Thursday, May 15, 2008

هدیه کریستمس

هديه كريسمس

I
آزيتا درحاليكه دست روي شكم مادرش گذاشته بود فريادي از خوشحالي كشيد و گفت : "مامان، مامان، داداشي تكان خورد، من ديدم تكان خورد".ا
مادرش خنديد و گفت: "آره دخترم خيلي وقت است كه او تكان ميخورد و لنگ و لگد ميندازد، معلوم ميشود او هم مثل تو شلوغ و پر انرژي است".ا
دراين موقع ساسان كه وارد اطاق شده بود پرسيد: "چي شده كه مادر و دختر صداي خنده تان تا اون اطاق مياد، ميشه بمن هم بگين چه خبره".ا
پروانه كه شكم سنگينش را يكوري روي كاناپه انداخته بود رو به ساسان كرد و گفت: "بچه ات ديگه حاضر نيست زنداني باشه، ميخواد هرچه زودتر از قفس آزاد بشه و جمع ما را بقدم خودش مزين كنه".ا
ساسان گفت: "بايد هم همينطور باشه، منهم فكر ميكنم همين روزها بايد فارغ بشي". سپس پرسيد:"راستي ديروز دكتر نگفت بايد بكدام بيمارستان بروي".ا
پروانه جواب داد: "چرا بيمارستان را تعيين كرد و نامه اي هم بمن داد تا وقتي به بیمارستان میروم با خودم ببرم".ا

II
سه ماه بود كه او با ساسان و آزيتا دختر پنجساله شان وارد كانادا شده بودند. ساسان آرايشگر بود و در يك سالن لوكس شمال تهران كار ميكرد، دستمزد خوبي ميگرفت و زندگي روبراهي براي همسر و دختر كوچكشان فراهم مینمود.ا
هنگامیکه نائره جنگ بين ايران و عراق شعله ور شد و بمبارانهاي شبانه روزي تهران خواب راحت را از مردم گرفت روزي نبود كه اينجا و آنجا خانه اي هدف موشكهاي شش متري عراق قرار نگرفته و عده اي بيخانمان نشوند.ا
يكشب ساسان وارد خانه شد و به پروانه گفت: "عزيزم من ديگر طاقت هول و ترس اينكه ممكن است بالاخره يكروز طاق خانه روي سرمان فرو ريزد را ندارم،اگر موافق باشي ميتوانيم خرد و ريز زندگي را فروخته بخارج برويم، فكر ميكني نتوانيم در گوشه اي از اين دنيا جائي براي خود پيدا كنيم". و بعد اضافه كرد: "بالاخره درهمه جای دنيا مردم به يك آرايشگر احتیاج دارند".ا
پروانه بعنوان تأیید سری تکان داد و گفت: "بد فكري نيست، ولي باين آسانيها هم قادر نيستيم بار سفر را ببنديم".ا
ساسان گفت: "فكرش را نكن، اگر تو موافق باشي من بزودي همه چيز را آماده ميكنم، مشترياني دارم كه دستشان تو كار فرستادن آدمها به آلمان، سوئد و كاناداست. تنها كافي است ما به تركيه برويم، از آنجا ببعد را آنها برايمان درست ميكنند".ا
پروانه خنديد و گفت: "تو فكر ميكني با اين بچه كه من در شكم دارم ميتوانيم بموقع بكشور امني برسيم".ا
ساسان گفت: "حالا كه تا وضع حمل خيلي وقت داري، آنها بمن قول داده اند حداكثر در مدت دوماه ما را بيكي از كشورهائي مثل آلمان و يا سوئد برسانند".ا
چيزي نگذشت كه اثاث قابل فروش را بپول نزديك كردند و بقيه را در انبار خانه پدر ساسان به امانت گذاردند و چون پاسپورتهايشان آماده شد با هواپيما رهسپار تركيه شدند.ا
اوائل كار همه چيز بخوبي ميگذشت. در استانبول اطاقي گرفتند و تا كار مدارك عبورشان بكشورهاي ديگر درست شود روزها را به گشت و گذار ميگذراندند. با قاچاقچیان اینطور قرار گذارده بودند که نيمي از پول لازم را پیش بآنها بدهند تا پس از تهيه مدارك و بليط هواپيما نيمه دوم را هم پرداخت کنند.ا
ماه دوم به نيمه نرسيده بود كه مدارك و بليط هواپيما آماده شد و آنها خودرا براي سفر آماده كردند و روز موعود بدون اينكه با مشكلي مواجه شوند از پاس كنترل فرودگاه استانبول گذشته هواپيماي آنها بسوي كشور سوئد پرواز كرد.ا
قبل از اينكه هواپيما در كشور سوئد برزمين نشيند طبق دستورات گرفته شده از قاچاقچيان پاسپورتهاي جعلی را پاره کرده دور ريختند و پس از پياده شدن از هواپيما از مقامات فرودگاه تقاضاي پناهندگي نمودند.ا
پس از انجام مراسم متداول در اينگونه مواقع، اتومبيلهاي پليس آنها را بهمراه تعداد دیگري از متقاضيان پناهندگي به ساختماني در شهر منتقل و اطاقي در اختيارشان گذاردند.ا
آنها خوشحال از اينكه بزودي همه كارها روبراه خواهد شد شب را در آنجا بسر آوردند. صبح فرداي آن وقتي براي ديدن شهر عازم خروج از ساختمان بودند متوجه شدند كه اجازه خروج ندارند و بايستي تا اطلاع بعدي در ساختمان بمانند.ا
شب هنگام وقتي آماده خواب ميشدند چند مأمور پليس وارد ساختمان شده بآنها دستور دادند لباس بپوشند و وسائل خودرا جمع کنند تا بفرودگاه برگردند. مأمورين در جواب ساسان و پروانه كه علت را ميپرسيدند تنها اشاره ميكردند كه بايستي هرچه زودتر راه بيفتند.ا
در فرودگاه آنها را سوار يك هواپيماي مسافري که عازم ترکیه بود کردند و به نقطه مبدأ يعني از همانجائیکه آمده بودند عودت دادند. خوشبختانه چون پاسپورتهاي ايراني خودرا پاره نكرده بودند توانستند با نشان دادن آنها بمأمورين پاس كنترل بدون دردسر در استانبول پياده شوند.ا
چاره ای نداشتند و نمیتوانستند بایران برگردند از اینرو دوباره بازي رابطه با قاچاقچيان و درست كردن مدارك جعلي شروع شد. اين بار چون آنها قاچاقچي قبلي را مسئول ميدانستند و حاضر نبودند دوباره پولي براي تهيه مدارك بآنها بپردازند كارها با سرعت پيش نميرفت و ساسان مجبور شد از پدرش در تهران تقاضاي پول كند و براي صرفه جوئي در هتلي ارزان قيمت جا گرفتند.ا
زمان بسرعت ميگذشت و كارها پيشرفت چنداني نداشت پروانه نگران بچه اي بود كه درشكم داشت و زندگي در هتلي نه چندان تميز اورا روز بروز عصبي تر مينمود، بخصوص كه آزيتا نيز بيمار شد. چون آنها پول اضافه براي ويزيت دكتر و تهيه دارو كه بسيار گران بود نداشتند لذا بيماري آزيتا طولاني و هر روز كه ميگذشت ضعيف تر ميشد.ا
ساسان كه جانش از اين وضعيت بلب رسيده بود از همسرش پرسيد: آيا حاضري بايران برگرديم. پروانه گفت: "در اين وضعيت من تنها ميخواهم جائي باشم كه بتوانم بچه ام را سالم بدنيا بياورم".ا
ساسان نيز چاره را در بازگشت به ايران ميديد ولي روزي شنيد يك قاچاقچي جدید اشخاص را سریعا" وبدون درد سر به كانادا ميفرستد. بدون درنگ با او تماس گرفت و وضعيت بحراني خانواده اش را براي او شرح داد و گفت اگر سريعا" ما را به كانادا بفرستي پول خوبي دريافت خواهي كرد، آنشخص هم قول داد درصورت پرداخت پول در مدت دو هفته مدارك را آماده و آنها را روانه كانادا بنماید.ا
ساسان فوري تلگرافي بپدرش زد و از او خواست هر چه زودتر برايش پول حواله كند. پدرش که نگران حل پروانه بود در جواب اوپیغام فرستاد: "بهتر است بايران برگردند و پس از وضع حمل پروانه دوباره ميتوانند براي رفتن بكشور ديگري اقدام كنند".ا
ساسان درجواب پدرش تأکید کرد: "درحال حاضر يك موقعيت استثنائي پيدا شده كه ميتوانيم هرچه زودتر بكشور كانادا برويم، من نميخواهم اين شانس را از دست بدهم".ا
چيزي نگذشت كه با رسيدن پول و پرداخت قسمتي از آن بمرد قاچاقچي مدارك سريعا" آماده شد. قاچاقچي مزبور با استفاده از پاسپورتهاي ايراني آنها را با خود تا يوگوسلاوي برد، سپس از آنجا سه بليط يكسره بمقصد كانادا برايشان تهيه نمود كه خوشبختانه بدون برخورد با مشكلي دو روز بعد به كانادا رسيده تقاضاي پناهندگي نمودند.ا

III
مشكلات و دلهره ها پايان يافته بود، با كمك دولت كانادا بزودي جائي براي اقامت گرفتند و با درست شدن كارت بهداشتي شان، پروانه كه حالا ديگر سنگين شده بود و براي سلامت طفلي كه در شكم داشت احساس نگراني ميكرد نزد دكتر رفت و تحت نظر قرار گرفت.ا
دكتر باو گفته بود: "خوشبختانه طفل در كمال سلامت ميباشد ولي صدمات وارده در بين راه شما را ضعيف كرده، لازم است هرچه ميتوانيد بيشتر استراحت و خودرا تا حد امكان تقويت نمائيد". ساسان نيز از همه نظر مواظب خورد و خوراك او بود و در كارهاي خانه كمكش ميكرد بخصوص كه از اواسط نوامبر آنسال سرماي زود رس كانادا شروع شده بود.ا
براي آزيتا در مهد كودك جا گرفتند. ساسان روزها اورا با خود به مهد كودك ميبرد و عصر ها بخانه باز ميگرداند. آزيتا هر روز وقتي بخانه ميرسيد اول بسراغ مادرش كه روي كاناپه دراز كشيده بود ميرفت و از حال او و بچه ميپرسيد و درعين حال سؤالات عجيب و غريب راجع به بچه مينمود.ا
مثلا" ميپرسید: "مامان، اين بچه اي كه در شكم داري زنده است".ا
مادرش جواب ميداد: "آره عزيزم، زنده است".ا
او ميپرسيد: "اگر زنده است چرا تكان نميخورد".ا
مادرش جواب ميداد: "گاهي اوقات تكان ميخورد".ا
دراينموقع آزيتا دستش را روي شكم مادر مينهاد و منتظر ميماند تا بچه تكان بخورد، گاهي اوقات براي اينكه تكان خوردن بچه را حس كند شكم مادرش را بسختي فشار ميداد كه با اعتراض او مواجه ميگرديد.ا
اغلب از مادرش خواهش ميكرد پسر بزايد، ميگفت: "من دوست دارم يك داداش داشته باشم"ا
از روزيكه وجود بچه را در شكم مادر و در زير دستهاي كوچك خود احساس كرده بود، با رسيدن بخانه سراغ مادرش ميرفت و سر بر شكم او ميگذاشت و سعي ميكرد با بچه صحبت كند.ا
در مدت چند ماهي كه در كانادا زندگي ميكردند هنوز نتوانسته بودند دوستي براي خود پيدا كنند. ساسان آرزو ميكرد كاش پدر و مادر پروانه آنجا بودند و ميتوانستند هنگام وضع حمل در كنار دخترشان باشند، آنها كه در تهران هميشه در محيط خانواده و بين دوستان زندگي كرده بودند حالا در كانادا احساس تنهائي وغربت ميكردند.ا
ساسان روزها بدنبال كار ميرفت ولي هنوز موفق به يافتن آن نشده بود. كمك مختصري كه از دولت ميگرفتند كافي نبود و بايستي در مصرف آن صرفه جوئي ميكردند. او گاهي اوقات فكر ميكرد آيا اين درست بوده كه زندگي مرفه خودرا در تهران رها كرده و بجائي نا آشنا آمده است كه حتي زبان مردمش را هم نمي فهمد.ا
سال جديد ميلادي در راه بود، همه جا را چراغاني كرده بودند. مغازه ها پر بود از مردمي خوشحال و خندان براي خريد كفش و لباس و هديه براي كودكان و دوستان، ولي همه اين چيز ها براي ساسان و پروانه كه دوستاني همرنگ نداشتند ناآشنا و غريبه بود. دراين جشن و سرور آنها انتظار كوچكترين هديه از جانب كسي را نداشتند.ا
بالاخره روز موعود براي وضع حمل فرا رسيد و پروانه به بيمارستان رفت. شب سردي بود، برف و باد كولاك ميكرد. اورا به اطاق اورژانس بردند و بدكتر اطلاع دادند هرچه زودتر خودرا به بيمارستان برساند.ا
با رسيدن دكتر و يك معاينه دقيق، فورا" پروانه را به اطاق عمل بردند و ساسان و آزيتا در راهرو روي يكي از مبلها بانتظار نشستند. شب بود، بيمارستان خلوت و سكوت همه جا را فرا گرفته بود.ا
يكبار ديگر زمان براي ساسان متوقف شده بود. قدرت نشستن نداشت، مدام در راهرو قدم ميزد و از خدا ميخواست پروانه را بعد از تحمل آنهمه مصائب سالم نگهدارد. در گير و دار اين افكار يكسره آزيتا را از ياد برد. يكوقت متوجه شد پرستاري او را كه روي يكي از صندليها بخواب رفته بود در آغوش گرفته با خود بيكي از اطاقها ميبرد تا روي تختي بخواباند. از جا برخاست و از پرستار تشكر كرد و خود نيز در كنار تخت آزيتا نشست وخسته سر بر روي دستها نهاد تا قدري بياسايد.ا
در عالم خواب و بيداري خودرا در بياباني برهوت تنها ديد. بهر طرف كه نگاه ميكرد شن بود و ماسه و تيغ آفتاب، مبهوت بود ازاينكه چرا بدانجا آمده است. هرچه جلوتر ميرفت شن بود و گرماي آفتاب، لبانش خشك بود و احساس عطش ميكرد ولي آنجا نه آب بود و نه درختي كه در سايه آن قدري بياسايد. دراينموقع شبحي از پروانه ديد كه از دور دست بطرف او اشاره ميكند و كمك ميخواهد ولي او قادر بكمك نبود زيرا پايش در شن فرو ميرفت و نميتوانست قدم از قدم بردارد، حس كرد بزودي از پاي درخواهد آمد، بزانو بر زمين نشست ولي قبل از اينكه بروي خاك در غلطد دستي بشانه اش خورد و چون برگشت پيرمردي سفيد موي را ديد كه با لبخندي بر لب اورا صدا ميزد.ا
پيرمرد دستي بر سر او كشيد و گفت: "فرزند، ديگر زمان فرو افتادن بپايان رسيده، برخيز و حركت را دوباره آغاز كن، زندگي هيچگاه بپايان نميرسد، برو كه همسرت منتظر تو است".ا
از خواب بيدار شد، پرستاري را ديد با لباس سفيد اورا صدا ميزد و ميگفت: "همسرتان را باطاقش آورده اند. برويد اورا ببينيد".ا
ساسان هنوز نميدانست در خواب است يا بيداري، نگاهي به آزيتاي خفته كرد، پرستار باو اطمينان داد كه مواظب او خواهد بود. بطرف اطاقي كه پرستار با انگشت نشان داده بود رفت، همسرش را ديد روي تخت دراز كشيده است، با احتياط باو نزديك شد و بصورت رنگ پريده او نگاه كرد. دراين موقع پروانه چشمها را گشود و سراغ آزيتا را گرفت.ساسان گفت كه دراطاق ديگر خوابيده است و حال همسرش را پرسيد.ا
پروانه گفت خوبم و اضافه كرد: "بچه را ديده اي".ا
ساسان جواب داد: "هنوز نه، بعد پرسيد تو چطور".ا
پروانه جواب داد: "منهم هنوز اورا نديده ام" و با اين حرف هر دو نگراني خودرا ظاهر كردند.ا
دراينموقع كه هر دو نگران بيكديگر مینگریستند يكي از پرستارها در حاليكه جوراب بزرگي برنگ سفيد و قرمز در دست داشت از در وارد شد و بصداي بلند گفت: "مری کریستمس" و جوراب را كه حاوي كودكي زيبا بود در آغوش پروانه نهاد. و اضافه كرد: "امشب، شب تولد حضرت مسيح است. اين كودك يكي از كودكان خوشبختي است كه در يك چنين شبي بدنيا آمده، او هديه اي گرانقيمت از جانب حضرت عيسي مسيح براي شماست. اميدوارم قدمش براي شما مبارك باشد و سال نو خوبي داشته باشيد".ا
دراينموقع آزيتا كه از خواب بيدار شده بود دست در دست يكي از پرستار ها وارد اطاق شد و با ديدن جوراب فرياد زد: "اين جوراب سانتاكلاز است، مامان آيا او براي من هديه آورده" و با عجله بطرف تخت مادر دويد و قصد داشت آنرا بردارد كه ساسان پيشدستي كرد و جوراب حاوي كودك را بلند كرده باو نشان داد و گفت: "مگر نه اينكه تو دلت ميخواست يك داداش داشته باشي، خوب امشب سانتاكلاز يكي براي تو آورده است".ا
آزيتا درحالي كه سعي ميكرد كودك را در آغوش بگيرد به پدرش گفت: "بابا اورا بمن بده ببوسمش"، و بعد اضافه كرد: "راستي اسمش چيست".ا
ساسان نگاهي به پروانه كرد و گفت: "اينهم حرفي است، بنظرت چی باشه بهتره".ا
پروانه در حاليكه از ضعف قدرت حرف زدن نداشت گفت: "بهتر است بمناسبت اين روز خوب اسمش را "بهروز" بگذاريم".ا
آزيتا درحاليكه كودك را در آغوش داشت مرتب ميگفت: "بهروز جان تو چه قشنگي، من دوستت دارم. خيلي دوستت دارم".ا
ساسان نگاهي از روي قدرداني به پروانه كرد و گفت: "مثل اينكه تأييد شد" و هر دو لبخندي از رضايت بر لب آوردند.ا

No comments: