Monday, May 19, 2008

مذهب و فعالیتهای سیاسی

مذهب و فعالیتهای سیاسی

در دوران حکومت دکتر محمد مصدق که فضای سیاسی کشور اندکی باز شده بود احزاب مختلفی مانند حزب ایران، حزب زحمتکشان، نیروی سوم، پان ایرانیست، سومکا، فدائیان اسلام، جبهه ملی، حزب ملت ایران و گروههای ریز و درشت دیگری وابسته باین و یا آن حزب شروع بفعالیت سیاسی کرده بودند.ا
حزب توده ایران نیز بطور غیر علنی و در لوای جمعیت مبارزه با استعمار و خانه صلح برای جذب کارگران و روشنفکران شهری درتهران و شهرستانها با تشکیل متینگها و راهپیمائی های بزرگ فعالیت خودرا آغاز نموده بود.ا
اکثر احزاب موجود (باستثنای حزب توده) برای جذب مردم ضمن تبلیغات سیاسی بار مذهبی نیز بهمراه داشتند و ازاین رهگذر درمیان توده های مذهبی ومتدین باسلام جائی برای خود باز کرده وبا تمام نیرو درمقابل حزب توده - که تنها با شعار دفاع از حقوق کارگران و زحمتکشان فعالیت میکرد و با ملی شدن صنعت نفت که شعار اصلی دولت مصدق بود و همچنین مسائل مذهبی روی موافق نشان نمیداد - ایستاده بودند.ا
در گرماگرم مبارزات آنروز تازه هفده بهار از عمر خودرا پشت سر گذارده بودم و بعنوان کارگر چاپخانه ضمن فعالیتهای سندیکائی و حزبی هر دو هفته یکبار نیز در جلسه های حزبی ویا کلاسهائی بحث و مناظره که درخانه اعضاء حزب برگزار میشد شرکت میکردم.ا
با اینکه در یک خانواده کاملا" مذهبی بدنیا آمده بودم و کلیه افراد فامیلمان را تجار و کاسبکاران بازاری تشکیل میدادند که اغلب مومن به اسلام و شیعه بودند و خود نیز همیشه حضور فعالی در مساجد برای نماز جماعت و شرکت در هیئتهای مذهبی داشتم ولی همه اینها مانع از آن نشد تا پس از شروع فعالیتهای سیاسی تن بقبول فلسفه ماتریالیستی و باورهای ضد مذهب ندهم.
پس از شروع کار در چاپخانه و تماس با کارگران حزبی که مذهب را درونمایه دست سرمایه داران و امپریالیستها میدانستند کم کم از آموزشهای مذهبی نیز که در خانه آموخته بودم روی برگرداندم تا آنجائیکه اغلب با پدر و مادر خود به بحث درمسائل مذهبی میپرداختم وسعی داشتم آنها را از آنچه بآن معتقد بودند تهی نمایم.ا
مادرم که سخت پای بند مذهب بود وهر دو روز یکبار به کلاسهای درس قرآن میرفت بتدریج نسبت بمن بد بین میشد و درهر فرصتی بمن یاد آوری میکرد که: "حرفهای تو کفر است، نه خدا را قبول داری نه پیغمبران را، نه نماز میخوانی نه روزه میگیری" و بعد اضافه میکرد: "آیا میدانی در دین اسلام زندگی کردن با یک چنین فردی کراهت دارد".ا
تدریجا" متوجه شدم که او ظرفهای غذای مرا از ظرفهای خودشان جدا کرده است، یعنی اینکه من از نظر او مرتد باسلام و نجس میباشم.ا
پدرم بدلیل کار در محیط کارگری و تماس با محرومیتهای آنها روشن بینی بیشتری در بحثها داشت و چنانچه مستقیما" به معتقدات مذهبی او حمله نمیشد در مسائل سیاسی با من موافق بود و مرا تأیید میکرد.ا
او همیشه بمادرم توصیه میکرد: "زیاد سر بسرش نگذار، درست است که نماز نمیخواند ولی او پسر خوبی است، میبینی که ضمن کار درس میخواند و میخواهد برای خودش چیزی بشود، چشمش پاک است و مانند بعضی از جوانهای فامیل دنبال دخترهای مردم نیست، ما را از نظر مالی حمایت میکند، من مطمئنم که او بالاخره راه خودرا پیدا خواهد کرد".ا
هر از گاه جلسات حزبی در خانه ما برگزار میشد. شرکت کنندگان معمولا" از جوانان کارگر بودند. با اینکه مادرم نظر مساعدی با حضور آنها در منزل نداشت - چون آنها را هم مثل من کافر و مرتد میدانست - ولی تحمل میکرد و اعتراض خودرا نشان نمیداد تا اینکه در یکی از روزهای تعطیل که جلسه کلاس کادر برای بحث درمورد مسائل حزبی درخانه ما برگزار شده بود وعده زیادی دختر و پسر جوان درآن شرکت داشتند مشاهده میکردم مادرم باتفاق خاله ام که در آن روز مهمان ما بود بدفعاتی چند از پشت شیشه داخل اطاق را زیر نظر میگیرند تا بدانند اینهمه دختر و پسر در آن اطاق چه میکنند. برای آنها که وجود دختر و پسر را درکنار هم مثل پنبه و آتش میدانستند قابل قبول نبود که این جوانان چون دوستانی یکدل تنها برای آشنا شدن با مسائل حزبی دور هم جمع شده اند.ا
چون حرکات آنها و زیرنظر گرفتن های داخل اطاق که نشان از نگرانی آنها میداد مرتب تکرار میشد دوستان من صلاح در آن دیدند تا جلسه را زودتر از موعد ختم و از خانه خارج شوند. هنگام خروج ناگهان با قیافه های خشمگین و دژم پدر ومادر و خاله ام روبرو شدند که جارو بدست و آماده حمله از آنها میخواستند تا دیگر در آن خانه قدم نگذارند چون در غیر اینصورت کلانتری محل را از وجود آنها باخبر خواهند کرد.ا
این حادثه که غرور مرا جریحه دار و نزد دوستانم شرمنده ساخته بود باعث شد تا رابطه من با پدر و مادرم را سخت تیره ساخته و بعنوان اعتراض مدتی خانه را ترک و درمنزل یکی از دوستان ساکن شوم.ا
دو ماه از خانه دور بودم ولی از آنجائیکه لازم بود خانواده ام را از نظر مالی حمایت کنم و هم از نظر عاطفی سخت بآنها وابسته بودم درنهایت بخانه بازگشتم ولی سردی روابط بین ما همچنان ادامه داشت و من تا آنجا که لازم نبود با آنها صحبت نمیکردم.ا
یکشب هنگامیکه دراطاق خود مشغول مطالعه بودم مادرم به اطاقم آمد و گفت: "امروز پدرت در محیط کار بیمار شده و دوستانش اورا بخانه آورده اند. اینطور که دکتر کارخانه گفته گویا سکته خفیفی کرده و حالش خوب نیست بهتر است باطاقش رفته از او عیادت کنی".ا
از شنیدن این خبر بشدت نگران شدم، میدانستم او سابقه بیماری قلبی دارد و باحتمال قوی نظر دکتر کارخانه درست بوده است. فورا" باطاقش رفتم، سلامی کرده در کنار بسترش نشستم و جویای حالش شدم. او درحالیکه با صدای ضعیفی صحبت میکرد جواب سلام مرا داد و متقابلا" جویای حال من شد و پرسید چرا شبها مانند گذشته بدیدارش نمیروم و حتی غذا را بتنهائی دراطاق خودم میخورم.ا
بهانه آورده گفتم روزها کارم زیاد است و شبها بجای بحثهای بی نتیجه که سبب کدورت شما میشود بهتر میبینم دراطاق خود مانده مطالعه کنم.ا
دراینموقع حس کردم میخواهد از جا برخیزد به کمکش رفتم تا برخاسته بنشیند ولی او مرا در آغوش گرفت و درحالیکه بسختی میگریست از اقدامی که چندی قبل نسبت باخراج دوستانم از منزل انجام داده بودند اظهار ندامت کرد.ا
من درحالیکه سعی میکردم اورا ساکت و از ریزش اشکش جلوگیری کنم باو گفتم: "اصلا" مهم نیست و من آنرا بطور کلی فراموش کرده ام" ولی او ضمن گریستن ادامه داد و گفت که مرا بسیار دوست دارد و بوجود من افتخار میکند، گفت مرا پسری خوب و درستکار میداند و حتی قسمتی از عقاید ضد مذهبی مرا نیز قبول دارد.ا
او درحالیکه اشک میریخت اضافه کرد: "من دیگر پیر شده ام و پایم لب گور است، سعی نکن عقاید مذهبی ام را از من بگیری، من از وقتیکه خود را شناخته ام به این دین و مذهب اعتقاد داشته ام، آنها اگر خوب هستند و یا بد مال من هستند و من با آنها زندگی کرده ام تا باین سن و سال رسیده ام، حال اگر آنها را از دست بنهم آیا چیز دیگری هست تا بجای آنها بگذارم. با از دست دادن آنها خلاء بزرگی در جان و روحم بوجود خواهد آمد، آیا تو انتظار داری من اینگونه بمیرم. تو میدانی تنها لذت و تفریح من در زندگی شرکت در هیئتهای مذهبی و مساجد بوده است، در زندگی بجز سختی نکشیده ام و تنها دلخوشی ام اینست که در هنگام مرگ مثل یک مسلمان بمیرم، تنها دراین حالت است که احساس آرامش و خوشبختی میکنم، از تو هم انتظار دارم مرا درک کرده دراین روزهای آخر عمرم مثل یک پسر خوب کمکم کنی".ا
درست بخاطر ندارم که منهم با او گریستم یا نه ولی وقتی اورا ترک میکردم سخت منقلب بودم. باطاقم برگشتم، احساس کردم چیزی از درون تکانم میدهد و بینهایت مشوش هستم. پدرم هیچگاه با این لحن با من سخن نگفته بود. با خود اندیشیدم: "راستی چرا تا حالا باین امر توجه نداشتم که اگر عقاید و باورهای مذهبی اورا که سالهاست با خونش عجین شده سست نمایم چه چیزی دارم که جایگزینش کنم آنهم در مدتی کوتاه و بدون مقدمات ذهنی و عینی.ا
بی اختیار بیاد مصریان قدیم افتادم که عقیده داشتند اگر بعد از مرگ قبر و کفن نداشته باشند روح آنها در بادی برهوت سرگردان شده و بعذاب ابدی گرفتار خواهند شداز اینرو قبل از مرگ سعی میکردند پولی ذخیره و برای خود قبر و کفن خریداری نمایند. بزرگترین غم آنها در زندگی نداشتن قبر و کفن بعد از مرگشان بود.ا
کتابی روی زانوانم باز کردم تا بخوانم ولی نتوانستم. چیزی قلبم را میفشرد، با باورهایم ضربه شدیدی وارد شده بود. با خود اندیشیدم: "آیا من تا بحال در اشتباه بوده ام و بیهدف مشت بدیوار کوبیده ام؟ چرا باید به باورها و اعتقادات مذهبی دیگران حمله کنم، باورهائیکه با آنها متولد شده اند. آیا خودم تاب تحمل حمله به اعتقاداتم را دارم، اعتقاداتی که فقط مدت کوتاهی از قبول آنها میگذرد و هنوز هم ابهاماتی در مورد آنها داشتم. اصلا" چرا من مدعی دین و مذهب دیگران هستم، مگر نه اینکه مذهب و دین یک باور شخصی است و هرکس میتواند درخلوت خود هر مذهبی را که بخواهد انتخاب نماید. چرا من نباید بعقاید دیگران احترام گذارده و از آنها هم بخواهم بعقاید من احترام بگذارند. یک مبارز سیاسی که به اصول طبقاتی و سوسیالیسم اعتقاد دارد و در آرزوی جهانی با عدالت اجتماعی و صلح و آرامش و برابری میباشد چرا باید با ضربه زدن بعقاید دیگران آنها را بیازارد. آیا من از دیگران چنین انتظاری را نسبت بخود دارم؟".ا
روزها و ماههای اول براحتی نمیتوانستم و نمیخواستم تن باین دگرگونیها بدهم و گهگاه با سرسختی تمام سعی در انکار آن داشتم و میخواستم خودرا بطریقی توجیه کنم ولی نهایتا" تسلیم شدم و خودرا مقهور این واقعیت یافتم که باورها و اعتقادات را نمیتوان یک شبه زمین گذاشت و احتیاج به زمان طولانی و زمینه های اجتماعی و ذهنی فراوان دارد. با خود عهد کردم درباره آن بیشتر بیندیشم و مطالعه وسیع و عمیقی را دراین زمینه پیش گیرم.ا

No comments: