Tuesday, May 13, 2008

پلی میان دو نسل

پلي ميان دو نسل

روزي هنگام صحبت با يكي از دوستان میگفت: "هنگامیکه بچه بودم و روزها از مدرسه بخانه باز ميگشتم تا ميخواستم كيف و كتاب را بگوشه اي انداخته براي برداشتن قطعه اي نان و پنیر بسوي آشپزخانه بروم مادرم فوري انگشت خودرا بعلامت سكوت بر لبها نهاده ميگفت:ا
"هيس! پدرت خوابيده است"
وقتي بزرگ شدم و خود صاحب فرزند گشتم تا از كار بخانه باز میگشتم و آماده میشدم تا يكي دو نفس عميق از سینه برون داده خستگي كار را از تن بدر كنم همسرم انگشت بر لب، مهر سكوت بر دهانم ميزد و ميگفت:ا
"هيس! بچه ات خوابيده است"
از گفتار دوستم بخنده افتادم چون بي اختيار تشابه عجيبي بين سرگذشت او و دنياي پدرسالاري خود احساس كردم.ا
من و برادرم تا پدر درخانه بود جرأت نداشتيم بلند صحبت كنيم و يا وقتي در اطاق بود اجازه نداشتيم پاي خودرا براي رفع خستگي درمقابل او دراز كنيم. موقع شام تا او دست به غذا نميزد مادر اجازه نداشت براي ما غذا سرو كند. زمانيكه با او از خانه خارج ميشديم هميشه بايد در پشت سرش حركت ميكرديم. هر روز صبح پول روزانه ما را همراه با خرجي خانه سر طاقچه ميگذاشت، اين وظيفه مادر بود تا آنرا در مشت ما بگذارد.ا
وقتي قرار بود برايمان كفش و يا لباس بخرد بهيچوجه جرأت ابراز عقيده درمورد طرح و رنگ آن را نداشتيم، مطلقا" بما اجازه نميداد در مورد انتخاب آن نظر خودرا بگوئيم، زمانيكه به سني رسيده بوديم كه چون درخت چنار رشد میکردیم هنگام خريد كفش و يا لباس، آنها را آنقدر برایمان گشاد ميخريدند تا مجبور نشوند سالهاي بعد نيز يكي ديگر برايمان بخرند. كفشها از فرط گشادي تا مدتها جلوتر از خودمان حركت ميكرد، تازه وقتي اندازه پايمان ميشد كه ديگر زوارش در رفته بود و بايستي روانه كيسه زباله ميگرديد، يعني بجائي ميرسيد كه حتي كاسب هاي دوره گرد نيز از قبول آن سر باز ميزدند.ا
تصميم گيري در مورد اينكه بايد به تحصيل ادامه دهيم و يا دنبال كار و كسب برويم با پدر بود. اگر ميخواستيم ازدواج كنيم بايد با نظر و صوابديد پدر اقدام ميكرديم، اينكه چه موقع و با كدام دختر بايد بخانه بخت برويم.ا
عشق قبل از ازدواج از نظر آنها قبيح بود، عقيده داشتند "اول ازدواج، بعد عشق" و بعد هم هنگام نامگذاري بچه ها اين آنها بودند كه بايستي درمورد نام فرزندانمان تصميم بگيرند و ما جرأت نداشتيم اسمي را كه بنظرمان زيبا ميآمد روي آنها بگذاريم. از اينرو اغلب فرزندانمان اجبار داشتند دو اسم را با خود يدك بكشند، يكي اسم اصلي در شناسنامه شان كه با تصميم پدر و يا پدر بزرگ انتخاب ميشد و ديگري نامي كه ما بدلخواه خودمان بر روي آنها گذارده و با آن مینامیدیشان. بعنوان مثال برادر من نامش در شناسنامه علي بود ولي همه ما اورا پرويز صدا ميكرديم.ا
بعد از ازدواج چون تنگناهاي زندگي مادر را در رابطه با استبداد پدر سالاري در محيط خانه ديده بودم سعي كردم براي همسرم شوهري مهربان و دوستي با وفا باشم و درحل مشكلات زندگي اورا ياري نمايم.ا
زمانيكه داراي فرزند شديم چون هر دوطعم تلخ دوران استبداد پدرسالاري را چشيده بوديم تصميم گرفتيم تابو را شكسته براي فرزندانمان والديني دمكرات باشيم. از همان دوران كودكي با آنها چون پدر و مادري دلسوز و مهربان رفتار ميكرديم، وقتي خسته از كار بخانه باز ميگشتم براي اينكه خواب شيرين آنها را پريشان نسازم آهسته و پاورچين باطاقم ميرفتم.ا
سعي كرديم تا حد امكان آنها را در انتخاب وسائل خود آزاد بگذاريم و وظيفه ما در قبال خواست آنها تنها جنبه راهنمائي و ارشاد داشته باشد، اگر كفش و يا لباس انتخابي آنها گران قيمت بود يا با سليقه ما هماهنگي نداشت آنها را در تغيير عقيده تحت فشار نميگذاشتيم، برخلاف پدرم كه هيچگاه به وضع درس و پيشرفت ما در دبستان توجه نميكرد و گاهي اوقات حتي نميدانست فرزندانش هركدام در چه كلاسي درس ميخوانند، پيشرفت تحصيلي فرزندانمان را هميشه مد نظر داشتيم و چنانچه با مشكلي روبرو ميشدند فورا" به كمكشان ميشتافتيم.ا
در عين حال من و همسرم سعي كرديم كوتاهي والدينمان را در ادامه آموزشهاي كلاسيك خود با رفتن به كلاسهاي شبانه جبران نمائيم. كار سخت و طاقت فرساي روزانه براي تأمين مخارج زندگي و صرف انرژي و وقت در كلاسهاي شبانه براي موفقيت در امتحانات آخر سال گاه امانمان را ميبريد ولي بهيچوجه از پاي نمي نشستيم و بي وقفه بفعاليت و نبرد با مشكلات ادامه ميداديم.ا
با موفقيت در امتحانات متوسطه و كسب ديپلم وسپس ورود به دانشگاه وارد مرحله حساسي از زندگي شديم، حالا روزها درس بود و شبها كار، با اينكه از نظر تأمين معاش بسيار در زحمت بوديم ولي ديگر راه برگشتي وجود نداشت، بايد بهر قيمت شده آنرا به آخر ميرسانديم.ا
كار شاق شبانه، درسهاي فشرده و انباشته دانشگاه، فعاليتهاي صنفي دانشجوئي در دانشگاه و همزمان فعاليتهاي سياسي و اجتماعي در آنزمان بمنظور يافتن راهي براي زندگي بهتر و درعين حال رسيدگي بوضع زندگي خود و فرزندانمان نيروي ما را روز بروز تحليل ميبرد و درحاليكه آنها (نسل جديد) روز بروز بزرگتر و نيرومند تر ميشدند ما (نسل ميانه و واسط) بر سالهاي عمرمان افزوده شده به پيري نزديكتر ميشديم.ا
پس از اخذ مدارك دانشگاهي من و همسرم بدون درنگ بكار مشغول شديم تا جبران كمبود مالي سالهاي تحصيلي را بنمائيم، حالا ديگر زماني بود كه با كسب درآمد بيشتر بايستي براي خود و فرزندانمان خانه و زندگي بهتري فراهم ميآورديم.ا
سالها از پي يكديگر ميگذشت، تمامش كار بود، كار بدون استراحت براي پركردن گودالهاي ژرف هزينه ها كه گويا خيال پر شدن نداشت. حالا فرزندانمان روز بروز بزرگتر و هزينه درس و دانشگاهشان كمر شكن ميشد ولي من و همسرم با كار وفعاليت بيشتر اجازه نميداديم آنها كوچكترين كمبودي را از نظر مالي احساس نمايند.ا
گردش و تفريح را بكلي از برنامه زندگي خود حذف نموده بوديم زيرا في الواقع وقتي براي آن نداشتيم، دوران جواني را بدون استفاده از امكانات و لذايذ آن پشت سر گذارده بوديم و اكنون نيز كار و فعاليت براي جبران كمبود هاي گذشته وقتي برايمان نميگذاشت، درحقيقت خود نيز انتظاري از اين بابت نداشتيم، ما ازنسل خود پلي ساخته بوديم بين دوران گذشته (پدرسالاري) و نسل آينده، باورمان هم اين بود "تا يك نسل فدا نشود نسل آينده پا نميگيرد".ا
بخاطر دارم در یکی از سالها بنا بتقاضای استاندار وقت فارس، وزارتخانه ایکه در آن کار میکردم مرا بهمراه هیئتی مأمور اجرای طرحي در آن استان کردند. قرار بود این هیئت وضع منابع آب و زمينهاي باير منطقه را از نظر آمادگی آن برای کشاورزی بررسی نمايد.ا
اعضای هیئت همگی جوان ولي داراي تجربه چندين ساله در کار خود بودند که میتوانستند طرح مورد نظر را بررسی و گزارش جامعی تهیه نمایند.ا
قبل از ديدار با آقاي استاندار بما گفته بودند كه ايشان براي پروژه مذكور تبليغ زيادي كرده و آنرا يكي از طرحهاي اساسي براي اسكان عشاير قلمداد نموده و بطور قطع درنظر دارد جلسه استانداري را با شرح عكس و تفصيلات آن در روزنامه ها چاپ و برای خود اعتباری بیشتر ایجاد نمايد.ا
وقتي همگي اعضای هیئت طبق قرار قبلي در جلسه استانداري حاضر شديم آقاي استاندار كه با حالتي خوشحال وخندان آماده ديدن كارشناساني پير و قديمي و بقول معروف (استخواندار) و اسم و رسم دار بود به محض ورود با مشاهده قيافه هاي جوان اعضاي هيئت ناگهان يكه اي خورد و بيدرنگ شور و شوق خودرا براي مذاكره درباره طرح پر سر و صدايش از ياد برد، او تنها باين بسنده كرد كه ما با رئيس دفترش تماس بگيريم تا او ما را در مورد وظايف مأموريتمان راهنمائي كند.ا
آنطور كه بعد ها شنيدم او پس از ترك جلسه با تلفن از رؤساي ادارات مربوطه گله كرده بود كه چرا فلان كارشناسان قديمي را براي انجام اينكار نفرستاده اند.ا
پس از انجام مأموريت هنگاميكه براي تهيه گزارش بتهران باز گشتم موضوع را با رئيس اداره خود درميان گذاشتم. او كه مرد شوخي بود خنديد و گفت:ا
"اين تقصير آقاي استاندار نيست، جور زمانه براي شما جوانها است. حالا كه پيرها را مي پسندند شما جوان هستيد، فكر ميكنم وقتي شما پير شويد زمانه تغيير يافته جوان پسند خواهد شد و نسل شما باز هم محلي از اعراب نخواهد داشت".ا
همانطور كه او پيش بيني كرده بود در سالهاي دهه پنجاه (دوران حكومت حسنعلي منصور و هويدا) كه ديگر عمري از ما گذشته بود تكنوكراتهاي جوان در كشور به دوراني از شكوفائي خود رسيده بودند و بيشتر پستهاي حساس را در اختيار داشتند.ا
روزيكه من و همسرم براي شركت در جشن فارغ التحصيلي اولين فرزند خود به دانشگاه رفتيم خوشحال بوديم كه نهايتا" پس از آنهمه تلاش بدون استراحت به باور خود دست يافته ايم. همسرم درحاليكه اشك درچشمها داشت نگاهي به موهاي سفيد من كرد و بدون كلمه اي سر خودرا آهسته بر شانه ام نهاد، نميدانستم اين اشكها، اشك شوق است بمناسبت موفقيت فرزندمان و يا اشك حسرت است براي سالهاي از دست رفته عمرمان.ا




No comments: