Friday, May 2, 2008

سلطان محله ما

سلطان محله ما

یکسالی بود که يك سروان شهرباني با گرفتن پست ریاست کلانتری ناحیه ما با خانواده اش ساکن کوچه ما شده بود.ا
در زمان سلطنت رضا شاه رؤساي كلانتريها ازاعتبار و قدرتي بيحساب برخوردار بودند و امکانات رفاهی زیادی در اختیار داشتند باینترتیب که از طرف شهربانی کشور بآنها یک مصدر - سربازهائیکه همچون یک خدمتکار درانجام امور خانه و خارج از آن به افسران و خانواده آنها كمك ميكردند - داده ميشد. ضمنا" مانند دیگر خانواده هاي اشرافي از نوكر و كلفت برای انجام امورخانه نیز استفاده میکردند كه آنهم نشان دهنده سطح بالاي زندگي آنها نسبت بديگران بود.ا
براي پی بردن به هيبت و قدرت آنها در آنزمان همين بس كه اهالي محل به آنها لقب "سلطان" داده بودند و مثل امروز آنها را جناب سروان صدا نميكردند.ا
در آن روزگار هنوز آنقدر اتومبيل درایران موجود نبود تا برای رؤسای کلانتریها اتومبیل شخصي و يا سرويسهاي دولتي برقرار کنند لذا براي رفت و آمد آنها از خانه تا کلانتری و یا انجام بعضی کارهای اداری طبق معمول زمان خود از اسب استفاده ميكردند. از اينرو هر روز صبح پاسباني سوار براسب، اسب "سلطان" را يدك كشيده بدر منزلش ميآورد و او در رأس ساعت معين از خانه بيرون آمده سوار اسب ميشد و در حاليكه پاسبان مذكور با اسب در پشت سر او حركت ميكرد از كوچه ها و معابر ميگذشتند و عابرين هنگام عبور آنها كنار رفته به ديوار تكيه ميدادند، گهگاه نيز بعضي از آنها باحترام كلاه از سر برداشته و نيمه تعظيمي تحويل "سلطان" ميدادند. بهمين ترتيب خانواده "سلطان" و حتي نوكر و كلفت او نيز در محل از اعتبار و قدرت او بهره برده و هركجا ميتوانستند از آن استفاده - ويا بعبارت ديگر سوء استفاده - ميكردند.ا
با خانواده "سلطان" يك زن سبزه لاغراندام و تكيده بعنوان خدمتكار با دو پسرش يكي نه ساله و ديگري بيست ساله همراه بودند كه همگي آنها در خانه بزرگ و وسیع "سلطان" - که قبلا" متعلق بیکی از اشراف دوره قاجار بود - زندگي ميكردند.ا
پسر بزرگ اين زن بنام غلام روزها صبح از خانه بيرون ميرفت و شب باز ميگشت. بچه های محل ميگفتند او شغل آزاد دارد و دستفروشي ميكند ولي پسر كوچكترش بنام امير محصّل بود و همزمان با آمدن آنها به محل در دبستاني كه من درس ميخواندم ثبت نام كرد و مشغول تحصيل شد.ا
امير از همان روزهاي اول ورود به محلّه ما نشان داد كه در استفاده از قدرت "سلطان" حد و مرزي نميشناسد و تصمیم دارد در بازی و سرگرمیهای ما بيش از ظرفيت خود مداخله و اظهار وجود نمايد كه اين امر براي من و بچه هاي محل كه براي خودمان در بازيها مقررات و قوانيني ننوشته داشتیم غيرعادي و تحمّلش مشكل بود.ا
هنوز چند هفته اي از ورود امير به محله نگذشته بود كه در كوچه با چند نفر از بچه هاي محل سرشاخ شد که مشت ولگد هاي ناكاري نصيب هم كردند. پيامد اين حادثه، توبيخ شفاهي آن بچه ها در حياط مدرسه از طرف مدير بود كه نامه اي مبني بر عدم دقّت در تربيت دانش آموزان از كلانتري محل دريافت داشته بود. ناگفته معلوم بود شكايت از كدام ناحيه آب ميخورد.ا
چند روزي سر و كلّه امير دركوچه پيدا نشد. در اينمدت بچه ها تصميم گرفتند در صورت آمدن او بكوچه، اورا ببازي نگيرند و همين كار را هم كردند ولي خيلي زود مادر او بهمه بچه ها اولتيماتوم داد كه اگر پسرش را ببازي نگيرند بحساب همه خواهد رسيد.ا
وضع بدي پيش آمده بود، نه ميتوانستیم خود را در خانه زنداني كرده بيرون نيائیم و نه جرأت بيرون آمدن از خانه و بازي در كوچه را داشتیم زيرا در صورت بازي مجبور بودیم امير را هم ببازي بگيریم كه با توجّه برفتار توهين آميزش اين امر براي هيچكدام از ما مقدور نبود.ا
براي جلوگيري از بروز حوادثي از اين قبيل همگی تصمیم گرفتیم مدتي از بازي در كوچه منصرف شویم و چون مصادف با آخر سال تحصيلي و ايام امتحانات بود از فرصت استفاده كرده در خانه بنشینیم و دروس عقب افتاده را مطالعه كنیم.ا
پس از پايان امتحانات هم چون بازي در محّله خودمان را با وجود امير خالي از خطر نديدیم براي بازي به چند محلّه پائین تر رفتیم و دوباره برنامه بازيها را مثل گذشته از سر گرفتیم و در عين حال كه همه از اين وضع راضي بنظر ميرسيدیم ولي گهگاه بچه های محل نارضايتي خود را از خالي كردن ميدان در مقابل امير و فرار از محلّه خودمان نشان ميدادند و معلوم بود هريك از آنها در درون خود درگير مبارزه اي احساسي هستند كه غرورآنها را جريحه دار ساخته ولي متأسّفانه راه ديگري نداشتند و چنانچه ميخواستند بدون حادثه و درگيري بازي كنند لاجرم بايستي باين امر تن ميدادند.ا
بعد از مدتّي امير كه متوجّه شگرد آنها شده بود و ميدانست براي بازي نكردن با او به جاي ديگري ميروند سخت ناراحت شد و دنبال بهانه اي ميگشت تا سازي ديگر برايشان كوك كند لذا هنگامیکه دركوچه بهر یک از ما برميخورد ميگفت:ا
"ديديد چگونه از محلّه بيرونتان كردم" و بعد ادامه ميداد: "تا وقتيكه مرا ببازي نگيريد نميگذارم در اينجا بازي كنيد" و چون ميدانست آنها از ترس "سلطان" قدرت مقابله با اورا ندارند هرچه دلش ميخواست از بد و بیراه بارشان ميكرد.ا
يكروز در كوچه با من روبرو شد وگفت: "من ميدانم همه اين نقشه ها زير سر تو است و تو ازبچه ها خواسته اي با من بازي نكنند"ا
جواب دادم: "خوب فرض كنيم اينطور باشد و من بچه ها را از بازي با تو منع كرده ام ولي ميخواهي بداني علتش چيست؟".ا
امیر با لحنی مسخره پرسید: "خوب بگو ببینم چیه؟".ا
گفتم: "علتش اينست كه تو بچه ننه بار اومدی وفكر ميكني مادرت با زائيدن تو تخم دو زرده كرده، با كوچكترين برخوردي در بازي فوري بدامن مادرت پناه ميبري" و ادامه دادم "اگر مردي بيا مانند بچه هاي ديگر بازي كن و به مقررات بازی هم احترام بگذار" ولي امیر كه مغرور از قدرت سلطان بود و گوش شنوا نداشت تا از كسي حرف بشنود خط و نشاني براي من كشيد و دور شد.ا
چند روز بعد پاسباني درکوب خانه ما را کوبید و از پدرم خواست با او بكلانتري برود. پدرم كه تا آنموقع سر و كارش بكلانتري نيفتاده بود و بينهايت از درگيري با ديگران واهمه داشت حدس زد بايستي در ارتباط با شيطنت هاي پسرش در كوچه باشد ازاينرو با ترس و لرز به كلانتري رفت. در آنجا باو گفتند: "رفتار پسر تو در كوچه سبب ناراحتي و شكايت اهالي شده است و چنانچه از اين ببعد در تربيت او مراقبت بيشتري بعمل نيآوري ممكن است در آينده مشكلات زيادتري براي خانواده شما ببار آيد".ا
تهديد از اين بدتر نميشد و همين كافي بود تا همانشب كتك مفصلي از پدرم نوش جان كنم و تا چند روز ازپول توجيبي محروم گردم. هرچه تلاش كردم براي پدر توضيح دهم كه من گناهي نكرده و رفتار بدي در محلّه نداشته ام پدرم باورش نميشد. او كه سخت ترسيده بود ميگفت: "سلطان كسي نيست كه دروغ بگويد، حتما" اهالي محل سوء رفتار تو را باو گزارش کرده اند".ا
كم كم حس كردم كينه اي ناخواسته از امير در دلم بوجود آمده که روز بروز عميق تر ميشود. من کسی نبودم تا از كسي كينه بدل گیرم. چنانچه مشکلی با یکی از همبازیهای خود داشتم و يا توهيني از آنها ميديدم خيلي زود در يك زد وخورد دو بدو حسابم را با او تسويه ميكردم و روز بعد و يا هفته اي ديگر دوباره دوستیمان از سر گرفته ميشد ولي حالا ميديدم امير از آنها نيست كه بتوانم با او براحتي تسويه حساب كنم چون با كوچكترين درگيري با او سرو كارم با كلانتري و "سلطان" ميافتاد و لاجرم پاي پدرم نيز در اين رابطه بكلانتري كشيده میشد و اين چيزي بود كه بيش از همه از آن هراس داشتم.ا
چون ميديدم كه با امير نميتوانم بروال گذشته عمل نمايم لذا كينه اي ناخواسته توأم با حس انتقام گيري شديد از او در من شکل گرفته بود. شرايطي كه وجود امير براي من بوجود آورده بود شبيه كلافي پيچيده دست و پایم را بسته و معمّائي نفس گير برایم ساخته بود.ا
هنگامیکه براي بازي بكوچه ميرفتم بايستي با امير نیز بازي میکردم كه اين امر ديگر برايم امكان نداشت، در خانه هم نميتوانستم زنداني شوم چون با روح بازيگوش من سازگار نبود، به نقاط ديگرهم كه براي بازي ميرفتم با شكايت امير و مادرش به "سلطان" جزء بچه هاي بي تربيت محل و دبستان محسوب ميشدم و مدير و ناظم و والدينم نيز مورد شماتت قرار ميگرفتند.ا

2
تعطيلات سه ماهه تابستان فرا رسيد و طبق معمول پدرم مرا براي فراگرفتن حرفه اي نزد يكي از بستگانمان كه مغازه نجّاري داشت برد و بزودي در آنجا مشغول كار شدم و روزها از صبح علی الطلوع تا هنگام شب در آنجا بکار میپرداختم و خوشحال بودم كه ديگر مجبور نيستم براي بازي بكوچه آمده و با امير روبرو شوم.ا
يكماهي از كار من در مغازه نجاری گذشته بود که يكروز عصر هنگامیکه صاحب كارگاه نجّاري بعادت هر روزه براي خواندن نماز به مسجد رفته بود سر و كلّه غلام - برادر امير - در دهانه كارگاه نجّاري پيدا شد و چون ديد تنها هستم بمن گفت: "ميتواني يك كمكي بمن بكني".ا
از او پرسیدم: "چه كمكي؟".ا
غلام پنج ريال از جیبش بیرون آورده بمن داد وگفت: "این پول را بگیر برو از مغازه ذغالي آنطرف خيابان براي من يك كيسه ذغال بخر".ا
باو گفتم: "تو خود چرا برای خرید نميروي".ا
غلام جوابداد: "من قبلا" با صاحب مغازه ذغال فروشي دعوا كرده ام، بمن ذغال نميفروشد".ا
گفتم: "من اينجا تنها هستم، نميتوانم مغازه را رها كرده بروم براي تو ذغال بخرم".ا
غلام يك اسكناس پنجريالي ديگر از جيبش در آورد و گفت: "ببين، اگر بروي براي من ذغال بخري اين پنجريال را هم بخودت انعام ميدهم" و اضافه كرد: "خودم اينجا ميايستم و مواظب مغازه ات هستم".ا
قبل از اينكه صحبت پنجريال انعام پيش آيد تصمیم داشتم رفته برایش ذغال بخرم چون میترسیدم درصورت امتناع برایم درد سر ایجاد کند ولي وقتي غلام بمن گفت پنجريال هم بخودت انعام ميدهم ناگهان از پيشنهادش بوي خدعه بمشامم خورد و در كارش شك كردم چون پنجريال پول در آنزمان پول كمي نبود بخصوص وقتي كسي حاضر شود براي پنجريال خريد پنجريال هم انعام بدهد بايستي در اصالت كارش شك كرد، از اينرو باو گفتم: "معذرت میخواهم، من نميتوانم مغازه را رها كنم، اگر ميتواني كس ديگري را براي انجام كار خود پيدا كن".ا
غلام با دیدن امتناع من و اینکه نتوانسته مرا از مغازه دور كند لگدي بهمراه چند فحش ركيك نثار من كرد و از مغازه دور شد.ا
وقتي صاحب مغازه از مسجد باز گشت، جريان حادثْه را براي او تعريف كردم. صاحب مغازه از اينكه فريب غلام را نخورده و مغازه را ترك نكرده ام خوشحال شد.ا
او ميگفت: "اخيرا" يك يا چند نفر دراين حوالي پيدا شده اند كه با نيرنگهاي مختلف شاگردان مغازه ها را گول زده دنبال نخود سياه ميفرستند و در غياب آنها اجناس مغازه ها را بسرقت ميبرند".ا
باو گفتم: "ولي من غلام را ميشناسم، او در محله ما و در منزل رئیس كلانتري ناحيه با مادر و برادرش زندگي ميكند و فكر ميكنم با او نسبتي هم داشته باشند".ا
صاحب مغازه بفكر فرو رفت و بعد از مدتي گفت: "بهتر است رؤساي اصناف اين خيابان را جمع كرده درباره اين موضوع با آنها صحبت كنم، تو هم بهتر است از اين ببعد بيشتر مواظب مغازه باشي چون ممكن است غلام دوباره سر و كله اش اين طرفها پيدا شود و اين بار كلك ديگري سوار كند".ا
وقتي راجع باين حادثه با بچه هاي محل صحبت كردم همگي متفق القول گفتند كه غلام كارش دزدي از خانه ها و مغازه هاي مردم است و اينكه امير بآنها گفته بود "برادرم شغل آزاد دارد" حالا بچه ها معني "شغل آزاد" را ميفهميدند و همگي به مسخره ميگفتند: "عجب شغل آزادي دارد".ا
معلوم نبود نقش "سلطان" دراين ميان چيست، آيا او هم شريك غلام است يا خبري از اين ماجرا ها ندارد و اينجا هم غلام از نام او سوء استفاده ميكند.ا

3
در پشت خانه ما يك دهنه مغازه بقالي بود كه اهالي محل اغذيه مورد احتياج خودرا از آنجا ميخريدند، از جمله اجناسي كه بقال در فصل تابستان براي فروش عرضه ميكرد انگور و هندوانه و ميوه هاي تابستاني بود.ا
صاحب مغازه براي فراهم كردن اين مواد بعضي روزها سحرگاه به ميدان تره بارميرفت و ميوه هاي درخواستي خودرا پس از خريداري توسط باربران ميدان به مغازه ميفرستاد و خود بخانه ميرفت تا پس از قدري استراحت باز گشته مغازه را باز كند.ا
باربران كه در طول ساليان دراز با او كار كرده و مغازه را ميشناختند قبل از طلوع آفتاب بار را آورده پشت مغازه او ميگذاردند و اطمينان داشتند تا آمدن صاحب مغازه كسي به اجناس دست نميزند.ا
مدتي بود صاحب مغازه شكايت ميكرد كسي يا كساني اجناس اورا قبل از آمدنش از پشت مغازه بسرقت ميبرند و دراين رابطه اغلب با باربران كلنجار ميرفت كه آنها اجناس را همانطور كه تحويل گرفته اند در پشت مغازه تخليه نکرده اند. باربران هم سوگند ميخوردند كه اجناس را بدون كم و كاست به پشت مغازه رسانده اند.ا
روزي پدرم از من پرسید: "تو نميداني چه كسي باجناس مغازه بقالي دستبرد ميزند؟". و بعد اضافه كرد: "ممكن است بعضي از بچه هاي محل دستشان كج باشد و اجناس را كش بروند".ا
در جواب پدر گفتم: "تا آنجا كه من اطلاع دارم اين نبايد كار بچه هاي محل ما باشد چرا كه سالهاست بقالي پشت خانه ما هر روز ميوه و تره بار ميآورد و قبلا" كسي آنها را بسرقت نمیبرد، بنظر من اين بايد كار آدمهاي جديدي باشد كه تازگي بكوچه ما آمده اند" و بعد ماجراي غلام را براي او تعريف كردم و گوشي را دست پدرم دادم تا اوبداند اوضاع از چه قرار است".ا
پدرم بعد از شنيدن ماجرا گفت: "از قديم گفته اند سراغ دزد را بايد از پاسبان گرفت" و بعد اضافه كرد: "مثل اينكه ما دم سوراخ زنبور زندگي ميكنيم و بايد مواطب باشيم ما را نيش نزنند".ا
باو گفتم: "تا حالا که يكبار ما را نيش زده اند و يكبار هم از دستشان در رفته ايم، خدا بار سوم را بخير كند".ا
يكروز صبح جمعه كه با پدرم عازم رفتن منزل یکی از اقوام بودیم با صداي هياهوئي از خانه بيرون آمدیم، عده اي از اهالی جلوي مغازه بقالي جمع شده بودند و بقال با فريادهائي شكوه آميز بكسانيكه اجناس اورا ميدزدند لعنت ميفرستاد و ميگفت: "من نميدانم كدام بي پدر و مادري هر روز باجناس مغازه من دستبرد ميزند، اگر پيدايش كنم خودم همينجا حسابش را ميرسم".ا
دراينموقع امير و غلام از خانه "سلطان" بيرون آمده به بقال اعتراض كردند كه چرا نعره ميزند و نميگذارد صبح روز تعطيلي مردم و از جمله "سلطان" يك خواب راحت داشته باشند و بعد بقال را بگوشه اي كشيده گفتند: "ما ميدانيم چه كسي اينكار را كرده است".ا
بقال خوشحال از اينكه بالاخره سارق را يافته است پرسيد: "آيا شما دزد را ميشناسيد".ا
غلام گفت: "آري دزد مغازه تو آنجا ايستاده است" و با انگشت بطرف من اشاره كرد.ا
اول از همه بقال و سپس بقيه اهالي محل برگشته با تعجب به من نگاه كردند. من و پدرم براي يك لحظه در جا خشكمان زد و مات و مبهوت به غلام و امير و بقال و ساير اهالي كه آنها نيز ناباورانه ما را نگاه ميكردند خيره گشتیم.ا
پدرم به غلام نزديك شد و گفت: "تو كي ديدي پسر من دست به اجناس مغازه بزند و يا آنها را بدزدد".ا
غلام گفت: "ديروز صبح وقتي سر كار ميرفتم پسرت را ديدم كه يك جعبه خرما از پشت مغازه بقالی برداشته بداخل منزل برد".ا
پدرم رو به بقال كرد تا بگويد براي اثبات ادعاي دروغ غلام كافي است بمنزل آنها آمده و همه جا را بگردد تا بداند درخانه حتي يك عدد خرما هم یافت نمیشود چه رسد به يك بسته خرما، ولي بقال را ديد كه با پوزخند سر تكان ميدهد و درهمين حال رو بغلام كرد و گفت: "پسرجان، بهتر است براي شوخي كردن وقت ديگري را انتخاب كني چون حالا زمان شوخي و مزاح نيست" و بعد به پدرم گفت: "آقا ناراحت نباشيد، من حرف اورا باور نميكنم چون ديروز اصلا" براي من از ميدان بار نياورده بودند".ا
امير و غلام كه يكبار ديگر تيرشان به سنگ خورده بود و بين اهالي رسوا شده بودند چند كلمه ركيك نثار بقال كرده براه خود رفتند و من در حاليكه از اينهمه بيشرمي آتش گرفته بودم بپدرم گفتم: "مثل اينكه اينها آبرو ندارند و خيلي راحت نيز با آبروي مردم بازي ميكنند" و بخودم امید دادم: "بالاخره يكروز بايد تاوان اين نامرديها را بپردازند".ا
روز بعد از صاحب مغازه نجاري خبر يافتم كه با اطلاعات بدست آمده همه باين نتيجه رسيده اند كه غلام و دوستانش در سرقتهاي اخير دست داشته اند ولي چون از رابطه او و "سلطان" اطلاع دارند منتظر فرصت مناسبي هستند تا آنها بخصوص غلام را درحين سرقت دستگير نمايند و جای هیچگونه انكاری برای او باقي نگذارند.ا
با خود گفتم: "اين مشكل آنهاست كه بایستی خودشان حل کنند، مشكل من امير است كه خودم شخصا" بايستي راهي براي حل آن پيدا نمايم".ا

4
از زمانهاي خيلي قديم بدليل وجود حكومتهاي ملوك الطوايفي و جنگهاي متعدد بين آنها درايران، براي دفاع درمقابل نيروهاي دشمن دراطراف شهرها حصار هاي بلند ميساختند و درپاي حصارها نيز خندق ميكندند تا آنرا پر از آب نموده سدي در مقابل هجوم نيروهاي دشمن بوجود آورند.ا
دراطراف شهر تهران نيز حصاري بلند ساخته بودند كه توسط چند دروازه با خارج شهر ارتباط داشت. در بيرون حصار نيز خندقهائي حفر كرده بودند تا در مواقع لازم آنرا پر از آب كنند. درست نميدانم اين خندقها براي دفاع شهر تهران مورد استفاده قرار گرفتند يا خیر چون در اطراف تهران رودخانه هاي پر آبي كه بتوان خندقها را با آب آن پرنمود وجود نداشت ولي سالها بعد پس از وسعت يافتن شهر، حصارها و دروازه ها تخريب گرديد و خندقها نيز بصورت دهلیزهائی مخروبه و تو در تو تا مدتها باقی ماند.ا
هنگام وقوع این داستان سر در خرابه يكي از اين دروازه ها بنام "دروازه دولاب" هنوز در انتهاي شرقي كوچه آبشار در محل تقاطع آن با خيابان شهباز وجود داشت كه بعد از چند سال آنرا نيز خراب نمودند ولي خندقها در اطراف دروازه هنوز وجود داشت و دهليزهاي پیچ در پیچ آن محل بازي بچه های محل بود.ا
در آنموقع در قسمت شرق خيابان شهباز تا چشم كار ميكرد زمينهاي زراعتي بچشم ميخورد، بيشترين فرآورده این زمینها سبزي و محصولات صيفي بود كه وسيله الاغ و قاطر بشهر حمل و بفروش ميرسيد. درست در محل خرابه هاي دروازه دولاب دفتري از طرف برزن ناحيه احداث كرده بودند و از بار الاغها طبق مقررات روز و سنن قديمي عوارض دريافت ميكردند.ا
باربران در جلوي دفتر برزن ناچار بودند الاغها را رها كرده بداخل دفتر بروند تا بارنامه آنها از طرف يكي از كاركنان برزن مهر شود. دراين فاصله بچه هائيكه در اطراف ساختمان برزن مشغول بازي بودند از غيبت باربرها استفاده كرده دستبردي به جوال خيار و هندوانه و يا خوراكيهاي ديگر ميزدند و به حساب صاحب بار شكمي از عزا در ميآوردند. البته اين دستبردها گاهي اوقات چندان ارزان هم تمام نميشد چونكه صاحب الاغ سر ميرسيد و با تسمه خود ضرباتي جانگداز بر پيكر بچه ها مينواخت كه تا مدتي آثار آن بر سر و صورت و يا بدن آنها برجاي ميماند ولي با اينهمه اين دله دزديها ديگر جزو بازي بچه ها شده بود و از آن لذت ميبردند.ا
يكي از كسانيكه دراين دستبردها شركت دائمي داشت امير بود و من از مدتها قبل ميدانستم كه او روزها وقت خودرا به دزديدن محصولات صيفي ميگذراند و اغلب برادرش غلام نيز دراينكار باو کمک میکند. با خود فكر كردم بهترين فرصت براي گرفتن انتقام از امير هنگام دستبرد زدن او به بار الاغهاست. من ميتوانستم اورا بوقت دزدي غافلگير نموده حسابش را برسم.ا
براي اينكار چند روز هنگام عصر نزديك دفتر عوارضي برزن در يكي از گودالهاي خندق مخفي شدم و اطراف را زير نظر گرفتم.ا
روز سوم نزديك غروب هنگاميكه آفتاب ميرفت تا در پس خانه هاي كوتاه و بلند شهر مخفي شود سر و كله امير پيدا شد. اول فكر كردم ممكن است غلام برادرش نيز با او باشد ولي چون زماني گذشت و از غلام خبري نشد خوشحال شدم زيرا با بودن غلام نميتوانستم نقشه ام را پياده كنم.ا
امير خوشحال از اينكه شب نزديك است و او ميتواند در تاريك روشن غروب بدون اينكه بدرستي شناخته شود دستبردي به بار الاغها بزند از دور انتظار باربران را ميكشيد.ا
چيزي نگذشت كه سر و كله چند الاغ با بار پيدا شد و باربران طبق معمول الاغها را رها كرده براي ثبت بار خود و گرفتن گواهي بداخل دفتر برزن رفتند.ا
امير كه موقع را براي دستبرد آماده ديد از كمينگاه خارج شد و بسوي الاغها دويد و بدون فوت وقت دست درجوال بار يكي از آنها كه گويا بارش خيار بود نمود و كوشش كرد تا چيزي بيرون بياورد ولي از بخت بد او و خوش شانسي من بسته بندي بار خيلي محكم بود و او براحتي موفق به بيرون آوردن خيارها نميشد. دراينموقع يكي از باربرها از دفتر بيرون آمد و امير را در حال دزدي ديد و بيدرنگ فريادي كشيده بسوي او دويد تا مچ اورا درحين ارتكاب جرم بگيرد.ا امير كه خطر را حس کرد درحاليكه چند خيار دزديده شده را در بغل گرفته بود بسمت گودالهاي خندق دوید تا هرچه زودتر خودرا در دهليزهاي تاريك آن از نظر مخفي نمايد.ا
حالا نوبت من بود تا اقدام به گرفتن انتقام كنم لذا بدون فوت وقت از گودال بيرون آمده راه فرار را بر او سد كردم و چون خواست مرا دور زده از راه ديگري فرار كند اورا گرفته بزمين انداختم. دراينموقع باربر دیگری هم كه دل پري از دزدان محصولات خود داشت در رسيد و دونفري امير را كه هنوز خيارها را از دست نينداخته بود با تسمه هاي خود بباد كتك گرفتند.ا
تسمه هاي باربران نواري از چرم ضخيم بود كه در انتها بچند رشته زنجير ختم ميشد و ضربه هاي آن در صورت اصابت از روي پيراهن و يا بنقاط لخت بدن دردي جانگداز ايجاد ميكرد و اثري سرخ و برآمده برجاي ميگذاشت.ا
باربران كه گويا امير را از قبل ميشناختند و بارها بقصد زدن اورا دنبال كرده و موفق به گرفتن او نشده بودند حالا بتلافي آن چند بار از هر طرف اورا با مشت و لگد ميكوبيدند و با تسمه هاي خود ضربه هائي نفس گير باو ميزدند كه امير با هر ضربه فريادهائي جگر خراش از دل برميكشيد و بزمين و زمان دشنام ميداد و مرتب تكرار ميكرد: "من فاميل رئيس كلانتري ناحيه هستم، فردا ميدهم پدر همه تان را درآورند".ا
باربران كه فكر ميكردند او ميخواهد آنها را بترساند تا از كتك خوردن رهائي يابد به مسخره ميگفتند: "ما هم فاميل رئيس شهرباني هستيم فردا ميدهيم پدر رئيس كلانتري تو را دربياورند كه يك چنين دزد بي پدر و مادري جزء اعضاي خانواده اوست".ا
در اينموقع از داخل دفتر برزن چند نفر بيرون آمدند و وقتي خيارهاي دزديده شده را كه بر زمين ريخته شده بود ديدند و از جريان امر مطلع گشتند به باربران گفتند: "بهتر است استشهادي تهيه كرده اورا تحويل كلانتري ناحيه بدهیم".ا
باربران كه انتقام خودرا از امير گرفته بودند و ميدانستند تا سوزش جاي تسمه ها بر بدن او باقیست ديگر جرأت دزدي نخواهد داشت اورا رها كردند و بدنبال كار خود رفتند. يكي از آنها وقت رفتن باو گفت: "اگر باز هم اينطرفها پيدايت شود هرچه ديدي از چشم خودت ديده اي".ا
امير با بدني مضروب و خونين از جاي برخاست و درحاليكه هنوز فحش ميداد و گريه ميكرد راه خانه اش را در پيش گرفت. هنگام رفتن وقتی چشمش بمن افتاد كه هنوز آنجا ايستاده و اورا نگاه میکنم كلمات ركيكي حواله من كرد و خط و نشاني برايم كشيد و دورشد.ا
من خوشحال ازاينكه اورا درانظار رسوا و ضمنا" يك قلم از نابكاريهاي اورا در محله تلافي كرده ام روانه خانه مادر بزرگم شدم تا چند روزي كه آبها از آسياب بيفتد در آنجا بمانم چون ميدانستم با پيش آمدن اين حادثه امير و غلام و مادرش بيكار نخواهند نشست و براي گرفتن انتقال بدنبال من خواهند آمد.ا
والدينم همانشب حادثه با خبر شدند كه من درخانه مادر بزرگ هستم و پيغام دادند بهتراست فعلا" تا مدتي همانجا بمانم زيرا غلام و مادرش درجستجوي من هستند و از هر کسی سراغ مرا ميگيرند.ا
درطول سه هفته ايكه بعد از آن حادثه در خانه مادر بزرگ گذراندم توسط دوستانم از وضع محله بيخبر نبودم، آنها اخبار را هر چند روز يكبار براي من ميآوردند.ا
بزودي مطلع شدم غلام و دوستانش در يكي از سرقتها لو رفته و دستگير شده اند، مادر امير نيز بدليل بد حسابي با كاسبكاران محل و سوء استفاده بيش از حد از نام "سلطان" نهايتا" از خانه او اخراج شده بود.ا
وقتي دوباره بخانه باز گشتم از طرف بچه هاي محل مورد استقبال قرار گرفتم و دوباره بازي و تفريح در كوچه مانند گذشته از سر گرفته شد، ديگر امير نبود تا با لوس بازيهاي خود فضاي صميمي كوچه را مختل كرده بچه هاي محل را هر روز عصبي و ناراحت بخانه هاي خود فرستد. دوباره شبها كه هوا تاريك ميشد درپشت ديوار يگانه سقاخانه محله مان مي نشستيم و هركدام از ما قصه هائيرا كه از پدر و يا مادر بزرگمان شنيده بوديم براي يكديگر تعريف ميكرديم و درآخر شب شاد و خندان بخانه هاي خود ميرفتيم.ا











No comments: