Saturday, May 10, 2008

کابوس پیری

کابوس پیری

سالها است که درد روماتیسم در پاها و آرتروز در شانه ها و انگشتهای دست امانم را بریده است. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم اولین چیزی که مغزم را میخورد و شروع روز دردناک دیگری را برایم نوید میدهد درد است. دردی که از نوک انگشتان پا شروع و مانند جریان برقی قوی بالا آمده تا کمر میرسد و چون دستها را برای برخاستن ستون بدن میکنم درد شانه ها و انگشتهای دست بیچاره ام میکند، گویا تمام مدت شب در دهلیزها و تونلهای ذغال سنگ بکندن و کاویدن مشغول بوده ام، درد بی امان اجازه نمیدهد از جا برخیزم. چند بار بسختی ازاین پهلو بآن پهلو میغلطم تا شاید بتوانم کمر راست کرده بلند شوم و روی پاها قرار گیرم. درد چنان است که هر صبح از خدا طلب مرگ میکنم، خمیده و نالان درحالیکه از دیوارها کمک میگیرم برای شستشوی سر و صورت بدستشوئی میروم ونهایتا" برای خلاصی از درد و تسکین آنها مقدار زیادی قرصهای ریزو درشت با صبحانه میخوردم.ا
چند روز قبل که از خواب بیدار شدم احساس کردم برخلاف همیشه دردی در اعضای بدنم ندارم. چون دوران جوانی براحتی کمر راست کردم و دستها چون اهرمی قوی بدنم را حمایت کرد تا از تخت پائین آیم و پاها چون ستونی از فولاد بدنم را سرپا نگاهداشتند.ا
از خوشحالی داشتم پر در میآوردم، با خود گفتم: "یعنی چه، چی باعث شده که دیگر دردی آزارم نمیدهد، یعنی قرصهای اخیری که دکتر برایم تجویز کرده تا این اندازه کارآیی داشته اند. چیزی نمانده بود از خوشحالی فریاد بزنم ولی ناگهان بیاد حرفهای پدر بزرگ خدا بیامرزم افتادم که همیشه میگفت: "اگر یکروز از خواب بیدار شوم و ببینم درد ندارم باور میکنم که مرده ام".ا
یکباره تمام احساس شعفی که وجودم را پر کرده بود چون برجی پوشالی فرو ریخت وجای خودرا با وحشت مردن عوض کرد لذا هراسان و مشکوک نگاهی به سر تا پای خود کردم تا مطمئن شوم واقعیت امر چیست.ا
واقع اینکه از فعل مردن چندان ترس نداشتم چون باور داشتم مرگ بهترین راه خلاص از شر زندگی سراپا درد و رنج و رسیدن به آرامش ابدی است ولی شایعاتی که راجع به تشریفات پس از مرگ شنیده بودم چون تیغ برنده ای قلبم را خراشید.ا
پدر بزرگم گفته بود: "اگر چنین اتفاقی برای کسی رخ دهد برای اطمینان از اینکه مرده است یا زنده بایستی اول انگشتهای دستش را بشمارد، این آزمایش میتواند تا اندازه ای واقعیت امر را برای او روشن کند".ا
خنده ام گرفت، با خود گفتم: "پدر بزرگ هم عجب راهی برای اطمینان از مردن و زنده بودن پیدا کرده بود" لذا با بی اعتنائی دستم را بالا آوردم تا انگشتهایم را بشمارم که ناگهان متوجه شدم یکدستم چهار انگشت و دست دیگرم شش انگشت دارند. از تعجب نزدیک بود شاخ درآورم لذا فوری با همان دست چهار انگشتیم چشمهایم را مالیدم تا اگر ایرادی در دیدم باشد برطرف کنم. پس از آن دوباره بدستهایم نگاه کردم و دیدم که خیر اشتباه نکرده ام یکی از دستها چهار انگشت و دیگری شش انگشت دارد.ا
مدتی همانطور ایستادم و بدستهای ناقصم زل زدم، باورم نمیشد. با خود گفتم: "پدر بزرگ چگونه این آزمون را قبل از مردن انجام داده بود که بدرستی آن اطمینان داشته" بعد فکر کردم: "شاید او هم خود از دیگران شنیده بود".ا
چون اولین بار بود که چنین حادثه ای برایم رخ میداد نمیدانستم چه باید بکنم، یادم نمیآمد پدر بزرگ نیز درصورت وقوع چنین اتفاقی چیزی گفته و یا راهنمائی دیگری کرده باشد.ا
نگاهی به همسرم که هنوز در بستر خوابیده بود کردم تا اورا بیدار واز او دراینمورد کمک بخواهم ولی جرأت نکردم. چون همسرم همیشه میگفت از مرده ها بیش از هر چیزی میترسد، هنگامیکه درفیلمهای تلویزیونی صحنه هائی از مرگ و میر آدمیان را میدید فورا" آنرا میبست، از دیدن تصادفات مرگبار جاده ها خودداری میکرد ویا اگر مرا آماده دیدن آنها میدید چشمها را میبست و یا ببهانه کاری به آشپزخانه میرفت لذا بهتر آن دیدم تا قبل از اینکه از زنده یا مردن خود مطمئن نشده ام ازخیر بیدار کردن او بگذرم مضافا" اینکه او همیشه ازخرخر شبانه من نیز شکایت داشت که نمیگذارم او خواب راحتی داشته باشد حالا اگر اورا بیدار کنم خواهد گفت: "حالا که بیداری و دیگر خر خر نمیکنی دیگر چرا مزاحم خوابم شده ای".ا
روی پنجه پا از اطاق بیرون رفتم تا داخل دستشوئی شده آبی به سر و صورتم زده چنانچه دچار کابوس شده باشم بیدار و واقعیت امر برایم روشن شود، ضمنا" میتوانستم در آینه دستشوئی شکل و قیافه خودم را قبل از اینکه روانه مرده شوی خانه و یا آن دنیا شوم یکبار دیگر ببینم.ا
در راهرو دستشوئی، سوزی - اسم گربه خانه بود - را دیدم که در گوشه ای دراز کشیده و سر روی دستها گذارده است، تا خواستم از کنارش بگذرم بیدار شد و ناگهان چون ببری خشمگین روی چهار دست و پا ایستاد و درعین حال که بکمرش تاب قوس مانندی داده بود دندانهایش را رویهم گذارده فیف بلندی کرد و حالت حمله بخود گرفت.ا
عجیب بود، بخودم گفتم: "این گربه هروقت مرا میدید بطرفم میآمد و خودش را با مهربانی به پاهایم میمالید حالا چه شده که تغییر وضعیت داده و خشمگین نگاهم میکند".ا
برای اینکه از حمله او در امان باشم فوری بداخل دستشوئی پریدم و خودم را روی کاسه توالت انداختم. حالا دیگر باورم شده بود که تغییراتی اساسی در وجودم حاصل شده که از چشم سوزی نیز دور نمانده است.ا
چون مقابل آینه ایستادم تا آبی بصورت بزنم دهانم از تعجب باز ماند زیرا شبهی از خود در آینه ندیدم، بی اختیار دوباره روی کاسه توالت نشستم. هنوز باورم نمیشد که مرده ام چون شنیده بودم برای مردن وجود عزرائیل از لوازم ضروری است. بی اختیار نگاهم را از آینه گرفته به سقف دستشوئی گرداندم، از پدر بزرگ شنیده بودم چون عزرائیل از شغل خود که گرفتن جان آدمیان میباشد، شرمگین است معمولا" از درب خانه وارد نمیشود و راهی از سقف برای خود انتخاب میکند و پس از گرفتن جان آدمی با شتاب از همان راه خارج میشود، ولی هر چه منتظر ماندم موجودی یا فرشته ای بنام عزرائیل از سقف وارد نشد. ناگهان باین فکر افتادم که شاید همانموقع که خواب بوده ام آمده و کارش را انجام داده و رفته است و........ نگاهی بدستهایم کردم و با خودم گفتم: "شاید هم او برای اثبات این امر انگشتهای دستم را جابجا کرده است".ا
دیگر جای شکی برایم باقی نماند که مرده ام لذا بهتر آن دانستم تا دوباره بجای اول یعنی روی تختم باز گشته در آنجا دراز کشم زیرا پسندیده نبود صبح فردا که برای کفن و دفن و بردن جنازه من میآیند مرا داخل دستشوئی پیدا کنند.ا
پس از اینکه درکنار همسرم که هنوز خفته بود دراز کشیدم باز بیاد گفته های پدر بزرگ در مورد تشریفات بخاک سپاری آدمها افتادم که گفته بود: "وقتی آدم را توی قبر میگذارند و رویش را میپوشانند دوباره زنده میشود و چون میفهمد مرده است از اینکه در طول زندگی چه کارهای خوب و مثبتی میتوانسته انجام دهد و نداده است ویا چه لذتهائی میتوانسته در دوران حیات برده باشد و نبرده وچه خطاهائی کرده و نتوانسته و یا کوتاهی کرده و جبران ننموده بغض گلویش را میگیرد و تا میتواند گریه میکند بطوریکه خاک زیر سرش تبدیل به گل میشود. تازه این اول کار است و باید منتظر آمدن انکر و منکر و سؤالهای عجیب و غریب آنها هم باشم".ا
بی اختیار از یاد آوری گفته های پدر بزرگ بغض گلویم را گرفت و نا خواسته شروع به گریه کردم و چون میدانستم مرده ام و کسی صدایم را نمیشنود تا توانستم عقده دلم را خالی و بصدای بلند گریستم که............ ناگهان صدائی آشنا بگوشم خورد، صدائی که هر بار آنرا میشنیدم موی بر تنم راست میشد ولی این بار چون آوائی شیرین گوشم را نوازش داد. آری این صدای همسرم بود که با شدت تکانم میداد و میگفت: "ای خدا، خرخرت که همیشه گوشم را آزار میدهد و نمیگذارد بخوابم حالا در خواب گریه که چه عرض کنم زار هم میزنی، من نمیدانم چه موقع عزرائیل جونتو میگیره تا از دست این مزاحمت های شبانه تو خلاص بشوم.ا
بی اختیار خنده ام گرفت "خواستم بگویم همین چند دقیقه قبل عزرائیل بسراغم آمده بود" ولی بهتر دیدم ازکابوس شبانه خود چیزی باو نگویم.ا


No comments: