Wednesday, May 7, 2008

برگ تلخی از زندگی

برگ تلخی از زندگی

تصميم داشتم براي خريد يكدستگاه حفّاري به همدان بروم. چون از تنها سفر کردن بیزارم بهتر آن ديدم تا از يك دوست قدیمی بنام "آقای
مرادی" كه در شناسائي اينگونه دستگاهها خبره بود دعوت نمايم تا همسفر من باشد.ا
طبق قرار قبلي صبح يكي از روزهاي اوائل تابستان كه هواي خنك صبحگاهي لطافت بخصوصي داشت و براي مسافرت ايده آل بود او را از جلوي خانه اش سوار اتومبيل خود كرده براه افتادیم.ا
نظر باینکه میدانستم راه طولانی و خسته کننده است برای رفع خستگی مقداري ميوه و يك فلاكس چاي براي مصرف بين راه برداشتیم و چون عجله اي هم در كار نبود لذا اتوموبيل را با سرعتي متعادل و بدون شتاب بحركت درآورده بسوي همدان حركت كرديم.ا
دوست من كه در آنموقع شصت و پنج بهار را پشت سر گذارده بود چون از دوران جوانی با دستگاه حفاری و وسائل سنگین سر و کار داشته مردی کاملا" سالم و خوش بنیه بنظر میرسید بطوریکه هنوز هم قادر بود در زورآزمائيها با مردان جوان برابري كند.ا
آنطور كه اطلاع داشتم در جواني ازدواج كرده و داراي دو پسر و دو دختر بود كه همه آنها ازدواج كرده و داراي اولاد بودند. ازآنجائیكه مردي پركار وزحمتكش و درعين حال عاقل و با تدبير بود خيلي زود توانسته بود سرمایه ای فراهم کرده براي خودش يك شركت حفّاري دست و پا كند ولي چون كارگران رشته حفّاري را بخوبي ميشناخت و از نابكاريهاي آنها مطّلع بود همیشه و در همه حال بر دستگاههاي حفّاري خود نظارت كامل داشت.ا
نظر باینکه مردي متديّن ومؤمن بدین اسلام بود وسالها قبل نائل بزيارت خانه خدا شده بود لذا از آن تاريخ ببعد بین همکاران و دوستانش با نام "حاج آقا مرادی" شناخته میشد. مردی خوش نام که در همه حال آماده کمک و همیاری به اطرافیانش بود.ا
چون من رانندگي ميكردم كار پوست كندن ميوه ها بعهده حاج آقا مرادی بود كه بايستي اين مهم را انجام و ضمن پذیرائی از خود بمن نیز میرسید.ا
قرار بود در سه راهي سلفچگان كه راه به نيمه ميرسيد قدري توقّف کرده همراه با خنك شدن موتور اتومبيل نفري يك ليوان از چاي آماده داخل فلاكس نيز بخوريم.ا
براي سرگرمي، در بین راه از هر دري صحبت ميكرديم و از آنجائيكه من ميدانستم او مردي عيالوار و سرد و گرم چشيده است و با داشتن چندين نوه پسر و دختر بايد مردي خوشبخت و با تجربه در امور زندگي باشد سعي داشتم با طرح سؤالاتي در مورد زندگي خانوادگي تا آنجا كه ميتوانم از تجربيات او در زندگی خود استفاده كنم لذا ضمن صحبتها از او پرسیدم: "حاج آقا، حتما" شما با داشتن چند عروس و داماد و تعدادي نوه هاي كوچولو بايد در خانه سرت خيلي شلوغ باشد".ا
او خنده اي كرد و گفت: "همينطور است، چهار نوه دارم كه ديدن و بودن آنها در خانه به من زندگي و نيروي جواني مي بخشد، آنها خيلي شيرين و با مزّه و دوست داشتني هستند".ا
گفتم: "تا آنجا كه من اطّلاع دارم هيچكدام از پسرهاي شما وارد كار حفّاري نشده اند، آيا خودتان نخواسته ايد آنها را وارد اين كار كنيد يا آنها خود حاضر نشدند باين كار روي آورند و كمك پدر باشند".ا
گفت: "من خود زياد مايل نبودم آنها وارد اين حرفه شوند ازاينرو آنها را تشويق كردم درس بخوانند و براي خودشان كاره اي شوند تا مجبور نباشند هر روز مثل من با يك عدّه كارگر حفّار كه بيشترشان نه خدا ميشناسند و نه پيغمبر سر و كلّه بزنند و زير آفتاب داغ و يا سرماي سخت زمستان براي درآوردن يك لقمه نان جان بكنند".ا
گفتم: "حالا از كارشان راضي هستي".ا
جواب داد: "البته، يكي از آنها درس خواند و مهندّس شد، دوّمي هم تو بازار كار ميكند و وضعش بد نيست، دختر ها هم هر كدام دوازده كلاس درس خواندند و بعد هم شوهر كردند و رفتند سر خانه زندگيشان".ا
گفتم: "باين ترتيب همه عاقبت بخير شدند، حالا شما و خانمتان فرصت داريد نفسي كشيده و قدري خستگي دركنيد".ا
دراينموقع او نفس عميقي كه بي شباهت بيك آه طولاني نبود كشيد و گفت: "ايكاش واقعا" اينطور بود، منهم فكر ميكردم وقتي بچه ها بزرگ شوند و بقول معروف "به ثمر برسند" فرصت اينرا داريم كه هر از گاه مسافرتي با همسرم کرده و بقول معروف "استخوان سبك كنيم" ولي حالا ميفهمم كه آدميزاد "هركاري در جواني كرد برنده است و اگر نكرد بازنده" براي اينكه در سنين پيري و وقتي دور و برتان شلوغ شد دیگر فرصت نفس كشيدن هم برايتان نميگذارند چه برسد به استراحت".ا
بشوخي گفتم: "مثل اينكه بچه ها بد جوري دوره تان كرده اند، بايد خيلي محكم جلوشان بايستيد و بگوئيد "حالا ديگر نخود نخود، هركه رود خانه خود" حالا وقتشه كه من بايد دست زنم را بگيرم و برويم براي خودمان هواخوري كنيم".ا
او سري از روي تأسّف تكان داد و گفت: "همان كه گفتم، هركاري در جواني و اوائل ازدواج و زماني كه هنوز بچه ها كوچك هستند كرديد برنده ايد وگرنه به مجرّد اينكه آنها بزرگ شدند ديگر مادر بچه ها از دسترس شما خارج ميشود".ا
من كه هنوز منظور او را كاملا" درك نكرده بودم از اوخواهش كردم اگر ممكن است موضوع را بيشتر برايم بشكافد تا بقول معروف (شيرفهم) شوم.ا
او گفت: "فكر ميكنم تعريفش دراين سفر حال گير باشد ولي حالا كه اصرار داري حقيقت را بداني پس خوب گوشهايت را باز كن تا آنچه را كه ميگويم درست بخاطر بسپاري، ولي قبل از اينكه شروع كنم بايد بگويم اين برگی از داستانهاي تلخ زندگي آدمهاست كه من در طول زندگی خود موارد بیشماری از آنرا مشاهده کرده ام".ا
در اينموقع به سه راهي سلفچگان رسيده بوديم، بهتر ديدم پياده شده قدري استراحت كنيم تا بعد دوباره هنگام رانندگي بسوي همدان آقاي مرادی تجربه های تلخي را كه از زندگي خود بدست آورده برايم شرح دهد.ا
پس از خوردن يك چاي داغ از فلاكس و قدري بيسكويت در زير درختان كنار قهوه خانه سلفچگان و يافتن انرژي بيشتر براي رانندگي چون صحبتهاي آقاي مرادی حس كنجكاويم را براي شنيدن بقيّه داستان زندگيش تحريك كرده بود از او خواهش كردم چنانچه اعتراضي ندارد زودتر براه بيفتيم.ا
او خنده اي كرد و گفت: "بطوريكه مي بينم خيلي براي دانستن داستان زندگي من عجله داري ولي بايد بداني چيزهائيرا كه من ميخواهم برايت بگويم كم و بيش براي هر خانواده اي در سنين پيري پيش خواهد آمد و اگر صبر كني تو نيز به آن مرحله خواهي رسيد".ا
وقتي براه افتاديم او پس از كمي سكوت شروع به صحبت كرد و گفت: "وقتي من و خانمم ازدواج كرديم من بیست و یکسال داشتم و او هفده ساله بود، سالهاي اوّل ازدواج در التهاب و بي خبري خيلي زود گذشت و با اينكه من اجبار داشتم بمناسبت شغلم براي انجام كارهاي حفّاري روزها و گاهي هفته ها از خانه دور باشم ولي اين موضوع بهيچوجه مورد اعتراض خانمم قرار نميگرفت زيرا او با علم باينكه شغل من حفّاري و كارم خارج از تهران است با من ازدواج كرده بود ولي من گهگاه كه در نقاط خوش آب و هوا كار ميكردم اورا هم با خود ميبردم و دركنار دستگاه حفّاري چادري مجزّا براي خودمان برپا ميكرديم. او هميشه از آن روزها بعنوان بهترين ايّام زندگي خود نام ميبرد.ا
چيزي نگذشت كه اوّلين و سپس دوّمين فرزندمان بدنيا آمد. از اينجا بود كه بناچار فاصله جدائيها روز بروز بيشتر شد زيرا هم من ميبايستي براي كسب درآمد بيشتر از خانه دور باشم و هم او قادر نبود همه جا بچه ها را با خود همراه بياورد وبا بزرگتر شدن وشروع مدرسه آنها ديگر مسافرت مشترك خانوادگي براي ما امكان پذير نگرديد.ا
دراينموقع بفكر افتادم يكدستگاه حفّاري خريده از كارگري خلاص شوم، چون پول باندازه كافي نداشتم سعي كردم با گرفتن وام از بانك و بعضي دوستان اين كار را بانجام برسانم كه خوشبختانه پس از چندي موفق بانجام آن شدم، از اينجا بود كه مجبور شدم براي پرداخت بدهيها شب و روز كار كنم، حاضر بودم براي كسب درآمد بيشتر در بدترين شرايط وبه دورترين مكانها بروم كه لاجرم رسيدگي بوضع درس و مدرسه بچه ها بعهده خانمم افتاد و با آمدن فرزند سوّم سر او باز هم شلوغتر شد.ا
از اين موقع بود كه كم و بيش با اعتراض او و بچه ها روبرو ميشدم، بچه ها كه حالا بزرگتر شده و سري بين سر ها درآورده بودند هر بار كه همسرم از وضع خود گله و شكايت ميكرد آنها نيز طرف اورا ميگرفتند و همه يكصدا مرا بجرم دور بودن از خانه ملامت ميكردند. هرچه من كوشش ميكردم بآنها بفهمانم دوري من از خانواده بخاطر تلاش براي معاش آنها و بهتر كردن وضع خانواده ميباشد گوششان بدهكار نبود و حق را به مادرشان ميدادند.ا
با تولّد چهارمين فرزندم كار تأسيس يك شركت حفّاري را تمام كردم و با گرفتن دفتري در تهران يكنفر را براي كارهاي دفتري استخدام نمودم ولي براي رسيدگي بوضع دستگاههاي حفّاري كه در نقاط مختلف كار ميكردند و با آشنائي كه از وضع كارگران این رشته داشتم و ميدانستم در صورت عدم رسيدگي به وضع آنها كارم پيشرفت نخواهد كرد ناچار بودم خود شخصا" به دستگاهها سركشي و انجام كارها را از نزديك كنترل كنم كه درنتيجه مجبور به مسافرتهاي دور و نزديك بودم و بازهم از تهران و خانواده دور ميشدم.ا
بعد از مدّتي كم كم احساس كردم جو خانه با من موافق نيست و از اينجا و آنجا مخالفتهائي اوّل بصورت شوخي و خنده و سپس بصورت تمسخر و استهزاء و در نهايت بصورت اعتراضهاي دسته جمعي و خرد كننده بروز ميكند و بچه ها مرا متّهم ميساختند درحاليكه مادرشان از كار درخانه خسته شده است من هميشه در مسافرت و خوشگذراني هستم.ا
من از اينكه آنها نميتوانستند بفهمند مسافرتهاي من نه از بابت گردش و تفريح بلكه براي پيشبرد كارهاي شركت ميباشد - كه از اين رهگذر اغلب خطرات زيادي نيز برايم ايجاد ميشد - اعصابم سخت تحت فشار بود بطوريكه اغلب در پايان هر بحثي كارمان به مشاجره و برخوردهاي لفظي ميكشيد كه اين خود روز بروز بيشتر جو خانه را عليه من بسيج ميكرد.ا
در اوايل و در هياهوي اين جنگ و مشاجره ها، همسرم اغلب سكوت ميكرد و سعي داشت خودرا وارد ميدان نكند ولي گاهي كه وضع فرزندانش را با دلايل قاطع من در مخاطره ميديد اظهار نظري با انگيزه دلسوزي از فرزندانش مينمود كه وضع آنها را در يورش نسبت بمن متهورانه تر ميكرد.ا
در مراحل اوّل چون من سخت درگير كارهاي شركت بودم متوجّه سياستهاي خصمانه همسرم نميشدم و اظهارات اورا حمل بر دلگيري از دوري مرد خانه ميكردم كه مانند همه زنان انتظار دارند شوهرشان هميشه در كنارشان باشد ولي بعد ها كه با سر و سامان گرفتن كار شركت قادر شدم يكنفر را براي كمك به كارهايم استخدام و خود بيشتر به كارهاي خانه برسم باز هم جو اعتراض و متلك پراني ها ادامه داشت. حالا كه بيشتر درخانه بودم احساس ميكردم همسرم بيش از اندازه يك مادر به بچه ها ميرسد - البتّه نميخواهم بگويم رسيدگي مادر بوضع بچه هايش بايستي حدّي داشته باشد - يعني كه آنها را در حدّ بچه هاي لوس، تر و خشك ميكرد و با آنها كه حالا همگي بزرگ و بالغ شده بودند چون خردسالان رفتار مينمود و قربان صدقه آنها ميرفت، بعنوان مثال تا يكي از آنها عطسه ميكرد فوري اورا توي رختخواب ميخواباند و برايش سوپ درست ميكرد، آنها نيز از خدا خواسته از رفتن به مدرسه خودداري ميكردند و بآساني از رختخواب جدا نميشدند. وقتي من باين روش اعتراض ميكردم از همه طرف مواجه با مخالفت بچه ها ميشدم، آنها مرا متّهم ميكردند كه احساس ندارم و در مورد سلامتي آنها مسئوليّت نشناخته و بيعلاقگي نشان ميدهم.ا
براي بهتر كردن جو خانه كه همه را از چشم همسرم ميديدم چند بار اورا براي هوا خوري به مسافرت و حتّي اورا به كربلا و سپس با خودم به مكّه بردم تا شايد جبران گذشته ها گردد ولي همسرم پس از بازگشت از مكّه و يافتن لقب "حاجيه خانم" نه تنها بهتر نشد که بد بختانه به بیماری وسواس (پاکی و نجسی) نیز دچار شد، حالا ديگر هيچكس جلودار وسواس هاي مذهبي او نميشد، وقتی بخانه میآمدم تا مرا سر تا پا توی حمام نمیکرد اجازه نمیداد دست بچیزی بزنم، مرتب بجان بچه ها نق میزد که پاکی و نجسی سرشان نمیشود. همه چیز را چند بار می شست و خلاصه محیط خانه را با شکایتهای بیمورد خود تبدیل به جهنم میکرد.ا
در اینجا حاج آقا مرادی سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "من خودم فردي مسلمان و متعهّد هستم و نجس و پاكي را بخوبي ميشناسم ولي كار همسرم ماوراء اين حرفها است و رفتارش كم كم بيك بيماري لاعلاج تبديل شده است.ا
حالا پس از سالها كه ما داراي عروس و داماد و يك دوجين نوه هستيم كار او صرفنظر از شستن و تمیز کردن هرچه که درخانه هست رسیدگی بوضع دخترها و پسرها و بچه های آنهاست و بنده بيمقدار در خانه محلّي از اعراب ندارم بخصوص كه با وسواس عجيبي كه او نسبت به پاكي و نجسي اشياء پيدا كرده هر روز با اعصاب خراب از خانه خارج ميشوم و شبها با اعصابي خراب تر از كار و اوضاع خانه سر به بستر ميگذارم.ا
در اينجا آقاي مرادی از گفتن باز ايستاد و پس از لحظه اي سكوت گفت: "حالا دانستي چرا گفتم هر لذّتي در دوران جواني از زندگي زناشوئي بردي برنده اي و در غير اينصورت حواله آن به دوران پيري كاري عبث و بيهوده ميباشد".ا
بعنوان گلایه گفتم: "من فكر نميكنم همه زنها اينطور باشند و تا آنجا كه اطّلاع دارم زنهائي هم هستند كه در پيري با شوهرانشان به سير و سفر ميروند و رفتار خوبي هم با یکدیگر دارند".ا
او آهي از روي حسرت كشيد و گفت: "اينكه گفتم تجربه زندگي خود من است ولي دوستان زيادي دارم كه کم وبیش دچار همین مشکلات هستند و همگي در سنین پیری برخوردهائي مشابه من با همسرانشان دارند".ا
گفتم: "اوّلين بار است كه اينها را ميشنوم چون براي افرادي مثل ما كه دوران جوانيمان دوران كار و فعّاليّت وفراهم نمودن اندوخته اي براي دوران پيري است، فقط در دوران پيري وزمانيكه بچه ها سر وسامان ميگيرند فرصتي بدست ميآيد تا از اندوخته هاي جواني بهره گيريم و جبران مافات را بنمائيم".ا
گفت: "ظاهرا" بايد اينطور باشد ولي بنظر من در فرهنگ مردسالاري جامعه ما زنان براي يافتن برتري بر مردان بهر دري ميزنند و بهر حيله اي متوسّل ميشوند. يكي از حربه هاي مؤثر و مفيد آنها وجود بچه ها است، باين ترتيب كه با محبّت بيش از حد به فرزندان خود و وابسته نمودن آنها به خودشان و كسب حمايت آنها پس از بزرگ شدن، در مقابل شوهران خود ميايستند و چنانچه شوهري مثل من كارش در دوران جواني جان كندن در بيابانها براي كسب لقمه اي نان باشد و مجبور شود سرپرستي بچه ها را دربست دراختيار همسرش بگذارد عاقبتي بهتر از اين نخواهد داشت بخصوص اگر همسر او داراي تعصّبات حاد مذهبي و يا اجتماعي ديگري نيز باشد كه متأسّفانه اين تعصّبات در دوران پيري حادتر و لاعلاج تر ميگردد".ا
آقاي مرادی در پايان صحبتهاي خودرا اينطور خلاصه نمود: "اغلب همسران در اوّل ازدواج كاملا" مطيع و مهربان هستند ولي بمجرّد اينكه يكي دو بچه بدنیا آوردند و دور وبر مرد را شلوغ كردند و اطمينان يافتند درخانه حامي و پشتيبان دارند كم كم شوهر خود را بزير ميكشند و تا آنجا كه قدرت داشته باشند آنرا ادامه ميدهند، اندازه اين كشش نيز بستگي كامل به قدرت و ضعف شوهر و انصاف زن در محيط خانه دارد".ا
به قهوه خانه اي نزديك همدان رسيده بوديم، صلاح در آن دانستم تا توقّفي كرده و غذائي بخوريم، از شما چه پنهان با شنيدن داستان تلخ زندگي حاج آقا مرادی سوزشي در پشت خود احساس ميكردم، لازم ديدم با خارج شدن از ماشين و كشيدن چند نفس عميق و استفاده از آفتاب داغ بعد ازظهر سرماي كشنده اي را كه درسرتا سر ستون فقرات خود حس ميكردم قدري التيام بخشم.ا
در آن سفر با صوابديد آقاي مرادی از خريد دستگاه مزبور منصرف شده روز بعد بتهران بازگشتيم. او رويدادهاي ديگري نيز از زندگي خود برايم تعريف كرد كه هركدام بجاي خود پندي گرانبها و درعين حال جوهر گزنده اي از واقعيّتهاي زندگي براي جوانان در بر داشت.ا
سالها گذشت و من بارها با حاج آقا مرادی مسافرت كردم ولي نميدانم چرا هر وقت بياد داستان زندگي او در راه همدان ميافتم همان سوزش عجيب را در وسط تيره پشتم احساس ميكنم، تو گويي برايم مسلّم شده كه اين واقعه ممكن است براي هر شوهر زحمتكشي در طول زندگيش اتّفاق افتد.ا










No comments: