ده عدد گردو
برگرفته از یک لطیفه شیرین آذری
سبز علی خسته از كار روزانه در مزرعه درحاليكه بقچه لوازم خود را بر سر بيل نهاده بود روانه قهوه خانه دهكده شد.ا
سالها بود كه اوهر روز صبح با طلوع خورشيد از خواب برميخاست، نهار خودرا که در بقچه ای پیچیده بود برميداشت و روانه قطعه زمين کوچکی که از پدر برایش مانده بود، ميگشت تا آنرا برای پاشيدن تخم، آبياری و سرانجام درو و برداشت محصول در پايان سال آماده سازد.ا
اغلب روزها غروب آفتاب قبل از اینکه بخانه باز گردد سری به قهوه خانه ده ميزد تا ضمن خوردن یک چای داغ، گپی هم با روستائيان زده و به اخبار شهر از راديوی قهوه خانه گوش دهد. پس از رفع خستگی عازم منزل ميشد تا شام را دركنار مادر پير خود خورده برای خواب به بستر رود.ا
هنگامیكه كودكی بيش نبود پدر خود را از دست داد و از زمانيكه خودرا شناخته بود برای كار روی زمين موروثی پدر به كمك مادرش شتافته بود و هنگاميكه مادر پير و ناتوان شد وظيفه خود ديد كه برای نگهداری از او و حفظ زمين باقيمانده از پدر به تنهائی اين وسيله تأمين معاشده عدد گردو را اداره كند. از اينرو فكر ازدواج را بكلی از سر بيرون كرد تا تمام وقت و نيروی خودرا در خدمت مادر بگذارد، مادر نيز تا آنجا كه ميتوانست و در قدرت داشت وسائل راحتی پسرش را در خانه مهيّا ميكرد و گاهی نيز برای كمك باو در كارهای مزرعه سر زمين ميرفت.ا
ولی از آنجائيكه "درب هميشه بر يك پاشنه نميچرخد" و آرامش انسانها نيز ثباتی ندارد، مدّتی بود كه مادرش خلق و خوی خوب گذشته را از دست داده و بد اخلاق شده بود، از هر چيز و هر كار سبز علی ايراد ميگرفت، با همسايگان تند خوئی ميكرد و رفت و آمدش را با آنها قطع كرده بود، پسرش را ملامت ميكرد كه مثل گذشته از او مواظبت نميكند و نهايتا" محيط خانه را برای سبزعلی جهنّم ساخته بود.ا
اوايل كار سبزعلی سعی ميكرد با محبّت بيشتر مادرش را آرام و آرامش گذشته را بخانه باز گرداند، حتّی باو قول داد پس از برداشت محصول وفروش آن اورا برای زيارت قبرامام هشتم، امام رضا به مشهد بفرستد ولی متأسّفانه هيچكدام ازاين ترفند ها مفيد فائده واقع نشد و مادرش دست از بدخلقی و قر و لند های آزار دهنده خود درخانه برنميداشت تا جائيكه سبزعلی ديگر ميل چندانی برای رفتن بخانه درخود نمییافت و ترجيح ميداد شبها تا دير وقت در قهوه خانه بماند و تنها برای خواب و زمانيكه احساس ميكرد مادر بايد خوابيده باشد بخانه رود كه اين امر نيز رابطه آنها را هر چه بيشتر تیره و سردتر ميكرد.ا
روستائيان و همسايگان كه از تيرگی روابط مادر و پسر باخبر بودند هركدام برای بهبود روابط آن دو و بهتر نمودن خلق و خوی پيرزن رهنمود هائی به سبزعلی میداداند ولی متأسّفانه هيچكدام از آنها كارساز نميشد و سبزعلی را كه مايل نبود تيرگی روابط با مادرش بيش از اين ادامه يابد در بن بست عجيبی گير انداخته بود و برای پيدا كردن راهی كه بتواند مشكل خودرا حل كند بهر دری ميزد و بهر كه ميدانست رو ميانداخت.ا
يكروز كه در قهوه خانه نشسته و با روستائيان در باره گرفتاری خود صحبت ميكرد كدخدای ده از در وارد شد و چون چشمش به سبزعلی افتاد بعد از سلام و عليك مختصری گفت: "راستی شنيده ام رابطه تو و مادرت مدتی است تيره شده و اغلب با هم بگو مگو دارید، میتوانی بگوئی تیره گی روابط شما برای چست؟".ا
سبز علی سينه ای صاف كرد و گفت: "موضوع مهمّی نيست، فقط مادر اين اواخر بد خلق شده و از هر چيزی ايراد ميگيرد".ا
كدخدا كه حالا در گوشه قهوه خانه نشسته و فنجان چای را به لب نزديك ميكرد قدری ساكت ماند و سپس در جواب سبزعلی گفت: "چند سال است كه پدر خدا بيامرزت فوت كرده است".ا
سبزعلی كه از اين سؤال بيموقع كدخدا متعجّب شده بود قدری جا بجا شد و گفت: "فكر ميكنم بايد چيزی حدود بیست سال باشد".ا
كدخدا با قيافه ای فيلسوفانه استكان چای را زمين گذاشت و خيلی آرام از سبزعلی پرسيد: "مادرت تا حالا درباره شوهر كردن دوباره چيزی برايت نگفته است".ا
سبزعلی هاج و واج از اين سبك سؤالهای كدخدا گفت: "نه، تا حالا كه چيزی دراين زمينه از او نشنيده ام".ا
كدخدا از جا بلند شد و قرص و محكم بسمت سبزعلی آمد و چون باو رسید سر بيخ گوشش نهاد و آهسته گفت: "جان دلم، مادرت شوهر ميخواهد".ا
حالا دیگر وقتش بود كه سبزعلی از كوره در رفته وبا كدخدا كه چنين شوخی نامربوطی با او كرده بود دست بگريبان شود ولی با توجّه به احترامی كه مثل همه روستائيان نسبت به او داشت خودرا کنترل كرد و با لحنی حاكی از آزردگی اورا مخاطب ساخته گفت: "كدخدا، مادر من حالا هفتاد و اندی سال دارد، چطور ممكن است زنی دراين سن و سال فكر شوهر كردن بسرش زده باشد، شما نبايد چنين شوخی نابجائی با من بكنيد".ا
كدخدا بدون اينكه از رنجش سبزعلی واهمه كند با حالتی مصمّم تر از پيش گفت: "همانكه گفتم، مادرت شوهر ميخواهد، اگر بتوانی فكری دراين مورد برايش بكنی تمام مشكلاتت حل خواهد شد و او نيز ديگر قر و لند نخواهد كرد".ا
روستائيان حاضر در قهوه خانه كه شاهد گفتگو و مكالمات كدخدا و سبزعلی بودند همگی ضمن تأیيد پيشنهاد كدخدا سبزعلی را تشويق كردند تا با مادر خود دراين باره مذاكره نمايد، ولی سبزعلی كه هنوز باين باور نرسيده بود كه ممكن است مادر هفتاد و چند ساله اش شوهر بخواهد آهسته بيل و وسائلش را برداشته بدون خدافظی از كدخدا و ديگران قهوه خانه را ترك كرد.ا
چند هفته ای بدين منوال گذشت ومثل سابق "درب، بر همان پاشنه ميچرخيد"، شكايتها وقر ولند ها وبدخلقيهای مادر همچنان مثل گذشته ادامه داشت و روزگار سبزعلی از بد هم بدتر شده بود. هرشب بعد از رسيدن بخانه بايستی مدّتی از وقت استراحت خودرا با سؤال و جوابهای بيمورد با مادر سپری کرده و سپس با اعصابی خراب به بستر برود.ا
چند روز بعد وقتی وارد قهوه خانه شد كدخدا را ديد كه روی يكي از تختها نشسته و با چند تن از روستائيان صحبت ميكند. تصميم گرفت از خوردن چای صرفنظر كرده وارد قهوه خانه نشود چون ميترسيد كدخدا دوباره پيشنهادش را راجع به شوهر كردن مادر او دنبال كند ولی كدخدا كه اورا ديده بود با صدای بلند اورا بداخل شدن در قهوه خانه و صرف چای دعوت كرد.ا
سبزعلی ناراضی از اين دعوت داخل قهوه خانه شد و دور از كدخدا دركناری نشست. كدخدا پس از اتمام صحبتش با ساير روستائيان رو باو كرد و گفت: "بگو ببينم، آيا راجع به پيشنهاد من فكر كردی؟".ا
سبز علی درحاليكه از شروع اين بحث خوشحال نبود با دلتنگی جواب داد: "آخه كدخدا مادر من بیست سال است كه بدون شوهر زندگی ميكند و تا حالا يك كلام هم درباره شوهر كردن دوباره با من صحبت نكرده است حالا من چطور ميتوانم بدون مقدّمه با او صحبت از ازدواج كنم، شما فكر نميكنيد ديگر از او گذشته باشد كه درباره ازدواج و شوهر كردن فكر كند".ا
كدخدا سری تكان داد وگفت: "منظورت راميفهمم، شايدهم حق باتوباشد ولی من این موها را توی آسیاب سفید نکرده ام، تجربه دوران زندگیم بمن ثابت كرده است كه زنها هيچوقت خودرا پير نميدانند و در هر سنّی آماده ازدواج و شوهر كردن هستند از اينرو فكر ميكنم دليل بد خلقی و بد رفتاری مادر تو اينست كه از تنهائی خسته شده و شوهر ميخواهد، از طرفی هم ميدانم كه تو نميتوانی موضوع را مستقيما" با مادرت درميان بگذاری پس بهتر است برای پی بردن بمنظور او از راهش وارد شويم".ا
سپس چپقی چاق كرد و ضمن زدن چند پك محكم بآن بفكر فرو رفت و پس از مدّتی نه چندان طولانی گويا فکری بخاطرش رسيده باشد خنده ای بر لبانش نقش بست و رو به سبزعلی كرد و گفت: "امشب كه بخانه رفتی ضمن صحبتها به مادرت بگو: "از طرف دولت برای كدخدا حكم آورده اند هر زن بی شوهری كه بتواند ده عدد گردو با دندانهايش بشكند با هزينه دولت برايش جهاز تهيه كرده اورا بخانه شوهر ميفرستند"، بعد هم اضافه كرد: "يادت نرود جواب مادرت را بايد فردا عصر برای من به قهوه خانه بيآوری".ا
سبزعلی كه از اين نقشه كدخدا خنده اش گرفته بود برای خاتمه دادن به بحث جواب داد: "باشد، فردا عصر جواب آنرا برای شما خواهم آورد" و لوازم خودرا برداشته روانه خانه شد.ا
اوضاع خانه مثل شبهای قبل بود. بدخلقيها، شكايتها، قر و لند ها كماكان ادامه داشت و او هم خسته تر از روزهای قبل خيلی زود بستر خودرا پهن كرده عازم خوابيدن شد ولی قبل از اينكه سر بر بالش گذارد بفكرش رسيد برای شوخی هم شده نقشه كدخدا را آزمايش كند لذا رو بمادرش كرد و گفته های كدخدا را كلمه به كلمه برای او بيان نمود و شرمگين از بيان آن بدون اينكه منتظر جواب مادر باشد لحاف را بر سر كشيد.ا
صبح روز بعد مثل هميشه از خواب بيدار شد، لوازم كار خودرا برداشته عازم صحرا گرديد ولی برخلاف هميشه مادر خودرا در دالان خانه منتظر ديد كه بقچه ای پيچيده در دست بانتظار اونشسته است.ا
با تعجّب از او پرسيد كه: "مادر آنجا چه ميكنی".ا
جواب شنيد كه: "غذای روزانه تو را برایت آماده كرده ام".ا
از اينكه پس از مدّتها مادر با او بر سر مهر آمده و برايش غذائی آماده كرده بود تشكر كرد و بقچه را گرفته عازم بيرون آمدن شد كه مادرش آستين اورا گرفت و گفت: "از آنجائيكه ميدانم تو پسر خوبی هستی خواهش ميكنم شب كه برگشتی ده عدد گردو برايم خريده بياوری".ا
پای سبزعلی از رفتن باز ماند، با تعجّب نگاهی پرمعنا به مادر خود كرد، بهيچوجه انتظار نداشت حرفهای كدخدا كه بيشتر به جوك شباهت داشت تا اين اندازه در مورد مادرش به واقعيّت نزديك باشد و او واقعا" خواهان شوهر باشد، با غضب نگاهی به دهان مادر كه جز چند دندان كرم خورده آنرا زينت نميداد كرد و از روی ناچاری سری بعلامت تصديق تكان داد و از در بيرون رفت.ا
عصر همانروز درحاليكه از بيان آنچه اتّفاق افتاده بود خجالت ميكشيد در قهوه خانه بديدن كدخدا رفت و ماجرا را همانطور كه پيش آمده بود برای او تعريف كرد و درپايان از او پرسيد: "خوب حالا چه بايد بكنم".ا
كدخدا خنده ای كرد و گفت: "هيچ، تنها كاری كه بايد بكنی اينست كه همين امروز ده عدد گردو برای او خريده شب تحويلش دهی".ا
سبزعلی پرسيد: "آخرش چه، اگر او....."ا
كدخدا حرف اورا قطع كرد و گفت: "آخر ندارد، تو همين امروز گردو ها را از بقّالی ده خريده برايش بخانه ميبری، همين و ديگر هيچ".ا
سبزعلی درنظر داشت بازهم دراينمورد از كدخدا سؤال كند ولی چون اورا مصمّم برفتن ديد ساكت شد و همانروز ده عدد گردو خريد و شب با خود بخانه برد.ا
مادر با ديدن گردوها گل از گلش شكفت و پسرش را تنگ درآغوش كشيد و بوسه ای مهر آميز بر صورت او زد، كاری كه سالها از انجامش دريغ ورزيده بود.ا
روزها گذشت و از شكستن گردوها توسّط مادرش خبری نشد ولی چون سبزعلی اورا خوشحال و خوش خلق ميديد و ديگر از قر و لند خبری نبود بروی خود نمیآورد و چیزی نمیپرسید، گاهی اوقات وقتی بخانه ميآمد مادرش را ميديد كه گردو ها را در دامن گرفته گهگاه آنها را با قصد شكستن بدهان ميگذارد و با آمدن سبزعلی فورا" آنها را جمع كرده از دید او پنهان ميكند.ا
هر روز كه قدم بخانه ميگذاشت منتظر بود مادرش گردو های شكسته شده را نزد او آورده از او درمورد اجرای حكم دولت سؤال نمايد ولی چون مدّت زمانی طولانی گذشت و از مادرش چيزی دراين باره نشنيد گمان برد كه او از شكستن گردوها و بدست آوردن شوهر منصرف شده است.ا
تا اینکه روزی برای پی بردن باين امر و ارضاء حس كنجكاوی خود از او پرسيد: "راستی مادر گردوها چی شد، چند تای آنرا تا حالا شكسته ای و چند تای ديگر باقیمانده است؟"ا
مادر خوشحال از سؤال پسرش به پستوی اطاق رفت و بسته ای را كه حاوی گردوها بود بيرون آورد و درحاليكه يكی از آنها را در دهان و ميان آرواره های بی دندان خود گذارده فشار ميداد گفت: "مادر جون.... اگر...اين... يكی.... را... بشكنم.....ميماند نه تای دیگر! ! ! ! !" و سبز علی را حيران برجای نهاد.ا
سالها بود كه اوهر روز صبح با طلوع خورشيد از خواب برميخاست، نهار خودرا که در بقچه ای پیچیده بود برميداشت و روانه قطعه زمين کوچکی که از پدر برایش مانده بود، ميگشت تا آنرا برای پاشيدن تخم، آبياری و سرانجام درو و برداشت محصول در پايان سال آماده سازد.ا
اغلب روزها غروب آفتاب قبل از اینکه بخانه باز گردد سری به قهوه خانه ده ميزد تا ضمن خوردن یک چای داغ، گپی هم با روستائيان زده و به اخبار شهر از راديوی قهوه خانه گوش دهد. پس از رفع خستگی عازم منزل ميشد تا شام را دركنار مادر پير خود خورده برای خواب به بستر رود.ا
هنگامیكه كودكی بيش نبود پدر خود را از دست داد و از زمانيكه خودرا شناخته بود برای كار روی زمين موروثی پدر به كمك مادرش شتافته بود و هنگاميكه مادر پير و ناتوان شد وظيفه خود ديد كه برای نگهداری از او و حفظ زمين باقيمانده از پدر به تنهائی اين وسيله تأمين معاشده عدد گردو را اداره كند. از اينرو فكر ازدواج را بكلی از سر بيرون كرد تا تمام وقت و نيروی خودرا در خدمت مادر بگذارد، مادر نيز تا آنجا كه ميتوانست و در قدرت داشت وسائل راحتی پسرش را در خانه مهيّا ميكرد و گاهی نيز برای كمك باو در كارهای مزرعه سر زمين ميرفت.ا
ولی از آنجائيكه "درب هميشه بر يك پاشنه نميچرخد" و آرامش انسانها نيز ثباتی ندارد، مدّتی بود كه مادرش خلق و خوی خوب گذشته را از دست داده و بد اخلاق شده بود، از هر چيز و هر كار سبز علی ايراد ميگرفت، با همسايگان تند خوئی ميكرد و رفت و آمدش را با آنها قطع كرده بود، پسرش را ملامت ميكرد كه مثل گذشته از او مواظبت نميكند و نهايتا" محيط خانه را برای سبزعلی جهنّم ساخته بود.ا
اوايل كار سبزعلی سعی ميكرد با محبّت بيشتر مادرش را آرام و آرامش گذشته را بخانه باز گرداند، حتّی باو قول داد پس از برداشت محصول وفروش آن اورا برای زيارت قبرامام هشتم، امام رضا به مشهد بفرستد ولی متأسّفانه هيچكدام ازاين ترفند ها مفيد فائده واقع نشد و مادرش دست از بدخلقی و قر و لند های آزار دهنده خود درخانه برنميداشت تا جائيكه سبزعلی ديگر ميل چندانی برای رفتن بخانه درخود نمییافت و ترجيح ميداد شبها تا دير وقت در قهوه خانه بماند و تنها برای خواب و زمانيكه احساس ميكرد مادر بايد خوابيده باشد بخانه رود كه اين امر نيز رابطه آنها را هر چه بيشتر تیره و سردتر ميكرد.ا
روستائيان و همسايگان كه از تيرگی روابط مادر و پسر باخبر بودند هركدام برای بهبود روابط آن دو و بهتر نمودن خلق و خوی پيرزن رهنمود هائی به سبزعلی میداداند ولی متأسّفانه هيچكدام از آنها كارساز نميشد و سبزعلی را كه مايل نبود تيرگی روابط با مادرش بيش از اين ادامه يابد در بن بست عجيبی گير انداخته بود و برای پيدا كردن راهی كه بتواند مشكل خودرا حل كند بهر دری ميزد و بهر كه ميدانست رو ميانداخت.ا
يكروز كه در قهوه خانه نشسته و با روستائيان در باره گرفتاری خود صحبت ميكرد كدخدای ده از در وارد شد و چون چشمش به سبزعلی افتاد بعد از سلام و عليك مختصری گفت: "راستی شنيده ام رابطه تو و مادرت مدتی است تيره شده و اغلب با هم بگو مگو دارید، میتوانی بگوئی تیره گی روابط شما برای چست؟".ا
سبز علی سينه ای صاف كرد و گفت: "موضوع مهمّی نيست، فقط مادر اين اواخر بد خلق شده و از هر چيزی ايراد ميگيرد".ا
كدخدا كه حالا در گوشه قهوه خانه نشسته و فنجان چای را به لب نزديك ميكرد قدری ساكت ماند و سپس در جواب سبزعلی گفت: "چند سال است كه پدر خدا بيامرزت فوت كرده است".ا
سبزعلی كه از اين سؤال بيموقع كدخدا متعجّب شده بود قدری جا بجا شد و گفت: "فكر ميكنم بايد چيزی حدود بیست سال باشد".ا
كدخدا با قيافه ای فيلسوفانه استكان چای را زمين گذاشت و خيلی آرام از سبزعلی پرسيد: "مادرت تا حالا درباره شوهر كردن دوباره چيزی برايت نگفته است".ا
سبزعلی هاج و واج از اين سبك سؤالهای كدخدا گفت: "نه، تا حالا كه چيزی دراين زمينه از او نشنيده ام".ا
كدخدا از جا بلند شد و قرص و محكم بسمت سبزعلی آمد و چون باو رسید سر بيخ گوشش نهاد و آهسته گفت: "جان دلم، مادرت شوهر ميخواهد".ا
حالا دیگر وقتش بود كه سبزعلی از كوره در رفته وبا كدخدا كه چنين شوخی نامربوطی با او كرده بود دست بگريبان شود ولی با توجّه به احترامی كه مثل همه روستائيان نسبت به او داشت خودرا کنترل كرد و با لحنی حاكی از آزردگی اورا مخاطب ساخته گفت: "كدخدا، مادر من حالا هفتاد و اندی سال دارد، چطور ممكن است زنی دراين سن و سال فكر شوهر كردن بسرش زده باشد، شما نبايد چنين شوخی نابجائی با من بكنيد".ا
كدخدا بدون اينكه از رنجش سبزعلی واهمه كند با حالتی مصمّم تر از پيش گفت: "همانكه گفتم، مادرت شوهر ميخواهد، اگر بتوانی فكری دراين مورد برايش بكنی تمام مشكلاتت حل خواهد شد و او نيز ديگر قر و لند نخواهد كرد".ا
روستائيان حاضر در قهوه خانه كه شاهد گفتگو و مكالمات كدخدا و سبزعلی بودند همگی ضمن تأیيد پيشنهاد كدخدا سبزعلی را تشويق كردند تا با مادر خود دراين باره مذاكره نمايد، ولی سبزعلی كه هنوز باين باور نرسيده بود كه ممكن است مادر هفتاد و چند ساله اش شوهر بخواهد آهسته بيل و وسائلش را برداشته بدون خدافظی از كدخدا و ديگران قهوه خانه را ترك كرد.ا
چند هفته ای بدين منوال گذشت ومثل سابق "درب، بر همان پاشنه ميچرخيد"، شكايتها وقر ولند ها وبدخلقيهای مادر همچنان مثل گذشته ادامه داشت و روزگار سبزعلی از بد هم بدتر شده بود. هرشب بعد از رسيدن بخانه بايستی مدّتی از وقت استراحت خودرا با سؤال و جوابهای بيمورد با مادر سپری کرده و سپس با اعصابی خراب به بستر برود.ا
چند روز بعد وقتی وارد قهوه خانه شد كدخدا را ديد كه روی يكي از تختها نشسته و با چند تن از روستائيان صحبت ميكند. تصميم گرفت از خوردن چای صرفنظر كرده وارد قهوه خانه نشود چون ميترسيد كدخدا دوباره پيشنهادش را راجع به شوهر كردن مادر او دنبال كند ولی كدخدا كه اورا ديده بود با صدای بلند اورا بداخل شدن در قهوه خانه و صرف چای دعوت كرد.ا
سبزعلی ناراضی از اين دعوت داخل قهوه خانه شد و دور از كدخدا دركناری نشست. كدخدا پس از اتمام صحبتش با ساير روستائيان رو باو كرد و گفت: "بگو ببينم، آيا راجع به پيشنهاد من فكر كردی؟".ا
سبز علی درحاليكه از شروع اين بحث خوشحال نبود با دلتنگی جواب داد: "آخه كدخدا مادر من بیست سال است كه بدون شوهر زندگی ميكند و تا حالا يك كلام هم درباره شوهر كردن دوباره با من صحبت نكرده است حالا من چطور ميتوانم بدون مقدّمه با او صحبت از ازدواج كنم، شما فكر نميكنيد ديگر از او گذشته باشد كه درباره ازدواج و شوهر كردن فكر كند".ا
كدخدا سری تكان داد وگفت: "منظورت راميفهمم، شايدهم حق باتوباشد ولی من این موها را توی آسیاب سفید نکرده ام، تجربه دوران زندگیم بمن ثابت كرده است كه زنها هيچوقت خودرا پير نميدانند و در هر سنّی آماده ازدواج و شوهر كردن هستند از اينرو فكر ميكنم دليل بد خلقی و بد رفتاری مادر تو اينست كه از تنهائی خسته شده و شوهر ميخواهد، از طرفی هم ميدانم كه تو نميتوانی موضوع را مستقيما" با مادرت درميان بگذاری پس بهتر است برای پی بردن بمنظور او از راهش وارد شويم".ا
سپس چپقی چاق كرد و ضمن زدن چند پك محكم بآن بفكر فرو رفت و پس از مدّتی نه چندان طولانی گويا فکری بخاطرش رسيده باشد خنده ای بر لبانش نقش بست و رو به سبزعلی كرد و گفت: "امشب كه بخانه رفتی ضمن صحبتها به مادرت بگو: "از طرف دولت برای كدخدا حكم آورده اند هر زن بی شوهری كه بتواند ده عدد گردو با دندانهايش بشكند با هزينه دولت برايش جهاز تهيه كرده اورا بخانه شوهر ميفرستند"، بعد هم اضافه كرد: "يادت نرود جواب مادرت را بايد فردا عصر برای من به قهوه خانه بيآوری".ا
سبزعلی كه از اين نقشه كدخدا خنده اش گرفته بود برای خاتمه دادن به بحث جواب داد: "باشد، فردا عصر جواب آنرا برای شما خواهم آورد" و لوازم خودرا برداشته روانه خانه شد.ا
اوضاع خانه مثل شبهای قبل بود. بدخلقيها، شكايتها، قر و لند ها كماكان ادامه داشت و او هم خسته تر از روزهای قبل خيلی زود بستر خودرا پهن كرده عازم خوابيدن شد ولی قبل از اينكه سر بر بالش گذارد بفكرش رسيد برای شوخی هم شده نقشه كدخدا را آزمايش كند لذا رو بمادرش كرد و گفته های كدخدا را كلمه به كلمه برای او بيان نمود و شرمگين از بيان آن بدون اينكه منتظر جواب مادر باشد لحاف را بر سر كشيد.ا
صبح روز بعد مثل هميشه از خواب بيدار شد، لوازم كار خودرا برداشته عازم صحرا گرديد ولی برخلاف هميشه مادر خودرا در دالان خانه منتظر ديد كه بقچه ای پيچيده در دست بانتظار اونشسته است.ا
با تعجّب از او پرسيد كه: "مادر آنجا چه ميكنی".ا
جواب شنيد كه: "غذای روزانه تو را برایت آماده كرده ام".ا
