"اميد" و "اعجاز"
1
1
اغلب در كتابها ميخوانيم و يا از پيشينيان خود ميشنويم بيماراني كه مبتلا به امراض مهلك و غيرقابل علاج بودند براي دستيابي به سلامت و شفاي خود دست بدامان قديسين میزدند. فيلمهاي سينمائي چندي نيز بر همين اساس ساخته شده كه هر از گاه در تلويزيون و سينما نشان داده ميشوند.ا
در اينجا قصد آن ندارم تا موارد فوق را تأييد و يا تكذيب كنم، تنها عاملي كه مرا به نوشتن اين سطور تشويق نمود حادثه اي عجيب و در عين حال معما مانند بود كه در دوران جوانيم براي يكي از نزديكترين دوستان همكارم در محيط كارمان اتفاق افتاد، حادثه ایکه هنوز بعد از گذشت ساليان دراز نتوانسته ام آنرا براي خود تعبیر و تفسیر نمايم.ا
"آقا رحمت" جواني بود بسيار فعال و زرنگ كه با هم دريكي از چاپخانه هاي بزرگ تهران كار ميكرديم. از آنجائيكه او دوره چاپ گراورهاي رنگي را در هايدلبرگ آلمان ديده بود لذا در آنزمان يكي از بهترين و فني ترين كارگران چاپ محسوب ميشد.ا
كسانيكه با كار چاپ آشنائي دارند ميدانند كه در پنجاه سال قبل ماشينهاي چاپ آنقدر پيشرفته نبودند كه بتوان چند رنگ را در آن واحد با هم چاپ كرد، هنوز از كامپيوترها در صنعت چاپ استفاده نميشد - ويا در ايران بكار نميرفت - و براي هر رنگي گراور جداگانه اي ساخته ميشد كه كارگران چاپ براي ميزان كردن رنگها با يكديگر بايستي دقت كافي مبذول ميداشتند تا پس از چاپ پشت جلد مجلات و يا پوسترهای رنگی، رنگها در جاي خود قرار گرفته در هم تداخل نكنند تا زيبائي تصاوير رنگي حفظ گردند.ا
"آقا رحمت" روی یکی از ماشینهای چاپ کار میکرد، در محیط کار جواني خوش برخورد بود و صفا و صميميت در رفتار و كردارش فراوان ديده ميشد، او همه جا آماده كمك ومساعدت به ديگران بود از اینرو همکارانش هميشه لقب "آقا" را جلوي اسمش بكار ميبردند و در بين كارگران مشهور به "آقا رحمت" شده بود.ا
براي چاپ كارهاي رنگي سليقه ای مخصوص بخود داشت كه در بالا بردن كيفيت كارش بسيار مؤثر بود. بدين معني كه قبل از چاپ هر رنگي خود بتنهائي تمام نورد هاي ماشين چاپ را از مركبهاي استفاده شده قبلي مي شست و پاک میکرد و اينكار را به ديگري واگذار نمينمود. او دراينكار وسواس عجيبي داشت بطوريكه گاهي نورد ها را دو ويا سه بار با نفت و مواد تميز كننده شسته و تميز ميكرد.ا
در آنموقع چاپخانه ایکه در آن کار میکردیم يكدستگاه ماشين هايدلبرگ چهار ورقي خريده بود و چاپ افست تازه براه افتاده بود باينصورت كه هررنگي از تصاوير و يا نوشته ها بر روي يك ورقه آلوميونيمي حك و سپس آنرا روي سيلندر مركزي ماشين چاپ مي بستند.ا
گاهي اوقات براي تميز كردن نورد ها و قسمتهاي مركزي ماشين چاپ لازم بود تا سيلندر بزرگ ماشين نيز باز شود كه البته چون خيلي سنگين بود اينكار را اغلب "آقا رحمت" با كمك ديگران انجام ميداد.ا
2
در اينجا قصد آن ندارم تا موارد فوق را تأييد و يا تكذيب كنم، تنها عاملي كه مرا به نوشتن اين سطور تشويق نمود حادثه اي عجيب و در عين حال معما مانند بود كه در دوران جوانيم براي يكي از نزديكترين دوستان همكارم در محيط كارمان اتفاق افتاد، حادثه ایکه هنوز بعد از گذشت ساليان دراز نتوانسته ام آنرا براي خود تعبیر و تفسیر نمايم.ا
"آقا رحمت" جواني بود بسيار فعال و زرنگ كه با هم دريكي از چاپخانه هاي بزرگ تهران كار ميكرديم. از آنجائيكه او دوره چاپ گراورهاي رنگي را در هايدلبرگ آلمان ديده بود لذا در آنزمان يكي از بهترين و فني ترين كارگران چاپ محسوب ميشد.ا
كسانيكه با كار چاپ آشنائي دارند ميدانند كه در پنجاه سال قبل ماشينهاي چاپ آنقدر پيشرفته نبودند كه بتوان چند رنگ را در آن واحد با هم چاپ كرد، هنوز از كامپيوترها در صنعت چاپ استفاده نميشد - ويا در ايران بكار نميرفت - و براي هر رنگي گراور جداگانه اي ساخته ميشد كه كارگران چاپ براي ميزان كردن رنگها با يكديگر بايستي دقت كافي مبذول ميداشتند تا پس از چاپ پشت جلد مجلات و يا پوسترهای رنگی، رنگها در جاي خود قرار گرفته در هم تداخل نكنند تا زيبائي تصاوير رنگي حفظ گردند.ا
"آقا رحمت" روی یکی از ماشینهای چاپ کار میکرد، در محیط کار جواني خوش برخورد بود و صفا و صميميت در رفتار و كردارش فراوان ديده ميشد، او همه جا آماده كمك ومساعدت به ديگران بود از اینرو همکارانش هميشه لقب "آقا" را جلوي اسمش بكار ميبردند و در بين كارگران مشهور به "آقا رحمت" شده بود.ا
براي چاپ كارهاي رنگي سليقه ای مخصوص بخود داشت كه در بالا بردن كيفيت كارش بسيار مؤثر بود. بدين معني كه قبل از چاپ هر رنگي خود بتنهائي تمام نورد هاي ماشين چاپ را از مركبهاي استفاده شده قبلي مي شست و پاک میکرد و اينكار را به ديگري واگذار نمينمود. او دراينكار وسواس عجيبي داشت بطوريكه گاهي نورد ها را دو ويا سه بار با نفت و مواد تميز كننده شسته و تميز ميكرد.ا
در آنموقع چاپخانه ایکه در آن کار میکردیم يكدستگاه ماشين هايدلبرگ چهار ورقي خريده بود و چاپ افست تازه براه افتاده بود باينصورت كه هررنگي از تصاوير و يا نوشته ها بر روي يك ورقه آلوميونيمي حك و سپس آنرا روي سيلندر مركزي ماشين چاپ مي بستند.ا
گاهي اوقات براي تميز كردن نورد ها و قسمتهاي مركزي ماشين چاپ لازم بود تا سيلندر بزرگ ماشين نيز باز شود كه البته چون خيلي سنگين بود اينكار را اغلب "آقا رحمت" با كمك ديگران انجام ميداد.ا
2
در يكي از روزها كه سيلندر ماشين را باز كرده و آنرا بالا تر از جاي هميشگي خود روي يكي از دستگيره ها معلق نگاهداشته بود طبق عادت هميشگي خود به رو زير سيلندر دراز کشید تا نوردها را یکی یکی تمیز کند. معمولا" سيلندر ماشين را در جاي محكمي استوار ميكردند تا احتمال لغزش و افتادن آن به صفر برسد ولي از بد روزگار آنروز سيلندر در جاي خود بدرستي جاي نگرفته بود و هنگاميكه "آقا رحمت" در زير آن كار ميكرد سيلندر از جاي خود در رفت و روي كمر او افتاد.ا
چون او خود بتنهائي ماشين را تميز ميكرد و در آنموقع كسي دور و برش نبود لذا تا دقايقي چند كسي از افتادن سيلندر بروي او و شكستن كمرش مطلع نشد و چون او خود نيز از شدت درد بيهوش شده بود لذا صدائي از او در نميآمد.ا
بالاخره پس از دقایقی چند يكي از كارگران كه برحسب اتفاق از کنار ماشین عبور ميكرد صداي ناله ضعيف اورا شنيد و ديگران را از واقعه باخبر كرد.ا
تا مأمورين نجات سر برسند مدت زمان زيادي گذشت و "آقا رحمت" در زير سيلندر سنگين ماشين با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد زيرا آنها كه در محل حاضر بودند قدرت بلند كردن سيلندر را نداشتند و از طرفي ميترسيدند در صورت تكان خوردن سيلندر وضع براي مصدوم وخيم تر گردد.ا
بهرحال پس از ساعتی مأمورين رسيدند و اورا از زير سيلندر ماشين چاپ بيرون آوردند و فورا" با آمبولانس به بيمارستان بردند.ا
بزودي همه خبردار شدند كه "آقا رحمت" بدليل شكسته شدن كمر و قطع شدن نخاع از قسمت پائين بدن فلج شده و قدرت حركت ندارد.ا
فاجعه دردناكي بود، مرد جواني با داشتن همسر و دو فرزند شش و هشت ساله فلج شده بود و ديگر نميتوانست كار كند. در آنموقع از بيمه حوادث كاري و اجتماعي خبري نبود و قاعدتا" هر كارگري پس از چنين حوادث مصيبت باري بايستي دست و پاي خودرا رو به قبله دراز كند و يا در گوشه بيمارستانها بپوسد و درصورت عدم بهبودي كامل به گدائي افتد ولي خوشبختانه صاحب چاپخانه ما كه انساني شريف بود و قدر كارگر خوب را ميدانست به پاس فعاليتهاي چند ساله "آقا رحمت" در بيمارستان حاضر و پس از اينكه دكتر ها وضع اورا وخيم و غيرقابل كنترل خواندند باو قول داد تا بهبودي كامل از او و خانواده اش نگهداري خواهد كرد.ا
مدت سه ماه "آقا رحمت" در بيمارستان بستري بود. همسرش بچه ها را به مادر خود سپرده و شب و روز در بيمارستان از شوهرش پرستاري ميكرد.ا
من و ساير كارگران چاپخانه هم هر از گاه به ملاقات او ميرفتيم و براي كمك به بهبود روحيه او كه كم كم از حصول آن نا اميد میشد داستانهائي بهم ميبافتيم كه:ا
"بله، فلان شخص هم همينطور صدمه ديده بود ولي يكروز ناگهان از جا بلند شد و راه افتاد" ولي او كه بطور محسوسي از قسمت پائين بدن بدليل عدم تحرك لاغر و نحيف شده بود بخود مينگريست و درحاليكه چون ابر بهار ميگرييد ميگفت: "اگر خوب هم بشوم با اين پاهاي خشك و ضعيف قادر نخواهم بود قدم از قدم بردارم".ا
چون دكترهاي بيمارستان پس از آزمايشهاي فراوان با داروهاي شيميائي و شوكهاي الكتريكي از بهبودي او نا اميد شدند براي كم كردن هزينه ها اورا بخانه فرستادند ولي دستوراتي براي ادامه معالجه - البته براي خالي نبودن عريضه - به همسرش دادند و هر از گاه نيز براي تستهاي جديد اورا به بيمارستان احضار ميكردند.ا
چون معالجات در ايران بطول انجاميد و نتيجه اي گرفته نشد صاحب چاپخانه كه وصف يك دكتر آلماني متخصص اعصاب را شنيده بود توصيه كرد "آقا رحمت" را نزد او ببرند.ا
دكتر مزبور پس از ملاحظه آزمايشها و راههاي مداواي او در مدت زمان گذشته پيشنهاد كرد تا اگر امكان دارد اورا به آلمان بفرستند و در بيمارستاني كه مخصوص اين نوع بيماران است بستري كنند. پيشنهاد او فورا" اجرا شد و "آقا رحمت" را در معيت همسرش به آلمان فرستادند.ا
3
چون او خود بتنهائي ماشين را تميز ميكرد و در آنموقع كسي دور و برش نبود لذا تا دقايقي چند كسي از افتادن سيلندر بروي او و شكستن كمرش مطلع نشد و چون او خود نيز از شدت درد بيهوش شده بود لذا صدائي از او در نميآمد.ا
بالاخره پس از دقایقی چند يكي از كارگران كه برحسب اتفاق از کنار ماشین عبور ميكرد صداي ناله ضعيف اورا شنيد و ديگران را از واقعه باخبر كرد.ا
تا مأمورين نجات سر برسند مدت زمان زيادي گذشت و "آقا رحمت" در زير سيلندر سنگين ماشين با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد زيرا آنها كه در محل حاضر بودند قدرت بلند كردن سيلندر را نداشتند و از طرفي ميترسيدند در صورت تكان خوردن سيلندر وضع براي مصدوم وخيم تر گردد.ا
بهرحال پس از ساعتی مأمورين رسيدند و اورا از زير سيلندر ماشين چاپ بيرون آوردند و فورا" با آمبولانس به بيمارستان بردند.ا
بزودي همه خبردار شدند كه "آقا رحمت" بدليل شكسته شدن كمر و قطع شدن نخاع از قسمت پائين بدن فلج شده و قدرت حركت ندارد.ا
فاجعه دردناكي بود، مرد جواني با داشتن همسر و دو فرزند شش و هشت ساله فلج شده بود و ديگر نميتوانست كار كند. در آنموقع از بيمه حوادث كاري و اجتماعي خبري نبود و قاعدتا" هر كارگري پس از چنين حوادث مصيبت باري بايستي دست و پاي خودرا رو به قبله دراز كند و يا در گوشه بيمارستانها بپوسد و درصورت عدم بهبودي كامل به گدائي افتد ولي خوشبختانه صاحب چاپخانه ما كه انساني شريف بود و قدر كارگر خوب را ميدانست به پاس فعاليتهاي چند ساله "آقا رحمت" در بيمارستان حاضر و پس از اينكه دكتر ها وضع اورا وخيم و غيرقابل كنترل خواندند باو قول داد تا بهبودي كامل از او و خانواده اش نگهداري خواهد كرد.ا
مدت سه ماه "آقا رحمت" در بيمارستان بستري بود. همسرش بچه ها را به مادر خود سپرده و شب و روز در بيمارستان از شوهرش پرستاري ميكرد.ا
من و ساير كارگران چاپخانه هم هر از گاه به ملاقات او ميرفتيم و براي كمك به بهبود روحيه او كه كم كم از حصول آن نا اميد میشد داستانهائي بهم ميبافتيم كه:ا
"بله، فلان شخص هم همينطور صدمه ديده بود ولي يكروز ناگهان از جا بلند شد و راه افتاد" ولي او كه بطور محسوسي از قسمت پائين بدن بدليل عدم تحرك لاغر و نحيف شده بود بخود مينگريست و درحاليكه چون ابر بهار ميگرييد ميگفت: "اگر خوب هم بشوم با اين پاهاي خشك و ضعيف قادر نخواهم بود قدم از قدم بردارم".ا
چون دكترهاي بيمارستان پس از آزمايشهاي فراوان با داروهاي شيميائي و شوكهاي الكتريكي از بهبودي او نا اميد شدند براي كم كردن هزينه ها اورا بخانه فرستادند ولي دستوراتي براي ادامه معالجه - البته براي خالي نبودن عريضه - به همسرش دادند و هر از گاه نيز براي تستهاي جديد اورا به بيمارستان احضار ميكردند.ا
چون معالجات در ايران بطول انجاميد و نتيجه اي گرفته نشد صاحب چاپخانه كه وصف يك دكتر آلماني متخصص اعصاب را شنيده بود توصيه كرد "آقا رحمت" را نزد او ببرند.ا
دكتر مزبور پس از ملاحظه آزمايشها و راههاي مداواي او در مدت زمان گذشته پيشنهاد كرد تا اگر امكان دارد اورا به آلمان بفرستند و در بيمارستاني كه مخصوص اين نوع بيماران است بستري كنند. پيشنهاد او فورا" اجرا شد و "آقا رحمت" را در معيت همسرش به آلمان فرستادند.ا
3
مدتي از او بيخبر بوديم تا اينكه يكروز خبردار شديم دكترهاي آلماني نيز نتوانسته اند كاري بيشتر از دكترهاي ايراني براي او انجام دهند و قرار است بايران باز گردد.ا
وقتي بايران باز گشت روزي بديدارش رفتيم و حال اورا نزارتر از قبل ديديم. لاغر شده بود و از او پوست و استخواني بيش نمانده بود. مثل هميشه چون ما را ديد شروع به گريه كرد و در حاليكه هاي هاي ميگريست از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
مويه هاي او قلب مرا بيش از ديگران بدرد ميآورد زيرا ما با هم بسيار نزديك بوديم و اغلب بطور خانوادگي باهم به گردش و پيك نيك ميرفتيم. او كه جواني سرحال ونيرومند بود هميشه در انجام كارها از قبيل برپا كردن چادر و پختن غذا و آوردن آب از سر چشمه و بطور كلي رتق و فتق امور مرد اول گروه بود و باري بدوش ديگران نميگذاشت. حالا اورا ميديدم ذليل و زبون روي تشك افتاده و انتظار مرگ را ميكشد.ا
براي تسكين آلام او كاري از دست من برنميآمد. همسر بيچاره اش نيز از تر وخشك كردن هر روزه او به تنگ آمده بود و بچه هاي كوچك او نيز با ديدن حال نزار پدر هميشه در گوشه اي كز میکردند وحالي بهتر از ديگران نداشتند.ا
پس از بازگشت از آلمان در يكي از ديدارها از او در مورد چگونگي معالجاتش در آنجا سؤال كردم و اينكه آنها براي او چكار تازه اي انجام داده بودند.ا
او گفت: "آنها هر دو روز در ميان مرا در حوضي كه مملو از روغن بخصوصي بود فرو برده بمدت نيمساعت نگهميداشتند، پس از آن روي تختي ميخواباندند و با روغن مخصوص دیگری كمر و سپس پاهايم را ماساژ ميدادند، درپايان اينكار به نقاط مختلف پايم سوزن ميزدند و از من ميخواستند درصورتيكه احساس سوزش ميكنم بآنها بگويم ولي چون هيچگونه سوزشي در پاهايم احساس نميكردم پس از مدتي نا اميد شدند و رهايم كردند".ا
باو ميگفتم: "با اينهمه نا اميد نباش، تو جواني و هنوز خون جواني در رگهاي تو گردش ميكند، بنظر من بهتر است باز هم معالجات را درخانه ادامه دهي، مطمئنم خوب خواهي شد".ا
اينها را باو ميگفتم ولي خود نيز اميدي به بهبودي او نداشتم و از اينكه دوست قديم خودرا با حرفهاي غير واقعي ميفريفتم از خود شرم ميكردم.ا
يكسال و نيم از واقعه گذشت. "آقا رحمت" و خانواده اش كم كم فراموش شدند، درچاپخانه ديگر كسي سراغي از او نميگرفت، حقوق اورا كماكان وسيله من برايش ميفرستادند. تنها چند نفر از دوستان قديم باو سر ميزدند و گاهي اورا درحاليكه روي صندلي چرخدار نشسته بود با خود به اينطرف و آنطرف و بگردش ميبرديم. ديگر هيچكس اميدي به بهبودي او نداشت. مثل اينكه خود او هم به زندگي روي صندلي چرخدار عادت كرده بود و ديگر گله اي نميكرد.ا
كم كم حالت تسليم و رضاي بيمانندي در چهره و حركات او ديده ميشد. او كه قبلا" آدمي لائيك بود و باور چنداني به خدا و پيغمبر نداشت حالا سخت به معنويات رو آورده و روز و شب همانطور كه نشسته بود نماز ميخواند و از مادر خانمش كه زني مومنه بود تقاضا ميكرد برايش قرآن بخواند و در حاليكه چشمهاي خودرا برهم مينهاد كلمات را شمرده شمرده و بآهستگي با او ادا ميكرد.ا
يكروز كه بديدنش رفته بودم رو بمن كرد و گفت: "ميشه ازت خواهش كنم مرا به مشهد ببري".ا
بشوخي گفتم: "چي شده خيال زيارت بسرت زده يا سفر؟"ا
گفت: "آره، ميخوام برم مشهد دامن حضرت رضا رو بگيرم و از او شفا بخوام".ا
قبلا" شنيده بودم كه بيماران بسياري از اقصي نقاط جهان به خراسان نزد امام هشتم شيعيان ميروند و براي بهبودي و شفاي خود باو توسل ميجويند از اينرو با خود گفتم:ا
"حوصله اش سر رفته و فكر سفر بسرش زده است" ولي براي اينكه باين آخرين "اميد" او "نه" نگفته باشم جواب دادم:ا
"باشه، بد نيست اين راه را هم آزمايش كني" و از همانموقع براي تهيه بليط هواپيما اقدام كردم، زيرا اين تنها كاري بود كه براي خوشحال كردن او از دست من بر ميآمد.ا
4
وقتي بايران باز گشت روزي بديدارش رفتيم و حال اورا نزارتر از قبل ديديم. لاغر شده بود و از او پوست و استخواني بيش نمانده بود. مثل هميشه چون ما را ديد شروع به گريه كرد و در حاليكه هاي هاي ميگريست از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
مويه هاي او قلب مرا بيش از ديگران بدرد ميآورد زيرا ما با هم بسيار نزديك بوديم و اغلب بطور خانوادگي باهم به گردش و پيك نيك ميرفتيم. او كه جواني سرحال ونيرومند بود هميشه در انجام كارها از قبيل برپا كردن چادر و پختن غذا و آوردن آب از سر چشمه و بطور كلي رتق و فتق امور مرد اول گروه بود و باري بدوش ديگران نميگذاشت. حالا اورا ميديدم ذليل و زبون روي تشك افتاده و انتظار مرگ را ميكشد.ا
براي تسكين آلام او كاري از دست من برنميآمد. همسر بيچاره اش نيز از تر وخشك كردن هر روزه او به تنگ آمده بود و بچه هاي كوچك او نيز با ديدن حال نزار پدر هميشه در گوشه اي كز میکردند وحالي بهتر از ديگران نداشتند.ا
پس از بازگشت از آلمان در يكي از ديدارها از او در مورد چگونگي معالجاتش در آنجا سؤال كردم و اينكه آنها براي او چكار تازه اي انجام داده بودند.ا
او گفت: "آنها هر دو روز در ميان مرا در حوضي كه مملو از روغن بخصوصي بود فرو برده بمدت نيمساعت نگهميداشتند، پس از آن روي تختي ميخواباندند و با روغن مخصوص دیگری كمر و سپس پاهايم را ماساژ ميدادند، درپايان اينكار به نقاط مختلف پايم سوزن ميزدند و از من ميخواستند درصورتيكه احساس سوزش ميكنم بآنها بگويم ولي چون هيچگونه سوزشي در پاهايم احساس نميكردم پس از مدتي نا اميد شدند و رهايم كردند".ا
باو ميگفتم: "با اينهمه نا اميد نباش، تو جواني و هنوز خون جواني در رگهاي تو گردش ميكند، بنظر من بهتر است باز هم معالجات را درخانه ادامه دهي، مطمئنم خوب خواهي شد".ا
اينها را باو ميگفتم ولي خود نيز اميدي به بهبودي او نداشتم و از اينكه دوست قديم خودرا با حرفهاي غير واقعي ميفريفتم از خود شرم ميكردم.ا
يكسال و نيم از واقعه گذشت. "آقا رحمت" و خانواده اش كم كم فراموش شدند، درچاپخانه ديگر كسي سراغي از او نميگرفت، حقوق اورا كماكان وسيله من برايش ميفرستادند. تنها چند نفر از دوستان قديم باو سر ميزدند و گاهي اورا درحاليكه روي صندلي چرخدار نشسته بود با خود به اينطرف و آنطرف و بگردش ميبرديم. ديگر هيچكس اميدي به بهبودي او نداشت. مثل اينكه خود او هم به زندگي روي صندلي چرخدار عادت كرده بود و ديگر گله اي نميكرد.ا
كم كم حالت تسليم و رضاي بيمانندي در چهره و حركات او ديده ميشد. او كه قبلا" آدمي لائيك بود و باور چنداني به خدا و پيغمبر نداشت حالا سخت به معنويات رو آورده و روز و شب همانطور كه نشسته بود نماز ميخواند و از مادر خانمش كه زني مومنه بود تقاضا ميكرد برايش قرآن بخواند و در حاليكه چشمهاي خودرا برهم مينهاد كلمات را شمرده شمرده و بآهستگي با او ادا ميكرد.ا
يكروز كه بديدنش رفته بودم رو بمن كرد و گفت: "ميشه ازت خواهش كنم مرا به مشهد ببري".ا
بشوخي گفتم: "چي شده خيال زيارت بسرت زده يا سفر؟"ا
گفت: "آره، ميخوام برم مشهد دامن حضرت رضا رو بگيرم و از او شفا بخوام".ا
قبلا" شنيده بودم كه بيماران بسياري از اقصي نقاط جهان به خراسان نزد امام هشتم شيعيان ميروند و براي بهبودي و شفاي خود باو توسل ميجويند از اينرو با خود گفتم:ا
"حوصله اش سر رفته و فكر سفر بسرش زده است" ولي براي اينكه باين آخرين "اميد" او "نه" نگفته باشم جواب دادم:ا
"باشه، بد نيست اين راه را هم آزمايش كني" و از همانموقع براي تهيه بليط هواپيما اقدام كردم، زيرا اين تنها كاري بود كه براي خوشحال كردن او از دست من بر ميآمد.ا
4
يكهفته بعد من و"آقا رحمت" و همسرانمان با هواپيما بسوي مشهد پرواز كرديم و همانروز با رسيدن بآنجا دواطاق نزديك حرم حضرت رضا براي سكونت گرفتيم.ا
روزها با كمك يكي از انسانهاي شريفي كه در اطراف حرم حضرت رضا كم نيستند با صندلي چرخدار اورا تا حرم ميبرديم و بدور ضريح طواف ميداديم. در تمام اينمدت و لحظه به لحظه او ميله هاي ضريح را در دستهاي خود ميگرفت و چون كودكي زار ميزد و از حضرت رضا بهبودي خودرا طلب ميكرد.ا
يك هفته بدين منوال گذشت تا اينكه يكروز خواهش كرد اورا به قسمتي از حرم كه بيماران و مستمندان با ريسماني خودرا به درب پشت صحن حرم مي بستند، ببريم. جائيكه بيماران چه بسا روزها و شبها بهمان صورت بانتظار درمان و شفاعت ميماندند. در آنجا او نيز ريسماني گرفته به كمر خود بست و دراز به دراز در كنار ديوار خوابيد و بما گفت:ا
"شما برويد، من تا زمانيكه از حضرت شفا نگيرم از اينجا تكان نميخورم". و چشمهاي خودرا بر هم نهاد.ا
نظري به همسرش كه با چشماني مملو از اشك در گوشه اي ايستاده بود كردم و از او خواستم در معيت همسرم بخانه رفته استراحت كند. باو گفتم: "خيالت راحت باشد، از كنارش تكان نخواهم خورد و اورا تنها نخواهم گذاشت".ا
پس از رفتن آنها به "آقا رحمت" نزديك شدم و چون ميدانستم تصميم خودرا بهر صورت گرفته است گفتم: "اگر تو فكر ميكني باينطريق شفا مييابي تا هرموقع تو بخواهي دركنارت ميمانم".ا
در حاليكه ميگرييد گفت: "دوست عزيز، ديگر نميتوانم با اين حال بخانه نزد بچه هام برگردم، از حضرت رضا ميخوام يا مرگم بدهد يا شفا، يا با پاي خودم از اينجا بيرون ميروم يا جسدم را درون تابوت ميگذارند و از اينجا ميبرند".ا
درحاليكه بغض گلويم را گرفته بود و سعي ميكردم از ريختن اشك خودداري كنم دستي به موهاي سياهش كه از عرق خيس شده بود كشيده گفتم: "آقا رحمت"، تو هنوز خيلي جواني، نيروي جواني كوه را از جا ميكند، من اطمينان دارم حالت بزودي خوب خواهد شد" و دركنارش ساكت نشسته بديوار تكيه دادم.ا
دو شب و دو روز بهمان حالت در كنار او نشستم، همسرش براي ما غذا ميآورد و گهگاه براي تميز كردنش اورا بيرون ميبرديم. در تمام اينمدت نمازش قطع نميشد و همانطور خوابيده نماز و دعا ميخواند و شال سبزي را كه همسرش برايش آورده بود بدور كمرخود بسته بود.ا
5
روزها با كمك يكي از انسانهاي شريفي كه در اطراف حرم حضرت رضا كم نيستند با صندلي چرخدار اورا تا حرم ميبرديم و بدور ضريح طواف ميداديم. در تمام اينمدت و لحظه به لحظه او ميله هاي ضريح را در دستهاي خود ميگرفت و چون كودكي زار ميزد و از حضرت رضا بهبودي خودرا طلب ميكرد.ا
يك هفته بدين منوال گذشت تا اينكه يكروز خواهش كرد اورا به قسمتي از حرم كه بيماران و مستمندان با ريسماني خودرا به درب پشت صحن حرم مي بستند، ببريم. جائيكه بيماران چه بسا روزها و شبها بهمان صورت بانتظار درمان و شفاعت ميماندند. در آنجا او نيز ريسماني گرفته به كمر خود بست و دراز به دراز در كنار ديوار خوابيد و بما گفت:ا
"شما برويد، من تا زمانيكه از حضرت شفا نگيرم از اينجا تكان نميخورم". و چشمهاي خودرا بر هم نهاد.ا
نظري به همسرش كه با چشماني مملو از اشك در گوشه اي ايستاده بود كردم و از او خواستم در معيت همسرم بخانه رفته استراحت كند. باو گفتم: "خيالت راحت باشد، از كنارش تكان نخواهم خورد و اورا تنها نخواهم گذاشت".ا
پس از رفتن آنها به "آقا رحمت" نزديك شدم و چون ميدانستم تصميم خودرا بهر صورت گرفته است گفتم: "اگر تو فكر ميكني باينطريق شفا مييابي تا هرموقع تو بخواهي دركنارت ميمانم".ا
در حاليكه ميگرييد گفت: "دوست عزيز، ديگر نميتوانم با اين حال بخانه نزد بچه هام برگردم، از حضرت رضا ميخوام يا مرگم بدهد يا شفا، يا با پاي خودم از اينجا بيرون ميروم يا جسدم را درون تابوت ميگذارند و از اينجا ميبرند".ا
درحاليكه بغض گلويم را گرفته بود و سعي ميكردم از ريختن اشك خودداري كنم دستي به موهاي سياهش كه از عرق خيس شده بود كشيده گفتم: "آقا رحمت"، تو هنوز خيلي جواني، نيروي جواني كوه را از جا ميكند، من اطمينان دارم حالت بزودي خوب خواهد شد" و دركنارش ساكت نشسته بديوار تكيه دادم.ا
دو شب و دو روز بهمان حالت در كنار او نشستم، همسرش براي ما غذا ميآورد و گهگاه براي تميز كردنش اورا بيرون ميبرديم. در تمام اينمدت نمازش قطع نميشد و همانطور خوابيده نماز و دعا ميخواند و شال سبزي را كه همسرش برايش آورده بود بدور كمرخود بسته بود.ا
5
سحرگاه روز سوم اتفاق عجيبي افتاد كه هم براي من و هم براي آنهائيكه در آنجا خوابيده و يا نشسته بودند غافلگير كننده بود. آنطور كه بعد پي بردم، زواري كه براي رفتن به قسمت ديگري از حرم قصد عبور از ميان بيماران خفته را داشت براثر اشتباه پا روي پاي "آقا رحمت" گذاشته بود. فشار آنچنان بود كه او از خواب پرید و بي اختيار فريادي از سينه بيرون داد بطوريكه خفتگان اطراف او همه بيدار شده متوجه او گرديدند.ا
من كه از خواب بيدار شده بودم هراسان بسوي او رفتم و مشاهده كردم درحاليكه ميگريد به پايش اشاره ميكند.ا
پرسيدم: "آقا رحمت چي شده، چرا فرياد كشيدي".ا
گفت: "پايم، پايم، بهش دست بزن .... دردي در پایم احساس ميكنم....."ا
بدون درنگ به پايش نزديك شده دستم را آهسته روي آن كشيدم.ا
با عجله گفت: "نه آنطور... محكمتر..."ا
با دست پايش را بسختي فشار دادم.ا
دربين گريه و خنده فرياد زد: "حس ميكنم، حس ميكنم، بيشتر فشار بده".ا
باورم نميشد، دوباره دستي به ساق پاها و سپس رانهاي او که جز پوستی بر استخوان نداشت زدم و پرسيدم: "حالا چطور، باز هم حس ميكني".ا
درحاليكه مثل سيل اشك ميريخت و از خوشحالي نميدانست چه ميكند مرتب ميگفت: "آره، آره، حس ميكنم، خداي من پاهام جون گرفته، داره گز گز ميكنه".ا
نميدانم چه كسي اين خبر را فورا" بگوش متوليان حرم رساند، در يك چشم بهم زدن چنان هياهوئي در اطراف ما بپا شد كه هيچگاه آنرا فراموش نميكنم. رسيده نرسيده اورا از جا بلند كردند و روي دوش گرفتند و در حاليكه صلوات ميفرستادند سه بار بدور ضريح حضرت رضا طوافش دادند و بعد از درب حرم بخارج بردند.ا
آنقدر اين وقايع سريع انجام گرفت كه تا من خودرا باز يابم اورا با اتومبيل برده بودند. هاج و واج مانده بودم و نميدانستم چه كنم. از يكطرف شاد بودم كه او شفا يافته و از طرف ديگر نگران بودم از اينكه اورا بكجا برده اند و چطور بايد اورا پيدا كنم.ا
از زواری كه شاهد وضع بود پرسیدم: "آقا، شما ميدانيد اورا بكجا بردند".ا
جواب داد: "اورا بردند به هتل تا تر و تميزش كنند چون از فرداست كه مردم براي ديدنش هجوم ميآورند" بعد اضافه كرد: "كمتر پيش ميآيد اينجا مريضي شفا پيدا كند. اگر اين مرد واقعا" شفا يافته باشد حتما" نظر كرده حضرت است و ديدن و بوسيدن دستش از واجبات ميباشد".ا
پرسيدم: "من از دوستانش هستم، كجا ميتوانم اورا بیابم".ا
جواب داد: "بهتر است شما برويد دفتر آستان قدس، حتما" تا حالا خبرش به آنجا رسيده است" و نشاني دفتر را بمن داد كه فورا" خودرا بآنجا رساندم و سراغ "آقا رحمت" را از آنها گرفتم.ا
مردي كه معلوم بود سمت رياست دارد پس از اينكه اطمينان يافت من از همراهان بيمار هستم مرا بداخل دعوت كرد واز سوابق بيماري او پرسيد، من تا آنجا كه ميدانستم در اختيارش گذاشتم و اضافه كردم بهمراه همسرش اورا براي زيارت به مشهد آورده ايم.ا
او پرسيد: "وقتي بهبودي يافت شما در كنارش بوديد".ا
گفتم: "همينطور است".ا
بعد سؤال كرد: "آيا فكر ميكنيد او واقعا" شفا يافته باشد".ا
گفتم: "من خود نيز اينرا درست نميدانم و هنوز هم نميتوانم چيزي را باور كنم، دركنارش خوابيده بودم كه ناگهان بيدار شد و از درد فرياد كشيد، گويا كسي پاي اورا لگد كرده بود. بعد از من خواست پاهايش را لمس كنم و چون چنين كردم مرتب تكرار ميكرد كه حس ميكنم، حس ميكنم. فكر ميكنم بهتر است يكي از دكتر هاي شما اورا معاينه و صحت اين امر را تأیید نمايد".ا
او سرش را بعلامت تصديق تكان داد و گفت: "همين امروز اين كار را خواهيم كرد ولي ضمنا" سوابق پزشكي اورا نيز لازم داريم، شما ميتوانيد اطلاعاتي درمورد پزشك معالج او بما بدهيد".ا
اسامي پزشكهائي كه در مدت يكسال و نيم گذشته اورا ديده و براي بهبوديش اقدام كرده بودند و همچنين نام دكتر آلماني اورا بآن مرد دادم".ا
او ضمن تشكر از همكاري من گفت: "اورا به هتل بردند تا حمام و تعويض لباس كند، واقعه مهمي بوقوع پيوسته كه شهر را تكان خواهد داد. به مجرد پخش شدن خبر مردم آماده ميشوند تا از بيمار شفا يافته ديدار كنند. امكان دارد آقاي استاندار و رئيس آستان قدس رضوي نيز براي ديدارش بروند. سپس از من خواست تا با همسر و همراهان او همانروز بدفتر او برويم تا ترتيب انتقال ما را نيز به هتلي كه بيمار را برده بودند بدهد تا همه در كنار اوباشيم. سپس خنديد و گفت: "آقا نگران نباشيد، ما ترتيب همه چيز را خواهيم داد".ا
همان روز "آقا رحمت" را در يكي از اطاقهاي بزرگ هتل ملاقات كرديم، او تر و تميز در حاليكه لباسي نو بر تن داشت بر روي صندلي چرخداري نشسته بود، عصر آنروز يكي از اطباي متخصص مشهد از او ديدار و پس از آزمايشاتي چند و پرس و جو در مورد سابقه بيماريش اظهار داشت درحال حاضر هر دو پاي او از حالت فلج كامل بيرون آمده و در مقابل اثرات خارجي عكس العمل نشان ميدهد. اين امكان نيز هست كه پس از يك دوره معالجه و تقويت قدرت راه رفتن هم پيدا كند.ا
ديگر سر از پا نميشناختيم، همسرش نيز روي پا بند نبود، ناقوس خوشبختي براي او و شوهر و فرزندانش بصدا درآمده بود. با تلفن فاميل و بستگانش را درجريان امر قرار داد. چيزي نگذشت كه پدر و مادرش نیز به مشهد آمدند و فرزندانش را نيز با خود آوردند.ا
اين خبر خيلي سريع در مشهد بر سر زبانها افتاد، هر روز دسته دسته مردم بديدار بيمار شفا يافته ميآمدند، دستش را ميبوسيدند و هر كدام بفراخور وضع خود هديه اي براي او ميآوردند و از او تقاضا ميكردند با كشيدن دست به سر وروي آنها تبركشان كند. بشكرانه سلامتي او عده اي از مستمندان هر روز از آشپزخانه حضرتي اطعام ميشدند.ا
چنان سر "آقا رحمت" شلوغ شده بود كه ما و خانواده اش ديگر فرصت چنداني براي ديدار او نداشتيم، تنها شب هنگام فرصت ميكرديم قدري با او تنها باشيم و چند كلمه اي با هم درمورد حوادث روز صحبت كنيم.ا
در يكي از شبها كه اورا تنها گير آوردم درمورد وضع پايش سؤال كردم گفت: "وضع پایم خيلي خوب است، دكتر روغني داده كه هر روز به آن ميمالند، درحال حاضر همه چيز را بخوبي حس ميكنم، فقط ضعف زياد اجازه نميدهد از جاي برخيزم و روي دوپا بايستم ولي دكتر گفته پس از يكدوره فيزيوتراپي و نرم شدن عضلات پا خواهي توانست راه بروي".ا
گفتم: "خيلي خوشحالم كه حالت بهتر شده و دوباره ميتوانيم مثل گذشته روزهاي تعطيل به كوه و دشت و صحرا بزنيم ولي هنوز نميتوانم دليل بهبودي تورا دراين شرايط براي خود تجزيه و تحليل نمايم.ا
سرش را نزديك آورد و گفت: "خودم هم هنوز گيجم ولي چيزي هست كه حتما" بايد برايت بگويم نميدانم باور خواهي كرد يا نه".ا
گفتم: "چرا ميترسي باور نكنم، مگر نه اينكه ما هميشه يكدل و يكزبان بوده ايم".ا
گفت: "آخر اين خيلي مهم است، براي خودم هم هنوز يك رؤيا است، در مورد شبي است كه سحرگاه آن بيدار شدم و در پايم درد شديدي احساس كردم" و ادامه داد:ا
"آنشب خوابم نميبرد، تا نيمه شب بيدار بودم و از خدا و حضرت طلب مرگ ميكردم، نميدانم خواب بودم يا بيدار كه ناگهان مشاهده كردم دري كه ريسمانها را بدان بسته بوديم از هم باز شد و سيدي بلند قد كه شال سبز رنگي به كمر بسته بود و عباي سياه خودرا به سر كشيده بود از ميان دو لنگه درب بيرون آمد و پس از نگاهي باطراف خود ريسمانيرا كه من به درب بسته بودم باز كرد و درحاليكه بمن نزديك ميشد گفت: "جوان براي چه اينجا نشسته اي".ا
من كه حس كردم او بايد سيدي بزرگوار باشد گفتم: "قربان جدت بروم از دوپا عليلم و نميتوانم تكان بخورم، براي شفاعت اينجا آمده ام".ا
او خم شد و دستي به پاهايم كشيد و گفت: "پاهاي تو هيچ عيبي ندارد، بلند شو راه بيفت" بعد دستم را گرفت و از زمين بلند كرد و چند قدم راه برد وگفت: "بهتر است بروي، همسر و فرزندانت منتظرتو هستند" و بعد از همان دري كه آمده بود باز گشت.ا
احساس نيروي تازه اي در پاهاي خود كردم، خواستم بدنبالش بروم و دامنش را گرفته از او تشكر كنم ولي نزديك درب پايم به چيزي گير كرد و زمين خوردم و از آن حال خلسه بيرون آمدم. اين درست زماني بود كه آن زوار پا روي پايم گذاشته بود".ا
درحاليكه چشمهايش پر از اشك بود ساكت شد. منتظر بود تا من چيزي بگويم ولي من هنوز نتوانسته بودم رؤياي اورا بدرستي تعبير و تفسير نمايم. باو گفتم: "تا حالا در مورد اين خواب با همسرت و يا مسئولان آستان قدس صحبت كرده اي".ا
گفت: "نه، با هيچكس، آنها خيلي از من خواسته اند تا دراين زمينه چيزهائي بآنها بگويم ولي من نميخواهم از بهبودي و شفاي من دراين وضعيت بهره برداري تبليغاتي كنند، ولي اعتقادم براينست كه لطف آن سيد عامل بهبودي پايم بوده است".ا
احساس عجيبي در خود داشتم، از يكطرف برايم مهم نبود كه چه عاملي سبب بهبودي پاي بهترين دوستم شده است و از طرف ديگر داستان او مرا بفكر فرو برده بود. اطمينان داشتم او حقيقت را برايم گفته است منتهي براي من كه تنها به علم پزشكي اعتقاد داشتم هضم و درك موضوع احتياج به زمان بيشتري داشت و باين زودي نميتوانستم درمورد اثرات يك خواب و خلسه قضاوت نمايم. پس رو باو كردم و گفتم: "دوست عزيز بهتر است اين موضوع بين خودمان بماند تا بعد درمورد آن مفصل صحبت كنيم. فعلا" بهتر است درمورد آينده تو كه چه بايد بكنيم تصميم بگيريم".ا
خنديد و گفت: "منهم با تو هم عقيده ام، بگذار درست و حسابي براه بيفتم آنوقت فرصت بحث درمورد اينموضوع را خواهيم داشت".ا
خبرنگاران روزنامه ها هر روز براي گرفتن عكس و گزارش نزد او ميآمدند و روزنامه هاي آنموقع پر بود از عكسهاي "آقا رحمت" و خانواده اش و شرح و تفصيل هاي درست و نادرست از شفا يافتن پاهاي او در حرم حضرت رضا.ا
بعضيها نوشته بودند كه او "از دوران كودكي فلج بوده است" و بعضي ديگر درمورد اين واقعيت كه او قبلا" فلج بوده اظهار ترديد كرده بودند. بعضيها اورا نظر كرده حضرت رضا ميدانستند و عده اي اورا فريبكار كه قصد بهره برداري از موضوع را داشته است. بهرحال تب و تاب اين موضوع تا مدتي بيشترين خوراك تبليغاتي براي روزنامه هاي آنروز بود.ا
چون كار ملاقاتهاي روزانه او داشت بدرازا ميكشيد و من بايستي بتهران باز ميگشتم و از طرفي خانواده او همگي دور وبرش جمع بودند لذا اورا دست آنها سپردم و خود با همسرم بتهران بازگشتم.ا
درتهران صاحب چاپخانه و همكاران اورا درجريان بهبودي او گذاشتم - البته از داستان خواب او چيزي بكسي نگفتم - همگي از خوشحالي سر از پا نميشناختند و سؤال ميكردند كه چرا اورا با خود بتهران نياورده ام.ا
برايشان توضيح ميدادم كه حالا ديگر "آقا رحمت" خيلي مهم شده و عده اي هر روز از او ديدن ميكنند و بشوخي بآنها ميگفتم: "شما نيز نميتوانيد باين آسانيها از او ديدن نمائيد مگر با گرفتن وقت ملاقات قبلي".ا
هر چند روز يكبار تلفني با همسرش تماس میگرفتم و از حال او جويا ميشدم. خبردار شدم كه وضعش رو به بهبودي است و ميتواند روي پايش بلند شده بايستد ولي هنوز نتوانسته راه برود.ا
دوماه بعد شنيدم با كمك آزمايشهاي فيزيوتراپي توانسته چند قدم بردارد و تا نزديك درب اطاق برود.ا
خوشحال از شنيدن آن باتفاق صاحب چاپخانه كه سخت مشتاق ديدار "آقا رحمت" بود روانه مشهد شديم و برسيدن هتل محل اقامتش اورا درحالي ملاقات كرديم كه لباس مرتبي به تن داشت، ريشي گذاشته بود و عمامه سبزي بسرش بسته بود و بطور محسوسي چاق شده و صورتش گوشت آورده بود. با ديدن صاحب چاپخانه در حاليكه اورا در آغوش ميكشيد دوباره عنان اختيار از دست داد و هردو با هم از خوشحالي گريستند.ا
"آقا رحمت" درحاليكه ميگرييد از صاحب چاپخانه بخاطر كمكهاي مالي و انساني او تشكر ميكرد و سهم اصلي در بهبودي خودرا از آن او ميدانست.ا
چون مويه ها تمام شد از او سؤال كرديم: "حالا چه تصميم داري و ميخواهي چكار كني".ا
گفت: "از من خواسته اند همينجا بمانم. گفته اند ميتوانيم برايت حقوقي تعيين كنيم و خانه اي در اختيارت بگذاريم كه تا آخر عمر تأمين باشي. درهمين آستان قدس نيز كار مناسبي برايت تعيين ميكنيم".ا
گفتم: "بسیار خوب است، تو چه جواب داده اي؟".ا
گفت: "شما كه ميدانيد من عاشق كار در چاپخانه هستم، ميخواهم بتهران بيايم و باز هم در ميان مركبها غلت بزنم منتهي فكر ميكنم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بمانم چون اينجا از همه نظر بهم ميرسند".ا
صاحب چاپخانه گفت: "من مخالفتي ندارم ولي در تهران هم ميتواني به معالجات خود ادامه دهي. از بابت هزينه ها نيز نگراني نداشته باش، من دوست دارم تو دوباره سر كارت باز گردي، ما بينهايت بتو و تخصص تو احتياج داريم. ولي درعين حال منهم معتقدم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بماني".ا
6
من كه از خواب بيدار شده بودم هراسان بسوي او رفتم و مشاهده كردم درحاليكه ميگريد به پايش اشاره ميكند.ا
پرسيدم: "آقا رحمت چي شده، چرا فرياد كشيدي".ا
گفت: "پايم، پايم، بهش دست بزن .... دردي در پایم احساس ميكنم....."ا
بدون درنگ به پايش نزديك شده دستم را آهسته روي آن كشيدم.ا
با عجله گفت: "نه آنطور... محكمتر..."ا
با دست پايش را بسختي فشار دادم.ا
دربين گريه و خنده فرياد زد: "حس ميكنم، حس ميكنم، بيشتر فشار بده".ا
باورم نميشد، دوباره دستي به ساق پاها و سپس رانهاي او که جز پوستی بر استخوان نداشت زدم و پرسيدم: "حالا چطور، باز هم حس ميكني".ا
درحاليكه مثل سيل اشك ميريخت و از خوشحالي نميدانست چه ميكند مرتب ميگفت: "آره، آره، حس ميكنم، خداي من پاهام جون گرفته، داره گز گز ميكنه".ا
نميدانم چه كسي اين خبر را فورا" بگوش متوليان حرم رساند، در يك چشم بهم زدن چنان هياهوئي در اطراف ما بپا شد كه هيچگاه آنرا فراموش نميكنم. رسيده نرسيده اورا از جا بلند كردند و روي دوش گرفتند و در حاليكه صلوات ميفرستادند سه بار بدور ضريح حضرت رضا طوافش دادند و بعد از درب حرم بخارج بردند.ا
آنقدر اين وقايع سريع انجام گرفت كه تا من خودرا باز يابم اورا با اتومبيل برده بودند. هاج و واج مانده بودم و نميدانستم چه كنم. از يكطرف شاد بودم كه او شفا يافته و از طرف ديگر نگران بودم از اينكه اورا بكجا برده اند و چطور بايد اورا پيدا كنم.ا
از زواری كه شاهد وضع بود پرسیدم: "آقا، شما ميدانيد اورا بكجا بردند".ا
جواب داد: "اورا بردند به هتل تا تر و تميزش كنند چون از فرداست كه مردم براي ديدنش هجوم ميآورند" بعد اضافه كرد: "كمتر پيش ميآيد اينجا مريضي شفا پيدا كند. اگر اين مرد واقعا" شفا يافته باشد حتما" نظر كرده حضرت است و ديدن و بوسيدن دستش از واجبات ميباشد".ا
پرسيدم: "من از دوستانش هستم، كجا ميتوانم اورا بیابم".ا
جواب داد: "بهتر است شما برويد دفتر آستان قدس، حتما" تا حالا خبرش به آنجا رسيده است" و نشاني دفتر را بمن داد كه فورا" خودرا بآنجا رساندم و سراغ "آقا رحمت" را از آنها گرفتم.ا
مردي كه معلوم بود سمت رياست دارد پس از اينكه اطمينان يافت من از همراهان بيمار هستم مرا بداخل دعوت كرد واز سوابق بيماري او پرسيد، من تا آنجا كه ميدانستم در اختيارش گذاشتم و اضافه كردم بهمراه همسرش اورا براي زيارت به مشهد آورده ايم.ا
او پرسيد: "وقتي بهبودي يافت شما در كنارش بوديد".ا
گفتم: "همينطور است".ا
بعد سؤال كرد: "آيا فكر ميكنيد او واقعا" شفا يافته باشد".ا
گفتم: "من خود نيز اينرا درست نميدانم و هنوز هم نميتوانم چيزي را باور كنم، دركنارش خوابيده بودم كه ناگهان بيدار شد و از درد فرياد كشيد، گويا كسي پاي اورا لگد كرده بود. بعد از من خواست پاهايش را لمس كنم و چون چنين كردم مرتب تكرار ميكرد كه حس ميكنم، حس ميكنم. فكر ميكنم بهتر است يكي از دكتر هاي شما اورا معاينه و صحت اين امر را تأیید نمايد".ا
او سرش را بعلامت تصديق تكان داد و گفت: "همين امروز اين كار را خواهيم كرد ولي ضمنا" سوابق پزشكي اورا نيز لازم داريم، شما ميتوانيد اطلاعاتي درمورد پزشك معالج او بما بدهيد".ا
اسامي پزشكهائي كه در مدت يكسال و نيم گذشته اورا ديده و براي بهبوديش اقدام كرده بودند و همچنين نام دكتر آلماني اورا بآن مرد دادم".ا
او ضمن تشكر از همكاري من گفت: "اورا به هتل بردند تا حمام و تعويض لباس كند، واقعه مهمي بوقوع پيوسته كه شهر را تكان خواهد داد. به مجرد پخش شدن خبر مردم آماده ميشوند تا از بيمار شفا يافته ديدار كنند. امكان دارد آقاي استاندار و رئيس آستان قدس رضوي نيز براي ديدارش بروند. سپس از من خواست تا با همسر و همراهان او همانروز بدفتر او برويم تا ترتيب انتقال ما را نيز به هتلي كه بيمار را برده بودند بدهد تا همه در كنار اوباشيم. سپس خنديد و گفت: "آقا نگران نباشيد، ما ترتيب همه چيز را خواهيم داد".ا
همان روز "آقا رحمت" را در يكي از اطاقهاي بزرگ هتل ملاقات كرديم، او تر و تميز در حاليكه لباسي نو بر تن داشت بر روي صندلي چرخداري نشسته بود، عصر آنروز يكي از اطباي متخصص مشهد از او ديدار و پس از آزمايشاتي چند و پرس و جو در مورد سابقه بيماريش اظهار داشت درحال حاضر هر دو پاي او از حالت فلج كامل بيرون آمده و در مقابل اثرات خارجي عكس العمل نشان ميدهد. اين امكان نيز هست كه پس از يك دوره معالجه و تقويت قدرت راه رفتن هم پيدا كند.ا
ديگر سر از پا نميشناختيم، همسرش نيز روي پا بند نبود، ناقوس خوشبختي براي او و شوهر و فرزندانش بصدا درآمده بود. با تلفن فاميل و بستگانش را درجريان امر قرار داد. چيزي نگذشت كه پدر و مادرش نیز به مشهد آمدند و فرزندانش را نيز با خود آوردند.ا
اين خبر خيلي سريع در مشهد بر سر زبانها افتاد، هر روز دسته دسته مردم بديدار بيمار شفا يافته ميآمدند، دستش را ميبوسيدند و هر كدام بفراخور وضع خود هديه اي براي او ميآوردند و از او تقاضا ميكردند با كشيدن دست به سر وروي آنها تبركشان كند. بشكرانه سلامتي او عده اي از مستمندان هر روز از آشپزخانه حضرتي اطعام ميشدند.ا
چنان سر "آقا رحمت" شلوغ شده بود كه ما و خانواده اش ديگر فرصت چنداني براي ديدار او نداشتيم، تنها شب هنگام فرصت ميكرديم قدري با او تنها باشيم و چند كلمه اي با هم درمورد حوادث روز صحبت كنيم.ا
در يكي از شبها كه اورا تنها گير آوردم درمورد وضع پايش سؤال كردم گفت: "وضع پایم خيلي خوب است، دكتر روغني داده كه هر روز به آن ميمالند، درحال حاضر همه چيز را بخوبي حس ميكنم، فقط ضعف زياد اجازه نميدهد از جاي برخيزم و روي دوپا بايستم ولي دكتر گفته پس از يكدوره فيزيوتراپي و نرم شدن عضلات پا خواهي توانست راه بروي".ا
گفتم: "خيلي خوشحالم كه حالت بهتر شده و دوباره ميتوانيم مثل گذشته روزهاي تعطيل به كوه و دشت و صحرا بزنيم ولي هنوز نميتوانم دليل بهبودي تورا دراين شرايط براي خود تجزيه و تحليل نمايم.ا
سرش را نزديك آورد و گفت: "خودم هم هنوز گيجم ولي چيزي هست كه حتما" بايد برايت بگويم نميدانم باور خواهي كرد يا نه".ا
گفتم: "چرا ميترسي باور نكنم، مگر نه اينكه ما هميشه يكدل و يكزبان بوده ايم".ا
گفت: "آخر اين خيلي مهم است، براي خودم هم هنوز يك رؤيا است، در مورد شبي است كه سحرگاه آن بيدار شدم و در پايم درد شديدي احساس كردم" و ادامه داد:ا
"آنشب خوابم نميبرد، تا نيمه شب بيدار بودم و از خدا و حضرت طلب مرگ ميكردم، نميدانم خواب بودم يا بيدار كه ناگهان مشاهده كردم دري كه ريسمانها را بدان بسته بوديم از هم باز شد و سيدي بلند قد كه شال سبز رنگي به كمر بسته بود و عباي سياه خودرا به سر كشيده بود از ميان دو لنگه درب بيرون آمد و پس از نگاهي باطراف خود ريسمانيرا كه من به درب بسته بودم باز كرد و درحاليكه بمن نزديك ميشد گفت: "جوان براي چه اينجا نشسته اي".ا
من كه حس كردم او بايد سيدي بزرگوار باشد گفتم: "قربان جدت بروم از دوپا عليلم و نميتوانم تكان بخورم، براي شفاعت اينجا آمده ام".ا
او خم شد و دستي به پاهايم كشيد و گفت: "پاهاي تو هيچ عيبي ندارد، بلند شو راه بيفت" بعد دستم را گرفت و از زمين بلند كرد و چند قدم راه برد وگفت: "بهتر است بروي، همسر و فرزندانت منتظرتو هستند" و بعد از همان دري كه آمده بود باز گشت.ا
احساس نيروي تازه اي در پاهاي خود كردم، خواستم بدنبالش بروم و دامنش را گرفته از او تشكر كنم ولي نزديك درب پايم به چيزي گير كرد و زمين خوردم و از آن حال خلسه بيرون آمدم. اين درست زماني بود كه آن زوار پا روي پايم گذاشته بود".ا
درحاليكه چشمهايش پر از اشك بود ساكت شد. منتظر بود تا من چيزي بگويم ولي من هنوز نتوانسته بودم رؤياي اورا بدرستي تعبير و تفسير نمايم. باو گفتم: "تا حالا در مورد اين خواب با همسرت و يا مسئولان آستان قدس صحبت كرده اي".ا
گفت: "نه، با هيچكس، آنها خيلي از من خواسته اند تا دراين زمينه چيزهائي بآنها بگويم ولي من نميخواهم از بهبودي و شفاي من دراين وضعيت بهره برداري تبليغاتي كنند، ولي اعتقادم براينست كه لطف آن سيد عامل بهبودي پايم بوده است".ا
احساس عجيبي در خود داشتم، از يكطرف برايم مهم نبود كه چه عاملي سبب بهبودي پاي بهترين دوستم شده است و از طرف ديگر داستان او مرا بفكر فرو برده بود. اطمينان داشتم او حقيقت را برايم گفته است منتهي براي من كه تنها به علم پزشكي اعتقاد داشتم هضم و درك موضوع احتياج به زمان بيشتري داشت و باين زودي نميتوانستم درمورد اثرات يك خواب و خلسه قضاوت نمايم. پس رو باو كردم و گفتم: "دوست عزيز بهتر است اين موضوع بين خودمان بماند تا بعد درمورد آن مفصل صحبت كنيم. فعلا" بهتر است درمورد آينده تو كه چه بايد بكنيم تصميم بگيريم".ا
خنديد و گفت: "منهم با تو هم عقيده ام، بگذار درست و حسابي براه بيفتم آنوقت فرصت بحث درمورد اينموضوع را خواهيم داشت".ا
خبرنگاران روزنامه ها هر روز براي گرفتن عكس و گزارش نزد او ميآمدند و روزنامه هاي آنموقع پر بود از عكسهاي "آقا رحمت" و خانواده اش و شرح و تفصيل هاي درست و نادرست از شفا يافتن پاهاي او در حرم حضرت رضا.ا
بعضيها نوشته بودند كه او "از دوران كودكي فلج بوده است" و بعضي ديگر درمورد اين واقعيت كه او قبلا" فلج بوده اظهار ترديد كرده بودند. بعضيها اورا نظر كرده حضرت رضا ميدانستند و عده اي اورا فريبكار كه قصد بهره برداري از موضوع را داشته است. بهرحال تب و تاب اين موضوع تا مدتي بيشترين خوراك تبليغاتي براي روزنامه هاي آنروز بود.ا
چون كار ملاقاتهاي روزانه او داشت بدرازا ميكشيد و من بايستي بتهران باز ميگشتم و از طرفي خانواده او همگي دور وبرش جمع بودند لذا اورا دست آنها سپردم و خود با همسرم بتهران بازگشتم.ا
درتهران صاحب چاپخانه و همكاران اورا درجريان بهبودي او گذاشتم - البته از داستان خواب او چيزي بكسي نگفتم - همگي از خوشحالي سر از پا نميشناختند و سؤال ميكردند كه چرا اورا با خود بتهران نياورده ام.ا
برايشان توضيح ميدادم كه حالا ديگر "آقا رحمت" خيلي مهم شده و عده اي هر روز از او ديدن ميكنند و بشوخي بآنها ميگفتم: "شما نيز نميتوانيد باين آسانيها از او ديدن نمائيد مگر با گرفتن وقت ملاقات قبلي".ا
هر چند روز يكبار تلفني با همسرش تماس میگرفتم و از حال او جويا ميشدم. خبردار شدم كه وضعش رو به بهبودي است و ميتواند روي پايش بلند شده بايستد ولي هنوز نتوانسته راه برود.ا
دوماه بعد شنيدم با كمك آزمايشهاي فيزيوتراپي توانسته چند قدم بردارد و تا نزديك درب اطاق برود.ا
خوشحال از شنيدن آن باتفاق صاحب چاپخانه كه سخت مشتاق ديدار "آقا رحمت" بود روانه مشهد شديم و برسيدن هتل محل اقامتش اورا درحالي ملاقات كرديم كه لباس مرتبي به تن داشت، ريشي گذاشته بود و عمامه سبزي بسرش بسته بود و بطور محسوسي چاق شده و صورتش گوشت آورده بود. با ديدن صاحب چاپخانه در حاليكه اورا در آغوش ميكشيد دوباره عنان اختيار از دست داد و هردو با هم از خوشحالي گريستند.ا
"آقا رحمت" درحاليكه ميگرييد از صاحب چاپخانه بخاطر كمكهاي مالي و انساني او تشكر ميكرد و سهم اصلي در بهبودي خودرا از آن او ميدانست.ا
چون مويه ها تمام شد از او سؤال كرديم: "حالا چه تصميم داري و ميخواهي چكار كني".ا
گفت: "از من خواسته اند همينجا بمانم. گفته اند ميتوانيم برايت حقوقي تعيين كنيم و خانه اي در اختيارت بگذاريم كه تا آخر عمر تأمين باشي. درهمين آستان قدس نيز كار مناسبي برايت تعيين ميكنيم".ا
گفتم: "بسیار خوب است، تو چه جواب داده اي؟".ا
گفت: "شما كه ميدانيد من عاشق كار در چاپخانه هستم، ميخواهم بتهران بيايم و باز هم در ميان مركبها غلت بزنم منتهي فكر ميكنم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بمانم چون اينجا از همه نظر بهم ميرسند".ا
صاحب چاپخانه گفت: "من مخالفتي ندارم ولي در تهران هم ميتواني به معالجات خود ادامه دهي. از بابت هزينه ها نيز نگراني نداشته باش، من دوست دارم تو دوباره سر كارت باز گردي، ما بينهايت بتو و تخصص تو احتياج داريم. ولي درعين حال منهم معتقدم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بماني".ا
6
با اينكه توليت آستان قدس رضوي و مسئولين آن تمايل داشتند "آقا رحمت" را در مشهد نگهدارند و پيشنهاد هاي خوبي نيز باو كرده بودند سه ماه بعد او با پاي خود بتهران آمد و رسيده نرسيده وارد چاپخانه شد. با رسيدن او غوغائي از خوشحالي بپا گرديد و همه ناباورانه اورا كه تا چندی قبل با صندلي چرخدار به چاپخانه ميآمد استقبال كردند.ا
چيزي نگذشت كه "آقا رحمت" دوباره بسر كار باز گشت و كار چاپ پشت جلد مجلات و پوسترهاي رنگي را آغاز كرد. كسانيكه مصدوميت اورا نديده بودند باورشان نميشد كه او يكسال و نيم روي صندلي چرخدار باينطرف و آنطرف ميرفت و از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
دوباره دوره ها و گردشهاي هفتگي و ماهانه خانوادگي ما مانند قبل شروع شد. هيچكس از خواب شفابخش "آقا رحمت" با خبر نشد ولي من و او هر از گاه در موردآن صحبت ميكرديم. من معتقد بودم يك عامل فيزيكي مثل رشد ونزديك شدن دوسرعصب نخاع قطع شده بيكديگر احساس درد و نهايتا" بهبودي را باو باز گردانده است ولي او هميشه باور داشت كه آنچه ديده بود خواب نبوده بلكه واقعيتي عيني بوده و او دست آن سيد را بر روي پاهاي خود بخوبي حس كرده بود.ا
چيزي نگذشت كه "آقا رحمت" دوباره بسر كار باز گشت و كار چاپ پشت جلد مجلات و پوسترهاي رنگي را آغاز كرد. كسانيكه مصدوميت اورا نديده بودند باورشان نميشد كه او يكسال و نيم روي صندلي چرخدار باينطرف و آنطرف ميرفت و از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
دوباره دوره ها و گردشهاي هفتگي و ماهانه خانوادگي ما مانند قبل شروع شد. هيچكس از خواب شفابخش "آقا رحمت" با خبر نشد ولي من و او هر از گاه در موردآن صحبت ميكرديم. من معتقد بودم يك عامل فيزيكي مثل رشد ونزديك شدن دوسرعصب نخاع قطع شده بيكديگر احساس درد و نهايتا" بهبودي را باو باز گردانده است ولي او هميشه باور داشت كه آنچه ديده بود خواب نبوده بلكه واقعيتي عيني بوده و او دست آن سيد را بر روي پاهاي خود بخوبي حس كرده بود.ا
No comments:
Post a Comment