پس انداز بازنشستگی درکانادا
یا داستان دیگ و دیگچه ملانصرالدین
چند روز قبل آقای مطیعی دوست چندین ساله ام را در کافی شاپ نزدیک منزلمان ملاقات کردم، ناراحت بنظر میرسید، پس از سلام و علیک و احوالپرسی بدون مقدمه پرسید: "دوست عزیز، چقدر پول در حساب پس انداز بازنشستگی ات داری".ا
از لحن گفتارش سخت جا خوردم، چون تا آنموقع سابقه نداشت راجع به مقدار پولیکه من در حسابهایم داشتم از من سوال کند، فکر کردم شاید مشکلی پیدا کرده و به پول احتیاج دارد و میخواهد بداند تا چه اندازه میتوانم باو کمک کنم از اینرو جواب دادم: "زیاد نیست ولی درحال حاضر برای رفع بعضی احتیاجات ضروری کافی است".ا
خیلی جدی و محکم گفت: "هرچی داری قبل از اینکه بازنشسته شوی از حسابت بردار".ا
گفتم: "آخه وقتی احتیاج ندارم چرا باید از حسابم بردارم" و اضافه کردم: "فراموش کرده اید که همیشه بمن اندرز میدادید تا میتوانی پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذار تا در سنین پیری و دوران بازنشستگی پشتت گرم باشد ودستت را جلوی این و آن دراز نکنی".ا
دوباره و درحالیکه معلوم بود خیلی ناراحت است گفت: "همینکه بهت میگم، قبل از اینکه بازنشسته شوی حسابت را خالی کن وگرنه دیگر دستت به پولهایت نمیرسد".ا
بهت زده اورا مینگریستم که بسته سیگار را از جیبش خارج کرد و با دستهائیکه از فرط عصبانیت میلرزید یکدانه از میان آن بیرون آورد و برلب نهاد و سپس برای یافتن فندک دست در جیب کرد. چون حس کردم در آن حال فندک زدن برایش میسر نیست فوری برایش کبریت کشیدم و سیگارش را روشن کردم. با لبهای لرزان چند پک غلیظ بآن زد و درحالیکه دود سیگار را از میان لبها بیرون میفرستاد زمزمه کرد که: "اصلا" فکر نمیکردم اینطور باشد".ا
پانزده سال قبل هنگام ورود به کانادا با او آشنا شدم، راهنمائیهای ذیقیمت او در یافتن جا و مکان و بعد هم شغل مناسب دوستیمان را قوام بخشید. میدانستم آدم خوددار و ملایمی است، تا آنموقع اورا چنین عصبی و مرتعش ندیده بودم.ا
برای اینکه آرامش را باو باز گردانم با خنده گفتم: "جناب مطیعی، مگر شما نبودید که همیشه در آخر هر سال و هنگام پر کردن اظهارنامه مالیاتی سفارش میکردید هرچه میتوانم بیشتر پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذارم تا هم مقداری از مالیات پرداختی ام برگردد و هم برای دوران پیری ذخیره ای داشته باشم، حتی اگر یادتان باشد سفارش میکردید اگر میتوانم از بانک وام بگیرم و در این حساب بگذارم".ا
درحالیکه لبخند تلخی بر لبها داشت گفت: "همینطور است که میگوئی ولی با اتفاقی که اخیرا" برای من افتاده افسوس میخورم چرا زودتر و قبل از اینکه بازنشسته شوم پولهایم را از حساب پس انداز بازنشستگی ام خارج نکردم".
نظر باینکه در تمام دوران دوستیمان در کانادا همیشه اندرزهای او برای من مفید فایده بوده از او خواهش کردم دلیل اینکار را برایم بگوید تا منهم قبل از دوران بازنشستگی تمام پس اندازم را از حسابم بردارم.
گفت: "از همان سالهای اول اشتغالم هرساله مقداری پول در حساب میگذاشتم و خوشحال بودم که حدود بیست درصد از مالیات پرداختیم برمیگردد و مقداری هم بهره بپولی که دراین حساب داشتم تعلق میگیرد، پس از چند سال نیز بیست هزار دلار برای پرداخت پیش قسط خرید خانه از آن حساب برداشت کردم که قرار شد تا پانزده سال از قرار سالی یکهزاروسیصد و پنجاه دلار بحساب پس انداز بازنشستگی خود باز گردانم. معامله خوبی بود و همه اهل خانه از آن راضی بودیم ازاینرو همیشه محسنات این حساب و فوائد آن را برای دوستان میشمردم و آنها را تشویق بخرید آن میکردم. چون بسن شصت و پنج سالگی رسیدم الزاما" بایستی بازنشسته میشدم. خوشحال بودم که دوران کار بپایان رسیده و میتوانم از آن ببعد با پس اندازی که دارم دست خانمم را بگیرم و دور کانادا به سیر و سفر بپردازیم".ا
قبلا" برایم توضیح داده بود که حقوق بازنشستگی حتی هزینه های اولیه زندگی را نیز تأمین نمیکند وبرای گذران معاش لازم است از پس اندازها نیز کمک گرفت ازاینرو گفتم: "خوب شما که دیگرغمی ندارید وبا پس اندازی که اندوخته اید میتوانید همین کار را هم بکنید".ا
سرش را با تأسف تکان داد و گفت: "دوست عزیز، خواب و خیالی بیش نبود. جرأت ندارم به حساب پس انداز بازنشستگی ام نگاه چپ بکنم چون بلافاصله نیمی ازبرداشتم را از حقوق بازنشستگی ماهانه ام کسر میکنند".ا
اطلاعاتی تازه بود که قبلا" از آن خبر نداشتم باو گفتم: "راستش اینکه خیلی کنجکاو شده ام، میشود بیشتربرایم توضیح بدهید".ا
گفت: "میدانی که بازنشسته ها برای معالجه دندان و خرید عینک و خیلی از داروها زیر پوشش بیمه دولتی نیستند. سال قبل برای معالجه دندانهای خود و همسرم مبلغ پنجهزار دلار از پس انداز بازنشستگی خود برداشت کردم. درآخر سال مجبور بودم آنرا در اظهارنامه مالیاتی ام بعنوان درآمدم وارد کنم، چون بسن هفتاد سالگی رسیده ام و دیگر نمیتوانم پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذارم لذا مبلغ یکهزار وسیصد و پنجاه دلار بدهی به صندوق بازنشستگی از بابت خرید خانه را هم بایستی در اظهارنامه مالیاتی بعنوان درآمدم ثبت کنم. اداره بازنشستگی طبق قانونی که از سال یکهزارونهصد و نود ونه بمرحله عمل درآمده نیمی از درآمد هر شخص را ازحقوق سالانه او کسر مینماید. باین ترتیب از حقوق من و همسرم که جمعا" بالغ بر شانزده هزار و پانصد دلار میشود مبلغ سه هزار وپانصد دلار کسر و سیزده هزار دلار بقیه را تقسیم بر دوازده کرده ماهانه چیزی حدود یکهزاروصد وپنجاه دلار بحساب ما میریزند. پولیکه حتی برای پرداخت کرایه خانه نیز کفایت نمیکند".ا
گفتم: "اینکه پول خیلی کمی است و باید مبلغ بیشتری از حساب پس انداز بازنشستگی برداشت نمائید".ا
گفت: "همینطور است، ولی هرچه بیشتر برداشت کنیم بیشتر از حقوقمان کسر میکنند، بحساب روشنتر باذاء هر ده هزار دلار برداشت پنجهزار دلار از حقوق بازنشستگی کسر میشود یعنی تو فقط صاحب نیمی از پس انداز خود هستی و بقیه آن به دولت تعلق دارد. بهمین دلیل است که میگویم بهتراست قبل از دوران بازنشستگی هرچه درحساب پس انداز بازنشستگی داری برداشت نمائی".ا
گفتم: "آخر آنوقت هم باید مالیات آنرا بپردازم".ا
گفت: "اگر در سالهای آخر قبل از بازنشستگی بنسبت مقدار پس اندازی که داری در چند مرحله آنرا برداشت کنی شاید حدود سی تا سی و پنج درصد مالیات بدهی ولی در دوران بازنشستگی حداقل پنجاه درصد آن بر باد میرود مضافا" اینکه اگرحجم درشتی برداشت کنی ودرآمدت افزایش یابد معافیت مالیاتی ات نیز تخفیف پیدا کرده باید مبالغی هم مالیات بدهی که دراینصورت باید با شصت وپنج یا هفتاد درصد ازپس اندازت خداحافظی کنی".ا
دهانم باز مانده بود، مطمئن نبودم آنچه میشنوم درست باشد، عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود، ناگهان سنگینی سالها کار و فعالیت برای ازدیاد درآمد و پس انداز را روی شانه های خود حس کردم. آقای مطیعی که بنظر میرسید با گفتن این مطالب قدری سبک شده باشد لبخند دردناکی زد و گفت: "داستان دیگ و دیگچه ملانصرالدین را شنیده ای".ا
گفتم: "نه، نشنیده ام".ا
گفت: "روزی ملا بخانه همسایه اش رفت و از او خواهش کرد دیگش را برای پختن آش باو قرض بدهد. همسایه که ملا را میشناخت و بدرستی اش ایمان داشت دیگ را باو قرض داد. چند روز بعد ملا دیگ را با یک دیگچه بدر خانه همسایه برد. همسایه با تعجب از ملا پرسید دیگچه برای چیست ملا جواب داد دیگ شما درطول این دو روز بچه ای زائیده که بچه اش هم قانونا" متعلق به شماست. همسایه بخوبی میدانست که دیگ بچه نمیزاید ولی از آنجائیکه یک دیگچه مجانی گیرش آمده بود از ملا تشکر کرد و دیگ و دیگچه را گرفت و بخانه برد و در دل به حماقت ملا خندید.ا
چند روز بعد دوباره ملا بسراغ همان همسایه رفت و از او خواست تا دیگش را برای پختن آش قرض بگیرد. همسایه خوشحال ازاینکه بازهم ممکن است صاحب یک دیگچه مجانی شود دیگ را به ملا قرض داد.ا
چند روز گذشت و از ملا و دیگ خبری نشد. همسایه نگران برای یافتن خبری از دیگ بدرخانه ملا رفت وسراغ دیگ را گرفت. ملا سری از روی تأسف تکان داد و به همسایه خود گفت: "خیلی متأسفم آقا، این بار دیگ شما سر زا رفت".ا
آقای مطیعی توضیحا" اضافه کرد: "پول ما را که همان "دیگ" باشد میگیرند ومقداری مالیاتمان "دیگچه" را برمیگردانند و حالا که بسراغ اصل پولمان "دیگ" میرویم متوجه میشویم که سر زا رفته است و دیگر بما تعلق ندارد".ا
از لحن گفتارش سخت جا خوردم، چون تا آنموقع سابقه نداشت راجع به مقدار پولیکه من در حسابهایم داشتم از من سوال کند، فکر کردم شاید مشکلی پیدا کرده و به پول احتیاج دارد و میخواهد بداند تا چه اندازه میتوانم باو کمک کنم از اینرو جواب دادم: "زیاد نیست ولی درحال حاضر برای رفع بعضی احتیاجات ضروری کافی است".ا
خیلی جدی و محکم گفت: "هرچی داری قبل از اینکه بازنشسته شوی از حسابت بردار".ا
گفتم: "آخه وقتی احتیاج ندارم چرا باید از حسابم بردارم" و اضافه کردم: "فراموش کرده اید که همیشه بمن اندرز میدادید تا میتوانی پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذار تا در سنین پیری و دوران بازنشستگی پشتت گرم باشد ودستت را جلوی این و آن دراز نکنی".ا
دوباره و درحالیکه معلوم بود خیلی ناراحت است گفت: "همینکه بهت میگم، قبل از اینکه بازنشسته شوی حسابت را خالی کن وگرنه دیگر دستت به پولهایت نمیرسد".ا
بهت زده اورا مینگریستم که بسته سیگار را از جیبش خارج کرد و با دستهائیکه از فرط عصبانیت میلرزید یکدانه از میان آن بیرون آورد و برلب نهاد و سپس برای یافتن فندک دست در جیب کرد. چون حس کردم در آن حال فندک زدن برایش میسر نیست فوری برایش کبریت کشیدم و سیگارش را روشن کردم. با لبهای لرزان چند پک غلیظ بآن زد و درحالیکه دود سیگار را از میان لبها بیرون میفرستاد زمزمه کرد که: "اصلا" فکر نمیکردم اینطور باشد".ا
پانزده سال قبل هنگام ورود به کانادا با او آشنا شدم، راهنمائیهای ذیقیمت او در یافتن جا و مکان و بعد هم شغل مناسب دوستیمان را قوام بخشید. میدانستم آدم خوددار و ملایمی است، تا آنموقع اورا چنین عصبی و مرتعش ندیده بودم.ا
برای اینکه آرامش را باو باز گردانم با خنده گفتم: "جناب مطیعی، مگر شما نبودید که همیشه در آخر هر سال و هنگام پر کردن اظهارنامه مالیاتی سفارش میکردید هرچه میتوانم بیشتر پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذارم تا هم مقداری از مالیات پرداختی ام برگردد و هم برای دوران پیری ذخیره ای داشته باشم، حتی اگر یادتان باشد سفارش میکردید اگر میتوانم از بانک وام بگیرم و در این حساب بگذارم".ا
درحالیکه لبخند تلخی بر لبها داشت گفت: "همینطور است که میگوئی ولی با اتفاقی که اخیرا" برای من افتاده افسوس میخورم چرا زودتر و قبل از اینکه بازنشسته شوم پولهایم را از حساب پس انداز بازنشستگی ام خارج نکردم".
نظر باینکه در تمام دوران دوستیمان در کانادا همیشه اندرزهای او برای من مفید فایده بوده از او خواهش کردم دلیل اینکار را برایم بگوید تا منهم قبل از دوران بازنشستگی تمام پس اندازم را از حسابم بردارم.
گفت: "از همان سالهای اول اشتغالم هرساله مقداری پول در حساب میگذاشتم و خوشحال بودم که حدود بیست درصد از مالیات پرداختیم برمیگردد و مقداری هم بهره بپولی که دراین حساب داشتم تعلق میگیرد، پس از چند سال نیز بیست هزار دلار برای پرداخت پیش قسط خرید خانه از آن حساب برداشت کردم که قرار شد تا پانزده سال از قرار سالی یکهزاروسیصد و پنجاه دلار بحساب پس انداز بازنشستگی خود باز گردانم. معامله خوبی بود و همه اهل خانه از آن راضی بودیم ازاینرو همیشه محسنات این حساب و فوائد آن را برای دوستان میشمردم و آنها را تشویق بخرید آن میکردم. چون بسن شصت و پنج سالگی رسیدم الزاما" بایستی بازنشسته میشدم. خوشحال بودم که دوران کار بپایان رسیده و میتوانم از آن ببعد با پس اندازی که دارم دست خانمم را بگیرم و دور کانادا به سیر و سفر بپردازیم".ا
قبلا" برایم توضیح داده بود که حقوق بازنشستگی حتی هزینه های اولیه زندگی را نیز تأمین نمیکند وبرای گذران معاش لازم است از پس اندازها نیز کمک گرفت ازاینرو گفتم: "خوب شما که دیگرغمی ندارید وبا پس اندازی که اندوخته اید میتوانید همین کار را هم بکنید".ا
سرش را با تأسف تکان داد و گفت: "دوست عزیز، خواب و خیالی بیش نبود. جرأت ندارم به حساب پس انداز بازنشستگی ام نگاه چپ بکنم چون بلافاصله نیمی ازبرداشتم را از حقوق بازنشستگی ماهانه ام کسر میکنند".ا
اطلاعاتی تازه بود که قبلا" از آن خبر نداشتم باو گفتم: "راستش اینکه خیلی کنجکاو شده ام، میشود بیشتربرایم توضیح بدهید".ا
گفت: "میدانی که بازنشسته ها برای معالجه دندان و خرید عینک و خیلی از داروها زیر پوشش بیمه دولتی نیستند. سال قبل برای معالجه دندانهای خود و همسرم مبلغ پنجهزار دلار از پس انداز بازنشستگی خود برداشت کردم. درآخر سال مجبور بودم آنرا در اظهارنامه مالیاتی ام بعنوان درآمدم وارد کنم، چون بسن هفتاد سالگی رسیده ام و دیگر نمیتوانم پول در حساب پس انداز بازنشستگی بگذارم لذا مبلغ یکهزار وسیصد و پنجاه دلار بدهی به صندوق بازنشستگی از بابت خرید خانه را هم بایستی در اظهارنامه مالیاتی بعنوان درآمدم ثبت کنم. اداره بازنشستگی طبق قانونی که از سال یکهزارونهصد و نود ونه بمرحله عمل درآمده نیمی از درآمد هر شخص را ازحقوق سالانه او کسر مینماید. باین ترتیب از حقوق من و همسرم که جمعا" بالغ بر شانزده هزار و پانصد دلار میشود مبلغ سه هزار وپانصد دلار کسر و سیزده هزار دلار بقیه را تقسیم بر دوازده کرده ماهانه چیزی حدود یکهزاروصد وپنجاه دلار بحساب ما میریزند. پولیکه حتی برای پرداخت کرایه خانه نیز کفایت نمیکند".ا
گفتم: "اینکه پول خیلی کمی است و باید مبلغ بیشتری از حساب پس انداز بازنشستگی برداشت نمائید".ا
گفت: "همینطور است، ولی هرچه بیشتر برداشت کنیم بیشتر از حقوقمان کسر میکنند، بحساب روشنتر باذاء هر ده هزار دلار برداشت پنجهزار دلار از حقوق بازنشستگی کسر میشود یعنی تو فقط صاحب نیمی از پس انداز خود هستی و بقیه آن به دولت تعلق دارد. بهمین دلیل است که میگویم بهتراست قبل از دوران بازنشستگی هرچه درحساب پس انداز بازنشستگی داری برداشت نمائی".ا
گفتم: "آخر آنوقت هم باید مالیات آنرا بپردازم".ا
گفت: "اگر در سالهای آخر قبل از بازنشستگی بنسبت مقدار پس اندازی که داری در چند مرحله آنرا برداشت کنی شاید حدود سی تا سی و پنج درصد مالیات بدهی ولی در دوران بازنشستگی حداقل پنجاه درصد آن بر باد میرود مضافا" اینکه اگرحجم درشتی برداشت کنی ودرآمدت افزایش یابد معافیت مالیاتی ات نیز تخفیف پیدا کرده باید مبالغی هم مالیات بدهی که دراینصورت باید با شصت وپنج یا هفتاد درصد ازپس اندازت خداحافظی کنی".ا
دهانم باز مانده بود، مطمئن نبودم آنچه میشنوم درست باشد، عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود، ناگهان سنگینی سالها کار و فعالیت برای ازدیاد درآمد و پس انداز را روی شانه های خود حس کردم. آقای مطیعی که بنظر میرسید با گفتن این مطالب قدری سبک شده باشد لبخند دردناکی زد و گفت: "داستان دیگ و دیگچه ملانصرالدین را شنیده ای".ا
گفتم: "نه، نشنیده ام".ا
گفت: "روزی ملا بخانه همسایه اش رفت و از او خواهش کرد دیگش را برای پختن آش باو قرض بدهد. همسایه که ملا را میشناخت و بدرستی اش ایمان داشت دیگ را باو قرض داد. چند روز بعد ملا دیگ را با یک دیگچه بدر خانه همسایه برد. همسایه با تعجب از ملا پرسید دیگچه برای چیست ملا جواب داد دیگ شما درطول این دو روز بچه ای زائیده که بچه اش هم قانونا" متعلق به شماست. همسایه بخوبی میدانست که دیگ بچه نمیزاید ولی از آنجائیکه یک دیگچه مجانی گیرش آمده بود از ملا تشکر کرد و دیگ و دیگچه را گرفت و بخانه برد و در دل به حماقت ملا خندید.ا
چند روز بعد دوباره ملا بسراغ همان همسایه رفت و از او خواست تا دیگش را برای پختن آش قرض بگیرد. همسایه خوشحال ازاینکه بازهم ممکن است صاحب یک دیگچه مجانی شود دیگ را به ملا قرض داد.ا
چند روز گذشت و از ملا و دیگ خبری نشد. همسایه نگران برای یافتن خبری از دیگ بدرخانه ملا رفت وسراغ دیگ را گرفت. ملا سری از روی تأسف تکان داد و به همسایه خود گفت: "خیلی متأسفم آقا، این بار دیگ شما سر زا رفت".ا
آقای مطیعی توضیحا" اضافه کرد: "پول ما را که همان "دیگ" باشد میگیرند ومقداری مالیاتمان "دیگچه" را برمیگردانند و حالا که بسراغ اصل پولمان "دیگ" میرویم متوجه میشویم که سر زا رفته است و دیگر بما تعلق ندارد".ا
No comments:
Post a Comment