Wednesday, May 14, 2008

شراره

"شراره"
I
زائرين بهشت زهرا كه شبهاي جمعه براي خواندن فاتحه و ديدار با عزيزان از دست رفته خود بآنجا ميروند هرهفته بر سر يكي از قبرها زني نه چندان سالمند را ميبينند كه گاه آهسته و گاه با صداي بلند ميگريد، زمانی سنگ قبر را چون طفلي شیرین در آغوش گرفته با اشكهاي خود آنرا آبياري مینمايد و گاهی نیز چون مجسمه اي ساكت و بيحركت نشسته بسنگ قبر خيره شده است.ا
مسافرين اتوبوسهاي بهشت زهرا عصرهاي جمعه اورا ميبينند در حاليكه ظرفی پلاستيكي پر از آب و چند شاخه گل در دست دارد سوار اتوبوس شده در رديف آخر مينشيند و بدون صحبت با كسي چون به بهشت زهرا ميرسد پياده شده مستقيما" بسراغ قبري در شمال شرقي گورستان ميرود تا با دخترش "شراره" ملاقات كند.ا

II
هنگامیکه در چاپخانه (الف) کار میکردم با محسن آشنا شدم. آشنائی ما خیلی زود به دوستی و صمیمیتی بی شائبه تبدیل شد. هر دو مجرد بودیم و علاقمند به ورزش، روزهای جمعه برای کوهنوردی بارتفاعات البرز در شمال تهران میرفتیم و تعطیلات مذهبی را با افزودن چند روز مرخصی بیشتر به مسافرتهای تفریحی دراز مدت در میان کوهها و نقاط سر سبز دره ها اختصاص میدادیم.ا
محسن جواني باريك وبلند بالا و سيه چشم بود، از آن تيپهائي كه خيلي زود مورد توجّه دختران قرار ميگيرند. بسيار مهربان و صمیمی و همرنگ بود ولی در کنار این صفات خوب قلبی حسّاس و زود رنج داشت كه با كوچكترين بی توجهی ناگهان مشتعل شده از كوره درميرفت وعكس العملهاي تندي از خود نشان میداد که متأسفانه با صفات نیکی که از او نام بردم هماهنگی نداشت وهمین عکس العملهای تند در برابر كسانيكه اورا نميشناختند حمل بر خشونت واخلاق تند او میشد و دوستان و همکارانش را از او دور میکرد ولي من كه از همان روز اول اورا خوب شناخته بودم با رفتار تند او برخوردی آرام داشتم و آنرا بدل نمیگرفتم، همین امر سبب شد تا خیلی زود دوستي و صمیمیتی بی شائبه بین ما بوجود آید بطوريكه او درهر كاري با من مشورت میکرد و منهم دركارهاي شخصي خود اورا نديم و محرم اسرار قرار میدادم.ا
در مسافرتها از زندگي خصوصي خود، ازپدر و مادرش كه پر اولاد بودند، از برادرها و خواهرانش كه همه چون پدر و مادرش داراي يك دوجين اولاد پسر و دختر بودند صحبت ميكرد و هميشه ميگفت: "منهم بايد هرچه زودتر ازدواج كنم تا از آنها عقب نمانم و بتوانم چون آنها خانواده اي پر اولاد تشكيل دهم".ا
باو ميگفتم: "محسن جان تشكيل خانواده پر اولاد وضع مالي خوب ميخواهد و ضمنا" تربيت يك دوجين فرزند كار آساني نيست و با درآمد از راه كارگري نميتوان يك خانواده پر اولاد را سر و سامان داد. ثانيا" تو هنوز خيلي جواني و براي ازدواج و تشكيل خانواده وقت كافي داري بهتر است عجله نكرده فعلا" در فكر تحصيل و ساختن پشتوانه اي قوي براي آينده ات باشي تا بعد در فرصتي مناسب و موقعيتّي بهتر بتواني دست در دست دختر دلخواهت نهاده پايه هاي يك زندگي مشترك را با هم بنا نهيد". ولي اوكه بيش از اندازه روي كمك مالی پدرش حساب ميكرد جواب میداد: "پدرم حاضر است بمن كمك كند، او قول داده اگر ازدواج كنم تمام مخارج عروسي ام را بپردازد".ا
پدرش از روحانيون بنام شیراز و خرده مالكين آنجا بود و بقول معروف از نظرمال ومنال دنيا "دستش بدهنش ميرسيد" و ضمنا" مثل تمام روحانيون با رؤسای ادارات دولتی وبعضي از وكلاي مجلس آشنائي داشت.ا
ميخواستم باو بگويم "محسن جان مشكل زندگي تنها مخارج عروسي نيست، مشكلات تازه بعد از آن آغاز ميشود" ولي چون ميدانستم بيش از اندازه شور ازدواج در سر دارد نخواستم رؤياهاي اورا با باصطلاح نصايح خودم آشفته سازم از اينرو ديگر چيزي باو نگفتم و اورا بحال خود رها كردم تا با اوهام خود خوش باشد.ا
چيزي نگذشت كه پدرش با گرفتن توصيه اي از يكي از نمايندگان مجلس شغلي براي او درشهرداری پيدا كرد و محسن خوشحال از پيدا كردن كاري دائمي چاپخانه را ترك نمود.ا
تا مدّتي با اينكه محل كارمان جدا شده بود اغلب آخر هفته ها يكديگر را ميديديم و با هم بكوه ميرفتيم. او از دوستان جديدش، از شرايط بهتر محيط كارش و از حقوق بهتر و مزاياي ديگرش برايم صحبت ميكرد وبا اينكه ديگر صحبتی از ازدواج نمينمود ولي من ميدانستم شرايط بهتر وضع كار تصميم او را راجع به ازدواج راسخ تر كرده است بخصوص كه ازطرف برادر و خواهرانش نيز مرتّب تشويق بازدواج ميشد.ا
پس از مدتي خود نيز صلاح درآن ديدم تا براي دسترسي بآينده اي بهتر بتحصيل پردازم. درآنموقع هجده بهار از زندگی را پشت سر گذاشته و تحصيلات ابتدائي را تمام کرده بودم از اينرو براي گرفتن سيكل اول دبستان كه ميتوانستم دوره آنرا در يكسال بگذرانم در يكي از كلاسهاي شبانه ثبت نام كردم.ا
کار روزانه و حجم درسهای شبانه باعث شد تا بتدریج ارتباط من و محسن پس ازمدّتي قطع شود. او نيز با رفقاي جديد محل کارش و دوره هائی که با آنها داشت سرگرم شده فرصت دیدن یکدیگر را پیدا نمیکردیم منتها گهگاه از طريق تلفن از حال هم باخبر ميشديم كه مدّت آنهم رفته رفته طولانی تر وپس از مدتی بطور کامل قطع شد.ا

III
حدود چهار سال يكديگر را نديديم ولي من گهگاه از طریق دوستان مشترکمان از حال او با خبر ميشدم وميدانستم حالش خوب و سرحال است تا اينكه بالاخره یکروز باخبر شدم با دختري زيبا ازدواج كرده است.ا
دراينمدت منهم توانسته بودم امتحانات سيكل اول و دوم متوسّطه را با موفقیت بگذرانم ولي دوباره کار زیاد مانع از ادامه تحصيلم شد و نتوانستم آنرا ادامه دهم بخصوص که منهم در شرايط نا متعارفی كه منتج از وضع سياسي آنروز کشور بود ازدواج كردم. هنگاميكه خبر ازدواجم را باو دادم خبريافتم اولين دخترش "شراره" بدنيا آمده است.ا
با ازدواج من، ارتباط ما دوباره برقرار شد. اين بارهم مثل گذشته با ترتيب دادن برنامه هاي كوهنوردي و پيك نيك در روزهاي جمعه و تعطيل با حضور همسرانمان و دختر كوچكش "شراره" روزهاي شیرین و لذتبخشی را درکنار يكديگر آغاز كرديم كه بدون اغراق ميتوان گفت از بهترین روزهاي خوش زندگيمان بود.ا
صميميت همسرانمان با يكديگر و تولّد اولين فرزند دخترم نيز گرمي بيشتري به ملاقاتهاي ما داد بطوريكه حتّي در روزهاي سرد زمستان و ايّام بارندگي كه نميتوانستيم به كوه و پيك نيك برويم تعطيلات را در خانه و دركنار هم با تماشاي تلويزيون و يا بازي با ورق و گفتن جوك و داستان سپري ميكرديم.ا
زمان بسرعت ميگذشت، تعداد فرزندانمان بسرعت افزون شد بطوریکه پس از چند سال من و همسرم داراي دو دختر و يك پسر و آنها هم صاحب دو دختر و دو پسر بودند. ضمنا" درطول این سالها توانستم ادامه تحصیل داده موفق باخذ لیسانس از دانشگاه تهران شوم و شغلی در یکی از ادارات دولتی پیدا کنم. محسن نیز موفق بیافتن شغلی در بانک سپه شد.ا
حالا ديگر بچه ها هم دوستاني هم سن و سال خود داشتند و در پيك نيك ها و گردشهاي هفتگي شوري بجمع ما ميدادند.ا شراره روز بروز بزرگتر و زيباتر ميشد، صورتي گرد و سبزه و چشماني سياه و زيبا داشت و بسيار شيرين زبان و خوش برخورد بود بطوريكه خيلي زود شنونده را تحت تأثير قرار ميداد. او از كودكي با کنجکاوی زیاد در تمام بحثها وارد میشد ونسبت بهمه چيز بدون خجالت اظهار نظر میکرد كه متأسّفانه اين امر با خصوصيّات اخلاقي محسن كه معتقد بود دختر بايد حد خودرا در گفتگوی بزرگترها حفظ كند جور در نميآمد و دائم به او هشدار ميداد كه "زياد حرف ميزند" و اورا در حضور ديگران سرافكنده و شرمگین ميساخت. او هم چون غنچه اي که درحال شكفتن بود غالبا" از برخوردهای تند پدر بسختي آزرده خاطر شده بحالت قهر از جمع دور ميشد.ا
در مورد تذكرات آزار دهنده محسن به دخترش چند بار باو هشدار دادم و با اينكه همسرش نيز با رفتارهای تند شوهر موافق نبود و اورا سرزنش ميكرد ولي محسن حاضر نبود از روش خود دست بردارد و براین اعتقاد که دختر بايد هميشه حد ادب را در صحبت با بزرگترها رعايت كند پای میفشرد.ا
"شراره" كه از رفتار پدرش آزرده بود اغلب نزد من ميآمد و ميگفت: "عمو.... نميدانم چرا پدرم اين اندازه مرا سرزنش ميكند، من اگر دوست دارم با بزرگترها صحبت كرده و گاهي نيز نظر خودرا بگويم آيا كار بدي ميكنم؟" و بعد اضافه ميكرد: "من مي بينم شما با دخترانتان كه از من كوچكتر هستند چنين رفتاري نداريد، چرا پدرم با من اينطور رفتار ميكند".ا
از اينكه او مرا عمو خطاب ميكرد لذت ميبردم. به باور من درست هم همين بود چرا كه محسن و خانواده اش در طی سالهائی که برما گذشته بود بيشتر از اينكه با برادرهايش رفت و آمد داشته باشند با خانواده من در ارتباط بودند، از اينرو در جواب او ميگفتم: "شراره جان پدرت ترا خيلي دوست دارد منتها هر پدري براي تربيت فرزندانش اسلوب خاص خودش را دارد، من فكر ميكنم توهم نبايد زياد مسئله را براي خودت بزرگ و حسّاس كني فقط سعي كن تا آنجا كه ميتواني نظر اورا رعايت كرده و از برخوردها كم كني".ا
او سکوت میکرد ولي من بوضوح میدیدم او که زود رنجي و حسّاس بودن را از پدرش بارث برده در خود فرو ميرود و قلب ظريف او از اين رفتار و رويّه پدر بدرد ميآید و صدمه ميبیند ولي متأسّفانه كاري بيشتر از دست من ساخته نبود و نميتوانستم محسن را از راهي كه ميرفت باز گردانم.ا
با فوت پدر محسن و قطع كمكهاي مالي او وضع محسن از نظر گذران زندگي سخت شد. مشكلات مالي بتدریج بر شرایط زندگی او اثر میگذاشت و اورا روز بروز خشن تر و انعطاف ناپذیر تر ميكرد بطوريكه با كوچكترين برخورد ناملايمي ناگهان از كوره در ميرفت و عكس العملهاي تندي بیشتر از پیش از خود نشان ميداد. ديگر تنها "شراره" نبود كه مورد عتاب و تند خوئی پدر قرار ميگرفت بلكه ساير فرزندان او و حتي همسرش نيز از رفتار تند محسن در امان نبودند و اغلب كارشان به جر و بحث و جدال ميكشيد كه متأسّفانه چند بار ما نيز شاهد گفت و گوي تند آنها با يكديگر بوديم.ا
مجموع اين عوامل روز بروز قلب حسّاس "شراره" را بيشتر ميآزرد. او كه حالا دختري بالغ و فهميده بود بمناسبت رفتار خشن پدر در خانه احساس همدردي و نزديكي بيشتري نسبت بمادر داشت و در جر و بحثها هميشه جانب اورا ميگرفت ولي از آنجائيكه ميفهميد عامل اصلي رفتار خشن پدرش مشكلات مالي او است سعي داشت كاري پيدا كرده پدرش را یاری نماید حتي گاهي اوقات بشوخي صحبت از ازدواج با يك مرد پولدار ميكرد تا از اينراه بتواند پدر و مادرش را مورد حمايت مالي قرار دهد.ا
تصميم او در مورد پيدا كردن كار قطعي بود از اينرو بلافاصله بعد از گرفتن ديپلم متوسّطه خبردار شدم بجستجوي كار ميگردد ولي با تشويق من در مورد ادامه تحصيل در كنكور مدرسه عالي بازرگاني شركت نمود و خوشبختانه قبول شد و با شوق فراوان مشغول تحصيل گرديد.ا

IV
دوباره مسائلي سبب شد تا ديدارهاي هفتگي ما نقصان يابد زيرا از يكطرف با گرفتاریهای کاری من كه توأم با مأموريّتهاي اداري طولاني بود و فرصتهاي محدودي براي ديدارهای خانوادگی دراختيارمان ميگذاشت واز طرف ديگر بدلیل رفتار نا معقول محسن با خانواده اش كه نميخواستيم شاهد آن باشيم حتّي المقدور سعي ميكرديم از ديدارها كم كنيم ولي تماسهاي ما از طريق تلفن مرتّب برقرار بود و ديدارهاي سال نو و اعياد مذهبي را براي ديدار يكديگر غنيمت ميشمرديم.ا
"شراره" سال دوّم مدرسه عالي را ميگذراند كه باخبر شديم با جوان متمولی بنام محمود که همكلاس او بود دوست شده و اوقات را با هم ميگذرانند. از آنجائیکه به خصوصيّات اخلاقی محسن آشنا بودم دانستم رابطه "شراره" با "محمود" باید فرا تر از دوستي باشد و احتمالا" صحبتهائي درمورد ازدواج بين آنها انجام گرفته است چون در غير اينصورت بعيد ميدانستم محسن اجازه معاشرت آزاد دخترش را با "محمود" بدهد كه اتّفاقا" حوادث بعدي صحّت نظر مرا تأیید كرد و "شراره" و "محمود" پس از پايان تحصيلات با هم ازدواج كردند.ا
"محمود" جواني بلند قد و ورزیده از خانواده ای مرفه، خوش پوش و خوش برخورد بود و در خرج کردن پول دست و بالی گشوده داشت که ازاین بابت همیشه دوستان زیادی بگردش جمع بودند. در نمایشگاه فروش اتوموبیلهای خارجی که متعلق به پدرش بود کار میکرد و از اين راه درآمد خوبي داشت و زندگي مرفهي را براي خود و همسرش فراهم مينمود و از آنجائیکه یکی از برادرانش در آلمان زندگي ميكرد هر از گاهي زن و شوهر به آلمان ميرفتند و براي مدّتي در آنجا مقيم ميشدند.ا
حالا بطور قطع ميشد باور کرد که "شراره" در ازدواج با "محمود" تقريبا" به آرزوي خود در يافتن شوهري ايده آل كه درعين حال پولدار هم باشد رسيده بود. با وجود وضع خوب مالي "محمود"، "شراره" براحتي ميتوانست پدر و مادرش را از نظر مالي حمايت كند و از آنجائيكه فرزند بزرگ خانواده محسوب میشد نسبت بوضع تمام برادران و خواهرانش احساس مسئوليت ميكرد و نميگذاشت جيب هیچکدام از آنها خالي بماند.ا
او درعين حال چون دوران كودكي شاداب و سرزنده بود و درمجالس خانوادگي با گفتن جوك و داستانهاي شيرين حاضرين را در شادي خود شريك ميكرد. البته حالا دیگر محسن نميتوانست مانع گفتار او شود حتي اگر جوكهاي او درحد ادب هم نباشند.ا
با تولد اولين فرزند آنها كه پسر بود شادي زندگيشان كامل شد. او در مجالس دوستانه تا ميتوانست از پسرش تعريف ميكرد و بشوخي اورا با اساطير افسانه اي يونان مقايسه مينمود.ا
ما از اينكه اورا خوشبخت و سرحال ميديديم لذت ميبرديم و او هم صميميت فوق العاده اي نسبت بما نشان ميداد و هميشه از روزهاي شيريني كه با ما گذرانده بود بعنوان روزهاي خوب زندگيش نام ميبرد.ا
از آنجائیکه گفته میشود هیچ سعادتی پایدار نیست و زندگی هیچگاه برای همیشه بانسان لبخند نمیزند بزودي درخلال ملاقاتهائیکه با محسن داشتیم، فهمیدیم "شراره" با خانواده شوهرش دمساز نيست و با مادر و بستگان نزدیک او درگيري دارد. از نحوه صحبتهاي آنها دريافتیم روح لطيف و حساس "شراره" بی اندازه از اين تلخي روابط رنج ميبرد.ا
خانواده محمود از همان ابتدا با ازدواج او و شراره موافق نبودند و انتظار داشتند پسرشان با دختری از خانواده ثروتمند و همطراز خودشان ازدواج کند که متأسفانه شراره در حد و سلیقه مورد انتظار آنها نبود لذا در روابط خانوادگی او را ببازي نميگرفتند و برایش احترام چندانی قائل نبودند. "شراره" که اینگونه رفتار را توهین بخود میدانست سخت آزرده خاطر میشد و از آنجائيكه مانند پدرش كم تحمل و زود رنج بود با آنها از در مشاجره برميآمد كه اين امر خود نيز روابط آنها را روز بروز تيره تر و فاصله ها را بيشتر ميكرد.ا
در يكي از ديدارهائيكه از محسن و خانواده اش داشتيم خبر يافتم "شراره" بدليل بيماري آسم آنهم از نوع پيشرفته آن براي معالجه به آلمان رفته است.ا
در بازديد بعدي كه از سفر باز گشته بود اورا بسيار ضعيف و لاغر يافتم. بطوريكه ميگفت اطباء آلمان هم نتوانسته بودند كاري بيشتر از اطباي ايران برايش انجام دهند فقط از شوهرش خواسته بودند تا ميتواند اورا از محيط جنگ اعصاب و تشنج دور نگهدارد.ا
متأسفانه "محمود" در رابطه با كارش مجبور بود هر از چند گاه به آلمان رفته شراره و فرزندش را در تهران تنها بگذارد كه اين امر نيز بيشتر اعصاب "شراره" را تحت فشار قرار داده بيماري اورا تشديد ميكرد بخصوص وقتي شنيد كه "محمود" در آلمان دوست دختري يافته و اوقات خودرا با او ميگذراند.ا
این خبر چنان اورا تکان داد که بدون فوت وقت بآلمان رفت تا از صحت و سقم این خبر باخبر گردد. گرچه در آنجا نتوانست مدرکی دال بر این خبر بدست آورد ولی ازآن ببعد هربار "محمود" به آلمان سفر میکرد "شراره" چون مرغی برتابه بریان میسوخت و بیتاب و نگران وضع شوهرش بود.ا
وضع خوب مالي "محمود" و دست و دلبازيهاي او كه حالا دوستان ظاهري و رفقاي جديدي - كه همه چشم به مال او داشتند - برايش بوجود آورده بود نیز از چشم تيزبين "شراره" دور نميماند مخصوصا" وقتي فهميد "محمود" آلوده به قمار و ترياك هم شده است. متأسفانه دربين دوستان جديد "محمود" چهره چند زن جوان هم ديده ميشد كه بعضي از آنها از اعضاء فاميل نزدیک محسن بودند.ا
"شراره" همه اين مگسان گرد شيريني را ميديد و مرتب به شوهر خود هشدار ميداد ولي "محمود" گوش شنوا نداشت و غافل از اين بود كه چگونه روح ظريف و حساس همسر خودرا ميآزارد و بدون توجه به بيماري او كه روز بروز حادتر ميشد بكارهايش ادامه ميداد.ا
كم كم شنيديم "محمود" با يكي از آن زنها ارتباطی خيلي نزديك دارد و "شراره" كه شوهر و مال اورا در خطر ميديد سعي داشت بهر طریق اورا از آن زن دوركند و دراين رابطه اغلب كار او و شوهرش به مجادله كشيده ميشد كه اين امر آسم "شراره" را روز بروز شديد تر و حال اورا وخيم تر ميكرد.ا
دراينموقع پدر "محمود" كه حامي پا برجاي "شراره" بود و اورا خيلي دوست میداشت درگذشت و باين ترتيب او از تنها حامي خود كه ميتوانست بر "محمود" اثر مستقيم بگذارد محروم شد. از محسن و همسرش نيز كاري ساخته نبود و رفقاي "محمود" نيز كه حالا تني چند از بستگان محسن نيز بآنها اضافه شده بودند با بي پروائي بيشتر دركشيدن او ببازي قمار و استعمال ترياك اقدام ميكردند و براي "شراره" راهي جز خون دل خوردن باقي نميگذاردند.ا
تولد دومين فرزند آنها نزديك بود. "شراره" كه با بدني ضعيف با آسم و مشكلات "محمود" دست و پنجه نرم ميكرد قادر به تحمل درد زايمان و تولد طفل نبود ناچار اورا براي وضع حمل به آلمان فرستادند تا دومين فرزند خودرا كه دختري زيبا بود بدنيا آورد. "شراره" ميدانست با رفتنش به آلمان "محمود" را بايد از دست رفته دانست ولي چاره اي نداشت و با بي ميلي بآلمان رفت.ا
پس از بازگشت دريافت "محمود" دريكي از بازيها مبلغ زيادي باخته و برنده نيز از اقوام پدرش بوده است. آه از نهادش برآمد و با ضعفي كه از زايمان داشت و ميبايست استراحت ميكرد درصدد برآمد تا پول باخته شوهرش را از برنده باز پس گيرد و دراين امر بجاي درگيري با برنده با "محمود" درگير شد كه غرورش اجازه قبول پولی را که باخته بود، از برنده نميداد.ا
يكروز كه برای دیدنش رفته بوديم "محمود" بدون توجه بحضور ما بسختي به همسرش پرخاش كرد و با ذكر كلماتي زشت از او خواست در كارهايش دخالت نكند.ا
من بوضوح "شراره" را ميديدم كه ميشكند، او كه تا آنموقع از شوهرش جز عشق و احترام نديده بود حالا اورا ميديد كه چيزي كمتر از پدرش ندارد، بستگان خودش را ميديد كه چشم طمع به مال شوهرش دوخته اند و با بيرحمي تيشه به ريشه زندگاني او میزنند و پايه هاي زناشوئي و سعادت اورا تخريب ميكنند.ا
ديدن صحنه هائي ازاين قبیل براي من و خانواده ام قابل تحمل نبود. "شراره" را مانند دختر خودمان دوست داشتیم و چون كاري از دستمان ساخته نبود سعي میكرديم حتي المقدور كمتر آنها را ملاقات كنيم ولي گهگاه تلفنی از مادرش سراغ اورا ميگرفتيم و حالش را ميپرسيديم زيرا ميدانستيم از نظر عاطفي وابستگي عميقي با مادر خود دارد.ا
بزودي دريافتیم محسن نيز از طريق برادرانش معتاد به ترياك شده كه اين درد ديگري به دردهاي "شراره" و مادرش اضافه نمود.ا
فشار آوار روز بروز بر شانه آنها بيشتر ميشد، مادر و دختر جز نشستن و زانوي غم در بغل گرفتن چاره ديگري نداشتند. آسم "شراره" روز بروز حادتر ميشد بطوريكه ديگر معالجات دراو اثري نداشت. او خودرا بخدا سپرده بود و از كسي حتي پدرش نيز اميد ياري نداشت.ا
V
يكروز عصر هنگامیكه بخانه رسيدم همسرم را گريان ديدم، واقعه بدي را احساس كردم ولي قبل از اينكه سؤالي از او كنم گفت: "خبر دادند "شراره" امروز درگذشته است".ا
بي اختيار در كنار ديوار نشستم و بدون اينكه چيزي بگويم قطرات اشك چون سيلي از چشمانم سرازير شد. با اينكه ميدانستم وضع او وخيم است ولي هيچگاه احتمال مرگ اورا نميدادم.ا
همسرم ادامه داد: "اينطور كه گفتند او براي خريد شيريني به مغازه قنادي ميرود، در آنجا احساس سرگيجه ميكند و از فروشنده آب ميخواهد، پس از خوردن آب بزمين نشسته جان ميسپارد".ا
در مجلس ختم او دخترش را كه حالا يكساله شده بود ديدم. کودکی "شراره" را بخاطرم آورد، مانند او شيرين زبان و زيبا بود و حاضرين را با حرفهاي خود سرگرم ميكرد. همسرم ميگفت: "حد اقل اين دختر ميتواند جاي خالي "شراره" را براي مادرش پر كند".ا
درحاليكه به چهره درهم ريخته و پريشان مادر "شراره" نگاه ميكردم بهمسرم گفتم: "گرچه این خود امیدی است ولی فكر نميكنم هيچ چيز و هيچكس بتواند قلب داغديده اين مادر را التيام بخشد و جاي دختر عزيزش را بگيرد".ا









No comments: