"طاهره"
I
دیدار غیر منتظره
آنروز غروب هم مثل روزهای گذشته منصور لحاف چهل تکه ای را که مادر تازه برایش دوخته بود زیر بغل زد و از پله های بام بالا رفت تا بستر خودرا روی بام پهن کند. او اینکار را هر روزغروب انجام میداد تا بستر آفتاب خورده و داغش را که صبح همان روز جمع کرده و در چادرشبی راه راه پیچیده بود باز کند تا باد خنک شبانه آنرا برای خواب و استراحت نیمه شب آماده نماید.ا
گستردن بستر را اغلب او خود انجام میداد ولی چنانچه بدلیل مشغله زیاد دیر بخانه میرسید مادرش برای انجام اینکار به بام میرفت تا در صورت امکان هنگام گستردن بستر چند کلمه ای هم با خانمهای همسایه که آنها نیز بهمین منظور روی بام میآمدند گپ بزندا
چون دیرتر از هر روز بخانه آمده بود هنگامیکه بروی بام رفت لحاف چهل تکه را بر سر دیوار خانه همسایه نهاد و سپس مشغول باز کردن چادرشب شد. خورشید که آنروز با گرمای خود زمین را چون کوره آتش تفته بود دقایقی قبل درپشت کوههای مغرب پائین رفته و روشنائی روز میرفت تا از بام خانه ها برچیده شود.ا
چون کار گستردن بستر بپایان رسید دست بر سر دیوار برد تا لحاف چهل تکه را برداشته درکنار بستر نهد که ناگهان متوجه شد دو چشم سیاه و مخمور زنی زیبا وجوان از سر دیوار باو خیره شده است.ا
سراسیمه خودرا عقب کشید، دستش که برای برداشتن لحاف به لبه دیوار نزدیک شده بود درهوا معلق ماند و خود چون خرگوشی که در نگاه افعی بیحس شده باشد با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به زن جوان خیره ماند.ا
درطول سالهائیکه درآن محل اقامت داشتند و تابستانها برای خواب و گستردن بستر به بام میرفت این اولین بار بود که چشمان سیاه زنی آنچنان زیبا را از سر دیوار همسایه خود میدید.ا
هنوز از تعجب و سرگشتگی بیرون نیامده بود که صدای زن با آهنگی که تمام وجود اورا تکان میداد بگوشش رسید که گفت: "آقا منصور سلام"ا
منصور که فطرتا" جوانی کم رو و خجالتی بود و اغلب بهمین دلیل مورد ریشخند و تمسخر دختران فامیل قرار میگرفت از این برخورد ناگهانی چنان دست و پای خودرا گم کرد که مثل برق گرفته ها درجای خود میخکوب شد و بدون اینکه قادر باشد جوابی به سلام زن جوان بدهد سر خودرا پائین انداخت و درجستجوی راهی برآمد تا خودرا ازاین موقعیت نجات دهد.ا
زن جوان که اورا ساکت و شرمگین دید با لحنی شوخ ادامه داد: "چي شده منصورخان، چرا اينطور سرتو پائين انداختی و دستپاچه شدي، تا حالا یک خانم خوشگل ندیده ای" وچون منصور را بیش از اندازه هراسان دید با کرشمه ای هنرمندانه اضافه کرد: "فقط خواستم سلامي بهت كرده باشم".ا
منصور درحاليكه سعي ميكرد خودرا جمع و جور كند و جلو ارتعاش صدایش را بگيرد سرش را کمی بالا آورد وگفت:" نه، نه،.... خواهش ميكنم،....آخه تا حالا شما را اینطرفها نديده بودم" و بعد براي اينكه سؤالي كرده باشد پرسید:"آيا شما مستأجر جديد منزل حاج تقي هستيد"ا
زن جوان خنديد وجوابداد:ا
"مستاجر كه نه، من خواهر زاده زن حاج تقي هستم، آمده ام چند ماهی درمنزل خاله ام با آنها زندگي كنم". بعد اضافه كرد: "ميخوای بدوني اسمم چیه".ا
منصور كه هنوز خودرا باز نيافته بود با دستپاچگي گفت: "نه،....خوب، يعني اينكه چرا، بد نيست اسم شما را بدانم".ا زن جوان با همان لبخند شوخ و صدائي كه تا اعماق وجود منصور نفوذ كرد گفت: "اسمم طاهره است."ا
منصورهم بدون اينكه متوجّه باشد گفت: "اسم منم منصوره" و ناگهان پي برد كه گاف بزرگي داده زيرا زن جوان دراولین وهله اورا با اسم صدا كرده بود.ا
طاهره درحاليكه ميخنديد گفت: "چند روزه من همسايه ديوار بديوار شما شده ام، اگر میل داشتی ميتونیم هر روز از همينجا قدری با هم صحبت كنيم، من خيلي دلم ميخواد از اوضاع اين محل كه با آن نا آشنا هستم مطلع بشم".ا
منصور سرش را تكان داد و فوری گفت: "باشه....هر...طور....ميل شماست". طاهره نیز پس از تشکر دستی بعنوان خداحافظي تکان داد و در پشت ديوار ناپديد شد.ا
منصور درحاليكه هنوز دست و پايش ميلرزيد و عرق بی اختیار از سر و رویش میچکید بی اراده لحاف را از سر دیوار برداشته درکنار بستر نهاد و خود در میان آن نشست و بدون توجّه به هورم حرارتی که از گرماي تشک برمیخاست سر خودرا در دست گرفته بفكر فرو رفت.ا
لحن گفتار طاهره و چشمان سياهش اورا جادو كرده بود. براي خودش كه تا آنزمان با كمتر دختري همكلام شده بود و دراين رابطه هميشه مورد تمسخر قرار ميگرفت باورکردنی نبود كه توانسته با زن زيباي ناشناسی که تازه نام اورا دانسته و فهمیده بود خواهرزاده زن حاج تقی همسایه دیوار بدیوار آنهاست هم کلام شده واينقدر حرف زده باشد.ا
II
گستردن بستر را اغلب او خود انجام میداد ولی چنانچه بدلیل مشغله زیاد دیر بخانه میرسید مادرش برای انجام اینکار به بام میرفت تا در صورت امکان هنگام گستردن بستر چند کلمه ای هم با خانمهای همسایه که آنها نیز بهمین منظور روی بام میآمدند گپ بزندا
چون دیرتر از هر روز بخانه آمده بود هنگامیکه بروی بام رفت لحاف چهل تکه را بر سر دیوار خانه همسایه نهاد و سپس مشغول باز کردن چادرشب شد. خورشید که آنروز با گرمای خود زمین را چون کوره آتش تفته بود دقایقی قبل درپشت کوههای مغرب پائین رفته و روشنائی روز میرفت تا از بام خانه ها برچیده شود.ا
چون کار گستردن بستر بپایان رسید دست بر سر دیوار برد تا لحاف چهل تکه را برداشته درکنار بستر نهد که ناگهان متوجه شد دو چشم سیاه و مخمور زنی زیبا وجوان از سر دیوار باو خیره شده است.ا
سراسیمه خودرا عقب کشید، دستش که برای برداشتن لحاف به لبه دیوار نزدیک شده بود درهوا معلق ماند و خود چون خرگوشی که در نگاه افعی بیحس شده باشد با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به زن جوان خیره ماند.ا
درطول سالهائیکه درآن محل اقامت داشتند و تابستانها برای خواب و گستردن بستر به بام میرفت این اولین بار بود که چشمان سیاه زنی آنچنان زیبا را از سر دیوار همسایه خود میدید.ا
هنوز از تعجب و سرگشتگی بیرون نیامده بود که صدای زن با آهنگی که تمام وجود اورا تکان میداد بگوشش رسید که گفت: "آقا منصور سلام"ا
منصور که فطرتا" جوانی کم رو و خجالتی بود و اغلب بهمین دلیل مورد ریشخند و تمسخر دختران فامیل قرار میگرفت از این برخورد ناگهانی چنان دست و پای خودرا گم کرد که مثل برق گرفته ها درجای خود میخکوب شد و بدون اینکه قادر باشد جوابی به سلام زن جوان بدهد سر خودرا پائین انداخت و درجستجوی راهی برآمد تا خودرا ازاین موقعیت نجات دهد.ا
زن جوان که اورا ساکت و شرمگین دید با لحنی شوخ ادامه داد: "چي شده منصورخان، چرا اينطور سرتو پائين انداختی و دستپاچه شدي، تا حالا یک خانم خوشگل ندیده ای" وچون منصور را بیش از اندازه هراسان دید با کرشمه ای هنرمندانه اضافه کرد: "فقط خواستم سلامي بهت كرده باشم".ا
منصور درحاليكه سعي ميكرد خودرا جمع و جور كند و جلو ارتعاش صدایش را بگيرد سرش را کمی بالا آورد وگفت:" نه، نه،.... خواهش ميكنم،....آخه تا حالا شما را اینطرفها نديده بودم" و بعد براي اينكه سؤالي كرده باشد پرسید:"آيا شما مستأجر جديد منزل حاج تقي هستيد"ا
زن جوان خنديد وجوابداد:ا
"مستاجر كه نه، من خواهر زاده زن حاج تقي هستم، آمده ام چند ماهی درمنزل خاله ام با آنها زندگي كنم". بعد اضافه كرد: "ميخوای بدوني اسمم چیه".ا
منصور كه هنوز خودرا باز نيافته بود با دستپاچگي گفت: "نه،....خوب، يعني اينكه چرا، بد نيست اسم شما را بدانم".ا زن جوان با همان لبخند شوخ و صدائي كه تا اعماق وجود منصور نفوذ كرد گفت: "اسمم طاهره است."ا
منصورهم بدون اينكه متوجّه باشد گفت: "اسم منم منصوره" و ناگهان پي برد كه گاف بزرگي داده زيرا زن جوان دراولین وهله اورا با اسم صدا كرده بود.ا
طاهره درحاليكه ميخنديد گفت: "چند روزه من همسايه ديوار بديوار شما شده ام، اگر میل داشتی ميتونیم هر روز از همينجا قدری با هم صحبت كنيم، من خيلي دلم ميخواد از اوضاع اين محل كه با آن نا آشنا هستم مطلع بشم".ا
منصور سرش را تكان داد و فوری گفت: "باشه....هر...طور....ميل شماست". طاهره نیز پس از تشکر دستی بعنوان خداحافظي تکان داد و در پشت ديوار ناپديد شد.ا
منصور درحاليكه هنوز دست و پايش ميلرزيد و عرق بی اختیار از سر و رویش میچکید بی اراده لحاف را از سر دیوار برداشته درکنار بستر نهاد و خود در میان آن نشست و بدون توجّه به هورم حرارتی که از گرماي تشک برمیخاست سر خودرا در دست گرفته بفكر فرو رفت.ا
لحن گفتار طاهره و چشمان سياهش اورا جادو كرده بود. براي خودش كه تا آنزمان با كمتر دختري همكلام شده بود و دراين رابطه هميشه مورد تمسخر قرار ميگرفت باورکردنی نبود كه توانسته با زن زيباي ناشناسی که تازه نام اورا دانسته و فهمیده بود خواهرزاده زن حاج تقی همسایه دیوار بدیوار آنهاست هم کلام شده واينقدر حرف زده باشد.ا
II
تابستان و خوابیدن روی بام
در زمان وقوع این داستان مردم تهران در تابستانها برای فرار از گرما روزها به زيرزمينها و شبها براي خوابيدن به بام خانه ها پناه ميبردند.ا
شبها بستر خودرا در روي بامها میگستردند تا با نسيم خنکی که از كوهپايه هاي شمال تهران میوزد خواب راحتي كرده صبح روز بعد با نيروئي بيشتر كار روزانه را شروع نمایند.ا
خوابیدن روی بامها ضمن امتیاز استفاده از خنکی نیمه شبها لطف دیگری هم داشت که آنهم
مشاهده آسمان پر ستاره وحرکت پاره ابرهای سفيد و پنبه مانندی بود که در سرتاسر شب با زیبائی تمام عرض آسمان را طی میکردند.ا
درشبهای مهتابی نیز ماه با طنازی تمام گاه تمام رخ و گاه نيم رخ برنگ سفید نقره ای در طول شب آسمان را طي ميكرد، تو گوئی قصد داشت با نورافشاني خود دست نوازشي بر سر همه دوستان وعاشقان خود کشیده آنها را همگام با اوهام و آرزوهاي خود بخواب شيريني فرو برد تا صبح روز بعد سرخوش از رؤیاهای شب گذشته با شادی و خوشحالی ازجای برخیزند.ا
جوانان نوباوه چون منصور که بتازگی چند تار موئی بر پشت لبشان جوانه زده بود شبها که دربستر خود دراز میکشیدند با ديدن صور فلكي دب اكبر و دب اصغر كه در طول شب بدور ستاره قطبي ميچرخيدند ويا شهاب هائيكه گهگاه در آسمان پديدار شده از سوئي بسوي ديگر ميرفتند هركدام از صمیم قلب تفألي براي رسيدن بآرزوهاي دست نيافته خويش ميزدند.ا
III
شبها بستر خودرا در روي بامها میگستردند تا با نسيم خنکی که از كوهپايه هاي شمال تهران میوزد خواب راحتي كرده صبح روز بعد با نيروئي بيشتر كار روزانه را شروع نمایند.ا
خوابیدن روی بامها ضمن امتیاز استفاده از خنکی نیمه شبها لطف دیگری هم داشت که آنهم
مشاهده آسمان پر ستاره وحرکت پاره ابرهای سفيد و پنبه مانندی بود که در سرتاسر شب با زیبائی تمام عرض آسمان را طی میکردند.ا
درشبهای مهتابی نیز ماه با طنازی تمام گاه تمام رخ و گاه نيم رخ برنگ سفید نقره ای در طول شب آسمان را طي ميكرد، تو گوئی قصد داشت با نورافشاني خود دست نوازشي بر سر همه دوستان وعاشقان خود کشیده آنها را همگام با اوهام و آرزوهاي خود بخواب شيريني فرو برد تا صبح روز بعد سرخوش از رؤیاهای شب گذشته با شادی و خوشحالی ازجای برخیزند.ا
جوانان نوباوه چون منصور که بتازگی چند تار موئی بر پشت لبشان جوانه زده بود شبها که دربستر خود دراز میکشیدند با ديدن صور فلكي دب اكبر و دب اصغر كه در طول شب بدور ستاره قطبي ميچرخيدند ويا شهاب هائيكه گهگاه در آسمان پديدار شده از سوئي بسوي ديگر ميرفتند هركدام از صمیم قلب تفألي براي رسيدن بآرزوهاي دست نيافته خويش ميزدند.ا
III
منصور آن سال کلاس پنجم دبیرستان را با موفقیت و نمرات خوب بپایان رسانده بود. جوانی بود ورزشکار و خوش اندام وعضو فعال تیم والیبال دبیرستان، تیمی که در مسابقات دبیرستانها همیشه حائز رتبه اول میشد.ا
پدرش درشرکت چیت سازی تهران بعنوان مأمور حفاظت انجام وظیفه میکرد و برحسب وظیفه، کارش شبانه روزی بود، باینترتیب که یک شبانه روز کار میکرد و یک شبانه روز مرخصی داشت. با درآمد اندک خود زندگی سالم و آرامی برای خانواده خود ساخته بود و تمام کوشش خودرا بکار میبرد تا بتواند تنها فرزندش منصور را بدانشگاه فرستاده از او انسانی مفید برای جامعه بسازد.ا
منصور نیز که آرزوی پدر را دراین زمینه حس کرده بود با فعالیت و پشتکار درخواندن دروس کلاسیک و گرفتن نمرات خوب خودرا برای کنکور سال آینده و رفتن بدانشگاه آماده
میساخت. در تعطیلات تابستان نیز بکار میپرداخت تا بتواند پولی ذخیره و برای پرداخت هزینه های دانشگاه کمک پدر خود باشد.ا
اینهمه باعث شده بود تا اواز هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او ازاین بابت بخود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه وفامیل اورا رنج میداد و ازاین بابت همیشه مورد تمسخر و خنده دیگران بخصوص پسرها و دخترهای فامیل میگردید. بسیار سعی میکرد تا بتواند براین ضعف خود فائق آید ولی متأسفانه نتوانسته بود موفقیت چندانی دراینمورد بدست آورد و در مقابل دختران جوان فوری دست و پای خودرا گم میکرد وبه لکنت میافتاد، گوشهایش از فرط خجالت سرخ و پهنای صورتش از عرق شرم خیس میگردید. دراین حالت همیشه سعی میکرد فورا" ازجمع آشنایان فرار کرده بگوشه تنهائی پناه میبرد.ا
IV
پدرش درشرکت چیت سازی تهران بعنوان مأمور حفاظت انجام وظیفه میکرد و برحسب وظیفه، کارش شبانه روزی بود، باینترتیب که یک شبانه روز کار میکرد و یک شبانه روز مرخصی داشت. با درآمد اندک خود زندگی سالم و آرامی برای خانواده خود ساخته بود و تمام کوشش خودرا بکار میبرد تا بتواند تنها فرزندش منصور را بدانشگاه فرستاده از او انسانی مفید برای جامعه بسازد.ا
منصور نیز که آرزوی پدر را دراین زمینه حس کرده بود با فعالیت و پشتکار درخواندن دروس کلاسیک و گرفتن نمرات خوب خودرا برای کنکور سال آینده و رفتن بدانشگاه آماده
میساخت. در تعطیلات تابستان نیز بکار میپرداخت تا بتواند پولی ذخیره و برای پرداخت هزینه های دانشگاه کمک پدر خود باشد.ا
اینهمه باعث شده بود تا اواز هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او ازاین بابت بخود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه وفامیل اورا رنج میداد و ازاین بابت همیشه مورد تمسخر و خنده دیگران بخصوص پسرها و دخترهای فامیل میگردید. بسیار سعی میکرد تا بتواند براین ضعف خود فائق آید ولی متأسفانه نتوانسته بود موفقیت چندانی دراینمورد بدست آورد و در مقابل دختران جوان فوری دست و پای خودرا گم میکرد وبه لکنت میافتاد، گوشهایش از فرط خجالت سرخ و پهنای صورتش از عرق شرم خیس میگردید. دراین حالت همیشه سعی میکرد فورا" ازجمع آشنایان فرار کرده بگوشه تنهائی پناه میبرد.ا
IV
ساکنین متدین و سنتی تهران قدیم برای حفاظت خانواده خود از دید غیر و نامحرم دیوار خانه های خود را تا حدی که میتوانستند بلند میساختند. معمولا" روزنه و یا پنجره ای در دیوارهای مشرف بخارج نمیدادند و دیوار اطراف بامهای خودرا نیز آنقدر بلند میساختند تا چشم مردان همسایه که برای خواب ببام میآمدند به زن و بچه و ناموس آنها نیفتد. حال چنانچه بعضی اوقات مواردی لازم وضروری پیش میآمد تا مردان و یا زنان همسایه از روی دیوار بام با یکدیگر صحبت کنند ناچار بودند روی پنجه های پای خود بلند شوند تا بتوانند صورت طرف مقابل را ببینند.ا
برای محکم کاری و استتار بیشتر، خانواده هائیکه شبها برای خواب ببام میرفتند از پشه بند
هم استفاده میکردند تا ضمن درامان ماندن از نیش پشه های خونخوار، خانواده خودرا نیز از چشمهای هرزه ایکه ممکن بود از دیوارهای اطراف سربکشند، محفوظ نمایند.ا
با تمام این تدابیر گهگاه دیوارهای شکسته ایکه در اثر مرور زمان و اثرات مخرب برف و باران ریخته و خراب شده و مالکین سهل انگار نیز اقدامی در مرمت و تعمیر آنها ننموده بودند وقایع ناگواری ببار میآورد که جبران آن چندان آسان نبود. ا
البته دیوارهای شکسته همیشه نیز سبب وقایع ناگوار نبودند بلکه گاهی اوقات نیز وسیله آشنائی دختران و پسران جوان همسایه با یکدیگر شده شیرینی یک ازدواج شورانگیز را در پی داشتند.ا
مدت كوتاهي بود كه كارخانه برق شهر تهران شروع بکار کرده بود و در سر چهار راهها و ميادين تير برق نصب كرده بودند كه نور ضعیف لامپ آن قادر نبود بیش از چند متری محيط اطراف خود را روشن کند و از نيمه شب نيز خاموش ميشد و كوچه ها را تاريكي مطلق فرا ميگرفت بطوريكه مردم براي عبور و مرور درشبها اغلب با خود چراغ فانوسي حمل ميكردند.ا
V
برای محکم کاری و استتار بیشتر، خانواده هائیکه شبها برای خواب ببام میرفتند از پشه بند
هم استفاده میکردند تا ضمن درامان ماندن از نیش پشه های خونخوار، خانواده خودرا نیز از چشمهای هرزه ایکه ممکن بود از دیوارهای اطراف سربکشند، محفوظ نمایند.ا
با تمام این تدابیر گهگاه دیوارهای شکسته ایکه در اثر مرور زمان و اثرات مخرب برف و باران ریخته و خراب شده و مالکین سهل انگار نیز اقدامی در مرمت و تعمیر آنها ننموده بودند وقایع ناگواری ببار میآورد که جبران آن چندان آسان نبود. ا
البته دیوارهای شکسته همیشه نیز سبب وقایع ناگوار نبودند بلکه گاهی اوقات نیز وسیله آشنائی دختران و پسران جوان همسایه با یکدیگر شده شیرینی یک ازدواج شورانگیز را در پی داشتند.ا
مدت كوتاهي بود كه كارخانه برق شهر تهران شروع بکار کرده بود و در سر چهار راهها و ميادين تير برق نصب كرده بودند كه نور ضعیف لامپ آن قادر نبود بیش از چند متری محيط اطراف خود را روشن کند و از نيمه شب نيز خاموش ميشد و كوچه ها را تاريكي مطلق فرا ميگرفت بطوريكه مردم براي عبور و مرور درشبها اغلب با خود چراغ فانوسي حمل ميكردند.ا
V
دیدار دوباره
منصور با پدر و مادرش در شرق تهران در يك محلّه قديمي زندگي ميكردند، پدرش که بیشتر شبها کشیک داشت كمتر فرصت میکرد براي خواب به روی بام برود. مادرش نيز بيشتر صلاح را در آن ميديد تا با پدر در اطاق بخوابند و كمتر هواي خوابيدن روی بام را داشتند، صاحبخانه نيز با زن و بچّه خود در حياط خانه ميخوابيدند. باين ترتیب منصور تنها فردي در آن خانه بود كه شبها ببام ميرفت.ا
صبح فردای آنروز پس از برخورد غیر منتظره ای که با طاهره داشت خودش نیز متوجه نشد چه موقع از بام فرود آمد و بكوچه رفت. مدتی سرتاسر کوچه های اطراف را زیر پا گذاشت. نمیدانست چه باید بکند. نمیخواست از مادر خود راجع به مستأجر جدید منزل حاج تقی سؤال کند. لازم بود از بچه هاي محل اطلاعاتی در مورد طاهره و اينكه او چرا و چطور بخانه خاله اش آمده است بدست آورد.ا
حاج تقي همسایه آنها مرد مسنّي بود كه با زن سالخورده خود در همسايگي آنها زندگي ميكردند. او در بازار تهران به كار فروش لباس و يا بقول آنروزيها (دوخته فروشي) اشتغال داشت. زن و شوهر درخانه بزرگ خود تنها زندگي ميكردند و رفت و آمد زيادي با ساکنین محل و همسايگان اطراف خود نداشتند. خرید مواد غذائی و احتیاجات روزمره شان را خود حاج تقی انجام میداد وکار رفت و روب خانه و آشپزی را پيرزني از همسایگان بعهده داشت.ا
آنها نيز از جمله كساني بودند كه از خوابيدن روي بام احتراز مي جستند و هيچگاه ببام نميآمدند.ا
بچه هاي همسايه از پدر و مادرشان شنيده بودند كه طاهره اخيرا" از شوهرش طلاق گرفته و چون تنها بوده اورا نزد خاله اش فرستاده اند تا هم آنها تنها نباشند وهم در انجام كارهاي خانه كمكشان كند.ا
منصور روز بعد جرأت نكرد برای گستردن بستر ببام رود لذا بهانه اي آورده از مادرش خواهش كرد ببام رفته بسترش را پهن كند و شب نيز از ترس روبرو شدن با طاهره دير وقت ببام رفت و برخلاف آنچه شبها تا دیروقت با دیدن ستارگان و پرواز ابرها خودرا مشغول میکرد بلافاصله زير لحاف خزيد و بدون حركت خودرا بخواب زد تا اگر طاهره از روي ديوار سرك كشيد فكر كند او خوابيده است. خودش هم بدرستی نمیدانست چرا هر آن انتظار دارد تا صداي اورا بشنود، او که قولی باو نداده بود تا بازهم بدیدارش بیاید، او فقط گفته بود مایل است هرازگاه دیداری با او داشته باشد تا قدری با هم صحبت کنند و درباره ساکنین محل اطلاعاتی از او بگیرد.ا
با اينهمه ساعتها بيدار ماند و منتظر بود صدای اورا بشنود. جرأت نميكرد سرش را از زير لحاف بيرون آورده بديوار بام خانه "حاج تقي" نگاه كند.ا
نيمه هاي شب چند بار با شنيدن صدائي از خواب پريد و بدون اختيار مثل اينكه منتظر كسي باشد به سر ديوار همسايه، همانجا كه روز قبل طاهره را ديده بود نگاه كرد و منتظر بود تا چشمهاي سياه او را در تاريكي ببيند، يكبار هم در بستر نيم خيز شد و تصميم گرفت برخاسته از سر ديوار به آنطرف بنگرد باين اميد كه شاید طاهره هم ببام آمده و درآنجا خفته باشد ولي احساس كرد جرأت اينكار را ندارد زيرا اگر برحسب تصادف يكي از همسايگان اورا ميديد كه نيمه شب دزدانه به بام همسايه سرك ميكشد آشوبي بر پا ميشد. از طرفي مطمئن هم نبود كه او ببام آمده و خفته باشد.ا
چند روزگذشت و از طاهره خبري نشد، هر روز غروب ببام ميرفت و درحاليكه بسترش را پهن ميكرد دزدانه بآنطرف ديوار سرك ميكشيد تا شايد اورا ببيند، ميدانست او حتما" ببام خواهد آمد زيرا بسترش را پیچيده در چادرشب در بام خانه حاج تقی ميديد. درعين حال مطمئن هم نبود درصورت ديدنش قدرت تكلّم با اورا داشته باشد.ا
روزها تا از سرکار بخانه میرسید قبل از اينكه داخل شود مدّتي در جلوي خانه راه ميرفت و درب خانه حاج تقي را زير نظر ميگرفت تا شايد وقتيكه طاهره براي خريد مايحتاج زندگي از خانه بيرون ميآيد اورا ببيند چون خبر داشت درحال حاضر خريد خانه با اوست و ممكن است دراين رابطه اورا ببيند.ا
روز چهارم كه از کار باز ميگشت اورا زير بازارچه محل درحال خريد سبزی ديد، چادري مشكي اندام باريك و بلندش را ميپوشاند، بی اراده از حرکت باز ایستاد، درخود این جرأت را نمییافت تا جلو رفته سلام كند. با خود فکر کرد: "شاید او اصلا" حاضر نباشد با من درحضور ديگران صحبت كند، ما كه چند كلمه بيشتر آنهم در روي بام با هم صحبت نكرده ايم، شايد اصلا" مرا نشناسد" پس بهمين قناعت كرد تا همانطور ايستاده اورا نگاه كند.ا
رفتار و حركات طاهره در نظرش بسيار موزون و لطيف آمد، شبحي از برجستگيهاي اندامش در زير چادر سیاهش بچشم ميرسید كه براي او گيرندگي عجیبی داشت، احساس شیرینی که تا بحال هیچکدام از دخترهای فامیل دراو بوجود نیاورده بودند. با خود اندیشید: "آيا اين او بود كه چند روز قبل در بام خانه با صداي دلنشينش مرا منصورخان صدا كرد و از من خواست تا روزهاي بعد بيشتر با او همكلام شوم؟".ا
غوطه ور در عوالم خود و محسور حرکات دلفریب او بود که ناگهان طاهره را دید متوجّه او شده آرام آرام بطرفش میآید. چون باو نزدیک شد گفت: " آقا منصور سلام، به چي اينطور زل زده وخيره نگاه ميكني".ا
هراسان بخود آمده با لکنت جواب داد: "هيچي.....همينطور.... داشتم.... شما را.... نگاه ميكردم" و بدون اينكه خود متوجّه باشد از دهانش در رفت و گفت: "آخه....براي اينكه شما .......خيلي زيبا هستيد".ا
طاهره خنده نمكيني كرد و گفت: "آفرين منصور آقا، ازاين حرفهام كه بلدي" و بعد اضافه كرد: " ميخوام تا خيابونهاي بالا شهر براي خريد برم، از تنها رفتن ميترسم، دوست داري تا اونجا همراهم بیای".ا
باورش نميشد، فكر كرد ميخواهد با او شوخي كند ولي چون طاهره را جدّي و مصمّم ديد فوري جواب داد: "اجازه بدهيد بمنزل رفته لباس بهتری بپوشم".ا
طاهره خنديد و گفت: "باشه، عجله ای ندارم ميتوني بری لباس عوض کنی، منهم بخانه ميرم تا لباس عوض كنم" و بعد در حاليكه براه ميافتاد آهسته گفت: "سر خيابان و در ايستگاه اتوبوس منتظرت هستم".ا
منصور با خودش گفت: "كور از خدا چه ميخواهد، دوچشم بينا" سر از پا نميشناخت، با سرعت بخانه رفت و سرو کله اش را لب حوض با آب شست تا گرد و غبار روز را از آن بزداید، سپس دربین لباسها بدنبال يك بلوز و شلوار نو و تميز برآمد تا بتن کند. دراینموقع مادرش باطاق آمد و چون اورا هراسان ديد پرسید:ا
"مادر دنبال چي ميگردي".ا
منصور جواب داد: "دنبال يك پيراهن و شلوار خوب ميگردم" و چون دید مادرش با تعجب باو نگاه میکند توضیح داد: "زيرا ميخواهم بيك جشن دوستانه بروم".ا
مادرش گفت: "خوش باشي عزيزم، صبر كن تا يكدست لباس نو برات بياورم".ا
يكدست لباس نو كه براي عيد نوروز سال قبل اوخريده بودند و تنها یکبار بتن کرده بود از صندوق بيرون آورد و باو داد، بوي نفتالين ميداد و قدري چروك بود ولي هرچه بود نو و تميز بود. آنها را پوشيد و براي زدودن بوي نفتالين مقداري از عطر مادر بآن زد، سرش را كه سال تا سال شانه نميزد شانه زده مرتّب كرد و بدون درنگ از خانه بيرون رفته بسوي ايستگاه اتوبوس براه افتاد.ا
طاهره هنوز نيامده بود ولي ديري نگذشت كه از دور پيدايش شد و با رسيدن اتوبوس او هم به ايستگاه رسيد، سوار شدند و در كنار يكديگر روي صندلي نشستند. چادري مشكي اندام طاهره را درخود ميپوشاند و در زيرآن پيراهن آبي رنگ قشنگ و چسبانی دربرداشت كه بيش ازهرچيز برجستگيهاي سينه اش را با زيبائي هرچه تمامتر جلوه گر ميساخت.ا
تا زمانیکه اتوبوس از محدوده محله آنها دور نشده بود زیاد بهم نزدیک نشدند زیرا میترسیدند یکی از ساکنین محل و يا آشنايان آنها را با يكديگر ببينند ولي پس از طي چند خيابان طاهره خودش را باو نزديك كرد وپرسید:"ناراحت كه نيستي با من بيرون آمده اي".ا
درحاليكه گرماي بدن و لطافت بازوي طاهره رعشه ای بر اندامش انداخته و درعین حال از اینکه زنی جوان را درکنار خود میدید اعتماد بنفسش تقویت شده بود جواب داد: "نه، خيلي هم خوشحالم" و پس از قدری مکث که سعی میکرد بیشتر برخود مسلط شود و درعین حال سر صحبت را باز کرده باشد ناگهان پرسيد: "راستي شنيده ام شما بتازگي از شوهرتان طلاق گرفته ايد".ا
طاهره با تعجّب نگاهي باو كرد وگفت: "خبرها چقدر زود پخش ميشوند" و بعد اضافه کرد: "از چه كسي اين موضوع را شنيده اي".ا
منصور که بلافاصله متوجه شد سؤال بیجائی کرده برای اینکه خودرا تبرئه کند جوابداد: "مثل اينكه همه اهالي محل از اين موضوع با خبر هستند".ا
خنده سرد و زودگذری بر لبان طاهره نشست و گفت: "داستانش طولاني و حزن انگیز است، آخرش اينكه من و شوهرم پس از شش سال زندگي مشترك نتوانستيم ادامه دهيم و از هم جدا شدیم".ا
منصور گفت: "از شنیدن این موضوع متأسفم، شما خیلی جوانید، دراينصورت بايستي خيلي زود ازدواج كرده باشيد".ا
او گفت: "همينطوراست، من الان بيش از بيست و چهار سال ندارم و بدبختانه يك زن مطلقه هستم".ا
منصور که متوجه شد این باب گفتگو طاهره را بیاد خاطرات غم انگيز گذشته خود میاندازد رشته صحبت را عوض كرد و پرسيد: "حالا نگفتيد كجا ميخواهيد برويد وچه ميخواستيد بخريد".ا
طاهره جوابداد: "چيز بخصوصي نميخواستم، شايد يك جفت جوراب و يك زيرپوش بخرم ولي راستش اينكه ازتنهائي خسته شده بودم دلم ميخواست با يكي صحبت كنم وخوشحالم ازاينكه با شما آشنا شده ام" و بلافاصله اضافه کرد:"راستي شما كلاس چندم هستيد".ا
منصور فوري جواب داد: "هجده سالمه و كلاس پنجم دبيرستان را تمام کرده ام".ا
خنده اي از روي خريداري لبان طاهره را از هم گشود و گفت: "ماشاء الله اندم درشتي هم داريد، فكر ميكنم ورزشكار نيز باشيد".ا
منصور مغرورانه جوابداد: "عضو تیم والیبال دبیرستان هستم و گاهي نیز درخانه با وسائلي كه دارم حركات نرمش انجام ميدهم".ا
تا وقتيكه طاهره خريدهايش را كرد و بخانه برگشتند از هر دري با هم صحبت كردند. ضمن صحبتها منصور متوجه شد دلیل عمده طلاق طاهره عقیم بودن شوهرش بوده که بچه دار نميشده و ضمن اينكه اورا بسیار دوست داشته وازاين بابت شكايتي نميكرده ولي خانواده شوهرش طاهره را دراین رابطه مقصّر دانسته و هر روز با نيش و كنايه این موضوع را باو یادآوری میکردند تا اینکه زن و شوهر چاره کار را در جدائي يافته بودند.ا
منصور براي اوّلين بار در عمرش با زني زيبا همراه شده بود كه بي تكلّف با او صحبت ميكرد. طاهره نیز چون ميديد منصور از نزديك شدن باو شرم دارد او خود در هر فرصتي بازوي منصور را در دست گرفته خودرا باو نزدیک میکرد.ا
در آخرين ايستگاه نزديك محلّه تك تك پياده شدند و هركدام با فاصله بطرف خانه روان گشتند. قبل از پياده شدن از اتوبوس طاهره از او خواست شب در پشب بام اورا ملاقات کند.ا
منصور شاد و خوشحال بخانه رفت، مادرش كه انتظار نداشت او باين زودي باز گردد با تعجّب پرسيد: "چرا اينقدر زود آمدي، چه جشني بود كه باين زودي تمام شد".ا
او كه از شوق قرار ملاقات با طاهره روی پا بند نبود و در هوا سير ميكرد براي اينكه مادرش را از سر باز كند گفت: "نميدانم، جشن تمام نشده بود، من زود بيرون آمدم" و چون احساس گرسنگي ميكرد از مادرش پرسيد چيزي براي خوردن دارد.ا
مادرش در حاليكه قر و لند ميكرد گفت: "پناه برخدا، همه چيز دنيا عوض شده ديگر در جشنها حتّي يك لقمه نان هم به مهمانان نميدهند تا حداقل ته دلشان را بگيرد" و بعد اضافه کرد: "خوب عيب ندارد صبر كن الان برايت آش گرم ميكنم تا بخوري" و براي گرم كردن آش بسوي آشپزخانه رفت.ا
VI
صبح فردای آنروز پس از برخورد غیر منتظره ای که با طاهره داشت خودش نیز متوجه نشد چه موقع از بام فرود آمد و بكوچه رفت. مدتی سرتاسر کوچه های اطراف را زیر پا گذاشت. نمیدانست چه باید بکند. نمیخواست از مادر خود راجع به مستأجر جدید منزل حاج تقی سؤال کند. لازم بود از بچه هاي محل اطلاعاتی در مورد طاهره و اينكه او چرا و چطور بخانه خاله اش آمده است بدست آورد.ا
حاج تقي همسایه آنها مرد مسنّي بود كه با زن سالخورده خود در همسايگي آنها زندگي ميكردند. او در بازار تهران به كار فروش لباس و يا بقول آنروزيها (دوخته فروشي) اشتغال داشت. زن و شوهر درخانه بزرگ خود تنها زندگي ميكردند و رفت و آمد زيادي با ساکنین محل و همسايگان اطراف خود نداشتند. خرید مواد غذائی و احتیاجات روزمره شان را خود حاج تقی انجام میداد وکار رفت و روب خانه و آشپزی را پيرزني از همسایگان بعهده داشت.ا
آنها نيز از جمله كساني بودند كه از خوابيدن روي بام احتراز مي جستند و هيچگاه ببام نميآمدند.ا
بچه هاي همسايه از پدر و مادرشان شنيده بودند كه طاهره اخيرا" از شوهرش طلاق گرفته و چون تنها بوده اورا نزد خاله اش فرستاده اند تا هم آنها تنها نباشند وهم در انجام كارهاي خانه كمكشان كند.ا
منصور روز بعد جرأت نكرد برای گستردن بستر ببام رود لذا بهانه اي آورده از مادرش خواهش كرد ببام رفته بسترش را پهن كند و شب نيز از ترس روبرو شدن با طاهره دير وقت ببام رفت و برخلاف آنچه شبها تا دیروقت با دیدن ستارگان و پرواز ابرها خودرا مشغول میکرد بلافاصله زير لحاف خزيد و بدون حركت خودرا بخواب زد تا اگر طاهره از روي ديوار سرك كشيد فكر كند او خوابيده است. خودش هم بدرستی نمیدانست چرا هر آن انتظار دارد تا صداي اورا بشنود، او که قولی باو نداده بود تا بازهم بدیدارش بیاید، او فقط گفته بود مایل است هرازگاه دیداری با او داشته باشد تا قدری با هم صحبت کنند و درباره ساکنین محل اطلاعاتی از او بگیرد.ا
با اينهمه ساعتها بيدار ماند و منتظر بود صدای اورا بشنود. جرأت نميكرد سرش را از زير لحاف بيرون آورده بديوار بام خانه "حاج تقي" نگاه كند.ا
نيمه هاي شب چند بار با شنيدن صدائي از خواب پريد و بدون اختيار مثل اينكه منتظر كسي باشد به سر ديوار همسايه، همانجا كه روز قبل طاهره را ديده بود نگاه كرد و منتظر بود تا چشمهاي سياه او را در تاريكي ببيند، يكبار هم در بستر نيم خيز شد و تصميم گرفت برخاسته از سر ديوار به آنطرف بنگرد باين اميد كه شاید طاهره هم ببام آمده و درآنجا خفته باشد ولي احساس كرد جرأت اينكار را ندارد زيرا اگر برحسب تصادف يكي از همسايگان اورا ميديد كه نيمه شب دزدانه به بام همسايه سرك ميكشد آشوبي بر پا ميشد. از طرفي مطمئن هم نبود كه او ببام آمده و خفته باشد.ا
چند روزگذشت و از طاهره خبري نشد، هر روز غروب ببام ميرفت و درحاليكه بسترش را پهن ميكرد دزدانه بآنطرف ديوار سرك ميكشيد تا شايد اورا ببيند، ميدانست او حتما" ببام خواهد آمد زيرا بسترش را پیچيده در چادرشب در بام خانه حاج تقی ميديد. درعين حال مطمئن هم نبود درصورت ديدنش قدرت تكلّم با اورا داشته باشد.ا
روزها تا از سرکار بخانه میرسید قبل از اينكه داخل شود مدّتي در جلوي خانه راه ميرفت و درب خانه حاج تقي را زير نظر ميگرفت تا شايد وقتيكه طاهره براي خريد مايحتاج زندگي از خانه بيرون ميآيد اورا ببيند چون خبر داشت درحال حاضر خريد خانه با اوست و ممكن است دراين رابطه اورا ببيند.ا
روز چهارم كه از کار باز ميگشت اورا زير بازارچه محل درحال خريد سبزی ديد، چادري مشكي اندام باريك و بلندش را ميپوشاند، بی اراده از حرکت باز ایستاد، درخود این جرأت را نمییافت تا جلو رفته سلام كند. با خود فکر کرد: "شاید او اصلا" حاضر نباشد با من درحضور ديگران صحبت كند، ما كه چند كلمه بيشتر آنهم در روي بام با هم صحبت نكرده ايم، شايد اصلا" مرا نشناسد" پس بهمين قناعت كرد تا همانطور ايستاده اورا نگاه كند.ا
رفتار و حركات طاهره در نظرش بسيار موزون و لطيف آمد، شبحي از برجستگيهاي اندامش در زير چادر سیاهش بچشم ميرسید كه براي او گيرندگي عجیبی داشت، احساس شیرینی که تا بحال هیچکدام از دخترهای فامیل دراو بوجود نیاورده بودند. با خود اندیشید: "آيا اين او بود كه چند روز قبل در بام خانه با صداي دلنشينش مرا منصورخان صدا كرد و از من خواست تا روزهاي بعد بيشتر با او همكلام شوم؟".ا
غوطه ور در عوالم خود و محسور حرکات دلفریب او بود که ناگهان طاهره را دید متوجّه او شده آرام آرام بطرفش میآید. چون باو نزدیک شد گفت: " آقا منصور سلام، به چي اينطور زل زده وخيره نگاه ميكني".ا
هراسان بخود آمده با لکنت جواب داد: "هيچي.....همينطور.... داشتم.... شما را.... نگاه ميكردم" و بدون اينكه خود متوجّه باشد از دهانش در رفت و گفت: "آخه....براي اينكه شما .......خيلي زيبا هستيد".ا
طاهره خنده نمكيني كرد و گفت: "آفرين منصور آقا، ازاين حرفهام كه بلدي" و بعد اضافه كرد: " ميخوام تا خيابونهاي بالا شهر براي خريد برم، از تنها رفتن ميترسم، دوست داري تا اونجا همراهم بیای".ا
باورش نميشد، فكر كرد ميخواهد با او شوخي كند ولي چون طاهره را جدّي و مصمّم ديد فوري جواب داد: "اجازه بدهيد بمنزل رفته لباس بهتری بپوشم".ا
طاهره خنديد و گفت: "باشه، عجله ای ندارم ميتوني بری لباس عوض کنی، منهم بخانه ميرم تا لباس عوض كنم" و بعد در حاليكه براه ميافتاد آهسته گفت: "سر خيابان و در ايستگاه اتوبوس منتظرت هستم".ا
منصور با خودش گفت: "كور از خدا چه ميخواهد، دوچشم بينا" سر از پا نميشناخت، با سرعت بخانه رفت و سرو کله اش را لب حوض با آب شست تا گرد و غبار روز را از آن بزداید، سپس دربین لباسها بدنبال يك بلوز و شلوار نو و تميز برآمد تا بتن کند. دراینموقع مادرش باطاق آمد و چون اورا هراسان ديد پرسید:ا
"مادر دنبال چي ميگردي".ا
منصور جواب داد: "دنبال يك پيراهن و شلوار خوب ميگردم" و چون دید مادرش با تعجب باو نگاه میکند توضیح داد: "زيرا ميخواهم بيك جشن دوستانه بروم".ا
مادرش گفت: "خوش باشي عزيزم، صبر كن تا يكدست لباس نو برات بياورم".ا
يكدست لباس نو كه براي عيد نوروز سال قبل اوخريده بودند و تنها یکبار بتن کرده بود از صندوق بيرون آورد و باو داد، بوي نفتالين ميداد و قدري چروك بود ولي هرچه بود نو و تميز بود. آنها را پوشيد و براي زدودن بوي نفتالين مقداري از عطر مادر بآن زد، سرش را كه سال تا سال شانه نميزد شانه زده مرتّب كرد و بدون درنگ از خانه بيرون رفته بسوي ايستگاه اتوبوس براه افتاد.ا
طاهره هنوز نيامده بود ولي ديري نگذشت كه از دور پيدايش شد و با رسيدن اتوبوس او هم به ايستگاه رسيد، سوار شدند و در كنار يكديگر روي صندلي نشستند. چادري مشكي اندام طاهره را درخود ميپوشاند و در زيرآن پيراهن آبي رنگ قشنگ و چسبانی دربرداشت كه بيش ازهرچيز برجستگيهاي سينه اش را با زيبائي هرچه تمامتر جلوه گر ميساخت.ا
تا زمانیکه اتوبوس از محدوده محله آنها دور نشده بود زیاد بهم نزدیک نشدند زیرا میترسیدند یکی از ساکنین محل و يا آشنايان آنها را با يكديگر ببينند ولي پس از طي چند خيابان طاهره خودش را باو نزديك كرد وپرسید:"ناراحت كه نيستي با من بيرون آمده اي".ا
درحاليكه گرماي بدن و لطافت بازوي طاهره رعشه ای بر اندامش انداخته و درعین حال از اینکه زنی جوان را درکنار خود میدید اعتماد بنفسش تقویت شده بود جواب داد: "نه، خيلي هم خوشحالم" و پس از قدری مکث که سعی میکرد بیشتر برخود مسلط شود و درعین حال سر صحبت را باز کرده باشد ناگهان پرسيد: "راستي شنيده ام شما بتازگي از شوهرتان طلاق گرفته ايد".ا
طاهره با تعجّب نگاهي باو كرد وگفت: "خبرها چقدر زود پخش ميشوند" و بعد اضافه کرد: "از چه كسي اين موضوع را شنيده اي".ا
منصور که بلافاصله متوجه شد سؤال بیجائی کرده برای اینکه خودرا تبرئه کند جوابداد: "مثل اينكه همه اهالي محل از اين موضوع با خبر هستند".ا
خنده سرد و زودگذری بر لبان طاهره نشست و گفت: "داستانش طولاني و حزن انگیز است، آخرش اينكه من و شوهرم پس از شش سال زندگي مشترك نتوانستيم ادامه دهيم و از هم جدا شدیم".ا
منصور گفت: "از شنیدن این موضوع متأسفم، شما خیلی جوانید، دراينصورت بايستي خيلي زود ازدواج كرده باشيد".ا
او گفت: "همينطوراست، من الان بيش از بيست و چهار سال ندارم و بدبختانه يك زن مطلقه هستم".ا
منصور که متوجه شد این باب گفتگو طاهره را بیاد خاطرات غم انگيز گذشته خود میاندازد رشته صحبت را عوض كرد و پرسيد: "حالا نگفتيد كجا ميخواهيد برويد وچه ميخواستيد بخريد".ا
طاهره جوابداد: "چيز بخصوصي نميخواستم، شايد يك جفت جوراب و يك زيرپوش بخرم ولي راستش اينكه ازتنهائي خسته شده بودم دلم ميخواست با يكي صحبت كنم وخوشحالم ازاينكه با شما آشنا شده ام" و بلافاصله اضافه کرد:"راستي شما كلاس چندم هستيد".ا
منصور فوري جواب داد: "هجده سالمه و كلاس پنجم دبيرستان را تمام کرده ام".ا
خنده اي از روي خريداري لبان طاهره را از هم گشود و گفت: "ماشاء الله اندم درشتي هم داريد، فكر ميكنم ورزشكار نيز باشيد".ا
منصور مغرورانه جوابداد: "عضو تیم والیبال دبیرستان هستم و گاهي نیز درخانه با وسائلي كه دارم حركات نرمش انجام ميدهم".ا
تا وقتيكه طاهره خريدهايش را كرد و بخانه برگشتند از هر دري با هم صحبت كردند. ضمن صحبتها منصور متوجه شد دلیل عمده طلاق طاهره عقیم بودن شوهرش بوده که بچه دار نميشده و ضمن اينكه اورا بسیار دوست داشته وازاين بابت شكايتي نميكرده ولي خانواده شوهرش طاهره را دراین رابطه مقصّر دانسته و هر روز با نيش و كنايه این موضوع را باو یادآوری میکردند تا اینکه زن و شوهر چاره کار را در جدائي يافته بودند.ا
منصور براي اوّلين بار در عمرش با زني زيبا همراه شده بود كه بي تكلّف با او صحبت ميكرد. طاهره نیز چون ميديد منصور از نزديك شدن باو شرم دارد او خود در هر فرصتي بازوي منصور را در دست گرفته خودرا باو نزدیک میکرد.ا
در آخرين ايستگاه نزديك محلّه تك تك پياده شدند و هركدام با فاصله بطرف خانه روان گشتند. قبل از پياده شدن از اتوبوس طاهره از او خواست شب در پشب بام اورا ملاقات کند.ا
منصور شاد و خوشحال بخانه رفت، مادرش كه انتظار نداشت او باين زودي باز گردد با تعجّب پرسيد: "چرا اينقدر زود آمدي، چه جشني بود كه باين زودي تمام شد".ا
او كه از شوق قرار ملاقات با طاهره روی پا بند نبود و در هوا سير ميكرد براي اينكه مادرش را از سر باز كند گفت: "نميدانم، جشن تمام نشده بود، من زود بيرون آمدم" و چون احساس گرسنگي ميكرد از مادرش پرسيد چيزي براي خوردن دارد.ا
مادرش در حاليكه قر و لند ميكرد گفت: "پناه برخدا، همه چيز دنيا عوض شده ديگر در جشنها حتّي يك لقمه نان هم به مهمانان نميدهند تا حداقل ته دلشان را بگيرد" و بعد اضافه کرد: "خوب عيب ندارد صبر كن الان برايت آش گرم ميكنم تا بخوري" و براي گرم كردن آش بسوي آشپزخانه رفت.ا
VI
اولین بوسه
پس از خوردن آش چون تاريكي شب در رسيده بود منصور براي گستردن بستر و در حقيقت ديدن طاهره ببام رفت. آنشب پدرش کشیک داشت و بخانه نميآمد و اطمينان داشت مادرش نیز زود میخوابد، از خوشحالي در پوست نميگنجيد، به آسمان نگاه كرد از ماه خبري نبود و تاريكي محض بر فضا حكومت ميكرد، اگر یکی از همسايگان بطور اتّفاقي از سر ديوار نگاهي باطراف ميانداخت نميتوانست چيزي ببيند و بطور كلّي فضا براي ديدارهاي پنهاني ايده آل بود.ا
هنوز بستر خودرا كاملا" پهن نكرده بود كه از صداي تكان دادن ملافه در پشت بام خانه حاج تقي دانست طاهره نيز درحال آماده كردن بسترش ميباشد. بي اختيار آرزوي داشتن همسري چون او بدلش چنگ زد و بسوی دیوار كشيده شد، دست بر آن نهاد واز سر ديوار سياهي اندام اورا ديد كه درحال گستردن بستر خم و راست ميشد.ا
مثل اينكه او هم حضور منصور را حس كرده باشد پس از فراغت از کار آهسته وخرامان بسوی ديوار آمد، درسایه روشن نور کمرنگی که از لامپ تیر چراغ برق سرکوچه از پشت باو میتابید منصور توانست خطوط اندام اورا درتاریکی تشخیص دهد. چادر بر سر نداشت و صورتش بدرستی دیده نمیشد ولی منصور میتوانست حركت نرم قدمهای اورا که درگوش او هارمونی خاصی داشت، بشنود.ا
چون به کنار دیوار رسید دو دستش را روي دست منصور بر سر ديوار گذاشت. از این حرکت لرزش محسوسی سراپاي وجود او را فرا گرفت و حرارت دستهای او چون جریان برقی قوی در سرتاسر وجودش جاری شد، بي اختيار دست دیگرش را بالا آورد و دستهای طاهره را درمیان دستان لرزان و ملتهب خود گرفت، در تاريكي شب لحظه اي بدون اینکه کلامی بزبان آورد چشم در چشمهای طاهره که درتاریکی شب برق خاصی داشت دوخت. درآن حال قادر نبود کلامی بر زبان آورد. شوقی بی پایان اورا برآن میداشت تا از سر دیوار پریده بدن زیبای طاهره را در آغوش کشد. ديگر از اينكه ديده شوند ابائي نداشت. حس میکرد اين جهان و هر چه درآن است باو تعلّق دارد. دراين حال ناگهان طاهره خودرا باو نزديك كرد و بوسه اي خيلي سريع بر لبهاي او نهاد و سپس چون غزالي رميده دست از دست او بيرون كشيد و بسوی درب بام خانه خود رفت.ا
منصور که انتظار این حرکت را نداشت دست بر دیوار مانند مجسّمه اي سنگی برجاي خود خشك شد و چون موجودی هيپنوتيزم شده بجاي خالي او درتاریکی خيره ماند، پس از چند لحظه بي اختيار و با ناباوری دست بر لبهای خود نهاد و درحاليكه شيريني بوسه اورا همراه با حرارت لبهايش هنوز روی لبهای خود حس ميكرد از دیوار جدا شد و نالان خودرا به ميان بسترش انداخت و درحاليكه هر دو دست را بر روي قلبش نهاده بود بآسمان خيره شد. قادر نبود اتفاقی را که افتاده برای خود تجزیه و تحلیل کند، چند بار دست بر صورت خود کشید تا اگر خواب دیده وتمام اینها رؤیا بوده از خواب بیدار شود ولی خیلی زود متوجه شد که با واقعیتی انکار ناپذیر روبروست و آن اینکه طاهره اورا دوست دارد و با این بوسه برآن صحه گذاشته است.ا
آنشب هوا صاف بود و نسيم خنكي ميوزيد ولي بدن منصور چون كوره آتش ميسوخت و درخود احساس خفگي ميكرد، زيرپوش ركابي خودرا درآورد و كاسه آبي را که در كنار بستر خود نهاده بود برداشته تا ته سر كشيد.ا
پس از اينكه قدري آرامش خودرا باز يافت برخاست و دوباره از سر ديوار نگاهي بآنطرف انداخت، فكر كرد شايد طاهره دوباره ببام آمده باشد. حالا دیگر چشمانش بتاریکی عادت کرده بود و میتوانست درنور ستارگان بستر خالی اورا ببیند. لازم بود اورا ديده باو بگويد كه با بوسه خود آتش بجان او انداخته است.ا
چون اورا ندید بازگشت و در بستر خود دراز کشید. خواب بکلی از چشمانش رفته بود، نميتوانست بخوابد، بمجرد اینکه صدائی بگوشش میرسید با تصور اینکه طاهره دوباره ببام آمده است از جای میپرید و بکنار دیوار میآمد و به بسترخالی طاهره چشم میدوخت.ا
چون تا دیروقت بیدار ماند و از آمدن طاهره خبری نشد همانطور که در بستر خود دراز کشیده بود بخواب رفت و روز بعد هنگامیکه آفتاب کاملا" بالا آمده و بستر اورا پوشانده بود بیدار شد و همانموقع صدای مادرش را شنید که نگران بالای سرش ایستاده و میپرسید:ا
"منصور، مادرجان، حالت خوبه، چرا پا نمیشی بری سر کارت" و بعد اضافه کرد: "تو هر روز صبح زود پا میشدی، چی شده امروز خوابت برده".ا
منصور از جا پرید، نگاهی باطراف کرد چون چشمش بدیوار خانه حاج تقی افتاد بیکباره تمام حوادث شب گذشته بخاطرش آمد. بدون توجه باینکه مادر نگاهش میکند خودرا بدیوار رساند و از سر دیوار بام خانه حاج تقی را نگاه کرد، بستر طاهره جمع و در چادرشبی پیچیده شده بود. با خود گفت: "هنگامیکه من خواب بوده ام او ببام آمده و خوابیده است. خود را سرزنش کرد که چرا بیشتر تاب نیاورده تا بیدار بماند و آمدن اورا ببیند".ا
مادرش که با تعجب رفتار اورا زیر نظر داشت با تصور اینکه او هنوز بیدار نشده و خواب میبیند گفت: "بمیرم، مثل اینکه بچه ام تب داره و داره تو خواب راه میره" و درحالیکه بسمت او میرفت تا دستش را گرفته بیدارش کند گفت: مادرجون، چی شده، چرا اینطرف و آنطرف چشم میندازی".ا
منصور ناگهان متوجه بی احتیاطی خود شد و درحالیکه سرش را در دستها گرفته بود در جواب مادرش گفت: "چیزی نیست، مثل اینکه کمی سرما خورده ام" و بعد اضافه کرد: "فکر نمیکنم امروز بتوانم سرکار بروم، بهتره قدری استراحت کنم".ا
مادر که با دیدن حال پریشان پسر بر همین باور بود بلافاصله تأیید کرد: "آره مادر، با این حالی که داری فکر نمیکنم بتونی سرکار بری، بریم پائین تو اطاق یک چیزی بخور بعد برات جا بندازم بخوابی".ا
بستر را جمع کرده پائین آمدند. منصور دست و رو را شست وبر سر سفره صبحانه که مادرش آماده کرده بود نشست. هنوز از فکر اتفاقی که شب گذشته برایش افتاده بود گیج و منگ بود. برای یک لحظه نیز صورت طاهره از نظرش دور نمیشد. بی اختیار چند بار دست بر لبهای خود کشید تا جای بوسه اورا لمس کند. ازاین تصور که طاهره اورا دوست دارد و برای اثبات دوستی خود اورا بوسیده است شوقی دردل خود احساس میکرد، حالا منصور خجالتی که از صحبت با دختران همسایه و فامیل فراری بود خودرا قادر میدید تا درصورت دیدن طاهره اورا در آغوش کشد، همان حالتی که شب گذشته پس از بوسه وجودش را تکان داده بود.ا
مادر که متوجه شد منصور به سفره صبحانه خیره شده و چیزی نمیخورد نگران حال پسر چای را دم دست او نهاد و گفت: "عزیزم، چرا اینطور ماتت برده، یک چیزی بخور حالت بهتر میشه" و بعد اضافه کرد: "اگر حالت خوب نیست میخوای چادر سر کنم با هم بریم دکتر".ا
منصور که باز هم پی برد حالت او مادرش را نگران میکند و ممکن است شبهای آینده ببهانه اینکه حالش خوب نیست از رفتن و خوابیدن او روی بام جلوگیری کند، بتندی چند لقمه نان و پنیر خورد و چای را لاجرعه سرکشید و از جا برخاست و برای رفتن بیرون بهانه آورد که باید بروم از عطاری حسین آقا قدری جوشونده بگیرم تا برام دم کنی و بخورم شاید حالم کمی بهتر بشه".ا
مادر فورا" اعتراض کرد: "نه مادرجان، تو باید استراحت کنی، من خودم میرم از عطاری برات جوشونده میگیرم" ولی منصور که دل و روحش درهوای یار بود درحالیکه لباس میپوشید درجواب مادر گفت: "حالم کمی بهتر شده، خودم برای خرید جوشونده میروم" و بدون اینکه باصرار مادر که تأکید به استراحت او داشت توجه کند، عازم کوچه شد.ا
هنگامیکه خودرا درکوچه دید مستقیم بسوی خانه حاج تقی - که درب آن درکوچه جنبی خانه آنها قرار داشت - رفت. آنقدر بیقرار دیدن طاهره بود که تصمیم گرفت درکوب خانه حاج تقی را بکوبد باین امید که طاهره برای باز کردن در بیاید. با این تصمیم دست برحلقه در گذاشت تا آنرا بصدا درآورد که ناگهان در باز شد و همسر پیر حاج تقی در آستانه آن ظاهر گردید و چون منصور را پشت در دید با تعجب و نگاهی پرسنده باو خیره شد.ا
منصور که انتظار دیدن همسر حاج تقی را نداشت برای چند لحظه حیران ماند که چگونه حضور خودرا در آنجا توجیه کند، ناگهان فکری بخاطرش رسید و پس از سلام گفت: "ببخشید خانم، امروز یک تکه از لباسهایم را که سر دیوار شما گذاشته بودم گم شده، فکر کردم شاید تو حیاط شما افتاده باشد، برای اطمینان ممکن است نگاهی بحیاط شما بیندازم".ا
همسر حاج تقی که منصور را میشناخت گفت: "صبرکن جوان، خودم برم تو حیاط را بگردم، اگر لباسی پیدا کردم برات میارم" و داخل خانه شد و درب را بست".ا
منصور درحالیکه پا بپا میکرد و از دروغی که گفته بود خودرا سرزنش مینمود نگاهی باطراف کرد تا ببیند از همسایگان کسی متوجه حضور او درآنجا شده یا خیر. ازاین میترسید که مادرش از خانه خارج شده اورا پشت درب خانه حاج تقی ببیند و دراین رابطه اورا که ببهانه خرید جوشانده از خانه خارج شده بود، سؤال پیچ کند.ا
مدتی پشت درب خانه حاج تقی ایستاد و چون از همسر او خبری نشد با این تصور که ممکن است طاهره برای خرید بیرون رفته باشد، برای دیدن او راهی بازارچه محل شد.ا
چند روز گذشت و منصور موفق بدیدن طاهره نشد. هر روز غروب که برای گستردن بستر به بام میرفت مدتی این پا و آن پا میکرد و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی سرک میکشید شاید موفق بدیدار طاهره گردد ولی گویا طاهره دیگر به بام نمیآمد و بسترش همانطور مچاله شده در چادرشب روی بام خاک میخورد.ا
روزها دیرتر از معمول سر کار میرفت و غروب ببهانه های مختلف زودتر محل کار خودرا ترک میکرد و بطرف خانه میآمد. در راه، بازارچه و تمام نقاطی را که احتمال میداد طاهره را در آنجا ببیند از نظر میگذراند.ا
شبها تا دیروقت بیدار میماند و دربستر خود با چشمهای باز دراز میکشید و به ستارگان آسمان چشم میدوخت. با کوچکترین صدائی از جا میپرید و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی چشم میدوخت. بی تاب دیدن طاهره بود و در انتظاری کشنده روز را به شب و شب را بروز میرساند. گاهی باین فکر میافتاد که نکند طاهره اورا بازی داده است. شاید میدانسته که او جوانی کمرو وخجالتی است و باینوسیله قصد داشته ضمن فریفتن او با دیدن تب و تاب و بیقراریش لذت ببرد.ا
جرأت نمیکرد دیگر حتی از بچه های محل هم سراغ اورا بگیرد زیرا میترسید کنجکاوی او درمورد طاهره رازش را فاش کند و این بار ازاین طریق مورد تمسخر آنها قرار گیرد.ا
VII
هنوز بستر خودرا كاملا" پهن نكرده بود كه از صداي تكان دادن ملافه در پشت بام خانه حاج تقي دانست طاهره نيز درحال آماده كردن بسترش ميباشد. بي اختيار آرزوي داشتن همسري چون او بدلش چنگ زد و بسوی دیوار كشيده شد، دست بر آن نهاد واز سر ديوار سياهي اندام اورا ديد كه درحال گستردن بستر خم و راست ميشد.ا
مثل اينكه او هم حضور منصور را حس كرده باشد پس از فراغت از کار آهسته وخرامان بسوی ديوار آمد، درسایه روشن نور کمرنگی که از لامپ تیر چراغ برق سرکوچه از پشت باو میتابید منصور توانست خطوط اندام اورا درتاریکی تشخیص دهد. چادر بر سر نداشت و صورتش بدرستی دیده نمیشد ولی منصور میتوانست حركت نرم قدمهای اورا که درگوش او هارمونی خاصی داشت، بشنود.ا
چون به کنار دیوار رسید دو دستش را روي دست منصور بر سر ديوار گذاشت. از این حرکت لرزش محسوسی سراپاي وجود او را فرا گرفت و حرارت دستهای او چون جریان برقی قوی در سرتاسر وجودش جاری شد، بي اختيار دست دیگرش را بالا آورد و دستهای طاهره را درمیان دستان لرزان و ملتهب خود گرفت، در تاريكي شب لحظه اي بدون اینکه کلامی بزبان آورد چشم در چشمهای طاهره که درتاریکی شب برق خاصی داشت دوخت. درآن حال قادر نبود کلامی بر زبان آورد. شوقی بی پایان اورا برآن میداشت تا از سر دیوار پریده بدن زیبای طاهره را در آغوش کشد. ديگر از اينكه ديده شوند ابائي نداشت. حس میکرد اين جهان و هر چه درآن است باو تعلّق دارد. دراين حال ناگهان طاهره خودرا باو نزديك كرد و بوسه اي خيلي سريع بر لبهاي او نهاد و سپس چون غزالي رميده دست از دست او بيرون كشيد و بسوی درب بام خانه خود رفت.ا
منصور که انتظار این حرکت را نداشت دست بر دیوار مانند مجسّمه اي سنگی برجاي خود خشك شد و چون موجودی هيپنوتيزم شده بجاي خالي او درتاریکی خيره ماند، پس از چند لحظه بي اختيار و با ناباوری دست بر لبهای خود نهاد و درحاليكه شيريني بوسه اورا همراه با حرارت لبهايش هنوز روی لبهای خود حس ميكرد از دیوار جدا شد و نالان خودرا به ميان بسترش انداخت و درحاليكه هر دو دست را بر روي قلبش نهاده بود بآسمان خيره شد. قادر نبود اتفاقی را که افتاده برای خود تجزیه و تحلیل کند، چند بار دست بر صورت خود کشید تا اگر خواب دیده وتمام اینها رؤیا بوده از خواب بیدار شود ولی خیلی زود متوجه شد که با واقعیتی انکار ناپذیر روبروست و آن اینکه طاهره اورا دوست دارد و با این بوسه برآن صحه گذاشته است.ا
آنشب هوا صاف بود و نسيم خنكي ميوزيد ولي بدن منصور چون كوره آتش ميسوخت و درخود احساس خفگي ميكرد، زيرپوش ركابي خودرا درآورد و كاسه آبي را که در كنار بستر خود نهاده بود برداشته تا ته سر كشيد.ا
پس از اينكه قدري آرامش خودرا باز يافت برخاست و دوباره از سر ديوار نگاهي بآنطرف انداخت، فكر كرد شايد طاهره دوباره ببام آمده باشد. حالا دیگر چشمانش بتاریکی عادت کرده بود و میتوانست درنور ستارگان بستر خالی اورا ببیند. لازم بود اورا ديده باو بگويد كه با بوسه خود آتش بجان او انداخته است.ا
چون اورا ندید بازگشت و در بستر خود دراز کشید. خواب بکلی از چشمانش رفته بود، نميتوانست بخوابد، بمجرد اینکه صدائی بگوشش میرسید با تصور اینکه طاهره دوباره ببام آمده است از جای میپرید و بکنار دیوار میآمد و به بسترخالی طاهره چشم میدوخت.ا
چون تا دیروقت بیدار ماند و از آمدن طاهره خبری نشد همانطور که در بستر خود دراز کشیده بود بخواب رفت و روز بعد هنگامیکه آفتاب کاملا" بالا آمده و بستر اورا پوشانده بود بیدار شد و همانموقع صدای مادرش را شنید که نگران بالای سرش ایستاده و میپرسید:ا
"منصور، مادرجان، حالت خوبه، چرا پا نمیشی بری سر کارت" و بعد اضافه کرد: "تو هر روز صبح زود پا میشدی، چی شده امروز خوابت برده".ا
منصور از جا پرید، نگاهی باطراف کرد چون چشمش بدیوار خانه حاج تقی افتاد بیکباره تمام حوادث شب گذشته بخاطرش آمد. بدون توجه باینکه مادر نگاهش میکند خودرا بدیوار رساند و از سر دیوار بام خانه حاج تقی را نگاه کرد، بستر طاهره جمع و در چادرشبی پیچیده شده بود. با خود گفت: "هنگامیکه من خواب بوده ام او ببام آمده و خوابیده است. خود را سرزنش کرد که چرا بیشتر تاب نیاورده تا بیدار بماند و آمدن اورا ببیند".ا
مادرش که با تعجب رفتار اورا زیر نظر داشت با تصور اینکه او هنوز بیدار نشده و خواب میبیند گفت: "بمیرم، مثل اینکه بچه ام تب داره و داره تو خواب راه میره" و درحالیکه بسمت او میرفت تا دستش را گرفته بیدارش کند گفت: مادرجون، چی شده، چرا اینطرف و آنطرف چشم میندازی".ا
منصور ناگهان متوجه بی احتیاطی خود شد و درحالیکه سرش را در دستها گرفته بود در جواب مادرش گفت: "چیزی نیست، مثل اینکه کمی سرما خورده ام" و بعد اضافه کرد: "فکر نمیکنم امروز بتوانم سرکار بروم، بهتره قدری استراحت کنم".ا
مادر که با دیدن حال پریشان پسر بر همین باور بود بلافاصله تأیید کرد: "آره مادر، با این حالی که داری فکر نمیکنم بتونی سرکار بری، بریم پائین تو اطاق یک چیزی بخور بعد برات جا بندازم بخوابی".ا
بستر را جمع کرده پائین آمدند. منصور دست و رو را شست وبر سر سفره صبحانه که مادرش آماده کرده بود نشست. هنوز از فکر اتفاقی که شب گذشته برایش افتاده بود گیج و منگ بود. برای یک لحظه نیز صورت طاهره از نظرش دور نمیشد. بی اختیار چند بار دست بر لبهای خود کشید تا جای بوسه اورا لمس کند. ازاین تصور که طاهره اورا دوست دارد و برای اثبات دوستی خود اورا بوسیده است شوقی دردل خود احساس میکرد، حالا منصور خجالتی که از صحبت با دختران همسایه و فامیل فراری بود خودرا قادر میدید تا درصورت دیدن طاهره اورا در آغوش کشد، همان حالتی که شب گذشته پس از بوسه وجودش را تکان داده بود.ا
مادر که متوجه شد منصور به سفره صبحانه خیره شده و چیزی نمیخورد نگران حال پسر چای را دم دست او نهاد و گفت: "عزیزم، چرا اینطور ماتت برده، یک چیزی بخور حالت بهتر میشه" و بعد اضافه کرد: "اگر حالت خوب نیست میخوای چادر سر کنم با هم بریم دکتر".ا
منصور که باز هم پی برد حالت او مادرش را نگران میکند و ممکن است شبهای آینده ببهانه اینکه حالش خوب نیست از رفتن و خوابیدن او روی بام جلوگیری کند، بتندی چند لقمه نان و پنیر خورد و چای را لاجرعه سرکشید و از جا برخاست و برای رفتن بیرون بهانه آورد که باید بروم از عطاری حسین آقا قدری جوشونده بگیرم تا برام دم کنی و بخورم شاید حالم کمی بهتر بشه".ا
مادر فورا" اعتراض کرد: "نه مادرجان، تو باید استراحت کنی، من خودم میرم از عطاری برات جوشونده میگیرم" ولی منصور که دل و روحش درهوای یار بود درحالیکه لباس میپوشید درجواب مادر گفت: "حالم کمی بهتر شده، خودم برای خرید جوشونده میروم" و بدون اینکه باصرار مادر که تأکید به استراحت او داشت توجه کند، عازم کوچه شد.ا
هنگامیکه خودرا درکوچه دید مستقیم بسوی خانه حاج تقی - که درب آن درکوچه جنبی خانه آنها قرار داشت - رفت. آنقدر بیقرار دیدن طاهره بود که تصمیم گرفت درکوب خانه حاج تقی را بکوبد باین امید که طاهره برای باز کردن در بیاید. با این تصمیم دست برحلقه در گذاشت تا آنرا بصدا درآورد که ناگهان در باز شد و همسر پیر حاج تقی در آستانه آن ظاهر گردید و چون منصور را پشت در دید با تعجب و نگاهی پرسنده باو خیره شد.ا
منصور که انتظار دیدن همسر حاج تقی را نداشت برای چند لحظه حیران ماند که چگونه حضور خودرا در آنجا توجیه کند، ناگهان فکری بخاطرش رسید و پس از سلام گفت: "ببخشید خانم، امروز یک تکه از لباسهایم را که سر دیوار شما گذاشته بودم گم شده، فکر کردم شاید تو حیاط شما افتاده باشد، برای اطمینان ممکن است نگاهی بحیاط شما بیندازم".ا
همسر حاج تقی که منصور را میشناخت گفت: "صبرکن جوان، خودم برم تو حیاط را بگردم، اگر لباسی پیدا کردم برات میارم" و داخل خانه شد و درب را بست".ا
منصور درحالیکه پا بپا میکرد و از دروغی که گفته بود خودرا سرزنش مینمود نگاهی باطراف کرد تا ببیند از همسایگان کسی متوجه حضور او درآنجا شده یا خیر. ازاین میترسید که مادرش از خانه خارج شده اورا پشت درب خانه حاج تقی ببیند و دراین رابطه اورا که ببهانه خرید جوشانده از خانه خارج شده بود، سؤال پیچ کند.ا
مدتی پشت درب خانه حاج تقی ایستاد و چون از همسر او خبری نشد با این تصور که ممکن است طاهره برای خرید بیرون رفته باشد، برای دیدن او راهی بازارچه محل شد.ا
چند روز گذشت و منصور موفق بدیدن طاهره نشد. هر روز غروب که برای گستردن بستر به بام میرفت مدتی این پا و آن پا میکرد و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی سرک میکشید شاید موفق بدیدار طاهره گردد ولی گویا طاهره دیگر به بام نمیآمد و بسترش همانطور مچاله شده در چادرشب روی بام خاک میخورد.ا
روزها دیرتر از معمول سر کار میرفت و غروب ببهانه های مختلف زودتر محل کار خودرا ترک میکرد و بطرف خانه میآمد. در راه، بازارچه و تمام نقاطی را که احتمال میداد طاهره را در آنجا ببیند از نظر میگذراند.ا
شبها تا دیروقت بیدار میماند و دربستر خود با چشمهای باز دراز میکشید و به ستارگان آسمان چشم میدوخت. با کوچکترین صدائی از جا میپرید و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی چشم میدوخت. بی تاب دیدن طاهره بود و در انتظاری کشنده روز را به شب و شب را بروز میرساند. گاهی باین فکر میافتاد که نکند طاهره اورا بازی داده است. شاید میدانسته که او جوانی کمرو وخجالتی است و باینوسیله قصد داشته ضمن فریفتن او با دیدن تب و تاب و بیقراریش لذت ببرد.ا
جرأت نمیکرد دیگر حتی از بچه های محل هم سراغ اورا بگیرد زیرا میترسید کنجکاوی او درمورد طاهره رازش را فاش کند و این بار ازاین طریق مورد تمسخر آنها قرار گیرد.ا
VII
شب فراموش نشدنی
در یکی از شبها که برای خواب به بام رفت طبق معمول از سر دیوار نگاهی به بام خانه حاج تقی انداخت و با تعجب بستر طاهره را گسترده دید. بی تاب دیدن او مدتی کنار دیوار ایستاد و بستر خالی اورا زیرنظر گرفت ولی چون انتظار بطول انجامید قصد آن کرد تا از شکافی که در قسمتی از دیوار بین دو بام ایجاد شده بود بآن طرف رفته منتظر آمدن او بماند ولی چون از آمدن طاهره مطمئن نبود با این تصور که ممکن است حاج تقی و یا همسرش قصد آمدن ببام و خوابیدن دربستر گسترده را داشته باشند از رفتن منصرف و دربستر خود بانتظار شنیدن صدائی آشنا دراز کشید.ا
تاریکی قیرگون شب همه جا را فرا گرفته بود و ابر سیاهی ستارگان آسمان را از دید پنهان میکرد. صدائی از بامهای اطراف شنیده نمیشد و این خود نشان میداد که شب به نیمه نزدیک شده و همسایگان همه بخواب رفته اند.ا
دراینموقع که میرفت تا لشگر خواب بر چشمهای منصور غلبه کند صدای قژ قژ باز و بسته شدن درب بام خانه حاج تقی خواب از سر او پراند و فهمید کسی ببام خانه آمده است.ا
از جا برخاست و با پنجه های پا به دیوار نزدیک شد وآهسته از روی آن سرک کشید تا چنانچه حاج تقی و یا همسرش ببام آمده باشند اورا نبینند. هنوز چشمش بتاریکی عادت نکرده بود که شنید کسی آهسته گفت: "منصور توئی، هنوز بیداری، چرا نخوابیده ای".ا
صدای طاهره را شناخت، از خوشحالی نزدیک بود فریاد بکشد ولی با اینهمه آهسته جواب داد: "نتونستم بخوابم، یعنی خوابم نمیبرد" بعد اضافه کرد: "این چند روز کجا بودی، شبها برای خواب ببام نمیآمدی".ا
طاهره جواب داد: "رفته بودم خانه برادرم. همسر او وضع حمل کرده بود. خدا بآنها یک پسر کاکل زری داده است".ا
طاهره کلمه "کاکل زری" را چنان شیرین ادا کرد تو گوئی آرزو داشت آن کاکل زری فرزند خود او باشد.ا
منصور با لحنی که بوی شکایت میداد گفت: "آخه تو رفتی بدون اینکه بمن اطلاع بدی" و بعد مثل اینکه متوجه این موضوع شد که اصولا" طاهره مجبور نبوده اورا درجریان رفت و آمد های خود بگذارد برای دلجوئی اضافه کرد: "من نگرانت شده بودم".ا
طاهره با ریشخند گفت: "یعنی اینقدر دوستم داری که از غیبتم نگران میشوی".ا
منصور جوابداد: " خودت باید اینرا بهتر بدانی".ا
طاهره برای اینکه ثابت کند او هم دلش برای منصور تنگ شده و دوستش دارد دستهای خودرا بالا آورد و درحالیکه صورت منصور را بین دو دست میگرفت بوسه ای بر لبهای او زد و گفت: "عزیزم، از قدیم گفته اند، دل به دل راه داره".ا
دراینموقع که آنها گرم گفتگو بودند ناگهان صدای پائی که از راه پله بام خانه منصور میآمد آنها را متوجه خطر کرد. طاهره پشت دیوار خم شد ومنصور بسرعت برگشته خودرا به بستر رساند و بر آن دراز کشید.ا
مادر او بود که آهسته بالا آمده بود تا از حال فرزند خود با خبرشود. چون اورا دربستر خفته دید نگاهی کنجکاوانه باطراف کرد و دوباره با سر پنجه های پا بسوی راه پله رفت.ا
منصور وقتی مطمئن شد مادرش پائین رفته از بستر برخاست و بسوی دیوار رفت تا گفتگوی شیرین خودرا با طاهره دنبال کند ولی اورا ندید، با تصور اینکه رفته و در بسترش خوابیده چند بار آهسته اورا صدا کرد ولی چون جوابی نشنید و درعین حال نمیتوانست درتاریکی شب تشخیص دهد که او دربسترش خوابیده و یا پائین رفته است بسوی بستر خود بازگشت.ا
ازاینکه مادرش گفتگوی شیرین آنها را برهم زده بود آزرده و خشمگین بود. اگر با آمدن بیموقع خود مزاحم آنها نشده بود شاید میتوانستند ساعتها با هم گفتگو و درد دل کنند وشاید این فرصت را هم پیدا میکرد تا به آنطرف دیوار پریده اورا در آغوش کشد".ا
زمان و مکان را فراموش کرده بود. نمیدانست چند ساعت از نیمه شب گذشته است. مطمئن بود مادرش از رفت و آمد او روی بام صداهائی شنیده که به بام آمده است. ازاینکه نمیتوانست به آزادی و بدور از نگاه دیگران با طاهره صحبت کند رنج میبرد. شوق اینکه روزی بتواند اندام زیبای او را درآغوش کشد آتش بجانش میزد. پیراهن خودرا از تن خارج کرد و درمیان بسترش که نسیم نیمه شب آنرا خنک کرده بود دراز کشید.ا
از هجوم فکر و خیال نمیتوانست بخوابد، حالا دیگر مطمئن بود که طاهره اورا دوست دارد. برای اولین بار در زندگی شیرینی این حالت را با تمام وجود خود احساس میکرد. دست بر لبها کشید تا جای بوسه طاهره را لمس کند، چه شیرین بود این بوسه. نفس عمیقی از سینه بیرون داد و دستها را تا کرده زیر سر نهاد وبا این تصمیم که در دیدار آینده با شجاعت به طاهره بگوید: "دوستش دارد و حاضر است بهر قیمت که شده با او ازدواج کند" چشمان خودرا برهم نهاد تا شاید بخواب رود.ا
هنوز چشمهای او بدرستی گرم نشده و دربین خواب و بیداری معلق بود كه ناگهان حركت موجود ديگري را در بستر خود حس كرد و قبل از اینکه بفهمد چه پیش آمده بازوان گرم و لطیفی بدور گردنش حلقه شد و در پی آن حرارت سوزان لباني داغ را بر لبان خود احساس كرد.ا
چشم باز كرد و درتاريكي شب چشمهاي برّاق طاهره را دید كه چون چشمهاي پلنگی وحشی ميدرخشيد.ا
طاهره که متوجه شد منصور ازخواب پریده و ممکن است ناخودآگاه از تعجب فریاد کند فوري دست بر دهان او نهاد و گفت: "منصور نترس... منم... طاهره... " و اضافه کرد: "هوا سرد بود ديدم لخت خوابيدي آمدم لحاف را رويت بيندازم تا گرم شوی" و همزمان با این جمله لحاف چهل تکه را باز و بروی منصور کشید.ا
گرچه طاهره برای استتار، لحاف را بروی او کشید ولی گفته او زیاد هم بیمورد نبود چون منصور واقعا" ميلرزيد، معلوم نبود لرزش او از سرما و یا از هيجان واضطراب از این رویداد غیر منتطره است. بدون اختيار و ناشیانه دست در كمر طاهره انداخت و اورا سخت بخود فشرد بطوريكه ناله او درآمد و با اعتراضی توأم با غمزه گفت: "منصور چه ميكني، ميخواهي كمرم را بشكني؟".ا
كمرش را رها كرد ولي دستهایش با شوقی بیشتر براندام نرم او تازیدن گرفت. طاهره چنگ در موهای منصور زد و درحاليكه سينه هاي سفتش را به سينه او فشار ميداد لبهايش را بباد بوسه گرفت.ا
اوّلين بار بود که منصور زني را درآغوش خود میدید، نميدانست چه بايد بكند ولي باكي نبود چون طاهره خود اورا راه ميبرد و خوب هم ميدانست چه بايد بكند تا اينكه در اوج شهوت و هيجان تنها پيراهن خود را نیز از تن بدر كرد و چون کوره ای از آتش ببدن منصور پیچید.ا
VIII
تاریکی قیرگون شب همه جا را فرا گرفته بود و ابر سیاهی ستارگان آسمان را از دید پنهان میکرد. صدائی از بامهای اطراف شنیده نمیشد و این خود نشان میداد که شب به نیمه نزدیک شده و همسایگان همه بخواب رفته اند.ا
دراینموقع که میرفت تا لشگر خواب بر چشمهای منصور غلبه کند صدای قژ قژ باز و بسته شدن درب بام خانه حاج تقی خواب از سر او پراند و فهمید کسی ببام خانه آمده است.ا
از جا برخاست و با پنجه های پا به دیوار نزدیک شد وآهسته از روی آن سرک کشید تا چنانچه حاج تقی و یا همسرش ببام آمده باشند اورا نبینند. هنوز چشمش بتاریکی عادت نکرده بود که شنید کسی آهسته گفت: "منصور توئی، هنوز بیداری، چرا نخوابیده ای".ا
صدای طاهره را شناخت، از خوشحالی نزدیک بود فریاد بکشد ولی با اینهمه آهسته جواب داد: "نتونستم بخوابم، یعنی خوابم نمیبرد" بعد اضافه کرد: "این چند روز کجا بودی، شبها برای خواب ببام نمیآمدی".ا
طاهره جواب داد: "رفته بودم خانه برادرم. همسر او وضع حمل کرده بود. خدا بآنها یک پسر کاکل زری داده است".ا
طاهره کلمه "کاکل زری" را چنان شیرین ادا کرد تو گوئی آرزو داشت آن کاکل زری فرزند خود او باشد.ا
منصور با لحنی که بوی شکایت میداد گفت: "آخه تو رفتی بدون اینکه بمن اطلاع بدی" و بعد مثل اینکه متوجه این موضوع شد که اصولا" طاهره مجبور نبوده اورا درجریان رفت و آمد های خود بگذارد برای دلجوئی اضافه کرد: "من نگرانت شده بودم".ا
طاهره با ریشخند گفت: "یعنی اینقدر دوستم داری که از غیبتم نگران میشوی".ا
منصور جوابداد: " خودت باید اینرا بهتر بدانی".ا
طاهره برای اینکه ثابت کند او هم دلش برای منصور تنگ شده و دوستش دارد دستهای خودرا بالا آورد و درحالیکه صورت منصور را بین دو دست میگرفت بوسه ای بر لبهای او زد و گفت: "عزیزم، از قدیم گفته اند، دل به دل راه داره".ا
دراینموقع که آنها گرم گفتگو بودند ناگهان صدای پائی که از راه پله بام خانه منصور میآمد آنها را متوجه خطر کرد. طاهره پشت دیوار خم شد ومنصور بسرعت برگشته خودرا به بستر رساند و بر آن دراز کشید.ا
مادر او بود که آهسته بالا آمده بود تا از حال فرزند خود با خبرشود. چون اورا دربستر خفته دید نگاهی کنجکاوانه باطراف کرد و دوباره با سر پنجه های پا بسوی راه پله رفت.ا
منصور وقتی مطمئن شد مادرش پائین رفته از بستر برخاست و بسوی دیوار رفت تا گفتگوی شیرین خودرا با طاهره دنبال کند ولی اورا ندید، با تصور اینکه رفته و در بسترش خوابیده چند بار آهسته اورا صدا کرد ولی چون جوابی نشنید و درعین حال نمیتوانست درتاریکی شب تشخیص دهد که او دربسترش خوابیده و یا پائین رفته است بسوی بستر خود بازگشت.ا
ازاینکه مادرش گفتگوی شیرین آنها را برهم زده بود آزرده و خشمگین بود. اگر با آمدن بیموقع خود مزاحم آنها نشده بود شاید میتوانستند ساعتها با هم گفتگو و درد دل کنند وشاید این فرصت را هم پیدا میکرد تا به آنطرف دیوار پریده اورا در آغوش کشد".ا
زمان و مکان را فراموش کرده بود. نمیدانست چند ساعت از نیمه شب گذشته است. مطمئن بود مادرش از رفت و آمد او روی بام صداهائی شنیده که به بام آمده است. ازاینکه نمیتوانست به آزادی و بدور از نگاه دیگران با طاهره صحبت کند رنج میبرد. شوق اینکه روزی بتواند اندام زیبای او را درآغوش کشد آتش بجانش میزد. پیراهن خودرا از تن خارج کرد و درمیان بسترش که نسیم نیمه شب آنرا خنک کرده بود دراز کشید.ا
از هجوم فکر و خیال نمیتوانست بخوابد، حالا دیگر مطمئن بود که طاهره اورا دوست دارد. برای اولین بار در زندگی شیرینی این حالت را با تمام وجود خود احساس میکرد. دست بر لبها کشید تا جای بوسه طاهره را لمس کند، چه شیرین بود این بوسه. نفس عمیقی از سینه بیرون داد و دستها را تا کرده زیر سر نهاد وبا این تصمیم که در دیدار آینده با شجاعت به طاهره بگوید: "دوستش دارد و حاضر است بهر قیمت که شده با او ازدواج کند" چشمان خودرا برهم نهاد تا شاید بخواب رود.ا
هنوز چشمهای او بدرستی گرم نشده و دربین خواب و بیداری معلق بود كه ناگهان حركت موجود ديگري را در بستر خود حس كرد و قبل از اینکه بفهمد چه پیش آمده بازوان گرم و لطیفی بدور گردنش حلقه شد و در پی آن حرارت سوزان لباني داغ را بر لبان خود احساس كرد.ا
چشم باز كرد و درتاريكي شب چشمهاي برّاق طاهره را دید كه چون چشمهاي پلنگی وحشی ميدرخشيد.ا
طاهره که متوجه شد منصور ازخواب پریده و ممکن است ناخودآگاه از تعجب فریاد کند فوري دست بر دهان او نهاد و گفت: "منصور نترس... منم... طاهره... " و اضافه کرد: "هوا سرد بود ديدم لخت خوابيدي آمدم لحاف را رويت بيندازم تا گرم شوی" و همزمان با این جمله لحاف چهل تکه را باز و بروی منصور کشید.ا
گرچه طاهره برای استتار، لحاف را بروی او کشید ولی گفته او زیاد هم بیمورد نبود چون منصور واقعا" ميلرزيد، معلوم نبود لرزش او از سرما و یا از هيجان واضطراب از این رویداد غیر منتطره است. بدون اختيار و ناشیانه دست در كمر طاهره انداخت و اورا سخت بخود فشرد بطوريكه ناله او درآمد و با اعتراضی توأم با غمزه گفت: "منصور چه ميكني، ميخواهي كمرم را بشكني؟".ا
كمرش را رها كرد ولي دستهایش با شوقی بیشتر براندام نرم او تازیدن گرفت. طاهره چنگ در موهای منصور زد و درحاليكه سينه هاي سفتش را به سينه او فشار ميداد لبهايش را بباد بوسه گرفت.ا
اوّلين بار بود که منصور زني را درآغوش خود میدید، نميدانست چه بايد بكند ولي باكي نبود چون طاهره خود اورا راه ميبرد و خوب هم ميدانست چه بايد بكند تا اينكه در اوج شهوت و هيجان تنها پيراهن خود را نیز از تن بدر كرد و چون کوره ای از آتش ببدن منصور پیچید.ا
VIII
شبها وشبهاي بعد نيز اين حادثه تكرار شد. حالا ديگر منصور آن جوان خام و ناپخته قبل نبود و ميدانست چه بايد بكند بطوريكه گاهي اوقات طاهره بشوخي ميگفت: "تو خيلي با استعدادي و خيلي زود رسم و رسوم کارها را ياد ميگيري". و بعد اضافه ميكرد: "خوشا بحال همسري كه با تو ازدواج كند".ا
منصور بلافاصله جواب میداد: "يعني اينكه تو نميخواهي با من ازدواج كني".ا
طاهره خنده تلخي ميكرد و ميگفت: "بهتر است حالا راجع باين موضوع اصلا" صحبتي نكنيم" و خاموش ميشد.ا
منصور چون احساس ميكرد طاهره دوست ندارد دراينمورد صحبت كند و از طرفي اوهم در آن شرايط آماده ازدواج نبود، سكوت ميكرد و دراين زمينه زیاد پافشاری نمی نمود.ا
زمان براي منصور مانند برق ميگذشت، شبها طاهره مثل گربه اي نرم و چالاك از لاي بريدگي ديوار ميخزید و نزد او ميآمد و يا منصور چون پلنگي تيزپا از ديوار پريده به بستر او ميرفت و پس از سيراب شدن از وصل یکدیگر در سكوت نيمه هاي شب هركدام به بستر خود باز ميگشتند.ا
خوشبختانه دراينمدّت كسي آنها را نديد و خطري ايجاد نشد، هر زمان منصور قصد آن میکرد تا نزد طاهره برود لحاف را طوري قرار ميداد تا چنانچه مادرش سر زده ببام آيد تصوّر كند خوابيده است. طاهره نيز اطمينان داشت خاله يا شوهر خاله اش هرگز ببام نخواهند آمد.ا
پس از دوماه عشق ورزی و شور و دیوانگی ناگهان در رفتار طاهره تغییراتی کلی ظاهر شد. آتش عشق او که منصور را میسوزاند بیکباره خاموش گردید. دیگر آن میل و اشتیاق قبلی را به همبستری با منصور نشان نمیداد و هر از گاه كه منصور نزد او ميرفت پس از ساعتي بوس و كنار و نوازش اورا به شبهاي بعد نويد ميداد.ا
منصور که دليل اين سردی وعدم تمكين را نمي فهمید چند بار از او دراين مورد سؤال كرد ولي طاهره درعين حال كه اورا نوازش ميكرد جواب قانع كننده اي نیز باو نميداد. گاهی بيماري را بهانه میکرد وگاهی عدم تمایل به همبستری را. يكبار هم با كج خلقي از اصرار منصور براي آميزش بيشتر بحالت قهر بستر اورا ترك كرد و مدتی خودرا باو نشان نداد و حتّي براي خواب هم ببام نيامد.ا
منصور که دیوانه وار در آتش عشق او میسوخت از این سردی ناگهانی دیوانه شده بود، هر روز ساعتها جلوی خانه حاج تقي قدم میزد و چشم به درب خانه اوميدوخت تا شاید طاهره بیرون آمده با او همکلام شود ولی از او خبری نمیشد. ا
حالا دیگر منصور برای گرفتن هر خبری از حال طاهره نزد بچه هاي محل ميرفت و از آنها سراغ طاهره را میگرفت. بچه های محل كم كم متوجّه حرکات غیر عادی و التهاب شدید او دراینمورد شده و با نگاههائی آکنده از تعجب اورا مینگریستند ولي اينها دیگر براي منصور مهم نبود، او ميخواست بهر وسيله شده از حال طاهره با خبر شود، حاضر بود اورا دیده از او بخاطر اصرار در هم آغوشي بيشتر معذرت بخواهد و باو بگويد كه حاضر است از اين ببعد تنها به نوازشهاي او اكتفا کند.ا
بالاخره دریکی از روزها اورا در بازارچه محل ديد. بدنبالش راه افتاد و در فرصتي کوتاه و دوراز چشم رهگذران خود را باو رسانده سلام كرد. طاهره هم با خوشروئي جواب سلامش را داد.ا
منصور پرسيد: "اين مدت كجا بودي و چرا براي خوابيدن ببام نميآمدي".ا
طاهره جواب داد: "حال خاله ام خوب نبود، مجبور بودم نزدش بمانم و از او پرستاري كنم".ا
منصور گفت: "ميتونستي يك خبر كوچك بمن داده مرا از سرگرداني نجات بدی".ا
چون در كوچه بواسطه عبور اهالي امكان صحبت زیاد نبود طاهره گفت: "امشب ببام ميآم تا بيشتر با هم صحبت كنيم" و از او دور شد.ا
منصور شب زودتر از هميشه ببام رفت و دربسترش نشسته منتظر او شد. از اينكه دوباره اورا خواهد دید خوشحال بود ولي دلش گواهي نميداد بتواند باز هم چون گذشته اورا درآغوش کشد.ا
شب به نيمه نزدیک میشد که صداي حرکت او را از پشت دیوار شنيد، بلافاصله از ديوار پريده نزدش رفت. برخلاف گذشته كه طاهره هميشه نيمه برهنه از اواستقبال ميكرد با لباس در بستر نشسته بود. اورا در آغوش گرفته بوسيد. هنگام بوسیدن از قطرات گرمي كه بر صورت طاهره جاري بود متوجّه شد گريه ميكند. آه از نهادش برآمد، دوباره صورت او را كه با اشكهاي شور آبياري ميشد بزیر بوسه گرفت و ملتسمانه علّت را جویا شد.ا
پس از سکوتی طولاني كه عمري بر او گذشت طاهره جواب داد: "شوهرم پیغام داده كه هنوز دوستم دارد وحاضر است هر طور بخواهم با من آشتي كند".ا
منصور بيدرنگ پرسید: "خوب تو چه جواب دادي".ا
طاهره گريان جوابداد: "نميدانم، هنوز جوابی باو نداده ام" و ناگهان منصور را سخت درآغوش گرفت و همانطور که میگریید گفت: "تورا دوست دارم و نميخواهم از تو جدا شوم ولي چون ما نميتوانيم با اين وضع براي مدّتي طولاني ادامه دهيم و از طرفي من نهايتا" بايستي شوهر كنم فكر كردم بهتر است نزد او برگردم".ا
حالا نوبت منصور بود كه بيتابي كند لذا فوری گفت: "اگر قدري صبر كنی تا من درسم تمام شود كاري پيدا میکنم، آنوقت ميتوانيم رسما" با هم ازدواج کنیم".ا
طاهره در حاليكه آهي طولاني از سينه بيرون ميداد گفت: "همانطور كه قبلا" هم برايت گفته ام ازدواج من و تو بهيچوجه امكان پذير نيست".ا
با اينكه منصوراز شنيدن اين حرف سخت غمگين و آزرده شد ولي در کنه ضمیرش به طاهره حق ميداد که بخانه شوهرش باز گشته زندگي قانوني خودرا شروع كند لذا درحالیکه اورا سخت بسینه میفشرد پرسید: "آیا شوهرت را دوست داری؟"ا
طاهره نالان جوابداد: "او مرد خوبی است و در چند سالی که با او زندگی کرده ام بمن بدی نکرده، تنها بچه دار نشدنمان سبب ناراحتی و زخم زبان مادر و خانواده او شده بود".ا
حالا منصور بر سر دوراهی قرار گرفته بود، نمیدانست چه باید بکند. همانطور که طاهره گفته بود ازدواج آندو درحال حاضر امکان پذیر نبود از طرفی ترک طاهره که شیرینی عشق را برایش به ارمغان آورده بود برایش سخت تحمل ناپذیر بود. درحالیکه هنوز طاهره را در آغوش داشت ناگهان پی برد چقدر این موجود ظریف و زیبا را دوست دارد وبهیچوجه قادر نیست مانع خوشبختی و سعادت زندگی او شود لذا ناگهان صورت اورا بین دودست خود گرفت و ضمن بوسیدن پیشانیش گفت: "عزيزم، حق با توست، منهم موافقم تا تو هرچه زودتر نزد شوهرت باز گردي".ا
از شنیدن این حرف طاهره چنان خوشحال شد که دوباره منصور را در آغوش گرفت و ضمن بوسیدن و ابراز قدردانی، از او قول گرفت تا با هيچكس در مورد رابطه شان صحبتي نكند و اين راز سر بمهر تا ابد بين خودشان باقي بماند.ا
منصور دست بر قلب خود نهاده گفت: "باشد، هرچه تو بخواهی خواهم کرد" واضافه نمود: "خوشحالم ازاینکه میخواهی دوباره سر زندگی قبلی خود باز گردی، برایت آرزوی خوشبختی میکنم" ودستهای طاهره را بوسید و از او جدا شد و خیلی سریع ببام خانه خود بازگشت.
IX
منصور بلافاصله جواب میداد: "يعني اينكه تو نميخواهي با من ازدواج كني".ا
طاهره خنده تلخي ميكرد و ميگفت: "بهتر است حالا راجع باين موضوع اصلا" صحبتي نكنيم" و خاموش ميشد.ا
منصور چون احساس ميكرد طاهره دوست ندارد دراينمورد صحبت كند و از طرفي اوهم در آن شرايط آماده ازدواج نبود، سكوت ميكرد و دراين زمينه زیاد پافشاری نمی نمود.ا
زمان براي منصور مانند برق ميگذشت، شبها طاهره مثل گربه اي نرم و چالاك از لاي بريدگي ديوار ميخزید و نزد او ميآمد و يا منصور چون پلنگي تيزپا از ديوار پريده به بستر او ميرفت و پس از سيراب شدن از وصل یکدیگر در سكوت نيمه هاي شب هركدام به بستر خود باز ميگشتند.ا
خوشبختانه دراينمدّت كسي آنها را نديد و خطري ايجاد نشد، هر زمان منصور قصد آن میکرد تا نزد طاهره برود لحاف را طوري قرار ميداد تا چنانچه مادرش سر زده ببام آيد تصوّر كند خوابيده است. طاهره نيز اطمينان داشت خاله يا شوهر خاله اش هرگز ببام نخواهند آمد.ا
پس از دوماه عشق ورزی و شور و دیوانگی ناگهان در رفتار طاهره تغییراتی کلی ظاهر شد. آتش عشق او که منصور را میسوزاند بیکباره خاموش گردید. دیگر آن میل و اشتیاق قبلی را به همبستری با منصور نشان نمیداد و هر از گاه كه منصور نزد او ميرفت پس از ساعتي بوس و كنار و نوازش اورا به شبهاي بعد نويد ميداد.ا
منصور که دليل اين سردی وعدم تمكين را نمي فهمید چند بار از او دراين مورد سؤال كرد ولي طاهره درعين حال كه اورا نوازش ميكرد جواب قانع كننده اي نیز باو نميداد. گاهی بيماري را بهانه میکرد وگاهی عدم تمایل به همبستری را. يكبار هم با كج خلقي از اصرار منصور براي آميزش بيشتر بحالت قهر بستر اورا ترك كرد و مدتی خودرا باو نشان نداد و حتّي براي خواب هم ببام نيامد.ا
منصور که دیوانه وار در آتش عشق او میسوخت از این سردی ناگهانی دیوانه شده بود، هر روز ساعتها جلوی خانه حاج تقي قدم میزد و چشم به درب خانه اوميدوخت تا شاید طاهره بیرون آمده با او همکلام شود ولی از او خبری نمیشد. ا
حالا دیگر منصور برای گرفتن هر خبری از حال طاهره نزد بچه هاي محل ميرفت و از آنها سراغ طاهره را میگرفت. بچه های محل كم كم متوجّه حرکات غیر عادی و التهاب شدید او دراینمورد شده و با نگاههائی آکنده از تعجب اورا مینگریستند ولي اينها دیگر براي منصور مهم نبود، او ميخواست بهر وسيله شده از حال طاهره با خبر شود، حاضر بود اورا دیده از او بخاطر اصرار در هم آغوشي بيشتر معذرت بخواهد و باو بگويد كه حاضر است از اين ببعد تنها به نوازشهاي او اكتفا کند.ا
بالاخره دریکی از روزها اورا در بازارچه محل ديد. بدنبالش راه افتاد و در فرصتي کوتاه و دوراز چشم رهگذران خود را باو رسانده سلام كرد. طاهره هم با خوشروئي جواب سلامش را داد.ا
منصور پرسيد: "اين مدت كجا بودي و چرا براي خوابيدن ببام نميآمدي".ا
طاهره جواب داد: "حال خاله ام خوب نبود، مجبور بودم نزدش بمانم و از او پرستاري كنم".ا
منصور گفت: "ميتونستي يك خبر كوچك بمن داده مرا از سرگرداني نجات بدی".ا
چون در كوچه بواسطه عبور اهالي امكان صحبت زیاد نبود طاهره گفت: "امشب ببام ميآم تا بيشتر با هم صحبت كنيم" و از او دور شد.ا
منصور شب زودتر از هميشه ببام رفت و دربسترش نشسته منتظر او شد. از اينكه دوباره اورا خواهد دید خوشحال بود ولي دلش گواهي نميداد بتواند باز هم چون گذشته اورا درآغوش کشد.ا
شب به نيمه نزدیک میشد که صداي حرکت او را از پشت دیوار شنيد، بلافاصله از ديوار پريده نزدش رفت. برخلاف گذشته كه طاهره هميشه نيمه برهنه از اواستقبال ميكرد با لباس در بستر نشسته بود. اورا در آغوش گرفته بوسيد. هنگام بوسیدن از قطرات گرمي كه بر صورت طاهره جاري بود متوجّه شد گريه ميكند. آه از نهادش برآمد، دوباره صورت او را كه با اشكهاي شور آبياري ميشد بزیر بوسه گرفت و ملتسمانه علّت را جویا شد.ا
پس از سکوتی طولاني كه عمري بر او گذشت طاهره جواب داد: "شوهرم پیغام داده كه هنوز دوستم دارد وحاضر است هر طور بخواهم با من آشتي كند".ا
منصور بيدرنگ پرسید: "خوب تو چه جواب دادي".ا
طاهره گريان جوابداد: "نميدانم، هنوز جوابی باو نداده ام" و ناگهان منصور را سخت درآغوش گرفت و همانطور که میگریید گفت: "تورا دوست دارم و نميخواهم از تو جدا شوم ولي چون ما نميتوانيم با اين وضع براي مدّتي طولاني ادامه دهيم و از طرفي من نهايتا" بايستي شوهر كنم فكر كردم بهتر است نزد او برگردم".ا
حالا نوبت منصور بود كه بيتابي كند لذا فوری گفت: "اگر قدري صبر كنی تا من درسم تمام شود كاري پيدا میکنم، آنوقت ميتوانيم رسما" با هم ازدواج کنیم".ا
طاهره در حاليكه آهي طولاني از سينه بيرون ميداد گفت: "همانطور كه قبلا" هم برايت گفته ام ازدواج من و تو بهيچوجه امكان پذير نيست".ا
با اينكه منصوراز شنيدن اين حرف سخت غمگين و آزرده شد ولي در کنه ضمیرش به طاهره حق ميداد که بخانه شوهرش باز گشته زندگي قانوني خودرا شروع كند لذا درحالیکه اورا سخت بسینه میفشرد پرسید: "آیا شوهرت را دوست داری؟"ا
طاهره نالان جوابداد: "او مرد خوبی است و در چند سالی که با او زندگی کرده ام بمن بدی نکرده، تنها بچه دار نشدنمان سبب ناراحتی و زخم زبان مادر و خانواده او شده بود".ا
حالا منصور بر سر دوراهی قرار گرفته بود، نمیدانست چه باید بکند. همانطور که طاهره گفته بود ازدواج آندو درحال حاضر امکان پذیر نبود از طرفی ترک طاهره که شیرینی عشق را برایش به ارمغان آورده بود برایش سخت تحمل ناپذیر بود. درحالیکه هنوز طاهره را در آغوش داشت ناگهان پی برد چقدر این موجود ظریف و زیبا را دوست دارد وبهیچوجه قادر نیست مانع خوشبختی و سعادت زندگی او شود لذا ناگهان صورت اورا بین دودست خود گرفت و ضمن بوسیدن پیشانیش گفت: "عزيزم، حق با توست، منهم موافقم تا تو هرچه زودتر نزد شوهرت باز گردي".ا
از شنیدن این حرف طاهره چنان خوشحال شد که دوباره منصور را در آغوش گرفت و ضمن بوسیدن و ابراز قدردانی، از او قول گرفت تا با هيچكس در مورد رابطه شان صحبتي نكند و اين راز سر بمهر تا ابد بين خودشان باقي بماند.ا
منصور دست بر قلب خود نهاده گفت: "باشد، هرچه تو بخواهی خواهم کرد" واضافه نمود: "خوشحالم ازاینکه میخواهی دوباره سر زندگی قبلی خود باز گردی، برایت آرزوی خوشبختی میکنم" ودستهای طاهره را بوسید و از او جدا شد و خیلی سریع ببام خانه خود بازگشت.
IX
دیدار دوباره
چند روز بعد طاهره منزل خاله اش را ترك گفت. موقع رفتن از منصور خداحافظي نكرد ولي احتیاجی هم نبود چون منصور رفتنش را از خالي بودن جاي بسترش در بام فهميد.ا
در حاليكه همسايگان اطّلاع يافته بودند اطاهره با شوهرش آشتي كرده ولي هيچكدام نميدانستند او بكجا رفته است وخاله اش نيز دراینمورد چیزی بکسی نمیگفت.ا
با شروع سال تحصیلی دوباره درس و انجام تكاليف دبيرستاني مثل قبل شروع شد. منصور که شیرینی یک عشق زود گذر را در قلب خود داشت مانند گذشته در درسها ساعی و درتیم والیبال دبیرستان همچنان جزو بهترین بود.ا
زمان بسرعت ميگذشت. پس از گرفتن ديپلم موفق شد وارد دانشگاه شده بتحصیل در رشته طب بپردازد و با گذراندن دوره های لازمه درنهایت موفق باخذ درجه دكترا و تخصص در بيماري زنان و زايمان گردد.ا
از آنجائیکه براي باز كردن مطب مجبور بود مدّت چهارسال در خارج از تهران طبابت نمايد از طرف وزارت بهداشت مأمور خدمت در يكي از شهرهاي دورافتاده کشور گردید.ا
با اينكه در دوران تحصيل با دختران زيادي آشنا شده بود كه همگي زيبا و تحصيل كرده و حتي آماده ازدواج با او بودند ولي هيچگاه ياد طاهره از خاطرش محو نميشد و حضور اورا هرروز و در همه جا حس ميكرد و تمايلي شديد براي ديدن دوباره او داشت.ا
روزي درحاليكه بيماران را يك بيك ويزيت ميكرد زني وارد مطب شد. منصور بدون توجه باو و درحالیکه پرونده اش را مطالعه میکرد باو دستور داد تا روی تخت معاینه دراز کشد و هنگامیکه پرونده را از دست نهاد و بسوی بیمار رفت ناگهان از دیدن او یکه خورده برجای ایستاد زيرا متوجه شد زن بيمار طاهره است كه او هم با همان چشمان سياه و زيباي خود ناباورانه اورا نگاه ميكند.ا
طاهره از همان لحظه ورود اورا شناخت و ناخودآگاه آه كوتاهي از سینه برآورد. رنگش سفید شد و برای کنترل خود از فرو افتادن دست بر لبه میز گذاشت.ا
منصور فورا" بكمك او شتافت، زير بازويش را گرفت وآهسته بر روي يكي از صندليهاي مطب نشاند و دستور داد برايش لیوانی آب بیاورند.ا
پس از اینکه حالش كمي بهتر شد از حال او پرسيد. طاهره جوابداد: "با شوهرم كه مغازه قنّادي دارد دراين شهر زندگي ميكنیم" و ادامه داد: "زندگي راحتي داریم، شوهرم نيز مرا بحد پرستش دوست دارد و درحال حاضر داراي يك فرزند ده ساله نيز ميباشیم".ا
منصور نیز درحاليكه از ديدن طاهره و اینکه پس از سالها اورا یافته بود خوشحال بنظر میرسید خنديد و طبيبانه گفت: "مثل اينكه گفته بودي قادر نیستی بچه دار شوي".ا
طاهره در حاليكه قدري سرخ شده بود گفت: "كار خداست ديگر، اگر او بخواهد هر چيزي امكان پذير است".ا
منصور اورا معاينه كرد، از ترشّحات و درد سينه رنج ميبرد. نسخه اي برايش نوشت و از او خواست يكماه ديگر حتما" باز هم اورا ببيند.ا
طاهره خنديد و با لحني كه شوخي و خوشحالي از آن نمايان بود گفت: "چشم آقاي دكتر منصور، حتما" براي ديدارتان خواهم آمد".ا
پس از يكماه دوباره به مطب آمد، اين بار پسر ده ساله ای را نيز با خود آورده بود. پسري بود زيبا كه بيشتر از هر چيز چشمان سياه مادرش را به ارث برده بود. منصور با او دست داد و وقتي نامش را سؤال كرد پسربچه جوابداد: "نامم منصور است".ا
حالا نوبت او بود كه تعجّب كند، نگاهي پرسشگرانه به طاهره انداخت و حس كرد نگاهش را از او ميدزدد. ناگهان حوادث گذشته چون برق از خاطرش گذشت و همه چيز برايش روشن شد. بدون اراده جلو رفت و پسرك را در آغوش كشيد. پسرک كه انتظار چنین عكس العملی را از دکتر نداشت برگشته بمادرش نگاه كرد. طاهره براي اينكه رفتار دکتر را عادي نشان دهد براي پسرش توضيح داد دكتر از دوستان قديم خانواده ما است که در شهر تهران زندگي ميكند و حالا براي طبابت بشهر ما آمده است.ا
چون براي معاينه مادر، پسر را بخارج از اطاق فرستاد طاهره گفت: "فكر ميكنم دانسته باشي كه اين پسر تو است، چون شوهرم عقيم است و نميتواند بچه دار شود. من پس از بازگشت نزد شوهرم چون از تو حامله بودم همه چيز را برايش گفتم او هم نظر باينكه مرا يك طلاقه كرده بود ميتوانست دوباره رجوع كند، پس با قبول بچه و براي بستن دهان فاميل و آشنايان باين شهر آمديم تا زندگي دوبارمان را آغاز كنيم".ا
منصور از او پرسید: "چرا نام منصور را براي پسرت انتخاب كردي".ا
طاهره با نگاهي كه تا اعماق وجود او را سوزاند گفت: "نام تو عزيزترين نام براي من است و ميخواستم هميشه آنرا با خود داشته باشم".ا
منصور پرسید: "آیا شوهرت اطلاع دارد که من برای طبابت باین شهر آمده ام".ا
طاهره جواب داد: " لزومی ندارد اینرا باو بگویم، ولی اگر بپرسد باو خواهم گفت. او میداند که دوستش دارم و باو خیانت نخواهم کرد".ا
خوشبختانه بيماري طاهره مهلك نبود وبا چند نسخه بهبود يافت. تا زماني كه منصور درآن شهر طبابت ميكرد گهگاه باو سر ميزد و پسرش را نيز همراه خود ميآورد كه كاملا" با منصور مأنوس شده بود.ا
سالها سپري شد، منصور بتهران بازگشت و پس از مدتی ازدواج كرد و صاحب چند فرزند شد ولي هميشه طاهره و منصور درضمير او جاي ويژه اي داشتند.ا
در حاليكه همسايگان اطّلاع يافته بودند اطاهره با شوهرش آشتي كرده ولي هيچكدام نميدانستند او بكجا رفته است وخاله اش نيز دراینمورد چیزی بکسی نمیگفت.ا
با شروع سال تحصیلی دوباره درس و انجام تكاليف دبيرستاني مثل قبل شروع شد. منصور که شیرینی یک عشق زود گذر را در قلب خود داشت مانند گذشته در درسها ساعی و درتیم والیبال دبیرستان همچنان جزو بهترین بود.ا
زمان بسرعت ميگذشت. پس از گرفتن ديپلم موفق شد وارد دانشگاه شده بتحصیل در رشته طب بپردازد و با گذراندن دوره های لازمه درنهایت موفق باخذ درجه دكترا و تخصص در بيماري زنان و زايمان گردد.ا
از آنجائیکه براي باز كردن مطب مجبور بود مدّت چهارسال در خارج از تهران طبابت نمايد از طرف وزارت بهداشت مأمور خدمت در يكي از شهرهاي دورافتاده کشور گردید.ا
با اينكه در دوران تحصيل با دختران زيادي آشنا شده بود كه همگي زيبا و تحصيل كرده و حتي آماده ازدواج با او بودند ولي هيچگاه ياد طاهره از خاطرش محو نميشد و حضور اورا هرروز و در همه جا حس ميكرد و تمايلي شديد براي ديدن دوباره او داشت.ا
روزي درحاليكه بيماران را يك بيك ويزيت ميكرد زني وارد مطب شد. منصور بدون توجه باو و درحالیکه پرونده اش را مطالعه میکرد باو دستور داد تا روی تخت معاینه دراز کشد و هنگامیکه پرونده را از دست نهاد و بسوی بیمار رفت ناگهان از دیدن او یکه خورده برجای ایستاد زيرا متوجه شد زن بيمار طاهره است كه او هم با همان چشمان سياه و زيباي خود ناباورانه اورا نگاه ميكند.ا
طاهره از همان لحظه ورود اورا شناخت و ناخودآگاه آه كوتاهي از سینه برآورد. رنگش سفید شد و برای کنترل خود از فرو افتادن دست بر لبه میز گذاشت.ا
منصور فورا" بكمك او شتافت، زير بازويش را گرفت وآهسته بر روي يكي از صندليهاي مطب نشاند و دستور داد برايش لیوانی آب بیاورند.ا
پس از اینکه حالش كمي بهتر شد از حال او پرسيد. طاهره جوابداد: "با شوهرم كه مغازه قنّادي دارد دراين شهر زندگي ميكنیم" و ادامه داد: "زندگي راحتي داریم، شوهرم نيز مرا بحد پرستش دوست دارد و درحال حاضر داراي يك فرزند ده ساله نيز ميباشیم".ا
منصور نیز درحاليكه از ديدن طاهره و اینکه پس از سالها اورا یافته بود خوشحال بنظر میرسید خنديد و طبيبانه گفت: "مثل اينكه گفته بودي قادر نیستی بچه دار شوي".ا
طاهره در حاليكه قدري سرخ شده بود گفت: "كار خداست ديگر، اگر او بخواهد هر چيزي امكان پذير است".ا
منصور اورا معاينه كرد، از ترشّحات و درد سينه رنج ميبرد. نسخه اي برايش نوشت و از او خواست يكماه ديگر حتما" باز هم اورا ببيند.ا
طاهره خنديد و با لحني كه شوخي و خوشحالي از آن نمايان بود گفت: "چشم آقاي دكتر منصور، حتما" براي ديدارتان خواهم آمد".ا
پس از يكماه دوباره به مطب آمد، اين بار پسر ده ساله ای را نيز با خود آورده بود. پسري بود زيبا كه بيشتر از هر چيز چشمان سياه مادرش را به ارث برده بود. منصور با او دست داد و وقتي نامش را سؤال كرد پسربچه جوابداد: "نامم منصور است".ا
حالا نوبت او بود كه تعجّب كند، نگاهي پرسشگرانه به طاهره انداخت و حس كرد نگاهش را از او ميدزدد. ناگهان حوادث گذشته چون برق از خاطرش گذشت و همه چيز برايش روشن شد. بدون اراده جلو رفت و پسرك را در آغوش كشيد. پسرک كه انتظار چنین عكس العملی را از دکتر نداشت برگشته بمادرش نگاه كرد. طاهره براي اينكه رفتار دکتر را عادي نشان دهد براي پسرش توضيح داد دكتر از دوستان قديم خانواده ما است که در شهر تهران زندگي ميكند و حالا براي طبابت بشهر ما آمده است.ا
چون براي معاينه مادر، پسر را بخارج از اطاق فرستاد طاهره گفت: "فكر ميكنم دانسته باشي كه اين پسر تو است، چون شوهرم عقيم است و نميتواند بچه دار شود. من پس از بازگشت نزد شوهرم چون از تو حامله بودم همه چيز را برايش گفتم او هم نظر باينكه مرا يك طلاقه كرده بود ميتوانست دوباره رجوع كند، پس با قبول بچه و براي بستن دهان فاميل و آشنايان باين شهر آمديم تا زندگي دوبارمان را آغاز كنيم".ا
منصور از او پرسید: "چرا نام منصور را براي پسرت انتخاب كردي".ا
طاهره با نگاهي كه تا اعماق وجود او را سوزاند گفت: "نام تو عزيزترين نام براي من است و ميخواستم هميشه آنرا با خود داشته باشم".ا
منصور پرسید: "آیا شوهرت اطلاع دارد که من برای طبابت باین شهر آمده ام".ا
طاهره جواب داد: " لزومی ندارد اینرا باو بگویم، ولی اگر بپرسد باو خواهم گفت. او میداند که دوستش دارم و باو خیانت نخواهم کرد".ا
خوشبختانه بيماري طاهره مهلك نبود وبا چند نسخه بهبود يافت. تا زماني كه منصور درآن شهر طبابت ميكرد گهگاه باو سر ميزد و پسرش را نيز همراه خود ميآورد كه كاملا" با منصور مأنوس شده بود.ا
سالها سپري شد، منصور بتهران بازگشت و پس از مدتی ازدواج كرد و صاحب چند فرزند شد ولي هميشه طاهره و منصور درضمير او جاي ويژه اي داشتند.ا
No comments:
Post a Comment