تير های چوبی سقف و غول یک چشم
1
در گذشته هاي نه چندان دور براي ساختن خانه ها در ایران از خشت و گل و گاهي نیز براي استحكام بيشتر از سنگ و آهك استفاده میکردند، براي پوشش سقف خانه ها نیز از تيرهاي چوبي كه معمولا" بدنه درختان تبريزي ویا افرا بود وحصيرهاي پهن بافته شده از الياف گياهي سود میبردند و سپس روی آنرا با ساختن مخلوطی ازخاك رس و کاه و مقداری آب بنام "كاهگل" ميپوشاندند. اين مخلوط بسيار مقاوم بود و از نفوذ نزولات آسماني مثل برف و بارانهاي شديد و صدمات عوامل مختلف جوي جلوگيري ميكرد و سالهاي متمادي سقف خانه ها را از آسيب خطرات فوق در امان نگاه ميداشت.ا
قبل از استفاده از تنه درختان پوست آنها را ميكندند وسپس براي مدتي طولاني آنها را در هواي باز ميگذاردند تا باندازه كافي خشك شوند، گاهي نيز آنها را حرارت ميدادند تا تخم حشراتي - مانند موريانه - كه ممكن بود در لابلاي آن باقيمانده و باعث پوكي و پوسيدگي آن شوند از بين برود، اغلب نيز اتفاق ميافتاد آنها را با مخلوطي از مواد نفتي رنگ ميكردند تا هم زيباتر و هم آسيب پذيري آنها كمتر گردد.ا
از آنجائيكه تيرهاي چوبي هميشه صاف و يكدست نبودند گاهي لازم ميآمد تا مقداري روي آنها كار شود و محل گره ها و ته مانده شاخه هاي گرفته شده را بتراشند تا صاف و مسطح گردند ولي گاهي براي انجام اينكار اهتمام لازم بكار برده نميشد و دربعضي از تيرها گره هائي چند و بعضا" برجستگيهائي اضافي بچشم ميخورد و يا هنگام حرارت دادن قسمتي از سطح تيرها سوخته و سياه ميشد كه در مجموع از زيبائي آنها ميكاست.ا
2
هر شب و هر روز كه براي خواب و استراحت به بستر ميرفتم قبل از اينكه لشكر خواب بر چشمهاي كنجكاو من غلبه كند كاري جز ديدن اشكال مختلف روي بدنه تيرهاي چوبي نداشتم، اشكالي كه تماشاي هركدام از آنها در روزهاي اول براي من بسيار عادي و نوعي بازي بود، باين ترتيب كه از درز و شكافها و برجستگيهاي روي تيرهاي چوبي و قسمتهاي سوخته و سياه شده آنها و خطوطي كه در بافت حصير روي آنها ايجاد شده بود براي خود تصاويري خيالي میساختم و سعی میکردم با وصل نمودن اين تصاوير با قصه ها و داستانهائيكه از پدر و مادر و همسالان خود شنيده بودم بوجود آنها واقعيت بيشتري بدهم، اشکال ترسناکی كه ديدن بعضي از آنها هول و هراسي ناشناخته و كابوسهائي آزار دهنده برایم بوجود میآورد.ا
روي يكي از تيرها، باقيمانده شاخه اي كه خوب تراشيده و صاف نشده بود باضافه محل يك گره باقيمانده از شاخه اي قطع شده در بالاي آن كم كم شكل غولي يك چشم را كه بيني بزرگی داشت و درقصه ها شنيده بودم، برايم تداعي میكرد.ا
در تصويرمحو دیگری روي يكي از حصيرها در حد فاصل بين دو تيرچوبي شكل پيرزني را درتصور خود ساخته بودم كه با چشمهای موذی خود خیره بمن مینگریست، چشمهائي سحر انگيز و آزار دهنده كه سعي داشتم حتي الامكان بآن نگاه نكنم. عجيب اينجا بود كه خيال ميكردم گاهي روي خودرا برميگرداند تا بجهت ديگري نگاه كند ولي تا چشمم باو ميافتاد دوباره برگشته بمن خیره میشد. دراينطور مواقع براي رهائي از نگاههای او فورا" لحاف را روي سر ميكشيدم و تا خاموش شدن چراغ اطاق سرم را از زير لحاف بيرون نمي آوردم. اين پيرزن نيز شبيه يكي از جادوگران قصه هائي بود كه مادرم برايم تعريف كرده بود.ا
در انتهاي اطاق قسمتي از يكي از تيرهاي چوبي سوخته بود، با اينكه سعي كرده بودند سياهي آنرا با رنگی قهوه ای محو كنند ولي كاملا" زدوده نگردیده بود. سياهي اين قطعه چوب نيز چون دهانه غاری تاریک و بی انتها برايم مسئله ای ترسناك ایجاد میکرد كه منتظر بودم هر لحظه از درون آن موجوداتي ناشناخته برای بردنم خارج شوند.ا
تصاوير ديگري نيز چون سر يك سگ بر روي یکی از تيرهای چوبي و تعدادي گوسفندهای کوچک و بزرگ بر روي حصير بافته شده سقف ديده ميشد - و يا من در خيال خود آنها را ساخته بودم - كه هر شب و هر روز هنگامي كه براي خواب به بستر ميرفتم و قبل از اينكه بخواب روم با شمارش آنها خود را سرگرم ميكردم ولي هميشه از ديدن تصوير آن غول يك چشم با بيني بزرگش و حفره سياه وترسناك بر روي تير چوبي ديگر و همچنين تصوير آن پيرزن موذي - چون نگاهش برايم آزار دهنده بود - بر روي حصير سقف احساسي توأم با ترس و نفرت در من ایجاد میشد كه سعي داشتم حتي المقدور و تا آنجا كه ممكن بود به آنها نگاه نكنم و خودرا با تصاوير ديگر مشغول نمايم.ا
3
روي يكي از تيرها، باقيمانده شاخه اي كه خوب تراشيده و صاف نشده بود باضافه محل يك گره باقيمانده از شاخه اي قطع شده در بالاي آن كم كم شكل غولي يك چشم را كه بيني بزرگی داشت و درقصه ها شنيده بودم، برايم تداعي میكرد.ا
در تصويرمحو دیگری روي يكي از حصيرها در حد فاصل بين دو تيرچوبي شكل پيرزني را درتصور خود ساخته بودم كه با چشمهای موذی خود خیره بمن مینگریست، چشمهائي سحر انگيز و آزار دهنده كه سعي داشتم حتي الامكان بآن نگاه نكنم. عجيب اينجا بود كه خيال ميكردم گاهي روي خودرا برميگرداند تا بجهت ديگري نگاه كند ولي تا چشمم باو ميافتاد دوباره برگشته بمن خیره میشد. دراينطور مواقع براي رهائي از نگاههای او فورا" لحاف را روي سر ميكشيدم و تا خاموش شدن چراغ اطاق سرم را از زير لحاف بيرون نمي آوردم. اين پيرزن نيز شبيه يكي از جادوگران قصه هائي بود كه مادرم برايم تعريف كرده بود.ا
در انتهاي اطاق قسمتي از يكي از تيرهاي چوبي سوخته بود، با اينكه سعي كرده بودند سياهي آنرا با رنگی قهوه ای محو كنند ولي كاملا" زدوده نگردیده بود. سياهي اين قطعه چوب نيز چون دهانه غاری تاریک و بی انتها برايم مسئله ای ترسناك ایجاد میکرد كه منتظر بودم هر لحظه از درون آن موجوداتي ناشناخته برای بردنم خارج شوند.ا
تصاوير ديگري نيز چون سر يك سگ بر روي یکی از تيرهای چوبي و تعدادي گوسفندهای کوچک و بزرگ بر روي حصير بافته شده سقف ديده ميشد - و يا من در خيال خود آنها را ساخته بودم - كه هر شب و هر روز هنگامي كه براي خواب به بستر ميرفتم و قبل از اينكه بخواب روم با شمارش آنها خود را سرگرم ميكردم ولي هميشه از ديدن تصوير آن غول يك چشم با بيني بزرگش و حفره سياه وترسناك بر روي تير چوبي ديگر و همچنين تصوير آن پيرزن موذي - چون نگاهش برايم آزار دهنده بود - بر روي حصير سقف احساسي توأم با ترس و نفرت در من ایجاد میشد كه سعي داشتم حتي المقدور و تا آنجا كه ممكن بود به آنها نگاه نكنم و خودرا با تصاوير ديگر مشغول نمايم.ا
3
در يكي از روزهاي سرد زمستان كه بدليل ابتلا به سرماخوردگي و شدت تب قادر برفتن دبستان نبودم قرار شد درخانه بمانم و در زير كرسي گرم خوابيده استراحت نمايم.ا
مادرم طبق عادت معمول هر روزه خود اول آتش منقل زيركرسي را با مقداري خاكه ذغال باز سازي كرد و پس از مرتب نمودن لحاف اطراف كرسي بمن گفت:ا
"ميخوام برم بيرون مقداري سبزي بخرم تا برايت آش درست كنم، يكوقت نكنه از زير كرسي بلند شده بري بيرون، هوا خيلي سرده، توهم تب داري بهتره خوابيده استراحت كني" و بعد اضافه كرد: "آتش منقل را تازه عوض كرده ام، سرت را زير كرسي نكن چونكه بوي ذغال اذيتت ميكنه" واز در بيرون رفت.ا
پس از رفتن مادر لحاف را تا زير گلو بالا كشيدم و با چشم دوختن به سقف آماده خواب شدم ولي تب و سردرد شديد اجازه نميداد تا چشمهايم رويهم افتد و ناچار سعي كردم با چشم دوختن به سقف و بازي با تصاوير مجازی آن خودرا مشغول نمایم.ا
چون مادرم برای گرم شدن فضاي اتاق دربها را بسته و پرده ها را نيز كشيده بود لذا تنها تصويري كه در روشنائي باقيمانده از پنجره ديده ميشد تصوير همان غول يك چشم و پيرزن جادوگر بود.ا
نظر باينكه ديدن آنها آزارم ميداد چشمهاي خودرا بستم ولي چون خوابم نميبرد هربار كه چشم باز ميكردم در تاريك روشن اطاق آنها را ميديدم كه با سماجت هرچه تمامتر بمن چشم دوخته اند. تب و سردرد و اطاق نيمه تاريك و تنها با آن تصاوير ترسناك، همه دست بدست هم داده ترسي ناخواسته در من بوجود آوردند، ترسي كه هيچگونه راه گريزي از آن نداشتم. براي احتراز از ديدن آنها لحاف را روي صورت خود كشيدم تا فارغ از نگاههاي ترسناكشان كه آزارم ميدادند بخواب روم.ا
چيزي نگذشت كه احساس آرامشي قوي بر من چيره شد، سردردم تخفيف يافت و رخوت و سبكي بيش از اندازه اي در من بوجود آمد. لحاف را از روي صورت خود كنار زدم و با كمال تعجب غول كريه المنظر و پيرزن جادوگر را بالاي سرم دیدم که ایستاده وبمن نگاه ميكنند. چون متوجه شدند بيدارم دستشان را بطرفم دراز كردند تا کمک کرده از جا بلند شوم. نمیدانستم از من چه میخواهند ولی احساس کردم دیگر از آنها نمیترسم لذا دستم را بآنها داده از جا بلند شدم و بدنبال آنها بطرف سقف جائيكه حفره سياه قرار داشت رفتم و بدون برخورد با هيچگونه مانعي همگی از ميان آن گذشته به روي بام خانه رسيدیم.ا
برف همه جا را پوشانيده بود ولي من بدون اینکه احساس سرما کنم همانطور دست در دست آنها داشتم از بام خانه جدا شدیم و بدون اينكه ديگر پا بر زمين داشته باشیم سبكبال در هوا رو ببالا رفتیم.ا
هنگاميكه از فراز كوچه خودمان ميگذشتم مادرم را ديدم كه مرا با انگشت به همسايگان نشان ميدهد و در حاليكه شيون كنان بر سر ميزند از آنها ميخواهد تا كمك كرده مرا از دست غول یک چشم و پیرزن نجات دهند ولي همسايگان بدون توجه به استغاثه هاي او با بي تفاوتي مرا كه هرلحظه از آنها دورتر ميشدم نگاه ميكردند.ا
باتفاق آنها لحظه به لحظه از زمين فاصله ميگرفتم و به ابرها نزديك ميشدم تا جائيكه خانه هاي زيرپايم تبديل به قوطيهائي كوچك و سپس خطوطي درهم و برهم شدند كه من نتوانستم خانه خودمان را دربين آنها تشخیص دهم ولي هنوز صداي مادرم را كه از مردم براي نجات من كمك ميطلبید ميشنيدم.ا
دراينموقع برگشتم تا از غول يك چشم و پيرزن بخواهم مرا به زمين باز گردانند ولي چون باطراف خود نگريستم اثري از آنها نديدم. ناگهان ترس از اینكه درميان زمين و آسمان و ميان ابرها تنها هستم و دیگر کسی نیست تا مرا از سقوط باز دارد بر وجودم چنگ انداخت، مضافا" اينكه حس کردم تنفس نيز در آن ارتفاع برايم مشكل شده است.ا
همانطور كه باطراف نگاه ميكردم توده ابري فشرده را ديدم كه بسمت من آمد و مرا درميان گرفت، ذرات خنك آب موجود در ميان ابر صورتم را نوازش داد و همين امر باعث شد تا قادر گردم چند نفس عميق کشیده خود را راحت تر حس كنم بخصوص اینکه حس کردم کمک میکند تا آهسته و با تأنی بسمت پائین روم.ا
دوباره صداي مادرم را از دور شنيدم كه درحال گريه تكرار ميكرد: "خداي من مثل اينكه دارد برميگردد، خدايا كمكم كن و اورا بمن بازگردان".ا
تعجب ميكردم كه چرا مادرم بيجهت مويه ميكند. من كه حالم خوب بود و داشتم نزد او باز ميكشتم، ديگر از آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، مثل اينكه آنها وظيفه خودرا انجام داده و رفته بودند ولي راستي چرا مرا به آسمان بردند و سپس تنها درميان ابرها رهايم كردند. آيا آنها نميدانستند دست به چه كار خطرناكي زده اند و يا شايد هم عمدا" اينكار را كرده بودند تا دراثر سقوط جانم را از دست بدهم.ا
حالا بجز صداي مادرم صداهاي ديگري را هم، درهم و برهم مي شنيدم، ناگهان صداي پدرم را شنيدم كه ميپرسيد: "آقاي دكتر....شما....فكر... ميكنيد.... خطر... گذشته....حالش بهتر ميشود".ا
مخاطب كه گويا دكتر بود جواب داد: "خطر...رفع... شده.....ولي.... احتياج به اكسيژن ومراقبت شديد دارد.ا
هنوز معني و مفهوم اين سؤال و جوابها را بدرستي درك نميكردم و نميدانستم آنها در باره چه چيزي صحبت ميكنند. با خود گفتم: "حال من كه خوب است و دارم بسوي آنها باز ميگردم، پس چرا آنها اينقدر نگرانند و با دكتر در مورد چه كسي صحبت ميكنند".ا
حالا آنقدر پائين آمده بودم كه دوباره خانه ها و كوچه پس كوچه هاي محله خودمان را براحتي ميتوانستم ببينم. با اينكه سقوط من بآهستگي صورت ميگرفت ولي هنوز بيم آنرا داشتم تا دراثر سقوط جان خودرا از دست بدهم و يا حد اقل دست و پايم بشكند.ا
هنگاميكه بام خانه خودمان پدیدار شد ديگر برايم مسلم شد بزودي بروي آن خواهم افتاد. خودرا آماده كردم تا هنگام سقوط حد اقل با پا بروي بام فرود آيم ولي با تمام كوششي كه كردم نتوانستم و با پشت بروي بام افتادم. دراثر ترس از اين سقوط، ناگهان تكان شديدي خوردم وفريادي خفه از سينه ام خارج شد. همين امر سبب گردید تا مثل كسيكه از خواب پريده باشد چشمهاي خود را باز كرده هراسان باطراف خود نگاه كنم.ا
برخلاف انتظارم خودرا در اطاقي بجز خانه خودمان ديدم. روي تختي خوابيده بودم وسقف سفيدي را بالاي سر خود ميديدم، ديگر از آن تيرهاي چوبي و غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، چيزي شفاف روي بيني ام بود كه انتهاي آن به لوله باريكي وصل ميشد. چون سرم را بطرف راست گرداندم لوله باريك ديگري را ديدم كه بدستم وصل كرده بودند، دنباله اين لوله بكيسه اي كه مايعي بي رنگ در آن ديده ميشد و از ميله اي آويزان بود اتصال داشت. چند نفر ديگر هم روي تختهائي دور و برم خوابيده بودند. دراينموقع چشمم به مادرم افتاد كه روي صندلي كنار تختم در حاليكه سرش به يكطرف خم شده بخواب رفته بود.ا
هنوز بدرستي موقعيت خودرا تشخيص نميدادم و نميدانستم چرا آنجا هستم و چرا آن وسيله شفاف را روي بيني ام گذاشته اند. خواستم مادرم را صدا كنم ولي صدائي از گلويم خارج نشد. سعی کردم دست ديگرم را كه آزاد بود بالا آورده آن سرپوش شفاف را از روي بيني ام بردارم ولي بلافاصله پي بردم قدرت اينكار را ندارم زيرا بنظر ميرسيد عضلات دستم سفت و سخت شده و قادر به حركت نيست. سعي كردم از جا برخيزم ولي با اولين حركت چشمهايم سياهي رفت و دوباره به پشت روي تخت افتادم.ا
دراينموقع مادرم كه بيدار و متوجه حركات من شده بود از جا برخاسته خودرا بمن رساند ودر حاليكه ميگفت: "نه، نه، عزيزم تكان نخور، لوله اكسيژن قطع ميشود" بروي من خم شد و نالان و گریان میگفت: "خدا را شكر، خدا را شكر كه بهوش آمدي، داشتم ميمردم، خداي من، بچه ام داشت از دستم ميرفت، همه اش تقصير من بود، نميبايستي تورا در زير آن كرسي لعنتي تنها ميگذاشتم، آخ خداي من، چقدر نذر و نياز كردم كه خداوند تورا بمن باز گرداند" و درحاليكه مرا ميبوسيد ومثل ابر بهار اشك ميريخت اضافه كرد: "خداي من، خوب شد پدرت زود سر رسيد و تورا به بيمارستان رساند درغير اينصورت تورا از دست داده بودم".ا
درحاليكه از حرفهاي مادرم چیزی سر در نميآوردم فكر كردم حتما" منظورش از اينكه نبايد مرا تنها ميگذاشت اين بود كه در آنصورت آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نميتوانستند مرا با خود به آسمان ببرند و درميان ابرها رهايم كنند ولي من كه آرام به زمين آمده بودم پس چرا مرا به بيمارستان آورده اند و اين لوله ها را بدست و صورتم وصل كرده اند. چرا گردن وبدنم اينقدر درد ميكند و با هر حركتي سرم گيج ميرود.ا
با صدائي كه انگار از ته چاه بيرون ميآمد از مادرم پرسيدم: "مگر چه شده و چه اتفاقي افتاده است".ا
مادرم جواب داد: "هيچی، هيچي، همه اش تقصير آن كرسي لعنتي بود كه تورا تنها زير آن خواباندم، حالا همه چيز گذشته است، تو فقط بايد بخوابي و استراحت كني. وقتي حالت خوب شد همه چیز را برايت خواهم گفت".ا
سرم را روي بالش گذاشتم و چشمهايم را به طاق دوختم. ديگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نبودند تا مجبور شوم از آنها روي بگردانم. متوجه شده بودم كه در رابطه با آنها حوادثي اتفاق افتاده كه مجبور شده اند مرا به بيمارستان بياورند. چون احساس خستگي شديد ميكردم چشمهايم را بستم و بدون اينكه ديگر به چيزي فكر كنم خيلي زود بخواب رفتم.ا
بعد ها مادرم برايم گفت: "اگر آنروز قدري ديرتر رسيده بودم بوي ذغال منقل كرسي تورا كشته بود. با اينكه بتو سفارش كرده بودم سرت را زير كرسي نكني نميدانم چرا تو لحاف را روي سرت كشيدي، همان باعث شد تا گاز ذغال تورا بگيرد" و بعد اضافه كرد: "وقتي تورا از زير كرسي بيرون كشيدم درحقيقت مرده بودي، با فرياد از همسايه ها كمك خواستم تا تورا به بيمارستان برسانند، همه براين باور بودند كه ديگر کارت تمام است ولي همانموقع پدرت از راه رسيد و تورا با سرعت به نزديكترين بيمارستان رساند".ا
پدرم ميگفت: "وقتي دكتر تورا ديد سري تكان داد و گفت شانس زنده ماندنش بسيار كم است ولي ما تلاش خودرا ميكنيم بقيه اش با خداست".ا
مادرم معتقد بود كه: "نذر و نيازهاي من تورا از مرگ نجات داده وگرنه تو از دست رفته بودي".ا
ولي خود من براين باور بودم كه اگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر مرا آن بالا رها نكرده بودند و با خود ميبردند آنوقت كار من تمام بود و........ امروز هم اين داستان نوشته نميشد.ا
مادرم طبق عادت معمول هر روزه خود اول آتش منقل زيركرسي را با مقداري خاكه ذغال باز سازي كرد و پس از مرتب نمودن لحاف اطراف كرسي بمن گفت:ا
"ميخوام برم بيرون مقداري سبزي بخرم تا برايت آش درست كنم، يكوقت نكنه از زير كرسي بلند شده بري بيرون، هوا خيلي سرده، توهم تب داري بهتره خوابيده استراحت كني" و بعد اضافه كرد: "آتش منقل را تازه عوض كرده ام، سرت را زير كرسي نكن چونكه بوي ذغال اذيتت ميكنه" واز در بيرون رفت.ا
پس از رفتن مادر لحاف را تا زير گلو بالا كشيدم و با چشم دوختن به سقف آماده خواب شدم ولي تب و سردرد شديد اجازه نميداد تا چشمهايم رويهم افتد و ناچار سعي كردم با چشم دوختن به سقف و بازي با تصاوير مجازی آن خودرا مشغول نمایم.ا
چون مادرم برای گرم شدن فضاي اتاق دربها را بسته و پرده ها را نيز كشيده بود لذا تنها تصويري كه در روشنائي باقيمانده از پنجره ديده ميشد تصوير همان غول يك چشم و پيرزن جادوگر بود.ا
نظر باينكه ديدن آنها آزارم ميداد چشمهاي خودرا بستم ولي چون خوابم نميبرد هربار كه چشم باز ميكردم در تاريك روشن اطاق آنها را ميديدم كه با سماجت هرچه تمامتر بمن چشم دوخته اند. تب و سردرد و اطاق نيمه تاريك و تنها با آن تصاوير ترسناك، همه دست بدست هم داده ترسي ناخواسته در من بوجود آوردند، ترسي كه هيچگونه راه گريزي از آن نداشتم. براي احتراز از ديدن آنها لحاف را روي صورت خود كشيدم تا فارغ از نگاههاي ترسناكشان كه آزارم ميدادند بخواب روم.ا
چيزي نگذشت كه احساس آرامشي قوي بر من چيره شد، سردردم تخفيف يافت و رخوت و سبكي بيش از اندازه اي در من بوجود آمد. لحاف را از روي صورت خود كنار زدم و با كمال تعجب غول كريه المنظر و پيرزن جادوگر را بالاي سرم دیدم که ایستاده وبمن نگاه ميكنند. چون متوجه شدند بيدارم دستشان را بطرفم دراز كردند تا کمک کرده از جا بلند شوم. نمیدانستم از من چه میخواهند ولی احساس کردم دیگر از آنها نمیترسم لذا دستم را بآنها داده از جا بلند شدم و بدنبال آنها بطرف سقف جائيكه حفره سياه قرار داشت رفتم و بدون برخورد با هيچگونه مانعي همگی از ميان آن گذشته به روي بام خانه رسيدیم.ا
برف همه جا را پوشانيده بود ولي من بدون اینکه احساس سرما کنم همانطور دست در دست آنها داشتم از بام خانه جدا شدیم و بدون اينكه ديگر پا بر زمين داشته باشیم سبكبال در هوا رو ببالا رفتیم.ا
هنگاميكه از فراز كوچه خودمان ميگذشتم مادرم را ديدم كه مرا با انگشت به همسايگان نشان ميدهد و در حاليكه شيون كنان بر سر ميزند از آنها ميخواهد تا كمك كرده مرا از دست غول یک چشم و پیرزن نجات دهند ولي همسايگان بدون توجه به استغاثه هاي او با بي تفاوتي مرا كه هرلحظه از آنها دورتر ميشدم نگاه ميكردند.ا
باتفاق آنها لحظه به لحظه از زمين فاصله ميگرفتم و به ابرها نزديك ميشدم تا جائيكه خانه هاي زيرپايم تبديل به قوطيهائي كوچك و سپس خطوطي درهم و برهم شدند كه من نتوانستم خانه خودمان را دربين آنها تشخیص دهم ولي هنوز صداي مادرم را كه از مردم براي نجات من كمك ميطلبید ميشنيدم.ا
دراينموقع برگشتم تا از غول يك چشم و پيرزن بخواهم مرا به زمين باز گردانند ولي چون باطراف خود نگريستم اثري از آنها نديدم. ناگهان ترس از اینكه درميان زمين و آسمان و ميان ابرها تنها هستم و دیگر کسی نیست تا مرا از سقوط باز دارد بر وجودم چنگ انداخت، مضافا" اينكه حس کردم تنفس نيز در آن ارتفاع برايم مشكل شده است.ا
همانطور كه باطراف نگاه ميكردم توده ابري فشرده را ديدم كه بسمت من آمد و مرا درميان گرفت، ذرات خنك آب موجود در ميان ابر صورتم را نوازش داد و همين امر باعث شد تا قادر گردم چند نفس عميق کشیده خود را راحت تر حس كنم بخصوص اینکه حس کردم کمک میکند تا آهسته و با تأنی بسمت پائین روم.ا
دوباره صداي مادرم را از دور شنيدم كه درحال گريه تكرار ميكرد: "خداي من مثل اينكه دارد برميگردد، خدايا كمكم كن و اورا بمن بازگردان".ا
تعجب ميكردم كه چرا مادرم بيجهت مويه ميكند. من كه حالم خوب بود و داشتم نزد او باز ميكشتم، ديگر از آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، مثل اينكه آنها وظيفه خودرا انجام داده و رفته بودند ولي راستي چرا مرا به آسمان بردند و سپس تنها درميان ابرها رهايم كردند. آيا آنها نميدانستند دست به چه كار خطرناكي زده اند و يا شايد هم عمدا" اينكار را كرده بودند تا دراثر سقوط جانم را از دست بدهم.ا
حالا بجز صداي مادرم صداهاي ديگري را هم، درهم و برهم مي شنيدم، ناگهان صداي پدرم را شنيدم كه ميپرسيد: "آقاي دكتر....شما....فكر... ميكنيد.... خطر... گذشته....حالش بهتر ميشود".ا
مخاطب كه گويا دكتر بود جواب داد: "خطر...رفع... شده.....ولي.... احتياج به اكسيژن ومراقبت شديد دارد.ا
هنوز معني و مفهوم اين سؤال و جوابها را بدرستي درك نميكردم و نميدانستم آنها در باره چه چيزي صحبت ميكنند. با خود گفتم: "حال من كه خوب است و دارم بسوي آنها باز ميگردم، پس چرا آنها اينقدر نگرانند و با دكتر در مورد چه كسي صحبت ميكنند".ا
حالا آنقدر پائين آمده بودم كه دوباره خانه ها و كوچه پس كوچه هاي محله خودمان را براحتي ميتوانستم ببينم. با اينكه سقوط من بآهستگي صورت ميگرفت ولي هنوز بيم آنرا داشتم تا دراثر سقوط جان خودرا از دست بدهم و يا حد اقل دست و پايم بشكند.ا
هنگاميكه بام خانه خودمان پدیدار شد ديگر برايم مسلم شد بزودي بروي آن خواهم افتاد. خودرا آماده كردم تا هنگام سقوط حد اقل با پا بروي بام فرود آيم ولي با تمام كوششي كه كردم نتوانستم و با پشت بروي بام افتادم. دراثر ترس از اين سقوط، ناگهان تكان شديدي خوردم وفريادي خفه از سينه ام خارج شد. همين امر سبب گردید تا مثل كسيكه از خواب پريده باشد چشمهاي خود را باز كرده هراسان باطراف خود نگاه كنم.ا
برخلاف انتظارم خودرا در اطاقي بجز خانه خودمان ديدم. روي تختي خوابيده بودم وسقف سفيدي را بالاي سر خود ميديدم، ديگر از آن تيرهاي چوبي و غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، چيزي شفاف روي بيني ام بود كه انتهاي آن به لوله باريكي وصل ميشد. چون سرم را بطرف راست گرداندم لوله باريك ديگري را ديدم كه بدستم وصل كرده بودند، دنباله اين لوله بكيسه اي كه مايعي بي رنگ در آن ديده ميشد و از ميله اي آويزان بود اتصال داشت. چند نفر ديگر هم روي تختهائي دور و برم خوابيده بودند. دراينموقع چشمم به مادرم افتاد كه روي صندلي كنار تختم در حاليكه سرش به يكطرف خم شده بخواب رفته بود.ا
هنوز بدرستي موقعيت خودرا تشخيص نميدادم و نميدانستم چرا آنجا هستم و چرا آن وسيله شفاف را روي بيني ام گذاشته اند. خواستم مادرم را صدا كنم ولي صدائي از گلويم خارج نشد. سعی کردم دست ديگرم را كه آزاد بود بالا آورده آن سرپوش شفاف را از روي بيني ام بردارم ولي بلافاصله پي بردم قدرت اينكار را ندارم زيرا بنظر ميرسيد عضلات دستم سفت و سخت شده و قادر به حركت نيست. سعي كردم از جا برخيزم ولي با اولين حركت چشمهايم سياهي رفت و دوباره به پشت روي تخت افتادم.ا
دراينموقع مادرم كه بيدار و متوجه حركات من شده بود از جا برخاسته خودرا بمن رساند ودر حاليكه ميگفت: "نه، نه، عزيزم تكان نخور، لوله اكسيژن قطع ميشود" بروي من خم شد و نالان و گریان میگفت: "خدا را شكر، خدا را شكر كه بهوش آمدي، داشتم ميمردم، خداي من، بچه ام داشت از دستم ميرفت، همه اش تقصير من بود، نميبايستي تورا در زير آن كرسي لعنتي تنها ميگذاشتم، آخ خداي من، چقدر نذر و نياز كردم كه خداوند تورا بمن باز گرداند" و درحاليكه مرا ميبوسيد ومثل ابر بهار اشك ميريخت اضافه كرد: "خداي من، خوب شد پدرت زود سر رسيد و تورا به بيمارستان رساند درغير اينصورت تورا از دست داده بودم".ا
درحاليكه از حرفهاي مادرم چیزی سر در نميآوردم فكر كردم حتما" منظورش از اينكه نبايد مرا تنها ميگذاشت اين بود كه در آنصورت آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نميتوانستند مرا با خود به آسمان ببرند و درميان ابرها رهايم كنند ولي من كه آرام به زمين آمده بودم پس چرا مرا به بيمارستان آورده اند و اين لوله ها را بدست و صورتم وصل كرده اند. چرا گردن وبدنم اينقدر درد ميكند و با هر حركتي سرم گيج ميرود.ا
با صدائي كه انگار از ته چاه بيرون ميآمد از مادرم پرسيدم: "مگر چه شده و چه اتفاقي افتاده است".ا
مادرم جواب داد: "هيچی، هيچي، همه اش تقصير آن كرسي لعنتي بود كه تورا تنها زير آن خواباندم، حالا همه چيز گذشته است، تو فقط بايد بخوابي و استراحت كني. وقتي حالت خوب شد همه چیز را برايت خواهم گفت".ا
سرم را روي بالش گذاشتم و چشمهايم را به طاق دوختم. ديگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نبودند تا مجبور شوم از آنها روي بگردانم. متوجه شده بودم كه در رابطه با آنها حوادثي اتفاق افتاده كه مجبور شده اند مرا به بيمارستان بياورند. چون احساس خستگي شديد ميكردم چشمهايم را بستم و بدون اينكه ديگر به چيزي فكر كنم خيلي زود بخواب رفتم.ا
بعد ها مادرم برايم گفت: "اگر آنروز قدري ديرتر رسيده بودم بوي ذغال منقل كرسي تورا كشته بود. با اينكه بتو سفارش كرده بودم سرت را زير كرسي نكني نميدانم چرا تو لحاف را روي سرت كشيدي، همان باعث شد تا گاز ذغال تورا بگيرد" و بعد اضافه كرد: "وقتي تورا از زير كرسي بيرون كشيدم درحقيقت مرده بودي، با فرياد از همسايه ها كمك خواستم تا تورا به بيمارستان برسانند، همه براين باور بودند كه ديگر کارت تمام است ولي همانموقع پدرت از راه رسيد و تورا با سرعت به نزديكترين بيمارستان رساند".ا
پدرم ميگفت: "وقتي دكتر تورا ديد سري تكان داد و گفت شانس زنده ماندنش بسيار كم است ولي ما تلاش خودرا ميكنيم بقيه اش با خداست".ا
مادرم معتقد بود كه: "نذر و نيازهاي من تورا از مرگ نجات داده وگرنه تو از دست رفته بودي".ا
ولي خود من براين باور بودم كه اگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر مرا آن بالا رها نكرده بودند و با خود ميبردند آنوقت كار من تمام بود و........ امروز هم اين داستان نوشته نميشد.ا
No comments:
Post a Comment