از اينكه پس از مدّتها مادر با او بر سر مهر آمده و برايش غذائی آماده كرده بود تشكر كرد و بقچه را گرفته عازم بيرون آمدن شد كه مادرش آستين اورا گرفت و گفت: "از آنجائيكه ميدانم تو پسر خوبی هستی خواهش ميكنم شب كه برگشتی ده عدد گردو برايم خريده بياوری".ا
پای سبزعلی از رفتن باز ماند، با تعجّب نگاهی پرمعنا به مادر خود كرد، بهيچوجه انتظار نداشت حرفهای كدخدا كه بيشتر به جوك شباهت داشت تا اين اندازه در مورد مادرش به واقعيّت نزديك باشد و او واقعا" خواهان شوهر باشد، با غضب نگاهی به دهان مادر كه جز چند دندان كرم خورده آنرا زينت نميداد كرد و از روی ناچاری سری بعلامت تصديق تكان داد و از در بيرون رفت.ا
عصر همانروز درحاليكه از بيان آنچه اتّفاق افتاده بود خجالت ميكشيد در قهوه خانه بديدن كدخدا رفت و ماجرا را همانطور كه پيش آمده بود برای او تعريف كرد و درپايان از او پرسيد: "خوب حالا چه بايد بكنم".ا
كدخدا خنده ای كرد و گفت: "هيچ، تنها كاری كه بايد بكنی اينست كه همين امروز ده عدد گردو برای او خريده شب تحويلش دهی".ا
سبزعلی پرسيد: "آخرش چه، اگر او....."ا
كدخدا حرف اورا قطع كرد و گفت: "آخر ندارد، تو همين امروز گردو ها را از بقّالی ده خريده برايش بخانه ميبری، همين و ديگر هيچ".ا
سبزعلی درنظر داشت بازهم دراينمورد از كدخدا سؤال كند ولی چون اورا مصمّم برفتن ديد ساكت شد و همانروز ده عدد گردو خريد و شب با خود بخانه برد.ا
مادر با ديدن گردوها گل از گلش شكفت و پسرش را تنگ درآغوش كشيد و بوسه ای مهر آميز بر صورت او زد، كاری كه سالها از انجامش دريغ ورزيده بود.ا
روزها گذشت و از شكستن گردوها توسّط مادرش خبری نشد ولی چون سبزعلی اورا خوشحال و خوش خلق ميديد و ديگر از قر و لند خبری نبود بروی خود نمیآورد و چیزی نمیپرسید، گاهی اوقات وقتی بخانه ميآمد مادرش را ميديد كه گردو ها را در دامن گرفته گهگاه آنها را با قصد شكستن بدهان ميگذارد و با آمدن سبزعلی فورا" آنها را جمع كرده از دید او پنهان ميكند.ا
هر روز كه قدم بخانه ميگذاشت منتظر بود مادرش گردو های شكسته شده را نزد او آورده از او درمورد اجرای حكم دولت سؤال نمايد ولی چون مدّت زمانی طولانی گذشت و از مادرش چيزی دراين باره نشنيد گمان برد كه او از شكستن گردوها و بدست آوردن شوهر منصرف شده است.ا
تا اینکه روزی برای پی بردن باين امر و ارضاء حس كنجكاوی خود از او پرسيد: "راستی مادر گردوها چی شد، چند تای آنرا تا حالا شكسته ای و چند تای ديگر باقیمانده است؟"ا
مادر خوشحال از سؤال پسرش به پستوی اطاق رفت و بسته ای را كه حاوی گردوها بود بيرون آورد و درحاليكه يكی از آنها را در دهان و ميان آرواره های بی دندان خود گذارده فشار ميداد گفت: "مادر جون.... اگر...اين... يكی.... را... بشكنم.....ميماند نه تای دیگر! ! ! ! !" و سبز علی را حيران برجای نهاد.ا
No comments:
Post a Comment