ولي با تجربه ایکه در آن مدت کوتاه در ترکیه بدست آورده بودم ميدانستم سر و کار پیدا کردن با پلیس ترکیه بیش از هزار دلار برایم هزینه دربرخواهد داشت و از طرفی چون کار اعزام شهاب سرانجام یافته بود درنگ نکرده عازم تهران شدم تا مابقي پول قاچاقچی را تهيّه وبه نماينده او درتهران بدهم لذا بدون درنگ برای تهیه بلیط اتوبوس استانبول- تهران براه افتادم.ا
روز بعد اتوبوس ساعت دو بعداز ظهر بطرف ايران حركت كرد و صبح فرداي آنروز به مرز بازرگان رسيد. طبق روال گذشته مسافران با چمدانها از اتوبوس پياده شده به محوّطه پاركينگ رفتند تا اتوبوسها بطور جداگانه بازرسي و مسافرين با چمدانها نیز اوّل به گمرك تركيّه وسپس بقسمت گمرك ايران رفتند تا مورد بازرسي قرار گيرند.ا
همانطوركه پيش بيني ميشد خيلي سريع از گمرك تركيّه گذشته به سالن ترانزيت ايران آمدم ولي دراينجا بود كه متوجّه شدم بايستي مانند دفعه قبل مدّتي نسبتا" طولاني توقّف داشته باشم تا كار كنترل چمدانها و پاسپورتها بدقّت انجام گيرد. اوّل فكر كردم شايد سه ويا چهارساعت بيشتر طول نخواهد کشید و خودرا براي عصر آنروز آماده كردم ولي هنگام عصر متوجّه شدم كار كنترل باين زوديها بانجام نخواهد رسید و این امکان وجود دارد که تا نيمه شب ادامه يابد. چون نميتوانستم ساعتها در هواي كثيف سالن ترانزيت توقف نمايم وازطرفي بدليل سرماي هوا توقّف دربيرون نيز امكان پذير نبود باتّفاق عده اي ديگر از مسافران به هتلي در آن نزديكي رفتيم تا قدري استراحت و درعين حال رفع گرسنگي كنيم.ا
حوالي نيمه شب دوباره به سالن ترانزيت برگشتيم و شنيديم كار كنترل اتوبوس تمام شده و مسافران بايستي بنوبت به قسمت گمرك رفته ضمن ارائه پاسپورت خود چمدانها را براي بازرسي بگشايند.ا
مسافرانيكه در آنزمان با اتوبوس بتركيّه مسافرت ميكردند بخوبي متوجّه اين نا همگوني رفتار مأمورين مرزي ايران با مأمورين گمرك تركيّه ميشدند. مأمورين گمرك ايران همه را بچشم دزد و قاچاقچي ميديدند و تمام چمدانها و البسه را اعم از زير و رو يك بيك كنترل ميكردند و گاهي اوقات كه بديواره ضخيم چمدانها مشكوك ميشدند آنها را ميشكافتند. اگر مسافري دستگاه ضبط و يا تلويزيون كوچك و قابل حملي با خود داشت آنرا ضبط ميكردند و درصورت اعتراض و پافشاري مسافر روي قطعه ای كاغذ رسیدی باو ميدادند تا بعدا" مراجعه كرده وسايل خود را تحويل بگيرد كه البتّه اينكار به جوك بيشتر شبيه بود و مسافر نامبرده ميبايست وسائل خودرا براي هميشه فراموش كند.ا
در مدّت انتظار در سالن ترانزيت شاهد رفتار زننده و دور از انتظار پاسداران با مسافرين و بخصوص خانمها بودم. هرجا پاسداران زناني را در جمع مردان ميديدند فوري جلو رفته و از رابطه آنها با يكديگر سؤال ميكردند و در صورتيكه نسبتي با هم نداشتند بطور زننده اي آنها را ازجمع مردان جدا و ازآنها ميخواستند ديگر به جمع مردان نزديك نشوند.ا
در بين مسافرين اتوبوس خانمهائي بودند كه تنها مسافرت ميكردند، يكي ازآنها دختربچه كوچكي بهمراه داشت. گويا شوهر او از مرد سالمندي كه دوست نزديك آنها بوده و در همان اتوبوس سفر ميكرده خواهش ميكند در طول مسافرت مواظب همسر و کودکش باشد و درصورت امکان بآنها كمك كند. مرد نامبرده در سالن ترانزيت بدليل بيتابي بچه از گرما و هواي کثيف داخل سالن اورا بغل كرده با خانم جوان به خارج از محوطه ميروند و ضمن قدم زدن با يكديگر به صحبت ميپردازند كه ناگهان پاسداري عصباني و منقلب بآنها نزديك شده از آنها مدارك شناسائيشان را طلب ميكند و چون متوجّه ميشود نسبتي با يكديگر ندارند آنها را به پاسدارخانه برده و تهديد بزندان و شلاّق ميكند. هرچه مرد نامبرده سوگند ميخورد كه غرض او از همراهي آن خانم مطلقا" كمك باو و كودكش بوده مفيد واقع نميشود و بالاخره با وساطت عدّه اي از مسافران كه شهادت ميدهند رفتار آنها در تمام طول راه عادي بوده نهايتا" آزاد ميشوند ولي از آنها تعهّد ميگيرند ديگر بهم نزديك نشوند.ا
اين حوادث سبب شد تا بعد از آن مسافران مرد جرأت نزديك شدن به جمع خانمها را نداشتند و در سالن ترانزيت هر کدام بگوشه ای خزیده بودند.ا
ساعت يك بعد از نيمه شب اتوبوس از مرز بازرگٌان بطرف ماكو وتبريز حركت كرد. بازي وحشتناك كنترل و بازرسي يكبار ديگر شروع شد. در پاسگاه ماكو دوباره پاسداران بالا آمده و بهركس مشكوك ميشدند اورا براي كنترل بيشتر به اطاقك پاسگاه ميبردند. دوباره راننده ميبايستي اتوبوس را خاموش ودرب را بازميگذاشت. باز هم سرماي نيمه شب تا مغز استخوان مسافران نفوذ ميكرد. راننده كه اين بار از اهالي تركيّه بود خود بيشتر رنج ميكشيد ولي گويا باين وضع عادت داشت ودر حاليكه خودرا در يك لباس گرم پيچيده بود بيصدا در پشت فرمان نشسته منتظر بود تا باو اجازه حركت بدهند.ا
بازهم كنترل چمدانها كه اين بار سخت تر از بار قبل بود بيش از دوساعت طول كشيد. زنان بيشتر مورد حمله و تهاجم بودند. پاسداران از آنها ميخواستند توضیح دهند چرا بتركيّه و يا اصولا" به خارج ازكشور رفته اند. آيا در آنجا داراي دوستان ويا آشناياني بوده اند ويا فقط براي گردش و تفريح رفته اند. لحن اين سؤال ها طوري بود كه شنونده را ميآزرد و بطور مستقيم و غير مستقيم آنها را مورد توهين و آزار قرار ميداد. چون بيشتر اين سؤالها در اطاقك پاسدارخانه انجام ميگرفت کسی اطلاعي از آن نداشت ولي پس از اينكه خانمها با چشمهاي گريان بداخل اتوبوس ميآمدند مسافران ميفهميدند كه آنها گفت وشنود سختي را پشت سرگذاشته اند وضمن گريستن شمه اي از آنها را براي دوستانشان تعريف ميكردند.ا
اتوبوس دوباره براه افتاد و تا مسافران خواستند خودرا گرم كرده چرتي بزنند وازخستگي و فشار اعصاب بياسايند به پاسگاه خوي رسيديم.ا
مسافران بتصوّر اينكه اينجا ديگر كار زيادي با آنها ندارند پس از توقّف اتوبوس از جايشان تكان نخوردند ولي خاموش شدن موتور وبازشدن درب اتوبوس و نهيب پاسداريكه در روي پلّه اتوبوس ايستاده بود خواب را از سر همه پراند و دانستند هنوز كابوس بازرسي وكنترل تمام نشده و بايد خودرا براي بار ديگرآماده سؤال و جواب نمايند.ا
اين بار هم مسافران مورد بازجوئی قرار گرفتند. از آنها سؤال ميشد كي بخارج رفته اند وچه مدّت آنجا اقامت داشته اند و در مدّت اقامتشان درآنجا چه ميكرده اند. چند نفر را به اطاقك پاسگاه بردند و ضمن بازجوئي وبررسي اوراق هويتشان ازآنها خواستند لباسهاي خودرا از تن خارج کنند تا پاسداران بتوانند تمام لباسهاي آنها را از زير ورو كنترل كنند. اينكار را حتّي درمورد زنان نيز انجام دادند وبا توجّه باينكه پاسداران همگي مرد بودند ميشد شئامت عمل آنها را بخوبي درك كرد.ا
اين بار جواني را كه چند سال در آمريكا تحصيل میكرده و براي ديدار خانواده اش به ايران بازميگشته به اطاقك پاسگاه بردند و پس از مدّتي بازجوئي از راننده خواستند چمدان اورا پائين بگذارد. باو گفتند: "تو باید اينجا بمانی تا ما بيشتر درباره تو تحقيق كنيم و بدانيم چند سالي كه در آمريكا بوده ای چه ميكرده ای". جوان بيچاره كه راه بجائي نداشت شماره تلفن خودرا بمن داد تا در تهران بخانواده اش تلفن كرده اطّلاع بدهم كه بر سر او چه آمده است. او ميگفت: "بستگانم فردا در ترمينال تهران منتظر آمدن من هستند".ا

نارنجکی که منفجر نشد - VIII
سپيده صبح برآمده بود كه اتوبوس حركت كرده بسوي تبريز براه افتاد. صبحانه را در رستوراني بعد از تبريز خورديم و سپس بسوي تهران حرکت کردیم. از خود پرسيدم: "آيا كابوس تمام شده است". مطمئن نبودم ولي چون ديگر روز دميده بود وآفتاب گرماي لذت بخش خودرا از پنجره اتوبوس نثار تن خسته مسافران ميكرد سرم را به پشتي صندلي تکیه داده بخواب عميقي فرو رفتم. تا رسيدن بتهران اتّفاق غير منتظره اي نيفتاد و عصر همانروز به ترمينال ميدان آزادي رسيديم.ا
جمعيت زيادي باستقبال مسافران آمده بودند. آنهائيكه عزيزان خودرا مييافتند با شادي و شعف در آغوششان ميگرفتند. بچه ها وشايد هم بزرگترها با اميد دريافت سوغاتي چمدانها را بطرف ماشينهاي سواري ميكشيدند، آنها نميدانستند اين چمدانها از چه خانهائي گذشته اند و بچه بهائي از جنگ اعصاب براي آورندگانشان تا اينجا رسيده اند.ا
چمدان كوچك حاوي لباسهايم را برداشتم و تاكسي گرفته بخانه رفتم. همه منتظر شنيدن اخبار جديدي درباره شهاب بودند. گفتم جز اخباري كه تلفني بآنها دادم خبر ديگري ندارم و دو روز است كه در راهم بهتر است دوشي گرفته استراحت كنم.ا
روز بعد وقتي براي بيرون رفتن از منزل كاپشنم را پوشيدم دستم به جيب جلو سینه ام خورد احساس كردم کاغذی در آنست، با این فکر که ممکن است لاشه بلیط اتوبوس باشد آنرا بیرون آوردم ولی ناگهان مانند برق گرفته ها برجاي خشك شدم. قطعه كاغذي بود كه روي آن نوشته بودم: "من عضو سازمان فدائيان خلق ايران هستم و ميخواهم به آلمان پناهنده شوم".ا
عرق سردي بر اندامم نشست، راستي اگر دربين راه بمن ظنين شده مانند ديگران جيبهايم را ميگشتند چه اتفاقی میافتاد، با چه دليل ومدركي ميتوانستم بآنها ثابت كنم كه اين جملات را براي توجيه پناهندگي پسرم بروی کاغذ نوشته ام. بطور قطع سرنوشت من به گونه اي ديگر رقم ميخورد و بجاي آغوش گرم خانواده سرماي سلّولهاي انفرادي را در پيش رو داشتم. با خود گفتم: "راستي كه بازي سرنوشت با انسانها چه ميكند". از خوش شانسي خود شاد گشتم و آنرا به فال نيك گرفتم چرا كه درتمام طول راه بدون اينكه خود بدانم "يك نارنجک آماده انفجار در جيب داشتم".ا






No comments: